عروس افغان قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

عروس افغان قسمت سوم

بدون فوت وقت چاقو رو گذاشت سرجاش بهم گفت: پشت در گوش تيز كردن سر و صدا بشنون جلوى دهنتو ميگيرم تو جيغ بزن!

 
هم خجالت مى كشيدم، هم ترسيده بودم و هم خنده ام گرفته بود كه دستشو جلو آورد. اونم مثل من مردد بود اما دستشو روى دهنم گذاشت و آروم گفت: جيغ بكش!
دستش جلوى دهنم بود چطور جيغ مى كشيدم؟! وقتى دوباره با اخم گفت جيغ بكش آروم جيغ كشيدم ولى صدايى ازم در نيومد.
دوباره گفت: بلند تر... بلندتر جيغ كشيدم.چشمم افتاد به صورتش صورت سبزه با چشم و ابروى درشت مشكى ، موهاى لخت مشكى كه روى پيشونى اش ريخته بود بينى متوسط و لبهاى خوش فرم گوشتى!خیره به صورت بانمكش بودم و جيغ مى كشيدم ولی داشتم به اين فكر مى كردم چى مى شد جاى اون ماهان اينحا بود تا با خنده گفت: بسه بسه.
مثل خودم به زور جلوى خنده شو گرفته بود.
يكمى كه گذشت از جاش بلند شد رفت دم در دستمالو بين زنای ایستاده پشت در پرت كرد، کل کشیدنشون که بلند شد در وبست نشست کنارم ولی با فاصله و گفت: تا ي مدت كه دست از سرمون بردارن مجبوريم تو ي تشك بخوابيم بعدا درست مى شه!راحت بخواب كه مشکوک نشن.
روى تشك كه فقط يكم از يك نفره بزرگتر بود با يك متكا بايد مى خوابيديم.
با كلى خجالت مانتو و شالمو از سرم درآوردم دراز كشيدم سعى كردم تنم به تنش نخوره!
اونم خودشو جمع كرده بود تا به من نخوره و لابد توى ذهنش مثل من به معشوقه اش فكر مى كرد اما فكرم فقط دور و ور ماهان نمى گشت... مادرم... پدرم... برادرهام و اين زندگى اجبارى... چطور مى خواستم تحمل كنم؟!
نمى دونم چقدر طول كشيد تا خوابم برد كه يكمرتبه در باز شد و يكى وارد شد.
از جام پريدم ناخواسته و از روى ترس دستمو روى سينه ى عين الله گذاشتم كه دستمو گرفت و منو به سمت خودش كشيد و بغلم كرد زير لبى غر زد و گفت: خوبه ما شب اولمونه چرا دقيقه آروم و قرار ندارين!چخبره که برو بیا دارین؟
در کوفتی و ببندین زنم مى خواد راحت باشه.
سرم و روی سينه اش گذاشت جيكم در نيومد. مى دونستم داره فيلم بازى مى كنه ولى ضربان قلبش مثل خودم از اينهمه نزديكى بالا رفته بود به محض اينكه بيرون رفتن ولم كرد پشت كرد بهم اما عطرش توى بينى ام پيچيده بود تا چند دقيقه منگ بودم
خوب فيلمى بازى كردیم ولی تا کی؟
با خودش غر مى زد و مى گفت: بيست ساله تو اين اتاق ادم نديدم از ديشب تا بحال فقط كم مونده خيام شيرازو اينجا ببينم.
خنده ام گرفته بود نصفه شبى چه حالى واسه غر زدن داشت.زود خوابم برد صبح با كوبيدن در اتاق بيدار شدم عين الله با داد گفت ول کنید دیگه برو بیا راه انداختین دختره همینجاست فرار نکرده خیالتون راحت
 
عین الله پسرخوبی بود! از باطنش خبر نداشتم اما به ظاهر كه آدم خوبى و نشون مى داد.
بوی روغن حیوونی بلند شده بود. مثل اينكه داشتن كاچى درست مى كردند اما من انقدرى استرس داشتم که بو اذیتم میکرد.
عین الله با چادر برگشت گفت: اینو بنداز سرت تا بريم باهم برات هم لباس هم چادر بخريم.
البته الان اومدن دیدن و احتمالا برامون چشم روشنی اوردن ولى واسه فعلا خوبه.
من نمیتونم بیام پیش خانوما! اگه کسی طعنه ای زد به دل نگیر.
مكثى كردم كه گفت: چيزى شده؟!
گفتم: تو میدونستی که برادرت خودکشی کرده؟!
چشمهاشو بست. پوزخندى زدم و گفتم: ولی نگفتی!... اما من ازتون دلگير نيستم... مى دونى چرا؟!... چون نیتم پاک بود وقتی پا پیش گذاشتم. درسته تو هوامو دارى تا اجازه ندی کسی خم به ابروم بیاره ولی من پیه همه چیو به تنم مالیدم...نگران نباش خدای نفس بزرگه دلمم به بزرگی همون خداست که کینه به دل نگیرم.هرکی طعنه زد لال میمونم.
با شرمندگی گفت حق داری حتی اگه بخوایی ریز و درشت مارو به باد ناسزا بگیری ولی فراموش نکن منم مثل خودت درگیر شدم.
خطبه دیروزم قبول ندارم... چون مى دونم از ته دل راضی نبودى و حلال نيست. شاید بهت گفتن تو مردونگی بین فامیل انگشت نمام و همون مردونگیم میگه نذارم به ناحق دلتو بشکنن که عذابش پای من نوشته بشه.
چادرو بهم داد و گفت: برو.دلخور از اتاق زدم بیرون دخترك ريزه ميزه ای که میگفتن نشون شده ی عین الله است همون دور و بر بود. نگاهش كردم. زيبا نبود ولى عجيب به دل مى نشست. آروم سلام دادم.
بجای روی باز اخمى كرد تنه ى محكمى بهم زد و از كنارم رد شد. تنه اش اونقدر محكم بود كه به ديوار خوردم خودم و جمع و‌جور‌ کردم که عين الله و جلوى در ديدم نگاهش روى جفتمون خيره بود با اين حركت دختر عموش ناخودآگاه اخمش غلیظتر شد عین الله گفت برو نمون دیگه.
پام و گذاشتم تو هال از کل کشیدن زنا گوشم غب گرفت از خجالت رنگ به رو نداشتم.چه رسومی داشتن حجب و حیای ادم و قلقلک میدادن
اينهمه آدم جمع شده بودند تا ح كاچى صبح حجله ام و بخورن سفره پهن بود شرم زده ی‌گوشه از سفره نشستم مادر عین الله گفت عروس!
گفتم جانم؟
با همون ابهت همیشگی گفت_مى خوام جلوى همه بهت بگم كه فرداى روز جاى گلايه نزارم. خودتم مى دونى كه خونبسى و جاى خون پسرم اومدى اما اگه ديدى فرداى روز براى باقى پسرام عروس آوردم و هفت شبانه روز جشن گرفتم و براى عروسهاى بعدى ام طلا و جواهر و رخت و لباس و چمدون و جهاز خريدم ناراحت نشی
در عوض قدر شوهرتو بدون كه عين الله من نه تنها بين همه ى بچه هام كه بين فك و فامیل نمونه است.
 
 
کمرشو صاف کرد و گفت عین الله یک تنه میتونه تموم کمبوداتو جبران کنه نذاره اب تو دلت تکون بخوره.
بااین حال بین فک و فامیلم میگم تا سال دیگه این موقع بتونی ی شکم بزایی که پسر باشه و اسم عادل خدابیامرزم و بذارم روش از سر نو و نوارت میکنم و مثل نو عروس هفت طبق رخت ولباس دست دوز و هم وزنت طلا بهت میدم.
خداشاهده اگه غیر این باشه به همین سفره قسم واسه عین الله زن میگیرم مثل پنجه افتاب که سالی ی شکم پسر بزاد.
رو کرد به مهموناش و گفت کی حاضره شیر پسرم ودوماد کنه؟
انگار براشون مشکل نداشت زن دوم شدن که همه گفتن مااز خدامونه.
یا ادا میومدن و عین الله همچین اش دهن سوزی نبود و میخواستن به این نحو عین الله و ببرن بالا که منت کنن یا نه واقعا عین الله مرد بود.
زیر چشمی از لای سرمه های چشماش با قدرت نگام کردو گفت نکه سرسری بگیری که نمیذارم اب خوش از گلوت پایین بره.
بغض کردم بی معرفت خوب میدونست خونبس نیستم و پسرش خودکشی کرده اما منت چیو میذاشت؟
گفت عروس تاسو بخور قوت بگیری امروز و فردا باید تو خونه بلولی دنبال کار باشی.
ی نگاه بهش انداختم که توش پر از سوال بود نمیدونستم وفای عهد کرده و کارای دادگاه و انجام داده یا نه بهتر بود حرفی درموردش نزنم که گلایه هاو کینه ها اوج بگیره بالاخره ادمیزاد بود و سر قولش میموند.
زودتر از بقیه کشیدم عقب به بهونه دلدرد تهوع بلند شدم.
از هال که زدم بیرون عین الله و دیدم دختر عموش نم نم اشک میریخت و عین الله با سر انگشت دلجویی میکرد.
نمیدونم چی میگفتن که تاچشمشون افتاد بهم دستپاچه شدن.واسه من یکی که مهم نبود بجاش به دختر عموش نگاه کردم و گفتم عادت ندارم حق کسیو بخورم ولی ی طرفه به قاضی رفتی.
زودی ازشون دور شدم میدونستم جایی بین اونهمه ادم ندارم و دیر و زود این دختر قراره بشه عروس دلخواهشون فقط دلم خوش بود وقتی زن عین الله شد از این خراب شده میرم.
ابی به صورتم زدم دقیق به خودم نگاه کردم چی می خواستم؟ی دل سیر هق هق؟دلتنگ بودم دلتنگ بوی مادرم و غرولند هاش.
از دستشویی اومدم بیرون که عین الله جلوم و گرفت گفت ببینمت!بهت حرفی زدن؟چرا گریه کردی؟
گفتم نه گریه نکردم.
گفت مادرم اذیتت کرد؟
نمیدونم چرا پوزخند زدم و گفتم نگران من نباش نگران خودت باش که بتونی بقیه رو توجیه کنی.
اروم گفت خانم ببین از دید بقیه شما زن منی پس نمیتونم با کسی جز زنم دل و قلوه بگیرم.
گفتم کسی نیست نشون کردته.منم که چیزی نگفتم.
ی نگاه به دورش انداخت دستم و گرفت گفت بریم اتاق خودمون حرف بزنیم.
 
 
همون موقع یکی دید و کل کشید وای که از خجالت هفت رنگ عوض کردم.چه دل خجسته ای داشتن دم به دقیقه کل میکشیدن اعتراض کردم بهش چرا بهونه میدی دستشون بااینکه میدونی دنبال بهونه ان؟
با عصبانیت گفت به درک دلم داره اتیش میگیره کیه که منو بفهمه؟
حالیمه که مثل خودم دلت باهام نیست و بخاطر بابات قبول کردی بشی زنم ولی به والله میدونم حلالم نیستی دست بهت نزدم که مدیونت نباشم بدون که تا وقتی تو این خونه ای از من خیانت نمیبینی.
گلاب بچه است و نادون!شونزده سالشه فقط خواستم بهش بفهمونم بین من و تو چیزی نیست همین.
گفتم این موضوع ربطی بهم نداره بهتر که بهش گفتی خیالش راحت شد به پات میشینه.
بااخم گفت شیرینی خورده ام بود
تند گفتم به خداوندی خدا اگه برام مهم باشه اگه همین الان بری عقدش کنی.اصلا برو بیارش میشینم ی گوشه ماشالله ماشالله راه میندازم بهتون پشت میکنم تا راحت صبح کنیدو...
دستش که محکم خورد به صورتم لال شدم.
گفت بهت علاقه ندارم درسته ولی غیرتم و به بازی نگیردختر. توام علاقه نداشته باش ولی روی زندگیت تعصب داشته باش.
معلوم نیست تا کی اجباری باهم باشیم ولی جهنمش نکن.نمیخوام مثل ی زندونی منتظر ازادی باشی که مرگ و به زندگی خفت بار ترجیح میدم.
با خیسی چشمام نگاش کردم و گفتم خواستم بدونی حدم ومیدونم واگرنه فکرم جایی نمیچرخه عرف ما اینه شوهر کردی حتی اگه بهش علاقه نداشتی حق نداری فکر و خیالت جایی بپره که خیانته.
از طرف منم خیالت راحت باشه مادرم با ابرو بزرگم کرده بهت حساس نیستم.
با عصبانیت رفت بیرون درست بود که به ناحق دق دلی شو خالی کرد ولی بعید بود از پسر بیست ساله همچین درک و شعوری.
زانوهام و بغل کردم تا مرور خاطراتی کنم ازخونمون که یکی از پشت در گفت مادرشوهرت صدات میزنه.
با حرص چادر وکشیدم سرم برم که تو راهرو یکی مچ دستمو گرفت تا خواستم ببینم کیه ی جفت چشم سورمه کشیده دیدم.گفت خواهر بزرگ عین الله ام گلاب چی میگه؟
نگو که یک قوم و مسخره کردی و به ریش همه ما خندیدی؟گفتم چیشده؟
گفت هنوز دختری اره؟این بزن و بکوب و تاسو بزنه به کمرت حقه باز.خون تنم یخ زد.گنگ نگاش کردم.گفتم گلاب هرچی گفته واسه خودش گفته حرف ی بچه رو گوش میدین یا برادر خودتونو؟
من دروغ گفتم اون چی؟قبولش ندارین؟
چونه ام و گرفت گفت وایبحالت اگه مارو مسخره کرده باشی دعا کن این حرف به گوش زن عموم نرسه که تا اعماق وجودش بهمون بخنده.عین الله و صدا بزن باید بفهمم چی به چیه؟
قبل اینکه زنای تو هال پچ پچ نکردن قضیه معلوم بشه‌.با تته پته گفتم اختیار عین الله دست من نیست بدونم کی کجا میره خودتون جویا بشید.
گارد گرفته بودم که شک نکنه
 
 
برام عجیب بود رو چه اساسی عین الله باید همه چیو واضح به دختر عموش بگه اونم چیز فوق العاده شخصی چون زفاف که بنظرم دلیلی نداشت در موردش توضیح بده و بهتر بود به گفتن چیزی بین ما نیست اکتفا میکردو بس.
خواهرش بچه ای رو صدا زد تا جویا بشه عین الله کجاست.مثل اینکه شکرخدا تو خونه بود که زودرسید.
گلایه مند نگام میکرد خواهرش که انگاری دزد گرفته همچنان مچ دستم و فشار میداد.
کنجکاو پرسید چیشده تبهکار گرفتی یا دودره باز که ولش نمیکنی؟
با صلابت گفت گلاب چی میگه؟
تن صداش و اورد پایین و ادامه داد راسته زنت هنوز باکره است؟نکنه مرد نیستی؟
عین الله توپید بهش و گفت روابط شخصی ما به کسی چه؟
خواهرش گفت عین الله از همه ما بهتر میدونی این حرف بقول خودت چرند به گوش زن عمو برسه چه واویلایی میشه و چطور یک نفس مردونگیتو میبره زیر سوال.
نگو دروغه و گلاب از خودش دراورده که از قولت میگه شما باهم نخوابیدین.
خوب کف دست مادر گذاشتی.
عین الله اول دستم و ازاد کرد جلوم ایستاد تا پشتش پناه بگیرم بعد با تعصب گفت سری اخرت باشه با زنم اینطور رفتار میکنی دفعه بعدم هر اتفاقی افتاد قبل اینکه داستان درست کنی از خودم بپرس گلابم به گور اول و اخرش خندیده گنده تر ازدهنش حرف زده دختره ی بی چشم و رو.
ی جمله بهش گفتم بین منو نفس علاقه ای نیست و اجبارا باهم زندگی میکنیم.
خواهرش رفت تو فکر و بعد گفت تو میگی گلاب اشتباه کرده؟
عین الله بلند گفت وقتی دستمال نشونتون دادم چیزیو باور کنید که دیدین نه اون چیزی که شنیدین!
خوب میدونید چه ظلمی در حق این دختر کردین با تموم این احوالات هشدار میدم حق ندارین حرف سنگین بهش بزنید.
پشت عین الله که بودم چشمامو بستم به مردونگیش فکر میکردم که چطور داره خودشو قربانی میکنه کاش ماهان یکم مردونگی داشت.
چقد گنگ بودم تااینکه دستم و کشید گفت بریم اتاق خودمون.
تنها که شدیم زدم تخت سینه اش گفتم کیو به سخره گرفتی و لاف غیرت و تعصب میایی؟
رفتی به نشون کرده ات از مسائل شخصیت گفتی؟ننگ بر تو که هرچی هستی انگار فقط ادا اطواره.
گفت نه بخدا من...
انگشتم و گرفتم جلوش گفتم بهتره سکوت کنی دنبال توجیه نباشی چون کف دستش و بو نکرده بود که همچنان باکره ام‌.
فکر میکردم مرد از این حرفایی.ولی بدون مردی که از جریانات رختخوابش جایی حرف بزنه مرد نیست حالا تا قیام قیامت بگن عین الله مرده من میگم دروغه.
میخواستم از اتاق بزنم بیرون که محکم بدنم و کوبید به دیوار دقیقا رو به روم قرار گرفت ازشدت حرص نفس نفس میزد بریده بریده گفت میخوایی همین الان مردونگی نشونت بدم؟
من احمقم که دلم به حالت سوخت تادینی به گردنم نباشه.
 
 
اگر نخواستم بهت دست بزنم به خاطر خودت بود نه به خاطر خودم!
ولی به هر حال وقتی اسم جدایی بیاد اسم تو مطلقه است و زن یا دختر بودن برای تو فرقی نداره!
اما با این حال چون میدونستم خونبسی نمیخواستم بهت دست بزنم.
اگر خیلی دوست داری مردونگیم رو نشونت بدم بلکه جای گلایه نباشه و تو یکی به روم نزنی بی عرضه ام.كوتاه نيومدم چون یاد نگرفته بودم در برابر حرف بی منطق لال بمونم ، چشم تو چشمش نگاه كردم.
گفتم _مردونگى تو به اونى نشون بده كه حرف دلتو بهش مى زنى من همون غريبه ايم كه حرف منو به نزديكات مى زنى
چشمهاشو بست تا بتونه خودشو كنترل كنه!
گفت نفس تمومش كن!
بغضمو قورت دادم و گفتم: باشه!... با اخم گفت خوشم نمياد ديگه اين چرندياتى رو كه الان شنيدم تكرار كنى!
گفتم نميگم چشم چون غيرت و تعصب توى قانون من و تو كلى توفير داره!
همين كه نفس حبس كرد حرف بزنه، در اتاق كوبيده شد و يكى پشت در صدامون كرد.
عين الله پوفى كرد و گفت:الله و اکبر جنگ اعصاب شروع شد!
درو باز کرد بعدش گفت : نفس بيا بریم پیش مادرم کارمون داره‌.
رفتیم پیش مادرش پیرزن مثل اسفند رو اتیش جلز ولز میکرد با طعنه گفت
عين الله مثل نقل و نبات داره مى پيچه كه با آبرومون بازى كردى چه كردى عين الله؟!به خاطر دختر يك قاتل بى آبرومون كردى؟!
آبرومون رفت عين الله! دارن مى گن زنتو ببريم دكتر
عین الله گفت دكتر براى چى؟!
مادرش بغض کرد و گفت ببينن تو مردونگى دارى يا نه؟!
جالب بود غصه ی پسرش و میخورد اما براش مهم نبود که پسرش رغبتی به این وصلت نداره.
عين الله دستهاشو مشت كرد کفری گفت به احدی اجازه نمیدم زنم و جایی ببرن.
مادرش چادر از سرش انداخت روسری شودراورد‌.
سینه اش و از زیر لباس انداخت بیرون و با گریه گفت به همین شیری که خوردی قسم حلالت نمیکنم حرومت میکنم بعدم از خونه میندازمت بیرون و میزنم زیر قول و قرارم حکم میکنم دیه جوون ناکامم و میخوام.
پدر بالا سرت نبود جون کندم جلو فک و فامیل از نداری سرخ و سفید شدم کار کردم تا بچه ادم بزرگ کنم بشید عصای دستم نه اینکه زن نگرفته بخاطرش تو روم وایستی و زنم زنم کنی.
شرم کن پسر از کی تاحالا اینقد حس بزرگی بهت دست داده که بخاطر ی دختر غریبه سنگ روی یخم میکنی؟
خدا لعنت کنه باعث و بانی شو.
هیچی نمیگفتم از ترس کم بود پس بیوفتم روزگار داشت باهام چه بازی رو میکرد که بیخبر بودم؟نکنه واقعا قرار بود تا ابد و قیامت اسیر این خونه باشم و سالی یکی طبق خواسته بقیه پس بندازم؟
پدرم چی؟میگفت دیه جوون ناکام شو میخواد؟
یعنی رکب خوردم؟
زانوهام شل شد چه فشاری و متحمل میشدم کی بود به داد غریبی ام برسه؟
 
 
هیچ جوره نه کوتاه میومد نه راضی میشد باور کنه اون چیزیو که دیده.
پاشو کرد تو ی کفش و گفت عین الله مادرتم به رسم احترامی که باید بهم بذاری و روحرفم حرف نزنی زنتو با خواهرات راهی دکتر میکنی وسلام.
عین الله از حرص مثل لبو سرخ شده بود منم از خجالت خیس عرق بودم بااین حال عین الله سست وا نداد حقیقت و بگه برای رد گم کنی گفت حرفی نیست ببریدش دکتر ولی به همین ثانیه ها قسم دلم میخواد شرمنده ام بشین که اونوقته خون به پا میکنم.
ی نگاه دلگرم کننده ای بهم انداخت دلم قرص نشد بلکه فرو ریختم سر نجابتم بحث میکردن.
قبل اینکه بره بیرون از اتاق گفت به گلاب بگید گند زدی به باورای عین الله.
حتی اگه بمیرمم حاضر نیستم تو صورتش نگاه کنم که روانم و ریخت بهم.
دستش و کشیدم تا بمونه با اخم دستش و کشید رفت.
خواهر بزرگش اومد گفت سریع لباس بپوش کار زیادداریم.
چند نفری راه افتادن پشت سرم تا زمزمه ها رو ثابت کنن.
دکتر که گفت عروستون باکره است قلبم ایستاد.دلم میخواست فرار کنم و جار بزنم پسر فلونی خودکشی کرده پدرم به ناحق با مرگ دست و پنجه نرم میکنه اما رو چه حسابی؟یعنی کسی بود که حرفم و باور کنه؟
اصلا ابروی اون زن حقه باز به من چه؟
مثل مجرمای سابقه دار دوره ام کردن و تا خود خونه مراقبت کردن جم نخورم.
از قرار با تلفن خبر رسونده بودن اوضاع از چه قراره که پامون نرسیده به داخل خونه همینکه بچه هاگفتن اومدن نعره ها و نفرین های مادر عین الله بلند شد.
حس میکردم شونه هام خمیده شده نمیتونستم راه برم اون خونه برام هیچ دلخوشی نداشت کاش میشد مثل خودش عربده بزنم بگم زنیکه دروغگو چه به روزمون اوردی تا وجدانتو راحت کنی؟
اصلا تو وجدان داری؟
صورتم که گز گز کرد چشمام گشاد شد با غضب بهم خیره شده بود کوبید به سینه ام و گفت کیو مسخره میکنی؟
حتی پسر چشم و گوش بسته ام و از راه بدر کردی.
کور خوندی اگه بذارم این یکیم ناکام بمونه.
سرم و تکون دادم حسی نداشتم منگ بودم بی تفاوت گفتم نرسه روزی که به پام بیوفتی بخاطر کام گرفتن و نگرفتن بقیه که تباهم کردی حلالیت بگیری.
زمین گرده حاج خانم البته تو باور ماها اینه ادم قبل مرگش به چشم میبینه اون چیزی که نباید ببینه.
اینبار کوبید تو دهنم.
کاری نداشتم چقد دردم اومد میخواستم به حرف زدن ادامه بدم حداقل دست پیش بگیرم منت نذاره شازده پسرش و من ازراه بدر کردم.
ولی عین الله اومد و جلوم ایستاد.
مادرش گفت به گفته ی خودت عین الله بهم دروغ نگفتی باشه کاری با سند دکتر ندارم میخوام خودم زنتو معاینه کنم همین الان برید بیرون با نفس کار دارم باید به چشم خودم ببینم جگرگوشه ام بهم دروغ نگفته
حتی یک نفر بیرون نرفت بجز زمزمه هاشون که داشت بالا میرفت.عین الله مثل مرغ سرکنده دور خودش میپیچید.زنی قد بلند سیه چرده ای کنارم جا خوش کرد.
گفتم اجازه نمیدم به حریم شخصی ام دست درازی کنید اگه به شوهره ادم ی شوهر داره نه صدتای دیگه که به خودشون اجازه بدن پا از گلیمی که دارن دراز تر کنن.
دکتر گفت باکره ام باشه گردن میگیرم باکره ام و مساله ای کاملا خصوصی بین من و عین الله است نه خلق الله!
تو دهنی که حقم نبودخوردم الباقی رو با پسرت حل کن.
تموم حرفامو نزده بودم که مادرش اشاره داد جلو چشمای عین الله دو نفری زیر بغلمو گرفتن پرتم کردن جلو پای مادر عین الله.
چه کابوسی بود که بیدار نمیشدم؟
ریختن سرم دراز کشم کنن به محض اینکه دست یکی رفت رو یقه ام و یکی از پشت گردنم و گرفت یک دفعه ای عین الله نعره زد ولش کنید.مگه شما عزادار نیستین؟
همه رفتن کنار مادرش چشماشو از حدقه دراورد.عین الله بلندم کرد و گفت تمومش کنید واگرنه خودم و بااین دختری که غریب گیر اوردین باهم میکشم.
گفتی گلاب خوب نیست در حد ما نیست گفتم چشم گفتی این دختر و قبول کن بر و رو داره نوه های خوشگل میاره بازم گفتم چشم گفتی لال شو نگو برادرت خودکشی کرده تا شیربها ندیم.خودم و بی دین و ایمون کردم اما گفتم مادرم کم از خدای من نداره بازم گفتم چشم
ولی مادر توام زنی چرا بد میکنی؟
بخاطر اشتباهم رفتی زیر سوال حرفی نیست همین الان کار ناتموم و تموم میکنم اما بعد از اون با زندگیم کاری نداری.
بچه نمیخوام چند صباح دیگه بوق و کورنا نگیری دستت بگی چرا بچه نداری.با همتونم برید جار بزنید عین الله مرد نبوده و نیست.نامرد عالمم که بخاطردلت به این دختر ظلم کردم.
مادری احترامت واجبه مادری میتونی شیرتو از صدتا زهرماری زهرمارتر کنی.
مادری زحمت کشیدی باشه ولی خیر و شر یکی دیگه رو نوشتی به پام که اگه به حق باشه من یکی نمیگذرم
مثل بید میلرزیدم چی داشتن به روزم میاوردن؟عین الله بلندتر از مادرش داد زد
همین الان میبرمش تو اتاق و دستمالشو میکوبم تو صورت تک به تک خاله زنکای این خونه ولی از فردای روز توقع روی خوش ازم نداشته باشی آهی که این دخترم هربار بکشه پای خودت.
دستم و کشید داد زدم عین الله تو رو به خدا قسم جوون مرگم نکن.
صدای نوچ نوچ از همه جای خونه میومد ولی که دلم خون بود.
به عین الله التماس میکردم ولی گوشش بدهکار نبود میخواست ثابت کنه همون مردیه که اقوامش ازش حرف میزنن پس من چی؟
ادم نبودم؟
بهتر نبود مردونگیشو به من ثابت کنه؟
کشون کشون تا در اتاق پشت سرش کشیده شدم.
 
در و که بست گفتم خدا ازتون نگذره دستت بهم نمیخوره چون خودت گفتی اون صیغه رو قبول نداری چون میدونستی دلم به این وصلت رضا نیست.
بااین باور پشت کردم به خونواده ام که قراره تا ابد زنت بمونم ولی زیر قول و قرارت نزن.
همه جوره خودم و در اختیارت گذاشتم ولی گفتی که علاقه ای بهم نداری و این زندگی به هیچ جایی نمیرسه.
گذاشتی دختر بمونم تا فردای روز به قول خودت پشت نکرده باشی.
الان به خاطر اشتباه تو اینجاییم دیگه به خاطر اشتباه تو و خانواده تو تاوان پس نمیدم.
همینجا سرم رو بیخ تا بیخ ، گوش تا گوش ببر اما از من نخواه که با تو باشم.
همینطور که نگاهم میکرد در و پشت سرش قفل کرد. من واقعا ترسم گرفته بود.
حتی اگر میخواست کاری بکنه هم حریفش نمیشدم! اون همه آدم توی این خونه بودن و فقط جنازه ام از این خونه بیرون میرفت!
روی زمین نشسته بودم گریه میکردم که رفت سروقت کمد اومد کنارم نشست خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: از محالاته که اجازه بدم دستت به من بخوره. از من دور شو
همونطور که نگاهم کرد لبخندی زد و پاچه شلوارش رو بالا کشید و چاقو رو برداشت و دوباره پشت پاش رو برید!
دستمال رو خونی کرد و روی زمین گذاشت و گفت: نترس... بهت دست نمیزنم.
روش رو برگردوند گفت اگه یک بار دیگه بخوان ببرنت دکتر چکار کنیم؟
نمیدونم؟
از این خونه فرار کنیم که هم تو در امان باشی و هم اعصاب من راحت باشه؟! اینطوری نمیتونم ادامه بدم اگر تو رو خونه بزارم وبرم سرکار مدام دلشوره اینو دارم که وقتی برگشتم ببینم یک بلایی سرت آوردن
ما خانواده بزرگی هستیم و همه توی یک منطقه زندگی میکنیم؛ رفت آمد داریم اگر بخوان راحت میتونن یک آدم گنده رو سر ببرن و خاکش کنند و هیچ کس هم متوجه نشه!
ولی نترس تا هروقت بخوایی حواسم بهت هست.
حرفاش رعب ووحشت به جونم انداخت گفتم به درک بذار بمیرم دلخوش بودم پدرم نجات پیدا میکنه چه میدونستم نیومده میشم چوب دو سرطلا!
لباسم و در اوردم با گریه ادامه دادم تمومش کن تحمل ی داستان دیگه ندارم نمیخوام ی فیلم دیگه باهام بازی کنن.
من ادمم یکی که مثل خودتون دل داره. تمومش کن تا تموم بشه این عذاب لعنتی و مادرت بره رضایت بده بابام از بند بی ابرویی خلاص بشه.
 
 
سرش رو پاهاش بودو بهم پشت کرده بود منتظر موندم تا دهان ها بسته بشه چشم ها باور کنن چی دیدن.
عین الله راه نمیومد؛شرم دخترونه ام اجازه نمیداد فراتر از این بهش اصرار کنم.
عین الله کلی با خودش طفره رفت تا تونست کنار بیاد تقدیر وسرنوشتش همینه.
اینبار خبری از ادا و اطوار نبود.
عین الله کار و تموم کرد سراخرم چنان عربده هایی میزد که حس میکردم دارم سبک میشم.
هق هق های بیصدا سر میدادم وعین الله به زمین و زمان فحش میداد.
کسی جرات نکرد کل بکشه وقتی دستمال و توی راهرو پرت کرد.
از غصه درد میکشیدم ولی مادرم نبود تا نوازشم کنه.
اون روز عین الله رفت و تا فردا صبح نیومد.
کسی نیومد بهم سر بزنه گرسنه بودم یا تشنه؟
هیچکدوم فقط دلم مرگ زود هنگام میخواست.
عزمم و جذب کرده بودم تو اولین فرصت باید از پدرم صحبت میکردم بلکه تیز باشن.
لامپ اتاقم اونشب همچنان خاموش بود در زدن و وارد شدن.
سرم زیر پتو بود نمیخواستم ببینم کیه!
وقتی گفت نفس صدات میزدن درسته؟
فهمیدم گلاب اومده!دنبال چی میگشت؟
از زیر پتو گفتم برو خدا روزی تو جایی دیگه حواله کنه امروز تو کاری کردی ذلت و خاری بکشم از خدا میخوام به همین روز بیوفتی.
امروز غیرت و تعصب عین الله پسر مورد علاقه تو زیر سوال بردی تو و الباقی اهالی این خونه باید خودتونو واسه روزی اماده کنید که جواب پس بدین.
تا روز امروز ندیده بودم کسی در مورد بکارت ی دختر که شخصیتشه غرورشه اینجوری جار بزنه و تصمیم بگیره که با ورودم بین قوم شما فهمیدم عقاید و سلایق چقد متفاوته!
با التماس گفت اومدم که...
داد زدم برو بیرون هرچی قراره بشنوی از خود عین الله بشنو.
گفت بذار حرف بزنم
گفتم حرفاتو زدی مکر ریختی دیگه چی ازجونم میخوایی؟
دیدی دستمالو؟تموم شد!
دست ازسرم بردارین.هوار میکشیدم و گریه هام پر سوز بود یکهو مادر عین الله در و چهار طاق باز کرد کوبید به در گفت سر اوردی که اینجور هوار هوار میکنی؟
حیا نداری؟مثل اینکه حالت خوبه و از خجالت چیزی سرت نمیشه پاشو همین الان برو تو اشپزخونه کمک بقیه قرار نیست نون مفت بخوری وبه ریش ما بخندی!
وقتی دید تکون نمیخورم و فقط شونه هام میلرزه با لگد کوبید به پام گفت یاالله پاشو
رو حرفم حرف نمیزنی!دیگه زن شرعی عین الله شدی و عروس این خونه.
پا به پای بقیه کار میکنی روز اولی اتمام حجت کردم.
سرم و از زیرپتودر اوردم گفتم خوب یادمه چیا گفتین ولی نگفتین قراره مثل حیوون باهام برخورد بشه و فراموش کنید قرار بود بعد عقد چکار کنید.
گیسامو گرفت گفت کم بلبلی کن پسرم و از خونه فراری دادی زبونتم درازه؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aroose-afghan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه gzscn چیست?