گیسو کمند قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

گیسو کمند قسمت چهارم

صاحبخونه اسمش حسن بود یه مرد چهل‌و‌پنج ساله که چند وقتی میشد زنش به رحمت خدا رفته بود


دو پسر داشت به اسم‌های هاتف و صادق، که هر دوتاشون زن گرفته بودند و تو همون حیاط، تو دو تا از اتاق ها زندگی میکردند
رقیه، عروس کوچیکه که شوهرش پسرعمه‌اش بود، هم سن و سال من بود و خیلی با من صمیمی شده بود
مثل خواهر نداشتم دوستش داشتم...
چند ماهی از زندگی ما تو شهر و تو اون خونه میگذشت
کم‌کم به زندگی شهری عادت کرده بودم و با وجود همسایه‌ها از تنهایی در اومده بودم
تازه ۱۴ ساله شده بودم
زمزمه‌ی اینکه قراره حسن زن بگیره، تو کل خونه پیچیده بود و زن ها مدام در مورد اینکه کی رو میخواد بگیره پچ‌پچ میکردند
آخه حسن نه تنها پولدار بود بلکه مرد نمازخوان و باخدایی بود
اون چند ماهی که من اونجا بودم ندیده بودم که به چشم بد به کسی نظری بندازه...
آخرهای تابستون بود
همگی تو حیاط جمع شده بودیم و کنار هم سبزی پاک میکردیم
بازم حرف از زن گرفتن حسن، وسط کشیده شد
من هیچ نظری نداشتم و سرم رو انداخته بودم پایین و مشغول سبزی پاک کردن بودم
که یهویی رقیه که دختر شیطون و سرزبون داری بود و بغل دست من نشسته بود، یه خنده‌ی بامزه کرد و با حرکت دستش به شونه‌ی من ضربه‌ای زد و گفت؛ وای لیلو، تو چرا زنش نمی شی...
صورتم داغ شد، مطمئن بودم که لپام گل انداخته
رقیه بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه رو کرد به فاطی و بقیه‌ی زنها و با شیطنت خاصی گفت؛ شما چی میگید، کی بهتر از لیلو، اینجوری لیلو برای همیشه کنارمون میمونه
از خجالت خشک شده بودم، به زور آب دهنم رو قورت دادم و خواستم چیزی بگم ولی نتونستم...
صدای خوشحالی و همهمه‌ی خانوم‌ها بلند شد
یکیشون گفت؛ رقیه، کار کاره خودته برو و پدرشوهرت رو آماده کن که میخواد دوماد شه‌..
همون لحظه خودشون بریدند و دوختند
انگاری همه کاره خودشون بودند...
تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که از جام بلند شدم و دامنم رو تکوندم و خجالت زده اون جمع رو ترک کردم
انقدر غرق صحبت با همدیگه بودند و نظرهای مختلفی میدادند که متوجه رفتن من نشدند
خودم رو انداختم تو اتاق...
چقدر تو این لحظه دلم مادرم رو میخواست
خودم رو تنها و بیکس میدیدم
زیر لب گفتم، کاش منم مادر داشتم و بی اختیار یه قطره اشک رو گونه‌هام لغزید...
از موقعی که اومده بودیم شهر، آقام صبح زود میرفت و غروب برمی گشت خونه، کارگری میکرد و هرازگاهی هم گوسفند خرید و فروش میکرد
زیاد همدیگه رو نمیدیدیم و به جز حرفهای روزمره صحبتی با هم نداشتیم
مطمئن بودم که آقام راضی به این ازدواج میشه و...

چند روزی بود که از اتاق بیرون نمیرفتم
نمیخواستم در مورد ازدواج من، زنهای اونجا نظر بدند و در مورد حسن با من حرف بزنند
از طرفی، دوست داشتم با یکی دردودل کنم ولی تنهاتر از قبل شده بودم
حسن پیشنهاد ازدواج با منو به آقام داده بود و اونم بدون چون چرا قبول کرده بود
تازه آفتاب غروب کرده بود
سکوت محض بود
یه گوشه‌ی اتاق وارفته بودم
چند ضربه‌‌ای که به در زده شد توجهم رو جلب کرد
نای بلند شدن نداشتم چند روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بودم
به زور مردمک چشمم رو به سمت در چرخوندم و به زور لب زدم
- کیه؟
بدون اینکه جوابی بیاد در باز شد و رقیه تو چارچوب در جا گرفت
خودم رو جمع جور کردم و نشستم و با اشاره ازش خواستم که پیشم بشینه
رقیه روبه‌روم نشست و شروع کرد به حرف زدن
- لیلو، این چند روز خودم نیومدم پیشت که تنهایی بتونی فکر کنی و سنگهاتو با خودت وا بکنی...
به جبر لبخند زدم و چشمم رو دوختم به گل‌های قالی...
رقیه کمی مکث کرد و گفت، من چند ساله که عروس این خانواده‌ام
لیلو، حسن مرد خیلی خوبیه، مطمئن باش خوشبختت میکنه، اینو بدون که با هر کسی به جز اون ازدواج کنی خوشبخت نمیشی
حسن، هم پولداره و هم مهربون
بعد نزدیکتر اومد و دستهام رو تو دستهاش گرفت و با مهربونی گفت؛ شک نکن خوشبخت میشی...
بغض سمجم رو قورت دادم و لبخند تلخی بهش زدم
رقیه بدون اینکه چیزی بگه اتاق رو ترک کرد...
حسن مرد خوبی به نظر میومد و همه هم قبولش داشتند
یه حس ناشناسی ته دلم میگفت که باهاش خوشبخت میشم...
آقام بدون اینکه از من چیزی بپرسه با حسن در مورد مهریه حرف زده بود و مقدار مهریه رو خودشون تعیین کرده بودند...
همهمه تو خونه پیچید که لیلو به حسن جواب مثبت داده و یکی پس از دیگری بهم تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختی میکردند و یکی از مستاجرها به اسم زیور که زن بدجنسی بود اومد پیشم و به بهونه‌ی تبریک و روبوسی، صورتش رو نزدیک گوشم کرد و با صدای آرومی که خشم توش موج میزد گفت، دختر افتادی تو ظرف عسل، بپا نپره گلوت...
بعد سریع خودش رو از من دور کرد در حالیکه من شوک زده به مسیری که داشت میرفت زل زده بودم
رقیه چنگی زد به پهلوم و گفت، ولش کن حالش زیاد خوب نیست، اون با همه مشکل داره و...
بعد از چند روز قرار بود که منو حسن به عقد هم دربیاییم
چند باری که با حسن هم‌کلام شده بودم، معلوم بود که مرد خیلی خوب و مهربونیه، با اینکه ۴۵ سالش بود ولی از مردهای اطرافم خیلی بهتر بود مخصوصا وقتی با آقام مقایسه‌اش میکردم از انتخابم خوشحال بودم
یه شب قبل از عروسی دلشوره‌ی عجیبی داشتم و...

انگاری داشتند تو دلم رخت میشستند
همش منتظر یه اتفاق بد بودم
مدام حرفهای زیور تو گوشم می‌پیچید و استرسم هر لحظه اوج میگرفت...
نمیتونستم بیخیال حرفهای زیور باشم
بی‌معطلی پریدم تو حیاط و خودم رو رسوندم به رقیه...
رقیه داشت ایوان جلوی اتاقشون رو جارو میکرد
دستش رو گرفتم و کشیدمش گوشه‌ی حیاط
رقیه با تعجب دستش رو از دستم کشید و با اخم رو به روم وایستاد و گفت؛ لیلو چته؟ اتفاقی افتاده...
سرم رو به نشانه‌ی تایید به سمت بالا و پایین تکون دادم و گفتم؛ در مورد زیور بگو، چرا اینقدر از من متنفره...
رقیه خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت؛ پس اینو بگو، ترسیدی ازش
بدون هیچ حرفی زل زدم تو چشماش و منتظر نگاهش کردم
رقیه با صدای آرومی گفت؛ زیور از فامیل های دوره پدرشوهرمه، خیلی دوست داشت که حسن، دختر بیوه‌اش رو بگیره ولی انگاری بعد از اومدن تو همه‌ی نقشه هاش، نقش بر آب شد...
ترسم بیشتر شد
با دلهره با دیوار تکیه دادم
یعنی بعد از این از اذیت‌های زیور در امان نخواهم بود
دوست نداشتم واسه خودم دشمن بتراشم..‌.
وقتی رقیه حال بد منو دید بهم نزدیک شد و گفت، نگران نباش دختر، خدا دوستت داره، امروز زیور و دخترش وسایلهاشون رو جمع کردند و برای همیشه از اینجا رفتند...
ناخودآگاه لبخند تلخی رو صورتم نشست
هر چند دوست نداشتم کسی به خاطر من آواره بشه ولی از اینکه کسی از من متنفر باشه میترسیدم
نفس عمیقی کشیدم و به طرف اتاق راهی شدم...
تو رختخواب دراز کشیده بودم و به فردا فکر میکردم
خواب به چشمام نمیومد...
چقدر جای خالی مادرم رو کنارم احساس میکردم
چقدر من غریب بودم
حتی عمه‌ها و خالم هم خبر نداشتند که فردا عروسیه
چقدر دلم برای حسین‌بیگ تنگ شده بود
کاش کنارم بود و منو از بی‌کسی نجات میداد
با این فکرها صورتم از اشک خیس شده بود و نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح زود با صدای رقیه از جام پریدم
-دختر هنوز خوابی؟ ناسلامتی امروز عروسیته، خوبه دیروز حموم رفتیم وگرنه امروز دیگه وقت نمیشد...
دستهام رو کش آوردم و با صدای گرفته و با دلهره اخمی کردم و گفتم، دم صبح خوابم برد...
رقیه با صدای بلندتری در حالیکه داشت اتاق رو ترک میکرد گفت؛ بیا اتاق ما، مادرم اومده، میگه الاناس که فاطنه‌بندانداز سر و کلش پیدا بشه...
خودم رو رسوندم به آینه‌ی قدیمی و کوچیکی که رو دیوار اتاقمون نصب کرده بودیم
یه دستی رو صورتم کشیدم و از خجالت لپام گل انداخت...
بزرگ های فامیل جمع شده بودند
طولی نکشید که فاطمه بند انداز اومد و مادر رقیه که زن مهربونی بود با اشاره دست بهش فهموند که عروس منم و...


مادر رقیه با صدای بلندی گفت؛ فاطمه، دستی به سرو روی عروسمون بکش که همه منتظرند...
هم زمان چندنفر از خانومها دف میزدند و مجلس شادی برپا بود...
فاطمه بندانداز شروع کرد به بند انداختن
انگاری از حسن انعام خوبی گرفته بود که حین بند انداختن حسابی قربون صدقه‌ام میرفت و میگفت، دختر ماه شدی، چشمم کف پات، چه موهای قشنگی داری...
با این حرفش، دستی رو موهام کشیدم و یاد حسین‌بیگ افتادم
دلم سوخت
خدایا، داغ برادر چقدر سنگینه
آخه حسین‌بیگ عاشق موهام بود
کاش زنده بود و عروس شدنم رو میدید
با فکر کردن بهش چشمام پر شد
به زور جلوی خودم رو گرفتم وگرنه همون لحظه سیلی از اشک روانه میشد
اون شب همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و من شدم عروس حسن...
زندگی مشترک ما شروع شد و من دیگه تو بزرگترین اتاق اون خونه زندگی میکردم
حسن حجره داشت و خودش و دوتا پسرهاش صبح میرفتند و شب برمیگشتند
به سبب اینکه من سنی نداشتم و به تنهایی هم از پس کارهای خونه برنمیومدم، شوهرم برام دو تا کلفت گرفت
یکی برای کارهای داخل خونه یکی هم برای کارهای بیرون مثل نون خریدن و خرید های دیگه
حسن مرد آروم و مهربونی بود و در کنارش احساس خوشبختی میکردم
یک ماه گذشت و آقام تصمیم گرفت که دوباره برگرده آبادی و اونجا زندگی کنه
با رفتنش من دیگه تو اون شهر غریب به جز حسن، هیچکس رو نداشتم
از رفتن آقام چند روزی نمی گذشت که علی‌محمد شوهر عمه‌ام اومد خونمون...
با دیدنش سر از پا نمیشناختم
ولی یهویی بند دلم پاره شد و با خودم گفتم این‌اینجا چیکار میکنه
نکنه واسه آقام اتفاقی افتاده
سریع خودم رو رسوندم بهش و بعد از احوالپرسی با ترس گفتم؛ عمو واسه آقام اتفاقی افتاده؟
علی‌محمد با صدای بلندی خندید و گفت؛ نه دخترم ما تازه فهمیدیم تو عروس شدی، عمه‌ات منو فرستاده دنبالت تا ببرمت آبادی، واسه پاگشا...
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
قرار بود عمه‌ام رو به زودی ببینم
شب حسن اومد و از علی‌محمد استقبال گرمی کرد و فرداش سه تایی راهیه آبادی شدیم
با اینکه تو راه حسابی خسته شده بودم ولی با دیدن عمه‌ام، همه‌ی وجودم پر از انرژی شد و خودم رو تو آغوشش جا دادم و به اندازه‌ی تموم تنهایی ام تو بغلش گریه کردم
عمه هم گریه میکرد ولی زود منو از خودش جدا کرد و صورتم رو بوسید و گفت، دختر تو تازه عروسی، شگون نداره، گریه نکن...
سه رو اونجا موندیم و طبق رسم و رسومات عمه و چند تا از فامیلها کادوی پاگشا که جاجیم بود دادند و ما دوباره برگشتیم شهر..
یک سال از عروسیم میگذشت که یه همهمه و ترس عجیبی تو شهر پیچیده بود که...

شاه دستور داده بود که هیچ زنی نباید چادر سر کنه...
هممون ناراحت بودیم و سعی میکردیم بیرون نریم، اما یواش یواش همه عادت کردند و ماها که جوان‌تر بودیم، چادرچیت که چادرهای نخی باگلهای ریزی داشت سر میکردیم ولی زن های سن بالا یه روسری خیلی بزرگ مینداختن روسرشون، طوریکه کل سر و سینه‌شون رو میپوشوند و بعضی هام هم مو باز بودند...
تو این گیر دار بودیم که فامیل و در و همسایه مدام، مستقیم و غیرمستقیم ازم می پرسیدند، حامله نشدی؟
یه جوری القا میکردند که انگاری من نازا هستم و حرفهاشون آزارم میداد و همش دعا دعا میکردم که خدا دامن منو سبز کنه
تا اینکه یه روز رقیه که از ناراحتی من خبر داشت با خوشحالی اومد پیشم و گفت؛ لیلو، یه دکتر جدید اومده، تو همین میدون پایین مطب زده، میگن ارمنیه، کارش خیلی خوبه بیا بریم پیش این دکتره تا ببین مشکلت چیه که حامله نمیشی...
شونه بالا دادم و بغضمو بلعیدم و لبخند تلخی تحویلش دادم و گفتم، باشه...
صبح زود بعد از اینکه حسن راهیه حجره شد با رقیه روانه مطب دکتر شدیم
تو دلم همش دعا میخوندم و ذکر میگفتم
از دلهره میلرزیدم
همش با خودم میگفتم نکنه نازا باشم و تا آخر عمرم بی‌کس و تنها بمونم...
بعد از معاینه دکتر پشت میز نشست یه سری سوال و جوابم کرد و شروع کرد به نوشتن
کارش که تموم شد، رو به من کرد و ابروهاشو بالا داد و گفت؛ این داروها رو بخور خدا بخواد جواب میگیری...
طبق عادت دم غروب با همسایه‌ها رو سکوی جلوی خونه می نشینیم و هرکسی هر هنری بلد بود انجام میداد، گپ میزدیم و روزگار میگذرونیدیم...
چند ماهی میگذشت و من همچنان دارو میخوردم
تا اینکه با تغییر حالاتم فهمیدم حامله‌ام...
حس عجیبی داشتم
از اینکه قرار بود از تنهایی و بیکسی راحت شم سر از پا نمی شناختم...
خیلی زود این خبر خوش رو به حسن و رقیه دادم و اونا هم خیلی خوشحال شدند ولی این خوشحالی سه ماه بیشتر دوام نداشت و در کمال ناباوری، بچه سقط شد...
انگاری کاخ آرزوهام به یکباره فرو ریخته بود و ناراحتی‌ام قابل وصف نبود
با جنین چند ماهه دنیای عجیبی واسه خودم ساخته بودم ولی افسوس که دیگه وجود نداشت...
بعد از اون کم‌کم با دلداری‌های اطرافیان که همش میگفتند، تو جوونی و هنوز وقت داری واسه بچه‌دار شدن، زندگیم به روال عادی برگشت
ولی در کمال حیرت در طول یکسال و چند ماه، چندین بار حامله شدم ولی همشون به سه ماه نمیکشید و سقط میشد...
دیگه کاملا نا امید شده بودم و هیچ حرف و نصیحتی حالم رو عوض نمیکرد
اوایل پاییز بود و...

و کم‌کم داشت هوا سرد میشد و همه جا دلگیر بود...
طبق معمول با همسایه‌ها روی سکو نشسته بودیم
همه با همدیگه گرم صحبت بودند ولی من چادرم رو به خاطر سوز پاییزی دور خودم پیچیده بودم و تو افکار خودم غرق بودم...
با شنیدن صدای رقیه که لبخند به لب، از خونه‌ی مادرش برمیگشت به خودم اومدم...
از اشتیاقی که تو صداش بود معلوم بود که خبری برامون داره
با آب و تاب شروع کرد به حرف زدن
بعد رو کرد به منو گفت؛ مادرم یه دعا نویس پیدا کرده و بهش پول داده قراره فردا بیاد خونه‌ی ما هر کی خواست فردا خودش رو برسونه...
رقیه کمی مکث کرد و لبش رو به دندون گرفت و منتظر نگاهم کرد
ولی من بی تفاوت فقط داشتم نگاهش میکردم
تا حالا هیچ دعانویسی رو از نزدیک ندیده بودم و همیشه ازش ترس داشتم...
نزدیکهای ظهر بود که همسایه‌ها یکی یکی خودشون رو رسوندند به اتاق رقیه...
دوست نداشتم دعانویس رو ببینم
میترسیدم چیزهایی رو از زبونش بشنوم که نتونم هضمش کنم
ولی رقیه اومد و منو با اصرار برد پیشش...
دعانویس یه پیرمرد کریه‌المنظر بود که با دیدنش چهارستون بدنم لرزید
خواستم برگردم تو اتاقم که با صدای کلفتی منو صدا کرد و گفت؛ بیا ببینم دختر، ببینیم چت شده؟
انگاری رقیه و مادرش دردم رو بهش گفته بودند...
با پای لرزون خودم رو رسوندم پیشش و رو به‌روش نشستم
همه‌ی خانومها رفته بودند و فقط رقیه و مادرش بودند
چشمم که به دستهای سیاه و چروک شده‌ی پیرمرد افتاد، ترسم هزار برابر شد
پیرمرد با یه حرکت سریع یه پارچه‌ی بزرگ که شبیه به روسری بود، انداخت روی سرم و یه کاسه پر از آب و یه سری وسایل که مال خودش بود گذاشت جلوی چشمم...
به جز کاسه، جایی رو نمی دیدم
دیگه از ترس لزره‌هام به رعشه تبدیل شده بود
پیرمرد با خشم گفت؛ هرکاری کردم اصلا چیزی نگو و تکون نخور
عرقهام زیر اون پارچه شروع به ریختن کرد...
پیرمرد قریب به یک ساعت ورد خوند و مدام تو آخر جمله‌هاش میگفت؛ به خاطر خدا، دیگه بچه‌ی این زن رو نکش و یه سری ورد دیگه میگفت
قلبم دیوانه وار میزد
دوست داشتم هر چی زودتر از زیر اون پارچه بیرون بیام
دیگه خسته و کلافه شده بودم که یهویی، یه چیزی شبیه به یه گنجشک از توی کاسه در اومد و روی پاهام نشست و دوباره رفت تو کاسه‌ی آب...
این حرکت چند باری تکرار شد
از ترس زیاد، دست و پام یخ کرده بود
دلم میخواست جیغ بلندی بکشم
تا اینکه پیرمرد پارچه رو از سرم برداشت و یه گنجشک تو آب افتاد و بلافاصله مُرد...
دعانویس با بی‌تفاوتی رو کرد به منو گفت؛ تمام شد دیگه دختر، تو همزاد داشتی، ولی دیگه اذیت نمیکنه...


دعانویس که کارش تموم شد یه دعایی که رو کاغذ نوشته شده بود و نخی بهش وصل بود به من داد و گفت، بندازگردنت...
دعا تو دستم بود و تو شوک بودم
پیرمرد دعانویس داشت وسایلش رو جمع میکرد
تو همون حالت و چهار زانو نشسته بودم به حرفهای دعانویس فکر میکردم
اصلا از حرفهاش سر در نمیاوردم
همزاد چیه؟ چرا باید بچه‌های منو بکشه؟
ولی از اینکه دعانویس بهم گفت که دیگه قرار نیست اتفاق بدی برام بیافته بی‌اختیار لبخند به لبم نشست
انگاری یه قوت قلبی گرفتم
با صدای حسن که تازه از حجره برگشته بود به خودم اومدم...
رقیه با صدای بلندی گفت؛ آقاجون این همونیه که دیروز بهتون گفتم
با تعجب داشتم از زمین بلند شدم و خیره به رقیه نگاه کردم
پس همه چی رو به حسن گفته بود...
حسن سریع دست کرد تو جیبش و یه انعام حسابی به دعانویس داد و اونم با دعای خیر خونه رو ترک کرد...
اون شب خوشحال بودم و مادر رقیه رو هم واسه شام مهمون کردم و یه سور حسابی دادم...
چند ماهی نگذشته بود که فهمیدم حامله‌ام
خیلی خوشحال بودم ولی همش نگران بودم که نکنه بازم سقط بشه
روزهای حاملگیم میگذشت و هر لحظه به زایمان نزدیکتر میشدم
تو این مدت حسن، خیلی هوای منو داشت و به کلفت خونه هم سفارش کرده بود که حواسش به من باشه...
با بچه‌ای که تو شکمم داشتم حرف میزدم و باهاش انس گرفته بودم ولی خبر از آینده نداشتم و نمیدونستم که عمر خوشی‌های من کوتاهه...
روزهای آخر حاملگیم، شوهرم از طریق فاطی عروس بزرگش، یه قابله‌ی خیلی خوب برام پیدا کرد و با پول خوبی که بهش داد ازش خواست که هر روز بیاد و منو معاینه کنه تا شاید بچه به راحتی به دنیا بیاد...
چند روزی بود که پشتم و زیر دلم درد میکرد
وقتی به قابله از حالم گفتم منو معاینه کرد و گفت؛ هنوز چند روزی مونده به زایمانت، اینا دردهای قبل از زایمانه، نگران نباش...
اواسط بهار بود
نزدیک ظهر درد شدیدی تمام وجودم رو گرفت و هر لحظه بیشتر میشد و انگاری تمومی نداشت
سریع به قابله خبر دادند و خودش رو رسوند و نزدیکهای غروب بود که با تحمل درد فراوان پسرم بدنیا اومد
با دیدنش انگاری تمام دردهای زندگیم در آن واحد فروکش کرد
خداروشکر میکردم و اشک از چشمام جاری میشد
شوهرم به شکرانه‌ی سالم بودن پسرم یه گوسفند قربونی کرد و همه‌ی محل رو نذری داد
اسم پسرم رو گذاشتیم عماد...
در کنار عماد روزهام قشنگتر از قبل شده بود
ماهها و سالها میگذشت و پسرم روز به روز قد میکشید
پنج سال گذشت


از بخت بد من، عماد خوب نشد و توی یه روز سرد زمستونی خدا عماد رو از من گرفت...
عماد جلوی چشمم پرپر شد و داغ بزرگی به دل منو حسن گذاشت...
حالم خیلی بد بود بچه رو بغل کرده بودم و فقط جیغ میزدم و موهام رو میکندم
نمیتونستم مرگش رو قبول کنم
شیون میکردم و رو صورتم چنگ مینداختم
تمام درو همسایه تو خونه‌ی ما جمع شده بودند و منو دلداری میدادند ولی داغ دل من سنگین تر از این حرفها بود
حسن به سختی تونست عماد رو از بغلم جدا کنه و خیلی زود عماد کوچولوی بیگناهم رو که فقط پنج سالش بود، بخاک سپردیم...
زندگی برام بی معنی شده بود و دنیا برام تاریکی مطلق بود
غم از دست دادن عماد برام سنگین بود و روز به روز افسرده‌تر میشدم
حسن هرچقدر با من حرف میزد و دلداریم میداد ولی بیفایده بود...
زندگیه همه روال عادی خودش رو طی میکرد و طبق معمول خانمها مینشستند تو حیاط و گپ میزدند و گیوه میبافتند ولی من همش کنار پنجره مینشستم و به یه نقطه زل میزدم
انگاری آتیشی که تو وجودم افتاده بود هیچ وقت قرار نبود خاکستر بشه...
با هیچکس حرف نمیزدم و حتی وقتی خدمتکار میپرسید، غذا چی درست کنم؟ با سکوت من روبرو میشد و تنهایی برای غذا تصمیم میگرفت
دوسال گذشت...
گذر زمان کمی حالم رو بهتر کرده بود...
یه شب تو خونه نشسته بودیم که یکی ازاقوام مادریم که همسایمون بود اومد و خبر داد که خالم به رحمت خدا رفته...
دوباره کوهی از غصه رو دلم انبار شد و اشک مجالم نمیداد
خالم، در حقم مادری کرده بود و من در غم از دست دادن مادرم سوگوار بودم...
باید خودم رو میرسوندم به روستاشون
ولی حسن با ناراحتی گفت؛ لیلو جان، من نمیتونم بیام، کار دارم، اما نگران نباش فردا با رقیه راهیت میکنم...
فردا صبح زود حسن، یه درشکه گرفت و چند شاهی بهش داد و مارو روانه‌ی روستا کرد...
چند ماهی گذشت
تو شهر پیچیده بود که قحطی اومده و آرد و نون کم پیدا میشه
انگاری این قحطی فقط برای مردم فقیر بود چون
شوهرم روزی دوشاهی به شاگرد نانوا میداد و برامون نون میاورد
وازاین بابت مشکلی نداشتیم
روزها به همین منوال میگذشت
عصر بود که با جیغ و فریادهای یکی از همسایه‌های داخل حیاطمون خودم رو رسوندم بهش...
اکرم زن جوونی بود که داشت دردهای زایمانش رو میکشید تا بچه رو بدنیا بیاره، زایمانش خیلی سخت بود
قابله اومده بود اما کاری از دستش برنمیومد
اکرم زجه میزد و به هر جیزی دم دستش بود چنگ مینداخت
نیمه های شب بود و همه ناراحت تو حیاط براش دعا میکردیم


پسربزرگِ حسن که آدم نمازخون و باخدایی بود، داشت از مهمانی برمیگشت که با دستپاچگی وارد حیاط شد و روی زمین افتاد
هممون دوره‌اش کردیم
زنش سریع براش آب‌قند آورد و بعد از اینکه حالش کمی بهتر شد، زنش با گریه گفت، چی شده هاتف؟
هاتف نفس محکمی به بیرون داد و به زور آب دهنش رو قورت داد و گفت؛ تو کوچه، یه زن با قیافه‌ی وحشتناک و با موهای ژولیده و سینه‌های بزرگ و آویزون دیدم که نزدیک خونه وایستاده بود،
با وحشت نزدیکش شدم و شروع کردم به خواندن چند آیه از قرآن، یهویی اون زن ناپدید شد، انگاری پا به فرار گذاشت...
همه با ترس به همدیگه نگاه میکردیم
هاتف وقتی صدای جیغ‌های اکرم رو شنید و از ماجرا باخبر شد، در حالیکه داشت میلرزید گفت، شک ندارم که من آل رو دیدم، امیدوارم خدا بخیر بگدرونه و بعد با صدای بلند شروع کرد به خوندن قرآن...
تا نیمه‌های شب هممون تو حیاط بودیم و هاتف قرآن میخوند و ما که سواد نداشتیم زیر لب ذکر میگفتیم تا اکرم به زودی زایمان کنه
آفتاب داشت طلوع میکرد و ناله‌های اکرم تمومی نداشت، با چند ضربه‌ای که به در زده شد خواب از سر هممون پرید و تو جامون میخکوب شدیم...
یکی از زنهای همسایه سراسیمه داخل اومد و با فریاد گفت؛ من آل رو دیدم، دل و جگر دستش بود و اونو زد به آب چاه و با خودش برد، مطمئنم که اکرم میمیره، هنوز حرف اون زن تموم نشده بود که صدای جیغ و گریه از داخل اتاق بلند شد
اکرم بیچاره، بعد از تحمل اون همه درد از دنیا رفت و همه‌ی ما براش اشک ریختیم و عزاداری کردیم
از اون روز به بعد هممون ترسیده بودیم و هیچ وقت نفهمیدیم که اون زن ژولیده کی بود و آل چرا اکرم رو برد...
سالها از پی هم میگذشت و من چندین بار حامله شدم و باز هم از بخت سیاهِ من بعد از چند ماه بچه سقط میشد و خنجری بر قلب من میزد
زندگی با تمام حسرتهاش ادامه داشت تا اینکه تو شهر خبر پیچید که میخوان قبرستان جدید درست کنند و قبرستان قدیمی رو تبدیل به پارک و فضای سبز کنند...
چون دو تا قبرستان وجود داشت که یکی چندتا چهارراه پایین تر ازمحله‌ی ما بود و یکی دیگه هم چند محله پایین‌تر، که بهش قبرستان یهودی ها میگفتند،
اون موقع شهر پر از یهودی بود و حتی بازار یهودی‌ها هم توی یه راسته از بازار سنتی قرار داشت
اعلام کردند که هر کسی دوست داره بیاد استخوون مرده‌هاش رو برداره و جای دیگه دفن کنه و اگه کسی نیاد، ما خودمون میبریم و یه جا، بدون نام و نشان دفن میکنیم..
انگاری داغ دلم تازه شده بود
پسر معصوم من هم اونجا بود و باید میرفتیم و استخوانهایش رو از خاک در میاوردیم و دوباره جای دیگه دفنش میکردیم...


انگاری عماد همون روز مرده بود و من براش عزاداری میکردم همه‌ی همسایه‌ها رفتند و هر کدوم استخوون عزیز خودشون رو آوردند و همه رو گذاشتیم یه گوشه از حیاط تا فردا ببریم و دفن کنیم...
انگاری تو حیاط محشر کبری برپا بود
هر کسی یه گوشه از حیاط نشسته بود و واسه عزیزش گریه میکرد
صحنه بدی بودی، بدترین حس دنیا رو داشتم و با یادآوری خاطرات عماد حالم بدتر میشد...
روزها و ماهها میگذشت
حسن که سنش از من خیلی بیشتر بود روز به روز پیرتر میشد ولی همچنان حجره میرفت و هنوز خونه‌نشین نشده بود...
اواخر تابستون بود
یه روز از خواب بیدار شدم و در کمال حیرت دیدم حسن خوابه...
اون همیشه صبح زود قبل از اینکه من از خواب بیدار بشم میرفت حجره...
این اولین باری بود که خواب مونده بود
هر چقدر صداش زدم جوابم رو نداد
نزدیکش شدم و تکونش دادم ولی هیچ حرکتی نمیکرد
یک مرتبه تمام دنیا رو سرم آوار شد
گریه میکردم و تکونش میدادم ولی حسن چشماش رو باز نمیکرد
حسن دیگه مُرده بود
اون برای همیشه منو تنها گذاشت و رفت...
انگاری از دست دادن عزیز برای من تمومی نداشت
این بار کسی رو از دست دادم که با وجود فاصله‌ی سنی که داشتیم بهترین همراه و پشتیبانم بود..‌.
من تو اوج جوونی و درحالیکه فقط ۲۴ سال داشتم بیوه شدم و دوباره تنها...
حسن آدم سرشناس و مردم داری بود مراسم ختمش خیلی با‌شکوه برگزار شد
بعد از تموم شدن مراسم ختم، پسرهای حسن اومدند پیشم و با مهربونی بهم گفتند، که تو روی چشم ما جا داری و مثل مادر برامون عزیزی
هاتف، در حالیکه اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت؛ ما اومدیم اینجا که ازت بخواهیم که همین جا بمونی، تو برای ما خیلی عزیزی، جایی نرو...
من جایی برای رفتن نداشتم و به همه‌ی اهالیه اون خونه عادت کرده بودم و باهاشون انس گرفته بودم، حرفهای پسرهای حسن برام قوت قلب بود، با اینکه خیلی معذب بودم ولی قبول کردم...
وقتی حسن زنده بود من چیزی کم و کسر نداشتم و سنی هم نداشتم که واسه روز مبادای خودم پس‌اندازی کنم
از دارایی حسن هیچی به نام من نبود و دار و ندارم فقط چند تیکه طلا بود که حسن برام خریده بود...
واسه همین با اینکه معذب بودم ولی قبول کردم که اونجا بمونم
شش ماهی بود که شوهرم مرده بود و من دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم
یه روز تو خونه نشسته بودم که یکی از همسایه‌ها که اسمش اقدس بود اومد پیشم و بعد از کلی حرف زدن گفت؛ لیلو تو جوونی، خوشگلی، چرا ازدواج نمیکنی؟
از خجالت سرخ شدم و جوابی بهش ندادم
اصلا به ازدواج فکر نمیکردم
ولی از اینکه سر بارِ بچه‌های شوهرم بودم خیلی غصه میخوردم و...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gisoo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه odacp چیست?