رها قسمت اول - اینفو
طالع بینی

رها قسمت اول

سلام اسمم رهاس متولد هفتاد و دو هستم


تو خانواده خوب و موجهی بزرگ شدم
پدر و مادرم برای تربیت ما خیلی تلاش میکردن
و تا حدودی ام موفق بودن
چون هم من هم خواهرم هم برادرم ،واقعا سعی میکردیم کار اشتباهی نکنیم
درس میخوندم و رفتم دانشگاه
تا زمانیکه دانشگاهم تموم نشد اصلا به ازدواج فکر نکردم
یعنی اصلا دوسنداشتم ازدواج کنم چون فکر میکردم مانع پیشرفتم میشه...
توی مدتی که دانشگاهم بودم چندتا پیشنهاد ازدواج داشتم اما بهیچکس اجازه نمیدادم بیاد تو زندگیم
درسم رو که تموم کردم پدر مادرم اجازه میدادن خواستگارا بیان و میگفتن سنت بالا رفته دیگه باید ازدواج کنی و...
چندتایی خواستگار اومد و رفت اما هیچکدوم به دلم نبود...
نمیدونم چرا هیچکس به دلم نبود تا اینکه...
یه روز رفته بودم بازار و ازونجا خیلی اتفاقی دوست دانشگاهیمو دیدم!
صدام زد رهااا
برگشتم دیدم با یه پسرقدبلند و امروزی داره میاد سمتم
راستش تو دلم یکم حسودیم شد که همکلاسیم عجب شوهری کرده!

 اما همینکه نزدیک شدیم و حال و احوال کردیم سعیده (دوستم) به همون پسر اشاره کرد گفت رها جون ،اینم سعید داداشم...
همین که فهمیدم داداششه خیالم راحت شد!
راست میگن دخترا حسودن و همین حس حسادت باعث شد زوم کنم رو سعید...
سعیده یکم حرف زد و بعدش گفت اگه میری خونه برسونیمت؟
منم که دیگه تو خیابون کاری نداشتم قبول کردم و باهم رفتیم سمت ماشین سعید...
تا در خونه راهنماییش کردم و با کلی تشکر ازش جدا شدم اما تو ماشین متوجه نگاه های سعید از تو آینه شدم! دروغ چرا منم ازش بدم نیومد بود اما حالا خیلی زود بود بخوام به عشق و عاشقی و ازدواج یا حتی رابطه فکر کنم،کلا دختر دیرجوشی بودم و سخت کسی به دلم مینشست اما سعید تونست خودشو تو دلم جا بزنه
از اونروز به بعد چندبار دیگه مثلا اتفاقی از اونجا رد شد و بعدشم مثلا اتفاقی منو دیده گیر داد برسونمت!
منکه میدونستم اینا اتفاقی نیست و سعید منظور داره از این کارا...
منم بدم نمیومد و همراهیش میکردم...
کم کم سعید اینقدر اومد و رفت که تونست دل منو نرم کنه و رابطه ما شکل گرفت
بابامم همین روزا بود که ضامن یکی از اشناها شده بود ، بااینکه طرف ادم خوب و معتبری بود اما انگار ورشکست شده بود و حالا وام رو پرداخت نمیکرد و جلو حقوق بابا رو بسته بودن و...
مبلغ کمی نبود و زندگیمون خیلی درب و داغون بود و فکرم آشفته...همین دلیلی بود که بیشتر روی بیارم سمت سعید...
یه پسرخاله ام داشتم که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم، دو سالی ازم بزرگتر بود، رابطه خانوادگیمون زیاد بود و همیشه در رفت وامد بودیم و از کل زندگی هم باخبر بودیم...
داریوش (پسرخالم) پسر خیلی خوبی بود و خیلیم مهربون...
همیشه هر مشکلی برام پیش میومد یا کاری داشتم اول به داریوش میگفتم و دقیقا عین برادرم دوسش داشتم اونم همینطور...


داریوش خیلی مهربون بود و من همیشه مثل داداشم روش حساب میکردم...
این وسط مشکلی که واسه بابام پیش اومده بود خیلی هممونو اذیت میکرد و درگیر بودیم
هرچی میگشتیم طرفم پیدا نمیکردیم،فرار کرده بود...
رابطم با سعید خیلی بهتر شده بود و برای اولین بار به یکی علاقه مند شدم...
سعید خیلی رمانتیک بود، هربار که منو میدید یه گل بهم میداد،کادو برام میخرید، بهش عشق میورزید و...
اینجوری بگم که خیلی خوشحال بودم پسری مثل سعید تو زندگیم اومده...
بهترین روزای زندگیم بود اگر از مشکلات خونه فاکتور بگیرم...
سعید داشت خودشو برای خواستگاری اومدن اماده میکرد ،تموم تلاششو میکرد که به قول خودش منو سربلند کنه و وقتی بیاد جلو که خانوادم نه نگن!
منم وقتی تلاششو میدیدم خوشحال میشدم و باحرفام بهش امید میدادم...
گذشت تا اینکه...
یه روز خالم زنگ زد خونمون و بعدازکلی احوالپرسی گفت گوشی رو بده مامانت...
صداش یه جور دیگه بود خوشحال بود و مطمعن شدم یه خبری هست مخصوصا وقتی مامانم با روی خوش میگفت این حرفا چیه ابجی، کی از شما بهتر، داریوش عین پسرخودم دوسدارم و...
دهنم باز مونده بود...
اینا چی میگفتن!
قول و قرار فرداشب رو گذاشتن و قطع کرد
وقتی مامان گوشی رو گذاشت با خوشحالی پرید بغلم بوسم کرد گفت بالاخره موقعش رسید دختر قشنگم...
هاج و واج نگاش کردم گفتم چی نوبتش رسید؟
چی میگی مامان؟
یه اخم تصنعی کرد و گفت معلومه دیگه، بالاخره واسه داریوش پا پیش گذاشتن، مبارکت باشه دخترم خوشبخت بشید هیچکس جز داریوش لایق دختر قشنگم نیست...
 

گیج شده بودم
داریوش منو میخواست؟مگه میشه؟ما مثل خواهر برادر بودیم!
نه، امکان نداشت داریوش به چشم خواهر منو میدید مطمعن بودم این خواست مامان و خاله اس...
گفتم مامان جان، این حرفا چیه میزنی؟نگو این حرفا رو، زشته...
مامان قیافش تو هم رفت و گفت یعنی چی زشته؟ داریوش از اولم مشخص بود داماد این خونه اس....
فهمیدم مامان و خاله از قبل قراراشونو باهم گذاشتن
هرچی گفتم به خرج مامان نرفت که نرفت...
منتظر موندم داریوش بیاد از اون کمک بخووام چون مطمعنا اونم موافق نبود مثل من...
حالا سعید رو چکار میکردم...
اگه میفهمید خیلی ناراحت میشد
نمیدونستم بهش بگم یا نگم
ممکن بود بعدا بفهمه ناراحت بشه که ازش پنهون کردم
پس باید بهش میگفتم ولی خیالشم راحت میکردم که اتفاقی نمیفته...
وقتی بهش گفتم خیلی ناراحت شد گفت تو که همیشه میگفتی داریوش، داداشمه حالا چی شد
گفتم الانم میگم، من تن به این ازدواج نمیدم ...
فرداشب شد و داریوش با خانواده خاله اومدن
خیلی استرس داشتم،همش میگفتم به داریوش میگم که من احساسی بهش ندارم و تموم میشه اما بازم تموم بدنم از استرس میلرزید...
خانواده ها خیلی خوشحال بودن
به چهره داریوش دقیق شدم
یه پسر قدبلند هیکلی با چهره دلنشین بود...
انگار اونم خوشحال بود تعجب کردم!
بعد از یکم خوش و بش بحث رو شروع کردن و من کلا ساکت بودم منتظر موقعیتی بودم که بتونم با داریوش صحبت کنم
که خداروشکر بابا به دادم رسید و گفت بچه ها برن اتاق رها باهم صحبت کنن، رو کرد بمن و گفت رها جان ،برید حرفاتونو بزنید...
خوشحال شدم و سریع بلند شدم
داریوشم دنبالم اومد
 

داریوش دنبالم اومد و رفتیم تو اتاق....
داریوشی که همیشه باهم راحت بودیم و میزدیم تو سر و کله هم، حالا با خجالت جلوی هم نشسته بودیم...
بدون مقدمه شروع کردم...
گفتم داریوش میدونم که توم احساست مثل منه و راضی نیستی به این وصلت و تصمیم مسخره مامان اینا، انگار ما ادم نیستیم که خودشون برامون تصمیم میگیرن، الانم ما خودمون باید یه کاری کنیم و....
هی داشتم حرف میزدم وسرمو انداختم پایین
یهو سر بالا کردم دیدم داریوش قرمز شده و داره با تعجب بهم نگاه میکنه...
گفتم چیه؟ چی شد؟
گفت این حرفا چیه میزنی رها؟ مگه توم منو دوسنداری؟
گفتم چییییی؟ داریوش تو مثل داداشمی ، من به چشمی که به رهام( داداشم) نگاه میکنم به توام نگاه میکنم..یهو عصبانی شد گفت کم بگو داداشم داداشم... منو تو مثل خواهر برادر نیستیم، من دوستدارم، توم منو دوسداری،مطمعنم، حالا نمیدونم چت شده این حرفا رو میزنی!!
دهنم باز مونده بود...
خدایا یعنی اینهمه مدت داریوش منو دوسداشت و منه احمق نفهمیدم...
عصبی بلند شدم گفتم بهرحال من این ازدواج رو نمیتونم قبول کنم الان به بقیه هم میگم....
داریوش که مشخص بود خیلی ناراحت و عصبی شده گفت باشه پس میسپریم به بزرگترا.‌..
سریع پاشدم رفتم بیرون...
حالم خیلی بد بود و دلم میخواست زودتر همه چی تموم شه
درسته سعید رو دوسداشتم اما اگر سعیدم نمیشد بازم نمیتونستم داریوش رو بعنوان شوهرم قبول کنم!
من برای ازدواجم برنامه ها داشتم...
میخواستم اول عاشق بشم بعد زندگی تشکیل بدم...
رفتیم بیرون
مامان که قیافه هامونو دید انگار فهمید چه خبره که سریع گفت دهنمون رو شیرین کنیم
نمیدونم چرا اون لحظه لال شدم
هیچی نگفتم هیچی...
فقط داشتم منفجر میشدم از حرص...
شروع کردن حرف زدن راجع به مهریه و... داریوشم با تعجب منو نگاه میکرد
دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم ببخشید خاله ، عمو منوچهر( بابای داریوش) من یکم سرم درد میکنه میرم تو اتاقم...
اونام کلی قربون صدقم رفتن
خاله خیلی مهربون بود اما مشکل من جای دیگه بود...
اونشب تا نزدیکای صبح خوابم نبرد
سعیدم مدام پیام میداد که چی شد؟ ردش کردی دیگه؟
جوابتو ندادم
چی باید میگفتم؟
اخرین پیامش این بود که چرا جواب نمیدی دارم دیونه میشم الان میام در خونتون....
 
⁩ سعید خیلی ناراحت بود چندتا پیام داد ولی نمیتونستم جوابشو بدم ،اخرین پیامشم این بود که دارم دیونه میشم الان میام در خونتون...
اینو ک خوندم جوابشو دادم،نوشتم یکم سرم درد میکنه بخاطر همین خوابیدم و جوابتو ندادم
گفت طفره نرو بگو خواستگاری چی شد؟
گفتم زنگ بزن تا بهت بگم
زنگ زد و جریانو براش تعریف کردم، عصبانی شد، داد میزد میگفت تو مال منی، من دوستدارم بفهم ،بدون تو نمیتونم زندگی کنم...
از اینکه سعید اینقدر دوسم داشت خوشحال بودم
ولی بازم میترسیدم از دستش بدم...
اونشب نحس گذشت...
فرداش سعید زنگ زد گفت رها من فکرامو کردم نمیتونم دست رو دست بذارم و بشینم نگاه کنم مال یکی دیگه بشی، امروز با خانوادم حرف میزنم که بیایم برای خواستگاری ولی رها تو باید پشتم باشی باشه؟قول میدی؟
راستش خودم چندبار خواستم بگم سعید بیاد جلو ولی روم نمیشد،غرورم اجازه نمیداد منتظر بودم خودش بگه که گفت...
یکم امیدوار شدم...
فکر میکردم سعید میاد خواستگاری و منم میگم دوسش دارم و باهم ازدواج میکنیم همه چی به خوبی تموم میشه!
سعید باخانوادش حرف زده بود اولش گفته بودن ندیده و نشناخته چطور بریم ما بایداول دختره رو بشناسیم و آشنا بشیم،که سعید بهشون میگه خودم کاملا میشناسم و ازش مطمئنم
بالاخره اونام راضی میشن و فردا صبح زنگ زدن خونمون...
گفتن ک برای خواستگاری،امشب مزاحم میشیم...
مامان اخم هاش توهم بود ولی نتونست نه بگه،فقط گفت خوش اومدید...
به بابا گفت خانواده‌.... میشناسی؟
بابا گفت نمیدونم یادم نمیاد حالا امشب میان اشنا میشیم...
 

اونروز ک قرار بود سعید اینا بیان از خوشحالی رو پا بند نبودم
خونه رو تمیز کردم و...
مامان که چپ چپ نگام میکرد، یهو صدام زد گفت بیا اینجا ببینم...
رفتم پیشش گفتم جانم؟
گفت نکنه این پسره رو میشناسی؟
کدوم پسر مامان؟
همین که مامانش زنگ زد...
اره مامان میشناسمش، دیدمش چندباری، منو دوسداره منم با ازدواجمون موافقم مامان خواهش میکنم اذیتمون نکن...
مامان دیگه هیچی نگفت فقط از عصبانیت قرمز شده بود و بعدشم خیلی تو فکر بود...
گذشت تا اینکه سعید با خانوادش اومدن خواستگاری...
شبی که داریوش قرار بود بیاد چقدر مامان بابا خوشحال بودن اما امشب...
البته مهم من بودم، زندگی من بود ومنم خوشحال شدم...
بابای سعید شروع کرد صحبت کردن و از سعید گفت...
سعید بوتیک داشت و درس نخونده بود بود،یعنی تا دیپلم رفته بود
اما خیلی بافرهنگ و روشن فکر بودن
سعیده خواهرش همیشه تیپ های خاصی میزد و وقتی میگفتم داداشت گیر نمیده؟ میخندید میگفت داداش من روشن فکره، مث اونایی که تو زمان قدیم موندن و آپدیت نشدن، نیست...
منم ذوق میکردم که سعید بددل و سخت گیر نیست‌...
اونشب وقتی خانواده من، سر و وضع خانواده سعیدو دیدن مخالفت کردن
گفتن فرهنگامون بهم نمیخوره، هرچند میدونستم وجود داریوشم بی تاثیر نیست و بخاطر اونه که دنبال بهونه میگردن....
اوضاع خونمون بهم ریخته بود، فکر منم خیلی آشفته بود
دقیقا همین روزا بود که فهمیدیم بابا سند خونه رو گروی بانک گذاشته برای همون ادمی ک ورشکست شد و خونه رو مصادره کردن!!!
بابا خیلی ساده بود و گول خورده بود...
همه چی بهم ریخته بود...
باید میرفتیم مستاجری و این برای ما وحشتناک بود...
یه مقدار زمین کشاورزی داشتیم،باید اونا رو پول میکردیم ک بتونم یه خونه کوچیک بخریم...
 
 
خیلی روزای بدی بود،هیچکس حوصله نداشت، بابا خیلی غصه میخورد ،هر چی دلداریش میدادیم فایده نداشت...
زمین ها رو با قیمت پایین فروختیم تا تونستیم یه خونه خیلی کوچیکتر و تو محله پایین شهر بخریم...
یه ماهی از خواستگاری سعید اینا گذشته بود و دیگه اصلا جرات نداشتم اسمشو بیارم توی این موقعیت
خالم زنگ زد و گفت برای اخرهفته بیایم حرفای اخرو بزنیم
خیلی داغون بودم نمیدونستم باید چیکار کنم
با سعید قرار گذاشتم ببینمش و قضیه رو بهش بگم تا یکاری کنیم...
از صبح به بهونه خونه دوستم از خونه دراومدم و رفتم اونجا
واقعا حوصله خونه رو نداشتم و فقط میخواستم با یکی حرف بزنم...
رفتم پیش دوستم و بعدازظهر رفتم ماشین بگیرم برم پیش سعید...
اینقدر بی حال و بی حوصله بودم که اصلا حواسم نبود دقت کنم به ماشینی که دارم سوارش میشم...
اولین ماشینی که نگه داشت ادرس رو گفتم ،گفت بیا بالا و منم سوار شدم...
یه پراید داغون بود!
یه پسر جوونم رانندش بود...
نشستم و بدون هیچ حرفی گوشیمو دراوردم پیام دادم سعید گفتم دارم میام،راه افتادم الان....
یکم ک گذشت سرمو بالا کردم دقت کردم دیدم مسیر اشتباس!
هول شدم گفتم اقا کجا میری؟ ادرسی ک من گفتم اینجا نیست؟!
گفت اونجا ترافیکه خانم شلوغه از بیراهه میرم زودتر میرسیم
هیچی نگفتم اما دلشوره گرفته بودم و خیلی میترسیدم
سریع پیام دادم سعید گفتم من تو یه پرایدم ک حس میکنم مشکوکه!
گفت شماره پلاکش چنده
 

سعید پرسید پلاک ماشین چنده اما من اینقدر تو فکر بدبختیام بودم که اصلا به پلاک ماشین دقت نکردم!
گفتم نمیدونم بخدا نمیدونم ...
همینجور داشتم چت میکردم یهو سر بالا کردم دیدم هستم یه جای خلوت که اصلا نمیشناسم اینجارو ....
داد زدم گفتم اینجا کجاست؟
راننده گفت ساکت شو خانم کوچولو، زیاد باهات کاری ندارم اگه دختر خوبی باشی زود میری رد کارت...
اینقدر وحشت کرده بودم که دستام میلرزید
میخواستم شماره سعیدو بگیرم اما اینقدر هول بودم و میلرزیدم که نمیتونستم
یهو راننده گوشیو از دستم کشید و قفل درو زد...
گفت اروم بگیری به نفع خودته!
اونروز اون راننده کثیف،با وجود التماس ها و زجه های من ، با فریادهایی که سعی میکرد تو گلوم خفه کنه، به بدترین شکل بمن تجاوز کرد( نمیخوام اون صحنه رو زیاد توضیح بدم فقط خواهرا توروخدا هر ماشینی رو سوار نشید،من فکر میکردم تجاوز و اینجور قضیه ها فقط مال تو قصه و فیلماس ولی الان میفهمم در واقعیت هرروز داره اتفاق میفته،خیلی مواظب خودتون باشید که مثل من بخاطر یه اشتباه زندگیتون داغون نشه)
بعدش که کارش تموم شد، سر چشمامو دستمو بست و بدن نیمه جون منو یه جایی ک رفت و امد بود از ماشین پرتم کرد بیرون ...
وقتی انداختم پایین یه جوری با سرعت رفت که من نتونم چشمامو باز کنم پلاکشو ببینم یا به کسی بگم...هرچند کسی اونجا نبود...
تا چند دقیقه مثل یه میت افتاده بودم یه جایی ک نمیدونستم کجاس...
فقط زجه میزدم...
گریه میکردم و دور خودم از درد پیج میخوردم...
حس میکردم تموم لباسام خونی و کثیفه‌...
هر لحظه بی حال تر میشدم ...
نمیدونم از بدن درد و خونریزی بود یا از درد بی آبرویی که از حال رفتم...
وقتی چشمامو باز کردم توی بیمارستان بودم...
نمیدونم چندساعت گذشته بود
سرمو تکون دادم که صدای یه زن غریبه به گوشم رسید...
گفت خداروشکر به هوش اومد...

بهش نگاه کردم، این زن کی بود!
بدو رفت دم در گفت حاج اقا ،دخترمون به هوش اومد...
اینا کی بودن خدایا...
تموم اتفاقایی که برام پیش اومده بود، یادم اومد...
خدایاااا...کاش میمردم...کاش دیگه هیچوقت به هوش نمیومدم...چراااا خدایا چرااا...
خانمه اومد دستمو گرفت گفت دخترجان تو که ما رو نگران کردی عزیزم ،خداروشکر چشماتو باز کردی
گفتم شما کی هستی؟
گفت منو شوهرم تو رو یه جایی پیدا کردیم که بیهوش افتاده بودی و .....
پس این خانم فرشته نجاتم بود اما کاش نبود...
گفت میخواستیم به خانوادت خبر بدیم اما نه گوشی همراهت بود نه شماره ای نه کیفی،هیچی...
اون اشغال همه رو ازم گرفته بود...
یواش یواش ماجرا رو با گریه تعریف کردم ،حاج خانم پا به پای من اشک ریخت....
ازم شماره خونمونو گرفت که بهشون خبر بده
چند دقیقه بعد مامان سراسیمه اومد...
وقتی جریانو فهمید تو سر و صورت خودش میزد و نفرین میکرد...بعدش خواهر و برادرم اومدن داداشم خودشو میزد و من داغونتر از قبل میشدم...
از اون اشغالم شکایت کردیم اما من پلاکشو نمیدونستم فقط رنگ ماشینش یادم بود با خصوصیات ظاهری...
و اما بابا....
بابا که فشار خیلی زیادی روش بود بابت ضمانت و فروش خونه وضرری که کرده بود، قلبش خیلی ضعیف بود، یک بارم سکته خفیف کرده بود ،دکترش گفت باید از استرس دور باشه ولی.....
به محض اینکه فهمید چه بلایی سر دخترش اومده و بهش تجاوز شده، قلبش طاقت نیاورد...
لحظه ای ک فهمید فقط راه میرفت و میپیچید دور خودش،میگفت خدایا چه کردم که این شد جوابم؟!
اونروز روز مرگ ما بود...
بابا نتونست با این بی ابرویی طاقت بیاره و شب تو خواب سکته کرد و دیگه هیچوقت بیدار نشد....
یک روزه زندگیم ویران شد...
عفت و آبروی من رفت....
پدرم نازنینم رفت...
کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم....
من شدم یه مرده متحرک...
گوشی نداشتم که به سعید خبر بدم
اصلا چه خبری باید بدم؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : raha
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه mmhbqj چیست?