رها قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

رها قسمت دوم

اصلا چه خبری باید به سعید میدادم...


میگفتم به عشقت تجاوز شده؟
عشقت دیگه متعلق به تو نیست؟ دیگه کثیف شده؟
شُک بدی بهم وارد شده بود و رفتن بابا هم تیر خلاصی رو زد که به یه دختر افسرده گوشه گیر تبدیل بشم...
هرکاری کردم بتونم به سعید خبر بدم نشد، نتونستم از بی ابرو شدنم برای عشقم بگم...
خونمون ماتمکده بود...
شبا کابوس میدیدم
یا خوابم نمیبرد یا اگه خوابم میبرد کابوس میدیدم و وحشتزده بیدار میشدم...
مامان روز به روز پیرتر و شکسته تر میشد...
هیچکس راجع به اون قضیه حرف نمیزد اما مگه میشد من یادم بره؟
خواهر و برادرم فقط یه درد داشتن اونم درد از دست دادن پدرمون بود اما من....
نمیدونستم غصه کدومو بخورم، بگم تقدیرم بوده؟
سعیدم که همونروز باهم قرار داشتیم، من داشتم بهش پیام میدادم و میگفتم این ماشین مشکوکه!
و بعدشم گوشیم خاموش میشه ،نگران میشه ،چندباری زنگ میزنه خونمون اما اولش مامان جواب میده جرات حرف زدن نداره
بعدش بلند میشه میاد در خونمون که ببینه چه خبره
وقتی میاد که ما بابا رو از دست دادیم ...
با خودش فکر میکنه من بخاطر این اتفاق شوکه شدم و گوشی رو خاموش کردم و نمیدونه در اصل چه بلایی سرم اومده
تو این روزای سخت فقط داریوش بود که هوامونو داشت‌....
هرروز میومد بهمون سر میزد...
اون روزا یه حالی داشتم که دیگه هیچی برام مهم نبود
بهیچی حسی نداشتم


اینقدر اون روزا داغون بودم که متوجه هیچی نبودم...
به هیچی حسی نداشتم
دیگه سعید رو نمیخواستم
البته میخواستما ولی واقعا اون چه گناهی کرده بود که باید بپای من میسوخت،دختری که همه چیزشو باخته! دختری که اینجوری بهش تجاوز شده ،یه مرده متحرکه!
اما داریوش...
مدام میومد پیشم و برای خوشحالیم همه کاری میکرد
هنوز نمیدونستم، داریوش فهمیده چه بلایی سرم اومده یا نه،جرات پرسیدنشم نداشتم که ببینم مامان بهش جریانو گفته یا نه....ولی نه، نمیدونه، اگه میدونست که دیگه منو نمیخواست،طرفم نمیومد...
میدونستم که هیچکس این قضیه رو قبول نمیکنه و باهاش کنار نمیاد...
میدونستم دیگه هیچوقت نباید ازدواج کنم و حسرت خیلی چیزا به دلم میمونه...
همش اون صحنه های تجاو.ز میومد تو ذهنم
نصفه شبا خوابشو میدیدم و با وحشت از خواب میپریدم ،کل بدنم از عرق خیس بود
کلا داغون شده بودم
داریوش که دید اوضاع من اینقدر بده از مامان خواست منو ببره پیش دکتر...
برای من که همه چیمو باخته بودم دیگه هیچی فرق نداشت...
اما به اصرار داریوش و مامان رفتم
نمیخواستم مامان بیشتر از این داغون بشه، اونم گناه داشت، خیلی شکسته شده بود...
دکترم یه مقدار دارو داد و باهام حرف زد، اما وقتی دید من ساکتم و هیچی نمیگم گفت تو باید حرف بزنی باید هرچی تو دلت هست رو بگی، وگرنه اینجوری هیچکس نمیتونه کمکت کنه... ولی من هنوز نتونسته بودم باخودم کنار بیام من یک شبه همه چیزمو از دست دادم...
یمدت گذشت و من اصلا از خونه بیرون نمیرفتم
چهلم بابا که تموم شد یه روز دوستم اومد دنبالم گفت باید بیای بریم بیرون
به اجبار منو با خودش برد....

بیرون...
همینکه رسیدیم سرکوچه ،سعید رو دیدم!
خدای من....یعنی سعید هرروز اینجاس تا منو ببینه
همینکه منو دید اومد سمتم...
رسید بهم داد زد گفت تو خجالت نمیکشی گوشیتو خاموش کردی؟ مگه من باباتو کشتم که داری مجازاتم میکنی؟عمرش به دنیا نبوده فوت کرده، ولی بمن چه ربطی داره؟ گناه من چیه این وسط؟
من دوستدارم بخدا دوستدارم...
از اینکه بعد از چندوقت، عشقمو دیده بودم احساساتی شدم ولی باید جلوی خودمو میگرفتم...
منکه دیگه نمیتونستم سعیدو داشته باشم ،پس نباید اذیتش کنم، باید بره دنبال زندگیش....
اروم زیر لب گفتم: سعید برو دنبال زندگیت...خواهش میکنم بیشتر از این عذابم نده....برو...
هاج و واج نگام کرد
گفت تو چت شده دختر؟
نمیدونم چرا گفتم من با داریوش نامزد کردم دیگه راهی نمونده توام فکر زندگیت باش
اینوگفتم و دست دوستمو کشیدم و باهم رفتیم
هرچی دنبالم اومد صدام زد برنگشتم...
دوستم گفت رها تو تازه پدرت مرده واقعا ازدواج کردی؟
گفتم نه فقط اینو گفتم تا ناامید بشه و بره....
از وقتی سعید رو دوباره دیده بودم، بیشتر دلم هواشو میکرد و میخواستمش، گاهی اوقات به سرم میزد برم همه چیو بهش بگم اما اگر واقعیتو میفهمید بعدش میگفت نه نمیخوامت نمیتونم باهاش کنار بیام اونوقت چی؟ من نابود میشدم، میشکستم....
از اونروز رفتم تو اتاقم و دیگه در نیومدم
یه روز داریوش اومد خونمون
صداشو شنیدم اما نتونستم بلند شم برم پیشش
یکم بعد خودش اومد تو اتاقم
اومد نشست کنارم
یه شاخه گل رز برام خریده بود، بهم داد و بعداز یکم مقدمه چینی گفت رها ازت خواهش میکنم منو قبول کن خوشبختت میکنم، من نمیتونم اینجوری ببینمت و...
تو چشماش زل زدم...
ای داربوش ساده
 نمیدونی چه اتفاقی برای من افتاده
اخه من یه دختر افسرده، مگه میتونم کسیو خوشبخت کنم؟!
اینقدر گفت و گفت که مجبور شدم یه چیزایی رو بگم...
گفتم داریوش تو پسر خوبی هستی، هیچ ایرادی ام نداری اما من یه مشکلاتی دارم که نمیتونم فعلا ازدواج کنم
گفت چه مشکلی؟
گفتم یه اتفاقایی افتاده که نمیتونم درموردش حرف بزنم یعنی نمیخوام فقط بدون اتفاق خوبی نیست و نمیتونم به ازدواج فکر کنم...
سریع گفت اگه منظورت اتفاق اونروزه که مقصر تو نبودی بخای ناراحتش باشی،درسته اذیت شدی درکت میکنم ولی زندگی که تموم نشده و....
هاج و واج نگاش کردم
یعنی داریوش میدونست...
گفتم تو از کجا میدونی؟
سرشو پایین انداخت و گفت خاله همون روز همه چیو بهم گفت،من خیلی متاسفم ولی اصلا برام مهم نیست، مهم خودتی که از گل پاکتری...
واقعا داریوش یه فرشته بود...
این یه مدت اینقدر بهم رسیدگی کرد اینقدر بهم محبت کرد اینقدر شعور و معرفت داشت که کم کم حسم عوض شد
نمیگم یهو عاشقش شدم اما از اینکه یکی اینقدر دوسم داره که حتی این اتفاق رو تونست قبول کنه و به روم نیاره، خوشم میومد
دلم داشت راضی میشد...
اما هیچی نگفتم، ترسیدم پشیمون بشم...
اونروز داریوش رفت و مامان بعدش اومد باهم صحبت کرد،گفت از داریوش بهتر برای تو نیست که همه چیو بدونه و بدون حرفی قبول کنه...
با مامان موافق بودم
 
 شاید کسی دیگه با من کنار نمیومد
چون من دیگه مثل قبل نبودم خیلی داغون بودم
حرفی ندااشتم گفتم هرجور خودت میدونی مامان
مامان بلند شد بوسم کرد و با خوشحالی رفت زنگ زد خاله...
همه چی خیلی زود انجام شد...
بخاطر بابا اصلا دوسنداشتم جشن بگیرم ولی خاله قبول نکرد
جشن نامزدی خوبی گرفتن
کاملا سعیدو فراموش کردم اصلا دوسنداشتم به شوهرم خیانت کنم، داریوش واقعا مرد خوبی بود و منو دوسداشت
تعجب میکردم چطور اینهمه سال من نفهمیده بودم منو میخواد، چطور این همه مهربونی و شعور رو ندیده بودم و چطور بهش دل نداده بودم
داریوش اینقد هوامو داشت که کم کم روحیه ام عوض شد...
کم کم زندگیم تغییر کرد
همه خوشحال بودن و منم با خوشحالی اونا خوشحال بودم
چندباری سعید رو سر کوچه یا دم خونه میدیدم ، وقتی میدیدم دلم میلرزید اما نمیخواستم دیگه بهش فکر کنم
اونم منو با داریوش دید انگار دیگه فهمید که کار از کار گذشته
دو روز بعداز عقدم تلفن خونمون زنگ خورد
مامان گوشیو ورداشت بعداز حال و احوال گوشیو داد بمن گفت کارت دارن
وقتی گوشیو گرفتم متوجه شدم سعیده اس...
اصلا دوسنداشتم باهاش حرف بزنم چون مطمئن بودم میخواد در مورد سعید حرف بزنه و همینطور بود
بعداز یکم احوالپرسی گفت سعید خیلی ناراحته و میگه نمیدونم چه اشتباهی کردم که رها منو پس میزنه، چند وقته منتظره من بیام اونجا که ازت بپرسم( سعیده تازه ازدواج کرده بود و رفته بود شهر دیگه) اما دیگه طاقت نیاورد و گفت بهت زنگ بزنم...
میشه بدونم چی شده؟ این داداش ما رو چرا اذیت میکنی خانم خانما...
 

وقتی پیگیری سعید رو میدیدم بدتر ناراحت میشدم دوسداشتم بره دنبال زندگیش
اصلا دلم نمیخواست خودشو الاف من کنه
گفتم سعیده جان، ما قسمت هم نبودیم ، پسرخالم قبل از سعید خواستگارم بود و قسمتم با اون بود و ازدواج کردیم تو اینا رو بهش بگو که دیگه بیخیال بشه...
وقتی گفتم ازدواج کردم اصلا تعجب نکرد انگار میدونست و سعید بهش گفته بود
اونم گفت اره واقعا شاید قسمتتون باهم نبود مثل من، کی فکر میکرد اینجوری ازدواج کنم؟ قسمتم اینجوری بود دیگه( از سعید شنیده بودم سعیده و یه اقایی چندساله همو میخواستن اما یهو پسره زیر همه چی میزنه ومیره سعیده ام اولین خواستگاری که میاد جواب مثبت میده و میره)
ولی کاش حداقل براش توضیح میدادی نه اینکه خودتو ازش پنهون کنی و خطتو بی دلیل عوض کنی....
یکم دیگه حرف زدیم و من اصلا حوصلشو نداشتم سرد صحبت کردم تا قطع کنه و قطع کرد و بعداز اونم دیگه سعید رو هیچوقت سر راهم ندیدم...
ته دلم براش ارزوی خوشبختی کردم....
ما عقد کردیم و یمدت عقد موندیم
داریوش مثل روز اول مهربون و خوب بود اما تنها چیزی که تغییر کرد رفتار خاله بود!
خیلی عجیب بود خاله مهربونم داشت کم کم حسادت میکرد!
وقتی داریوش بمن محبت میکرد از چشما و حرکات خاله میفهمیدم حسادت میکنه و به زور جلو خودشو میگیره که کاری نکنه من ناراحت بشم
این رفتار خاله اذیتم میکرد ولی با خودم میگفتم شاید طبیعیه
کم کم داشتم احساس خوشبختی میکردم
روحیه ام خیلی بهتر شده بود
بالاخره تصمیم گرفتیم عروسی کنیم
 

این حسادتای خاله اوایل خیلی برام عجیب بود...
تموم خریدای عروسی با سلیقه من بودو داریوش خیلی بهم احترام میذاشت
اما خاله...
دیگه خیلی واضح بمن حسادت میکرد حتی خریدایی که برای عروسیم بود خالمم واسه خودش خریده بود،یعنی اگه من لباس میگرفتم اونم باید میگرفت و جوری وانمود میکرد که منو خیلی دوسداره و بخاطر همینه
با خودم فکر کردم گفتم شاید طبیعی باشه و پسرش تازه ازدواج کرده نمیتونه قبول کنه پسرش به کسی دیگه محبت کنه...
عروسی به بهترین شکل برگزار شد و تو یه سالن مجلل و عالی....
اخر شب رفتیم خونه خودمون و زندگی دو نفره ما شروع شد...
البته با وجود دخالتای خاله بهتره بگم زندگی سه نفره!
داریوش مثل روزای اول مهربون بود، اولین شب زندگیمونم، اون مسئله رو به روی من نیاورد(تجاوز) حتی من خیلی وحشت داشتم و همش اون صحنه تو ذهنم میومد اما داریوش باهام طوری رفتار کرد که آروم شدم و همه چی یادم رفت....
زندگی من به لطف داریوش درست شد، فقط یه بدی داشت تحت تاثیر حرفای خاله بود...
اما من واقعا دوستش داشتم و اگر مشکلی ام بود تحمل میکردم
مامانم دیگه فهمیده بود رفتار خاله عوض شده و از من میپرسید که نکنه اذیتت میکنه؟ و خیلی نگران بود...
اما واقعا اذیتی نداشت یعنی من اهمیت نمیدادم
دوسداشت داریوش فقط برای خودش باشه و نمیتونست ببینه پسرش داره برای کسی وقتشو زندگیشو میذاره چون تک پسرم بود اوضاع سختر بود ولی من اهمیتی نمیدادم بهرحال خالم بود و دوسش داشتم
حالا خوبه خودشون از ازدواج ما کاملا راضی بودن !
گذشت تا یکسال بعد.‌‌..
توی این یکسال خاله برای هر چیزی دخالت میکرد و نظر میداد....
کم کم زمزمه بچه دار شدن رو میشنیدم
میگفتن دیگه وقتشه،یه بچه بیارید ما دیگه طاقت نداریم
خاله میگفت من همین یه پسرو دارم ارزو دارم بچشو ببینم...
 

خاله خیلی فشار میاورد واسه بچه دار شدنمون و مدام میگفت من میخام نوه مو ببینم و...
ما اصلا تصمیمشو نداشتیم ولی اینقدر خاله گفت که داریوشم تحت تاثیر قرار گرفت و گفت بچه میخوام
اصلا حوصله بچه رو نداشتم ولی دیگه نمیتونستم در برابر داریوشم مقاومت کنم...
تصمیم گرفتم دیگه قرص جلوگیری نخورم و...
خاله میدونست تصمیمشو گرفتیم خیلی ذوق میکرد و هروقت میرفت بیرون یه اسباب بازی میخرید
میگفتم خاله جان هنوز که خبری نیس،اصلا مشخص نیست بچه ما دختر بشه یا پسر چرا میخرید میگفت من واسه بچه یه دونه پسرم ارزوها دارم و...
از کارای خاله و ذوقی که داشت منم به ذوق افتاده بودم....
منم هرجا میرفتم لباس نوزادی خوشگلی میدیدم میخریدم ، حتی عروسک یا ماشین و...
کم کم اتاق داشت پر میشد...
نمیفهمیدم واسه بچه ای که هنوز حتی تشکیلم نشده بود چرا خرید میکردیم!
ماه اول گذشت و سر موعد عادت ماهیانه شدم...
ولی زیاد نگران نشدم و گفتم طبیعیه یه ماه باردار نشدم
اما ماه دوم و سوم وقتی بازم سر موقع عادت میشدم دیگه داشت نگرانم میکرد
خالم همش منتظر بود که خبر بارداری منو بشنوه و مدام ازم میپرسید
داریوش کلی تست برام خریده بود که هرروز امتحان کنم
نمیدونستم اخه چرا اینقدر بچه براشون مهمه
این کاراشون بدتر بمن استرس میداد
یجوری بود انگار تقصیر من بود که باردار نشده بودم....
دوباره زندگیم داشت تلخ میشد و اعصاب خوردی و استرس وارد زندگیم شده بود
خاله گیر میداد که برید دکتر، تو لابد مشکلی داری، تا زودتر مشکلت رو رفع کنه!
راستش واقعا میترسیدم برم دکتر و بگه من مشکل دارم
اونوقت خاله بیچارم میکرد
مامانمم خیلی نگران بود
 
 
راستش خیلی میترسیدم برم ازمایش بدم و بگن مشکل دارم و نمیتونم بچه دار بشم
اینقدر که خاله و داریوش ذوق داشتن من کم کم داشتم افسرده میشدم از ذوق زیادی اونا میترسیدم
چند ماه گذشت و خبری نبود...
رفتار خاله داشت عوض میشد و ترس من بیشتر...
بالاخره دل رو زدم دریا و رفتم دکتر...
با کلی استرس و نظر و نیاز و صلوات رفتم دکتر و ازمایش و....
گفت مشکل نداری، تا یکسالم طبیعیه که باردار نشی...
وقتی اینو گفت میخواستم بال دربیارم و تا خونه پرواز کنم... بدو بدو با خوشحالی رفتم اول به خاله خبر دادم بعد به داریوش...
داریوش وقتی شنید من مشکل ندارم حس کردم ناراحت شد و قیافم توهم رفت
گفتم چته چرا ناراحت شدی
با شک و دودلی گفت رها نکنه مشکل از منه؟ اگه بچه دار نشم چی؟
گفتم نبابا دیونه ای مگه؟دکتر گفت تا یکسال طبیعیه یعنی مشکلی نداریم هیچکدوممون و طبیعیه
یکم خیالش راحت شد
گذشت تا یکسال بعداز اولین اقدام ما برای بارداری...
یکسال داشت تموم میشد و ما هنوز بچه دار نشده بودیم...
بازم اون حال خراب اومد سراغم...
بازم استرس و نگرانی...
دوباره رفتم دکتر و ازمایش و سونوگرافی و...
عجیب بود که بازم گفت مشکلی نداری
خدایا اخه چرا؟! من نباید رنگ خوشبختی رو ببینم؟
به داریوش گفتم تو برو دکتر ازمایش بده...
اما خیلی از حرفم ناراحت شد و بهش برخورد
میگفت تو میخای بگی من مشکل دارم و...
خلاصه اعصاب خوردی بدی درست شده بود
زندگیمون بهم ریخته بود
 

بخاطر یه بچه که حالا یه سال گذشته بود کل زندگیم بهم ریخت
خاله خیلی ناراحت بود و خودشو به در و دیوار میزد
میگفت من ارزو دارم واسه تک پسرم نوه میخوام!
خدایا این دیگه چه گرفتاری بود...
یکسال دیگه گذشت و حالا ما سه سال بود ازدواج کرده بودیم
اما بچه دار نمیشدیم بعداز کلی دوندگی و ازمایش و هزینه کردن و...یکی از دکترا گفت خیلیا مثل شما بودن هیچ مشکلی نداشتن ولی بچه دارم نمیشن
البته داریوش رو بهر بدبختی بود بردم ازمایش داد و گفتن اونم مشکلی نداره
اسپرم هاش یکم ضعیف بود اما اونم با دارو رفع شد و مشکلی برای بچه دار شدن نبود
خاله یه روز اومد خونمون
من تنها بودم
مشخص بود میخواد یه چیزی بگه
و بعداز کلی حرف زدن یجوری بحث گذشته منو پیش کشید
نمیفهمیدم چه ربطی به الان داشت
بعدم بحث رو برد سر اینکه ما بچه دار نمیشیم و داریوش تک پسره و باید حتما ما بچشو ببینیم و....
در اخر هم در کمال ناباوری از من خواست از داریوش جدا بشم!!
باورم نمیشد!
اینقدر راحت در مورد زندگی پسرش تصمیم میگرفت
در مورد نابودیش....
مادر اینقدر بدجنس..‌.
خاله مهربونم حالا چقدر بدجنس شده بود!
البته بالاخره به هدفش رسید...
نشستم با خودم فکر کردم
دیدم ما که بچه دار نمیشیم ممکنه هیچوقت نتونیم صاحب بچه بشیم ، خاله و داریوشم خیلی بچه براشون مهمه،پس بهتره خودم با پای خودم از زندگیش برم تا از این بدتر نشده یا هوو سرم اوردن
هرچند خیلی سخت بود اما به داریوش گفتم
داریوشم انگار قبلا خاله براش حرف زده بود تعجب نکرد فقط گفت الکی الکی زندگیمونو خراب نکن...
دلم میخواست بگه نه، من طلاقت نمیدم، زندگیمو دوسدارم،بچه ام نیاری مهم نیست اما نگفت...
خلاصش کنم خاله اینقدر گفت و گفت
اینقدر تو گوش ما خوند تا ما راضی شدیم توافقی از هم جدا شیم
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : raha
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه freua چیست?