عروس افغان قسمت اول - اینفو
طالع بینی

عروس افغان قسمت اول

سینی چایی رو جلوى مادر داماد گرفتم كه با ذوق بهم خيره شده بود. از همون وهله ى اول كه وارد شدند به به و چه چه داشت که گل پسرش دست رو چه پنجه ى افتابی گذاشت!...

 
دائما از جمالات و وجناتم میگفت که توی رویاهاش هم همچين عروسكى رو برای پسرش تصور نمى كرد.
دروغ چرا ؛ از اين همه تعريف قند توى دلم آب مى كردند، چون من و ماهان از سال اخر دبیرستان باهم اشنا شده بودیم و این اشنایی چهار سال طول کشیده بود و بالاخره داشتيم به هم مى رسيديم!
لبخندهای ملیح و پر عشوه ام ثانیه ای از صورتم محو نمیشد و مدام زیرچشمی به ماهان نگاه میکردم كه شر شر عرق مى ريخت و با دستمال كاغذى پيشونى اشو پاك مى كرد.
طبق عرف، اخر مراسم خواستگاری قرار بر این شد یک هفته دیگه براى بله برون بهشون خبر بدیم.
و اصلا هم كسى به روى خودش نياورد كه چه خبری؟ چه کشکی؟ وقتی این دونفر چهار ساله برو بیا دارند و در غیاب پدر و مادرها حتی به خونه ی همدیگه هم میرفتند.
این عرف مسخره فقط بازی شیرین کش دادن وصال دو تا كفتر عاشق بود!....
مراسم که تموم شد بابام صورتمو بوسيد و رفت كه به دل جاده بزنه و منم بعد از تميز كردن خونه رفتم زیر پتو تا با رویاهام يك سیر و سفرى رفته باشم. اينها آخرين روياهاى مجردى ام محسوب مى شد چون تا يك هفته ديگه همه ى روياهام به واقعيت تبديل مى شد.
توى خونه ى ۹۰ متری ما خبری از اتاق اختصاصی نبود. دو تا اتاق داشتیم؛ یکی برای بابا و مامان و اون یکی برای پسرها...
من نفس هستم متولد سال ۷۱! بابام انقدرى دختر دوست داشت كه وقتى به دنيا اومدم اسممو نفس گذاشت و گفت: اين دختر قراره تا آخر عمرم نفس من بمونه! دختری از خانواده ى پر جمعیت با پنج تا بچه که از شانس خوب يا بدم تک دختر محسوب میشدم.
پدرم راننده و اکثر وقتها مهمون جاده ها بود و
مادرم زن بساز و صبوری بود که توى فك و فاميل سمبل يك زن قوی و با اراده محسوب میشد.
درسته بابام موقع سفر کلی شیطنت میکرد و گاها مادرم میفهمید اما همیشه چشم پوشی میکرد و به جاش خودشو به بابام نزدیک تر میکرد و پشت هم پسر میزایید تا بابا رو به زندگيش دلگرم کنه!...
همیشه ى خدا كارش اين بود جوشونده و گرمیجات بخوره تا از بابام کام بگیره و پشت به پشت براش بچه بدنیا بیاره!...
ذکر دائم لب هاش دعای خیر و صلوات بود تا بابا سلامت بزنه به جاده و سلامت برگرده!..‌.
انگار دین و ایمون مادرم شوهر بی وفاش بود که اینهمه مهر و نمیدید.
البته داستان زندگی مادرم خودش طوماری شنیدنیه اما بحث بحثه زندگی منه که کم از مادرم نداشتم و با صبر و از خودگذشتگی سرپا ایستادم و خودی نشون دادم.
 
ناگفته نمونه همیشه مورد توجه بودم بخاطر دختر بودنم!... خورشید طلوع کرد که با رویای شیرین عروس خونواده ى به نام و اصیل بهرامی شدن چشمام روی هم افتاد و صبح شده یا نشده بود که صدای جیغ و فریاد مادرم رو شنيدم كه روى هوا بود و نفهمیدم چجوری خودمو به حیاط رسوندم و دستای مامانو گرفتم تا خودزنی نکنه!...
گنگ حرف میزد و نمى فهميدم چى مى گه اما تنم مثل بيد مى لرزيد!
گفتم چیشده مامان ؟!... الانه همسایه ها بریزن... اروم بگیر تا محله رو بیدار نکردی!...
با هق هق گفت: جیگرم داره میسوزه نفس!بدبخت شدیم.
گفتم: باشه بچه ها خوابن اروم باش حرف بزن چرا خودزنی میکنی؟
خودشو انداخت تو بغلم و اینبار نه با فریاد و هوار هوار ؛ بلکه بیصدا لباسمو خیس کرد از اشک های پرسوزش و گفت : بابات!
اسم بابا رو که اورد گریه اش اوج گرفت. گفتم: دردت به جونم چرا استرس میدی و زجرکش میکنی؟ ی کلام حرف بزن بگو چیشده خودتو خلاص کن.
با سوز گفت: بابات زده یکیو کشته که ازشانس بدمون گواهینامه اشو تمدید نکرده و اون بدبختم حواسش به تاریخ تمدید نبوده... نفس بخدا که بدبخت و اواره شدیم رفت.
قلبم هری ریخت! حسم ناباور میگفت نفس زیادی تو فکر و خیال بودی؛ الان هم لابد داری خواب میبینی.
مامانم که شل شد و افتاد رو دستم ، تازه فهميدم خواب نيستم.
نمیخواستم بچه هارو بیدارکنم تا بترسند اخه امتحان داشتند.
سریع چادر چاقچور کردم زیر بغل و بچه هارو به همسايه سپردم و مادرمو به بيمارستان رسوندم.
از چى بگم؟!... جاى توصيفى هم هست؟!... نه!... تموم ترس اون لحطه ام مادرم بود كه فكر مى مردم سكته كرده!... هزار فكر توى سرم زنگ مى زد!... بابام الان كجاست؟!... خودش چى شده؟!... ماشين و بارش كجاست؟!... چى به سرش مياد!... نكنه يك وقت سكته كنه!... بچه ها كجان؟!... همسايه حواسش به بچه ها هست؟!... ماهان؟!... اون و خانواده اش رو چه کنم!... بهشون چى بگم؟!... تا حالا دلم خوش بود به آبروى خانوادگى مون كه اگه مال و منال نداريم وجدان و آبرو داريم. حالا چى؟!... به چى دل خوش كنم؟!
 
 
تلفنم زنگ میخورد داداشم بود. همونی که از من کوچک تر ، ولی بزرگترین پسر خانواده بود.
سرباز بود! الهى خواهرش بميره كه خودشو براى خواستگارى خواهرش رسونده بود.
وقتی گوشی رو برداشتم گفت: تو و مامان کله سحر کجا رفتین این بچه هارو به امون خدا ول کردین؟!
آهی کشیدم و گفتم: منصور بدبخت شديم رفت!
مکثی کرد و گفت: چی شده؟!
انگار با اومدنش دلم قرص شد كه راه گلوم باز شد و با بغض گفتم: بابا تصادف کرده ، زده یکی رو کشته الانم تو کلانتریه.
یا ابوالفضلی سرداد و چند ثانیه ای مکث کرد وگفت: چیو کشته؟یعنی چی؟کدوم کلانتری؟!. شما پس کجایید؟!
گفتم _مامان بیمارستان ولی بابا رونمیدونم کدوم کلانتریه!
مامان باید به هوش بیاد تا مشخص بشه که قضیه از چه قراره.
آدرس و ازم گرفت نیم ساعت بعد توی بیمارستان بود.
مامان حالش بهتر شده بود اما با ديدن منصور اونم مثل من بغض كرد و زار زار گريه كرد و بهش گفت که بابا رو به کدوم کلانتری بردند.
اول مامان و خونه رسوندیم و بعدش با منصور به کلانتری رفتیم.
از صحبتای مامور پرونده فهمیدم تصادف بابا قتل محسوب میشه و این یعنی اخر زندگی.
مثل اینکه باباخوشحال بوده که دردونه دخترش قراره لباس عروس بپوشه که یادش رفته بود ی نگاهی به مدارکاش و تاریخشون بندازه و این باعث شده بود که بدبخت بشیم.
منصور آدرس خانواده کسی رو که با پدر تصادف کرده بود گرفت به این اسونیا نبود که کلی التماس کردیم تا ادرس دادن منصورمى خواست تنهايى بره ديدنشون اما نذاشتم و بعد كلى گريه و زارى با هم به مجلس عزا رفتیم.
وقتى وارد مجلس شدیم تعجب کردم!
ايرانى نبودند!افغان بودند.
اونام مثل ما تعجب کرده بودن جلومون و گرفتن پرسیدن که شما کی هستین؟
منصور به تته پته افتاد و من گفتم: یک آشناى دوریم.
اما پیرمردی که جلوی در ایستاده بود و فکر مى کنم صاحب عزا بود گفت: ما آشنای ایرانی نداریم! شما کی هستید؟!
مونده بودم چی باید بگم كه منصور گفت: من از دوستای اون مرحومم.
آقاهه بعد از اینکه نگاه مشکوكی بهمون کرد خوشآمدی زیر لب گفت و یک قدم عقب رفت ما وارد مجلس شدیم...
من تو مجلس زنونه نشستم و منصور توی مجلس مردا رفت هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای داد و فریادی بلند شد.
صداى فرياد منصورو كه شنيدم ، دلم به شور افتاد فوری از جام بلند شدم از مجلس زدم بیرون كه دیدم دو نفر به شدت منصور رو میکوبند!
با فریاد به سمتشون رفتم و روی داداشم افتادم که جلوی کتک خوردنش رو بگیرم که موفق هم بودم..
 
 
دو سه نفری اومدن سمتمون اون دو نفر رو گرفتند و ی آقایی سیاه پوش به منصور کمک کرد تا از مسجد بیرون بریم.
گریه ام گرفته بود و زار مى زدم.
وقتی از مسجد بیرون اومدیم منصور کنار دیوار روی زمین نشست و اون هم به حال زار این روزهامون به گریه افتاد.
با دیدن گریه های اون من لال شدم و کنارش نشستم و گفتم: داداش گریه نکن... قربونت برم این روزها هم میگذره... ما با هم دیگه حلش مى کنیم.
در صورتی که خودم بعد از این برخورد به گفته هام اعتقادی نداشتم!
آقایی که به داداشم کمک کرده بود سعی میکرد فارسی حرف بزنه تا ما بهتر متوجه بشیم!
گفت_دیگه به اینجا نیاین...برید!... اومدن شما دردی رو دوا نمیکنه... ما جوون از دست دادیم ، داغش هنوز رو دلمونه و به این زودی ها خنک نمیشه...برید بزارید خودمون خودمون رو آروم کنیم.
تو چشمهاش نگاه کردم و با گریه گفتم: آقا تورو به خدا پدر من توى تموم عمرش آزارش به یک مورچه هم نرسیده! هراتفاقی افتاده اتفاقی بوده از اقبال بد بابام بوده هر چی بخواید بهتون میدیم فقط اجازه ندید که پدرم بی گناه مجازات بشه.
دقایقی رو بهم نگاه کرد و بعد سر به زیر انداخت و گفت: خدا رو شاهد میگیرم که از دست من کاری برنمیاد. ولی اجازه بدید یک مدت بگذره ما داغمون آرون بشه... هنوز یک روز هم از مرگ داداشم نگذشته و پدر و مادرم خیلی ناراحتن و هیچی اونارو الان آروم نمیکنه.
نزارید داغ دلشونو رو سر شما خالی کنن.
پس پسر این خونواده بود
پاشو گرفتم گفتم خودم میام کلفتی همتونو میکنم دستم به دامنت تورو خدا یکاری کن.
رفت عقب و گفت ما داغداریم فعلا صبرکنید
گوشیش رو درآورد و گفت: شماره اتون رو بدید.
انقدری ناراحت بودم که شماره ام از یادم رفته بود!
با دست لرزون گوشیم رو درآوردم و گفتم: من هیچی یادم نمیاد. میشه شما شماره تون رو بدید؟! شماره اش رو داد و من یادداشت کردم و بعد گفت: بهم زنگ بزن!...
تک انداختم.
بهم نگاهی کرد و گفت: میدونم چی میگی. ولی ما رو درک کنید ما جوون از دست دادیم.
دیگه به اینجا نیاین تا یکم اوضاع رو به راه بشه.
حداقل مادرم به خودش بیاد بعد قدمتون روی چشم.
شکر خدا با ادم منطقی رو به رو بودم.
گفت خانواده صلح طلبی هستیم و اینهمه سال گزندی از ما به کسی نرسیده. بزارید اوضاع کمی رو به راه بشه بعد باهم صحبت میکنیم.
امیدوارانه دستش رو گرفتم و گفتم: یعنی ممکنه رضایت بدید؟!
نگاهش چند لحظه ای روی دستم خیره موند که با شرمندگی دستم رو پس کشیدم و اون سعی کرد لبخند بزنه اما حتى موفق نبود و گفت: تموم سعی ام رو میکنم. فقط بگذارید یک مدت بگذره...
از كنارمون بلند شد: ماشين دارين؟!
منصور گفت: اره!
 
در صورتى كه پیاده بودیم. به يكى اشاره كرد كه با ماشينش اومد از سرو وضعشون بیداد میکرد وضع مالی خوبی دارن. درو وا كرد و من و منصور سوار شديم و بعد به راننده گفت: نبينم جلوى پاى كسى وایستی كه خونت گردن خودته صحيح و سالم بنده های خدارو میرسونی خیابون برمیگردی.
راننده سر تكون داد و ما سوار ماشين شديم حركت كرد و هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه گفت: خوب برادر من حداقل اسم مرحومو از توى اعلاميه مى خوندى كه وقتى پرسيدن اينطورى خراب نكنى!
به منصور نگاه كردم كه شرمنده سر به زير انداخت: حالم خرابه داداش!... راننده آهى كشيد و گفت: پسر خوبى بود آزارش به هيچكس نمى رسيد
ما هم آه كشيديم و اون ادامه داد: خانواده ى خوبى ان انشاءالله كه دلشون به رحم مياد
آخ كه دلم از غصه داشت مى تركيد و فرياد رسى نداشتم و به خاطر منصور نمى تونستم خودمو ببازم. برگشتيم خونه وقتى مادر بدبختم سوال كرد من و منصور سعى كرديم جواب درست نديم اما مادرم زرنگتر از اين حرفها بود. خودش متوجه شد قضيه از چه قراره
مراسم سوم و هفتمشون تموم شد و خبرى ازشون نشد. پدرم هفت روز بود كه بازداشت بود. ماهان كه زنگ زد بپرسه چخبر پس چیشد براش توضيح دادم شوكه شده بود اما نمى دونم چرا خانواده اش حتى ي زنگ نزدند تا دلجويى كنند اما من انقدرى خودم بدبختى داشتم كه اصلا نمى تونستم به چيزى فكر كنم. منصور بيچاره نمى خواست سربازى برگرده اما به زور قسم و آيه مجبورش كرديم رفت و بعد از رفتن اون با مادر به سراغ خانواده ى اون مرحوم رفتيم.
وقتى در زديم، دخترى درو به رومون باز كرد كه با ديدن ما ابرو در هم كرد گفت بفرمایید
مادرم به گريه افتاد گفت دخترم مادرت خونه است؟!
تندى گفت: به شما چه مربوطه؟!
و شروع به جيغ جيغ كرد که برادرمو گرفتين بست نيست؟
مادر بيچاره ام فقط گريه مى كرد من جلو رفتم و گفتم: خانوم اجازه بدين ما بيايم تو
اما اون به سينه ام زد و هولم داد و گفت اينجا كسى منتظر شما نیست برید
دستشو گرفتم و التماس كردم گفتم خانوم تو رو بخدا اجازه بدين پدر و مادرتونو ببينيم
دستشو از توى دستم درآورد و خواست درو به رومون ببنده كه در باز شد و پيرمردی فرياد زد: چه از جونمون مى خوایين؟! دسته گلمون و كه گرفتين ديگه چی میخوایین؟
با گريه سر به زير انداختم گفتم: آقا... مى دونم داغ عزيز ديدين... مى دونم هنوزم خنك نشدين... اما باباى من انقدرى حالش خرابه كه تو اين يك هفته دو بار به بيمارستان رفت و دكترا جوابش كردند و گفتند بخواد همينطورى به خودش فشار بياره روى دستمون نميمونه.
 
مامانمم به حرف اومد گفت _شوهرم ناراحتى قلبى داره سالهاست كه دكتر جوابش كرده و گفته نبايد پشت فرمون بشينه اما از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون از سر ندارى و بدبختى مجبور به اين كاره... تو اين يك هفته دوبار بردنش بیمارستان به خدا انقدرى كه اون به آبروش اهميت ميده مى دونم آخرشم تو همون بازداشت ميميره... تو رو به خدا رحم كنين!.
اما مادر اون مرحوم بى توجه به مادرم فقط به من خيره شده بود.
گفت چند سالته دختر؟
سر به زير انداختم گفتم: بيست و دو سال!
نگاهی به مادرم کرد و دوباره بهم نگاه کرد وگفت: باشه ما رضایت میدیم!
همه نگاه ها به سمتش برگشت. مادرم از خوشحالى روى پاهاش افتاد و زار زار گریه کرد!خم شدم دست اون زن و ببوسم اما اجازه نداد
بازوی مادرم رو گرفتم بلندش کردم و بعد از کلی تشکر سوار ماشین شدیم مستقیم به کلانتری رفتیم.
مادرم با ذوق و خوشحالی سراغ بازپرس پرونده پدرم رفت که گفتند صبر كنيم.
انگار این چند دقیقه ای كه معطل شدیم تا اون شخص بیرون بیاد و ما وارد بشیم برامون یک سال گذشت.
وقتی وارد شدیم مادرم با ذوق نشست و درحالی که چادرش رو روى سرش مرتب میکرد گفت: جناب سرهنگ خانواده ى اون مرحوم رضایت دادند. میشه شما به قاضی پرونده بگید که وضعيت شوهرم چطوره و زودتر حکم رو براش ببرند تا ما وثيقه بياريم؟؟
مامور مهربون به مادرم نگاه کرد و بعد ناراحت گفت: خانوم محترم درسته که شوهر شما اعتبار گواهی نامه اش گذشته بود اما این در رابطه با باقى مسائل اصلا مسئله مهمی نیست؛ چون با جریمه حل میشد. متاسفانه مسئله ى بزرگ تر اینه که بیمه شامل حال کسایی که فاقد گواهی نامه ان نمیشه و
با نگاه ناراحتى سر به زير انداخت و ادامه نداد.
مادر بدبختم ماتش برد و بهش نگاه کرد وگفت: اين یعنی چی؟مامور در حاليكه نشون مى داد واقعا ناراحته کامل تر توضیح داد گفت ببینید خانوم میدونید دیگه هر کسی دنبال سود خودشه!
مفاد اكثر بیمه نامه های اینجا بر این قراره که تنها شامل مواردى بشن که طرف گواهی نامه ى معتبر داشته باشه و خیلی کم پیش میاد بیمه ای که شامل کسی که گواهی نامه نداره و مرتکب قتل غیر عمد شده، بشه!
ولی با این حال همه اينها قابل اغماض مى بود اگه ( آهى كشيد و گفت:) شوهر شما یک اشتباه دیگه ای هم کرد. بیمه نامه ى ماشین شوهر شما حدود یک هفته ازش گذشته و خودش با علم بر اینکه بیمه نامه اش گذشته تمديدش نکرده!
 
 
نگاهم روی مادرم خیره مونده بود! ترس اینو داشتم که پس بیوفته.
چنددقیقه ای رو به بازپرس نگاه کرد و بعد مثل ماهی دهنش باز و بسته شد و خیلی طول کشید که به حرف بیاد و آخرش گفت: آقا این ماشین اصلا مال ما نیست. شوهر بدبخت و بیچاره ام شوفر این کامیونه. ماشین مال حاج آقا ابراهیميه
سرهنگ با تاسف سری تکون داد و گفت: این رو هم میدونیم. به آقای ابراهیمی هم زنگ زدیم و گفتیم که چرا بیمه ماشین تمدید نشده؟؟ ایشون گفتند که ده روز پیش پول بیمه ى کامیون رو به حاج آقاتون دادند که بیمه رو تمدید کنند و حاج آقای شما با علم بر اینکه این بیمه از موعدش گذشته این کار رو نکردند.
مادر بیچاره ام دو دستی به سرش کوبید و گفت: وای که بدبخت شدیم!
دلم به حال این همه بدبختی اش میسوخت.
پدرم چه اشتباهی کرده بود!
چرا باید اصلا همچین اشتباهی رو میکرد؟!؟!
مادر من زن قانعی بود. پول بیمه ماشین هم خیلی میشد. چرا این بیمه رو تمدید نکرد؟
این سوالا توی ذهنم چرخ میخورد که در باز شد و پدرم دستبند به دست سر به زیر وارد شد!
انگار توی این چند روز ده سال پیر تر شده بود.
مادرم با گریه و عشق بهش نگاه کرد و گفت: مصیب چه خاکی تو سرمون ریختی؟! چرا بیمه ماشین رو تمدید نکردی؟!
پدر همونطور که سر به زیر داشت گفت: انقدری به رانندگی خودم اعتماد داشتم که چه میدونستم امکان داره به این روز بیوفتم! من به هوای این بودم که عروسی دخترمون نزدیکه این قدری پول توی دست و بالم باشه تا بعد از جشن ماشین رو بیمه کنم. نمیدونستم که قراره اون خدا بیامرز جلوی ماشینم سبز بشه!مادرم ناباور گفت: مصيب باورم نميشه تو همچين كارى رو كردى يعنى تو انقدر بى فكر عمل كردى؟! مصيب خاكو تو سرمون ريختى مصيب.
زار زد و چنگ زد به صورتش. خودمم گريه مى كردم. چيكار مى خواستم بكنيم؟! بابام شوفر كاميون بود و با هزارتا بدبختى و قرض و قوله تونسته بوديم كه يك خونه واحدی بخريم. چه خاكى تو سرمون شده بود!... الان ديگه رضايتم به دردمون نمى خورد فقط داشتم به این فكر مى كردم كه چه كنيم كه يك مرتبه بابام دستشو روى قلبش گذاشت و دمر روى زمين افتاد من و مادرم شروع به فرياد كشيدن كرديم. باز بابامو به بيمارستان و بخش آى سى يو بردند دكتر گفت ديگه اجازه ى ترخيص نميدن!
مادر بدبختم توى بيمارستان نشست منم به هواى بچه ها به خونه رفتم اما وسط راه پشيمون شدم و راه خونه ى اون مرحوم رو پيش گرفتم ولى وقتى رسيدم جرات نكردم در خونه رو بزنم و توى تاريكى شب كنار ديوار خونه شون نشستم و سرمو روى زانوهام گذاشتم و به اين فكر كردم در خونه رو بزنم چى بگم؟
از روى ناچارى گريه مى كردم كه يكى صدام زد
 
 
سرمو بالا آوردم. توى تاريكى شاخه هاى اویزون درخت انگور صورتم معلوم نبود.
با تعجب گفت: چرا اينجا نشستين؟!
جلو اومد. نگاهش روى صورتم خيره موند.
برادر مرحوم بود! با خودم گفتم چی بگم؟!
گفتم رو نداشتم در خونه تونو بزنم. میخواستم در بزنما ولی با خودم گفتم چی بگم که تسلاى دلتون بشه؟ روم سیاهه میدونم هربار مادرت منو ببینه اتیش به دلش میوفته چه کنم که دستم به هیچ جا بند نیست جز همین التماس و خواهش!
بيچاره گنگ شد. بازم اومد جلوتر و گفت: نمى دونم منظورتون چیه! اما مادرم که گفت رضایت میدم و رو حرفشم میمونه... پاشدم و تکونی به لباسم دادم و گفتم: درسته ولی بابام بخاطر عروسی من از پول دادن و بیمه کردن ماشینش حذر کرده اینو کجای دلم بذارم؟
چند دقيقه اى سكوت كرد و بعد با ارامش گفت: بریم داخل خونه انشالله که حل میشه... از قانون کشورتون زیاد سر در نمیارم فقط میدونم مادرم دل رحیمی داره...
دو دل بودم كه اعتماد کنم برم يا نه؛ اما اخرش كه چی؟ شرمنده و سر به زیر پشت سرش راه افتادم.
قلبم تند و تند می کوبید و هراس داشتم از واکنششون نسبت به اینکه اگه بگم از خیر دیه بگذرن.
حقیقت همین بود پول دیه نداشتیم.
با یاالله یاالله گفتناش واردخونه شدیم؛ کلی بچه ى قد و نیم قد و زن های سیاه پوش چادر به سر دور تادور خونه نشسته بودند.
نگاهشون انقدرى تیز و برنده بود كه پشت اون جوون پنهون شدم!
اصلا از نگاهشون معلوم بود به چشم قاتل نگام میکنند هنوز ننشسته بودم که یکی از زنا پاشد و در حاليمه دستشو مشت کرده بود رو سینه اش مى كوبيد و فرياد مى زد: لعنت خدا بهتون که داغ جوون رو دلمون گذاشتین تازه قرار بود دومادش کنیم. برادرم ناکام مرد الهی که خیر نبینید.گریه ام گرفته بود و با گریه به اون خانوم نگاه میکردم که اون جوون به زبون خودشون چیزی بهشون گفت که متوجه نشدم ؛ اما اون زن همونطور که جواب برادرش رو میداد سر جاش نشست و سکوت کرد.
بعد از اون جوون رو به من کرد و گفت: بفرما بشین شرمنده ام اوضاع و که میتونید درک کنید.
تازه سر جام نشسته بودم که در باز شد و مادرش وارد شد.
با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد بالای خونه رفت تو سکوت سرجاش نشست.
پسرش باز به زبون خودشون یک چیزایی رو توضیح داد؛ لحظه به لحظه به ترسم اضافه میشد.
مادرش تمام وقت بهم نگاه میکرد.
وقتی حرفش تموم شد رو به من کرد و گفت: من چه کاری میتونم برات انجام بدم؟
خجالت سر به زیر انداختم.چی میتونستم بگم؟!
اون جوون به جای من شروع به حرف زدن کرد.
گفت_ما که گفتیم رضایت میدیم. اگر کار دیگه ای غیر از این از دستمون برمیاد بگو.
 
 
بهش نگاه کردم و گفتم: پدر من راننده اون کامیون بود.یعنی کارگر!
جوون چشمهاش رو ریز کرد و بهم نگاه کرد و گفت: خب...
گفتم_قرار بود که اون ماشین رو طی یکی دو هفته بیمه کنه اما گویا تاریخش گذشته و اون بیمه نکرده ؛ چون پولش رو نداشت.
الان ما باید دیه جوون شما رو از جیبمون بدیم.
تموم تنم میلرزید و نگران این بودم که الان من رو با چه وضعی از خونه بیرون میندازند.
اما مادرش گفت: خب....منظورت اینه که ما قید خون پسرمونو بزنیم؟
سر به زیر انداختم و گفتم: اگر شما قبول کنید من حاضرم تا عمر دارم کلفتی خونه تون رو بکنم تا یک گوشه از لطف شما رو جبران کرده باشم.
مادرشون چادرشو عقب تر كشيد و با چشمهايى ريز شده بهم نگاه كرد! چشمهاش هنوز قرمز بود!... بعد مدتى زانوشو از تو شکمش بیرون آورد و چهارزانو نشست و گفت: بیا رو به روم بشین چهار کلوم حرف دارم اونوقت قید خون پسرمو میزنم!
درسته خیلی غلیظ حرف نمیزدند اما برای منی که گیج بودم گنگ بود. جلو رفتم و دقیقا رو به روش نشستم.
حالا همه حتى بچه هام ساکت شده بودند. انگار همه میدونستن قراره چی گفته بشه و فقط من بودم که نادونسته پا تو قتلگاه احساسم گذاشته بودم.
دستشو زير چونه ام گذاشت و صورتمو بالا آورد و یکمی صورتمو ورانداز کرد و بعد گفت: شوهر داری؟
كاش مى گفتم آره اما فقط سرى به عنوان نفى تكون دادم.
دوباره گفت: این جور وقتا میگن خون با خون تسویه میشه ولی من از خون پسرم میگذرم به یک شرط!
نفسم از خوشحالى بند اومد. اما استرس گرفتم. چرا رک حرف نمیزد تا اب پاکيو رو دستم بريزه؟
بالاخره به حرف اومد: اين پسرمو كه همرات داخل شد دیدی؟ اسمش عین الله و پسر دوممه میخوام دومادش کنم تا داغ سر دلم اروم بگیره.
سعى كردم لبخند بزنم و گفتم: مبارکه بسلامتی ان شالله پا قدم عروستون خیر باشه!
مدتى بهم خيره شد و گفت: خیر که نیست منتها قراره سر بهای خون پسرم بگیرمش!.
اینو که گفت شصتم باخبر شد چه اشی برام پختند.
فقط هاج و واج خيره نگاهش كردم.
خم شدم رو پاهاش و گفتم به خداوندی خدا قرار بود عروس بشم حداقل شما داغ رو دل ما نذارید بزرگترام قول منو به کسی دیگه دادن.
یعنی اسم یکی دیگه رو منه.
اخم کرد چشمای قرمزشو ریز کرد و گفت زبونتم درازه که اگه اومدی رضایت بگیری که باید با دل منه مادر سینه سوخته راه بیایی نه حرف خودتو بزنی.
چندسالته؟
گفتم حاج خانم ۲۲سالمه ولی رحم کن به ارزوهای مادرم و دلم که ۴ساله واسه یکی دیگه تالاپ تالاپ میکنه.
گفت اونی که خونش داره پایمال میشه همسن تو بود ولی عین الله ۲۰ سالشه تازه دوسالم ازت کوچیکتره.
لطف میکنم و چشم پوشی که شرط گذاشتم زن پسرم بشی.
 
 
با گريه نگاهشون مى كردم كه روش و ازم برگردوند و گفت: تنها شرط من براى بخشيدن پدرت همينه! تنها در اين صورت رضايت مى ديم.
با قلبى شكسته از اون خونه بيرون اومدم كه عين الله پشتم دويد صدام میزد: خانوم... خانوم...
با تنفر برگشتم. اما از خدا كه پنهون نبود اون بدبخت چه تقصیری داشت؟
رسید بهم و گفت نمى دونم چى بايد بگم دختر عموم شيرينى خورده ى منه ماهم همديگه رو دوست داريم شما اگه حواب منفى بدى من مى تونم اونارو جور ديگه راضى كنم.
با گريه گفتم: چطورى راضى شون مى كنى؟ اگه نشدن چيكار كنم؟چه خاكى تو سرم بريزم؟! مى ترسم لج كنن و اصلا رضايت ندن
گفت يعنى شما مى گى چيكار كنيم؟
با گريه زار زدم گفتم نمى دونم به خدا نمى دونم.
سرش و انداخت پایین گفت_يعنى شما راضى مى شى؟!
گفتم چه میدونم اقا چه سوالا میکنی.
آهى كشيد و گفت: بريم.
گفتم خیر باشه کجا؟
نگام نکرد ولی گفت نصفه شبه تنها كه نمى تونى برى درست نیست.
سر اوردم و اون سربند اورد نمى دونم سوئيچ ماشين كى رو گرفت و منو رسوند. تا اونجا فقط من گريه كردم اونم که پشت هم سيگار دود كرد وقتى رسيديم چراغ خونه مون خاموش بود. با وحشت گفتم: يا خدا بچه ها كجان؟!
زودى از ماشين پياده شدم طرف خونه رفتم كه همسايه مونو جلوى در ديدم گفتم : آقاى براری بچه ها كجان؟
گفت دير كردى دختر بچه ها خونه ى ما هستن اما مادرت زنگ زده بود و سراغتو مى گرفت مى گفت زنگ ميزنه جوابشو نمى دى نگرانت شده بود
تازه داشتم نفسى از سر راحتى مى كشيدم كه آهى كشيد و گفت؛ مثل اينكه حال پدرت دوباره بد شده!
دو دستى توى سرم زدم گفتم يا قرآن اون كه همينطورى شم توى آى سى يو بود
و با گريه گفتم: آقاى برارى بچه ها پيشتون بمونن من يه سر برم بيمارستان؟
گفت آره دخترم برو خيالت راحت!
همين كه خواستم راه بيفتم اون جوون به سمتم اومد و گفت: من مى رسونمتون...
متوجه ى نگاه آقاى برارى شدم اما برام مهم نبود. تندى سوار ماشينش شدم و گفتم: فقط زودتر بريم...
بنده خدا راه بدون چون و چرا راه افتاد. تا بيمارستان كلى خدارو صدا زدم تا برسيم و وقتى رسبديم بدون خداحافظى از ماشين پياده شدم فرار کردم قسمت بخش . مادرم گريون پشت در اتاق ايستاده بود و روش به آسمون بود مى دونستم داره با خداى خودش راز و نياز مى كنه کنارش ایستادم و با گريه گفتم: مامان بابا چى شده؟
با چشمهايى كه از شدت كريه دوتا خط شده بود نگاهم كرد گفت كجايى نفس چرا خبری ازت نیست برو پيش بچه ها... مادر مرده ها از همه چيزشون افتادن.
نگران گفتم مامان بابام چى شده؟!
با هق هق گفت خوب نیست
نفس خوب نیست.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aroose-afghan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه gjlhb چیست?