نهال قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

نهال قسمت پنجم

خودم رو به مرد رسوندم. پیرمردی لاغر اندام پشت میز بزرگی تو اتاق شیشه ای نشسته بود.


مرد رو به پیرمرد کرد: -میگه شناسنامه ندارم. چیکار کنم آقا؟ بره یا بمونه؟
پیرمرد که مدیر مسافرخونه بود از پشت میز بیرون اومد
و به چهره و لباس محلی من دقیق شد: -از کجای مازندرونی بابا؟  با دیدن محاسن سفید و آرامشی که پیرمرد تو لحنش داشت کمی آروم شدم...
سعی کردم که لرزش صدام  رو کنترل کنم: -طرفای دریا کنار... یعنی یه روستا نزدیک دریا کنار
پیرمرد نگاهی به مرد که جعفر نام داشت کرد: -صلاح نیست تو این شلوغ پلوغی تهرون یه زن آواره ی خیابونا بشه.... یه اتاق بهش بده. از اتاقای اون جوونای جنوبی هم دور باشه که خدا نکرده مزاحمش نشن
اشک شادی تو چشمام حلقه زد. ترس به یکباره از وجودم
رخت بست. زیر لب خدا رو شکر کردم که مدیر مسافرخونه آدم بدی نیست.
 به دنبال جعفر از پله های باریکی بالا رفتم. جعفر کلید انداخت و در یکی از اتاقها رو باز کرد. قبل از اینکه وارد اتاق بشم دست دراز کرد: -انعام ما یادت نره  دست کردم تو کیسه ی کوچک پارچه ای که به گردنم آویزون بود. یخ ریالی از داخلش درآوردم: -بگیر و برو... کلید رو از روی در برداشتم ، وارد اتاق شدم و در رو محکم به روی‌جعفر بستم.
بقدری خسته بودم که به نون و پنیری که صفیه برام تو بقچه گذاشته بود اکتفا کردم و سر بر بالشت گذاشتم و یه دقیقه طول نکشید که خوابم برد....


روز بعد با صدای انفجار و شلیک تفنگها بیدار شدم. شیشه های‌مسافرخونه با هر انفجاری میلرزید.
 از وحشت خودم رو گوشه ی تخت مچاله کردم و پتو رو بغل کردم.
از جا بلند شدم و به سمت دستشویی کنار اتاق رفتم نگاهی به آینه ی نصب شده ی بالای دستشویی انداختم.
اتفاقی تکراری...چشمام پف آلود بودن. بعد از جریان عمارت همیشه چشمام پف میکرد... نگام به ساعت روی طاقچه افتاد. ساعت از یک بعد از
ظهر گذشته بود.
 ناگهان با فریاد مسافرها تو راهرو که میگفتن ارتش خودشو تسلیم ملت کرد اندک خوابی که تو چشمام بود پرید  به سمت پنجره رفتم و به تماشای مردم نشستم.
ساعتها به تماشای بیرون مشغول بودم جالب ترین نمایشی بود که در عمرم می دیدم. حداکثر تجمعی که دیده
بودم تو  نماز جماعت مسجد روستای خودمون بود که به زحمت بیست نفر میشدن.
غرق تماشای مردم بود که صدای بلندگوی مسافرخونه بلند شد:
- اینجا تهران است، صدای راستین ملت ایران، صدای انقلاب، امروز به همت مردانه ملت آخرین دژهای استبداد فرو ریخت... با هجوم مردم به داخل مسافرخونه و فریاد شادی و تبریک گفتن به‌ همدیگه صدای بلند گو گم شد.. هوا تاریک شده بود. با صدای چند ضربه به در اتاق، شالم رو روی سرم انداختم و پرسیدم: -کیه؟
صدایی از پشت درگفت: -شام براتون آوردم. آقام امشب همه روبه مناسبت پیروزی انقلاب مهمون کرده
با شنیدن کلمه ی شام صدای قاروقوری تو دلم پیچید. در اتاق رو باز کردم. پسری که پشت لبش تازه سبز شده بود، سینی غذایی در دست داشت. بوی چلوکباب تو دماغم
پیچید تازه یادم اومد از شب قبل چیزی نخورده بودم.. هیجانات دیروز  بقدری زیاد بود که به تنها چیزی که فکر نمیکردم غذا بود.با خوشحالی سینی غذا رو گرفتم......


یه دفعه فکری تو سرم جرقه زد: -آقات پایینه؟ -بله -صبر کن باهم بریم
سینی رو روی تخت گذاشتم. با عجله از اتاق خارج شدم
مدیر مسافرخونه به همراه چند تا از مسافرا، تو سالن، مشغول صحبت درباره ی حوادث انقلاب بودن.
پسر جوون ازم جدا شد و به سمت پیرمرد رفت: -آقاجان، این خانم با شما کار دارن پیرمرد رو به مردها کرد: - الان برمیگردم
به سمتم اومد: -چی شده باباجان؟  دستام رو بهم مالیدم و در حالیکه سعی میکردم کم رویی و خجالت رو کنار بگذارم پرسیدم: -اینجا تلفن داره ؟
پیرمرد که به شرم من پی برد گفت: -داریم باباجان...اونجا تو اتاق مدیریت. جایی میخوای زنگ بزنی؟
دست توی کیسه ی آویزون تو گردنم کردم و تکه کاغذی رو
درآوردم: -بلد نیستم. میشه به این شماره تماس بگیرید؟ خونه ی منصور خانه... پسر اربابم. اون تنها کسیه که تو این شهر میتونه کمکم کنه... پیرمرد با دستش بهم اشاره کرد که دنبالش برم. به تلفن که
رسیدیم، تکه کاغذ رو ازم گرفت.
بعد چند لحظه تماس برقرار شد.
پیرمرد گوشی رو بهم داد.گوشی رو ازش گرفتم: -الو. منزل منصور خان؟
مردی از پشت خط گفت: -ایشون نیستن -کی میان؟ -ایران نیستن. با خونواده شون یک ماهی میشه رفتن فرانسه. گفتن تا این آشوبا نخوابه برنمیگردن.
برق امید تو چشمانم ناپدید شد و هاله ای از غم رو صورتم نشست... بدون اینکه خداحافظی کنم گوشی رو روی تلفن گذاشتم اشک تو چشمام حلقه زد. کورسو امیدی هم که داشتم خاموش شد....
 

پیرمرد که متوجه تغییر حالتم  شد پرسید: -چی شد دخترم. نبودن؟  بی رمق جواب دادم: - از ایران رفتن
از فرط ناامیدی جلوی چشمام تیره و تار شد. پیرمرد متوجه شد که دارم از حال میرم. دستم رو گرفت و منو روی مبل کهنه ی کنار میز نشوند و بلند گفت: -محمد جواد یه لیوان آب بیار بابا...: مدیر مسافرخونه با لحن مهربونی گفت :
-کاری از دست من برنمیاد؟  آهی از روی نامیدی کشیدم: -نه
زیر لب تو اوج ناامیدی و بی پناهی گفتم: -حالا کجا برم؟
گویا زیر لب گفتنم به اندازه ای بلند بود که پیرمرد پرسید: -جایی واسه موندن نداری؟ تهران کس و کاری نداری؟  در حالیکه بغض کرده بودم با حرکت سر جواب منفی دادم.
پیرمرد لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: -مگه نمیخوای برگردی روستات؟  تمام سعیم رو میکردم تا هق هقم رو مخفی کنم.
مدیر مسافرخونه با سکوتم درک کرد قصد بازگشت به محل زندگیم رو ندارم.
پشت میز کارش رفت. با نشستن روی صندلی چشمش به من‌افتاد که با فشردن دستام به هم اشک جمع شده لبه ی پلکم رو مهار میکنم تا پایین نیاد...
پیرمرد با دیدن من تو این وضعیت متأثر شد: - حاضری سرایدار یه خونه باغ بشی؟ البته دنبال یه زن و شوهر میگردن
من که سر به زیر داشتم با شنیدن حرف مسافرخونه چی گل از گلم شکفت.لبخند روی لبم اومد و قطره ی اشک از چشمم به روی دستم چکید: -شوهر دارم. رفته اجباری. همین روزاست که برگرده
از دروغی که به این مرد مهربون گفتم عذاب وجدان گرفتم.
ولی شکم گرسنه دین و ایمون نمیشناسه.
مدیر مسافرخونه ادامه داد: -ویلا مال یکی از آشناهای دوستمه. چند سالیه که خارج از کشور زندگی میکنن. یه زن و شوهر میخوان که به امورات ویلا برسه تا خراب نشه...

 کنجکاوانه پرسیدم: -برنمیگردن؟ -واسه زندگی نه ولی سالی یکی دوبار میان واسه دیدن قوم و خویشا - خونه باغ کجاس؟ -فکر کنم تویه روستا نزدیک چالوس... تو دیار خودتونه!  سری از روی رضایت تکون دادم: -با کی باید حرف بزنم؟
مدیر مسافرخونه گفت: -امشب به دوستم زنگ میزنم که فردا قبل ظهر بیاد اینجا. انشا... خیلی زود کارتو شروع میکنی... طی دو روز با دوست مدیر مسافرخومه و مباشر مالک خونه باغ دیدار و قرار دادی رو امضا کردم و قرار شد به همراه مباشر به محل خونه باغ برم.
حالمو نمیفهمیدم.خوشحال بودم از اینکه کار مستقلی پیدا
کردم و میتونم رو پای خودم بایستم تا خبری از رسول بشه و ناراحت به خاطر اینکه تک و تنها باید مسئولیت یک ویلا رو به دوش میکشیدم و تمام نقشه هام برای پیدا کردن رسول نقش بر آب شده بود.... هوای سرد بهمن ماه بود و آسمون ابری . ماشین پژوی مباشر جلوی باغ ایستاد. نرده های فلزی دور تا دور باغ رو احاطه کرده بودن
مباشر از ماشین پیاده شد. در نرده ای باغ با صدای گوشخراشی  باز شد.  از ماشین پیاده شدم. با ولع هوای سرد دیارم رو به ریه ها فرستادم.
مباشر با سر اشاره کرد تا به داخل ماشین برگردم. ماشین وارد مسیری شد که رویش درختان  دوطرفش اونو شبیه دالان کرده بود.
درختای چناری که لا به لای  اون ها درختای میوه خودنمایی میکردن.
وضعیت درختها، شکسته شدن شاخه هاشون بر اثر طوفان
همگی به این معنی بود که هیچ سرایداری اونجا کار نمیکرد و  ویلا برای مدت طولانی خالی بود.
مباشر که از آینه نگاه متعجب منو به شاخ و برگ درختا رو میدید گفت: -مشتی رجب و زنش سرایدار اینجا بودن. پسرش رفت انزلی و تو بندر شروع به کار کرد. کارو بارش
گرفت و پدرو مادرش رو برد همونجا. از همون موقع دنبال سرایدار بودیم ولی تو شلوغی تهران و جریانات انقلاب نتونستیم به امورات ویال برسیم تا اینکه تو پیدا شدی.

ارجحیت با زن و شوهری بود که باهم اینجا کار میکردن ولی در حال حاضر موردی دم دستمون نیست.
مسیر تنگ دالان مانند که تموم شد وارد فضای بازی شدیم که  وسط اون یک استخر بود که پر شده بود از برگهای خیس رنگارنگ. روبروی دالان یه عمارت دو طبقه با نمای سیمانی و به رنگ خاکستری تیره قرار داشت که از زمین با چند پله ی پهن و بزرگ جدا میشد. در عمارت، بزرگ و چوبی بود. هر طرف عمارت دوپنجره ی باریک، بلند و عمودی
داشت که چهره ی اون رو متفاوت تر از ویلاهایی میکرد که تو عمرپ دیده بودم. بالای عمارت تو لبه ی پشت بوم نمایی تاج مانند قرار داشت. ایوون نه چندان بزرگی هم تو طبقه دوم درست بالای در ورودی بود.... مات و مبهوت ساختمون  شده بودپ.چقدر این ویلا با عمارت خودمون فرق داشت. نه از باغچه های گل
خبری بود و نه از قسمت صیفی کاری پدرم. گلدون های شمعدونی روی ایوون هم که جای خودش بود.
 عمارت فریدون خان بیشتر به یه خونه ی اجدادی میخورد تا ویلا.
مباشر نگاهی به ساعتش انداخت: -دیر شد... شب نشده باید برگردم تهران  دسته کلیدی رو از جیبش در آورد و به سمت خانه ای که مقابل استخر و درست روبروی عمارت قرار داشت، رفت.
منم گیج از هیبت و عظمت ساختار و رنگ ویلا به دنبالش راه افتادم.
مباشر کلید‌انداخت و در ساختمون با صدای خشنی باز شد.به محض اینکه پا به داخل گذاشتم عنکبوت سیاه
بزرگی از پیش چشمم به پایین افتاد و از در بیرون رفت. ساختمون شامل یک هال و یک آشپزخانه ودر کوچکی که به احتمال زیاد سرویس بهداشتی بود، میشد.
 مباشر گفت:
-اینجا حموم نداره ولی ویلا داره. میتونی از حموم اونجا استفاده کنی.بلدی آبگرمکن روشن کنی؟  سرم رو به علامت  بله تکون دادم.
مباشر گوشه و کنار ساختمون و باغ رو بهم نشون داد و سوار ماشینش شد. ماشینو روشن کرد. قبل حرکت شیشه رو پایین کشید: - در مورد وظایفت که با هم صحبت کردیم. تا خونواده ریستگار نیومدن تمیز کردن ویلا ضرورتی نداره.فعلا به امورات باغ برس...

مباشر که رفت وسط فضای بزرگ  کنار استخر تنها موندم.
مجدد محو عمارت شدم انگار نیرویی منو وادار میکرد تا چشم ازش نگیرم. همه جا رو سکوت فرا گرفته بود. گهگاه صدای قار قار کلاغی سکوت رو میشکست.
ناگهان به خودم اومدم. نگاهی به دورو برم کردم. تنهایی باعث شد احساس ترس کنم... با سرعت به ساختمون رفتم و در رو از داخل قفل کردم.
چند ساعتی  روی زمین نشستم و دور تا دور خونه رو به دقت نگاه کردم. فضله های موش روی ملحفه های کهنه و
پاره ی کشیده شده روی چند صندلی چوبی کنار اتاق منو وادار کرد تا قبل از هرکاری، به دنبال جارو به سمت آشپزخونه برم
نگاهم به کلیدهای برق روی دیوار و لامپ آویزون از سقف افتاد تو دلم گفتم: -از نفت کردن فانوس و هر دقیقه تلمبه زدن چراغ توری راحت شدم.
پا که به آشپزخونه گذاشتم با دیدن یخچال نفتی با خودم گفت: -احتمالا قبلا توعمارت بوده. برقیشوکه خریدن اینوآوردن اینجا... آهی کشیدم: -از هیچی بهتره!
مکثی کردم و ادمه دادم: -ولی نفت کجاست؟
از ساختمون سرایداری خارج شدم هوا رو به تاریکی بود. مجددا اون نیروی عجیب چشمام رو به سمت عمارت کشوند. تیره تر از لحظه ی ورودم به نظر می اومد. هاله
ای از مه طبقه دوم عمارت رو احاطه کرده بود. گروهی از کلاغ ها بالای سرم دایره وار میچرخیدن و قار قار میکردن
دور تا دور ساختمون رو گشتم .پشت ساختمون چشمم به شیر آبی افتاد که کنارش چند گالن نفتی بود. به سمت شیر رفتم  زیر شیر خیسی تیره رنگ و شیر به مخزن نفت ارتباط داشت. چند قدم اون طرف تر دریچه آهنی گردی توجهم رو جلب کرد. به سمتش رفتم و دریچه رو باز کردم. بوی نفت به مشامم خورد. با دیدن سطح نفت که نزدیک به سطح زمین بود خیالم از سوخت لازم واسه زمستون راحت شد.
گالنی رو برداشتم و پر از نفت کردم.

غرق در‌افکارم بودم که آیا پذیرش مسئولیت سرایداری این عمارت ترسناک کار درستی بود که با صدای بلند وزغی که بیشتر به جیغ شبیه بود، یهو به عقب پریدم و مقداری نفت از سر گالن روی‌زمین ریخت.
 چشمم به قورباغه ای افتاد که از زیر پام به آب جمع شده  یه گوشه پرید
گالن رو زمین‌گذاشتم قلبم بی محابا،از ترس میزد با خودم گفتم: -چرا الکی ترس برت داشته؟ مگه توهمونی نبودی که تو هوای تاریک میرفتی لب قنات آب میاوردی؟
غم عالم به دلم نشست: -اون موقع بابام زنده بود
دومرتبه به خودم گفتم: -بابات که تو عمارت خواب بود و هفت پادشاهی رو خواب می دید. واسه خودت بهونه نیار
 بعد اون روز شوم دل نازک شدی. با هر تق و توقی زهره ت آب میشه
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که به در ساختمون رسیدم. باد شروع به وزیدن کرده بود و از لا به لای
شاخه های درختا‌صدای هوووهوووی ممتدی به گوش میرسید.
تمیز کردن ساختمون تا نیمه های شب طول کشید. با شنیدن صدای ریزش تند قطرات بارون دست از کار کشیدم و به سمت پنجره رفتم پنجره ای که رو به عمارت باز میشد.
همه جا تاریک بود... ظلمات مطلق.
دردی تو  معدم پیچید. بقچه ی لباسم  گوشه هال بود.
بقدری خسته بودم که همونجا بقچه رو باز کردم و مشغول خوردن نون و حلوا ارده ای شدم که مدیر مسافرخونه
بهم داده بود.
 برق رو خاموش کردم و رختخواب رو زیر پنجره پهن کردم و خوابیدم.
صبح روز بعد با صدای جیک جیک گنجشک ها از زیر پنجره بیدار شدم‌و متعجب با خودم گفتم: -گنجشک؟؟ اونم تو این سرما؟؟ نه چیزی تو بقچه داشتم و نه تو یخچال. آماده ی رفتن به روستا برای خرید مایحتاج روزانه شدم.... قرار بر این بود که مباشر مرد جوونی رو برای کمک به من استخدام‌کنه....

چند روز بعد از ورودم پسر جوونی به نام علی که خودش رو خواهرزاده ی کدخدا معرفی کرد برای‌کمک من به عمارت اومد
 ده روزی درگیر پاک کردن ورودی باغ و محوطه ی جلوی عمارت از برگهای خشک بودیم. با جمع آوری برگها و ریختن اونا پای درختای داخل باغ، سنگفرشهای دالان و محوطه که طیفی بین طوسی تا سیاه داشتن نمایان شدن
علی درحالیکه برگها رو با بیل داخل فرغون میریخت رو بهم گفت: -مدتیه شبا صداهای عجیب و غریبی از این سمت به گوش میرسه. دقیقا از زمانیکه سرایدار قبلیش رفته.
مردم روستا میگن چون یه مدتی کاخ سیاه خالی بوده ارواح توش خونه کردن!
چشمای من با شنیدن هر کلمه از دهن علی از وحشت گشاد تر میشد
زیر لب زمزمه کردم:
-صدای عجیب غریب...کاخ سیاه....ارواح
جارو بلندی که از شاخه درخت چنار ساخته شده بود از دستم افتاد.در یک آن حس غریبی سرتا پام رو فرا گرفت حسی بین سرما ومور مور شدن...
چند روز گذشته رو به یاد اوردم شبها صدایی غیراز صدای پیچش باد لای شاخه ی درختا نشنیده بودم که با این
صدا کاملا آشنا بودم. چیزی که تو عمارت فریدون خان زیاد شنیده میشد.
رو به علی گفتم: - من چیز غریبی نشنیدم ... ولی گفتی کاخ سیاه؟
علی همونطور که فرغون رو به سمت درختها می برد گفت: - اسمیه که مردم روستا رو عمارت گذاشتن. این خونه رو خارجیا زمان پدربزرگم ساختن.حداقل نیم قرن قدمت داره. بابام میگه چند بار از اون موقع بازسازی شده و توشو تغییر
دادن.رنگشم اوایل خاکستری بوده ولی جلبکای سیاهی که رو دیواراشو گرفته اینطوری زشت و سیاهش کرده.
در کل خانم جان مواظب خودتون باشید. شما یه زن هستید و بی پشت و پناه. یه وقت شب اجنه می ریزن رو سرتون و بلا ملایی سرتون میارن.
 میخواید من شبا پیشتون بمونم تا خدا نکرده اتفاقی
براتون نیفته؟
نگاه چپ چپی به علی کردم که جوان ساده لوح پی به گفتارش برد و گفت: - منظوری نداشتم خانم جان حمل بر بی ادبی نشه. البته مردم اونقدر از اینجا خوف دارن که دزدا هم جرات نمیکنن بیان اینجا ولی اجنه رو نمیدونم
صحبتهای ساده لوحانه ی علی روی اعصابم بود. عصبی گفتم: -خیلی خب... بسه دیگه . به کارت برس

 با جارو به سمت استخر رفتم. نگاهی به برگهای جمع شده توش کردم : -اینا موندن... باشه واسه چند روز دیگه. فردا پنج شنبه است و میخوام استراحت کنم و یه خورده واسه
مرده هام دعا بخونم. فقط خدا کنه طوفان نشه که همه برگا دوباره پخش و پلا میشن.
به سمت خونه ی سرایداری چرخیدم: - خسته شدم. دارم میرم. توهم برگا روکه جمع کردی برو.
با ورود به ساختمون یکراست به سمت سرویس بهداشتی رفتم. دست و  پام رو شستم. سرویس بهداشتی شامل یه دستشویی بود. توالت چسبیده به ساختمون و در ضلع غربی اونجا بود.
در یک آن تصمیم گرفتم آب گرم کنم و اونجا حموم کنم. فکر خوبی بود اگر موفق به این کار میشدم دیگر نیاز نبود برای حموم کردنم به عمارت یا روستا برم مگه موارد ضروری.
فورا قابلمه رو روی چراغ علایدین گذاشتم. گرم شدن آب
مصادف شد با تاریک شدن هوا
صابون رو به سرم زد و چشمام رو بستم کلمات علی جلوی چشمام رژه رفتن صداهای عجیب و  غریب... کاخ سیاه ...ارواح.... چشمهام رو فورا باز کردم. همه جا تاریک و برق رفته بود. از ترس دچار دلپیچه ی عجیبی شدم و نفسم تو سینه حبس شد.
خودم رو هزار بار لعنت کردم بابت تصمیم حموم شبونه.
 از بی بی شنیده بودم شبها اجنه تو حموم جمع میشن پس چرا خیره سری کرده بودم؟! با عجله ظرف آب رو روی خودم خالی کردم کور مال کور مال از ‌دستشویی خارج شدم و بعد از پوشیدن لباسهام که نمیدونستم چپه پوشیده است یا نه، خودم رو داخل
رختخواب انداختم و لحاف رو روی سرم کشیدم.
 ترس چنان تو تک تک سلول هام نفوذ کرده بود که احساس
گرسنگی که داشتم از یادم رفت.... .
.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nahal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه eadtje چیست?