دانشگاه قسمت اول - اینفو
طالع بینی

دانشگاه قسمت اول

اسمم صنمه سه خواهریم و یه برادر وضع مالی ضعیفی داشتیم و بابام معتاد بودکلا خانواده ی پدری رو اصلا دوست نداشتم چون کلا مشکل دار بودن.


سه تا عموم هم مثل بابام معتاد بودن پنج تا عمه داشتم ک سه تا ازدواج کرده بودن و دوتا مجرد ک اون دوتا مجرد دیگ شهره ی شهر شده بودن انقد ک دوس پسر داشتن.
تو یه شهر خیلی کوچیک زندگی میکردیم خونه مون یه خونه ی کوچیک بود که یه اتاق شش متری و یه اتاق دوازده متری داشت ک ب اون اتاق شس متری دهلیز میگفتیم.
من فرزند دوم خانواده بودم و از همون بچگی خیلی دختر زرنگ و درسخونی بودم
طوری که همه منو ب اسم میشناختن و حتی بارها توهمون دوران بچگی میشنیدم ک میگفتن حیف از این دختر ک دختر فلانیه.
خلاصه زندگی خیلی سختی داشتیم ک عامل تمام بدبختیامون بابام بود
خونه مون خیلی کوچیک بود ک از مشکلات خونه کوجیک نداشتن اتاق بدترین قسمتش بود.
بارها صدای سکس پدر مادرمونو میشنیدیم و ازخحالت سرمونو میبردیم زیر پتو.
من و سوسن(خواهر بزرگم)ک سه سال ازم بزرگتر بود خیلی اذیت میشدیم صبح ک بیدار میشدیم ب رفتار مادر وپدرم دقت میکردم تو دلم میگفتن ینی خجالت نمیکشن وقتی میفهمن ما شنیدیم وباز کار زشت میکنن بعدها سوسن ب من گفت ک صداشونو میشنوه و حتی یبار ک بیدارمیشه و مامانو لخت میبینه که بابا روش خوابیده و خیلی چیزای دیگه.
مامانم زن مومنی بود اهل نماز و روزه ولی بابام نه همیشه هم تا لنگ ظهرمیخوابید یادمه ما ظهر ک ازمدرسه میومدیم میدیم هنوز خوابه و اگه جیکمون درمیومد کتک میخوردیم اونم با کمربند تا حد مرگ میزدمون مامانمم جرات دفاع نداشت چون اونو هم میزد و دادمیزد سرش ک تو دخالت نکن بزار بچه ادب بشه‌
بعداز کتکی ک میخوردیم نون پنیر و چایی شیرینی برای ناهار میخوردیم و میرفتیم بیرون با بچه های عموهام بازی کنیم.
غروب میومدیم و تکالیفو انجام میدادیم و از سر شب باید میخوابیدیم.
روزها گذشت وگذشت تااینکه نزدیک خونه ما یه خونه میساختن و میگفتن مال یه آقاییه ک کارمند هست.
چند ماه بعد خونه ساخته شد و خانواده ی اقای کارمند اومدن واونجا ساکن شدن.مردم روستا میگفتن چون پولدار بود زود خونه شو ساخت و اسباب کشی کرد.
روزی که اسباباشونو اوردن محل ما منو سوسن و خواهر کوچکترم یاسمن و دختر عموم ک همسن یاسمن بود و اسمش پری بود رفتیم نگاهشون کنیم. دوتا دختر داشتن رفتیم پیششون دختر بزرگه اسمش رویا بودهمسن من بود و قراربود بیاد مدرسه ی ما و بامن همکلاس بشه دختر کوچیکه اسمش مریم بود ک همکلاس یاسمن و پری میشد.
خلاصه اونروز گذشت وتابستون دیگ تموم شد...

 
. مهر شروع شد با رویا و مریم و یاسمن رفتیم مدرسه.
تو کلاس لوازم تحریر رویا چشم همه رو خیره کرده بود مداد رنگیاش دوازده رنگ بزرگ دارا سارا.جامدادی فلزی دارا سارا. و مدادو پاک کلا همه ست بودن کیف و کفشش لباسهاش و....
خوشگل کلاسمون بود وهمه نگاهش میکردن و من ازذوق افتخارمیکردم ک همسایه ی ماست ولی وقتی لوازم خودمو میدیدم ناراحت میشدم‌.هیچوقت مدادرنگی دوازده رنگ اونم سایز بزرگ نداشتم همیشه شش رنگ از اون کوتاه ها میخریدم چون پول نداشتیم تازه اونم یه بسته میخریدم ک هرکس از داداش هام یا خواهرام اونروز نقاشی داشت مدادرنگی رو باخودش میبرد و نوبتی استفاده میکردیم.
از همون بچگی عقده و حسرت خیلی چیزا ب دلمون مونده بود.
منو رویا و چندتا از دخترای دیگه خیلی زرنگ بودیم هرروز باهم میرفتیم مدرسه با اینکه از لحاظ درسی خیلی بالاتر از همه بودم و همیشه سرگروه میشدم ک ب بقیه درس یاد بدم ولی فقیر بودنمون همیشه اعتماد ب نفسمو پایین میاورد همه هم میدونستن چجور خانواده ای هستیم و گاهی بچه های تنبل کلاس از روی حسودی باهام بحث میکردن وقتی کم میاوردن میگفتن بابات معتاده و من گریه میکردم و باهاشون دعوا میکردم ووقتی با گریه میومدم خونه مامانم میگفت وقتی بزرگ شدی و یه کاره ای شدی اونوقت هیچکس نمیگه بابات معتاده همه ب خودت افتخار میکنن ازاون زمان این تو ذهنم موند و باخودم میگفتم من باید دکتر بشم ک بقیه ازحرفایی ک توبچگی بمن زدن خجالت بکشن.
کلاس پنجم بودیم.
اون سال یادمه معلممون یه بار ازهمه پرسید دوست دارین درآینده چکاره بشید منم گفتم دکتر بعدازمنم چن تا دیگ گفتن ک یکیشم رویا بود
منو رویا از همون پنجم ابتدایی رقابتمون برای دکتر شدن شروع شد بابای رویا کارمند آموزش و پرورش بود و معلما خیلی هواشو داشتن و آشکارا بین رویا و بقیه بچه ها ک زرنگ بودن فرق میزاشتن.
روزاها گذشت و زمستون از راه رسید بدبختی ما شروع شد تا یکم برف و بارون میومد سقف خونمون چکه میکرد و چند جای خونه کاسه و لگن میزاشتیم تا اب ریخته بشه توشون و حتی بعضی شبا آب رومون چکه میکرد بدترازون لباس گرم بود ک ما نداشتیم مامانم بخاطر ما طلاق نمیگرفت و میسوخت ومیساخت.
صبح ک میخواستم برم مدرسه دیدم مامانم از پنجره بیرونو نگا میکنه و میگه وای برف اومده هواخیلی سرده خدامرگم بده بچم چجوری بره مدرسه و بمن گفت امروز نرو مدرسه گفتم چرا گفت برفه کاپشنم نداری بری سرما میخوری منم ک عاشق درس و مدرسه بودم گفتم نه میرم‌ وکلی اصرار کردم تا رااضی شد.....
 

اونروز مامانم چنتا یقه اسکی و کاموا از زیر مانتو داد پوشیدم و با یاسمن ازخونه زدیم بیرون چون خونه رویا اینا سر راه ما بود رفتیم صداش کنیم مامانش گفت باباش با ماشین رویا رو برده چون هوا سرد وبرفیه.دلم برای خودم سوخت وحسرت زندگیشونو خوردم.
تو مدرسه هرکی منو میدید میگفت وای چرا کاپشن نپوشیدی مگه نمیبینی برف اومده.
میگفتم نه بابا یکم دیگه افتاب میزنه برفا اب میشن زنگ اول گذشت و زنگ تفریح بود همه ی بچه ها با شال و کلاه و کاپشن و دستکش رفتن تو حیاط مدرسه برف بازی کنن ولی من موندم تو کلاس ب بهانه ی اینکه درس بخونم ولی از پنجره بچه هارو نگا میکردم و دلم پرمیزد واسه برف بازی یکم تو کلاس گریه کردم و زنگ خورد بچه ها اومدن تو.
یکم بعدمدیرمون صدام زد رفتم دفتر خیلی خانم خوبی بود و از وضع مالیمون خبر داشت گفت چرا نرفتی برف بازی گفتم خانم مریضم مامانم گفته نری بیرون حالت بدتر بشه گفت افرین چه دختر حرف گوش کنی زنگ آخر بیا پیشم کارت دارم.
تا زنگ آخر فکرم مشغول بود ینی چیکارم داره و خلاصه زنگ آخر شد وفتی همه بچه ها رفتن بیرون ب رویا اینا گفتم شما برین من میرم یه جایی کاردارم رفتن منم رفتم دفتر خانم مدیر یه پاکت بهم داد گفت بده ب مامانت.
یه نایلون مشکی بود گفت ببر خونه تون یکم سنگین بود نمیدونستم چیه ولی هرجور شد بردم باخودم خونه
وقتی رسیدم بابام هنوز خواب بود ب مامان گفتم اینارو خانم مدیر برای تو فرستاده گفت چی هست و اول پاکتو باز کرد توش پانزده هزارتومن پول بود و نایلونم باز کردیم توش یه کاپشن بود که یکم برام بزرگ بود ولی میشد پوشید رنگشم سفید بود و تا زانوم میرسید و چنتا لباس دیگه برای مامانم و اندازه ی ما البته لباسها نو نبودن معلوم بود مال کسی هست یا مال خودش بود یه نایلون که توش مرغ خورد شده ی یخ زده بود و نزدیک سه کیلو برنج مامانم اونموقع حامله بود و هیچ چیز خوبی پیدا نمیشد توخونه ک بخوره همش نون پنیر خالی بود.اونشب یه شام درست وحسابی خوردیم وفردای اونروز باکاپشن جدیدم کلی خوشحالی کردم تومدرسه.
بعداز مدرسه یکم ب دم درمون مونده بود برسم ک دیدم ازخونه ی بابابزرگم صدای دعوا میاد رفتم تو دیدم عمو کوچیکم داره یکی از عمه مجردامو میزنه میگه ابرومونو بردی و فلان نگو مچشو وقتی با تلفن خونه با دوس پسرش حرف میزده گرفته بوده.
شب بابام اومد خونه و ب مامانم گفت حواست ب دخترا باشه دوس ندارم با خواهرام باشن و مثل اونا بشن بیشتر منظورش ب سوسن بود ک سوم راهنمایی بود‌
البته رفتاری سوسن هم جدیدا مشکوک شده بود دیگ زیاد ب درس و مشق اهمیت نمیداد و بیشتر بخودش میرسید...
 
 
. چند هفته ای گذشت و چهارده بهمن هشتاد وشش بود که برادرم ب دنیا اومد یه پسر بور خوشگل.
خیلی خوشحال بودیم بیشتراز همه مادر بزرگم چون بعداز سه تا دختر خدا ب پدر مادرم یه پسر داده بود.
اون سال زمستون خیلی سختی بود هوا ب شدت سرد شده بود و برف و یخبندان بود آب قطع شده بود چون تمام لوله ها یخ بسته بودن مامانم با اینکه تازه زایمان کرده بود کهنه ها و لباسای داداشمو تو سرما میشست.حمام نداشتیم ک آبگرمکن اینا داشته باشه تو قابلمه اب گرم میکردیم و حموم میکردیم و با قطعی اب ده بیست روز یبار حموم میرفتیم چون اب جیره بندی شده بود.
شهرداری با تانکر آب میاورد تو محل پخش میکرد.زمستونم یواش یواش داشت تموم میشد و نزدیک عید بود همه خرید میکردن و ب جایی ک میخواستن برن مسافرت و از لباسایی ک خریده بودن میگفتن منو رویا هم خیلی باهم دوست بودیم رویا بهم گفت بیا برای هم نامه بنویسیم گفتم چرا نامه گفت اخه ما میریم مسافرت و بعداز سیزده ب در میاییم تا اونموقع هروقت دلمون برای هم تنگ شد نامه رو بخونیم خندیدم و قبول کردم و شروع کردیم ب نامه نوشتن و نامه رو با پاکتی ک با دستای خودمون درست کردیم و روش نقاشی کشیدیم ب هم دادیم.
نصف شب بود ک با صدای بابام از خواب پریدم دیدم کنار بخاری نشسته پیکنیک هم جلوشه ک مواد بکشه گفت گمشو بیا اینجا ببینم.
با ترس رفتم گفتم چیشده دیدم نامه ی رویا دستشه گفت اینو کی بهت داده گفتم دوستم یه سیلی بهم زد گفت دروغ نگو بهم.
گریه ام گرفت مامانم گفت چی میگی مرد بچه ام ب جز درس ب چیز دیگه ای فکر نمیکنه گفت حسن کچل نامه رو بهت داده گفتم نه بقران.بابام یه پسر عمو داشت ک هم سن و سال خودش بودو اسمش حسن بود و چون کاملا تاس بود همه بهش میگفن حسن کچل.
گفت پس این چیه گفتم بخدا جوک نوشتیم واس هم.مامانم گف خجالت بکش حسن کچل همسن توعه این چه حرفیه ب بچه میزنی ولی بابام سیخی ک باهاش تریاک میکشید و گذاشت رو پیکنیک ک داغ بشه ودستمو داغ کنه. باترس و گریه گفتم بخدا این جوکه رویا برام نوشته آخر نامش نوشته بود عزیزم دوستت دارم به اندازه ی تمام موهای سرم از طرف حسن کچل.
با گریه های من و حمایتهای مامانم از زیر کتک در رفتم و بابام با سیلی ک محکم زیرگوشم زد از شر داغ شدن خلاص شدم و با ترس و لرز رفتم خوابیدم.
عیدم تموم شد و خرداد رسید من با معدل بیست شاگرد اول شده بودم.
تابستون رسید و بازی هامون تو محل شروع شد
از صبح ک از خواب بیدار میشدیم تا غروب منوخواهرام وبقیه ی دخترای محل باهم میرفتیم تپه و دشت سبزی های کوهی جمع میکردیم و بعدم میاوردیم میدادیم ب مامانامون بشورن و تمیز کنن....
 

زندگیمون همینطور ادامه داشت تا اینکه از شهرداری اومدن گفتن خونه ی شما وسط طرح خیابون ‌شانزده متری هست باید خونتونو خراب کنیم عوضش خسارتتونو شهرداری میده.
خلاصه دو سه ماهی اومدن و رفتن تا بالاخره بابام راضی شد.
بابام با این شرط قبول کرد خونه رو تخریب کنن ک صد کیسه سیمان و مجوز اب و برق و ساخت خونه تو یه زمینی ک بابا بزرگ قراربود بهش بده خونه بسازیم و پونصد تومن پول نقد و کرایه ی شش ماه برای اجاره ی خونه ک تادرست شدن خونه مون اونجا ساکن شیم.
شهرداری قبول کرد یه خونه ی دو طبقه ک طبقه ی پایینش مغازه بودرو اجاره کردیم و رفتیم.
بازم مهر رسید و مدارس شروع شدن من اول راهنمایی رومیخوندم و سوسن رفت همون دبیرستان روبروی خونمون.
خیلی خوشحال بودم خونمون رو خراب کردن و رفتیم تو اون خونهچون خیلی با کلاس بود
البته بگم وسایل ما خیلی کم بود حتی فرش نداشتیم
اون زمان ب همه بن خرید میدادن یادمه مامانم بن خرید رو داد ب پسر دایی بابام ک لوازم خانگی داشت و بجاش یه فرش شش متری ریزه ماهی قرمز رنگ خرید بابامم چن ماهی پیش یکی کار کرده بود و طرف پول نداشت بده یه فرش نو ب بابام داده بود باهاشون خونمونو چیدیم.
تو مدرسه خیلی اعتماد ب نفسم بالا رفته بود اوایل بلوغ و نوجوانیم هم بود دیگ خجالت میکشیدم تو اون خونه کوجیک بلوکی زندگی کنیم و خوشحال بودم ک خونه جدید داریم.
شش ماه بود ک تو اون خونه مستاجر بودیم.تو اون شش ماه مامانم هررور ب بابام میگف بیکار نشستی تو خونه برو وام مسکن اقدام کن خونه بسازیم شش ماه ب سرعت برق میگذره بعدش اواره میشیم و بابام وقتایی ک مواد میکشید و شارژ بود حرفای قلمبه سلنمبه میزد و میگف فردا صبح میرم ولی فردا تا دوازده ظهر ب زور از خواب بیدارمیشد
من تو مدرسه همچنان غوغا میکردم وشاگرد اول کلاس بودم.
اون شش ماه زندگی ماهم تواون خونه تموم شد.
دم عید بود ک صاحبخونه اومد وگفت ک شما ک اجاره نمیدید پس منم از اون پونصد تومن پول پیشتون کم میکنم.
نمیدونم اجارمون چقد بود ولی تا خرداد موندیم
امتحاناتمون دیگه شروع شده بود ک صابخونه و زنش اومدن ومارو انداختن بیرون.
یادمه سوم خرداد بود و امتحان ریاضی داشتیم از اونجایی ک بابام نمیتونست اجاره بده و کلا در سال شاید یه ماه سرکار میرفت مادر بزرگو پدر بزرگم گفتن بیایین پیش ما یکی از اتاقارو خالی میکنیم اونجا بمونین.
خونه ی بابا بزرگم بزرگ بود
دوتا اتاق داشت ک تو اتاق بزرگه عموی کوچیکم زندگی میکرد اتاق کوچیکو دادن ب مامان وبابام.ماهم بابد تو هال پیش عمه هاوپدربزرگ ومادربزرگمون میخوابیدیم....
 
 
. زندگیمون تو خونه شون شروع شد دو سه روز اول خوب بود مثل مهمون باهامون رفتار میکردن ولی همون دو سه روز بود
وسایلامونو تو انباری گذاشتیم و اونایی ک ضروری بود مثل یخچال وگاز و تلوزیون تو اتاق گذاشتیم.
چن روزی گذشت غرغرای عمه هام شروع شد
درحالی ک مادرم تو کارها خیلی کمکشون میکرد میشه گفت اکثر کارارو اون میکرد
عمه ی بررگم ک اسمش فهیمه بود غذا درست میکرد کوچیکه کارهای بیرونو میکرد و مامانمم خونه رو و زن عموم هم ظرفارو میشست.
ما بچه هاهم درس میخوندیم.
زندگیمون خیلی سخت بود وقتی درس میخوندیم مثلا یه متنی رو پاک میکریم پاک کن میریخت رو فرش جنجال ب پا میشد عمه ها دعوامون میکردن کلا درس خوندن وسط سیزده نفر ادم خیلی سخت بود
امتحانمو تو اون خونه با اون حجم شلوغی دادم و بازم معدلم بیست و شاگرد اول شدم.
مامانم پیگیر وام و خونه ساختن شد چون دید بابام دنبالش نمیفته
اون زمان وام مسکن حدود هشت میلیون بود مامانم با کلی دوندگی ثبت نام کرد و با مصیبت و از این و اون خواهش کردن ضامن پیداکرد
خلاصه اقساط اول وامو گرفتیم و باباهم یه تکونی ب خودش داد و زیربنای خونه رو زدیم
ولی چون انقد میخوابید کارا همیشه عقب میفتاد
چند ماه طول کشید و همه چی هم گرون شد سال هشتاد وهشت بود ک زیربنا همونجور موند اقساط دومو ک گرفتیم خرج زندگی شدو تموم شد و سه سال گذشت و زیربنا تا سه سال همونجور موند.
مامانم با قالی بافی و وام خونگی و هزارجور قناعت و پس انداز کمک کرد دیوار خونه رو کارکردن.
دوران راهنماییم تموم شده بود دبیرستان میرفتم هنوز خونمون نیمه کاره بود.
این وسط سوسن با عمه هام خیلی مچ شده بودو دوست پسرپیدا کرده بود و نگو از زمان اول راهنمایی پسره باهاش پنهونی ارتباط داشته و اون چند سالی هم ک خونه ی پدربزرگ بودیم با گوشی عمه هام با پسره درارتباط بود این قضیه رو از مامانم پنهون میکردن و مامان ساده ام از هیچی خبر نداشت تا اینکه یه روز دیدم سوسن حالش بده و تو باغ بابابزرگ ک پشت خونه بود داره گریه میکنه.
بهش گفتم چی شده گفت قرص خوردم خسته شدم ازین زندگی میخام بمیرم.
گفتم چرا.
گفت چون دختر یحیی هستم.
ماجرا از این قرار بود ک سوسن عاشق یه پسر پولدار شده بود ک خانواده ی پسره شدیدا باازدواجشون مخالفت کرده بودن بخاطر بابام و وضع زندگیمون.
ولی سوسن دست از سر حمیدبرنمیداشته و تو اون چند سالی ک باهم دوست بودن حمید ازش سرد شده بوده و ب حرف خانوادش گوش کرده بود و با دخترای دیگ هم دوست میشده ولی سوسن با دونستن اینا بازم باهاش بود و تن ب خیلی کارا داده بود و اونروز قرص خورده بوده ب قصد خودکشی.جیغ زدم ومامانمو صدازدم
 
 

مامانم وعمه هام اومدن بالا سرش حال سوسن بدتر و بدتر میشد مامانم کلی ماست و دوغ بهش داد ولی سوسن حالش خوب نشد.
آخرشم مامانم و عمه هام مخفیانه بردنش دکتر و دکترا معده شو شستشو دادن و برگشتن خونه.
بابام اونموقع خونه نبود و واسه کار رفته بودشمال.برای همین کسی توخونه متوجه نشد ولی چند روز بعد یواش یولش گند کاری ک سوسن کرده بود دراومد چون شهر کوچیک بود و خبرا زود میپیچید.
مامانم از زن همسایه شنیده بود ک بهش گفته بوده دخترت با حمید دوسته و پسرم دیده ک با ماشینش رفتن بیابون و.... مامانم اومد خونه سوسنو گرفت ب باد کتک و تامیتونست کتکش زد اونم دادمیزد ومیگفت ب شماربطی ندااااره دوستش داااارم تو برو شوهرتو درست کن ابرومونو برده وباعث شده ک من نتونم باپسری ک دوسش دارم وعاشقشم ازدواج کنم.
عمه هام جلو مامانمو گرفتن ومامانم با گریه وداد وبیداد رفت بیرون.
یکی از عمه هام اسمش عفت بود و با بابام میونه ی خوبی نداشت
عمه عفت دوتا پسر داشت یکیشون همسن سوسن بود اسمش آریا بود اون ک ده سال از من بزرگتر بود اسمش آرش بود.
رفت وامدشون این چند روز ب خونه مون زیاد شده بودک بابام ازشون خوشش نمیومد.
مامانمم همیشه بهمون میگف ب پسرای عفت محل ندین.
اونروزها ک بابام رفته بود شمال و ماها یجورایی یکم آزاد بودیم شبها آرش میومد با ماشینش خونه ی ما وقتی مامانم میخوابید آرش عمه ها و منو سوسن و سوار ماشینش میکرد میبرد تو شهر یه دور میزدیم گاهی روستاهای اطراف هم میرفتیم و زود میومدیم این دور دور با کلی استرس و هیجان بود ولی کلی بهمون خوش میگذشت چون هیچوقت مسافرت یا گردش نمیتونستیم بریم حتی با یه دور کوچیک خوش میگذشت بهمون.
خلاصه یه روزما لو رفتیم.
عمه عفت نمیدونم ازکجا فهمیده بود اومد خونمون با مامانم دعوا کرد گفت دختراتو جمع کن باپسرم شبها میرن بیرون مامانمم جوابشو داد و گف دخترای من تنهایی جایی نمیرن حتما خواهرات گولشون زدن وبردن.
اون یکی عمه هامم فقط میخندیدن و میگفتن خب حالا چی شده با خواهر زاده مون رفتیم بیرون این بیچاره هارم بردیم عمه عفت گفت بعداز نبینم باهاش میرین بیرون ک براتون بدمیشه‌.
خلاصه جون سالم ب در بردیم و قضیه ختم ب خیر شد ولی رفت وامد آرش ب خونمون کم شد چندروز بود ک آرش رو ندیده بودم یه حس هایی تو دلم ب وجود اومده بود حس میکردم دلم براش تنگ شده وای من عاشق شده بودم.
حالا چیکار بابد میکردم.
هرروز تو مدرسه از آرش برا رویا تعریف میکردم و از رفتاراش و از کاراش میگفتم.تا اینکه ی روز از سر بچگی و حماقت براش نامه نوشتم و براش فرستادم.....
 

چند روز گذشت و خونمون نیومد بعدش اومد و بهم گفت من لیاقت تورو ندارم و آب پاکی رو ریختم رو دستم ولی همچنان تو دلم دوسش داشتم حالم اصلا خوب نبودهمش دلتنگ و بی قراربودم چم شده بود ای خدا.
دوباره براش نامه نوشتم و گفتم ک خیلی دوسش دارم و واقعا نمیتونم دوریشو تحمل کنم.
اومد خونمون گف بیا باهات حرف دارم یکی از کتابامو برداشتم ک کسی شک نکنه رفتیم توباغ مثلا یجوری حرف میزدیم ک انگار بهم درس یادمیده
بهم گف بببین تو دخترخیلی خوبی هستی همیشه ام مامان و بابام تورو تعریف میکنن تو پاکی پس خواهش میکنم همینجور پاک بمون و دل ب هیچکس نبند حتی من.
اون میگفت و من بغض کرده بودم گفت ببین تابلو نکن وگرنه میرم گفتم باشه و اشکامو پاک کردم گفت مامان بابای ما مثل کارد و پنیرن اصلا ممکن نیس ما بتونیم باهم ازدواج کنیم پس این فکرارو از سرت بنداز دور دیگه ام نمیام خونتون تا راحت منو فراموش کنی.
گفتم نه من خیلی دلم برات تنگ میشه اگ نیایی بی قرارتر میشم.گفت باشه هفته ای یبار میام.
خلاصه رفت و منم رفتم خونه ی رویا همه چیوبراش تعریف کردم رویا ک هیچ پسریو لایق خودش نمیدونست گفت بابا ولش کن پسره ی مسافرکشو.(آرش هم دانشجو بود هم کارمیکرد)گفت بشین درستو بخون الان چه وقت عاشقیه ما قراره دکتر بشیم اگ ب فکرعشق و عاشقی باشی از هدفت دور میشی راستم میگفت ولی من قلبم این حرفا حالیش نمیشد درسم همچنان خوب بود ولی خب عاشق هم بودم و فکرش از سرم نمی افتاد.
من اول دبیرستان بودم و سوسن سوم و یبارم مردود شده بود عقب افتاده بود
سال سومش بود گفت دیگه نمیخوام برم مدرسه.
بابام با اینکه معتادبود ولی رو درس خیلی حساس بود ب زور کمربند سوسنو میفرستاد مدرسه
ولی دووم نیاورد و وسط سال ترک تحصیل کرد و دیگه نرفت.
چه بلایی داشت سرمون میومد.سوسنو درک میکردم ک نمیتونه حمیدو فراموش کنه چون منم نمیتونستم ارشو فراموش کنم.ولی من ترسوبودم ونمیخواستم کسی بفهمه.
اونموقع پول تو جیبی نداشتیم ک جمع کنیم وچیزی بخریم سوسن یه تابلو فرش بافت و با پولش یه گوشی خرید وشروع کرد مخفیانه باحمید حرف زدن
گوشیشم کسی نمیدونس ولی من دیده بودم اما ب مامان چیزی نگفتم چون میترسیدم بازم دعوا بشه.سوسن وقتی خواب بوداگ بمب میترکید خبردارنمیشد یبار رفتم تواتاق دیدم گوشیش کنارشه وخوابیده تعحب کردم اخه همیشه میزاشت تو سوتینش تا کسی نبینه گوشیش نوکیا ساده بود یه لحظه فضولیم گل کرد گفتم بزار بردارم ببینم چی هس تو گوشیش گوشیو برداشتم ورفتم تو حموم رفتم پیاماشو بازکردم و چیزس دیدم ک سرگیجه گرفتم و راه تفس کشیدنم بسته شد.......
 
 
. سوسن وقتی خواب بوداگ بمب میترکید خبردارنمیشد یبار رفتم تواتاق دیدم گوشیش کنارشه وخوابیده تعحب کردم اخه همیشه میزاشت تو سوتینش تا کسی نبینه.
گوشیش نوکیا ساده بود یه لحظه فضولیم گل کرد گفتم بزار بردارم ببینم چی هست تو گوشیش گوشیو برداشتم ورفتم تو حموم و رفتم قسمت پیامهاش و تمام پیاماشو خوندم یه شماره ب اسم عشقم سیو شده بود فهمیدم حمیده وپیاماشونو خوندم ک کلا سوسن همش قربون صدقه اش رفته بود و بهش ابراز علاقه کرده بود ولی تو پیامای حمید هیج خبری از عشق نبود همش یا حرفای سکسی زده بود یا گفته بود ایندفعه میخام بخورمت خوب خودتو تمیز کنیااا میخام حسابی بهم حال بدی و فلان این وسط یه شماره ی دیگه هم توی پیامها بود ک بهش کلی پیام داده بود و ب هیچ اسمی سیو نشده بود.
پیامهارو باز کردم وخوندم که یهو انگار برق منو گرفت وای خدای من چی میدیدم دستام میرلزید و صدای کوبیده شدن قلبم ب سینمو باگوشام میشنیدم آرش بود ک ب سوسن ابراز علاقه کرده بود و سوسن هم کلا توجوابهاش پسش زده بود ونوشته بود دیگ ب من پیام نده یه جا آرش نوشته بود کاش بجای خواهرت تو عاشقم میشدی ببین تو فقط قبول کن و منو دوست داشته باش زمینو زمانو ب هم میدوزم باهم ازدواج کنیم حتی اگ خنواده ها مخالفم باشن من همه چیو درستش میکنم یاد حرفی ک بمن زده بود افتادم ک بهم گفت بخاطر قهربودن خانواده هامون محاله باهم ازدواج کنیم و منو فراموش کن.قلبم داشت وایمیستاد اشکم دراومده بود رفتم تو اتاق گوشیو گذاشتم سرجاش من حتی شماره ی آرش کسی ک عاشقش بودم رو هم نمیدونستم و دوسه بار براش تو نامه ابراز علاقه کرده بودم و برام جای سوال بود چطور آرش شماره ی سوسنو گیر اورده بود سوسن ک مخفیانه گوشی خریده بود وکسی خبرنداشت فک کنم از پسرهای محل گرفته بود یا از گوشی حمید برداشته بود اخه حمید و ارش هم دانشگاهی بودن ب هرحال نفهمیدم واونروز حالم خیلی بدبود و اصلا نمیتونستم باور کنم کسی ک من عاشقش بودم عاشق خواهرمه.
سوم دبیرستانم شروع شد و اوایل مهربود میرفتیم مدرسه و هنوز تو شوک عشق ارش ب سوسن بودم ولی میریختم تو خودم و ب وضوح افت تحصیلیم دیده میشد و شدید لاغر شده بودم.
این وسط پسر اون یکی عمه ام ک یه شهر دیگه زندگی میکردن از سوسن خواستگاری کرد زیاد باهاشون رفت دامد نداشتیم ولی مامان بابام راضی بودن ک سوسن باهاش ازدواج کنه.چون دیگه اسم سوسن بد دررفته بود ومعروف شده بود ولی سوسن قبول نمیکرد.
نمیدونم چی شد حدود یه ماه بعدش سوسن با پسرعمه ام ک اسمش فرهاد بود فرار کرد همه تو شوک بودیم نه ب اون پس زدنا نه ب این یهویی باهاش رفتنا....
 

عمه زنگ زد خونه مون و گفت سوسن اینجاست و با فرهاد اومده ب یحیی بگین بیاد محضر این دوتا بچه همو میخان.
بابام نرفت و گفت من وقتی مثل ادم میخواستم شوهرش بدم قبول نکرد ما ک راضی بودیم نیاز نبود آبرومونو ببره. عمو کوچیکه ام رفت خونه ی عمه ام و مهریه و اینارو تعیین کردن و بابامم فقط برای امضا و اینجور چیزا رفت محضر و سریع برگشت و ماها هیچکدوم نرفتیم.
هنوز سه ماه نشده بود ک سوسن همش ب گوشی مامانم پیام میداد من اینجا رو دوست ندارم و از دعواهاشون از اذیتهای عمه میگفت‌.
مامانم میگفت ب درک میخواستی نری بعدش فکر کردی طلاق بگیری بیای اینجا چی میشه اونموقع ک مجرد بودی چه شهره ی شهر شده بود چه برسه الان ک مطلقه ام باشی.
خلاصه یه مدت گذشت و عید شد سوسن و فرهاد و عمه ام باهم اومدن خونمون.
سوسن ب شدت لاغر و رنگ پریده شده بود همه بادیدنش شوکه شدیم حتی بابام.
وقتی سوسن تنها شد بابام بهش گفت این چ وضعیه مگه ب اسیری رفتی ک اینجوری شدی؟
سوسن گفت عمه روزگارمو سیاه کرده شوهرش از خودش بدتره فرهادم ک با حرف پدر مادرش هررور منو میزنه.
بابام اینا رو شنید عصبی شد ب فرهاد و عمه تذکر داد وقتی رفتن خونشون سوسن پیام داد ب گوشی مامان گفت بابا باهاشون دعوا کرد وقتی اومدیم خونه منو باز کتک زدن.
دیگ دعواها و کتکاشون عادی شده بود و سوسن دیگ مستقیم ب خود بابا زنگ میزد میگف بیا منو ببر ازینجا.
تا اینکه یبار سوسنو ب شدت زده بودن رو صورتش چایی ریخته بودن ولی خداروشکر نسوخته بود.
این وسط من همش استرس زندگی سوسن و عشق یک طرفه ی خودمو داشتم منم حال روز،خوبی نداشتم درسمو میخوندم ولی یکم افت کرده بودم دیگ از بیست گرفتن ها خبری نبود معلما هم همش بهم تذکر میدادن
اینبار سوسن زنگ زد با گریه گف یا بیایین منو ببرین یا خودمو میکشم
بابا رفت و اوردش رفتن پزشکی قانونی شکایت کردن و درخواست طلاق دادن
سال نودوسه بود اون زمان واس سوسن دوازده میلیون دیه نوشتن برا فرهاد و اونم شکایت کرد و عدم تمکین و اینا
هرروز زنگ میزد ب گوشی مامانم و فحش میداد و سوسنو تهدید ب مرگ میکرد
سوسن خیلی پشیمون بود ازین ازدواج همش گریه میکرد گاهی باهام درد دل میکر میگفت خدا حمیدو بکشه بخاطر لج باری با اون با فرهاد حرف زدم و باهاش فرار کردم
الان ففقط میحام از دستش نجات پیدا کنم
همه با طلاقش راضی بودن بجز مامانم ک میگفت زبونتو کنترل کن.
سال سومم تموم شد
رویا ازهمون تابستون شروع کرده بود درسخوندن واس کنکور ولی من هنوز شروع نکرده بودم.حوصله ی درس خوندن نداشتم انگیزمو کاملا از دست داده بودم.
رویا ولی سه ماه تابستون بهترین استفاده رو کرد و....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : daneshgah
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    Mobina
    زندگی منم شبیه این دختره با این تفاوت که من عاشق مدرسه ام و خانواده ام این رو هم در کنار همهٔ اذیتشون بهم تحمیل کردن..
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    ی بیشعوری
    وایی واقعا منم زتدگیم شبیه این دخترس البته بجز باباش
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه caifbw چیست?