عروس افغان قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

عروس افغان قسمت دوم

سلام گفتن عین الله که بلند شد نگاه جفتمون کشیده شد طرف صورت خجالت زده اش مادرم با تعجب بهش نگاه كرد. با لپای قرمز گفتم مامان رفته بودم خونشون واسه بخشش دیه.

 
مادرم هاج و واج بهم خيره شدگفت: خوب؟!
گفتم گفتن رضايت میدن
مادرم كمى اميدوار شد دستشو روى قلبش گذاشت آهى كشيد و گفت: خدا جوونشون و بهشون ببخشه!الهی که خیر دنیا و اخرت ببینن
زير چشمى به عين الله نگاه كردم كه اونم زير چشمى نگام مى كرد نگفتم به چه شرطى حاضر شدند ديه رو ببخشند!چون میدونستم مامانم جا در جا ایست قلبی میکنه
رو به عين الله كردم و گفتم: شما مى تونى برى. براى چى موندى؟
قبل اينكه اون حرف بزنه مادرم گفت: تورو که اورده حالام برو باهاش دیر وقته
يكمرتبه گفت: مادر از ماهان خبرى نشد؟! چقدر بى معرفته!.گرفتارى واسه همه پيش مياد ماهم از اين امتحان سربلند بيرون ميايم مى خوام بدونم اونوقت میتونن بيان و اسمى روت بزارن؟!
جلوى عين الله به تته پته افتادم كه مامانم ادامه داد_حال بابات خوب نيست اما مادر چاره اى نيست فقط بايد صبر كنيم برو پيش بچه ها
مجبورى از بيمارستان بيرون اومدم وقتى از عين الله تشكر مى كردم تا تاكسى بگيرم گفت: سوار شو مى رسونمت...
گفتم زياد مزاحم شما شدم با تاكسى مىرم.
قبول نکرد
در عقبو باز كرد سوار شدم. تا خونه حرفى زده نشد جلوى در خونه كه خواستم پياده بشم آهى كشيدم و گفتم: به مادرتون بگين من شرطشو قبول مى كنم.
ناباور به سمتم برگشت و گفت: چى؟!... خانوم هيچ مى دونى دارى چيكار مى كنى؟
گفتم آره مى دونم اما مجبورم شما مى گى چيكار كنم؟!
گفت قبول نكن! بزار من يك خاكى تو سرم بريزم
گفتم _پدرمو نديدى؟!تا شما بخواى چاره كنى دق مى كنه! من بله رو میدم
گفت _خانوم من كس ديگه رو دوست دارم و عاشقشم... چى مى گى؟!
گفتم_بزار شرى كه دامنگيرمون شده تموم بشه به خدا قسم خودم از زندگيت ميرم
زیر بار نمیرفت گفت
_خانوم ما تو طايفه مون طلاق رسم نداريم با لباس سفيد مياى با لباس سفيد مى رى!
آهى كشيدم گفتم باشه من زنت ميمونم تو به عشقت برس!
با داد گفت فكر كردى الكيه؟!... عموم اجازه نمیده تا دخترشو عقد نكردم دست روش بزارم
بغض كردم و گفتم: آقا به خدا منم دلم با يكيه اما چه كنم كه مجبورم. سر عقد بهت اجازه مىدم هر چندتا كه مى خواى زن بگيرى خودمم براتون حجله مى زنم... قبول؟!
ناباور بهم خيره مونده بود كه پياده شدم و با گريه زنگ خونه ى همسايمونو زدم اون انقدرى اونجا ايستاد تا من بچه هارو گرفتم به خونه مون رفتيم. از ماهان خبرى نشده بود حتى زنگم نزده بود
 
نمى دونستم بايد دلخور باشم يا نه؛ اما فرقى هم داشت؟من ديگه نمى تونستم با اون ازدواج كنم! بايد همين طورى كه اصلا يادم نبود تمومش مى كردم اجازه مى دادم اون به زندگى اعيونى اش برسه! بالاخره سخت بود دختر يك قاتلو بگيرند براى تك پسر خانواده!
صبح خروس خون شماره ناشناسى بهم زنگ زد. با ترس و لرز جواب دادم كه مبادا از طرف بيمارستان بوده باشه! اما مادر عين الله بود! سلام كردم.
با ابهت گفت مادرت هست؟گفتم نه بيمارستانه
گفت _يك وقتى رو تعيين كنين ما براى خواستگارى بيايم
ناراحت جواب دادم_الان؟ تو اين وضعيت؟
با ی نیشخندی گفت نميخوايم جشن بگيريم خطبه عقد میخونیم تا تموم بشه!
فعلا که باباتم ناخوش احواله دخترتا ما صحبتهامون تموم بشه باباتم انشاءالله مرخص مى شه!
گير عجب ادمی افتاده بودم. فقط باشه اى زير لب گفتم. به مادرم چى مى گفتم؟مى ترسيدم پس بيفته!
گفت_خبرش از خودت!این شماره ى منه! با مادرت حرف زدى خبرمون كن!
بازم باشه اى گفتم و قطع كرد.
ظهرى مادرم خسته و داغون اومد خونه. عمه اشرفم پيش بابام مونده بود تا مادرم استراحت کنه. دلم به حالش مى سوخت وقتى دوش گرفت با سينى چايى كنارش نشستم.
گفت نفس بدون حاشیه حرفتو بزن خسته ام.
نمى دونستم سر صحبتو چطورى وا كنم.
گفتم_من با خونواده ى اون مرحوم صحبت كردم خونواده خوبین.
گفت آره بنده هاى خدا چه خوب رضايت دادن پدرتو بخشيدن
سر به زير انداختم گفتم پسرشونم پسر خوبيه!
مادر بيچاره ام بى هوا گفت: ما كه نمى شناسيم ولى به هواى پسرى خوش قيافه و خوش برو رو هم هست انشاءالله كه خير از جوونيش ببينه كه نسبت به سنش انقدر با درك و شعوره.
آهى كشيدم و گفتم: مامان نظرت راجع به وصلت با افغانا چيه؟!
مادرم با تعجب نگام كرد: وا اين ديگه چه سوال مسخره ايه؟! اگه ماهان نبود مى گفتم چشمتو گرفتن
پوزخندى زدم و گفتم: مامان ماهان از وقتى جريان بابا رو فهميده غيب شده
گفت صبر كن مادر جريان باباتم تموم ميشه و اونا به اشتباهشون پى ميبرن اما اون وقت كيه كه به اونا دختر بده!
گفتم_دقيقا مامان ديگه نمیخوام زنش بشم
تير آخرمو زدم و با استرس گفتم مادر عين الله ازم خواستگارى كرد مى خوام عروس اونا بشم
مادرم مات و مبهوت بهم نگاه مرد و بعد از يك مكث طولانى گفت: چى؟!... عين الله كيه؟!
دستام میلرزید گفتم بردار اون مرحوم...
چشم مامان گرد شد.گفت
_چى؟
يك دفعه فرياد زد اون ديگه از كجا پيداش شد مگه تو عاشق ماهان نبودى
گفتم_مامان ماهان خيلى نامرده من ديگه نميخوام با اون ازدواج كنم به خدا اين پسره خيلى هم مرده درسته بييست سالشم نيست اما
مادرم فرياد زد: از تو كوچيكتره؟
 
 
گفتم هيس مامان چخبره الان همه رو خبردار میکنی که
مامانم فرياد زد: به درك بزار همه با خبر بشن كه دخترم چه بى فكر شده بزار بفهمن كه داره سرخود چه غلطی مى كنه چه گنده تر از دهنش حرف میزنه که انگار سروصاحب نداره دختر چت شده كه اينطور خودتو باختى؟
فكر كردى بدون ماهان دنيا به سر مى رسه و ديگه كسى نيست تو رو ببره كه اينطور هول شدى و دارى خودتو دستى دستى بدبخت مى كنى؟
فکر كردى اصلا بابات به اين ازدواج راضی میشه؟ اگه اينطور فكر كردى كور خوندى دختر كه نه من و نه بابات اجازه نمى ديم خودتو بدبخت كنى اينهمه سال خون دل نخوردم كه اجازه بدم دخترم به هر كس و ناكسى كه از راه رسيد شوهر كنه اونم به كى به كسى كه بابات جوونشونو زير گرفته و درسته اونا مارو بخشيدن اما هميشه به چشم قاتل جوونشون نگات میکنن اصلا تو كى وقت كردى اين پسره رو ببينى و بشناسى و خوشت بياد ازش؟! بعد چشمهاشو ريز كرد و گفت: نفس مطمئنى فقط همينه؟!
بغضمو قورت دادم و گفتم: نه مامان فقط اين نيست اونا غير اين راضى نميشن!
با يك دست به سرش و با دست ديگه اش روى سينه اش كوبيد و گفت: واى واى واى كه بدبخت شديم دختر اين چه غلطيه كه دارى مى كنى!.
دستشو گرفتم گفتم: مامان به خدا پسر خوبيه. دوستش ندارم اما براش اخترام قائلم اجازه بده براى خواستگارى بيان
دستشو از توى دستم بيرون كشيد و وسواس گونه گفت: اصلا ابدا من اين اجازه رو نمى دم
گفتم_مامان بابام از دستمون ميره اجازه بده تمومش كنيم.بابا رو راضی میکنم
گفت_نمى تونى بابات قبول نمى كنه دختر با دلت چه مى كنى؟! آه كشيدم و گفتم: حتى اگه با عين الله هم ازدواج نكنم خانواده ى ماهان منو قبول نمى كنن!
مادرم زار زد: خدايا اين چه سرنوشتى بود؟ با هزار اميد دختر بزرگ كردم كه جلوى چشمهام بدبختش كنم؟! گريه میکرد
دستشو گرفتم و گفتم: مامان چرا انقدر بى قرارى مى كنى؟! كى گفته من مى خوام بدبخت بشم به خدا اونا خانواده ى خوبین از اون افغان هاى پولدارن حتی پولدار تر از ماهان مى دونم كه مى تونم خوشبخت بشم.
هق هق کنان گفت _نه نفس من نميزارم... حتى اگه باباتو راهى زندان كنم نميزارم تو عروسشون بشی. مردم از يك زبون و نژاد و مليتن با هم نمى سازن
ما كه از دوتا نژاد مختلفيم نه! من به اونا دختر نميدم
گفتم _ مامان من فكرامو كردم بله رو دادم دیگه دیره.
ی حالت غریبی نگام کرد گفت از کی اینقد سرخود شدی؟
گفتم قصاص قبل جنايت نكن مادر اجازه بده بيان خواستگارى بعد عيب روشون بزار.
 
 
.مامانم زیر بار نمیرفت بعد کلی سروسربند اوردن حرف اخر وزدم گفتم من بله رو دادم اگه قراره بیان بحث احترام وعرفه چون بیوه نیستم که بی کس وکار بست بشینم خونشون بگم من ترشیده ام عقدم کنید.
مادرمی بایدپشتم باشی هر چی بشه بخاطر پدری انجام میدم که موهاش و تو جاده سفید کرد و سر اخرم بخاطر من افتاد به بیچارگی.
فقط ی کلوم منتظرجوابم اونم تاریخ و ساعت که بیان خاستگاری.
سیلی که توصورتم خورده شد ادامه ی تند گویی ام و قورت دادم.
صورتم گز گز کرد درست مادرم حرفای سنگینی زد درست اما من تمام وقت حواسم به بابام بود.
صبر کردم صبح بشه بعد برم.چند باری تو جام غلت زدم فقط عین الله جلو چشمام بود درسته دوسال ازم کوچیکتر بود اما صورتش جای هیچ ریش و ته ریشی نداشت به گمونم ۱۸ساله ام نمیشد ولی عقل مرد ۴۰ ساله رو داشت.
اونشب مامانم مویه کرد و دائم میکوبید به سینه اش و نفرین میکرد اقبال سیاهش و.
چشم رو هم نذاشته بود لابد باورش نمیشد قراره دستی دستی خودمو بندازم تو چاهی که قراره کلی اتفاق پیش بیاد.
قبل طلوع افتاب ساکم و بستم!مادرم سر سجاده سر به سجده بود خم شدم جانمازش و بوسيدم وقتی رفت سراغ بابام براش پیغوم گذاشتم گفتم: مامان میدونم که چقدر برای من زحمت و سختی کشیدی... میدونم چه خون دلها خوردی؛ اما من بخاطر شما و بچه ها و بابا این کار رو میکنم. نمیگم خودم رو فدا میکنم چون میدونم میتونم با اون پسر خوشبخت بشم.
برام آرزوی خوشبختی کن و دعای خیرت رو بدرقه زندگیم کن.
حالا که اجازه نمیدی من خودم خونه شون میرم و میگم عقدم کنن در عوضش از خون دیه بابام بگذرن بلکه بی حساب بشیم باهاشون.
میدونستم مادرم حال و حوصله ای برای خوندن نامه نداره اما رفع تکلیف کردم که مثلا خبردادم.
وقتی درو زدم یکی از خواهرهای عین الله در رو وا کرد و گفت خیر باشه
سلام کردم و گفتم: حاج خانوم هستن؟!
همونطور که نگام میکرد سری تکون داد و عقب رفت ، در رو باز کرد تا برم داخل خونه.
عین الله داشت کفش میپوشید جایی بره که وقتی منو دید با تعجب ایستاد و بهم نگاه کرد! ؛ نذاشتم سوال بپرسه گفتم: اومدم تا الوعده وفا کنم اگه مادرت زیر حرفش نزنه خانواده ام راضی به این وصلت نمیشن خودم شدم صاحب اختیار خودم.
ابروهاش رو درهم کرد و گفت: از اینجا برو.
پا پس نکشیدم ی قدم رفتم جلوتر و گفتم: تو رو خدا بزار تموم بشه قول میدم برات سایه باشم و ی اسمو
اما عین الله ابروهاش رو درهم کرد و گفت: دختر از اینجا برو ؛ میفهمی چی دارم میگم؟! به زبون خودتون دارم میگم ؛ از اینجا برو دلم جایی گیره چرا با سرنوشت من بازی میکنید؟
 
 
مادرش که باابهت گفت ببین کی اومده عین الله عین زهرمار بهم اخم کردو
از کنارش رد شدم تا برم دست بوسی مادرش که گفت: ما رسم نداریم که دختر و پسر تا زمانی که عقد نکردند با هم هم کلام بشن یا به هم نزدیک بشند!
گفتم بله باشه چشم.
با دست هدایتم کرد وارد خونه و محفلی بشم که درست بود داغدارن اما تب و تاب زن دادن پسر دیگه شونو داشتن.
بالای سالن نشست؛ مثل اینکه عادت داشت رو یک پا بشینه نگاه ازم برنمیداشت
گفت خوب گفتم: خانواده ام راضی نمیشن که عروس شما بشم. یکی از زنای تو اون جمع گفت: پس تو اینجا چه میکنی؟!نکنه سبک سری که هول شوهر داری؟
گفتم: طرف صحبتم بزرگترتونه که قول و قرار داشتیم میخوام که این وصلت هرچند ناجوره اما جور بشه و عروس شما بشم!
مکثی کرد و گفت: ما اینطور قبول نمیکنیم.
با التماس گفتم: خانوم پدر من توی بیمارستانه.. الان الانها اجازه ترخیص بهش نمیدن. ما نمیتونیم راجع به ازدواجم باهاش صحبت ب
کنیم.
حتی اگر هم حالش خوب بشه و از اونجا بیرون بیاد حاضره زندان بره اما پای سند ازدواج من و امضا نکنه!
بیست و دو سالمه و عاقلم و بالغ. اگر شما بتونید این عقد وانجام بدید من حرفی ندارم.
میخوام که عروس شما باشم.
مادرش بهم نگاه کرد و گفت: مادرت چی؟
اه کشیدم و گفتم: مادرم!هیچ کدومشون راضی نمیشن. اما میدونم مهر مادری باعث میشه که آروم آروم به این ازدواج راضی بشه.
ولی میدونم اگر صبر کنیم الان الانها اونها راضی نمیشن و باید اونهارو تو کاره انجام شده قرار بدیم تا یواش یواش قبول کنن.
مادرش چند دقیقه ای بهم نگاه کرد و گفت: ما اینطوری نمیتونیم قبول کنیم.
یعنی منظورت اینه که حتی برات جهاز هم نمیگیرن؟
با خجالت گفتم: چی بگم قراره حساب بی حساب بشیم جهاز و این حرفا کشکه حاج خانم.
بعد با التماس بهش نگاه کردم و گفتم شما جوون از دست دادین مادر منم داره جوون از دست میده پس درکش کنید خواهشا تا دیر نشده ی حرکتی کنید قبل اینکه بابام به زمین سرد بشینه.
مادر عین الله اخم کرد جوری که خال کوبی سبز بین ابروهاش محو شدو گفت نامزدی طولانی نداریم.
یک مدت رو تعیین میکنیم تا جهازت آماده بشه و بعد عروسی میگیریم.
اما اینجا همچین رسمی در کار نیست. تو باید عقد کنی ، با چادر سفید میایی خونمون و عروس خانواده بشی؛ چون قرار نیست جشن عروسی ای برای تو به پا بشه!
آهی کشیدم و گفتم: میدونم... هر کاری میکتید اشکالی نداره.
من حاضرم در هر صورتی عروس شما بشم.
شما فقط بگین کی خطبه عقد رو میخونید؟!
 
 
جواب درستی بهم ندادن یجوری وانمود میکردن که رغبتی به این وصلت ندارن و محض لطف پیشنهاد دادن منو محرم پسرشون بشم.
چه دل خوشی داشت که هنوز چهل پسرش نشده حرف از جهاز و رضایت پدرم میزد.
بد احوالی بود حس اینو داشتم قراره اویزون بشم و سربار!
با چشمای خیس و گلویی از بغض گفتم نمیتونم برم که اگه برم دیگه نمیتونم برگردم.میشینم همینجا تا عاقد بیارین.
خیلی برام سخت بود مخصوصا نگاه شماتت بار اهالی اون خونه وقتی که گفتم میخوایین بزک دوزک کنید نکنید مهمون خبر کنید نکنید
هرکاری میکنید بست نشستم تا وفای عهد کنم و نذارم برادرام یتیم بشن و مادرم بیوه!
بهش برخورد ولی اهمیتی نداشت.چادرشو کشید جلو و گفت بخاطر تو حرف فامیل و به جون نمیخرم اصلا قول و قرارمون منتفی الا و بلا بهای خون پسرم و میخوام.
چهاردست و پا خودم و رسوندم زیر پاهاش و گفتم شما دیه بگیری یا نگیری پدرم بمیره یا نمیره پسر شما زنده نمیشه!
شما رو به جوونی و خاک سردهمون پسر ناکام تون قسم دست رد به سینه ام نزنین دل مادرم و خوش کردم بابام ازاد میشه‌.
با داد و بیداد گفت به درک وقتی من سینه سوخته شدم بهتره شمام دردش و بکشی.
زنی که نزدیکش بود دم گوش مادر عین الله پچ پچ کرد یکم اروم شد و گفت بشین حرفی نیست.ولی توقع روی خوش از من و بچه هام نداشته باشی.زن عین الله شدی شاید خواست بره زن بگیره جای گلایه ای نباشه چون دلداده ی دختر عموشه!
شاید شدی کلفت دختر عموش از الان دارم میگم که بعد مدیونت نباشم.
حتی اگه شوهرت کتکت زد نیایی سراغم لب به اعتراض باز کنی چون شوهرته!
حالا که مشکلی نداری باشه منم دیگه مشکلی ندارم.
اخوند صاحب و خبر میکنیم محرم عین الله که شدی از خیردیه میگذرم رو حرفمم میمونم.
فقط ازالان بگم نشه روزی که برای پسرم ناز کنی یادت نره ازت کوچیکتره زد تو سرت سر بلندنمیکنی.
نمیگم خورد شدم نه حق داشتن اداب و رسوم ما کجا و این خونواده کجا!
بهتر بود بجای ابغوره گرفتن خودم و با شرایط وقف بدم.
مادرم زنگ زد با قسم و ایه تلاش میکرد صبر کنم تا پدرم که روبه راه شد صحبت کنیم اما گفتم مامان کوتاه بیا اگه بابا متوجه بشه کسی دیه نمیخواد مطمئن باش سرپا میشه.
الانم حرفی نزن تا حالش خوب بشه اونوقت خودم پیشش دلش و بدست میارم.
مامانم گفت نفس میام که صیغه رو بخونن تا منت بالا سرت نباشه
اخ که چنگ به قلبم کشیده شد هرچی بود مادرم بود و دلش تاب نمیاورد ی دونه دخترش بی کس و بی مادر شوهر کنه.
خیلی طول کشید تا مادرم برسه.
صدای جنجال عین الله بلند شده بود میگفت منو قربانی خودخواهی خودتون نکنید.
مادر قرار بود چکاری برام کنی؟
 
 
اینقد داد و فرياد و گلایه کرد تا خودش ساکت شد و روى پله ها نشست كه زنگ خونه رو زدند وقتى درو وا كردن مادرم بود که رسید.
نمى دونم چرا يكمرتبه دلم قرص شد. حالا ديگه تنها نبودم!
مادرم با همه ى درايت و سياستى كه داشت فقط سلام كرد و وارد سالن شد و نشست و گفت: طبق قانون رضایت پدر لازمه و بنابراين نفس نمیتونه عقد کنه!... چکار مى کنید؟ صبر مى كنين پدرش مرخص بشه يا...
مادرش گردن علم کرد و حرف مادرم و قطع كرد و گفت: عین الله کارت پناهندگی داره!... سیر تکامل قانونی شمارو هم میدونیم. طبق سنت ما عقد میکنند. ما عزاداريم و به همين خاطر ملا از خودمون میاریم تو خونه بدون ساز و دهل محرم مى كنيم.
مادرم از شدت عصبانيت قرمز شد و همين كه لب تر كرد حرف بزنه دستمو رو پاش گذاشتم و اون ساكت شد و گفت: يعنى چى؟!
مادر عین الله گفت: حالا که خودتون هستین به ملا میگیم از طرف پدرش وکیلی سخت نیست اگه سخت نگیرید.
ديگه حرفی باقى نمونده بود! مادرم بالاجبار قانع شد.
مثل هميشه بی قراری میکرد ولی میریخت توی خودش!
زياد طول نکشید كه گفتن ملا اومد. من سرجام نشستم و مادرم رو صدا زدند كه رفت و چند دقیقه بعد با چشمای خیس برگشت.
تنها نبود!... پسرراننده ی اونشبیم باهاش بود كه نگاهى به من انداخت و گفت : وکیلم؟ نگاهش مى كردم كه مادرم گفت: نفس مثل اینکه خاج اقاشون توى مردونه میشينه از طرف خانواده ها وكيل مى گيرن براى بله گرفتن! و زير لب زمزمه كرد: خدارو شكر عقد نمى كنن فقط صيغه مى خونن
من هول از اينكه نكنه يك وقتى پشيمون بشن نذاشتم به سه بار برسه و گفتم: بله!
نه كسى کل کشید و نه كسى دست زد؛ با همون رنگ و رو و بدون هيچ مبارك بادى به همین راحتی شدم عروس!
ولى اشکای مادرم ریخت!
وقتى با اون پسر رفت انگار به زور قدم بر مى داشت. با چشمهاى به اشك نشسته نگاهش كردم كه رفت و تنها برگشت.
پيشم نشست و پیشونیمو بوسید و گفت: عجله کردی ولى ساعت عقدت حرف بد نمیزنم كه شگون نداره!. پیشونیمو بوسید که غرق اشکاش شدم. سرمو گرفته بود و های های گریه میکرد پا به پاش زار میزدم تا اینکه باز گفت: سفید بخت بشی كه خودتو فداى دل ما و بچه ها كردى اگه شوهرت گذاشت حتما بهمون سر بزن! خودت میدونی كه چرا اسمتو گذاشتیم نفس؟
چون نفس منو بابات بودی!... فقط نمیدونم چجوری حماقتتو به گوش بابات برسونم.
بیشتر از این نموند که اگه میموند نمیتونست خودشو کنترل کنه و حرف سنگین میزد.
موقع خداحافظی دم گوشم گفت: شوهرت به اين وصلت راضى نبود ببين مى تونى خودتو نجات بدى و دختر بمونى؟!
 
 
شونه هاش لرزید و رفت پیش مادر عین الله دستشو گرفت و گفت: امانت دستتون!... تا قبل این اتفاق اب تو دلش تکون نخورد یعنی نذاشتیم تکون بخوره چون ناز پرورده و یکی ی دونه بود.کاش اینم پسر میشد تاالان اتیش سر دلم نبود.
اما مادر عين الله حرفى نزد و مادرم بى حرف ديگه اى رفت و حرفای ناگفته ى دلم شد بدرقه ى راهش!...
گوشه ى هال نشسته بودم که مادر عین الله گفت: محرم پسرم شدی و عروس این خونه.
از الان فرقی با بقیه نداری! ی نگاهی دورت بندازی متوجه میشی اینجا همه باهم زندگی میکنیم کسی از کسی بالاتر و برتر نیست‌.
نگی گربه رو دم حجله میکشه نه از قانون این خونه برات میگم.
نوبتی تقسیم کار میکنید! ی روز اشپزخونه نوبتته ی روز رخت و لباس ی روزم اب و جارو زدن از داخل خونه تا در حیاط.
نمیتونم، مریضم، تاحالا دست به سیاه و سفید نزدم، قبول نیست هرچی بودی خونه بابات بودی.
تنها غذا خوردن نداریم سر سفره دور هم باید باشیم.
از نامزد بازیم خبری نیست همین امشب ی اتاق برات اماده میکنم با ی دست تشک!... دیگه زن عین الله شدی باکی نیست کنارش بخوابی.
رسم داریم پشت در بشینیم دستمال زفاف بگیریم. اگه باکره نیستی از الان بگو کسی معطل تو نباشه.
یک نفس حرف میزد و من ذره ذره اب میشدم. رو نداشتم به چشمهاش نگاه کنم فقط میگفتم چشم اما به اتاق و زفاف که رسید عرق کردم و گفتم: حاج خانم قرار بود نامزد بمونیم تا... بین حرفام پريد و گفت: زبون درازم واسه بزرگترت که حکم مادرتو داره قبول نیست.
حجب و حیات کجاست؟الان باید خودتو به صد پستو قایم کنی اما زل میزنی تو چشمام اما و اگر میاری؟
استغفرالله! رسم نداریم دختر عقد کرده نگه داریم همین امشب تمومش میکنید.
عین الله راضی به این وصلت نبود دیدی که اشوب به پا کرد خودت راضیش میکنی دستمال بهم بده.
به قول خودش رفت تا خونه ام و اماده کنه.پشت سرش عین الله اومد عصبانی بود نشست جلوم گفت بد کردی دختر!
داغ به دلم گذاشتی خودتم بدبخت کردی که هیچ خونواده ات و بدبخت کردی.فکر کردی اینا میذارن بری دیدن پدر و مادرت؟
فکر کردی میذارن اب خوش از گلوت پایین بره؟به والله نمیذارن!
تا ی حدی میتونم کنترل کنم بهت ظلم نکنن بیشترش توقع نداشته باش که بهم ریشخند میزنن.
ی دستمال سفید دستش بود انداخت رو پام و گفت خودت میدونی و خودت.
رفت وقتی تنها شدم عقب عقب رفتم تا سرم و به دیوار تکیه بدم.
خیلی ساعت تک و تنها نشستم تا یکی از زنای اون خونه اومد و گفت پاشو ی حمومی برو نکه اول شبی پسره ازت دلسرد بشه.
جوون و خام!عقل مردا به چشمشونه از اینروزا لذت ببر که اول زندگیته درسته تلخ شروع شده ولی میگذره.
 
 
تنم از استرس میلرزید غصه ى شبو داشتم که یکمرتبه کلی خانوم وارد خونه شدند.نمیدونستم چه نسبتی با عین الله دارن اما با خوشرویی اومدن بهم تبریک گفتند براى شام موندن وقت غذا كه شد همه دور سفره جمع شدند و خانومی كه همسن و سال مادر عين الله بود توى حياط رفت و عين الله و به زور آورد كه با ورودش يكى دو نفرى كل كشيدند يكمرتبه دختر ريزه ميزه اى از جاش بلند شد و به حالت گريه از سالن بيرون رفت.
اشك توى چشمام جمع شد.
شک نداشتم همون دختر عموى بد روزیه كه دل در گرو عين الله داشت!
دلم به حالش سوخت و به سمت عين الله برگشتم كه نگاهش تا دم در خونه بدرقه ى اون شد و بعد به سمت من برگشت.
نگاه پر از نفرتى بهم انداخت و روشو برگردوند. خودمم ناراحت شدم اما چه كنم كه كارى از دستم بر نميومد. منم مجبور بودم وگرنه جاى من ميون اينهمه غريبه نبود!
هر چه بيشتر به شب نزديك مى شديم، بيشتر ترسم مى گرفت. خانومهاى فاميل دور هم جمع شده بودند و گل مى گفتند و گل مى شنفتن كه يكى از خواهرهاى عين الله اومد و گفت: نمى خواى برى دوش بگيرى؟ امشب شب زفافته!
گر گرفتم و سر به زير انداختم كه گفت: پاشو بريم اتاقتونو نشونت بدم.
وقتى وارد اتاقمون شديم، دست و دلم مى لرزيد.
يك رختخواب سفيد با بالشتاى ساتن صورتى برامون پهن كرده بودن بهم گفت: ما رسم داريم خانوما پشت در مى شينيم و دستمالواز دوماد مى گيريم خودتو براى امشب آماده كن!
از اتاق كه بيرون رفت سست سر جام نشستم و به كف دستم خيره شدم كه باز در باز شد.
از شدت وحشت جرات سر بلند كردن نداشتم كه اون شخص نزديك شد و كنارم ايستاد.
پاهاى يك زن بود. سرمو كه بالا آوردم مادر عين الله بود!
گفت پسرم عاشق دختر ايرونى شده بود اما ما رسم نداشتيم غير از خودمون دختر بگيريم اون شبى كه پدرت تصادف كرد پسرم از اون بالا خودشو پرت كرده بود!
ناباور نگاهش كردم. پدر بيچاره ام مى گفت اون از آسمون و زمين پيداش شد. پس بيراه نمى گفت!
گفت وقتى تو رو ديدم به ياد داغ دل پسر جوونم تو رو براى عين الله زیر سر گرفتم پسرم عين الله مرده!... توى طايفه ى ما ي مرد به مردونگى اون نيست... تختشو براش گرم كنى و چند تا بچه براش بيارى غير تو به كسى نميره اما اگه ببينم دارى چموش بازى در ميارى... خودم گلاب دخترعموشو براش درست مى كنم كه داغشو روى دلش گذاشتم.
دلم مى خواست بهش بگم همين الانم اجازه دارين اين كارو بكنين اما ترسيدم. پس سكوت كردم و سر به زير انداختم.
گفت من ميرم تا عين الله رو براى شب دوماديش بفرستم پسرمو راضى نگه دار كه اون دنيا شرمنده ى روش نباشم.
 
 
به خاطر تو و پدرت بهش ظلم كردم.
میخواست بره نتونستم لال بمونم گفتم شما با خودخواهی به همه ظلم کردی میدونستی قصد پسرت چی بوده ولی خونه ما رو سوزوندی خداکنه هیچوقت عذاب وجدان نگیری حاج خانم که همه رو با هم سوزوندی.
با خودخواهیت ی پسرت و سینه قبرستون خوابوندی دل این یکیم سوزوندی.
باشه که خدا ازت بگذره.
شاید حرفم اونقد حق بود که چیزی نگفت فقط آه جانسوزی کشید تا منطق بی منطق خودشو اروم کنه.
چقد به حماقتم خندیدم و بالا و پایین کردم ته اش رسیدم به اینکه مادر عین الله دندون طعمش روی من بود دیر یا زود به هوای دیه بازم مارو تو منگنه میذاشت.نفرینش نکردم فقط گفتم زن کاش نبینم روزی که بخوایی حلالم کنی چون چند نفر و سینه سوخته کردی.

به نظرم خيلى طول كشيد تا عين الله اومدو دستهامو توى هم قلاب كرده بودم تا لرزش بی امانشون تو دید نباشه.
نمیتونستم بهش گلایه کنم چون خودشم مهره ی سوخته بود.
روى تشكمون نشسته بودم تا بیاد و در كمال بى رحمى كنارم آروم و قرار بگيره، اما دستمال و كه جلوى پام انداخت با تعجب نگاهش كردم.
نگاهى به در اتاق انداخت و بعد كنارم نشست و آروم گفت: خانوم من براى خودم و شما آينده اى نميبينم چرا الكى بخوام خودمو شمارو بدبخت كنم ببين مى تونى جايى تو خراش بدی كه خون نشونشون بديم؟
با چشمهاى قدردان به اشك نشسته نگاهش كردم به اين فكر مى كردم كه چطور تنمو خون بيارم كه در زده شد.
با كوبيده شدن در ، بهم نزديكتر شد دستشو روى گونه ام گذاشت انگار برق بهم وصل کرده بودن زیر لبش گفت تحمل کن ناچارم ناچار. خيره شدم بهش كه لب به دندون گرفت و گفت: هيس همه نقش و بازیه! نزديكتر شد كه چشمهامو بستم.
تو همون وهله دوباره درو زدن و پشت بندش يكى وارد شد با ديدن ما تو اون وضعيت جيغى كشيد جلوى چشمهاشو گرفت و از اتاق بيرون رفت كه عين الله دندون قروچه اى كرد پاشد در و قفل کرد زیر لبش غرولند میکرد و ناسزا میگفت قبل اینکه حرفی بزن سراغ كمد رفت وسیله ای پيدا كرد اومد كنارم نشست و گفت: دراز بكش!
گنگ دستش و نگاه كردم.
چاقو بود اب دهنم و با قدرت فرو دادم
غر زد: دراز بكش دیگه.
با ترس و لرز دراز كشيدم پايين پام نشست يکهو به وحشت چشمام خیره شد دستش و پايين رونم گذاشت و گفت: همينجا خوبه!
سریع پاچه شلوارش و بالا داد یک دو سه چاقو رو پشت زانوش گذاشت و بريد بهم گفت: دستمالو بده!
دستمال سفيد دور دوزى شده رو بهش دادم و اون روى زخمش گذاشت و بعد برداشت.
نشست خون پاشو مالید به تشک وگفت: فكر كنم كافيه خدا منو ببخشه.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aroose-afghan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه bmfyb چیست?