رها قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

رها قسمت سوم

اینقدر تو گوش ما خوندن تا راضی شدیم توافقی از هم جداشیم...

 
خیلی ضربه بدی بود و دوباره افسردگی و حال خراب سراغم اومد
داشتم دیونه میشدم
اخه چرا اینقدر بدبخت بودم
بعداز اونهمه عذاب ،فکر کردم دیگه خوشبخت شدم و غم و غصه تموم شده اما...
وقتی جداشدم مامان به اجبار منو وادار کرد برم سرکار...
نمیخواست بشینم خونه غصه بخورم
بخاطر مامان رفتم دنبال کار و به جا کار پیدا کردم
یه روز وقتی از سرکار میومدم، خیلی اتفاقی یکی از همکلاسی هامو دیدم که دوست سعیده ام بود
از زندگیم پرسید و منم گفتم جدا شدم...
یک هفته نگذشته بود که باز سعید رو دیدم!
از دیدنش خیلی تعجب کردم چون الان سه چهار سال گذشته بود و فکر میکردم تا الان ازدواج کرده
دوباره با خودم گفتم شایدم زن داره از کجا معلوم
هرروز میومد در خونمون و دنبالم میومد
تا یه روز اومد پیچید جلوم گفت سوار شو بابد باهات حرف بزنم
اینقدر اصرار کرد که سوارشدم
گفتم چی میخوای چرا دنبالم میای؟
گفت یعنی هنوز نفهمیدی چقدر دوسدارم
گفتم الان اومدی این حرفا رو بزنی؟
گفت اره من دوستدارم خواهش میکنم بفهم میخوامت ایندفعه نمیتونم بشینم تا بازم از دستت بدم هرچند دفعه قبلم تو منو پس زدی...
گفتم من الان یبار ازدواج کردم شرایطمون خیلی باهم فرق داره خواهش میکنم اذیتم نکن...
از این حرفم زد زیر خنده
گفت ازدواج کردی که کردی،یعنی بخاطر ازدواجت میخای بیخیالت بشم؟
گفتم اره چون ما دیگه شرایطمون بهم نمیخوره
گفت اتفاقا من خوشمم میاد مطلقه رو ترجیح میدم، اون لحظه منظورشو نفهمیدم
چقدر از این رفتارش تعجب کردم
یعنی اگر همونموقع قضیه تجاوزم رو میفهمید ممکن بود کنار بیاد؟
طرز فکرش جالب بود برام...
یمدت گذشت و سعید هرروز میومد و این حرفا رو میزد
راستش منم دلم باهاش بود بدم نمیومد ازش
تصمیم گرفتم همه چیو بهش بگم
از اونروز لعنتی که زندگی و سرنوشت منو تغییر داد تا به امروز
یه روز ک اومد در خونه شمارشو گرفتم ،گفتم باهات تماس میگیرم...
 
فرداش زنگ زدم گفتم بیا کافی شاپ میخوام باهات حرف بزنم
رفتیم اونجا و با استرس و شک و دودلی، همه چیو براش گفتم
از اونروز لعنتی که بهم تجاوز شد تا ترس از گفتنش و تا ازدواجم و مشکلاتم و....
سعید تا اخرش ساکت موند
یهو بهم ریخت...
خیال میکردم از تجاوز ناراحت شد و بهم ریخته ولی از این ناراحت بود که بخاطر این قضیه ولش کرده بودم
میگفت چرا همونموقع بهم نگفتی؟ واقعا تو فکر کردی ولت میکردم اونم بخاطراتفاقی که مقصرش تو نبودی؟ مگه تو خودت خواستی؟ لامصب چرا بهم نگفتی و اینهمه عذابم دادی؟
اونروز کلی سرزنشم کرد ولی در اخر خوشحال بود که دوباره منو داره به دست میاره...
اما من مطمعن نبودم
میترسیدم خانوادش مخالفت کنن و من دل ببندم بهش،اونوقت بازم ضربه میخورم...
گفتم پس باید هرچی سریعتر به خانوادت بگی که من خیالم راحت بشه
اونم با خوشحالی قبول کرد
ده روز از قرار اونروزمون نگذشته بود که خانواده سعید زنگ زدن خونمون و قرار خواستگاری رو گذاشتن
قلبا سعید رو دوسداشتم و تنها عشق زندگیم بود که از دستش داده بودم، اونموقع تو شرایط بدی بودم اما الان که کارمون داشت درست میشد خیلی خوشحال بودم
اخرهفته شد و سعید با پدر و مادرش اومدن
رفتار خانوادش عادی بود، اصلا به روی خودشون نیاوردن که من قبلا جدا شدم ،چقدر فرق بود بین این خانواده و خاله خودم.‌‌...
مامان و داداشم چندجا تحقیق کردن ،بعضیا گفته بودن شناختی نداریم بعضیام گفته بودن سعید پسر اجتماعی و خوش برخوردیه و...
خلاصه با نظر نهایی که من دادم، جواب مثبت رو دادیم...
مامان اجازه نداد نامزد بمونیم و گفت نهایتا یک هفته..بعدش باید عقد کنید
سعید از خدا خواسته سریع کارا رو انجام داد و عقد کردیم
جفتمون خیلی خوشحال بودیم سعید میگفت باورم نمیشه بالاخره مال خودم شدی....
قرارشد چون من مطلقه بودم، زیاد عقد نمونیم و طی یکی دو ماه عروسی کنیم
این یکی دو ماه ما همش دنبال کارای مراسم بودیم و خیلی کم تنها میشدیم...
خیلی ذوق داشتم
انگار بار اولم بود عروس میشدم
یه شب که رفتم خونه سعید اینا، شب موندم
مامان اجازه نمیداد شبا پیشش بمونم اما اونشب مامان سعید شخصا زنگ زد اجازمو گرفت....
 
 اونشب بااجازه مامان اونجا موندم
اصلا دلم نمیخواست قبل از مراسممون با سعید رابطه داشته باشم
میدونستم مراسم نزدیکه و چند روز دیگه صبر کنم میشیم مال هم برای همیشه،اطرافم زیاد دیده بودم دوران عقد و نامزدی باهم رابطه داشتن ولی بعدش پسره بهر دلیلی زده شده ولشون کرده و....
بخاطر همینم از سعید خواهش کردم من جدا بخوابم و جالب بود هیچ اصراری نکرد و راحت قبول کرد و منم ذوق کردم که شوهرم اینقدر فهمیده و منطقیه و درکم میکنه...
بالاخره شب عروسیمون رسید...
اونشب اینقدر برای من رویایی بود که اصلا دلم نمیخواست هیچی خرابش کنه
وقتی رفتیم خونه خودمون،سعید میگفت باورم نمیشه مال خودم شدی و تو خونه خودمی...
کم کم اماده شدیم برای خواب...
سعید خودش لباسمو دراورد و ...
معاشقه های ما شروع شد...
تو اوج لذت و خوشبختی بودم و سعیدم تو اوج ش.هو.ت بود که گفت رهاااا...
+جانم؟
_اون پسره چکار کرد باهات؟ چطور زن شدی؟ برام بگو....
از این حرفش یخ کردم
تموم حسم پرید
گفتم کدوم پسر؟چی میگی تو سعید قرار نبود اونو تو سرم بزنی اونم تو شب عروسیمون،تو همچین شبی...
گفت بخدا من نمیخوام تو سرت بزنم فقط میخوام بدونم چکارت کرد؟ تو ماشین بکارتتو گرفت؟ یا بردت بیرون از ماشین؟ برام توضیح بده که بدونم
حالم خیلی بد شد هم از حرفاش، هم از یاداوری اون روز لعنتی...
بدجور عصبی شدم
سعید رو پس زدم گفتم برو کنار، اصلا دیگه نه حسی برام گذاشتی که ادامه بدم نه حوصلتو دارم...
خواستم بلند شم که یهو یه سیلی زد تو صورتم!
شوکه شده بودم از رفتار سعید...
داد زدم گفتم تو دیونه ای....
اشکام همینطور میریخت...
سعید که دید گریه میکنم مهربون شد
گفت من فقط خواستم بدونم چطور پ.ردتو ....
اشکال نداره نگو...
بغلم کرد و....
اما من دیگه حسی نداشتم،مثل یه مرده متحرک زیر دستش بودم که اونم کارشو میکرد
اونشب گذشت...
فردا صبح وقتی چشمامو باز کردم اتفاقای دیشب یادم اومد و یه ترسی تو دلم رفت...
یعنی سعید هر دفعه میخواد اون اتفاقو تو سرم بزنه؟
چند روز گذشت و همه چی عادی بود...
سعید خیلی دوسم داشت و اینقدر بهم محبت میکرد که اتفاق اون شب رو فراموش کردم
سعید یه رفیقی داشت که از بچگی باهم دوست بودن
اون سه چهار سالی بود ازدواج کرده بود و زنش خیلی خوشگل بود
چندروز بعد سعید گفت مهدی اینا شام دعوتمون کردن
چون زن مهدی خوشگلتر از من بود، خیلی به خودم رسیدم و تو انتخاب لباس وسواس به خرج دادم
اما همینکه رسیدیم و تیپ و لباس مونا ( زن مهدی) رو دیدم، افسرده شدم
عجب تیپی داشت
 

تیپ خیلی خاص مونا هر کسی رو به خودش جذب میکرد و من پشیمون شدم که اومدم خونشون
اما سعید خیلی خوشحال بود...
با مهدی همش در حال شوخی و خنده بودن
مونا هم خیلی راحت با سعید حرف میزد انگار مثلا برادرشه یا پسرخالشه!
خیلی برام جالب بود این رفتاراشون
من از همشون ساکتر بودم و حرفی نمیزدم
اما هر دفعه مونا میگفت، رهااا جون چرا اینقدر ساکتی؟
اما نمیفهمید که خودش دلیل ساکت بودن منه
اصلا اونجا راحت نبودم...
خلاصه اونشب با عشوه و نازهای مونا و شوخی های مهدی و سعید گذشت و کلی هم مشروب خوردن،بمنم خیلی تعارف کردن اما نخوردم....
شب موقع خواب، من اینقدر حرص خورده بودم اصلا حوصله سعیدو نداشتم، پشتمو کردم سعید که بخوابم اما از پشت بغلم کرد....
نتونستم مقاومت کنم و وارد رابطه شدیم...
هرچند حسی نداشتم اما همراهیش کردم
وسط کار، یهو اسم مونا رو اورد!
اینو شنیدم داشتم دیونه میشدم
مطمعن شدم خبری هست...
هیچی نگفتم تا کارش تموم شه
یهو سعید که خیلی مست بود بلند شد رفت یه سی دی اورد گذاشت تو دستگاه...
از چیزی که توی تلویزیون داشت پخش میکرد ،نزدیک بود شاخ درارم...
دوتا زن ،دوتا مرد که باهم ... میکردن
حالم بهم خورد گفتم اینو خاموش کن حالم داره بد میشه اما سعید اصلا متوجه نبود
حمله کرد سمتم گفت من اینجوری دوسدارم عشقم...
داشتم دیونه میشدم خدایا این دیگه چطورش بود....
داد زدم گفتم خاموشش کن
سعید عصبانی شد گفت خفه شو، من شوهرتم هرچی بخوام باید گوش کنی حالام ساکت شو...
اونشب خیلی اذیتم کرد و بارها توی رابطمون اسم مونا رو اورد و از رابطه منو داریوش پرسید!!
اسم داریوش و مونا رو میشنیدم تا مرز دیوونگی میرفتم اما جرات حرف زدنم نداشتم...
 
 میترسم باز کتک بخورم
اونموقع نمیفهمیدم این یه بیماریه و هیچ اطلاعی راجع بهش نداشتم فقط غصه میخوردم و عذاب میکشیدم و از خدا گله میکردم که چرا این بلاها سر من میاد...
تازه میفهمیدم سعید راحت با تجاوز و ازدواجم کنار اومد از بافرهنگیش نبود از بی غیرتیش بود....
فردای اونروز سعید طوری رفتار کرد که انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده! جالب اینجا بود واقعا منو دوسداشت و بهم خیلی محبت میکرد فقط تو رابطمون عادی نبود...
تا چندشب بعد...
سعید ایندفعه با زبون خوش اومد جلو...
اول خوب خوب منو تحریک کرد بعد شروع کرد تعریف...
گفت یه نوع رابطه هست که زن عوضی میکنن خیلی حال میده، یه تنوع خیلی خوبه توی رابطت که اصلا خسته نمیشی و کلی لذت میبری
هم برای تو تازگی داره هم برای ما و لذتت چندبرابر میشه!
اولین بارم بود این چیزا رو میشنیدم
باورم نمیشد همچین چیزی وجود داشته باشه
باورم نمیشد سعید اینقدر بی غیرت شده که ازمن میخواد با مهدی بخوابم...
رسما داشتم روانی میشدم...
دیگه کم کم داشت برام عادی میشد هروقت رابطه داشتیم سعید از مونا و مهدی حرف میزد ولی با خودم میگفتم در حد حرفه و من نباید زیاد حساس بشم ولی کل اون رابطه من لذتی نداشتم فقط عذاب بود و عذاب...
همیشه با خودم فکر میکردم یعنی سعید با مونا رابطه داشته تا حالا که اینقدر اسمش رو میاره...
نمیخواستم دیگه باهاشون رفت وامد کنم و هروقت دعوتمون میکردن من هزار بهونه میاوردم که نرم
اصلا نه فقط مهدی، با هیچکس دیگه نمیخواستم رفت و امد کنم به همه بدبین شده بودم...
گذشت تا یه شب سعید زنگ زد گفت عزیزم امشب مونا و مهدی میان خونمون شام درست کن،خیلیم خوشحال بود...
بدترین ضدحالی بود که خوردم
نمیخواستم بیان مگه زوره...
اما اومدن...
اونشب من یه شومیزپوشیدم با شلوار راسته ،شیک بودم اما پوشیده ولی وقتی مونا اومد و تیپش رو دیدم تعجب کردم
یه لباس توری خیلی خوشگل تنش بود
خیلی عصبی بودم،چشمم به سعید بود و سعیدم چشمش به مونا...
 
 
گاهی چشمم به مهدی میفتاد میدیدم که اونم یه جوری منو نگاه میکنه،نگاهش هیزبود...
مهدی و سعیدم یه نگاه های معنی داری بهم میکردن و میخندیدن
انگار توی زندون بودم داشتم عذاب میکشیدم
مونا با عشوه حرف میزد و سعید و مهدی ام براش ذوق میکردند...
شام رو به بدبختی اوردم و خوردیم
رفتم میوه بیارم که سعید اومد از اشپزخونه توی کابینت یه نایلون مشکی ورداشت برد با چندتا لیوان
اصلا دوسنداشتم باهاش حرف بزنم
همش تو فکر بودم،بین اینا چقدر غریبه بودم
وقتی میوه رو شستم و بردم دیدم چهارتا لیوان پر مشروب گذاشتن رو میز...
گفتن منتظربودیم تو بیای که همه باهم بخوریم
من تو عمرم لب نزده بودم اما اونشب...
حماقت کردم،اینقدری داغون بودم که باخودم گفتم مشروب بخورم که فقط حالم یکم بهتر بشه و متوجه اینهمه کثافط کاری نباشم اما نمیدونستم همین مشروب زندگیمو بهم میریزه
منم همراهیشون کردم و مشروب رو خوردم
نصف لیوان مشروب بود نصفش شربت بود که طعمشو عوض کنه
دوباره سعید برام ریخت و...
چون باراولم بود میخوردم حالم خیلی بد شد
اصلا متوجه چیزی نبودم
سرم گیج میرفت ،هروقت بلند میشدم میخوردم به دیوار ولی خوبیش این بود دیگه متوجه هیچی نبودم...
رهااابودم...رهای رها....
نمیدونم چی توی مشروبم ریخته بودن که نمیتونستم حتی حرف بزنم
فقط گاهی چشمامو باز میکردم و خودمو تو بغل مهدی میدیدم و بوسه های مهدی....
صدای اه و ناله های مونا و سعید تو گوشم بود...
ای لعنت بمن که نفهمیدم چیکار کردم...
نمیتونستم حرکتی کنم...
اخرشب کلی بالا اوردم و افتادم رو تخت خوابم برد
فرداظهر بیدارشدم...
هیچکس خونه نبود...
لخت بودم و یه پتو سرم بود...
خونه شلخته بود...
تموم لیوانایی که مشروب خورده بودیم،ظرفای میوه و...همه تو خونه بود...
تازه یادم اومد چی شده و چیکار کردم!
یهو دیونه شدم...
داد زدم، جیغ زدم، خودزنی کردم، رفتم حموم خودمو شستم، پوست بدن خودمو کندم،داغون بودم،لعنت بهت سعید این چه بلایی بود سرم اوردی....
سعید خونه نبود و منم داغونترین ادم روی زمین بودم...
باید یه بلایی سر خودم میاوردم نمیخواستم دیگه زنده بمونم...
اما جراتشو نداشتم ای کاش میتونستم...
سریع لباسام و وسایلمو جمع کردم رفتم خونه مامان
خجالت کشیدم بگم دخترت هم خواب یه غریبه شده،خجالت کشیدم بگم دخترت یه کثافطه
فقط گفتم یا طلاق منو میگیرید یا اگه بخواید مخالفت کنید خودمو میکشم به روح بابا قسم میخورم
 

رفتم خونه مامان و گفتم فقط طلاق میخوام
مامان و داداشم خیلی سعی کردن منو منصرف کنن میگفتن یه باردیگه جدا شدی دیگه کسی نمیاد طرفت فکرمیکنن مشکل داری
اما من هیچی برام مهم نبود
از سعید متنفر بودم
صداهای اونشبش مدام توی گوشم بود...
چندبار سعید زنگ زد،پیام داد معذرت خواهی کرد گفت مست بوده متوجه نبوده و...
رفتم پیش مشاور و همه چیو گفتم
مشاور گفت این یه نوع فانتزی ذهن بعضی از مرداس که به چند دلیل دوسدارن دو یا چند نفر دیگه رو وارد رابطشون کنن و بیشترین دلیلش برای تنوعه.
توم یا باید قبولش کنی و تن به اینجور روابط بدی که البته طی زمان از شوهرت سرد میشی
و اگه طبق میل خودت نباشه صدرصد مشکل روحی روانی پیدامیکنی
گفتم من اصلانمیتونم قبولش کنم
به این نتیجه رسیدم که باید جداشم
رفتم درخواست طلاق دادم و همه چیو حلال کردم که فقط زودتر تموم شه
مامان خیلی نگرانم بود اما بهش اطمینان دادم که زندگی خودمو نجات میدم
اولش سعید راضی به طلاق نبود اما وقتی دید من کوتاه نمیام ،اومد طلاق داد
الان خیلی خوشحالم که ازش طلاق گرفتم و اصلا پشیمون نیستم
دیگه ازش خبر ندارم،خونمون رو عوض کردیم و ادرس بهیچکس ندادیم،بخاطر حماقت اون شب هیچوقت خودمو نمیبخشم که باعث شدم مهدی بهم دست بزنه...
الان سرکار میرم و دو جا کار میکنم یه ماشین خریدم و یا سرکارم یا با دوستام تفریح
اصلا بهیچ مردی اجازه نمیدم بیاد تو زندگیم...
راستی داریوشم ازدواج کرد اما از اونم بچه دار نشد و معلوم شد مشکل از داریوشه...
کاش میشد قبل از ازدواج، همه جوره طرفتو بشناسی،من اونهمه مدت با سعید بودم بعضی رفتارای مشکوکم ازش دیدم ولی متوجه نشدم...
خواهرای گلم امیدوارم از زندگی من درس های خوبی گرفته باشید،شاید اگه اونروز به اون ماشین اعتماد نمیکردم و سوار نمیشدم کلا زندگی من طور دیگه ای میشد...
لطفا برای زندگی منم دعا کنید که خداکمکم کنه و عاقبت به خیر بشم
 
نویسنده: زهرا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : raha
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه hqysyr چیست?