دانشگاه قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

دانشگاه قسمت دوم

رویاسه ماه تابستونو بهترین استفاده رو کردو کلی از درسارو خونده بود


خونه رویا اینا همش فاز درس بود چون باباشم فرهنگی بود کلاسای کنکور و قلمچی و کاملترین کتابارو داشت من حتی کتاب تستم نخریده بودم ینی پول نداشتیم خودمم بخاطر شرایط روحیم دوست نداشتم بخونم.
همه فک میکردن من همون سال اول با بهترین رتبه میرم دانشگاه علوم پزشکی ولی غافل ازینکه من وسط تمام این مشکلات نابود شده بودم بدترین ضربه رو هم وقتی خوردم ک یه روز تومدرسه بودم یکی از دوستام گفت صنم تبریک میگم فلانی عروستون شد.
گفتم کی گفت هستی.
هستی یه دختر زشت ولی پولدار بود گفتم ینی چی عروسمون شده گفت دیروز با پسرعمه ات عقدکرده مگه خبر ندارین(ما با عمه عفت اینا کاملا قطع رابطه کرده بودیم)مغزم یخ زد با تعجب نگاش کردم گفتم کدوم پسرش گف آرش وای داشتم غش میکردم رویا دید حالم بدشده منو برد سمت آبخوری باهام حرف زد گفت همینو میخواستی قبل ازاین ک این اتفاقا بیفته و تو پس بیفتی بایدفراموشش میکردی وای حوصله نصیحتهای رویا رو نداشتم فقط گریه میکردم میدونستم حرفاش درست بود و من همون چند سال پیش ک منو پس زد باید فراموشش میکردم ولی مگه دست خودم بود.این عشق بامن چه کرده بود عشقی ک هیچوقت دستاشو نگرفته بودم فقط تو قلبم دوسش داشتم رفتیم سرکلاس رویا حواسش بهم بود و وقتی میدید بغض میکنم بهم چشم غره میرفت زنگ آخرشد و ازمدرسه داشتیم خارج میشدیم ک هستی رو دیدم با دوستاش خدافظی کرد چن قدم جلوترازما بود رویا باهام بود و دستمو گرفته بود خونه رویا اینا نزدیک مدرسه بود خونه ی ما یکم دورتر ب رویا گفتم میشه بریم خونه ی ما گفت صنم میدونی ک مامان من اجازه نمیده برم خونه ی کسی گفتم الان بهت احتیاج دارم دوست دارم باهات حرف بزنم آروم بشم همینجور حرف میزدیم و ازحیاط مدرسه میرفتیم بیرون ک دیدم ماشین آرش جلوی مدرسه ست اومده بود هستی رو ببره هستی رفت سمت آرش و با خنده باهم دست دادن ورفتن.
ب زور جلوی اشک هامو گرفتم و دست رویا رو ول کردم.
آرش منو ندیدچون همه حواسش ب هستی بود داغون شدم واقعا حالم بد بود دیگ ب هق هق افتاده بودم رویا میگف بسه دیگ دختر توچرا انقدداحساساتی هستی یکم غرور داشته باش مگه دختر نیستی تو دختر ب کسی التماس نمیکنه ک باهاش باشه خودتو جمع کن صنم چه وضعشه ببین ب چه حال و روزی افتادی حالا انگار پسره دکتر مهندسه بیخیال بابا حتی اگ باهاش ازدواجم میکردی بقران خوشبخت نمیشدی ب اینده ات فکر کن ب کنکور فک کن زندگیتو نابود نکن یه کاری کن پیش خودت شرمنده نشی ب آرزوت برس گریه ام گرفت گفتم رویا من پیش قلبم شرمنده شدم رویا....

 
.  بخدا نمیدونم چیکار کنم میخام فراموشش کنم ولی نمیتونم رویا پوووفی کرد و گف زمان همه چیو درست میکنه زندگیتو بکن و درستو بخون.اینارو گفت و زود خدافظی کرد و گفت باید برم خونه ب هیچی فکر نکن رفتم خونه داشتم لباسامو عوض میکردم که مامان گفت خبرداری آرش زن گرفته؟
خودمو جمع و جور کردم با بی حوصلگی گفتم اره مبارکش باشه.
گفت ازکجا فهمیدی گفتم دختری ک گرفته تو مدرسه ی ما درس میخونه رفتم تو اتاق بدون اینکه چیزی بخورم خوابیدم نزدیک غروب بود ک ازخواب بیدار شدم گرسنه بودم ولی اشتهام کور شده بود کتابامو آوردم ریختم جلوم ک خودمو سرگرم کنم تافراموشش کنج ولی نتونستم درس بخونم
ب آینه نگاه کردم چقد پژمرده شده بودم از خودم ناراحت شدم دلم برای خودم سوخت رفتم حموم تا یکم سرحال بشم.زیر دوش سرمو میشستم ب این فکر میکردم کاش میشد مغزمو بشورم و همه ی این اتفاقها فراموش بشن کاش میتونستم بشم همون صنم دوران ابتدایی یه دختر زرنگ پرشرو شور با انگیزه وبا اراده دلم برای خودم تنگ شده بود کاش یکی بود دستمو میگرفت کاش یکی نجاتم میداد ازین وضعیت.فردای اون روز رویا هم تو مدرسه ازم فرار میکرد.نمیخواست افکار و حال روحی بد من روش تاثیر بزاره وباعث بشه ک نتونه درس هاشو مرور کنه.
امتحانات اون سالو ب زور پاس کردم معلما فکر میکردن افت درسیم بخاطر کنکوره ودارم تست های کنکور میخونم ک وقت نمیکنم ب درس ومدرسه برسم.
رویا حتی تو مدرسه ارتباطشو باهام کم کرده بود خودمم زیاد پا پی اش نمیشدم چون بی محلیاشو میدیدم تمام تمرکزش رو گذاشته بود رو درسش و منو مزاحم میدونست و فک میکرد من افکارشو بهم میزنم ب خونشون ک زنگ میزدم مامانش برمیداشت میگف رویا درس داره بعدا باهات تماس میگیره ولی هیچوقت زنگ نمیزد تو مدرسه هم باهم درحد سلام علیک و حرفای عادی ک تو مدرسه زده میشه درس خوندی نخوندی و ازاین حرفا.دیگه مثل سابق نبود باهام.
کنکور فرارسید و من با رتبه ی افتضاح حتی مجازب انتخاب رشته سراسری نشدم.
از کافی نت ک دراومدم انگار دنیا رو سرم خراب شد حالا چیکار باید میکردم چی بگم ب خانواده و اطرافیان وای معلمامونو چی کل شهر ازم انتظار داشتن اواره و سرگردون رفتم خونه خداروشکر کسی خونه نبود مامان خونه ی همسایه بود نشستم هق هق گریه کردن ب سرنوشت خودم ب استعداد تباه شده ام ب اینکه انقد باهوش بودم و کسی منو حمایت نکرد کسی بهم نگفت امسال کنکور داری درس بخون هیچکس ب فکر من نبود تنها کاری ک ب ذهنم رسیداین بودک با لاک غلط گیر رتبه و درصدارو همه رو تا حدود زیادی بیارم پایین
 

خیلی با ظرافت اینکارو کردم.
برگه ی نتیجه رو برداشتم رفتم یه کپی ازش گرفتم با لاک غلط گیر عدارو عوض کردم و رتبه مو تبدیل کردم ب عدد هزارودویست.
مسخره بود ولی همه باور کردن همه جام گفتم رتبه ام هزارو دویست شده و رتبه ی رویا خیلی خیلی پایینترازین بود یه رتبه ی سه رقمی بود انتخاب رشته کرد و منم گفتم نه من انتخاب رشته نمیکنم میمونم سال بعد رتبه ی بهتر بیارم من فقط پزشکی میخوام و پشت کنکور میمونم.
نتایج انتخاب رشته اومد و رویا دندونپزشکی قبول شد خبر مثل بمب ترکید و همه جا حرف از قبولی رویا بود اولین کسی بود ک رشته ی تاپ توشهرمون قبول شده بود و من با اون همه هوش و استعداد حتی مجاز ب انتخاب رشته نشده بودم با شنیدن خبر قبولی رویا یاد بچگیامون افتادم ب یادداشتی ک تو دفترخاطراتم برام نوشته بود ب امید روزی ک تو لباس سفید پزشکی ببینمت همه ی خاطرات و صمیمیمتون و درس خوندنامون و رقابتامون و آرزوی دکتر شدنمون با یاداوریش اشک میریختم و افسرده شده بودم.
اواخر شهریور بودک سوسن طلاقشو گرف و راحت شد واومد پیش ما.
عجیب بود رویا تند تند بهم زنگ میزد حالمو میپرسید میگفت عیب نداره بخون سال دیگه قبول میشی میدونستم میدونه رتبه م بد شده ولی ب روم نمیاورد باز شده بود همون رویا سعی داشت منو همون صنم قبلی بکنه با کمک رویا و حرفا و انگیزه دادناش کتابامو جمع کردم ک بخونم حتی رویا کتاب تستاشو داد ب من ک بخونم یه ماهی خوب میخوندم و با رویا درارتباط بودم ک سوسن گفت منم میخوام درس بخونم خوشحال شدم گفتم چه خوب خب بخون ولی چون چند سالی بود ترک تحصیل کرده بود نمیتونست بره مدرسه و باید میرفت مدارس بزرگسالان انقد انگیزه داشت ک میگفت بریم ثبت نام کنیم رفت شرایطشو پرسید و ثبت نام کرد و درسای سوم دبیرستانو میخوند گفته بودن یبار خرداد بیا امتحانات نهایی ک برگزار میشه رو پاس کن دو ماهی بود خوب میخوندیم من برای کنکور اونم برای امتحانات نهایی ک یواش یواش رفتارای سوسن مشکوک شد تلفنش تندتند زنگ میخورد یا همش درحال اس بازی بود وقتی ازش پرسیدم گف حمیده(دوست پسرسابقش)از یکی از دوستام خبر فرستاده ک ب سوسن بگو بهم زنگ بزنه شمارشو ندارم کار واجب باهاش دارم گفت منم زنگ زدم حمید کلی ابراز علاقه و پشیمونی کرد گفت من داشتم خانواده مو راضی میکردم ک تو با پسرعمه ات فرارکردی منو گذاشتی و رفتی و کلی حرفای عاشقانه.
اینارو ک گفت استرس گرفتم گفتم سوسن خام حرفاش نشو اونموقع ک تو دخترمجرد بودی تورو نگرفت حتی یبارم نیومد خواستگاریت الان که یه زن مطلقه ای صد سال سیاه تورو نمیگیره ولی سوسن خام حرفاش شده بود و حرفاشو باورکرده بود..
 
و این خیلی خطرناک بود باید ب مامانم میگفتم وهمینکارم کردم.
مامانم گفت برای همین میگفتم نباید طلاق بگیره حتی اگ میکشتنش هم باید میموند اونجا میدونستم برگرده باز پسره دست از سرش برنمیداره.
خلاصه رابطه ی ممنوعه ی سوسن و حمید شروع شد و مخفیانه حتی چندین بار هم باهم بیرون رفته بودن.
مامانم ازترس بابام ک خیلی عصبانی بود و اگ میفهمید کتکش میزد مخفیانه سوسنو دعوا میکرد سوسنم میگفت دیگه باهاش ارتباط ندارم ولی دروغ میگفت‌
بیست وپنجم بهمن ماه بود روز ولنتاین بود اونروز از صبح سوسن رفت حموم و کلی ارایش کرد و ب من گفت بیا بریم خونه ی بابا بزرگ منم خیلی وقت بود خونه بودم میخواستم حال روحیم یکم عوض بشه گفتم باشه و رفتیم رفتارای سوسن یجورایی بود همش مشکوک میزد ومیخواست منو بپیچونه.
رفتم پیش بابابزرگم نشستم سوسن گفت من میرم مغازه ی عمه(عمه ی کوچیکم روبروی مدرسه لوازم ارایشی و لباس زیر میفروخت)
وقتی گفت میره پیش عمه بهش شک کردم
تا رفت بیرون یواشکی افتادم دنبالش رفت تو یکی از کوچه ها و چند دیقه ی بعد ماشین حمید اومد واااااای چی میدیدم استرس تمام تنمو گرفته بود سوسنو دیدم ک رو صندلی عقب درارکشید ک کسی نبیندش و حمید گاز داد وسریع رفتن.
نمیدونستم چیکار کنم یه ساعت گذشت نیومد دو ساعت گذشت نیومد.
دیگه خیلی دیرکرده بود.
مامانم زنگ زد به عمه ام و گفت دخترا اونجان؟
دیدم نمیشه قایمش کنم تمام ماجرارو ب عمه گفتم عمه من و من کرد گوشیو داد بهم ومن ماجرارو ب مامانم گفتم مامان کلی دعوام کرد گفت چرا دیر گفتی پس.
هرجقدر بهش زنگ میزدیم جواب نمیداد
برگشتم خونه و با گوشی مامانم هی زنگ زدم بالاخره جواب داد با گریه و زاری گفت من دیگه خونه نمیام.
گفتم چرا چیشده با گریه وزاری گفت ب من دروغ گفت من حرفاشو باور کرده بودم و.....
یه ریز همینجور داشت حرف میزدو ناله و نفرین میکرد.
فریاد زدم زود بیا خونه بعدا حرف میزنیم الانه ک بابا بیاد خونه اگ ببینه نیستی چی بگیم بهش اخه.ب فکر مامان باش دیوونه اگ بابا بیاد بببینه نیستی مارو میکشه احمق.
گوشیو قطع کرد و دیگه جواب نداد.یی دوساعتم گذشت و ما همچنان نگران ک یهو بابام وارد شد
مامان با من و من گفت سوسن گم شده بابام شوکه شد گفت یعنی چی گم شده
گفت نمیدونم با صنم رفته بودن خونه ی اقاجون از اونجا رفته بیرون و دیگ برنگشته بابام اومد سراغ من با اون چشمای عصبانیش نگام کرد وبا عصبانیت ازم پرسید سوسن کجاست؟
گفتم بخدا نمیدونم یه سیلی محکم زد زیرگوشم قلبم ازترس داشت میومد تو دهنم.
رفت از آشپزخونه یه تبر برداشت ک بیاد منو بزنه ...
 
سریع ازخونه فرار کردم ولی صدای جیغو داد ازخونه مون بلند شد رفتم خونه ی همسایه گفتم مامان و بابام دارن دعوا میکنن تا اونا بیان بابام کلی مامانمو زده بود وهمه جاش سیاه و کبود شده بود یاسمن و داداشم طفلکیا از ترس انقدر گریه کرده بودن دور مامانم حلقه زده بودن ک بابام نزنتش.داداش ب بابام التماس میکردو یاسمن خودشو سپر مامان کرده بود با همسایه و شوهرش اومدیم خونه مامانمو غرق خون دیدیم با تبر زده بود ب پاش و گوشت پاشو بریده بود
مامانمو بردن دکتر نزدیک بیست تا بخیه بهش زدن و همچنان از سوسن خبری نبود‌
ازترس خونه نرفتیم بابام برج آتیش شده بود
خونه ی همسایه بودیم که عمه ام زنگ زد گفت سوسن پیدا شده وخونه ی یکی از دوستاشه.
چند ساعت بعد دوستشو شوهرش اوردنش خونمون‌.
دوستش گفت میرفته آرایشگاه تو راه دیده سوسن افتاده زمین حالشم خوب نیست بردتش خونه ی خودش وهرچقد گفته بزار ب خانواده ات خبربدیم سوسن نمیزاشته و اخر شوهرش گفته این بجه بازیا چیه خانوادت نگرانت میشن پاشو ببریمت خونتون.
بعداز رفتن دوستش و شوهرش دوباره کتک شروع شد بابام تا میخورد سوسنو زد و سوسن واقعا حال نداشت نمیدونم چش شده بودانگار بهش قرص خواب اور خورونده بودن پخش زمین میشد و نا نداشت ازخودش دفاع کنه.
چندروز بعد دوستش ب مامانم زنگ زد من جواب دادم گفت ک سوسن با پسره میره بیرون اون باهاش سکس میکنه و بعد ازش عکس و فیلم میگیره سوسنم دعوا میکنه باهاش حمید میگه تو برام حکم دستمال کاغذی رو داری و من دنبال یه دختر تمیزم و سوسنو یه جای خلوت پیاده میکنه و میره سوسنم دو سه تا قرص دیا..... تو کیفش داشته اونا رو میخوره ک مثلا خودکشی کنه یکم ک تو خیابونا قدم میزنه تا بره از داروخونه بازم قرص بخره حالش بعد میشه خالت خواب الودگی بهش دست میده دوستش میبیندش و میبرتش خونه.
ازون روز ب بعد زندگیمون شد جهنم
دیگه تو هال افتابی نمیشدیم فقط برای غذا خوردن میومدیم و سریع میرفتیم تو اتاق ک جلو چشم بابا نباشیم
درس خوندنمون هم ک کلا نابود شده بود همش استرس و فکرو خیال داشتم.
یه روز میخوندم ده رو نمیخوندم
هرچی هم قبلا خونده بودم یادم رفته بود اصلا من شباهتی ب یه کنکوری نداشتم.
مقصر تمام این اتفاقات عمه ام سمیه بود ک از اول هرزه بود سوسنو اون ب این راهها کشوند.
بابام یکم اروم تر شده بود ولی همچنان تومحدودیت بودیم من کنکورو خراب کردم ولی سوسن امتحاناتشو قبول شد و رفت سال چهارم ثبت نام کرد
من بازم پشت کنکور موندم.دیگ مشکلاتمون انقد زیاد شده بودکسی ب فکر درس من نبود 

من بازم پشت کنکور موندم.دیگ مشکلاتمون انقد زیاد شده بودکسی ب فکر درس من نبود رویاهم دیگ خیلی کم باهام تماس داشت چون درسش سنگین شده بود و وقت نداشت دیگ از درس بریده بودم انگیزه نداشتم فقط میخاستم برم دانشگاه ازاون خونه نجات پیدا کنم دیگ اسمم فقط پشت کنکوری بود و هرکی منو میدید میگفت حیفه چرا درستو نمیخونی چرا اینجوری میکنی باخودتو آیندت.
اما من واقعا نمیدونستم چم شده بود شکست عشقی وضعیت پر استرس خونه و ماجراهای سوسن شکست تحصیلیم همشون روم تاثیر گذاشته بود و یه جورایی افسرده شده بودم هروقت تنها میشدم ناخوادآگاه بغض میکردم دیگ ب آرش فکر نمیکردم یجورایی فراموشش کرده بودم تنها مشکلم انگیزه و اراده نداشتن برا درس خوندن بود سوسن هم پیش دانشگاهیشو میخوند و میخواست بره دانشگاه دیگه حرفی از حمید نبود میگفت میخواد یه رشته ی خیلی خوب قبول بشه و دهن همه رو ببنده و خوبم درس میخوند و دیدن اون باعث شده بودمنم یکم انگیزه بگیرم درس بخونم دیگه جو خونه یکم اروم شده بود بابام اون ماجرارو فراموش کرده بود ورفتارش یکم باهامون بهترشده بود.
یه روز تو خونه تنها بودم مامانم خونه ی همسایه بود گوشیشو جا گذاشته بود سوسن تو اتاق درس میخوند منم تلوزیون نگاه میکردم گوشی مامان زنگ خورد یه شماره ی ناشناس بود ک اولش ۹۱۲بود برداشتم دیدم صدای یه مرده‌
گفت فلانی؟گفتم اشتباه گرفتین گفت ببخشید و قطع کرد شب داشتیم شام میخوردیم گوشی مامانم رو اوپن بود گوشی خاموش روشن شد ب بهونه ی آب آوردن رفتم سمت آشپزخونه.همون شماره پیام داده بود سلام خوبی؟سریع خوندم و پاک کردم رفتم سر سفره بعداز شام ظرفارو میشستم تموم ک شد اومدم برم تو اتاق چشمم افتاد ب گوشی مامان باز برداشتم چک کردم دیدم چنتا پیام اومده باز کردم دیدم نوشته من مزاحم نیستم از صدات خوشم اومده چرا جواب نمیدی و این حرف ها.
پیام دادم لطفا مزاحم نشید و شماره رو گذاشتم تو لیست سیاه و پیامها روهم پاک کردم رفتم تو اتاق یاسمن و سوسن داشتن درس میخوندن گفتم بزار منم کتاب بردارم بلکه حوصلم کشید خوندم یه کتاب برداشتم و تا اخر شب سه تا خواهر درس خوندیم و شب موقع خواب رفتم مسواک بزنم باز گوشی مامانو برداشتم و تو آشپزخونه لیست سیاهشو چک کردم دیدم اوه چقد پیام داده و حتی چندباری هم زنگ زده بود همه رو پاک کردم و گوشیو برداشتم باخودم بردم اتاق جامونو انداختیم ودراز کشیدیم سرجامون.ب رویا پیام دادم سلام خوبی بیداری؟یکم منتظر موندم جوابی نیومد بیخیال شدم و خواستم بخوابم دیدم یه شماره ی دیگ پیام داده چرا منو بلاک کردی فقط یبار باهام حرف بزن...
 
 اگ مزاحم بودم دیگ جواب نده.
دیدم خیلی سیریشه نوشتم باشه فردا حرف میزنیم اس نده گوشی مال مامانمه.اونم دیگ هیج پیامی نداد صبح ک بیدارشدم گوشیو بردم بزارم سرجاش مامان گفت براچی گوشیمو برداشته بودی گفتم با رویا حرف میزدم.
اون روز بابام ک رفت بیرون یاسمن و داداشمم مدرسه بودن سوسنم ک یا با گوشی ورمیرفت یا درس میخوند ب مامانم گفتم مامان گوشیتو میدی کار دارم ازونجایی اهل دوس پسرباری و اینجور چیزا نبودم سابقه ام پیشش خوب بود بدون سوال وجوابی دادبهم.رفتم تو حیاط زیر درخت نشستم ب اون شماره پیام دادم گفتم الان گوشی دستمه کاری داشتین؟
زنگ زد و شروع کرد خودشو معرفی کردن من فلانی هستم تهران زندگی میکنم کارم فلانه دیروز ب یکی از مشتریام باید زنگ میردم ک یه رقمش اشتباه شد ب شما زنگ زدم ولی از صدات خوشم اومد و فلان میخوام اگ بشه باهم دوست بشیم وفقط حرف بزنیم اگرم دیدیم عاشق هم میشیم چه اشکالی داره اگ شرایطمون جور بشه ازدواج بکنیم.
اعتراف میکنم اولین بار بود باپسری تلفنی حرف میزدم و اولین بار بود همچین چیزایی میشنیدم و کسی ازم تعریف میکرد ومیگفت صدات خوبه و فلان منم اونزمان واقعا هیچی حالمو خوب نمیکرد قبول کردم و گفتم لاقل باهاش سرگرم میشم گفتم باشه ولی یه مشکلی هست من گوشی ندارم این گوشی هم مال مامانمه گفت اشکال نداره هروقت دستت بودخودت پیام بده تا بعد خودم برات گوشی میخرم گفتم نه نه من نمیتونم گوشی داشته باشم مامان بابام بفهمن منو میکشن.
گفت خب نزار بفهمن(دقیقا کاری ک سوسن کرده بود و مخفیانه گوشی گرفته بود)گفتم نه من باهمین راحتم.
چند روزی درحد اس و روزی یبار زنگ زدن باهم حرف زدیم فقط سلام واحوالپرسی میکردیم اصلا نمیدونستم باید چی بگم بهش.بیشتر اون حرف میزد خیلی زود وابسته اش شدم و خوشحال بودم یکی دوسم داره هرروز گوشی مامانمو برمیداشتم ب بهونه ی رویا یا دوستای دیگه ام باهاش حرف میزدم یه بار ک داشتم باهاش حرف میزدم سوسن مچمو گرفت رفت وب مامانم گفت صنم داشت با یه پسری تواتاق حرف میزد تا من رسیدم استرس گرفت و قطعش کرد.
دستپاجه شدم وگفتم منحرف،فکر کردی همه مثل خودتن من با مشاور کنکور حرف میزدم تو تلوزیون خودشون گفتن عدد یک رو بفرستین ب فلان شماره مشاورامون باهاتون تماس میگیرن و با این حرف از زیرش در رفتم.
ب پیمان پیام دادم گوشی دست مامانمه اس نده حتی ب جواب این پیامک هم اس نده خودم پیام میدم.
اونم همینکارو کرد چند روزی گوشی دستم نمیفتاد و بیقرار و دلتنگ پیمان شده بودم همش استرس داشتم چجوری باهاش تماس بگیرم....
 
 تنها فکری که ب سرم زد این بود که برم خونه ی بابا بزرگ با گوشی عمه بهش زنگ بزنم از مامان اجازه گرفتم گفت زود برگرد تا بابات نیومده گفتم باشه و رفتم خونه ی بابابزرگ‌.
عمه توخونه بود نیم ساعتی نشسته بودم باعمه ک گفتم گوشیتو میدی یه زنگ ب مامانم بزنم گفت تو اتاقه برو بردار خودشم رفت سمت آشپزخونه میوه بیاره رفتم تو اتاق سریع شماره ی پیمانو گرفتم دو تا بوق خورد جواب داد سریع گفتم سلام پیمان صنمم گفت صنم چیشده کجایی تو گفتی دیگه پیام نده خودتم چند روزه خبری ازت نیست گفتم خواهرم مچمو گرفته بود مامانمم بهم شک کرده براهمین چند روز دست ب گوشی مامان نزدم مبترسیدم بفهمن.
گفت این شماره ی کیه گفتم باگوشی عمه ام زنگ زدم خندید گف عمت خوشگله؟
بااین حرفش جا خوردم گفتم چطور؟ گفت شوخی کردم بابا.
گفتم پیمان فقط زنگ زدم حالتو بپرسم دلم برات تنگ شده بود گفت منم همینطور گفتم باید قطع کنم ب هیچ عنوان ب این شماره زنگ یا اس ندیااا گفت چشم وقطع ک کردم سریع شماره رو پاک کردم و شماره ی مامانمو گرفتم گفتم بابا اومده گفت نه هنوز گفتم باشه الان میام خونه و قطع کردم رفتم تو هال ک عمه داشت برا بابا بزرگ میوه پوست میکند گفت با مامانت حرف زدی گفتم اره گفت بیا بشین میوه بخور گفتم نه مامانم گفته زود تا بابات نیومده بیا.
گفت وا خب برا چی اومده بودی چه زود میری گفتم هیچی اومدم یه سربهتون بزنم خیلی وقت بود ندیده بودمتون با تعجب نگام کرد چون انقد صمیمی نبودیم ک دلمونم براشون تنگ بشه خدافظی کردم و رفتم خونمون توراه ک میرفتم ذهنم درگیر اون یه کلمه بود ک پیمان گف عمه ات خوشگله؟هی باخودم میگفتم چرا باید بپرسه نکنه بهش زنگ بزنه اگ از صدای عمه هم خوشش بیاد باهاش دوست بشه چی....تا خونه دلشوره گرفتم و فکر وخیالهای جورواجور ب ذهنم میومد.
روز بعدش با مامان تو خونه تنها بودم رویا به گوشی مامان زنگ زده بود مامان همینطور که داشت باهاش احوال پرسی میکرد گوشیو اورد داد بمن گفت رویاس با تو کار داره.
خوشحال شدم دلم براش تنگ شده بود گوشیو گرفتم و باهاش حرف زدم رویا پرسید صنم درسم میخونی؟گفتم نه بابا اصلا حس درس خوندن ندارم گفت میدونی کاش همون سال اول میخوندی پشت کنکور موندن بده ادم دلسرد میشه حالا تو هر رشته ای شد برو دانشگاه تا از پشت کنکور بودن خلاص بشی بعدا انصراف میدی دوباره کنکور میدی یکم از دانشگاه و استاداشون از یه پسر سال آخر دندانپزشکی برام حرف زد گفت خیلی خوشتیپه پولدارن باباش جراح قلبه و تک پسره کلی ازش برام تعریف کرد وگفت دلم میخواد برم بهش پیشنهاد بدم تعجب کردم ازش....
 
 گفتم ینی تو ب یه پسر پیشنهاد بدی گف اره چه ایرادی داره پسر اگ ایده ال باشه دخترم میتونه بهش پیشنهاد بده میخاستم از پیمان بهش بگم ک پشیمون شدم اخه چی میگفتم میگفتم عاشق یه صدا شدم ک چند صد کیلومتر باهام فاصله داره نه عکسشو دیدم نه چیزی اصلا این رابطه درست بود یانه خودمم برام سوال بود رویا ک قطع کرد رفتم گوشیو بدم ب مامان زیر لب غر غر میکرد ولی یجوری میگفت من بشنوم دختر مردم درس خوند دکتر شد مال من هنوز چند ساله پشت کنکوره اخرشم هیچی نمیشه و.... دلم شکست رفتم تو اتاق ب حرفای رویا و مامان فکر میکردم واقعا ب رویا غبطه میخوردم ما از بچگی باهم بزرگ شده بودیم ولی خانواده هامون زمین تا آسمون فرق میکردن ما هردو درسخون بودیم ولی دم کنکور همه چی خراب شد الان رویا بهترین موقعیتای ازدواجو داشت ولی من بعداز یه شکست عشقی با یه صدا خودمو سرگرم میکردم اصلا خودمو گم کرده بودم نمیدونستم چی حالمو خوب میکنه دلم یه مسافرت میخواست یه آرامش یه خیال راحت.
بعداز کلی فکر و خیال تصمیم گرفتم برم سرکار و بیخیال درس بشم ب مامان گفتم و هرطوری شده بود قانعش کردم.مامانم چون از درس خوندن من ناامید شده بود خیلی زود قبول کرد و گفت با بابات حرف میزنم چون من تو ذهن همه سابقه ی خوبی داشتم بابامم قبول کرد از فردا رفتم دنبال کار ولی پیدا نمیشد همه جا شماره داده بودم یه روز رفته بودم خونه ی بابا بزرگ بعد برگشتنی دختر عموم پری گفت منم میام خونه تون توراه بهم گفت یه دندونپزشکی هم تازگیا بازکردنا میخوای اونجا هم یه سربزن.گفتم باشه.
رفتیم دیدیم که دندونپزشکی نیستو دامپزشکیه کلی خندیدم ب پری گفتم دختر تو سواد نداری یا عینک لازمی اینکه دامپزشکیه خودشم خندید همینطور ک میگفتیم و میخندیدیم رسیدیم جلوی مطب دامپزشکی ولی بسته بود بغلشم داروخونه ی دامپزشکی بود رفتیم تو تاازشون بپرسیم کی مطب رو باز میکنن دختری ک اونجابود همکلاسی قدیمی سوسن بود منو شناخت سلام احوال پرسی کردیم گفت دکتر رفته روستا معلوم نیس کی بیاد کارتشو داد گفت بهش زنگ بزن دکتر خوبیه.شماره ی مامانمو دادم بهش و رفتیم خونه مون فردا به دکتر زنگ زدم جواب نداد عصر دوباره زنگ زدم جواب داد گفتم ک اگ منشی میخوایین من هستم.
گفت نه من منشی نیاز ندارم کارم یجوری ک تنهایی میتونم انجام بدم گفتم باشه ببخشید مزاحم شدم و قطع کردم چند روز گذشت چون دنبال کاربودم و ب همه جا شماره داده بودم و منتظر تماس بودم گوشی مامان کلا دست من بود دیگ این وسط با کلی استرس و ترس با پیمانم حرف میزدم.
تااینکه چندروز بعد...
 

یه روز پیمان گفت برات پول میفرستم گوشی بخر من دلم میخواد هروقت بخوام بهت زنگ بزنم و راحت بتونم باهات حرف بزنم.نه باترس.
منم ازاین وضعیت خسته شده بودم و قبول کردم ولی گفتم بزار کار پیدا کنم نگن پولشو ازکجا اوردی.
یه روز یه شماره زنگ زد برداشتم یه آقایی گفت از داروخونه ی دامپزشکی تماس گرفتم شما دنبال کار بودید اونروز اومدید آقای دکتر منشی نخواست ولی من یکیو میخوام برای شیفت صبح بیاد داروخونه.
گفتم چشم فردا میام.
رفتم وحرفامونو زدیم حقوقش خوب بود برگشتم خونه و قرارشد از شنبه برم سرکار.
جمعه شب بود کلی استرس داشتم برای اولین بار سرکار میرفتم و هیچی نمیدونستم و میترسیدم از پسش برنیام.
رفتم یه دوش گرفتم لباسایی ک قراربود فردا بپوشم و مقنعه مواتوکردم و با فکروخیال خوابیدم.
صبح زود بیدارشدم از استرس نتونستم خوب صبحونه بخورم یه آرایش ملایم کردم و لباسامو پوشیدم از خونه زدم بیرون داروخونه یکم با خونمون فاصله داشت ولی ب خونه ی بابا بزرگم اینا نزدیک بود.خلاصه رفتم داروخونه اون دختر ک اسمش سارا بود قبل ازمن رسیده بود قرار بود ب من آموزش بده و ازمایشی کار کنم اگ یاد گرفتم اونجا کارمیکردم و موندگار میشدم سارا خیلی زبرو زرنگ و حواس جمع بود کارشو شروع کرد و یه ماژیک برداشت رو قوطی های داروها ک اکثرا هم آمپول بودن مینوشت برا چی استفاده میشه و دوزش چقده برا گاو یا گوسفند یا بز یا سگ و ...استفاده میشه.
یکی دو ساعت گذشت خسته شدیم گفت یکم استراحت کن بقیشو بعدا میگم چند دیقه ای بود ک نشسته بودیم و چایی میخوردیم ک دکتر صادقی اومد(همون دکترِ مطب ک منشی نخواست).
یه پسر جوون قدبلند خوش چهره بود.
رو ب ما گفت سلام دکتر رضایی (دکتر داروخونه ک هم رفیق و هم همکلاسی بودن)نیومده؟
سارا گف نه هنوز.اون تا فیلمشو نبینه نمیاد دکتر صادقی خندید و رفت.
گفتم چه فیلمی.
گفت بابا نمیدونی ک دکتر رضایی یه پاش ترکیه س زنشم ازاون افاده ای هاس پزشکی میخونه یه فیلم ترکیه ای هست تا اونو نبینه نمیاد سر کار.یاهم تا لنگ ظهر خوابه کلا داروخونه رو سپرده ب من منم وقتی سوالی داشته باشم از دکتر صادقی میپرسم چون خیلی باسواده.
حس فضولیم گل کرده بود گفتم دکتر صادقی چرا منشی نخواست؟
گفت میدونی اخه مجرده و دیگ خونه نگرفت اینجا چون مطبش بزرگه اون پشت یه دیوار با ام دی اف کشیده و یه تخت و یخچال و گاز گذاشته اونجا میمونه و آخر هفته ها میره خونه شون براهمینم منشی نمیخاد چون خودش اونجا میخوابه و خیلی ازمردم میدونن دکتر شب هاتو مطب میمونه واس همین نمیخواد کسی منشیش بشه تا برادختره حرف درنیارن....
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : daneshgah
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه wvuyc چیست?