نهال قسمت دهم
پدرم تصمیم گرفت خونواده ی مظفری رو به عمارت دعوت کنه. شرط شده بود تا زمانیکه پدرم زنده س نسرین روی عمارت حق مالکیت نداشته باشه.
چند روزی مرخصی گرفتم و همگی به چالوس رفتیم. قبل از همه من و نسرین به عمارت رسیدیم.
بعد چند ماه ماجان رو دوباره دیدم. از ماشین که پیاده شدم بابا قدرت و باجی به همراه عباس و ماجان واسه
عرض تبریک عروسی به سمتم اومدن.
ماجان بهمراه عباس به عمارت اومده بود تا به بابا قدرت و باجیتو پذیرایی کردن از مهمونا کمک کنن.
نسبت به قبل استخون ترکونده و چاقتر شده بود.
با دیدن ماجان و پیچیدن بوی عرق گل یاس تو بینیم احساس نشاط کردم. عطرایی که نسرین استفاده میکرد از معروفترین وگرونترین عطرها بود ولی بویی داشت که در
اکثر مهمونیای اشرافزاده ها و درباریا به مشام میخورد.
اما بوی عرق گل یاس ماجان فقط مخصوص خودش بود. چیزی بود کهعلیرغم بی ارزشی و ارزونیش اونو خاص میکرد.
حضور نسرین مانع از ابراز شادی واقعیم شد. علیرغم بی توجهی نسرین به شوهرش، تغییرات حالت و رفتارشو در برخوردم با خانمای جوون میدیدم که واسه خانما امری
کاملا طبیعیه... البته باید بگم به هیچ عنوان از ذهن نسرین نمیگذشت رقیبش دختر رعیت پدرشوهرش باشه!
ابوالفضل و حسین که به دنبال خونواده شون به جمع ما پیوسته بودن گفتن: - ما بریم آشغال ها رو جمع کنیم »
بابا قدرت جلو اومد و دستمو بین دستای پینه بسته و زمختش گرفت: - آقا جان خیلی خوشحال شدیم وقتی خبر عروسیتونو شنیدیم.
واقعا لیاقت شما خانم زیبایی مثه نسرین خانمه و شما هم فقط برازنده خانم هستید
دستمو از بین دستاش بیرون آوردم و روی سرش کشیدم: -ممنونم بابا قدرت... همیشه نسبت به ما مهربون بودی
بدون توجه به حضور عباس و در حالیکه سعی میکردم هر نوع هیجانی رو از صدام دور کنم به ماجان گفتم: -حالت خوبه ماجان؟
عرق شرم رو پیشونی ماجان نشست. سرشو پایین انداخت و آهسته گفت: -به لطف شما آقا خوبم
به همین چند کلمه صحبت در حضور همه راضی بودم: -هنوزم اون سوره ی مورد علاقت رو میخونی؟
لپاش سرخ شد: -بله آقا... خیلی از آیه هاشو حفظ شدم
خنده ی بلندی سردادم: -یادم باشه ازت امتحان بگیرم قبلا که خیلی غلط غلوط میخوندی
ابوالفضل و حسین در کنار استخر تازه درست شده مشغول جمع کردن خاک و سنگ و نخاله های بنایی بودن
بابا قدرت روش به پسراش کرد: -«ابوالفضل، حسین... بیاید ساک وچمدونای آقا و خانم رو ببرید تو عمارت»
پسرا با شنیدن دستور بابا قدرت فرغون و بیل رو ول کردن و به سمت ما دویدن. چمدونا رو با کمک عباس از ماشین درآوردن.
اونا رو به عمارت بردن و فورا برگشتن.
با نسرین به سمت عمارت راه افتادیم. نسرین بی مقدمه پرسید: -«دختر رعیتتون چه سوره ای رو میخونده که از صحبت کردن در موردش اونهمه به وجد اومدی؟» کنجکاوی نسرین واسم جالب اومد. اولین بار بود که در مورد مسائل مربوط به شوهرش صحبت میکرد.
میدونستم اگه راستشو بگم سوال بعدیش اینه که چرا بین اونهمهسوره،سوره ی یوسف رو میخونه.
واسه همین شونه هامو بالا انداختم و گفتم: -«یادم نیست...فکر کنم سوره ی نسا بود یا شایدم اسرا»
جوابم به اندازه کافی قانع کننده بود که دیگه نسرین چیزی نپرسه.
به در عمارت که رسیدیم. یهو به سمت محوطه چرخید و چشم گردوند.
پرسیدم: -«با کسی کاری داری؟ چیزی میخوای؟ »
سرشو به علامت نه تکون داد: -«چیز مهمی نیست. با دختر رعیتتون کار داشت
از اینکه ماجان رو این مدلی و در جایگاه پایین تر از خودش مینامید بهم برخورد .
بدون اینکه واکنشی نشون بدم گفتم: -«اسمش ماجانه...ماجان!» با خونسردی گفت: -«آها... ماجان... یه خورده از لباسای کوچیک شده مو با خودم آوردم واسه فقرا... فکر کنم تن ماجان بشه!» از این حرفش چنان بهم برخورد که بی اختیار صدامو بلند کردم: -«چی گفتی؟ لباسای کهنه توآوردی واسه ماجان؟» از برخورد من تعجب کرد: -«آره...چه اشکالی داره.دیگه به دردم نمیخوره»
با تشر گفتم: -«لازم نکرده لباساتو بدی به ماجان!» نسرین که این رفتار منوحمل بر غیرت مردونه م گذاشت. موجی از شادی زیر پوستش دوید و گفت: -«چرا عصبانی میشی عزیزم...گفتم که لباسام کوچیک شده. از مد هم افتاده. ماجان میپوشه یه ثوابی هم ما میبریم»
از اینکه نسرین حرفامو به اشتباه و به نفع علاقم به خودش برداشت کرده بود هم خوشحال شدم هم ناراحت...خوشحال واسه اینکه پی به راز قلبیم نبرد و ناراحت از اینکه این برداشت نسرین توقعاتی هم به دنبال داشت. ولی چاره ای جز دامن زدن به تفکر اشتباه نسرین نداشتم.
در عمارتو باز کردم وجلوتر از نسرین وارد عمارت شدم. خشم همه ی وجودمو پر کرده و از اینکه نسرین ماجان رو یه کلفت فرض کرده بود تا لباس کهنه هاشو به اون
ببخشه اعصابم بهم ریخته بود.
یه دفه به سمت نسرین چرخیدم و با صدای بلند گفتم: -« حق نداری لباساتو به ماجان بدی...»
واسه اینکه چشمای گرد شده ی نسرین از حدقه در نیاد فورا ادامه دادم: -«خوشم نمیاد لباساتو تن کس دیگه ای ببینم»
سپس از پله ها بالا رفتم در حالیکه تو دلم میگفتم: -«به جهنم بذار فکر دیگه ای بکنه»
** صحبت که به اینجا رسید،از جا بلند شدم و با اجازه ی ارباب برای استراحت شبانه به خونه ی سرایداری رفتم.
صبح روز بعد با صدای خروس چشمامو باز کردم.
یه دفعه ذهنم به سمت رسول رفت. با خودم گفتم: - مدت کمی از خدمت سربازی رسول مونده . چرا خبری ازش نشده؟
از بی خیالی و بی قیدی رسول شدیدا شاکی بودم
مجددا زیر لب غر غر کردم: -نمیتونم با این بی خیالیش کنار بیام. همه چی رو به شوخی گرفته. باید هرچه زودتر تکلیفمو معلوم کنم.
از جا بلند شدم. لباس محلی که رسول به عنوان خرید سر عقد گرفته بود، به تن کرد. شال توری قرمزم رو روی دوشم انداختم و از خونه رفتم بیرون. قدمهام رو به سمت جاده برداشتم. بعد مدتها روبرو شدن با خونواده ی همسرم استرس زا بود.
بدون توجه به اطراف تو مسیر جاده ی مال رو ی کنار جنگل که به جاده ی اصلی ختم میشد، حرکت میکردم
با صدای شیهه ی بلند اسبی که از روبرو می اومد و دیدن سقوط مرد سوار بر اسب، چشمام رو بستم و جیغ بلندی از ترس کشیدم ضربان قلبم بالا رفت و عرق سرد رو پیشونیم نشست. بقدری وحشتزده بودم که قدرت نگاه کردن به واقعه ی رخ داده جلوی چشمم رو نداشتم. دستم رو روی قفسه ی سینم گذاشتم و با احتیاط چشمامو باز کردم
با دیدن صحنه ی مقابلم جیغی از ته گلو زدم و ناخودآگاه دستم به روی دهانم رفت. از صدای گوشخراش جیغم، اسب واژگون شده از روی زمین برخاست و به سمت جنگل تاخت و از نظر گم شد.
با بلند شدن اسب،متوجه مرد شد که روی زمین به حالت یه وری افتاده و یک پاش رو به شکم جمع کرده بود.
مرد سرش رو به سمتم چرخوند با قیافه ی خشمگینی بهم نگاه کرد. پام رو بلند کردم تا به کمک مرد آسیب دیده برم که مرد فریاد کشید: -منحوس... جلو نیا!
پام تو هوا معلق موند. بهت زده به مرد که پشت سر هم میگفت «نفرین شده» خیره شدم... به دورو برم نگاه کردم غیر از من و اون مرد که حدودا چهل سال داشت کسی دیگه ای نبود.
بطور مسلم من تنها فردی بودم که اون مرد بهش توهین میکرد... دستم رو به سمت مرد حرکت دادم و با صدای بلند گفتم: -تو به چه حقی بهم توهین میکنی، عوضی؟
مرد از جا بلند شد و لنگان لنگان به سمتم اومد از دیدن
چشمان آبی تیره ی مرد که خشم توش بیداد میکرد چند قدم عقب رفتم.....
کفشم به دامنم گیر کرد دو دستم از هم باز شد و در حال پرت شدن به عقب بودم که دست قدرتمند مرد از پیرهنم گرفت و مانع از سقوطم شد.
مرد صورتش رو جلو آورد. هرم نفسهاش که آمیخته با عطری ناشناس بود به صورتم خورد. از شدت خشم مرد نفس تو سینم حبس شد.
مرد صورتش رو رفته رفته جلوتر می آورد با صدای مردونه ی بمی گفت: -شیطان...نفرین شده!
با دستام به سینه ی مرد زدم اونو به عقب پرت کردم و با
خشم گفتم: -روانی
رو از مرد گردوندم و با سرعت از کنارش دور شدم.
دستی قدرتمند از پشت منو گرفت و غرید: - وایستا خودم رو از چنگال مرد رها کردم . یک دستم رو به کمرم زدم و دست دیگم رو به نشونه اعتراض به سمت مرد پرتاب کردم: -چه مرگته؟ اسب به زمین پرتت کرده چرا دق دلیشو سر من در میاری؟
مرد خنده ی بلندی کرد و با خشم گفت: - شال قرمزت باعث شد اسبم رم کنه... در ثانی اسبم افرادی که با اجنه در ارتباطن رو خوب میشناسه... فقط کسایی که با ارواح در تماسن شال قرمز دارن!
متحیر از حرفها و استدلال مرد با ادای جمله ی «برو بابا !» به مسیرج ادامه دادم.
چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که مرد با تحکم گفت: -حالا که باعث رم کردن اسبم شدی بهم کمک کن تا برم خونم مجددا به سمت مرد برگشتم: -بلد نیستی خواهش کنی؟
مرد بدون پاسخ دادن پشتش رو بهم کرد و به راه افتاد.
مردد ایستاده بودم از یکطرف هضم توهینهای مرد که منو نفرین شده خطاب کرد ناراحتم میکرد از یه طرف پای لنگون و زخمی مرد باعث شد دلم بسوزه....
به سمتش دویدم: - هی ... وایستا تا بیام
مرد سر به عقب گردوند لبخند رضایتمندی رو لباش نشست.
بهش رسیدم زیر بازوشو گرفتم: - کجا بریم؟
مرد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت: -عمارت شکوفه های بهار نارنج
نگاهی به مرد غریبه کردم از روی دستهای نه چندان زخمتش و صورت کمی آفتاب سوخته اش، پیرهن مردونه وشلوار مخمل سبز لجنی و چکمه های کوتاه چرم قهوه ای نتونستم بفهمم که مرد خشن اربابه یا رعیت.
کنجکاوانه پرسیدم: -اربابی یا رعیت؟
مرد بدون نگاه کردن بهم در حالیکه هر لحظه ی سنگینی هیکل درشتش رو روم مینداخت، گفت:
- هر دو
نگاهی متعجب بهش انداختم: -یعنی چی؟ -ملک مال خودمه. هم اربابم و هم رعیت... سری تکون دادم و زیر لب گفتم: - چه مغرور!
مرد با شنیدن حرفم زیر لب خنده ای کرد و سری از روی تاسف تکون داد.
طی این مدت کوتاه آشنایی فهمیدم که مرد غریبه اهل زیاد
حرف زدن و توضیح دادن نیست.
علیرغم اینکه مدت زیادی از نیمه روز نگذشته بود، ناگهان هوا تاریک شد. نگاهی به آسمون انداختم. ابرهای تیره و متراکم آسمون رو پوشونده بودن
درد شدیدی رو تو شونم حس میکردم. کمی شونه هام رو بالا بردم و شاکیگفتم: -قرار بود کمکت کنم نه اینکه کولت کنم!
مرد خنده ای کرد: -به جثه ت نمیخوره که انقدر نازک نارنجی باشی! شونه خالی کردم بطوریکه نزدیک بود مرد به پهلو بیفته روبرویمرد ایستادم و با قیافه ی حق به جانب گفتم: -جثه م هر قدرم که باشه واسه بار کشی که خلق نشده... بقیه راه روخودت برو
هنوز چند قدم بیشتر از مرد دور نشده بودم که صدای غرش رعد و برق منو در جا میخکوبکرد.
دستی روی شونم نشست: -مطمئن باش به جاده نرسیدی، سیل میبردت... منم هنوز به کمکت نیاز دارم. چیزی تا باغ نمونده
قطره های درشت بارون شروع به ریزش کرد و مجالی به برای فکر کردن بهم نداد
دو مرتبه زیر بغل مرد مرد و گرفتم بارون شدید می بارید و پاهام تو گل فرو میرفت و راه رفتن برام سخت شد بود...
باد و بارون دیدم رو مشکل کرده بود
ترس همراه شدن با فردی غریبه، باد شدید و هجوم تند بارون، باعث شد که کمی خودم رو از مرد دور کنم.
مرد فریاد بلندی زد: -حداقل آسیبی که تو این شرایط بهت میرسه از طرف منه
بعد مدت کمی جلوی باغی رسیدیم. مرد خودش رو کمی جابجا کرد: - رسیدیم
چشمم به تابلوی فلزی که روی پایه ای نصب شده و روش چند کلمه نوشته شده بود، افتاد.
به سختی حروف روی اون رو بهم وصل کردم و با صدای نسبتا بلندی شروع به خواندن کردم: -شکو..و..فه..های بها..ااا...بهار... مرد به میان کلامم پرید: -بد نیست کمی سواد یاد بگیری
دستش رو از روی شونم برداشت و چند قدم لنگان لنگان به جلو رفت: -بقیه راهوخودم میرم
من که از متلک های مرد خسته شده بودم با عجله خودم رو بهش رسوندم: -خرت از پل گذشته، زبونت دراز شده!
مرد نگاه چپ چپی بهم انداخت. ناگهان چشماش روی صورتم ثابت شد و بی حرکت موند.
متعجب سرم رو خم کردن و نگاهی به خودم انداختم. چیز عجیب و غریبی ندید. با طعنه گفتم: -شناختی؟
مرد به خودش اومد و با عجله و لنگان لنگان ازم دور شد در حالیکه فریاد میزد: -عجله کن سرما میخوری
عمارت مرد بر خالف بقیه عمارتهای منطقه یک طبقه و دیوارهاش با سیمان سفید پوشیده شده بود
مرد کلید انداخت و در رو باز کرد لحظه ای ایستادم و از رفتن به داخل خونه مردد بودم مرد در رو باز کرد و با صدای بلند گفت: -زری... زری.. رو بهم کرد: -بیا داخل
ادامه داد: -تنها نیستم... نترس!
نگاهی به کفشهای گلی خودم و مرد غریبه کردم و وارد راهرو شدم
مجددا صداش رو بلند کرد: -زری کجایی... با توام
هردو وارد خونه شدیم. سالنی بزرگ که دو تا دور اون چند اتاق قرار داشت. شومینه روشن بود و یک صندلی گهواره ای کنارش به چشم میخورد.
یکطرف سالن یک دست مبل دسته چوبی ساده بود و طرف
دیگه سالن ، نزدیک به پنجره یک میز نهار خوری شش نفره. چیدمان خونه نه به زندگی اربابها میخورد و نه رعیتها
در یکی از اتاقها باز شد و یک زن حول وحوش سی سال که موهای بلند روشنش بطور نامنظمی بالای سرش جمع شده بود پا به داخل هال گذاشت. پیراهن کوتاه نخی که بیشتر
به لباس خواب میخورد به تن داشت.
دامن پیرهنش را بالا داد و پاهای لختش رو بیشتر در معرض نمایش گذاشت. با دیدن من و لباسهای خیس مرد به خنده افتاد. در حالیکه بلند بلند میخندید به مرد گفت: -دریا رفته بودید داداش خسرو؟
بلند بلند خندید: -با این زن ؟
مجددا قهقهه سر داد: -اگه زن داداش بلور بفهمه چی؟
خنده ش قطع نمیشد. طرز لباس پوشیدن، صحبت کردن وخنده های غیر طبیعیش، حکایت از شیرین عقل بودن زن داشت.
خسرو اخمی بین ابروهاش انداخت و جدی به خواهرش گفت: - به این خانم کمک کن که حموم کنه و لباساشو عوض کنه. یه دمپایی هم بیار پام گلی شده
بدون حرفی به سمت زری رفتم.
زری با دیدن جورابهای گلی من اخم درشتی کرد: -همونجا وایستا.جوراباتو در بیار الان همه جا رو کثیف... مرد مجال ادامه ی صحبت به زری نداد و تشر زد: -زری...
حرف تو دهن زری موند و دومرتبه بلند بلند خندید. صدای خش دار خندش روی اعصابم بود.
زری در حالیکه میخندید گفت: -از لباسای زن داداش بلور بهش میدم
در حالیکه میخندید به سمت دری که دور تر از درهای دیگه بود رفت و رو بهم گفت: -از این طرف بیا
زری درو باز کرد وارد حموم شدم نگاهی به آینه ی قدی نصب شده اونجا کردم
لباسام کامل خیس و به بدنم چسبیده بودن.
برجستگیهای اندامم بوضوح دیده میشد.
بدون اینکه ذهنم رو درگیر مسائل و مشکالتم کنم چشمامو بستم و دقایقی رو زیر دوش آب گرم ایستادم و آرامشی عجیب وجودم رو گرفت
صدای زری با شر شر آب دوش حموم در هم پیچید: -از پیرهنای خودم آوردم. لباسای زن داداش بلور واست کوچیکه... زود بیا بیرون خیلی آب مصرف نکن
فورا خودم رو شستم تا به محض بند اومدن بارون به عمارت ارباب تیمور برگردم
پیرهن گلدار آبی کمر کشدار و شلوار پارچه ای مشکی رو به تن وروسری نارنجی رو به سر کردم خودم رو تو آینه قدی نگاه کردم. شبیه کارگرای زن شالیزارها شده بودم زیر
لب گفتم: -بیشتر از این از زری انتظاری نیست
لباسای آب کشیدم رو از داخل تشت برداشتم و از حموم رفتم بیرون.
خونه ساکت بود و خسرو روی صندلی گهواره ای نشسته و
چشماش رو بسته بود.
خبری از زری نبود. بعد از چند لحظه زری از اتاقی خارج شد و با اشاره ی دست بهم فهموند که برم پیشش
پیش زری که رسیدم بدون اینکه بهش اجازه ی خنده و مسخره بازی بدم گفتم: -لباساموکجا پهن کنم که زودتر خشک بشن
زری دستش رو گرفت و در حالیکه پچ پچ میکرد:
-ساکت... داداش خسرو خوابه... منو به سمت اتاق دیگه ای کشوند
به اتاق که رسیدیم آهسته گفت: -تو انباری پهن کن.. آبگرمکنم اونجاست. لباسات زود خشک میشه
نگاهی به سرتا پای من کرد. سرش رو بیخ گوشم آورد: -لباسامو کثیف نکنی ها!
وارد انباری که شدیم چشمم به صندوقی افتاد که کنار اتاق بود قبل از اینکه حرفی بزنم زری خنده ی ریزی کرد و گفت: -صندوق وسایل زن داداش بلوره!
پرسیدم: -اسمش بلور بود؟ -نه...داداشم اسمشو گذاشته بود بلور چون خیلی سفید بود عین برف. اونقدر بهش بلور بلور گفت که هممون بهش می گفتیم بلور... لباسم و روی بندی که از یکطرف به طرف دیگر کشیده شده بود انداختم. نگاهی از پنجره ی اتاق به بیرون انداختم. بارون بند اومده بود. رو به زری گفتم: -باید برگردم خونه م... اربابم منتظره
صدایی از پشت سرم گفت:
هوا رو به تاریکیه... دلت میخواد غذای گرگا بشی به سمت صدا چرخیدم خسرو تو آستانه ی در ایستاده بود. زری چشماش رو گشاد کرد و به سمت خسرو رفت: -مثل زن داداش بلور ....
خسرو رو به زری کرد: -ساکت باش زری
زری بلند بلند خندید و شروع کرد به بشکن زدن
خسرو با صدایی بلند تر گفت: -گفتم ساکت
زری بی توجه به دستور خسرو دور خودش میچرخید و بشکن میزد و میخوند: -گرگه اومد و بردش... سر جا نشست و خوردش
خسرو فریاد بلندی کشیبد: -گفتم خفه شو زری!
هاج و واج نگام رو بین خواهر و برادر میچرخوندم
خسرو به هال برگشت منم دنبالش وارد سالن شدم روی مبلنشست و سرش رو بین دستاش گرفت. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: -امشب هیچ جا نمیری
زری سفره به دست وارد شد و اون رو روی زمین پهن کرد. مجددا به آشپزخونه رفت و باسینی ظرف و غذا برگشت.
خسرو سرش رو بلند کرد .
تو عمق چشماب آبیش غم لونه کرده بوو. از جا بلند شد
رو بهم گفت: - سر شب شام میخوریم... بفرما به پاهای لنگونش نگاه کردم و گفتم: -هنوز درد میکنه؟ - یه کم ... فردا صبح میرم درمانگاه... زری رختخواب خودش و منو تو اتاق نسبتا بزرگی که دور تا دورش پشتی های ترکمنی چیده شده بود پهن کرد.
تو خواب عمیق بودم که با صدای خرناسهای زری بیدار شدم سپیده دم بود. به انباری رفتم و لباسام رو عوض کردم از
اونجا که اومدم بیرون، خسرو رو مقابلم دیدم که جدی و با تحکم گفت:
تا هوا روشن نشده از خونه خارج نمیشی
حرفش رو زد و به سمت در خروجی راه افتاد.
به محض باز کردن در صدای شیهه ی اسب بلند شد.
خسرو رو بهم خندید: -میدونستم بر میگرده
شتابان برای دیدن اسبش از خونه خارج شد. روی صندلی گهواره ای نشستم و مشغول تکون دادن صندلی شدم
ذهنم به سمت رسول رفت.
کمتر از یکهفته به تحویل سال نو مونده بود و هیچ خبری از رسول نداشتم. حتی آقای کمالی هم پیغامی برام نیاورده بود. درگیر افکار خودم بودم که خسرو هیزم تو بغل وارد سالن شد. هیزمها رو تو جعبه ای که کنار شومینه قرار داشت گذاشت و گفت: -کجا زندگی میکنی؟
از عالم خیال بیرون اومدم: -عمارت ارباب تیمور
خسرو اخمی کرد و در حالیکه ذهنش درگیر شد پرسید: -مگه از خارج برگشتن؟ -بله... دو هفته ای میشه -عجیبه! بار آخری که نسرین خانمو دیدم گفت که بعیده دیگه برگردن -ارباب تنها اومده
خسرو سری تکون داد: -صحیح
با حضور زری صحبتمون قطع شد.
بعد خوردن صبحونه از میزبانان تشکر کردم و خونه رو به قصد عزیمت به عمارت ارباب تیمور ترک کردم هنوز پا از خونه بیرون نذاشته بودم که صدای خسرو که میگفت:
-شال قرمزت و بردار تا اسب دوباره رم نکنه
منو تو جام نگه داشت.
نگاهی حاکی از تاسف به خسرو انداختم: -خرافاتی!
خسرو از روی مبل بلند شد و آمرانه گفت: -زری کت منو از تو اتاقم بیار
بعد از آماده شدن به طرفم اومد وضعیت ناجور راه رفتنش
نشون دهنده درد تو پاهاش بود
شال رو از روی دوشم برداشت و با عصبانیت تا زد و به دستم داد: -اسبم از رنگ قرمز میترسه... هنوزم معتقدم نحس و نفرین شده ای! چیزی که بقیه میگن نیروی درونی خارق العاده... خشمم رو کنترل کروم وبا اعتراض گفتم: -حرفات تموم شد؟
منتظر جوابش نموندم از خونه زدم بیرون و در رو محکم کوبیدم
قبل از برگشت به عمارت تصمیم گرفتم تا مایحتاج خونه رو از بقالی روستا تهیه کنم. پا که به داخل بقالی گذاشتم بوی شیر و ماست ترش شده به مشامش خورد. گوشه ی شالم
را جلوی بینیم گرفتم
سکینه زن بیوه ای که خرج شش فرزند یتیمش رو از بقالی به یادگار مانده از شوهرش تامین میکرد،مشغول کار بود
با دیدن من که مشتری همیشگیش بودم، دست از کار کشید. عرق پیشونی و بعد بینیش رو با گوشه ی چادر پاک کرد و پشت دخل رفت: -به به نهال خانم... چند روزه کم پیدایی لبخندی زدم: -درگیر کارای عمارت بودم -هنوز شوهرت نیومده مرخصی؟
آهی از روی ناراحتی کشیدم: -نه...هیچ خبری ازش ندارم
خدیجه لب و لوچه اش رو به علامت تعجب جمع کرد و ابرویی بالا انداخت: -مطمئنی که هنوز اجباریه؟ - طبق حرفایی که میزد همین روزا سربازیش تموم میشه. یکی از آشناها رو فرستادم دم خونه شون. خونواده ش هم ازش بیخبرن
سکینه نگاهی بهم کرد و گفت: -ببین... چند تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم. به امید خبر از اینور و اونور نباش. خودت بیفت دنبال شوهرت. از این مردای جونور هرچی بگی بر میاد. -چی بگم والت... فعلا که خیلی درگیر تمیزکاریای دم عیدم... یه ذره سرم خلوت شه خودم میرم خونه شون
یه دفعه یاد خسرو افتادم و کنجکاویم گل کرد که در مورد اون و همسرش از سکینه بپرسم به
حرفهای زری شیرین عقل که اعتباری نبود. بیتاب شده بودم که بفهمم آیا واقعا بلور رو گرگ دریده یا نه!
صورتم رو نزدیک صورت سکینه بردم: -صاحب عمارت شکوفه های بهار نارنج رو میشناسی؟
سکینه در حالیکه پولای دخل رو مرتب میکرد گفت: -خسرو خان رو میگی؟ متعجب گفتم: -خسرو خان؟ مگه اربابه؟
سکینه خنده ای کرد: -دختر ساده... مگه فقط اربابا خانن؟ جد و آبادش ملک و املاک دار این منطقه بودن...
-دختر ساده... مگه فقط اربابا خانن؟ جد و آبادش ملک و املاک دار این منطقه بودن... از چند نسل قبل
مرداشون خان این روستا هستن... به خاطر عشق و علاقه ای که به خاک آبا و اجدادیشون داشتن زمینا و باغاشونو ول نکردن و نرفتن شهرای بزرگ وگرنه از نظر مستقالت اونقدری دارن که میتونستن برن یه شهر بزرگ زندگی کنن و یه عمارت با عظمت تر از عمارت ارباب تو واسه خودشون بسازن و چند نفر مثه منو تو رو استخدام کنن واسه رعیتی. ولی اینا یه فرق اساسی با بقیه اربابا دارن!
کنجکاوانه و از روی هیجان پرسیدم: -چه فرقی؟ -انسانن خواهر جان... انسان! رحمت، نوه ی عمه م، چند ساله که توکارای باغبونی به خسرو خان کمک میکنه.
قسم میخوره که خسرو خان پا به پاش کار میکنه. با کارگراش چای و غذا میخوره. حقوق همه شونم سر وقت و بیشتر از حقشون میده
کنجکاویم در مورد خسرو خان در حال فوران کردن بود ولی باید محتاطانه حرف میزدم، کافی بود یه نفر بفهمه که من شب قبل رو تو عمارت خسروخان گذروندم.... طبل رسواییم روستا به روستا میپیچید شب موندن تو عمارت مرد زن مرده... چه کسی باور میکرد که زری شیرین عقل هم کنار کنارمون بوده....
ازش پرسیدم: -زنم داره؟
سکینه از پشت دخل بیرون اومد: -مثل اینکه تو امروز فقط اومدی واسه حرف کشیدن از زیر زبون من... بروکنار تا شیرا رو تو دبه بریزم... تو هم هرچی سوال داری بپرس...
لبخندی زدم و گفتم: -پرسیدم زنم داره؟ -داشت خواهر جان... اونم چه زنی... یه پارچه خانم. خدا بیامرزدش از هر انگشتش یه هنر میریخت. کشتنش بیچاره رو! سر به نیستش کردن! با شنیدن کلمه کشتنش جیغ خفیفی از روی تعجب کشیدم: -کشتنش؟ کی؟ - دو سه سالی میشد که ازدواج کرده بودن. یه روز صبح زود با زری رفتن جنگل قارچ جمع کنن... دیر
برگشتن. همه ی مردای ده بسیبج شدن که اونا رو پیدا کنن. نزدیکای غروب بود که زری رو کنار رودخونه پبدا کردن. اونم چه وضعی... لباساش پاره و گلی بودن. بلند بلند میخندید و چرت و پرت میگفت. دختر بیچاره عقلشو از دست داده بود و پشت سر هم میگفت گرگا گرفتنش... گرگا گرفتنش....
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید