نهال قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

نهال قسمت سوم

رسول از اتاق بیرون رفت و در حالیکه کمربندش رو می بست رو به قاسم که پایین پله های عمارت ایستاده


بود گفت: -چه خبرته اول صبحی سرو صدا راه انداختی؟! -آقام گفت به نهال خانم بگم که فریدون خان زنگ زده و گفته دیشب حال عموحسین بد شده و بردنش
بیمارستان بستریش کردن. الان حالش خوبه ولی دکترا گفتن فعلا مرخص نمیشه.
عمو حسین پیغام فرستاده که به مهمونا بگین مجلس عروسی عقب افتاده
رسول از شنیدن این خبر ناخوشایند اون هم اول صبح شوکه شد ولی بیشترین نگرانی اش مربوط به سلامتی بابا حسین بود.
بعد از لحظه ای فکر کردن رو به قاسم کرد: -به بابات بگو تا یه ساعت دیگه با نهال خانم میایم تلفن خونه
بعد از رفتن قاسم با عجله به اتاق برگشت تا موضوع رو به آرامی بهم بگه...
*** بطور حتم این خبر رو نهال تاثیر بدتری داشت هم بواسطه ی بدحال شدن پدرش و هم عدم برگزاری مجلس عروسی ***
پا که به اتاق گذاشت با چشمای اشک آلود من مواجه شد.
تو رختخواب نشسته بودم و گریه میکردم. صدای قاسم بقدری بلند بود که کار رسول رو برای پیغام دادن راحت کرد.
رسول کنارم نشست. دست به دور شانه هام انداخت :
-گریه نکن... خدا رو شکر بخیر گذشته و حال عمو حسین خوبه. قول میدم به ماه نکشیده برگردم و مجلس
عروسی رو راه بندازم ... بی توجه به دلداریهای رسول، خودم رو تو رختخوابم انداختم. لحاف رو روی سرم کشیدم و زار زد.
بازگشت بابا حسین به روستا مصادف شد با رفتن رسول به محل خدمتش.
رسول در طی این مدت تونسته بود با وعده و وعیداش تا حدودی از غم و اندوهم کم کنه و منو به برگزاری عروسی در آینده ای خیلی نزدیک امیدوار کنه.....


ارباب که به همراه بابا حسین به عمارت اومده بود یادآوری
کرد که دکتر تاکید کرده وضعیت قلبی عمو حسین رضایت بخش نیست و با توجه به سکته ی قلبی که چند
روز قبل داشته احتمال داره با کوچکترین استرس سکته ی مجددی رخ بده و نجات جونش غیر ممکن باشه.... علیرغم خبرهایی که به گوش می رسید که مردم تو شهر های بزرگ تظاهرات میکردن
تو روستا همه چیز امن و امان بود وروزها از پی هم میگذشتن.
رسول به قولش عمل میکرد و هر چند روز یکبار بهم زنگ
میزد و یادآوری میکرد که به خاطر ناامنی مرزها با مرخصیش برای سه ماه دیگه موافقت کردن و در
عوض اجازه ی بیست روز مرخصی دادن.
ولی همیشه ابراز دلتنگی ها و علاقه شدیدش بهم امیدواری میداد و تحمل این روز هارو برام آسون تر میکرد.
چند هفته از رفتن رسول میگذشت. مسئولیت و کارم به خاطر بیماری بابام ببیشتر شده بود. اما
چیزی که بیشتر از همه عذابم میداد. تهوع های صبحگاهی،
بی اشتهایی و تنفر از بوهای خاص و بعضی از غذاها بود.
روز های اول تعویق عادت ماهیانم رو به حساب استرسهای کاری و خستگی ها و بی خوابیهام  میذاشتم
با تشدید شدن تهدع و شباهت پیدا کردن وضعیت جسمیم به دخترای ازدواج کرده ی روستا که بچه دار شده بودن، ترس به جونم افتاد و هر لحظه با خودم تکرار
میکردم: - محاله... محاله! من باردار نیستم. صفیه و طاهره دخترهای برادر بی بی یه سال بعد ازدواج باردار شدن. غیرممکنه که من به این زودی حامله بشم.... ولی واقعیت چیز دیگه ای بود. هنوز به خونه ی شوهر نرفته باردار شده بودم.....


دو هفته میشد که از رسول خبر نداشتم مدتی که برام انگار اندازه دو سال گذشت.
هیچ راهی برای دسترسی به رسول نبود. خانوادش هم ازش خبر نداشتن...
لحظه ای آروم و قرار نداشتم و باید با رسول
در مورد بارداریم حرف میزدم و همه چیز رو میگفتم علایم بارداری روز به روز آشکارتر میشد و من
ضعیف تر و رنگ پریده تر. چیزی به پایان ماه سوم نمونده بود.
بارها از زنگ نزدن رسول اظهار ناراحتی کرده بودم که بابا حسین در جواب میگفت:
-اوندفه هم چند ماه ازش بیخبر بودیم، دیدی که صحیح و سالم بود و تو بی خودی نگران شدی....
روزی چند بار جلوی آینه می ایستادم و اندامم رو ورانداز میکردم.
ممنون لباسهای گشادم بودم که مانع معلوم شدن شکم برجسته ام میشد.
وضعیت قلبی بابا حسین روز به روز بد تر میش و بیشتر کارهای عمارت بر عهده ی من بود.
سه ماه مهلت رسول تموم شد و خبری ازش نبود.
روزی هزار بار با خودم نقشه میکشیدم که بهونه ای جور کنم، به شهر برم و قابله ای پیدا کنم برای سقط
جنین.
به خاطر تغییراتی که تو چهره و اندامم پیدا کرده بودم کمتر به روستا میرفتم و خودم رو از مردم پنهون میکردم.
هوا به شدت سرد و تقریبا هر روز بارندگی بود.
 بابا طبق توصیه پزشک می بایست برای ویزیت
مجدد به تهران میرفت. تا لحظه ی آخر بهم توصیه کرد که برم دنبال بی بی و با خودم بیارمش عمارت و شب تنها نمونم
منم هم هردفعه چشمی میگفتم و تو دلم  میگفتم : -همین مونده که شب بیاد اینجا و شکم گندمو ببینه و رسوای عالم بشم.
هوا تاریک شده بود. بارون به شدت میبارید و صدای رعد و برق به گوش میرسید انگار که آسمان از زمین حسابی شاکی بود وخشمش رو با قطره های درشت بارون به زمین می کوبید‌‌‌‌..... کنار بخاری هیزمی کز کرده بودم و به بلائی که سرم اومده بود فکر میکردم با تصور اینکه مردم روستا از بارداریم تو خونه ی پدری خبردار بشن و آوازه ی رسواییم تو روستا بپیچه حالم بد میشد و نفسم میگرفت...
تو حال خودم بودم که صدای ماشینی که جلوی عمارت پارک کرد منو به خودم آورد. با خودم گفتم: -کی میتونه باشه؟
بطور حتم فریدون خان نبود. چون اون همیشه اومدنش رو به بابا اطلاع میداد.......

ژاکتم رو از روی جالباسی و فانوس رو از گوشه ی اتاق برداشتم.
در رو نیمه باز کردم و در حالیکه ترس همه ی وجودم رو گرفته بود داد زدم: -کی اونجاس؟
فریادم تو صدای شر شر بارون گم شد... مجددا داد زدم: -پرسیدم کی اونجاس؟
صدای قهقه ی دو مرد با صدای بارون در هم آمیخت، از ترس به خودم لرزیدم
صدای قهقهه نزدیکتر میشد و وحشتم بیشتر.
تو نور کمرنگ فانوس تونستم هیکل اون دو مرد رو که بی توجه به حضور من به سمت عمارت می اومدن ببینم.
بهادر و زینال بودن. تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم حضور این دو فرد تو عمارت،اون هم تو این شب بارونی بود.
هردو تا خیس، ژولیده و مست، درحالیکه می خندیدن به سمت پله هامی رفتن.همون لحظه بهادر از خنده ایستاد و فریاد کشید: -حسن... بیا اتاقای بالا رو روبراه کن. من و زینال شب اینجاییم
سپس هردو قهقهه زنان، از پله ها بالا رفتن.
برای لحظه ای مات و مبهوت به مسیر عبور اون دونفر خیره شدم... با عجله به اتاق برگشتم بقدری ترسیده بودم که قدرت فکر کردن و تصمیم گیری نداشتم. خودم رو لعنت میکرد که چرا به حرف پدرم گوش نکردم و شب تو عمارت تنها موندم... مدتی به دور خودم تو اتاق چرخیدم. بین دو راهی موندن
و رفتن گیر کرده بودم. چهره ی زشت با لبخندهای شیطانی زینال جلوی چشمام ظاهر شد. وجودم پراز ترس شد.
 حضور بهادر و زینال تو عمارت یعنی آخر وحشت برای من..... گذشت زمان از دستم در رفته بود. فانوس و شالم رو برداشتم.
 در اتاق رو باز کردم تا خودم رو به خونه ی بی بی برسونم که با چهره ی کریه و مست زینال روبرو شدم... زینال که تنها بودن با منو انگار تو خواب میدید از فرط خوشحالی نیشش تا بنا گوش باز شد. نگاه وحشت زده ی من به دندون های زرد زینال که از بین لبهای کلفت و کبودش بیرون زده بود، قفل شد تمام وجودم پر شد از تنفر.....
 

.خواب چند ماه قبل رو به یاد آوردم. وجودم پر از ترس شد.
بدنم یخ کرد. سرد... سرد... احساس کردم دل و رودم بهم تابیده میشه. چند قدم عقب رفتم. با صدای آهسته و وحشت زده که تو غرش رعد و برق گم میشد گفتم: - نه..نه.. تو رو خدا... نه!
چشمای بی حیای زینال پر شد از برق شیطانی. لبخندش هر لحظه چندش آورتر میشد. افکار شوم تو مغزش می چرخید. با هر قدمی که به عقب میرفتم، زینال تلو تلو خوران به جلو می اومد. ترس من اونو سرمست تر میکرد. از دهنش بوی گند میومد.
لبخندش شبیه خنده های شیطانی بود سرخوشانه تکرار میکرد: - به به نهال خانم... چشم ما به جمال شما روشن شد. پدر گرامی تشیف ندارن، درسته؟  لرزون لرزون برای فرار از چنگال زینال به عقب میرفتم. به
دیوار رسیده بودم و راهی برای فرار نداشتم. فاصلم با زینال در حد دو قدم بود. زینال در حالیکه افکار پلید تو چشمای دریدش خونده میشد با گامی بلند خودش رو به من رسوند دستش که به بدنم خورد، به زینال حمله کردم وچنگ
انداختم به صورت کریه مرد مست. درد ناشی از خراشیدگی صورت، زینال رو عصبی و خشمگین کرد
زینال رو با دو دست گرفتم و به دیوار کوبیدم.... قلبم بی وقفه از هول و اضطراب میکوبید. برای فرار کردن تمام نیروم رو به کار بردم ولی قدرت زینال خیلی بیشتر از انرژی هدر داده شده ی من بود.
مثل فرار گنجشکی از چنگال عقابی وحشی .
 وحشت و ترس تو تک تک سلول هوی بدنم رخنه کرده بود  و بدنم از سرما میلرزید بطوریکه لرزش بدنم از
نگاه پست زینال مخفی نموند و  مردک وقیح رو تو تصمیمش بی پروا تر و مصمم تر میکرد.
رد بخیه روی گونه ی زینال و قیافه ی خالفکارانه ای که داشت وحشتم رو بیشتر میکرد.
دستام رو بالای  سرم به دیوار چسبوند. از پاهام برای دفاع
از خودم کمک گرفتم که زینال با چسبوندن بدنش که بوی ترشیدگی و تعفن میداد به بدنم و فشار
دادن من به دیوار خلع سلاحم کرد.....

دردی به تدریج تو بدنم پیچید...ولی انقدر ترسیده بودم که اصلا به درد هام فکر نمیکردم.... با چشمایی که توش شیطون لونه کرده بود تمام اعضای صورتم رو نگاه میکرد و بر روی تک تک قسمتها لحظه ای مکث میکرد‌ تا اینکه نگاش روی لبام ثابت موند.. چشمای وحشت زدم در حال پاره شدن بودن. رسوایی وبی آبرویی را با چشمای خودم می دیدم. هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا شب راو تنها تو عمارت موندم دهنم قفل شده بود و نمیتونستم فریاد بکشم.
زینال بیرحمانه بهم حمله کرد و سعی و مقاومت من بی نتیجه بود و به خاطر بارداری و ضعفم ناتوان تر از اونی بودم که در برابر قدرت مردونه ی زینال مقاومت  کنم.
بوی گند دهن زینال و بوی بد بدنش تو ببینیم می پیچید و
وجودم پر می شد از تهوع و تنفر... یه لحظه دل و رودم در هم پیچید و دهانم باز شد و با تمام نیرویی که داشتم عق زدم و هرچی از صبح خورده بودم روی صورت زینال پاشید.
صورت زینال پر شد از کثافت استفراغ،با این کار به شدت عصبی شد و دست برد و موهام رو از پشت گرفت. شدت درد فریادم  رو بلند کرد.
 دستم که رها شد، خشمانه به زینال حمله کردم و اونو روی زمین هل دادم.... تمام نیروی بدنم رو جمع کردم و به سمت در دویدم تا قدم به بیرون اتاق گذاشتم، دستان پرقدرت زینال منو از پشت گرفت، چهره ی زینال با کثافتی که روش ماسیده بود کریه تر به نظر می اومد از فرط عصبانیت سرخی صورت و گردنش مشهود بود. رگهای برجسته ی زیر گلوش حاکی از خشمی غیر قابل باور بودن... در حالیکه منو به داخل اتاق میکشید، غضبناک فریاد میزد: -دختره ی هرزه الان بهت نشون میدم که سزای این گوه خوریت چیه؟ مجبورت میکنم که همشو بلیسی...
مچ دستام رو با دست پت و پهنش گرفت و منو به زمین پرت کرد. پشتم به شدت به زمین خورد و از شدت درد تو کمرم فریاد بلندی کشیدم....
 

زینال مثل ببری زخمی خودش رو انداخت روم  با افتادن هیکل زینال روی شکمم دردی بی سابقه تو وجودم پیچید.
دردی که انگار روح از بدنم جدا شد. ته مونده ی انرژیم رو
جمع کردم و از ته دل جیغ کشیدم: - خدایااااا
احساس خیسی با دردی غیر قابل تحمل تو کمر و زیر دلم پیچید و منو بی دفاع تر از همیشه کرد.
چشم زینال به خون روی قالی افتاد. هنوز متوجه اوضاع نشده بود که با صدای غضبناکی که میگفت:
- « چه گوهی داری میخوری زینال؟ مگه تو رو نفرستادم سراغ حسین ...» به سمت در برگشت و بهادر رو خشمگین تو آستانه ی در دید.
بهادر نگاه حیرت زدش به زینال که روی بدن نیم جانم خیمه زده بود میخکوب شد.
چشماش به سمت خونی که پهنای قالی رو سرخ کرده بود و هرلحظه‌ وسعتش بیشتر میشد کشیده شد.
خودش رو بی معطلی به زینال رسوند و یقه ی پیرهنش رو با دو دست گرفت و اونو  با یه حرکت خشمانه از روم بلند  کرد.
آتیش از چشماش میبارید: -بی ناموس من تو رو فرستادم عمو  حسین رو بیاری که بخاری اتاقو روشن کنه... فرستادم که دخترشو بی عفت
کنی؟ هاااا؟؟ به زینال مجال حرف زدن نداد و با مشت و لگد به جونش افتاد.
افتاده بودم روی زمین و از درد زیر دل و کمر به خودم می پیچیدم و نفس تو سینم حبس شده بود.
ضربات مشت بهادر بی محابا به روی زینال فرود می آمد: - میخوای بدبختم کنی؟ میدونی چه گوهی خوردی؟ خان بفهمه دخل هردومون دراومده!
بارون شدیدتر شده بود و مستی از سر هردو پریده بود. زینال سعی میکرد توضیح بده که هنوز اتفاقی بین ما نیفتاده تا خودش رو از زیر مشت و لگد بهادر نجات بده... ولی پسر خان شدیدا آمپر چسبونده بود و به داد و فریادهای زینال گوش نمیداد.
با تمام زورش زینال رو کتک میزد و داد میکشید: -چه بلایی سر دختر بیچاره آوردی که اتاق غرق خون شده... زنای کافه شب کمت بودن که به این بینوا هم رحم نکردی و بی سیرتش کردی؟خودت میفهمی این‌کارت چه عاقبتی واسه من داره؟

زینال که از درد ناشی از سیلی ها و لگدهای بهادر به خودش می پیچید عربده میزد: -بابا... هنوز کاری نکردم . نمیدونم اینهمه خون یه دفه از کجا اومده... به جان تو راست میگم.
 به زحمت خودم رو به کنج دیوار کشوندم احساس ضعف شدیدی داشتم. پی در پی عق میزدم بوی خون حالم رو بدتر و تهوعم رو بیشتر میکرد.
دعوای بهادر و زینال شدت گرفته بود. زینال که دید به هیچ طریقی نمیتونه بهادر رو قانع کنه و اگر دست روی دست میذاشت زیر مشت و لگدهای پسر خان له میشد انرژیش رو جمع کرد و به جون بهادرافتاد.
یکی این میزد و یکی اون... مثل دو تا ببر زخمی به جون هم افتاده بودن.
نه اینکه بهادر دلش برای من میسوخت و انسانیت و نون و نمک خوردن با کسی براش حرمت داشت
وحشت خبر دار شدن خان از اعتیادش، طرد شدن از خونه ی فریدون خان و بی نصیب بودن از ارث براش
 بیشتر از یک سرایدار و خدمتکار ارزش داشتن و بارها از
زبون مادرش شنیده بود که گاهی خان به عمارت میاد و از دلتنگیهاش برای بابا حسین درد دل میکنه.... از چشماش خون میچکید رگهای گردنش ورم کرده بودن
وحشیانه به زینال حمله میکرد و بی محابا به سرو صورتش میکوبید. فکر بی پولی و موندن تو خماری و کارتن خواب شدنش حسابی عصبیش کرده بود... خون از دهن و دماغ زینال جاری بود از درد به خودش میپیچید و خم شده بود.... کنج اتاق کز کرده بودم. بدنم سرد بود اشک از چشمام سرازیر بود
 دیدن زینال تو اون شب برام وحشت آور تر از دیدن عزراییل بود. تمام این مصیبتها رو به پای بی مسئولیتی
رسول مینوشتم. اگر اون به قولش عمل کرده بود و سر موعد مقرر عروسش رو به خونش برده بود،من
دچار این مصیبت نمیشدم.....
 

درد تو وجودم می پیچید و به اوج میرسید
احساس میکردم دستی درونم، گوشت و خونم رو بهم مینای نه. ناله هام و فریادهای دو مرد تو اون شب طوفانی تو  ریزش بارون و صدای رعد و برق گم میشد.
 سر چرخوندم به سمت در اتاق. اون دو نفر بیرون رفته بودن و صدای زد و خورد و ناسزا گفتنشون از ایوون جلوی
عمارت به گوش میرسی.
قطرات بارون خودش رو بی وقفه به زمین میکوبیدن. ناگهان صدای ناهنجار عربده ای تو هوا پیچید و بعد از اون فقط صدای ریزش بارون بود و بس... بعد از چند لحظه صدای روشن شدن ماشین و دور شدنش با سرعتی وحشتناک به گوش رسید.
بارون بی وقفه خودش را به در و دیوار می کوبید و جوی آبی مقابل عمارت راه افتاده بود.... چشم باز کردم هوا رو به روشن شدن بود. سرمای سوزناک
زمستون به داخل اتاق میومد و دست و پاهام یخ زده و بی حس بودن.
گیج و منگ بودم زمان و مکان از یادم رفته بود. تند تند به دور و بر نگاه میکردم. درد زیر دلم منو  یاد شب گذشته و بلایی که به سرم اومده بود انداخت.
 یه آن حس کردم که به ته دنیا رسیدم. اشک به پهنای صورتم جاری شد. احساس ضعف و لرز شدیدی
داشتم. دوباره ترس تو وجودم شعله کشید
 فرش اتاق پر شده بود از خون در حالیکه ضعف شدیدی تو بدنم داشتم چهار دست وپا به سمت در اتاق رفتم.
از چارچوب در گرفتم و به زحمت بلند شدم. سرم رو از اتاق بیرون آوردم، تو اون هوای سرد و نیمه روشن متوجه مردی
شدم که روی زمین به پشت افتاده بود و یه پاش از ایوون آویزون بود ... به خاطر سرگیجه شدید نتونستم بلند شم. چهار دست و پا خودم رو به مرد رسوندم.....
بهادر بود. لباسش آغشته به خون، رنگش کبود وچشماش باز بود طوریکه فقط سفیدی چشماش دیده میشد
ناگهان متوجه چاقویی شدم که تو ناحیه قلب پسر خان، بطور عمودی تا دسته فرو شده بود....

با دیدن این صحنه، چشمام از فرط ترس و وحشت گرد و گشاد شدن. زبونم بند اومد و قدرت جیغ کشیدن نداشتم. بلایی که سرم اومده بود یادم رفت . به مصیبتی که مقابل روم بود زل زدم.
 شاید دو تا سه دقیقه خیره به چهره ی کبود بهادر شدم. با صدای کلاغ که روی درخت غار غار بلندی کرد، به
خودم اومدم. فاجعه ای که اتفاق افتاده بود بی شک برای خودم و پدرم گرون تموم میشد. ناگهان یاد زینال
افتادم. قاتل بهادر و کسی که نیمه شب از عمارت فرار کرد کسی غیر از او نمیتونست باشه... دیگه نمیتونستم وقت تلف کنم و اونجا بمونم. بی شک بعد روشن شدن هوا اهالی روستا طبق معمول برای جویا شدن از حال پدرم و یا کارهای دیگه به اینجا می اومدن.
در حالیکه چشم از جسد نمیگرفتم، چهار دست و پا به اندازه ی چند قدم عقب رفتم. به زحمت خودم رو به دیوار رسوندم . دستم رو به دیوار دادم و در حالیکه کمرم از شدت
درد خم شده بود با تمام قدرتم به داخل اتاق رفتم.
با شنیدن صدای پارس سگ سریع بقچه ی لباسم رو از داخل گنجه برداشتم و با کمری خمیده خودم رو به هر زحمتی بود به خارج از باغ رسوندم و تو مسیر رودخونه رو به بالا رفتم. نه قدرت فکر کردن داشتم و نه قدرت تصمیم گیری. چیزی که تو ذهنم بود فقط دور شدن از محل بود.
نه هدفی داشتم و نه جایی واسه رفتن.
 با یاد آوری صحنه ی قتل بهادر و تجسم فهمیدن مردم روستا از قتل بهادر، بارداری من و وضعیت بهم ریخته و آشفته ام، مو به تنم از وحشت سیخ میشد. حتی
نمیدونستم چی به سرم اومده... چطور میتونستم ثابت کنم که قاتل واقعی زیناله؟ چطور میتونستم بیگناهیم رو ثابت کنم؟
وای از روزی که مردم روستا به بارداریم پی میبردن... حتی نمیتونستم ثابت کنم که دامنم لکه دار نشده است... .
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nahal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.40/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (10 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    سایا
    عالی بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vhnezk چیست?