دانشگاه قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

دانشگاه قسمت سوم

گفت خیلی چشم پاک ومومنه و ماه رمضونو کلا روزه میگیره


 با دهن روزه میره روستاها حیوونهارو ویزیت میکنه حتی از بعضیا ک فقیرن و تنها دارایشون یه گاو یا چندتا گوسفنده نه تنها حق ویزیت نمیگیره بلکه نسخه و داروهاشونم رایگان میده بهشون.
اینارو ک گفت خیلی خوشم اومد همونلحظه دکتر رضایی اومد و باهامون سلام و احوالپرسی کرد با سارا خیلی راحت بود بهش میگف سارا به به نشستین چایی میخورین غیبت میکنین عجب استادی هستی.
خندیدیم و بلافاصه بعدش دکتر صادقی اومد تو و بهم گفت شمابودی زنگ زدی ب من؟گفتم بله.
گفت شرمنده من منشی نیاز نداشتم ولی زنگ زدن شما اسباب خیر شد برا سارا شما اومدی اون دیگ یه شیفت میاد سرکار اینم بگم حقوق سارا همون موند ولی ساعت کارش نصف شد چون دو سال بود برادکتر کارمیکرد اونروز خیلی خوب بود جالبه اصلا یادم رفته بود ب پیمان زنگ بزنم رفتم خونه کلا فکرم پیش دکتر صادقی بود رفتارش حرف زدنش واقعا دامپزشکی سخت بود با حیوون زبون بسته طرف بودی ک دردشو نمیگفت و باید خیلی ماهر بودی تا تشخیص بدی چون شهرما صدو هشتاد تا روستای تابع داره از روستاها میومدن و مثلا میگفتن گاوم اسهال داره باید شرح حال میگرفتیم مثلا اسهالش چ رنگیه و طبق رنگش بهش دارو میدادیم😅و بعضی وقتام میگفتیم برو از دکتر بپرس هرروز دکتر صادقی میومد داروخونه حتی بیشتراز خود دکتر رضایی وقتایی ک بیکار بود کلا میومد پیش ما.
ده روز گذشت و من راه افتادم و قرار شد کارمو ادامه بدم.
از فردای اخرین روز آزمایشی کلیدارو تحویل گرفتم ک صبح من بیام بازکنم تا ظهر ک بعدش سارا میومد حساب کتابارو از صبح تا ظهر تحویل میدادم ومیرفتم. جالب بود ازاونروز ب بعد دکتر صادقی دیگ کم میومد مطب صبا ک من تنها بودم داروخونه ام نه شلوغ بود نه خلوت ی ماه گذشت کم کم رفت امد دکتر صادقی بیشترشد انگار ب هم عادت کرده بودیم دیگ صمیمی تر شده بودیم همونطور ک با سارا صمیمی بودن بامنم بود ولی همیشه یه فاصله ای بینمون بود ولی با سارا خیلی راحت بودن در حد دوست معمولی ونه چیز دیگه ای.
از سرکار ک میرفتم خونه ب پیمان زنگ میزدم.
یروز قرارشد پیمان برام پول بفرسته گوشی بخرم و ب خانواده بگم با پول خودم گرفتم.پولو فرستاد منم رفتم گوشی خریدم و گفت تلگرام نصب کن نصب کردم وگفت عکس بفرست ک همدیگه رو ببینیم‌.
عکسم ک شال و مانتو تنم بود رو فرستادم خوشش اومد و کلی قربون صدقه ام رفت گفتم حالا تو بفرست عکسو ک فرستاد وایییی اصلا باورم نشد اون صدا ب این تصویر نمیخورد جا خورده بودم سنش بالاتر نشون میداد...

گفت چیشد پسندیدی؟
یه کلمه نوشتم خوبه بعد بحثو عوض کردم باورم نمیشد این چند ماه با این حرف میزدم تو شوک بودم وای من وابسته ی کی شده بودم اونروز،کلا فکرم درگیر پیمان بود چرا اینجوری شد چقد خیال پردازی کرده بودم براش ولی دیدن عکسش یه خط بطلان کشید رو همه ی رویاهام.
همچنان سرکارمیرفتم و داروخونه تنها جایی بود که حالمو خوب میکردو برای چند ساعت تمام مشکلاتمو فراموش میکردم و با دیدن دکتر و حرفا و رفتارای اون توقعم بالا رفته بود و کم کم علاقمو به پیمان از دست دادم دیگه کمتر بهش فکر میکردم کمتر دلم تنگ میشد اصلا یادم میرفت زنگ بزنم بهش بی محلیامو که میدید اوایل التماس و اصرار میکرد که صنم تو چرا اینجوری شدی عوض شدی نکنه ازمن خوشت نیومده؟منم تو رو دروایستی مونده بودم میگفتم نه بابا دیوونه این چه حرفیه ولی من واقعا ازش خوشم نمیومد کم کم پیمان هم رو در وایستی رو گذاشت کنار و رک بهم گفت پول ازم گرفتی گوشی بگیری بعد میخوای منو از سرت وا بکنی ازت شکایت میکنم شهر هرته مگه.
وای اسم شکایت ک اومد تنم لرزید گفتم تو توهم زدی من هنوزم همون صنمم و دوست دارم فقط چون سرکار میرم زیاد وقت نمیکنم باهات حرف بزنم خونه ام که میام خودت شرایطمو میدونی اگه خونه خلوت باشه بهت زنگ میزنم اگرم نباشه نمیتونم ک جلوی خانوادم باهات حرف بزنم اما پیمان این حرفا حالیش نمیشد و چند روزی از سراجبار تند تند بهش زنگ میزدم اما پیمان ابراز علاقه ی واقعی و دروغینو ازصد فرسخی تشخیص میداد یه روز بهم گفت یا پول منو پس میدی یا زنگ میزنم به مامانت همه چیو میگم.
گفتم پیمان چی داری میگی منو عاشق خودت کردی منِ ساده میخواستم باهات ازدواج کنم ببین چیکارکردی با احساسات من اینارو میگفتم میخواستم خودشو مقصر بدونه و از شکایت منصرف بشه البته با شناختی که ازش داشتم بعید میدونستم شکایتی درکارباشه چون پیمان انقد داشت که یه تومن پول به چشمش نیادولی از لج من میگفت پولمو پس بده اون روز یه دعوای حسابی سر سنش کردمو بلاکش کردم حتی چندباری لیست سیاهمو چک کردم دو سه باری زنگ زده بود و دیگه هیچ تماس یا پیامی نداشت.فرداش با یاسمن رفتیم سیمکارت گرفتیم به اسم یاسمن برای مامانم شب که شد بابام اکثرا خواب بود داداشو فرستادیم یجوری گوشی بابارو برداره بیاره تو اتاق زود شماره مامانو تو گوشیش عوض کردیم و شماره جدیدو سیو کردیم و من خیالم از بابت گوشی مامان راحت شد که پیمان نمیتونه تماس بگیره اون سیمکارتشم شکوندم و حتی رفتم دفترپیشخوان کارت ملی مامانمو دادم و سوزوندمش شماره شو...


مامانم گفت مگه سیمکارت خودم چش بود موندم چی بگم که یهو نمیددنم از کجا به ذهنم رسید گفتم فرهاد اینا شمارتو میدونن میبینی که الان سوسن سرش به درس گرمه و یهو دیدی زنگ زدن چرت و پرت گفتن باز افکارشو بهم ریختن مامان ساده ی منم گفت اره راست میگی باشه چه بهتر.
بابام رو سیمکارت و گوشی اینا حساس بود مثلا اگه میفهمید مزاحم داریم قبل ازینکه بفهمه مزاحم کیه یقه ی مارو میگرفت کلا منطق بابام اینجوری بود هرکی خطا میکرد قبل از هرچیز مامانمو بازخواست میکرد حالا اگه پیمان میتونست باهاشون تماس بگیره و همه چیو بگه بدبخت میشدیم.
پیمان شماره ی عمه ام رو هم نداشت چون به اصرارمن اون موقع پاک کرده بود البته هرچند عمه ام خودش صدتا سیمکارت داشت از شانس من اون سیمکارتش دیگه خاموش بود‌.
فکر کنم پیمان هم عذاب وجدان گرفته بود یا خسته شده بود یا هرچی نمیدونم ولی خوشبختانه دیگه پیگیر ماحرا وگوشی نشد.
سرمو با کارم گرم کرده بودم وخوشحال بودم کارم ک تموم میشد سارا میومد بلافاصله نمیرفتم خونه میموندم یکم با سارا حرف میزدیم کلی میگفتیم میخندیدم و خوش میگذشت دکتر صادقی ام میومد سه تایی میگفتیم میخندیدیم یه روز سارا برام اینستا نصب کرد و ایدی خودشو داد و فالوش کردم و کم کم ب اینستا معتاد شدم داروخونه وای فای داشت تا بیکار میشدم میرفتم اینستا یه روز ک دکتر صادقی اومد داروخونه و وقتایی ک رضایی نبود میرفت مینشست جای اون دیگه خیلی راحت شده بودیم باهم.
رفتم چایی ریختم براش تشکر کرد و مشتری اومد و کارشو راه انداختم و اومدم نشستم رو مبل و با گوشیم ور میرفتم ک دکتر گفت اینستا داری؟
گفتم اره خندید گفت همه رو معتاد کرده هاااا
گفتم بله منم سارا معتاد کرد و خندیدیم گفت آیدیت چیه؟
آیدیمو گفتم ک منو فالو کرد درخواستشو قبول کردم منم اونو فالو کردم و عکساشو دیدم کلا مسافرت و خوشگذرونی با دوستاشه.
یه اکیپ داشتن دخترو پسر هر دو هفته یبار جمعه ها میرفتن گردش دکتر با اینکه نماز اینا میخوند ولی خیلی امروزی و روشن فکر بود ازین مذهبیایی اعصاب خوردکن نبود قبل ازین ک بپرسم گف اینا دوستامن این هفته رفته بودیم شمال و عکسارو نشونم میداد ک سارا اومد.وقتم تموم شده بود باید میرفتم خونه.
باهاشون خداحافظی کردم و داشتم میرفتم ک دکتر صادقی ب شوخی گفت جای دیگه نریاااا رسیدی خونه با ایمو تماس تصویری بگیر ببینم خونه ای یا نه خندیدم و رفتم تو این مدت خیلی حالم خوب شده بود اگ دست خودم بود دو شیفت میرفتم داروخونه...
 
رسیدم خونه ناهار خوردم ک بابام گفت چرا دیر اومدی گفتم تا حساب کتاب کنیم طول کشید گفت سروقت میری سروقت میای فهمیدی؟
رفتم تو اتاق.سوسن داشت درس میخوند البته گوشیشم لای کتاب بود حس میکردم ک ادای درس خوندن درمیاره.فردا صبح ک خواستم برم داروخونه صبحونه رو ب زور خوردم حالت تهوع داشتم رفتم داروخونه دو ساعتی گذشت دل درد شدیدی گرفتم وقت پریودم بود وای الان تو داروخونه چرا باید پریود بشم حالا چیکار باید میکردم.رفتم از سوپر مارکت پد گرفتم ولی دل درد و حالت تهوع لعنتی ولم نمیکرد یکم گذشت دکتر صادقی اومد دید کم حرف و بیحالم گفت چیزی شده رنگت چرا پریده گفتم دلم درد میکنه گفت خب میخای برو خونه من هستم اینجا یا زنگ بزنم سارا بیاد گفتم نه میمونم تا شیفتم تموم شه همینجور نشسته بودیم یهو حالت تهوعم بیشترشد و دیگ داشتم بالا میاوردم سریع رفتم دسشویی و بالا آوردم اومدم بیرون گفت چیزی خوردی نکنه مسموم شدی گفتم نمیدونم نمیخواستم بفهمه بدم پریودم.
فکر کرد مسموم شدم و معدم درد میکنه بلند شد رفت از دوربین دیدم سوار ماشینش شد و رفت ده دیقه ی بعد اومد دوتا قرص خریده بود برام وای قرص هیوسین و رانیتیدین.
گفت بیا ازینا بخور برو بشین تکون نخور اگرم مشتری اومد من هستم.
رانیتیدینو بازکرد وگفت بگیرش.تو رو دروایستی گفتم نه همین هیوسین کافیه. گفت نه بخور گفتم اخه رانیتیدین ربطی ب دردم نداره گف چرا.
یهو از دهنم پرید گفتم پریود شدم و بعداینکه فهمیدم خودمو لو دادم سرمو انداختم پایین.
اونم یکم سرخ و سفید شد گفت اهان خب اینو ازاول بگو دیگه خجالت نداره ک یه چیز طبیعیه همینطور داشتیم حرف میزدیم باز حالت تهوع گرفتم گفت بیا برو خونه لج نکن زود ب دکتر رضایی زنگ زد گفت خانم فلانی حالش بده میخاد بره اونم اجازه داد و رفتم لباسمو عوض کنم یه جایی بود پشت قفسه ها تقریبا دو متر بود اونجا و چای ساز و یخچال هم گذاشته بودن با یه روشویی ک لباسامونو اونجا عوض میکردیم از اونجا ک دراومدم دیدم سوییچ ب دست منتظر منه همینجور داشتم نگاش میکردم گفت کلیدو بده درو قفل کنم گفتم برای چی گفت خب ببنیدیم بریم تورو برسونم انتظارنداری ک دروباز بزاریم بریم گفتم نه خودم میرم گفت خودت نمیتونی بدو کلیدو بده تو ذهنم بابامو تصور کردم ک اگه منو تو ماشین دکتر ببینه قیامت ب پا میکنه گفتم نه اقای دکتر خواهش میکنم خودم میرم گفت انقد بدم میاد از دخترای لجباز و یه دنده گفتم من لجباز نیستم اگ بابام ببینه بدمیشه میترسم.گفت حالت بده میخوام برسونمت این کجاش بده‌؟خلاصه بااصرارش و ب احبار قبول کردم ورفتیم....
 

گفت براچی بترسی خب حالت بد شده میخوام برسونمت خونه تون این کجاش بده ک بابات بخواد عصبانی بشه خلاصه ب اجبار قبول کردم درو قفل کردیم ورفت سوار شد دو سه قدم فاصله داشتم باماشین تو ذهنم داشتم میگفتم حالا جلو بشینم یا عقب اگ جلو بشینم کل شهر حرف درمیارن.بابامم ببینه فاتحه ام خونده ست.
عقبم بشینم ب دکتر برمبخوره تو دلش ممکنه بگه مگه من راننده شخصیتم یا آژانسم همینجور تو دو راهی مونده بودم ک دکتر از داخل در جلورو باز کرد گفت بیا دیگه سوارشو با استرس رفتم سوار شدم شهر کوچیک بود و همه هم مارو میشناختن مردمو زنده شدم تا برسیم.
سرکوچه بودم گفتم همینجا نگه دارین بقیشو پیاده میرم دید خیلی استرس دارم گفت باشه تشکر کردمو پیاده شدم رسیدم خونه مامان گفت وا چه زود اومدی گفتم حالم خوب نیست پریود شدم رفتم و تواتاق دراز کشیدم.
یکم بعد بابام اومد داد میزد ومامانمو صدامیزد مامانم سراسیمه گفت چیشده چخبرته گفت اون دختر هرزه ات کو مامانم مثل همیشه فکر کرد سوسن کاری کرده گفت درست حرف بزن مرد این چه حرفیه ادم ب دختر خودش فحش نمیده گفت ب دختری ک بخواد جنده بازی دربیاره میگن خوبم میگن دخترت میره سرکار یا میره دنبال هرزگی این دختر نباید الان سرکار باشه؟پس چرا از ماشین دکتر پیاده شد.
مامانم گفت کی صنم؟صنم از گل پاکتره تو داروخونه حالش بد شده دکترم گفته برو خونه خودش اورده رسونده بابام این حرفا حالیش نبود اومد تا میتونست منو زد از درد ب خودم میپیچیدم گفت حق نداره از فردا بره اون خراب شده همین یه دونه سالم مونده بود اینم میخاد ابروی منو ببره فلانی دیدتش در داروخونه رو بستن سوار ماشین شدن زنگ زد بمن گفت دخترت با دکتر رفتن دور دور،انقد منو زد ک خسته شد بیحال افتاده بودم مامانم اومد زیرلب بابامو فحش میداد و ب بخت بد خودش لعنت میفرستاد.
برام جا انداخت بلند شدم برم تو جام بخوابم ک دردی زیر چشمم حس کردم ک از بقیه جاهام بیشتر درد میکرد تو آینه خودمو نگا کردم واییی زیر چشمم ک بابام بامشت زده بود ورم کرده بود و قرمز شده بود مامان اومد چایی و زنجبیل و عسل اورد داد حوردم درازکشیدم تو جام نمیدونم کی خوابم برد و چند ساعت خوابیدم هوا تاریک بود با تکونای سوسن بیدارشدم گف پاشو بیا شام بخور از گشنگی داشتم میمردم پاشدم نشستم توجام ومامانم برام عذا آورد جلوی چشم بابام افتابی نمیشدیم تا حرصش بخوابه.مامانم گف تو چرا با دکتر اومدی خودت پیاده میومدی مگه چقد راهه گفتم بخدا گفتم خودم میرم دکتر دید حالم بده نزاشت پیاده بیام بنده خدا خواست خوبی کنه از کجا بدونه ما چجور ادمایی هستیم...
تودلم یه حسایی ب دکترداشتم و....
 
 
. مامان گفت خداکنه زودتر شوهرکنین هم شما راحت بشین هم من دیگ انقد استرس شمارو نکشم سوسن گفت شوهرکیلو چنده امسال میریم دانشگاه خلاص میشیم.
مامان گفت اگه قبول بشین دیگه و یه نفس عمیق کشید.
فهمیدم منظورش منم ک درس نمیخوندم گفتم مامان فردا چیکار کنم بابا گف حق نداری بری منم نمیتونم ک همینحوری یهویی بگم فردانمیام.
گفت باهاش حرف میزنم و رفت بیرون.دراز کشیدم و رفتم تو فکر دکتر ب جنتلمن بازی امروزش،تو دلم یه حسایی بهش داشتم دکتر صادقی آرزوی هر دختری بود جوون تحصیلکرده پولدار خوشتیپ قدبلند و آقا بودنشم امروز دیدم ک چجوری نگران من بود فکر کن اگ زن بگیره براش چکارا ک نمیکنه حالا منکه یه دخترغریبه بودم انقد خوابیده بودم شب دیگ خوابم نمیبرد تا نصفه شب بیداربودم و توفکر فردا بودم.
صبح زود بیدارشدم مامانم طبق معمول صبح زود رفته بود نونوایی و نون گرفته بود رفتم تو آشپزخونه بابا خواب بود یواش گفتم مامان چیشد برم یا نه مامان گف توبیا صبحونه بخور حالا گفتم خب اگ برم بابا باز عصبانی میشه بلند شد رفت بابامو صدا زد یکم تکونش داد گفت یحیی اجازه میدی صنم بره سرکار یهویی ک نمیشه بگه نمیام و ب دروغ گف قرارداد بستن همینجوری ک نیست بابا از،زیر لحاف یه کلمه گفت بره خوشحال شدم و صبحونه مو کامل خوردم و رفتم داروخونه نیم ساعت نشده بود دکتر صادقی اومد جالب بودوقتایی ک تنها بودیم بهم میگف صنم وقتایی ک رضایی و سارا بودن با فامیلیم صدامیزد همینکاراش باعث میشد بهش حس داشته باشم اومد تو گفت سلام صنم چطوری بهترشدی گفتم اره اومد نزدیکتر گفت زیرچشمت چی شده گفتم هیچی خوردم زمین گفت راستشو بگو این جای ضربه اس چیشده گفتم بابام زده چشاش گرد شد و گفت برای چی نخواستم بدونه بخاطر اون کتک خوردم گفتم با مامانم دعواشون شد رفتم جداشون کنم یه مشتم من خوردم و الکی خندیدم خیلی پکر شد گف صنم یه سوال میپرسم راستشو بگو گفتم چی گفت بابای تو اعتیاد داره؟هیچی نگفتم گف من پرسیدم از چن نفر همه گفتن بابات و عموهات اعتیاد دارن بغض کردم یجورایی تحقیر شده بودم گفتم خب ک چی اصلا شما براچی پرسیدین گفت صنم تو چرا درس نمیخونی براچی اومدی داروخونه کار کنی بشین درستو بخون یه کاره ای شو ازین شهر برو نجات پیدا کن یهو مشتری اومد پاشدم برم گفت بشین من میرم رفت کارمشتریو راه انداخت اومد گف یه ماسک بزن اینجوری زشته جلو مشتریا و رفت مطب خودش ناراحت بودم با کسی ک بهش علاقه مند شده بودم از زمین تا آسمون فاصله داشتیم اون کجا من کجا.اخه تا کی باید بخاطر بابام تحقیر میشدیم وشکست میخوردیم.
نزدیکای کنکور بود سوسن با جدیت درس میخوند.....
 
میخواست بره امتحان بده ب من گفت بیا شانسی بزن شاید قبول شدی گفتم باشه روز کنکور رسید و جمعه هاهم داروخونه بازبود اونروز با سارا هماهنگ کردم جای منم بیاد رفتم و باز خراب کردم ولی عین خیالمم نبود دیگه مردود شدن تو کنکور بعد چند سال برام عادی شده بود شنبه صبح رفتم داروخونه دکتر رضایی بعداز چند وقت صبح اومده بود داروخونه یکم بعد هم دکتر صادقی اومد نشستن باهم گفتن خندیدن منم مشتریارو راه مینداختم کارم ک تموم شد دکتر رضایی گفت کنکور چطور بود گفتم نخونده بودم.
صادقی سرشو تکون داد گفت ب خودت ظلم میکنی هردوشون شروع کردن منو نصیحت کردن که بخون راحته یکسال وقت داری امسالو گند زدی ازالان بخونی سال بعد قبول میشی و میتونی دکتر بشی و از بین رشته ها هم میگفتن دندونپزشکی خوبه.
خیلی علاقه داشتم قبول بشم و برم دانشگاه ولی دبگ حس درس خوندن نداشتم ارادم ضعیف شده بود و حرفاشون چندان تاثیری نداشت روم نداشت بالاخره نتایج کنکوراومد اینبار هردومون مجاز بودیم رتبه ی من با ابنکه هیجی نخونده بودم ولی از سوسن بهتر بود سوسن انتخاب رشته کرد ولی من نکردم گفتم من دیگ سرکار میرم و بیخیال شدم سوسنم میدونست حتی اگ پزشکی هم قبول بشه بابا اونو تنها نمیزاره بره دانشگاه براهمین هررور رو مخ من کارمیکرد میگف بیا یه رشته همبنجوری بزن قبول شو بریم دانشگاه اگ نخواستی انصراف میدی ولی من تمایلی نداشتم وقت انتخاب رشته تموم شد و من همچنان سرکارمیرفتم نتایج انتخاب رشته اومد و سوسن روانشناسی پیام نور یکی از شهرستانا قبول شد خیلی پکر بود ولی هنوز کسی نمیدونست چی قبول شده از داروخونه ک اومدم گفت ببین صنم من فلان جا قبول شدم ولی بابا ازکجا میخواد بفهمه توام بیا بگو یه انتخاب رشته کردم و قبول شدم هر دو بگیم سراسری قبول شدیم و فقط ازین خونه بریم.
ترس برم داشت گفتم سوسن چی میگی مگه ب همین راحتیه خب گیرم ما ب دروغ بگیم سراسری قبول شدیم مامان بابا هم قبول کردن کجا میخواییم بمونیم تو خیابونا میخوای بخوابی؟گفت نه من فکر اونجاشم کردم یه سری خوابگاهای آزاد هستن ک پول میدی میمونی گفتم خب اونا اجارشون زیاده ما از کجا بیاریم بدیم گف منکه از پول مهریم میدم توام کار پیدا میکنی تا وقتیم کار پیدا کنی من اجاره تو میدم فقط تو بیا قبول کن اگ تو نیایی من نمیتونم برم گفتم نمیدونم باید فک کنم فرداش رفتم داروخونه ب دکتر صادقی گفتم یکم فکر کرد گفت صنم هیجوقت تو زندگیت دروغ نگو و پنهانکاری نداشته باش.ولی من تصمیمو گرفته بودم ومیخواستم خلاص شم ازاون خونه.
 
 
. دکترصادقی گفت صنم هیجوقت تو زندگیت دروغ نگو و پنهانکاری نداشته باش شکست میخوری.
گفتم میبینین ک بابام چجوری باما رفتارمیکنه کلا دیگ از این شهر سیرشدم میخوام برم.دکتر باناراحتی گفت خوددانی ورفت مطب.
شب با سوسن تو اتاق نقشه میکشیدیم ک وقت شام سرسفره چی بگیم من از استرس داشتم میمردم ولی سوسن کاملا اروم بود سرسفره مامان از همه جا بیخبر پرسید نتایج کنکور چیشد؟
سوسن سریع گفت هردوتامونم قبول شدیم.
کم کم داشتم سنکوب میکردم میترسیدم اگ لو بریم بابا چه بلایی سرمون میاره اگ برای ثبت نام باهامون بیاد و ببینه قبول نشدیم چی از همه ی اینا میترسیدم. سوسن گفت فردا قراره بریم ثبت نام کنیم چون دانشگاه سراسریه شهریه نمیدیم خوابگاه و غذا اینا رایگانه.
بابام برای اولین بار خوشحال بود بیچاره فکر میکرد واقعا قبول شدیم اون شب برای اولین بار تو عمرمون خانوادگی باهم بگو بخند کردیم و شام خوردیم ولی من دلم آشوب بود همینجوریشم ادم فوق العاده استرسی بودم دروغ ب این بزرگی هم منو نابود میکرد.
شب موقع خواب تو تلگرام دگتر صادقی بهم پیام داد سلام.
سریع جواب دادم سلام خوبین؟
نوشت چیشد؟
نوشتم هیچی ب بابام گفتیم و اونم باور کرد اصلا نپرسید کارنامه تون کو و قراره فردا دوتایی با خواهرم بریم.
گفت صنم من میخواستم کمکت کنم ولی نه اینجوری.کاش دروغ نمیگفتی اگ اونجا بلایی سرت بیاد چی اونجا پر گرگه باید حسابی حواست باشه.گفتم چشم گفت حالا کجا میخوایین بمونین گفتم والا میخواییم بریم خوابگاه خودگردان.
گفت اجاره شو از کجا میاری‌.گفتم میرم سرکار گفت پس چجوری درس میخونی گفتم والا نمیدونم فعلا خودمم گیجم و یجورایی تو عمل انجام شده قرارگرفتم باحرص گفت موفق باشی و شب بخیر.
فردا صبح راهی شدیم با رویا تماس گرفتم و قرارشد بیاد کمکمون کنه وقتی فهمید قراره اونجا بمونم خوشحال شد ولی گفت کاش دروغ نمیگفتی صنم و یه رشته انتخاب میکردی و بعدا انصراف میدادی مهلت انتخاب رشته تموم شده بود نمیتونستم کاری کنم.
رفتیم دنبال خوابگاه یه جا رفتیم خیلی داغون بود چهارتا تخت دوطبقه تو یه اتاق شش متری بود ک سالن مطالعه تو زیرزمین بود برای کل خوابگاه ی دونه حموم بود ک در هفته دوبار حق استفاده داشتی هربارم نیم ساعت قیمتشم بالا بود نه من پسندیدم نه سوسن و درجا برگشتیم و یه خوابگاه دیگه رفتیم ک خیلی خوب بود هر طبقه آشپزخونه و حموم دستشویی جدا داشت فشار اب قوی بود محدودیت استفاده نداشت و نظافت هم بانظافتچی بود اتاقا عالی و تخت ها دو طبقه با پتوهای تازه هر اتاق یخچال تلفن جدا داشت و برای هر نفر کمد اختصاص داده بودن و قیمتش هم مناسب بود....
 
 
 
. اونجا رو گرفتیم و بیعانه دادیم.
بعد ب رویا زنگ زدیم ادرس گرفتیم رفتیم خونه شون.
رویا با دوستاش خونه گرفته بودن چون درسشون سنگین بود تو خوابگاه راحت نبودن شب رفتیم پیششون.
برامون شام درست کرده بودن تا رسیدیم با روی باز ازمون استقبال کردن رویا ب دوستاش نگفته بود ک من دانشجو نیستیم انقد استرس داشتم ک حالت تهوع گرفتم و درحدی ک چند بار بالا اوردم.
رویا نگرانم بود میگفت چرا اینجوری شدی؟
گفتم نمیدونم شاید زیاد اینور اونور رفتیم گرما زده شدم رویا منو برد تواتاق گفت ببین صنم این راهی ک انتخاب کردی نمیگم راه درستیه ولی یه فرصته میتونی خودتو بکشی بالا.
گریه ام گرفت گفتم رویا من دلم میخواد برگردم خونه همش استرس دارم سوسن منو انداخت تو هچل الان نه راه پس دارم نه راه پیش.
گفت اتفاقا میتونی این یه سال خوب درس بخونی و رشته ی خوب قبول بشی البته درس خوندن تو خوابگاه سخته ولی چون خوابگاهای خودگردان خلوتن میشه خوند فقط باید اراده کنی.
رویا کلی دلداریم داد و گفت یکم دراز بکش حالت بهترشد بیا پیشمون رفت تو هال و درو بست یه بغضی تو گلوم بود مغزم داشت منفجر میشد ترس از بابام هزینه های خوابگاه و زندگی تو شهر غریب و کنکور همه ی اینا فکرمو مشغول کرده بود یه نگا ب دورو اطرافم کردم اتاق پر کتاب بود کتابای رشته ی دندانپزشکی ته دلم حسرت خوردم و حسودیم شد ب رویا ک چقد راحت ب آرزوش رسیده بود و خوشحال بدون حاشیه زندگیشو میکرد ولی من چقد از آرزوهام فاصله داشتم آهی کشیدم و پاشدم رفتم پیش بچه ها رویا گفت بهتری؟سری تکون دادم و نشستم پیششون.اونشب خیلی بهمون خوش گذشت ولی شب فکرو خیال نمیزاشت. بخوابم.
فردا صبح رفتیم بازار و چند جا هم سرزدیم برای کار ولی هیچ کاری نبود.
این چن روز با دکتر صادقی درارتباط بودم اونم هرازگاهی یه آگهی میفرستاد واسم میگف بهش زنگ بزن ولی کار جور نمیشد ک نمیشد تا اینکه یه شب بهش پیام دادم بعداز احوال پرسی گفتم شما این شهر آشنا زیاد دارین نمیشه به یکی از اشناهاتون سفارش منو بکنید کار برام جور کنه؟
گفت صنم من موندم تو کار تو خودت اصلا میفهمی چیکار داری میکنی با یه دروغ خودتو انداختی تو دردسر اگه میموندی همینجا من با دکتر رضایی حرف میزدم از داروخونه استعفا میدادی میومدی مطب خودم ب عنوان منشی کار میکردی خودتم میدونی ک دامپزشکی نیاز ب منشی نداره مینشستی تو مطب درستو میخوندی حقوقم میدادم بهت منم ک اکثر مواقع میرم روستاها.
گفتم منکه از اول ب شما زنگ زدم برای کار.
گفت اونموقع ندیده بودمت قلبم ریخت یعنی چی ندیده بودمت ینی دکتر هم ب من علاقه داشت؟ذوق مرگ شده بودم.چشمم ب صفحه ی گوشی بود.
 

ذوق مرگ شده بودم گفتم خب الان من چیکارکنم نمیتونم ب خانواده ام بگم اگرم بگم سوسن نمیتونه بره دانشگاه.
گفت خب نره ب تو چه گفتم اخه ما ب بابام گفتیم دانشگاه ثبت نام کردیم الان دیگ دیرشده چند دیقه ای هیچی ننوشت چشمم ب صفحه ی گوشی بود
یهو درحال تایپ گفت صنم من میتونم هزینه هاتو بدم ولی باید بهم قول بدی فقط و فقط درس بخونی و رشته ی عالی قبول بشی حالا هرچی خودت دوست داری دندان دارو یا پزشکی.
وای خیلی خوشحال شدم هنوز چیزی ننوشته بودم براش نوشت اجاره ی خوابگاه چقدره.
گفتم هرنفر ماهی دویست تومن گفت خب من ماهی سیصد تومن میدم کتاب اینام خواستی میخرم برات تو فقط درس بخون قبوله؟
گفتم چرا اینکارو میکنین گفت میخوام زندگیتو نجات بدی همین.اگه بدونم زندگی یه نفر با کمک من زیرو رومیشه چرا کمک نکنم.
خیلی خوشحال شدم با کلی تشکر خدافظی کردم و خوابیدم فردا صبح به سوسن گفتم خوشحال شد گفت بیا اینم از پول حالا کم غر بزن‌
تو خوابگاهمون بجز ما یه دختر دیگ تو اتاق بود اسمش سعیده بود ک خبلی درسخون بود روزهای اول همه چی خوب بود میرفتم سالن مطالعه درس میخوندم و سوسنم میخوند و سه تایی آشپزی میکردیم و خوش میگذشت شبا به دکتر گزارش میدادم همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه رفتارهای مشکوک سوسن باز شروع شد صبح زود از خوابگاه میرفت بیرون وغروب برمیگشت.خوابگاه یه قانونی داشت که از هفت صب تا هفت و نیم شب میتونستی بری بیرون وهرکی بیرون بود باید تا هفتو نیم میومد و تو دفتر اسم وفامیل و ساعت ورود مینوشت اوایل ازش میپرسیدم کجا میری منو میپیچوند میگفت دنبال کار بودم یا مثلا با دوستم بیرون بودم ولی من میدونستم دروغ میگه کم کم کاملا آشکارا با تلفن حرف میزد دوش میگرفت و میرفت بیرون و تا شب مبموند‌
سعیده ام از کاراش خوشش نمیومد و بمن میگفت ب خانوادت بگو ولی نمیتونستم بگم چون ما دروغ گفته بودیم پای خودمم گیر بود یه روز تو سالن مطالعه بودم سعیده اومد ناراحت بود بامن و من گفت صنم منو سوسن فرستاده باهات حرف بزنم.
گفتم برای چی چه حرفی.
گفت سوسن میگه میخوام با حمید صیغه کنم.
واااای انگار بهم برق وصل کردن گفتم چیییی حمید؟صیغه؟برای چی دختره ی عوضی پس بگو براهمین میخواسته هرطور شده بیاد دانشگاه که از زیر سایه ی خانواده دربیاد راحت کاراشو بکنه.سعیده گفت والا منم خیلی باهاش حرف زدم گفتم اگه پسری تورو بخواد میاد دم خونتون خواستگاری نه اینکه بگه بیا صیغه کنیم داشتیم حرف میزدیم که سوسن اومد گفتم چه غلطی میخوای بکنی هان میخوای بابا بفهمه بیاد تیکه تیکه مون کنه؟
داد و بیدادکرد گفت ب تو ربطی نداره....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : daneshgah
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه lspcj چیست?