دانشگاه قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

دانشگاه قسمت پنجم

انقدر گفت وگفت دیدم بیجا نمیگه.کی میومد


 تواین وضعیت منو میگرفت دکتر ک ولم کرده بود امیرهم زنش برگشته بود من چیکارمیکزدم بعدازاین بی پول وتنها.بخاطر پولدار بودنش قبول کردم شمارمو بهش داد باهم چند ماهی حرف زدیم خیلی پسر خوبی بود و تو اون مدت واقعا ازش خوشم اومده بود هردو بهم وابسته شده بودیم و قرار شده بود ابان ماه بیاد خواستگاریم حتی ب مامانمم گفته بودم که قراره بیاد خواستگاریم و دیگه همه چی جدی شده بود و حتی پیش مامانمم باهاش حرف میزدم.
یه روز صبح که بیدارشدم طبق معمول براش پبام فرستادم جواب نداد چند باری با فاصله ی زمانی پیام دادم زنگ زدم جواب نداد بعداز دو روز خودش زنگ زد جواب دادم و باناراحتی وعصبانیت وباتعجب گفتم کجابودی و فلان گفت صنم نمیدونم چجوری بهت بگم ولی پدرمادرم میخوان ب زور دخترعمه مو برام بگیرن گفتم ینی چی مگه تو بچه ای تو سی سالته.
گفت نه من رو حرف پدرم نمیتونم حرفی بزنم خیلی راحت گفت منو ببخش چند روز دیگ عقدمونه و من مات و مبهوت مونده بودم چی بگم خدایا این دیگه چه بلایی بود سرمن میومد چرا شانس من اینجوری بود گوشیو قطع کردم و نشستم گریه کردم دقیقا شبش اینستامو چک کردم دیدم پست گذاشته دست یه دختر روی دستش و تو دستاشونم حلقه ی ازدواج وای ینی علی انقد نامرد بود این دوروز نگو دنبال عقد و عروسی بوده جواب منو نمیداده نمیشه که تو دو روز ادم زن بگیره پس ینی همزمان بامن با اونم بوده خیلی ناراحت بودم ولی ب روی خودم نمیاوردم بعد از چند روز سوسن بهم گفت رها میگه علی دختر همسایشونو گرفته دختره کلاس یازدهم هست وای خدا نابود شدم علی که گفته بود دختر عمه مو میخوام بگیرن برام دختر همسایه اونم شانزده ساله از کجا دراومد دیگه واقعا عصبی شده بودم ولی هیچ پیام یا زنگی براش نمیفرستادم و نمیخواستم سوختنمو ببینه تعطیلات تابستون تموم شد و ما دوباره برگشتیم شهر محل خوابگاهمون.
چند روز اول سخت میگذشت چون یخچال نداشتیم وسایلامونو میزاشتیم تو یخچال.صاحبخونه ک دیگه یخچال اونم پرشده بود یه روز رفتم پایین از بخچال مرغ بیارم صاحبخونه وسایلارو داد دستم گفت جا ندارم تو یخچال ببر بده به مهدی (دانشجوی پزشکی طبقه دوم)بزاره تویخچالش رفتم در زدم اومد وسایلارو دادم گفتم اگه میشه بزارین تو یخچالتون گفت خواهش میکنم هرچی لازم داشتین بهم بگین داشتم میرفتم بالا از بالای درشون تو خونه اش دیده میشد شیشه ی بالای در خونه ی اون ازین شیشه شفافا بود دیدم با دوستش ی شلوارک تنشونه و پیرهنشونو دراوردن کلی کتاب ریختن جلوشون و سیگار میکشن و درس میخونن ی پیانو هم دیده میشد ترسیدم منو ببینن زود رفتم خونه.


خلاصه یه مدت بعد موعد اجاره رسید پولایی که از امیر گرفته بودم و پس انداز کرده بودم تموم شده بود و من دیگه پولی نداشتم هرسه مون بدون حامی و بی پول بودیم رها از خاطرات گذشته اش از دوست پسرای پولدارش میگفت ازتیغ زنیاش کلا دختر منفی بود و همه رو ب شکل پول میدید حتی چندباری با پیرمردای پولدار طلافروش یا بازاری صیغه میشده و یه پولی ازشون تیغ میزده اما اینبار گیر یه پسر بی پول افتاده بود و عاشقش شده بود درحالی که پسره هم سن من بود و از رها هشت سال کوچکتر بود پسره هم عاشق رها شده بود.
ولی خانوادش ب شدت مخالف بودن رها چون مطلقه بود میگفت نیاز ب اجاره پدر ندارم بریم مخفیانه عقد کنیم اما پسره با اینکه دوسش داشت ولی زرنگ بود کلی باهاش رابطه داشت اخرم بعداز چند ماه ولش کرد و رفت.
تو بدترین شرایط بودیم دیگ اجاره رو نمیتونستیم بدیم یخچال نداشتیم و خورد وخوراکمون بد شده بود ب شدت لاغر شده بودیم تا اینکه صاحبخونه گفت میخوام ازاینجا پاشین هرچقدر پرسیدیم چی شده میگفت من نمیخواستم اینجا رو ب زن جماعت اجاره بدم اشتباه کردم الانم میخام برید بعدها فهمیدیم رهارو چندباری موقع پیاده شدن از ماشینهای مختلف دیده و ناراحت شده.
خلاصه اونجارو تخلیه کردیم و یه خونه ی دیگ گرفتیم رها هم ازما جداشد و تنهایی خونه گرفت من همچنان دنبال کاربودم اما خبری ازکارنبود هرروز تو خیابونا بودم و تنهایی میرفتم دنبال کار سوسنم همچنان با رها دوست بود و رفت وآمد داشت.
یه روز تو خیابون یه اقای خوشتیپ و خوش چهره اومد بهم شماره بده گفتم مزاحم نشو.
گفت شمارمو بگیر پشیمون نمیشی من پولی هواتو دارم تا اینو شنیدم فکر کردم مثل امیر خرجمو میده و کلی بهم میرسه شمارشو گرفتم و چند روزی،باهم چت کردیم و قرارشدهمو بببینیم ماشینش زانتیا بود میگفت مهندسه از تهران اومده اینجا یه پروژه ای داره زنشو طاق داده و اینجا خونه گرفته چند روزی باهم میرفتیم بیرون باهاش راحت بودم خوش میگذشت خسیس نبود حتی تو اون چن روز که ازمشکلاتم بهش گفته بودم برام پول ریخته بود یه شب گفت شام بریم بیرون گفتم باشه ولی زود باید برگردم نمیخوام خواهرم شک کنه رهاهم با اینکه خونه گرفته بود ولی صبح تا شب خونه ی ما بود و خرجشو انداخته بود گردن ما اون شب اومد دنبالم و رفتیم بیرون جلو یه پیتزا فروشی نگه داشت وگفت بشین بیام گفتم مگه نمیریم شام بخوریم گف چرا میگیرم میریم خونه میخوریم گفتم نه من خونه نمیتونم بیام خندید گف چرا مگه میخوام بخورمت گفتم نه ولی من نمیام بدون توجه ب حرفم رفت داخل پیتزایی و پیتزا سفارش داد.....


تا اماده بشه نیومد سوسن بهم زنگ زد گفت کجایی خودشون فهمیده بودن دوست پسردارم ولی ب روم نمیاوردن گفتم بیرونم زود میام و قطع کردم رضا با دوتا پیتزا و نوشابه اومد تو ماشین و خواست حرکت کنه گفتم میشه منو برسونی خواهرم زنگ زده.
گفت ما ک شام نخوردیم.گفتم بیا همینجا تندتند بخوریم بریم یه نگاه بهم کرد و اومد سمت من خودمو کشیدم عقب خندید گفت چیکار ب تو دارم میخام از داشبورد چیزی بردارم یه قران کوچیک برداشت گفت صنم ببین به این قران قسم من نامرد نیستم و تاحالام درحق کسی نامردی نکردم من اگ میگم بریم خونه فقط میخام راحت باشیم بگیم بخندیم کلی حرف زد و قانعم کرد قبول کردم برم باهاش خونه اش ورفتیم یه خونه ی شیک بود بنظرم بعید اومد که خونه ی مجردی باشه چون همه چی تکمیل بود کاملا عادی رفتاد کرد و منم ترسم ریخته بود شام خوردیمو و بعدش خواست میوه بیاره قبول نکردم گفتم میرم خونه دیگه دیرم شده گفت پس ببر خونتون بخور از تو یخچالشون کلی میوه های متنوع برداشت ریخت تو پلاستیک داد دستم و بدون اینکه اتفاقی بیفته رفتیم بیرون
رسیدم خونه و غرغرای سوسن شروع شد.
چیزی نگفتم ورفتم اتاق.دوماهی از رابطمون گذشته بود و من بهش اعتماد داشتم تندتند بهم زنگ میزد فقط چت میکرد وبعضی وقتا وسط چت غیبش میزد بهش وابسته شده بودم ک یه روز گفت میخوام برم تهران پیش مادرم و یه هفته ی دیگ میام تواون یه هفته ام تلفنی درارتباط بودیم و چیز مشکوکی ازش نمیدیدم یه هفته تموم شد و برگشت و کلیم برام خرید کرده بودچند روز بعدش گفت شام بگیرم بریم خونه بخوریم قبول کردم و اونشب لعنتی باهاش رفتم خونه.
بعدازشام گفت میخای یه دوش بگیر. تعجب کردم گفتم نه برای چی گفت همینجوری و بعد گفت پس برو دسشویی از حرفش تعجب کرده بودم و خودشم فهمید و گفت منظورم اینه اگ بخای بری دستشویی اونجاس یکم بعد خودم پاشدم برم دستشویی وقتی اومدم دیدم نیس صداش زدم از تو اتاق جواب داد گفت بیا اینجام رفتم اتاق دیدم لخت رو تخت درازکشیده جاخوردم و استرس گرفتم ولی نخواستم بفهمه ترسیدم چشامو دزدیدم و گفتم لباساتو چرا دراوردی و رفتم سمت هال دنبالم اومد و دستمو گرفت گفت میخوام امشب تو بغلت باشم دلم برات تنگ شده.گفتم خب چرا لباساتو دراوردی شروع کردن بوس و بغل از انقباض بدنش معلوم بود چخبره.فکر فرار زد بسرم زد تو دلم آیت الکرسی رو خوندم انقد استرس داشتم که یادم رفته بود نمیدونم چجوری خوندم شرایطو که دیدم فهمیدم نمیشه با جیغ و دادد و ب زور فرار کنم باید با ارامش برخورد میکردم تا ولم کنه براهمین با عشوه بهش گفتم برو اتاق میام.بایدفرار میکردم ولی چطوری نمیدونستم....
 

باعشوه ک بهش گفتم برو تو اتاق تا رفت سریع مانتومو پوشیدم بدون اینکه دکمه هاشو ببندم شال و کیفمو برداشتم و رفتم سمت در از جاکفشی کفشمو برداشتم و الفرارررر.
تا درو بستم صداشو شنیدم که داد میزد صنم وایسا صنم ولی من بی توجه فقط پله های ساختمانو میدوییدم پایین و پام که رسید ب کوچه خداروشکر کردم و پا ب فرار گذاشتم ینی تو عمرم با اون سرعت ندوییده بودم.
هوا تاریک بود و من یه دختر تنها ک تو خیابونا میدوییدم دیگ از نفس افتاده بودم وایستادم یکم نفس کشیدم گریه م گرفت و تا خونه گریه کردم وقتی رسیدم رها و سوسن خونه نبودن خیالم از غرغراش راحت شد و رفتم حموم زیر دوش ب اتفاقات امروز فکر کردم اگه اتفاقی میفتاد چی میشد من چه خاکی تو سرم میریختم.مامانم چه حالی میشد اونشب مثل بچه هایی که خطا میکنن و ازترس ب خواب پناه میبرن خوابیدم و از اون ب بعد تصمیم گرفتم از مردا انتقام بگیرم بازیشون بدم وابستشون کنم و ولشون کنم دیگ ازمردا متنفر شده بودم که چقد راحت دخترارو گول میزنن میکشونن خونه بعد اتفاقایی که نباید میفته البته تا چند وقت تو شوک بودم و بعد از یه مدت که ماجرا رو فراموش کردم هرکی پیشنهاد دوستی میداد اگه پولدار و با کلاس بود قبول میکردم و بدون هیچ علاقه ای باهاش چت میکردم و بیرون میرفتم حتی همزمان با چند نفر ک هیچ علاقه ای به هیچ کدوم نداشتم خیلی مواقع مسخرشونم میکردم تو روشون خیلی چیزا میگفتم ولی انگار،بعضی مردا هرجی بهشون محل ندی دنبالت میفتن ازبین دوست پسرام یکیشون متاهل بود که تازه بچه دار شده بود انقد التماس کرد که باهاش دوست شدم انقد وابستم شده بود که التماس میکرد تا باهاش برم بیرون توخونه میزاشتم لیست سیاه یه موقعی که یادم میفتاد لیستمو چک میکردم میدیدم نزدیک سی تا تماس و پیام داده.انقد وابستم شده بود که میگفت زنمو طلاق میدم بخاطرتو بیا بامن ازدواج کن منم میگفتم نه من ب هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم اگرم داشته باشم با مرد متاهل ندارم میگفت زنمو دوس ندارم میگفتم چرا میگفت ب خودش نمیرسه چاقه زشته تو خوشگلی خوش اندامی تو ب من میخوری براش لوازم ارایشی های مارک میخرم نمیزنه بوی پیازداغ میده ولی تو بوی عطر و ادکلن میدی میگفتم خب منم ازدواج کنم اشپزی کنم همینجور میشم میگفت نه اون مسواکم نمیزنه. خلاصه همیشه از زنش بد میگفن یبار بچه ی یه سالشو اورده بود سرقرار تعجب کردم گفتم چرا اوردیش گفت اوردمش باهات اخت بشه.مهدیه(زنش)رو که طلاق بدم با تو غریبی نکنه از حرص داشتم میمردم داد زدم سرش تو بیجا کردی فکر کردی چون پولداری زنتو طلاق بدی با یه بچه من میام زن تو میشم؟گفت آبرو میبرم صبرکن....
 

گفتم برو گمشو تویی که اول زندگی ب زنت خیانت میکنی لیاقت زندگی کردن نداری منم اگه باهات دوست شدم بخاطر پولت بوده شمارمو پاک کن ازگوشیت اینارو گفتم واز ماشین پیاده شدم داد زد ابروتو میبرم منو بازی میدی؟گفتم برو هرغلطی دلت میخواد بکن منم میرم همه چیو ب زنت میگم گفت بگو چه بهترکارمو راحت میکنی سوارتاکسی شدم و رفتم خونه.اون حرف هارو بهش گفتم ک ولم کنه وبره.
تا چند هفته شمارش میفتاد تو لیست سیاهم و چون من دنبال کار بودمو شمارمو ب همه جا داده بودم نمیتونستم شمارمو عوض کنم یه ماهی گذشت و یه روز یه شماره بهم زنگ زد گفت از دندونپزشکی تماس گرفتم دستیارمیخواییم اگه میتونی بیا برای مصاحبه قبول کردم و رفتم گفتم من از دندونپزشکی چیزی بلد نیستم ولی میتونم زود یادبگیرم و همینطورم شد دکتر خودش همه چیو یادم داد و من درعرض یه هفته تمام کارای دستیاری رو یاد گرفتم و شاغل شدم و خیالم دیگ ازبابت پول راحت شد تمام دوست پسرامو گذاشتم لیست سیاه حتی دیگ چک هم نمیکردم ببینم کی زنگ زده کی پیام داده حدود چهارماه بعدش یه شب که از سرکاراومدم دیدم سوسن و رها با دوتا پسر توخونه ان دارن شام میخورن دادو بیداد کردم و انداختمشون بیرون چهارتایی رفتن بیرون و اخرشب ک اومدن سوسن گفت برو براخودت خونه پیداکن اینجا خونه ی منه یکم بحث کردیم و میدونستم این آتیشا ازگور رها بلندمیشه و اون پسرارو اورده خونه.
چند وقتی دنبال خونه و همخونه گشتم ولی چون پول پیش نداشتم موفق نشدم دیگ سوسنم بیخیال شده بود.
یه شب تو تلگرام بادوستام چت میکردم که دیدم یه پسری پیام داده سلام خوبی عکسای پروفایلشو چک کردم نشناختمش جواب نداده بلاک کردم و چندوقت بعد توخونه بودم وداشتم اماده میشدم برم مطب دیدم صدای پیام تلگرامم اومد باز کردم دیدم همون پسره با یه اکانت دیگ باز پیام داده جوابشو دادم یکم چت کردیم وفردای اون روز منو رسوند مطب.کارام ک تموم شد گوشیمو چک کردم دیدم پیام داده من جلوی مطبم وازتعحب شاخ دراوردم.
رفتیم یکم دور زدیم و منو رسوند شب پیام داد گفتم ایدی منو ازکجا اورده بودی.گفت از یه گروه گفتم منکه گروه ندارم فهمیدم دروغ میگه ولی پاپی نشدم و شروع کرد خودشو کامل معرفی کردن و شغلشو پرسیدم تو یه شرکت کارمیکرد و درامدش چندان خوب نبود ولی چون ماشین داشت و میتونست منو هرشب ازمطب بیاره باهاش دوست شدم و رابطه ی ما شروع شدچند وقتی از رابطمون گذشته بود که ابرار علاقه های مهدی شروع شد عاشقم شده بود هرروز میومد دنبالم ولی ب دلم نمینشست چون من قبلش با ادمای پولدار درارتباط بودم.یه روز بهم گفت سورپرایز دارم و منو برد ب پایین ترین نقطه شهر
 
 که ده دیقه ای خارج ازشهر بود وچنتا خونه دیده میشد رفت جلوی یه خونه نگه داشت گفت پیاده شو گفتم اینجا کجاس گفت خونمون داد زدم سرش گفتم بیشعور تومنو اوردی خونتون سوپرایزت اینه؟همین الان منو میبری خونمون وگرنه زنگ میزنم صد و ده تعجب کرد گفت چرا اینجوری میکنی اوردمت ب مامانم نشونت بدم گفتم اگه راست میگی ب مامانت بگو بیاد دم در زنگ زد مامانش اومد درو باز کرد یکم خیالم راحت شدرفتیم تو از سرو وضع خونه زندگیشون معلوم بوداوضاع مالی خوبی ندارن.مامانش قربون صدقم میرف چایی اورد برامون و یه جعبه شیرینی که مهدی خریده بوده ازقبل.
توهمون جعبه اش گذاشتن رو عسلی من فقط حواسم ب دورو اطراف بود که مامانش منو ب حرف گرفت بعدازینکه پرسید کجایی هستی و چند سالته و فلان گفت چقد حقوق میگیری جاخوردم گفتم بدنیست خداروشکر خندیددو گفت چقد؟انتظارداشت بهش عدد بگم منم گفتم که ی میلیون و بعد گفت رسم و رسوم شما چجوریه بابات بهت جهیزیه میده یانه حرصم گرفته بود جلسه اول اشنایی تو همچین روزی چه سوالایی میپرسید همش راجع ب مسائل مالی حرف میزد دیگ کم کم کلافه شدم و گفتم مهدی من دیرم شده منو برسون خونه و الکی با لبخند ازش خدافظی کردم تو راه مهدی گفت دیدی من واقعا میخوامت من عاشقت شدم صنم ولی من حسی بهش نداشتم باهاش خدافظی کردم و رفتم خونه رها و سوسن خونه بودن ورابطم باهاشون یکم بهتر شده بود و از رفت امدام فهمیده بودن دوست پسر دارم ماجرای مهدی رو بهشون گفتم گفتن الان پسرا ازدواجی نیستن اینم شانسه که یبار درخونه ی ادمو میزنه ولی ازونجایی که من از بی پولی متنفر بودم و مهدی هم بی پول بودچندان رغبتی نداشتم فرداش بهش گفتم بیا باهم دوست بمونیم هنوز زوده واسه ازدواج شروع کرد
گریه کردن که من روتو حساب کردم و تورو ب خانوادم معرفی کردم و فلان دلم براش سوخت و گفتم باشه هنوز که چیزی نشده چرا گریه میکنی اینطور فکرکن ک اومدی خواستگاری و من ردت کردم ولی مهدی قبول نمیکرد روزا میگذشت و منم کم کم ب مهدی وابسته میشدم ولی وقتی رفتاراشو میدیدم ازچشمم میفتاد مثلا میومد دنبالم با اینکه میدید من سرکار بودم تعارف نمیکرد بریم چیزی بخوریم و من از گشنگی میمردم و جنازم ب خونه میرسید یا هیچ کادویی برام نمیخرید حتی تولدم وانمود کرد که نمیدونست و یادش رفته خب اگه یادش رفته بود فرداش میتونست چیزی برام بخره و از دلم دربیاره من گیر کادو نبودم از خسیس بودنش بدم میومد یادمه
 

یبار رفتیم بازار ازجلوی بدلیجات رد میشدیم گفت صنم ازین گردنبندا که اسم هست خوشت میاد گفتم اره خوبه گفت بیا بخریم یه دونه صنم یدونه ام مهدی خوشحال شدم گفتم چه عجب بالاخره میخاد یه چیزی برام بخره رفتیم و پسندیدیم و موقع حساب کردن گفت توحساب کن من کارتم مونده خونه میدونستم دروغ میگه و با اینحال حساب کردم دیگ از دست اینکاراش کلافه شده بودم یه مدت گذشت یه شب کلی فکر کردم و بهش پیام دادم گفتم من دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم گفت چرا گفتم ما بهم نمیخوریم اصلا من ب دردت نمیخورم گف حتما پای کس دیگه ای درمیونه و فلان بعدازکلی بحث گفت میام دم درتون بیا بیردن حضوری حرف بزنیم ازدستش کلافه بودم واقعا دوسم داشت ولی اینکاراش رومخم بود البته شایدم بخاطر بی پولیش بود سوارماشین شدیم همینطور توخیابونا میچرخیدیم و حرف میزدیم میگف یه دلیل بیار باشه من میرم گفتم حالا که میخام برم بزار بهش بگم گفتم ببین من از خسیسی تو بدم میاد و چندتا مثال زدم مثلا کجا چیکار کردی و ازینکه مناسبتا یادت نمیمونه و اینکه من نمیتونم با مادرت یه جا زندگی کنم توام که خونه نداری و خیلی حرفای دیگه گفت باشه هرچی تو بگی من همونجور میشم ازاون ب بعد مهدی عوض شد خساستشو تا حد زیادی گذاشت کنار و هرکاری میکرد تا من دوسش داشته باشم و همینطورم شد چنو ماهی از رابطمون میگذشت که یه شب بعدازمطب قرارشد مهدی بیاد دنبالم سوسنم توخونه تنها بود گفتم اگه میخوای توام بیا سوسن به یه تعارف بند بود گفت باشه و پاشد ارایش کردبهترین لباسشو پوشید و رفتیم سوسن ازمن خوشگلتر و تپل تر هست و من قدم ازون بلندتره و لاغرترم رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت مهدی هم ازونجایی که تنظیم شده بود خوب ابرو داری کرد وقتی برگشتیم سوسن گفت این پسره ازسرتم زیاده وضع زندگی خودمون یادت رفته؟نه درس میخونیم نه پولداریم نه خانواده ی درست و حسابی داریم فکر نکن شاهزاده با اسب سفید میاد سراغت همینو بچسب و ول نکن و این حرفا و تعریفا ازمهدی باعث میشد بیشتربهش علاقه مند بشم بیرون رفتنای سه تاییمون بیشتر شد و حتی چند باری رها هم باهامون اومد رها ازاون دخترایی بود که اگه از کسی خوشش بیاد واگ حتی زنم داشت از راه ب درش میکرد یبار توهمین بیرون رفتنا توکافی شاپ بودیم اونجا دیدم رها مهدی رو با چشاش میخوره کلی جیزی نگفتم و تصمیم گرفتم دیگه نبرمش باخودم چن وقتی گذشت ی روز مهدی رف چیزی بخره منم گوشیشو برداشتم چک کنم دیدم رمزشو عوض کرده تعجب کردم چیزی نگفتم فهمیدم ی کاسه ای زیرنیم کاسه اس وقتی اومد ب روی خودم نیاوردم منتظر شدم خودش رمزشو زدنی یواشکی نگا کنم و یاد بگیرم.....
 

 ولی اونروز پیش من دست ب گوشیش نزد چند وقتی گذشت مهدی مشکوک میزد حالا که من عاشقش شده بودم و تصمیم ب ازدواج باهاش داشتم رفتارش باهام یکم سرد شده بود دیگه خیلی کم میومد دنبالم جوری شد که شب منو از مطب خونه رسوندن کاملا تعطیل شد و بهونه های مختلف میاورد میگفت ماشین خرابه یا بنزین نداره یبارقرارشد باهم بریم بیرون کلی ب خودم رسیدم و رفتم بیست دیقه ای نشده بود که یه شماره ی ناشناس بهش زنگ زد یکم استرس گرفته بود ب روم نیاوردم و تودلم نقشه میکشیدم گوشیشو گیر بیارم و ببینم چخبره قطع که کرد یکم بعد براش اس اومد خوند و گذاشت کنار بهم گفت خب کجا بریم گفتم نمیدونم تو بگو گفت والا من حوصله ندارم بخاطر تواومدم الانم هرجا تو بگی میریم منم گفتم باشه پس منو برسون خونه دیدم سریع موافقت کرد و حرکت کردیم سمت خونه بازم اس اومد ومهدی جوابشو داد دیگه کفرم دراومده بود یه لحظه نگاه کردم دیدم مینویسه عشقم دارم.... اینو که دیدم گفتم این چیه ب کی پیام میدی عشقم؟ گفت پسرداییم محمده میگه بیا کارواش (محمد کارواش داشت)گفتم پس چرا نوشتی عشقم گفت خب ماهرازگاهی به هم عشقم عزیزم میگیم گفتم مگه توهمجنس بازی به پسر میگی عشقم همین الان باید گوشیو بدی پیامشو بخونم اگه محمد بود کاری ندارم هرکاری کردم گوشیو نداد دیگه مطمئن شدم این داره یه کارایی میکنه و برای اخرین بارگفتم گوشیو میدی یا نه گفت نه گفتم اوکی منو برسون خونه یکم سعی کرد نازمو بکشه و کلی حرف زد ولی یه کلمه جوابشو ندادم گفت اگه قهری نمیبرمت خونه آشتی کن بعد داد زدم منو برسون خونه اونم دیگه سکوت کرد و تا رسیدم خونه شروع کردم ب گریه از عصبانیت منفحرمیشدم چند ساعتی بعد هی زنگ و پیام میداد اصلا جواب نمیدادم.
روزا تبدیل شدن به هفته ها و من ب هیچ عنوان جواب مهدیو نمیدادم اونم دیگه سراغی ازم نمیگرفت همش توفکرش بودم من وابسته اش شده بودم تا وقتی دوسش نداشتم التماسم میکرد حالا که دوسش داشتم خیانت میکرد یه روز تومطب تنها بودم ب تمام این اتفاقا فکر میکردم و گاهی خودمو توجیه میکردم یه لحظه یاد امیر افتادم یه سالی میشد ازش بیخبر بودم و دیگه جوابمو نمیداد همینجوری شانسی شمارشو گرفتم جواب داد بعداز سلام و احوال پرسی از زندگیم پرسید گفتم دوست پسر دارم قراره ازدواج کنیم.اززنش پرسیدم گفتم باهم خوبین؟ گفت خداروشکر خوبه اونروز تاشب به هم پیام دادیم و درد دل کردیم.حتی شب هاهم راحت بهم پیام میداد یه بارازش پرسیدم زنت بهت شک نمیکنه.گفتم من اصلا ازدواج نکردم و بهت دروغ گفتم ک زن دارم.اخه تووابسته ام شده بودی و همش ازازدواج حرف میزدی...
 

گفت چون همش حرف از ازدواج میزدی و وابسته شده بودی کلافم بودم مجبورشدم بگم رجوع میکنم که منو فراموش کنی کلی سرش غرزدم گفتم تو میدونی بامن چیکارکردی اگه تو نمیرفتی من با چند نفر دوست نمیشدم حمایتات قطع شد منم بخاطر پول مجبور شدم با ادمای مختلف دوست بشم کلی گریه کردم و گوشیو قطع کردم.
زنگ زد معذرت خواهی کرد.
چندروز بعد چهارده خرداد بود و تعطیل بود عید فطر هم باهاش قاطی شده بود و چند روزی تعطیل بودیم امیر زنگ زد وگفت ب یاد گذشته هابازم بریم مسافرت؟اون موقع چون سوسن رفته بود خونه مون من بخاطر مطب نرفتم و اون چند روزتعطیلی رو هم ب مامانم گفتم مطب تعطیل نیست و میرم سرکار پیشنهاد امیرو قبول کردم و رفتیم شمال و کلی خوش گذشت رفتارای امیرو بامهدی مقایسه میکردم زمین تااسمون فرق میکرد وکلی برام خرج میکرد.خلاصه چند روز تو بهترین ویلا موندیم هرروز وخیلی خوش گذشت.برگشتم فرداش باید میرفتم سرکار تا رسیدم خونه گرفتم خوابیدم و باصدای گوشیم ازخواب بیدارشدم دیدم مهدیه جواب ندادم و گذاشتمش لیست سیاه.فردا از سرکار که برمیگشتم با یه شماره دیگ زنگ زد وگفت صنم توروخدا جواب بده دشمنت که نیستم بابا ب حرمت دوستیمون خلاصه گفتم حرفتو بزن گفت بزابیام بببینمت اومد کلی ب خودش رسیده بود ولی حتی یه شاخه گل دستش نبود برای معذرت خواهی ب اصرار اون رفتیم کافیشاپ و اونجا انقددالتماس کرد وگفت بزار راستشو بهت بگم من دوس دختر زیاد داشتم این مدت که تو نبودی هم ب لج تو هرروز با یکی بودم ولی صنم هیشکی تو نمیشه بیا و برگرد منم بی توجه ب حرفاش گفتم من دیگه نمیخوام باهات باشم چشاش پر اشک شد و خودشو جنع و جور کرد از کافیشاپ زدم بیرون اومد از پشت سر دستموگرفت کشون کشون برد سمت ماشین گفت یه غلطی کردم تاوانشم یه ماه دوریت بود که دادم حالام برگرد گفتم همین الان گوشیتو بده بهم گفت باشه گوشیشو داد رفتم تماسا پیاما رو چک کردم چیز مشکوکی نبود منو مهدی هیچوقت تو واتساپ چت نمیکردیم یا تلگرام یا اینستا دیدم واتساپ داره گفتم واتساپم که نصب کردی یهو انگار ی چیزی یادش افتاده باشه گف ببیین صنم هرچی هست مال گذشته س دیدم با یه دختری چت کرده دقیقا روزعید فطر(که من با امیر شمال بودم) باهاش رفته بیرون و کلی حرفای عاشقانه ی دیگه نمیدونم چیشد یهو گوشیشو کوبیدم زمین مهدی گفت باشه اگ دلت خنک میشه بشکن.گفتم تو بهم خیانت کردی گفت صنم صبر منو لبریز کردی بزار یه چیزیو بهت بگم تورو یکی از دوستام بهم معرفی کرده قبل من با اون دوست بودی زن داشته بچه داشته(همونکه اصرارمیکرد زنم طلاق بدم بامن ازدواج کن) تو ولش کردی اونم شمارتو پخش کرده همه جا..
 
 منم اولش میخواستم فقط باهات دوست بشم ولی عاشقت شدم گفتم بزار باهاش ازدواج کنم من هیچوقت نمیخواستم اینو بهت بگم و تا اخرعمرم ب روت نیارم ولی تو خیلی خودتو دست بالامیگیری یبار اشتباه منو هزاربار سرم زدی اینارو که گفت هاج و واج مونده بودم گفتم خب پس دیگه بدتر ما ب درد هم نمیخوریم من نمیتونم باکسی ازدواج کنم که ازگذشتم خبرداره گفت من این موضوع رو مثل یه راز تو دلم نگه میدارم فقط تو ازخر شیطون بیا پایین یکم اروم شدم و تو دلم گفتم کدوم پسری با دونستن اینا بیخیالم میشه و قبول کردم بازم باهاش باشم روزا میگذشتو هنوز من بهش اعتمادنداشتم چون چتاشو بادخترا دیده بودم وهمیشه تودلم شک بود
یبارم گوشیشو برداشتم و چک کردم دیدم رهارو فالو کرده و براش کامنت گذاشته.دایرکتش نرفتم ولی تا کامنتشو دیدم گفتم انفالوش کن جلو چشام انفالو و بلاک کرد چند روز دیگ رها خونه ی مابود لایو گذاشته بودو بافالوراش حرف میزد که یهو گف سلام اقامهدی چطوری سریع برگشتم توچشای رها نگاه کردم استرس گرفت و گفت عشقتم سلام میرسونه ازعصبانیت منفجرمیشدم زود ب مهدی پیام دادم مگه تو رها رو بلاک نکرده بودی تو لایوش چیکارداری جواب نداد زنگ زدم جواب ندادفرداش بهش گفتم گفت بابا من بلاکش کرده بودم باز پیج جدید زده منو فالوکرد منم فالوش کردم گفتم تونمیدونی من رو اون حساسم بدم میاد ازش انفالوش کن اونشب کلی بحث کردیم و مهدی رهارو آنفالو نکرد رابطه مو با رها قطع کردم رها هم دیگه نیومد خونه مون.
یه مدتی گذشت باز سوسن مشکوک شده بود چند شب پشت سرهم دیرمیومدخونه وقتیم میومد تودستش یه شاخه گل بود و وقتی میپرسیدم میگفت وقتی همه چی قطعی شد میگم
هرروز تلفنی با رها حرف میزد گزارش میداد بهش منم از حرفای رمزیشون یه چیزایی دستگیرم شده بود اینکه پسره اسمش محمد و پلیسه گذشت و گذشت تا اینکه یه روز قرار بودبامهدی برم بیرون سوسنم داشت اماده میشد با اون طرف بره سوسن گفت میخوای بامن بیا میخوام امروز بهت معرفیش کنم گفتم بامهدی میرم بیرون گفت بگو بیاد چهارتایی بریم بیرون گف نه نمیخام فعلا مهدی بدومه گفتم چرا گفت محمد نمیخاد گفتم وا چه مشکلی بامهدی داره اصلا مهدی رو مگه میشناسه گف اره پلیسه هممونو میشناسه حتی تو محل کارت و همه چیو میدونه دیگ کم کم داشتم میترسیدم.گفت خب خودت حدس بزن گفتم من چه بدونم گوشیش زنگ خورد و همونطور که باهاش حرف میزد برگشت باخنده بمن گفت مهدی جونت ماشینشو شسته داره میاد تعجب کردم گفتم ازکجا میدونه؟گفت محمد پسردایی مهدی.
گفتم چی؟محمد کارواشی؟اون که زن داره....محاله........
 
.میدونم گفتم بامرد زن دار دوس شدی؟گفت اختلاف دارن قراره جدابشن وبامن ازدواج کنه گفتم میدونستم احمقی ولی نه تا این حد اونا تازه سه ماهه عروسی کردن چرا طلاق بگیرن گفت همه رو میدونم با زنشم حرف زدم اعصابم خورد شدو ازخونه زدم بیرون توخیابونا قدم میزدم مهدی زنگ زد کجایی دم درتونم گفتم بیافلان جا من خونه نیستم مهدی اومد تا رسید درو بازکردم بشینم توماشین گفت صنم زود سوارشو تاسوارشدم گاز داد گفت پسرداییم ممدو دیدم با یه دختر ک زنش نبود بریم دنبالش ببینم کیه؟
گفتم ولش کن مگه ما فضول مردمیم گفت نه میخام ببینم کیه خب اخه از کوچه شما دراومد وای خدا حالا چجوری بگم بهش که سوسنه دلو زدم ب دریا گفتم مهدی نرو دنبالش سوسنه یهو ترمز کرد گفت چی سوسن شما؟گفتم اره همه چیو بهش گفتم عصبانی شد و زنگ زد به محمد و یکم باهم بحث کردن و محمد قط کرد مهدی بهش پیام داد این همه هرزه تواین شهر هست چرا رفتی سراغ سوسن من صنمو میخام همه چیو خراب نکن وگرنه میرم به پدر و زنت میگم اونم گفت برو هرکاری دلت میخاد بکن مهدیم مستقیم روند جلو درخونشون ب زور جلوشو گرفتم گفتم مهدی توروخدا بخاطر خودمون اینکارو نکن اگه بگی برا خودمون بدمیشه.میگن مهدی چه دختربو میخاد بگیره که خواهرش با رفیقاش دوست بوده و اگه خانوادت بفهمن بعدازازدواج صدبار میزنن تو سرم بیخیال ولشون کن سوسن خودش پشیمون میشه.
مهدی با اعصاب داغون برگشت اون شب مهدی ب سوسنم پیام داد که سیرنشدی؟تاکی میخای زیر رفیقام بخوابی وهزارتا حرف دیگ سوسنم جوابشو داده بود و بمن گفت ب مهدی بگو ب تو ربطی نداره دلم خواسته باهاش دوست شدم و قراره ازدواج کنیم ازون روز ب مدت دوماه با سوسن حرف نزدم ولی از گزارشاش ب رها فهمیدم که با محمد صیغه نود و نه ساله کرده بیخبرو بدون اجازه ازکسی و اکثر شبا خونه نمیومد چند وقت بعد یه شب گه از مطب اومدم خونه سوسن حموم بود لباسامو دراوردم و رفتم جلو آینه آرایشمو پاک کنم که رو میز ارایشی یه برگه ی سونوگرافی دیدم برداشتم خوندم دیدم اسم سوسن و حاملگی پنج هفته وایییی خدا اینو دیگ کجای دلم میزاشتم حالم بد شد دیگ از استرس کشیدن برا کارای سوسن خسته شده بودم و حالم بهم میخورد خودمو زدم ب اون راه و رفتم اشپزخونه براخودم شام درست کنم سوسن از حموم اومد بیرون منو دید استرس گرفت و رفت وسایشلاشو جمع کرد
چند روز بعد سوسنو با یه دختر تو کوچه ی مطبمون دیدم که رفتن مطب یه متخصص زنان زایمان بی اهمیت بهش رفتم مطب شب که برگشتم سوسن باز حموم بود رفتم سراغ کیفش دفترچه بیمشو خوندم دارو و امپولی سقط جنین توش نوشته شده بود....
 

خیالم بخاطر سقط راحت شد حداقل انقد مغزش کارمیکرد که بچه رو میندازه و کسیم خبردارنمیشه سوسن با حال بد از حموم اومد بیرون اصلا اهمیت نمیدادم جلو چشام درد میکشید انقد ازش متنفر بودم که حتی نپرسیدم چت شده و بیخیال خوابیدم و چند روز بعد بچه سقط شده بود وحالش بهترشده بود.
نزدیکای عید بود که بخاطرکرونا اکثر مسافرکشا کارنمیکردن و ماشین برا رفتن خونه مامانم پیدا نمیشد یه هفته قبل عید روز اخر کاریم بود و سوسن بعدمدتهاباهام حرف زدو گفت اگ میخای بری خونه ساعت یک بیا ترمینال چون خانواده از قهرما خبرنداشتن خودشم میدونست باید باهم بریم خونه تا لو نره کارم که تموم شد رفتم خونه و وسایلامو جمع میکردم که گوشی سوسن زنگ خورد جواب داد و گفت اره بیا اماده ایم تعجب کردم گفتم مگه ماشین خبر کردی چیزی نگفت و رفت بیرون منم وسایلاموبردم بیرون که دیدم ماشین محمد دم دره تعجب کردم محمد پیاده شد و سلام احوال پرسی کرد باهام و من موندم تو عمل انجام شده و سوارشدم مارو رسوند ترمینال ولی چون ماشینی نبود گفت خودم میبرمتون گفتم پس بزارین مهدیم از سرکار بیاد محمد گفت چه بهتر اما سوسن راضی نشد و گف نخیر من با اون دعواکردم نمیخام ببینمش موندم چیکارکنم اگه پیاده میشدم که ماشین نبود برم خونه که البته اگرم بودباز نمیشد جدا جدا بریم اونوقت خانوادمون شک میکردن اگرم میرفتن مهدی میفهمید دعوام میکرد موندم بین دو راهی و با اصرارای سوسن سوارشدم و رفتیم ولی گفتم به مهدی نگین که با شما رفتیم شهرمون گفت خیالت راحت خلاصه رسیدیمو و یکم بعد مهدی بهم زنگ زد چرا بی خدافظی رفتی و دلتنگی میکرد نمیدونستم بهش بگم یانه ازاونجایی که پسرداییش دهن لق بود و صد درصد یجوری بهش میرسوند ک منم با اونا رفتم تصمیم گرفتم خودم بهش بگم و اروم اروم گفتم که بخاطرکرونا ماشین نبود و مجبور شدم گفت میموندی خودم میبردمت گفتم اخه نمیشد که سوسن اول بره بعد من برم اینجوری خانوادم میگفتن شما چرا باهم نیومدین مهدی قانع نمیشد و گفت من با محمد دعوام شده و بهتم گقته بودم حق نداری با اونا جایی بری ولی تو رفتی پس خدافظ ...اینجوری شد منو مهدی چند روز قبل عید دعوامون شد و قهرکردیم عید رسیدو مهدی حتی عیدم بهم تبریک نگفت منم نه زنگ زدم نه پیام دادم.
بخاطر کرونا دانشگاها تعطیل بودومطبم قراربود از یک اردیبهشت بازبشه.ولی سوسن ازپنج فروردین گفت من میرم و مامانم هرکاری کرد نتونست جلوشو بگیره.گفتم مامان منم میرم ب بابا بگو مطب باز شده خلاصه رفتم وشبش سوسن زنگ زد تنها نمون بیا پیش ما محمد اومد دنبالم و رفتم خونشون که کاش نمیرفتم.اونشب کلی بهم احترام گذاشتن و..
 
و شب قبل از خواب خواستم برم خونه که گفتن این موقع که نمیشه بری ماشینم تو پارکینگه و بخواب بمون فردا صبح میری.
ب اجبار موندم اونا تو هال خوابیدن منم تو اتاق.لباس راحتی نداشتم و همونجور با شلوار لی خوابیدم فرداش بعداز صبحونه منو رسوندن خونه بازم از مهدی خبری نبود تا اینکه شب بهم پیام داد پیامشو بازم کردم دیدم نوشته دیشب کدوم گوری بودی نوشتم ببخشید؟گفت خونه ممد بودی اره؟
گفتم اره چطور؟گفت غلط کردی رفتی مگه نگفتم دور اونارو خط بکش تومیری خونشون تا صبح قلیون و مشروب آخرشبم کنار ممد میخوابی با شورتک؟!هنگ کردم گفتم چی میگی مشروب چیه شورتک چیه کی اینارو بهت گفته.
گفت ممد.
از حرص داشتم میمردم گفتم وایسا الان من زنگ میزنم ب سوسن گفت نمیخواد میام رو در روتون میکنم گفتم باشه بیا من کاری نکردم ک بترسم گفت صنم ما هزاربار تا الان دعوامون شده بازم آشتی کردیم این دلیل نمیشه تو بری خونه دشمن من..حرفاش درست بودو من نباید میرفتم خونه ی محمد کسی که ب عیاشی معروف بود.
فرداش مهدی هرچقد زنگ زد ب محمد جواب نداد ماجرارو برا سوسن تعریف کردم سوسن زیربارنمیرفت میگف مهدی دروغ میگه محمد همچین حرفی نمیزنه
مهدی تو روی سوسن گفت ببین من ازکجا میدونستم دیشب کجا بودین حیف که حضوری این حرفارو زده اگه پیام بود نشونت میدادم.رفته بودم خونه ی داییم ک یه امانتی ازطرف مادرم بدم بهش ممدم اونجا بود برگشتنی گفت داداش وایستا باهات حرف دارم بهم گفت صنم ب دردت نمیخوره همین دیشب ب دور ازچشم تو اومده بود پیش ما و حتی موقع خواب کنارما خوابید منو سوسن سکس میکردیم اونم خودشو زده بود ب خواب ولی پاشو میمالید ب پام من حس میکردم میخواست حال کنه وقتی بامن که با خواهرشم اینجوری میکنه فکر کن پس فردا بگیریش تو بری سرکار صنم چه کارا که نمیکنه.
واااای اینارو میشنیدم منفجرمیشدم باگریه گفتم چقد حروم زاده ست سوسن زنگ زد ب محمد ولی گفت کاردارم میام حرف میزنیم سوسن اعصابش خورد شده بود مهدی گفت من هیچکدوم ازین حرفارو باور نکردم و نمیکنم ولی سوسن خانم تو آدمتو بشناس ببین باکی هستی با کسی که خیلی راحت به خواهرت تهمت میزمه اگه تو صیغه شی و زنش حساب میشی پس صنمم خواهرزنشه ناموس اونم هست ادمی که بی غیرته و براناموس خودش همچین حرفایی درمیاره وای ب حال فرداش که ممکنه زنشم بفروشه سوسن هیچی نگفت ومهدی دست منو گرفت گفت بریم تو راه هی بهم سرکوفت میزد میگفت اگه تو نمیرفتی هیچکدوم ازین حرفارو نمیتونست بزنه من میدونم دروغه ولی اگ بره پیش چهارنفر دیگ بگه چی اونا باور میکنن دروغه یا نه؟گفتم بسه دیگ..
 

اون ماجرارو فراموش کردیم ورو سیاهیش موند برای محمد.
اون روز سوسن با محمد دعوا کرده بود بهش گفته بود دیگه نمیخام ادامه بدم اما محمد تهدیدش کرده بود منم میرم شهرتون همه چیو ب خانوادت میگم و سوسنو برگردوند گفتم سوسن توروخدا بیا محمدو ول کن کلی نصیحتش کردم گفتم بی خبالش شو اون زن داره.ولی گوش سوسن بدهکارنبود گفتم اونموقع ک وارد این رابطه شدی باید عذاب وجدان میگرفتی که با شوهر یه تازه عروس داری دوست میشی هیچ فکر کردی اگه بابا و مامان بفهمن چی میشه؟فرداش سوسن همه ی این حرفارو ب محمد گفته بوده و اونم گفته یه سال بهم مهلت بده‌.گفتم دستو پای تورو بسته تو این یکسال خیلی از فرصتارو ممکنه ازدست بدی خلاصه کلی باهاش حرف زدم ولی وابسته ی محمد شده بود.
بعداز ماجرای اون شب که خونه محمد بودم مهدی گفت صنم دیگ خسته شدم ازین همه حرف و حدیث دوماه دیگ میام خوستگاریت ولی از الان بگم نمیزارم بعداز ازدواج با سوسن ارتباط داشته باشی من خودمم دل خوشی از سوسن ندارم سوسن خواهریه که من با طنابش افتادم تو چاه و غرق شدم راجع مهدی و شرایطش با مامانم حرف زدم مامانم گفته خوبه قبول کن.منو مهدی دیگ رابطمون خیلی خوب شده سوسن و محمدم همونجور،موندن نه میتونم دعا کنم محمد زنشو طلاق بده چون بالاحره هرچی باشه اونم زنشه با هزار امیدو ارزو ازدواج کرده نه میتونم بگم از سوسن جدا بشه چون سوسن بدجور وابسته اش شده واونو شوهرخودش میدونه منم کاری ب کارشون ندارم رویام که دانشجوی سال پنج دندونپزشکیه و هرازگاهی باهم درارتباطیم با ازدواجم مخالفه و میگه تو لیاقتت بالاتر ازیناس دوباره کنکور بده و دندون قبول شو زندگیت زیرو رو میشه ولی من دیگه نه ارادشو دارم نه حوصلشو که درس بخونم و فعلا تو همون مطب دندونپزشکی دستیارم و خودمو سپردم دست سرنوشت.ازامیرم خبری ندارم چون مهدی حساسه.یبار بهش گفتم دیگ نمیتونم باهات حرف بزنم میخام ازدواج کنم گفت ازدواجت با مهدی اشتباهه ولی با اینحال حالا که تصمیمتو گرفتی برات ارزوی خوشبختی میکنم دیگ تا الان شمارشو ندیدم رو گوشیم.میدونم داستان زندگیم آخر جالبی نداشت جون مطمعنم هنوز آخرش نیست الان میخام راهنماییم کنین ک چیکارکنم.ایابامهدی ازدواج کنم درحالی ک وضع مالی خوبی نداره یادوباره کنکور بدم.خودم میدونم کلی اشتباه کردم ولی ازپدرومادرهای عزیزمیخوام حامی فرزندانشون باشن تو هرشرایطی.تا بچه هانرن سمت گدایی محبت از غریبه ها.مخصوصا دختربچه ها ک هواشونو بیشترداشته باشین.
پایان....
نویسنده سیما شوکتی

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : daneshgah
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

18 کانت

  1. نویسنده نظر
    آریانا بزرگمهر
    به نظر من باهاش ازدواج نکن نه بخاطر پول بلکه بخاطر گذشتت. از کجا میدونی بعدها همه چی رو تو سرت نزنه یا مثلا دخترباز نشه ب مرد جماعت نباید اعتماد کرد جای اینکارا واقعیتو به خانوادت بگو و برای ایندت تلاش کن کار کن خونه اجاره کن ماشین بخر بعد ها اگه دوست داشتی برو دانشگاه سوسنم ک کلا بحثش جداس چون خیلی نامردی کرده در حقت. خواهر همیشه دلسوز خواهرش
    تصمیم اخرو خودت میگیری من راهنمایی کردم
    امیدوارم خوشحال باشی
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    مهدی 09361012734
    سلام نباید با مهدی ازدواج کنی زندگیت تباه میشه هر روز سرکوفت میشنوی که خانوادن اینجوره خواهرت اینجوره ...و فلان
    گیریم ازدواج کردی با حرف های محمد حروم زاده و خاموادش میخوای چیکار کنی؟
    با توهین های محمد یا با افترا های خانوادش چی؟
    با نفرین های زن محمد چی؟
    با حرف های فامیل های دور و نزدیکتون چی؟
    بهتر نیست با امیر یا دکتر باشی و از نظر مالی ساپورت بشی تا بع هدفت برسی؟
    مطمئن باش هدفت نداری اگه هدف داشتی به هیچ چیز و هیچ کسی اهمیت نمیدی مگر به هدفت
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    axxxxx
    سلام به نظر من نباید با مهدی ازدواج کنی تو باید یه زن خود ساخته بار بیای نا امید نشو کنکور بده درس بخون از کنار مشکلات بگذر آیندتو خودت بساز تا پیش همه سربلند بشی سوسن و هم خدا خودش کمکش کنه تو هر کاری تونستی در حقش کردی اون نامردی کرد تو الان فقط باید به فکر آینده خودت باشی درس برات بهترین گزینس
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    axxxxx
    من بهت امید دارم که تو میتونی آیندتو بسازی با مهدی ازدواج نکن فقط درستو ادامه بده
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    پرن
    فقط و فقط درست .
    قبولی تو رشته پزشکی هم خوت ، هم خانوادت رو ساپورت مالی می کنه.
    تو می تونی الگو شی برای سوسن و بقیه خواهرات ، تو بخونی مطمئن باش همه شون مثل خودت می خونن و خانوادت از حرفایی که برچسپ شده روشون خلاص میشن
    درست یعنی مساوی با رهایی و آزادی خودت و خانوادت
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    حسن
    درس تو ادامه بده تو میتونی دختر موفقی بشی دست بکش ازش این مرد نمیتونه ایندتو بسازه موفق باشی
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    نگین
    ازدواج نکن کلا از مردا و پسربازی دورشو
    درستو بخون و یه الگوی مثبت برا خواهر برادراتشو کار کن و خودتو آیندتو بساز اینطوری میتونی برای خانواده و خواهر برادرای دیگت حامی میشی دیگه نمی‌زاری سختی بکشم
    ب سوسنم کاری نداشته باش ازش دور شو
    خودتو خانواده اتو از این بدبختی بکش بیرون ولی ن با سواستفاده از دیگرانو پسربازی که آخرش پشیمانی برات میاره
    فقط و فقط درستو بخون
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    محمدرضا
    بنظرم تنها کاریکه توش موفقی سرویس دادن به پسرای هرزه ای مثل خودته، تو ذاتت خرابه جنده بی همه چیز کثافت
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    F Ebrahimi
    نمیگم بد کردی عاشق پسرعمت شدی آره منم عاشق شدم دو سال تمام به پاش بودم ولی درسمم خوندم الانم دارم برا کنکور حقوق و وکالت میخونم چرا فک میکنی وقتی عاشق میشی باید تارک دنیا بشی اگه بعد از پسرعمت دیگه دنبال پسرا نبودی الان از دوستت رویا موفقتر بودی من تنها ترسم اینه که نتونم هزینه دانشگاهمو بدم تو که کنارت خیلیا رو داشتی کمکت کنن چه از نظر روحی چه مالی راستی من سه ماهی میشه به عشقم رسیدم
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    رها
    به نظر منم باهاش ازدواج نکن آخه چه کاریه بایه پسر بی یروپا ازدواج کردن تو باید درست رو هرطور میتونی ادامه بدی حالا هر رشته ای که قبول شدی فرقی نداره به تلاشت ادامه بده
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    gemma
    نه ازدواج نکن با مهدی
    برو خونتون بشین درستو از سر بگیر
    و لطفا حقیقتو به خانوادت بگو چون
    هرچی کشیدی از سر همین مخفی کاریا بوده
    اگه واقعا میخوای این بار موفق شی به این
    گوش بده و این کارا رو بکن به هر قیمتی شده
    میدونم سخته ولی باید بتونی اگه میخوای این دفعه هم نبازی
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    مرتضی.ر
    صنم تا اینجا خودتا رسوندی.همه مشکلاتم پشت سر گذاشتی.به مهدی ایمان داشته باش.میتونه ی زندگی معمولی و بهار از زندگی پدریت برات بسازه.فقط بهش زمان بده.برید ی جای دور تر زندگی کنین.خوشبخت میشید.ولی دوره خواهرت را خط قرمز بکش
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    فرعون
    شخصيت داستان به نظرم ازدواج با هر کسی ک از عیاشی تو خبر داشته باشه اشتباهه و همچنین از کارای خواهرت بنظرم باید با یکی دیگه بود
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    M.M
    من کامل داستانتو خوندم اما بهت میگم اصلا با مهدی تا زمانی که هیچ مدرکی نداری ازدواج نکن بهتره به مهدی بگی یا بره یا صبر کنه تا تو درس بخونی کنکور بدی و قبول شی اون موقع حتی اگر باهاش ازدواج کنی خودت یه آدم مستقل میشی و دیگه التماسشو نمیکنی اصن شاید تا اون موقع رابطه تون سرد شد و یه آدم پولدار مدرک دار و خونواده دار اومد خواستگاریت این جوری شاید سوسنم وقتی موفقیت تورو میبینه مث تو که یه رویا حسودیت میشه اونم غرورش بهش اجازه ندادو این کاراشو تموم کرد به جز اون واسه خواهر برادرات هم الگو میشی !
    چیزایی که من گفتم به نظرم بهترین کاره اگه این کارارو کردی حتما ادامه ی داستانتو بگو و نتیجه شو هم بیان کن 😉😌
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    M.M
    من کامل داستانتو خوندم اما بهت میگم اصلا با مهدی تا زمانی که هیچ مدرکی نداری ازدواج نکن بهتره به مهدی بگی یا بره یا صبر کنه تا تو درس بخونی کنکور بدی و قبول شی اون موقع حتی اگر باهاش ازدواج کنی خودت یه آدم مستقل میشی و دیگه التماسشو نمیکنی اصن شاید تا اون موقع رابطه تون سرد شد و یه آدم پولدار مدرک دار و خونواده دار اومد خواستگاریت این جوری شاید سوسنم وقتی موفقیت تورو میبینه مث تو که یه رویا حسودیت میشه اونم غرورش بهش اجازه ندادو این کاراشو تموم کرد به جز اون واسه خواهر برادرات هم الگو میشی !
    چیزایی که من گفتم به نظرم بهترین کاره اگه این کارارو کردی حتما ادامه ی داستانتو بگو و نتیجه شو هم بیان کن 😉😌
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    ممم
    به نظر منکه باهاش ازدواج کن چون هیچ کس اگه گذشتتو بفهمه این شرایطو قبول نمیکنه که باهات ازدواج کنه و دوم اینکه تو درس خون نیستی وخودتو داری گول میزنی الان تصمیم بگیری درس بخونی باز یه بهانه دیگه جور میکنی که از زیرش دربری و دنبال پسرای دیگه برای دوست شدن ازدواج کن و خودتو خلاص کن
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    یه دوست
    بنظرم باهاش ازدواج نکن تو باید درس بخونی صنم جون اینو باور کن که شروع کنی به دانشگاه رفتن حتما یه نفر در قلب قشنگ رو میزنه چون با برداشتی که از چهره ات داشتم صد در صد خیلی زیبایی
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    مهم نیست
    سلام امیدوارم حالت خوب باشه نمیدونم تا الان چیکار کردی اما حس کردم اینو باید بهت بگم
    تا شاید یکم امیدوار بشی
    نمیخوام مثل بقیه بهت بگم که فقط کنکور بخون خودت منطقی شرایط رو بسنج 1 اینکه تو واقعا هوش و استعداد خوبی داری همونطور که خودت گفتی حتی با وجود اینکه دوستت به خاطر باباش پارتی داشت اما تو باز ۲۰ گرفتی و به خوبی از پس رقابت باهاش بر اومدی 2 شرایط دوستت رویا رو ببین چقدر از نظر موقعیت اجتماعی خوبه و احترام داره و با پسری که لایقشه ازدواج میکنه 3 تو بیشتر مشکلاتت بخاطر پوله حتی اگه دقت کنی مهدی هم به خاطر اینکه ماشین داشت برسونتت انتخاب کردی واقعا یکسال به خودت سختی بده با مشکلات هیچکسی هم ذهنت رو درگیر نکن چه خواهرت باشه چه دوستت چه خانواده چون تهش و که دیدی میشه داستان خواهرت که فقط به خاطرش بهت ضرر رسیده
    دوست نداری با هوش و استدادی که داری یکسال سختی درس خوندن رو بکشی اما آینده خودت رو تضمین کنی که مثل خواهرت یا حتی مامانت خیلی ببخشید نشی که آخرش یه شوهر کنی که لیاقتت رو نداره و فقط تو زندگی عذاب بکشی
    بنظرم از خواهرت و از هر کی که باعث بشه نتونی تمرکز کنی روی کنکور دست بکش مثل رویا که یکسال حتی از توهم دوری کرد که درس بخونه و نتیجه زحماتشو گرفت
    تمام اینا نتیجش میشه یکسال عذاب بکشی درس بخونی برای کنکور خیلی بهتره که با کسی ازدواج کنی که لیاقتت رو نداره و بخاطر اون باقی سال های زندگیت رو عذاب بکشی
    یه این فکر کن که دانشگاه خوب قبول بشی پزشک بشی دستت توی جیب خودت باشه و درآمد خوبی داشته باشی قطعا دورت رو هم ادمای درست و حسابی پر میکنن
    با مهدی ازدواج نکن
    لطفا خبر بده چیکار کردی
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه fyxb چیست?