گیسو کمند قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

گیسو کمند قسمت سوم

یه لحظه به دور از چشم آقام، عمه به من اشاره کرد که بیا بیرون...


تا عمه رفت بیرون منم پشست سرش راه افتادم...
یه گوشه از حیاط که تاریک بود وایستاد و با دلهره دست منو گرفت و آروم کشید سمت خودش و گفت؛ لیلو، وسایلتو آماده کردم، همین که پدرت خوابید، با علی‌محمد راه میافتی...
اون تنهایی، تا ته آبادی و کنار کوهها با قاطر میره، باهاش هماهنگ کردم که از راه همیشگی نرید و از راه کوه فرار کنید، اینجوری اگه لو هم برید پیداتون نمیکنند
علی‌محمد، سر پیچ دوم بعد از راه اصلی منتظرته، ولی باید تا اونجا بُدوئی، فهمیدی؟
در حالیکه ترس تمام وجودم رو گرفته بود و قلبم دیوانه وار می تپید گفتم؛ باشه...
دوتایی رفتیم داخل اتاق تا آقام شک نکنه و منتظر نشستیم تا بخوابه..
یه گوشه نشسته بودم و به سرنوشت نامعلومی که در انتظارم بود فکر میکردم
همش با خودم میگفتم، آخه چرا آقام میخواد اینکارو با من بکنه
من که سنی ندارم
کاش آقام به جای این کار، منم نفرین میکرد که مثل خواهرم، بمیرم و این همه سختی و ذلت نکشم
یه ساعت گذشت و آقام رو به من کرد و گفت؛ جای منو بیار بنداز که فردا کار زیاد داریم
بعد عمه‌ام رو صدا کرد و به حالت دستوری گفت؛ فردا لیلو رو آماده کن، میخواد عقد کنه و بره...
با این حرفش انگاری خنجر تو قلبم فرو میکرد و هر لحظه برای فرار کردنم و نجات خودم مصمم‌تر میشدم
هنوز حرف آقام تموم نشده بود که دوباره عمه ام شروع کرد به نفرین کردن مظفر و داد و فریاد...
ولی آقام باسنگدلی تمام و با عصبانیت گفت؛ ساکت باش، همینکه گفتم.
بعد در حالیکه داشت تو جاش دراز میکشید به عمه گفت؛ شوهرت کجاست؟
یهویی رنگ عمه پرید ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت؛ از صبح رفته شهر، کار داشت... بعدش سریع و با اخم رفت توی حیاط تا دیگه مجبور نشه جوابی به آقام بده
اونشب از شانس بدِ من، آقام خوابش نمیبرد و همش پهلو به پهلو میشد
انگاری فکرش مشغول بود
یک ساعت گذشت و منم مدام خمیازه میکشیدم و ادای خواب رو در میاوردم
تازه آقام خوابش برده بود که عمه‌ام یواشکی با پا به من زد و با اشاره و صدای خیلی آرومی گفت؛بلندشو تا دیر نشده بریم...
یواشکی و در حالیکه رو پنجه‌های پا راه میرفتیم از خونه زدیم بیرون
از ترس و وحشتِ زیاد، قلبم نامنظم میزد و نای نفس کشیدن نداشتم
دستم تو دستهای عمه بود و تا یه جایی عمه همراهم بود
بعد که از آبادی خارج شدیم، عمه‌ام دستش و رو از تو دستم جدا کرد و منو بغل کرد و بوسید
صورتش از گریه، خیس بود
با بغض گفت، لیلو جان، من دیگه بیشتر از این نمیتونم باهات بیام، یکم دیگه بری علی‌محمد، فانوس به دست منتظرته

 مراقب خودت باش، برو بسلامت، خدا به همرات...
گریه هام به هق‌هق تبدیل شده بود
لحظه جدایی از عمه‌ام، سخت‌ترین لحظه زندگیم بود
خبر نداشتم چی قراره سرم بیاد
ازش جدا شدم و عمه با صدای بلندی گفت؛ فقط بدو تا دیرنشده...
منم تا‌ جاییکه توان داشتم دویدم
نفس نفس میزدم و هرازگاهی برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم، هنوز عمه‌ام رو از دور میتونستم ببینم و این قوت قلبی بود برام واسه اینکه سرعتم رو بیشتر کنم...
تا جون داشتم دویدم تا اینکه از عمه‌ام تنها یه نقطه‌ی نورانی فانوسش معلوم بود و بعد از چند دقیقه اون نقطه هم محو شد و به طور کامل از تنها امیدم دور شدم
ترس و وحشت بیشتر از قبل بر تمام وجودم غلبه کرد
همش احساس میکردم که یکی از پشت سر داره دنبالم میکنه
چند ثانیه‌ای می دویدم و سریع پشت سرم رو نگاه میکردم
اینقدر با سرعت می دویدم که چندین بار پام گیر کرد به سنگ و افتادم ولی دوباره پا میشدم و تندتر می دویدم
هر چقدر میرفتم خبری از علی‌محمد نبود
از ترس کم مونده بود قبض روح بشم
عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود
با تمام توان دویدم تا اینکه با دیدن نور فانوسِ علی‌محمد انگاری جان دوباره گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و سریع خودم رو رسوندم بهش...
کمی آروم گرفتم ولی همچنان نفس نفس میزدم و دهنم خشک شده بود
علی محمد که منتظر من وایستاده بود با صدای آرومی گفت؛ دخترم زود باش بیا سوار قاطر شو قبل از اینکه کسی بیاد راه بیافتیم...
بی‌معطلی سوار شدم‌ و راه افتادیم
علی‌محمد وقتی حال خرابم رو دید یه قمقمه آب داد دستم و با مهربونی گفت؛ بیا گلوت رو تازه کن...
آب رو جرعه جرعه میخوردم و به سوی سرنوشت نامعلومم میرفتم...
علی‌محمد هم نگران بود و تند تند به پشت سرش نگاه میکرد
تا خود صبح بی وقفه راه رفتیم
نزدیک صبح بود، حسابی خسته بودیم و گرسنه...
علی‌محمد گفت؛ دخترم اینجا وایمیستیم تا خستگی در کنیم
صدای شوهر‌عمه‌ام به من آرامش میداد اون و عمه فرشته‌ی نجاتم بودند
من از دست نزدیکترین فرد زندگیم که پدرم بود داشتم فرار میکردم و این برای من خیلی دردآور بود...
زیر سایه‌ی درخت توقف کردیم و بعد از کمی استراحت، از نون و پنیری که عمه برامون گذاشته بود، خوردیم و بعد از تجدید قوا راه افتادیم
من روی قاطر نشستم و علی‌محمد افسار قاطر رو به دست گرفت راهی شدیم و...


تمام شب تا ظهر رو تو راه بودیم و حسابی خسته شده بودیم...
نزدیکهای ظهر بود که رسیدیم به آبادی خاله‌ام...
یک راست رفتیم در خونشون و خاله‌ام با دیدن منو شوهرعمه‌ام خیلی تعجب کرد ولی اینقدر منو دوست داشت که با مهربونی از ما استقبال کرد و مارو داخل خونه برد
شوهر خاله‌ام و بچه هاش هم خونه بودند و دخترش ماه‌تابان که تقریبا همسن من بود، نزدیکم اومد و منو بغل کرد
از رفتارش معلوم بود که خیلی از دیدن من خوشحال شده
خاله‌ام بعد از حال و احوالپرسی رو به علی‌محمد کرد و گفت؛ چرا تنها اومدین؟ نکنه خدای نکرده چیزی شده؟
علی‌محمد یه نگاه ترحم‌آمیزی به من انداخت و بعد رو به خاله‌ام کرد و همه‌ی ماجرا رو براش تعریف کرد...
علی‌محمد توضیح میداد و خاله و شوهرش و بچه‌هاش با تعجب منو نگاه میکردند
سرم رو انداختم پایین و از ناراحتی صورتم‌ داغ شده بود
بغض گلوم رو فشار میداد و به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم...
احساس حقارت میکردم از اینکه به خاطر سنگدلی پدرم آواره شده بودم...
حرفهای علی‌محمد که تموم شد، خاله با مهربانی رو به دخترش کرد و گفت؛ ماه‌تابان، با لیلو برید و وسایلشو رو از رو قاطر بردارید و بیارید داخل...
ماه‌تابان انگاری دلش به حال من میسوخت
دستم رو گرفت و دوتایی رفتیم و وسایلم رو آوردیم...
بعد از شام، علی‌محمد به خاله‌ام گفت؛ من فردا صبح زود برمیگردم آبادی، تا الان همه از فرار لیلو خبردار شدند، لیلو امانت پیش شما، مواظبش باشید، عمه‌اش دل نگرانه من باید برگردم و بهش بگم که لیلو رو تحویل شما دادم
خاله‌ام گفت، لیلو مثل دخترمه، یادگاره خواهرمه، مثل چشمام ازش مراقبت میکنم...
شب موقع خواب منو ماه تابان پیش هم خوابیدیم و من از بس خسته بودم که تا سرم رو گذاشتم رو بالشت، خوابم برد
صبح زود با بوی نان تازه از خواب بیدارشدم
گرسنه‌ام بود
دنبال بوی نان راه افتادم و رسیدم به اتاقکی که خالم داشت اونجا نون میپخت
قاطر علی‌محمد تو حیاط نبود
فهمیدم که قبل از بیدار شدن من رفته
گرمای تنور صورت خاله رو مثل لبو سرخ کرده بود
خاله نون رو به تنور میچسبوند و بعد با پشت دست عرقش رو پاک میکرد و کمر صاف میکرد
معلوم بود که خسته شده
پیشش نشستم و گفتم؛ خاله، از این به بعد، بده من نون بپزم
خاله یه لبخند لاجونی زد و گفت؛ لیلو جان هنوز اولشه، تو اینجا مهمونی نمیخوام خسته شی
ولی با اصرار من قبول کرد
من شروع کردم به نون پختن و خاله هم عقب‌تر رفت و به دیوار تکیه داد و شروع کرد به نفرین کردن آقام و با ناراحتی گفت؛

الهی که سر به تنش نباشه، میدونم خیلی اذیتت کرده، وقتی خواهر جوانمرگم زنده بود اونو عذاب میداد، حالا هم نوبت تو شده...
من از اینکه از آقام دور بودم و دستش به من نمی رسید خیلی خوشحال بودم
روزها میگذشت و من با دخترهای اونجا دوست شده بودم و هر روز با ماه‌تابان و بقیه‌ی دخترها بازی میکردیم و لذت میبردیم
دو هفته گذشت
تازه داشتم مزه زندگی راحت و بی‌دغدغه رو میچشیدم ولی خبر از این نداشتم که قراره آقام منو پیدا کنه...
بعد از ظهر بود و با دخترها زیر سایه‌ی درختی نشسته بودیم و داشتیم بازی میکردیم که خبر آوردند که پدرت اومده
با شنیدن این خبر، یهویی بند دلم پاره شد
دست و پام رو گم کرده بودم
چهره‌ی وحشتناک مظفر جلوی چشمم رژه میرفت و تپش قلبم شدت میگرفت
با سرعت و بی‌معطلی خودم رو رسوندم پیش خالم...
صدای آقام که داشت با شوهر خالم حرف میزد از اتاق پشتی میموند
پاهام سست شده بود
خاله‌ام که حال بد منو دید با مهربونی دستم رو گرفت و با صدای آرومی گفت؛ نترس من نمیذارم ببرنت...
با وحشت گفتم؛ آقام مگه تنها نیست؟
خاله گفت؛ نه اون پیرمرد بی حیا هم اومده
جیع کوتاهی کشیدم و سریع جلوی دهنم رو با دستم گرفتم تا صدام رو نشنوند
اشکهام به اختیار سرازیر شد و با دست بیشتر به دهانم فشار میاوردم تا صدای گریه ام به گوششون نرسه...
انگاری آقام‌ میدونست که من اونجام، با یه صدای خشنی که عصبانیت توش موج میزد منو صدا میکرد، دختر، بیا بریم...
خاله ام سریع پسرش رو فرستاد دنبال کدخدای ده...
تا کدخدا بیاد من از ترس، پیش آقام نرفتم و پشت پرده‌ی آشپزخونه قایم شدم
کدخدا که از اقوام مادریم بود سریع اومد و من دنبال خاله راه افتادم سمت اتاق
کدخدا با اخم رو به شوهرخالم کرد و گفت؛ چیه چه خبره؟
اونم کل ماجرا رو براش تعریف کرد
پشت خاله قایم شده بودم و جرات نگاه کردن به صورت آقام و اون مظفر شیطان صفت رو نداشتم
کدخدا بعد از اینکه از ماجرا باخبرشد
رو کرد به پیرمرد و با خشم گفت؛ چقدر طلب داری از این مرد؟
قبل از اینکه مظفر جواب بده، کدخدا گفت؛ من پولت رو پس میدم، پول میخوای یا یه گاو شیرده؟
بعد کدخدا، اشاره‌ای به من کرد و گفت؛ این دختر پیش ما میمونه..
مظفر با رذالت تمام یه نگاه کثیفی به من کرد و بعد رو به کدخدا گفت؛ یه گاو به من بده تا برم
کدخدا با عصبانیت گفت؛ بیا بریم تا گاو رو بهت بدم ولی دیگه این ورا پیدات نشه، فهمیدی؟
مظفر سرش رو به علامت تایید تکون داد و از اتاق خارج شد و...


کدخدا، رو به آقام کرد و با اکراه گفت؛ دیگه این دخترو اذیت نکن و از اینجا برو، این دختر پیش خاله‌اش میمونه...
گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و از ترس زانوهام رو تو بغلم گرفته بودم و زیرچشمی سرم رو میچرخوندم و آقام و کدخدا رو نگاه میکردم
آقام بدون اینکه حرفی بزنه، یه نیم نگاهی از پشیمونی به من انداخت و سرافکنده راهش رو کشید و رفت...
وقتی آقام و مظفر از اتاق خارج شدند، یه نفس راحتی کشیدم و زیر لب کدخدا رو دعا کردم
به لطف کدخدا، مظفر حالا صاحب یه گاو شده بود دست از سر من برداشت و برای همیشه شرش رو از سر من کم کرد
خالم رو کرد به کدخدا و با صدای بلندی شروع کرد به دعای خیر کردن و گفت، خدا از بزرگی کمت نکنه آقا، انشالله یک خیر از دنیا و صد خیر از آخرت ببینی...
کدخدا بادی تو غبغب انداخت و با ترحم نگاهی به من انداخت و گفت؛ شما مواظب این دختر باشید، کم عقلی پدرش و زیبایی خودش، داشت کار دستش میداد و بلافاصله از اتاق خارج شد خاله هم پشت سرش...
با حرفهای کدخدا خون تو صورتم دوید و مطمئن بودم که لپام گل انداخته
کمی تو اتاق معطل شدم که کدخدا خونه رو ترک کنه...
بعد با خوشحالی پله‌های ایوان رو یکی دوتا پایین رفتم
همه رفته بودند
با ذوق و خوشحالی نزدیک خاله شدم و با خنده ای که از صورتم محو نمیشد، به گردنش آویزون شدم و صورتش رو غرق بوسه کردم...
خاله لبخندی از سر رضایت تحویلم داد و بعد با صدای مهربونی گفت، لیلو جان خداروشکر به خیر گذشت...
سریع خودم رو رسوندم به ماه‌تابان و دوتایی به طرف چشمه روانه شدیم تا با دخترها بازیمون رو ادامه بدیم...
از اون روز به بعد دیگه کدخدا رو ندیدم ولی شب و روز دعاش میکردم که منو نجات داد وگرنه الان به ناچار باید زن پیرمرد شیطان‌صفت بودم
اون شب، بعد از مدتها با خیال راحت و بدون ترس و دلهره به خواب رفتم
روزها در کنار خانواده‌ی خاله‌ام سپری میشد و اونا خیلی خوب با من تا میکردند، منم دیگه به همشون عادت کرده بودم و جزئی از خانواده شون شده بودم...
مدام به این فکر میکردم که اگه مادر یا برادرم زنده بودند و از من پشتیبانی میکردند منم تو این سن کم آواره و در به در نمیشدم ولی انگاری باید تسلیم سرنوشت نامعلومم میشدم و به زندگی ادامه میدادم
سعی میکردم تو کارهای خونه و نون پختن، کمک‌حالِ خالم باشم و اونا هم منو خیلی دوست داشتند
چند ماه گذشت و یک روز...


تو اتاقک داشتم نون میپختم و تو افکار خودم غرق بودم
یکی پس از دیگری نون‌های پخته شده رو از تو تنور در میاوردم و رو همدیگه میذاشتم
خاله هم داشت تو حیاط رخت چرکها رو میشست و زیر لب زمزمه میکرد...
با ضربه‌هایی که به در زده شد، به خودم اومدم
خاله سریع رختهارو انداخت تو تشت و دستهاش رو با گوشه دامنش خشک کرد و از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت کیه؟
کمی بعد صدایی آشنا نظرم رو جلب کرد
سریع آخرین نون رو از تنور در آوردم و پریدم تو حیاط
عمه و شوهرش علی‌محمد به دیدن من اومده بودند
از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و خودم رو انداختم تو بغل عمه
از خوشحالی کم مونده بود گریه کنم
عمه با بغض صورتم رو بوسید و سرم رو نوازش کرد و با محبت یه نگاهی بهم انداخت و گفت؛ لیلو جان دلم برات یه ذره شده بود
عمه و شوهرش، فرشته نجات من بودند و منو از چنگال اون پیرمرد رهانیده بودند و مدیونشون بودم...
با همدیگه رفتیم داخل
انگاری با عمه اندازه تموم عمرم حرف داشتم ولی نمیدونستم از کجا باید شروع کنم واسه همین ترجیح دادم که فقط نگاهش کنم...
عمه و شوهرش چند روزی پیش ما موندند آخرین شبی که قرار بود فرداش برگردند آبادی، من خواب تو چشمام نمیومد
تو جام دراز کشیده بودم و همش میگفتم کاش عمه هم اینجا بمونه ولی این غیر ممکن بود
منو ماه‌تابان و خاله و عمه تو یه اتاق خوابیده بودیم
عمه یه نگاهی بهم انداخت و وقتی فهمید چشمام بسته اس و به خیال اینکه خوابیدم رو به خاله‌ کرد و با صدای آرومی که کسی نشنوه گفت؛ خواهر، کدخدا این دختر رو نجات داده، نکنه بهش نظر داره، اگه اینطوریه من لیلو رو با خودم ببرم؟
با شنیدن این حرف یه لحظه قلبم از حرکت وایستاد...
ولی خاله با کمی مکث گفت؛ نه خواهر، کدخدا فامیلمونه، مرد خداست، اصلا این وصله ها بهش نمیچسبه...
با سکوتِ خاله و عمه نفس راحتی کشیدم و با خیال راحت خوابم برد...
فرداش عمه و علی‌محمد دوباره برگشتند آبادی و من همچنان پیش خاله موندگار شدم...
یک سال گذشت
تو این مدت آقام یکی دو باری اومد تا به من سر بزنه
با این کارش مثلا میخواست ثابت کنه که حق پدری به گردن من داره در حالیکه از پدر بودن فقط اسمش رو یدک میکشید
هر بار که آقام میومد روستای خالم من دلهره میگرفتم و تا چند ساعتی تو پستو قایم میشدم چون همش فکر میکردم اومده که منو با خودش ببره و میترسیدم که نکنه دوباره اتفاقی بیافته...
آخرین باری که بعد از یک سال آقام اومد دیدنم، به خالم گفت، که میخوام برای همیشه برم شهر زندگی کنم واسه همین اومدم دنبال لیلو که اونم باخودم ببرمش و...

انگاری رفتار آقام عوض شده بود
استکان چاییش رو که تا آخرش سر کشید رو، روی زمین گذاشت و به متکای پشتش تکیه داد و شروع کرد به حرف زدن با خالم و گفت؛ خانم‌باجی، طلا رو که میشناسی از فامیل‌های منظره، اونم تو شهر زندگی میکنه، وقتی فهمید منم میخوام واسه همیشه برم شهر زندگی کنم، آدرس خونشون رو داد و بهم گفت که بیا اون طرفا خونه بگیر که با هم همسایه باشیم...
منم تصمیمم رو گرفتم، واسه همین اومدم دنبال لیلو که اونم باخودم ببرمش و...
حرفهای آقام اصلا برام خوشایند نبود
ولی انگاری تصمیم آقام جدی بود و من چاره‌ای جز تسلیم نداشتم
دلیل حال عجیبم رو درک نمیکردم
به خاطر اینکه قرار بود روستای خاله اینا رو ترک کنم خیلی ناراحت بودم ولی از یه طرف هم شوق دیدن شهر هیجان عجیبی تو دلم انداخته بود
آخه از بچگی آرزو داشتم شهر رو ببینم...
بعد از اینکه حرفهای آقام تموم شد چند دقیقه‌ای سکوت تو فضای خونه برقرار شد
این سکوت با اصرارهای خالم که تازه به عمق فاجعه پی برده بود شکسته شد
خالم با التماس شروع به نالیدن کرد و گفت؛ لیلو رو با خودت نبر، این بچه تازه داره به زندگی در کنار ما عادت میکنه، اگه بره شهر بازم تنها میشه...
ولی آقام یک دنده تر از این حرفها بود و هیچ جوره التماس های خالم رو قبول نکرد
خاله وقتی فهمید که نمیتونه آقام رو راضی کنه نگاه ملتمسانه‌ای به شوهرش کرد که تا اون لحظه سکوت کرده بود
شوهر خالم هم شروع کرد به حرف زدن با آقام که شاید بتونه تصمیمش رو عوض کنه ولی فایده ای نداشت...
من یک سال بود که پیش خانواده‌ی خالم بهترین زندگی رو داشتم
حالا چطور میتونستم ازشون دل بکنم
خالم حق مادری گردنم داشت ولی به ناچار فردای اون روز با آه و اشک آویزون گردن خالم و ماه‌تابان شدم و به سختی ازشون جدا شدم...
چند روزی تو خونه‌ی خودمون تو آبادی موندیم و بعد از جمع کردن اسباب و وسایل از عمه‌ی مهربونم خداحافظی کردم و با چشمهای اشک‌آلود راهیه کرمانشاه شدم...
تو راه همش، بغض داشتم و هنوز خیلی از آبادی دور نشده بودیم که دلتنگ خاله و دخترهاش و عمه و آبادی شدم
چقدر دل کندن سخت بود
مدت طولانی تو راه بودیم تا اینکه به یکی از دروازه‌های شهر رسیدیم
آفتاب غروب کرده بود چراغ‌های شهر که از دور خودنمایی میکرد دلم رو برده بود، خیلی ذوق زده بودم ولی دلتنگیها کامم رو تلخ میکرد
وقتی وارد شهر شدیم هاج و واج سرم رو به چپ و راست میچرخوندم و با دهن باز همه جارو با دقت نگاه میکردم
تو ورودیه شهر یه کاروانسرا بود که...


 با آقام رفتیم اونجا
تازه وسایلم رو یکی از سکوهای حیاط کاروانسرا گذاشته بودم و داشتم می نشستم که آقام گفت؛ لیلو پاشو بریم بیرون که کلی کار داریم...
منم از خدا خواسته و با اشتیاق پشت سرش راه افتادم
آقام تندتر از من داشت میرفت
از در کارونسرا خارج شدیم و در حالیکه همه جا رو با دقت نگاه میکردم پا تند کردم که به آقام برسم
با هیجان نزدیکتر شدم و ازش پرسیدم، کجا میریم ما که جایی رو نداریم؟
آقام سرش به عقب چرخوند و نیم نگاهی به من انداخت و گفت؛ باید دنبال یه اتاقی باشیم که کرایه کنیم، طلا خاتون آدرس داده...
بعد از کلی گشتن بالاخره به جایی که طلا خاتون گفته بود رسیدیم
از بس پیاده راه رفته بودم که دیگه نای ایستادن نداشتم و پاهام زق‌زق میکرد
آهسته‌تر قدم برمیداشتم و با اینکه خیلی خسته بودم ولی همچنان در و دیوار و خیابونهای شهر برام جذاب بود
وقتی آقام دید که خسته شدم نزدیکم شد و دست منو گرفت و کشید و گره‌ای به پیشونی انداخت و گفت؛ بدو دختر شب شد
با این حرکتش مجبور شدم که قدم‌های بزرگتری بردارم
دیگه به نفس نفس افتاده بودم
ولی اینفدر محو تماشای دور و برم بودم که دیگه درد پاهام رو فراموش کرده بودم طوریکه اصلا حواسم نبود که کی وارد یه کوچه‌ی بن بست شدیم...
آقام جلوی آخرین خونه ای که تو کوچه بود وایستاد و دستم رو از دستهاش رها کرد و چند ضربه به در زد
خونه‌ی مورد نظر ما یه در چوبی بزرگ داشت که بعد از چند بار در زدن، یه پسر بچه‌ در رو باز کرد
هوا تاریک شده بود و به زور میشد قیافه اون پسر رو دید
آقام به حالت دستوری گفت، پسر جون برو کنار با صاحبخونه کار دارم...
پسر بچه بلافاصله کنار کشید و ما وارد شدیم
از یه دالان تقریبا درازی رد شدیم
از بوی ناخوشایندی که تو دالان پیچیده بود معلوم بود که مستراح همونجاست
بعد از رد شدن از دالان وارد یه حیاط تقریبا بزرگی شدیم که وسطش یه حوض بزرگ و کم عمق مستطیلی وجود داشت و چهار دور خونه همش اتاق بود و قسمت شاه نشینش هم معلوم بود مال صاحبخونه است
با اشاره‌ی دست پسر بچه، نگاهمون به اتاق صاحبخونه افتاد
صابخونه بلافاصله اومد بیرون و یه تای آبروش رو داد بالا و گفت، شما کی هستید
آقام سلام بلندی کرد و گفت، طلا خاتون آدرس شما رو دادند ما از آبادی اومدیم
دنبال اتاق هستیم
صاحبخونه که تازه شناخته بود یه لبخند خشکی تحویل آقام داد و شروع کرد به حرف زدن..
اونا حرف میزدند و من کنجکاوانه داشتم کل خونه رو وارسی میکردم


اولین بارم بود که همچین خونه‌ و آدم هایی رو میدیدم انگاری کلا با ما فرق داشتند، از همون اول فهمیده بودم که زندگی روستایی با اینجا خیلی فرق داره و این برای من قابل لمس نبود
سرم رو چرخوندم به سمت زیرزمین و با دیدن چند تا زن که داشتند آشپزی میکردند فهمیدم که اونجا مطبخه...
با نگاهی که به من کردند سریع نگاهم رو ازشون دزدیدم و برگشتم و سمت دیگه‌ی خونه رو نگاه کردم
فعلا از نگاههای شهری‌ها میترسیدم و به این زودی نمیتونستم باهاشون اُنس بگیرم...
دم اتاق هر کدوم از مستاجرها هم یه منقل بود
چند تا اتاقک کوچیک هم یه گوشه از حیاط وجود داشت که از دیواری کاهگی‌اش معلوم بود که انباری و آب انباره...
در حال وارسی حیاط بودم و کل خونه رو داشتم نگاه میکردم، آقام هم داشت با صاحبخونه حرف میزد
محو تماشای حوض آبی رنگ و ماهی های قرمزش بودم که با صدای آقام به خودم اومدم که میگفت؛ دختر حواست کجاس؟
سریع چشم از حوض گرفتم و کنار آقام وایستادم
آقام به صاحبخونه گفت، دخترم اینجا باشه تا من برم و وسیله هامونو بیارم
صاحبخونه که یه مرد حدودا پنجاه ساله بود، سرش رو به علامت تایید تکون داد و سر تا پای منو کنجکاوانه از نظرش گذروند و با صدای بمی که داشت و با انگشتش به یه اتاق اشاره کرد و گفت؛ اونجا اتاق شماست...
هر چند وسایل زیادی نداشتیم ولی باید اونارو با خودمون میاوردیم
آقام رفت و منم نشستم کنار حوض و تو فکر رفتم همش به دنیای عجیب و جدیدی که واردش شده بودم فکر میکردم
جاییکه قرار بود ادامه‌ی سرنوشتم تو این خونه رقم بخوره...
چند تا از زنهای مستاجر، از در اتاقشون سرشون رو آورده بودند بیرون و منو دید میزدند
هنوز جرات رو به رو شدن و حرف زدن با اونا رو نداشتم و همش سعی میکردم که با بی‌تفاوتی، سرم رو با نگاه کردن به ماهی‌ها گرم کنم
با انگشتهای دستم آب رو جابجا میکردم و به نقطه‌ای خیره بودم...
ساعتی بعد آقام برگشت و با کمک‌ همدیگه وسایل رو بردیم تو اتاقمون و مستقر شدیم
به خاطر راه طولانی خسته بودم و دیگه نای ایستادن نداشتم
سریع یه بالشت انداختم زمین و چارقدی که با اون وسایل‌هارو پیچیده بودیم انداختم رو خودم و طولی نکشید که خوابم برد...
طبق عادت صبح زود چشم باز کردم
همونطوری که تو جام دراز کشیده بودم به در و دیوار اتاق نگاهی انداختم
چند دقیقه‌ای گیج بودم که یهویی یادم افتاد که کجا هستم
از اون روز زندگی منو آقام توی اون خونه شروع شد و حالا که آرزوی دیدن شهر رو داشتم، زندگی شهری رو آغاز کرده بودم و خبر از اتفاقاتی که قرار بود برام بیافته نداشتم..


شبِ قبل از بس خسته بودم که با چارقدی که سرم بود، خوابم برده بود
چارقدم رو روی سرم جابجا کردم و گره محکمی بهش زدم و سریع خودم رو رسوندم کنار حوض...
آبی به صورتم زدم و با سردی آب تنم لرزید
بازم محو تماشای حیاط و اتاقها بودم که با صدای آقام به خودم اومدم...
روزها گذشت و من کم‌کم تونستم با زن ها و دخترهای اونجا هم صحبت و دوست شم
اونا هم که سادگی منو میدیدند خیلی منو دوستم داشتند
من شخصیت آرومی داشتم و کاری به کسی نداشتم به خاطر اینکه بی مادر، بزرگ شده بودم، خانم های بزرگتر بیشتر هوام رو داشتند و...
یک هفته گذشت
کم‌کم داشتم با همشون آشنا میشدم
دوتا از خانوم های جوونی که هر کدوم تو اتاق های جداگانه‌ی اون خونه زندگی میکردند عروس‌های صاحبخونه بودند...
یکی از عروس‌ها که اسمش رقیه بود یه دختر خوش‌اخلاق و مهربونی بود و خیلی زود با من صمیمی شد
یک هفته از سکونت ما تو خونه‌ی جدید میگذشت
یه روز تازه ناشتایی خورده بودم و آقام هم رفته بود بیرون و داشتم اتاق رو مرتب میکردم که با ضربه‌هایی که یکی از خانم‌ها به شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق زد از جا پریدم
آفتاب مستقیم از پنجره به اتاق می تابید و صورتش معلوم نبود
چشم هام رو تنگ کردم و وقتی فهمیدم رقیه اس، لبخند رو لبم نشست
رقیه وقتی فهمید تنهام پرید تو اتاق و با ذوقی که تو صداش بود بهم نزدیک شد و گفت؛ لیلو، بقچه‌ات رو جمع کن که همگی با هم قراره بریم حموم عمومی
بعد با عجله از جا پرید و گفت، دختر زود حاضر شو، فاطی دیروز وقت گرفته...
بعد آب دهنش رو قورت داد و با مهربونی گفت، چند ساعتی به ناهار مونده و به این زودی قرار نیست برگردیم، تا عصر اونجاییم، یه چیزی واسه خودت بردار که اونجا بخوری
بعد رو پاشنه‌ی پا چرخید و سریع از اتاق خارج شد
از اینکه بعد از یک هفته قرار بود برم بیرون قند تو دلم آب شد
تا حالا حموم عمومی شهر رو ندیده بودم
سریع لباسهام رو ریختم تو بقچه و یه تیکه نون و پنیر رو پیچیدم لای سفره و چارقد زدم به سرم و راه افتادم سمت حیاط...
همه تو حیاط منتظر من بودند و بچه ها از خوشحالی بالا پایین می‌پریدند
وقتی راهی شدیم بازم چشم دوختم به خیابون و ماشین و مغازه ها
از جلوی ویترین مغازه ها رد میشدم و با دهن باز نگاهشون میکردم
خیلی زود رسیدیم به حموم عمومی
چون از قبل وقت گرفته بودیم، سریع دلاک اومد و یکی یکی شروع کرد به سابیدن دست و پای ما...
اون روز در کنار رقیه و دخترها کلی بهمون خوش گذشت و آفتاب داشت غروب میکرد که با بدن کوفته، که زیر دست دلاک پوستم به زق‌زق افتاده بود خودم رو انداختم تو اتاق و از خستگی زیاد زود خوابم برد

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gisoo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه hlszlh چیست?