عروس افغان قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

عروس افغان قسمت چهارم

محترمانه اشپزخونه رو نشونم داد‌.کلی ظرف تلنبار شده روی هم که انگار هفته هاست نشسته موندن.از قضا شام خورده بودن بدون اینکه ی لقمه بهم بدن.

 
حس ضعف داشتم درست ولی غرورم اجازه نمیداد واسه شکمم گریه زاری کنم.
هرچی بود و نبود شستم.باز گلاب اومد به پر و پام بپیچه که با تهدید گفتم گور تو گم کن جوجه وقتی میبینمت حالم ناخوداگاه بهم میخوره.
اون شب هرچند سخت ولی گذشت نرسیده به جام بیهوش شدم اینقد خسته بودم که یادم رفته بود از کمردرد نای ایستادن نداشتم‌.
کله سحر بود که سراغم و گرفتن بیدار بشم.
سیر از خواب نشده بودم اون روزم قد ده خرمن لباس انداختم تو ماشین و اتو زدم
حیاطم جارو زدم بقول مادرم کار عار نبود کسی از کار کردن نمیمرد درد منم الان کار کردن نبود دردم بلاتکلیفی بود.
بدون اینکه کسی دلش برام بسوزه تو عالم نو عروسی شستم و رفتم و جارو زدم.اندازه بیست سال عمرم یک جا کار کردم.
بازم اونشب تنها خوابم برد.در و زدن بیدارم کنن که یکی مانعم شد.
عین الله بود گفت بخواب امروز نوبت بقیه است.
اخم وتخم بود!با داد گفت زنم امروز مرخصه برید پی کارتون.
ولی بجاش خواهر بزرگش گفت بگو بیاد بره حموم دو روزه غسل گردنشه ناپاک نگرده تو خونه دست به هر چیزیم که میزنه!
وقتی این صحبت هارو بی اهمیت جلوه میدادن واسه منم مهم نبود و خجالت نمیکشیدم.اصلا به عین الله نگاه نمیکردم که گفت پاشو برو زود بیا.
گفتم تعیین تکلیف میکنی؟تو دیگه چرا؟دو روزه کجایی؟شماها چه زود یادتون میره چی میگید؟
اروم گفت شرمنده ام میدونم.چرا اینقد بهم ریخته ای؟
گفتم نباشم؟لعنتیا گولم زدین سر عمل که رسید یادتون رفت حتی خود تو تا قبل اون دستمال کوفتی میگفتی دلم هزار راه میره وقتی برم سرکار ولی دو روزه ول کردی رفتی.
گفت اروم باش درست میشه برو ی دوش بگیر بهتر میشی.
بحث بیشتر بجز خودخوری چیزی واسم نداشت سریع دوش گرفتم و برگشتم عین الله گفت منم میام الان.
از اتاق رفت بیرون که یکهو صدای فریادش رفت هوا.با دو رفتم سمت هال ببینم چیشده که همه دور سفره جمع بودن صبحانه میخوردن.
عین الله که منو دید ساکت شد مادرش گفت الوعده وفا امروز میرم قولی که داده بودم و عملی میکنم.
با خیال اسوده نشستم سرسفره عین الله اجازه گرفت بره حموم.همینکه نشستم یکی از زنا گفت چه زود صبحانه میخوری منتظر شوهرت نمیمونی؟
از جایی که نمیتونستم حرفی نزنم گفتم به گمونم تک تک شماها شوهردارین چطور بدون اونا صبحانه تناول میکنید؟
ی زهر خندی بهم زدو جواب داد جانم شوهراب ما قبل طلوع افتاب بیدارمیشن همه ماها اونوقت بیداریم تا راهی شون کنیم
 
دندون سرجیگر گذاشتم تا عین الله بیاد وقتیم اومد گفت چرا بیکارنشستی گفتم دستور دادن بدون تو دست به سفره نزنم!
ی نگاه کلی به ادمای دور سفره انداخت و گفت نفس من عادت ندارم صبحانه بخورم از فردا بودم یانبودم بدون من هرچی دم دستت بود بخور.
گفتم کی میری سرکار؟گفت تا ۹ونیم!
بهتر نیاز نبود صبح خروس خون بیدار بشم اینهمه زورگویی تو کتم نمیرفت.

عین الله نگاهی به مادرش کرد و گفت: حاضر شو می رسونمت کلانتری اونجا بهمون میگن باید چکار کنیم.
مادرش باشه ای گفت و بعد از صبحونه وقتی که بقیه مشغول جمع کردن سفره شدن عین الله و مادرش رفتن و فکر کنم دوسه ساعت بعد برگشتن.
نمیدونم چرا حال و هوای جفتشون یجوری بود!
انگار که ی چیزی گم کرده بودن حالت نرمال نداشتن هیچوقتم راجع به اون روز بهم حرفی نزدن.
هنوز یکی دو روز از این اتفاق نگذشته بود که صبح زود در خونه رو کوبیدن نه اروم انگار ی قبیله طلبکار پشت دره
صدای کوبیدن در انقدری وحشتناک و بلند بود که از ترس میخکوب شده بودم
همزمان با من عین الله هم از خواب پرید با استرس گفت ان شالله خیر باشه.
هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که صدای داد و بیداد برادرم منصور خونه رو از هم پاشوند!
بدون روسری و با وحشت رفتم تو حیاط که دیدم چند تا از زن ها جلوش و گرفتن و منصور داره با فریاد حرفایی رو به کسی میگه!
وقتی سر سکو رسیدم مادر عین الله هم اونجا بود.
عین الله کنارم ایستاد و به منصور خیره شد که فریاد میزد: چطوری خودتونو بی وجدان کردین؟کدوم بی ناموسی اسم تو رو گذاشته مرد نشون بدین چاک دهنشو جر بدم؟! نامرد خواهر من بچگی کرد بی عقلی کرد تو چرا همچین ظلمی در حقش کنی؟
شماها دل ندارین؟ادم نیستین؟
خودتونم لابد مسلمون میدونید.به ولای علی نیستین به جان نفس از همتون شکایت میکنم روزگار تونو سیاه میکنم خواهرم پدر داشت نه قیم که سر خود عقدش کنید.
کو سند ومدرکی که خواهرم و با رضایت پدر عقد کردین؟
همه سکوت کرده بودن فقط منصور بود که داشت یک تنه ادعای حق میکرد.یعنی اگه میدونست گولم زدن چی میشد؟
رفتم پیشش گفتم منصور اروم بنده های خدا ابرو دارن چرا.و.
کشیده ای زد زیر گوشم حرفم ناتموم موند.
با غضب و غصه گفت از کی اینقد بی سر و صاحب شدی؟ی مدت صبرمیکردی اونوقت میفهمیدی چه بازی باهات کردن سرت و مثل کبک کردی زیر برف که بکون تو سرت و منت بذارن؟
وای بر بی عقلیات نفس وای!
رفت زیرسکو به عین الله گفت شرف داری؟
به خدا که نه تو نه مادرت شرف ندارین.
دستشو گرفتم گفتم منصور اروم بگیر چخبرته؟بااین معرکه ای که راه انداختی چی درست میشه؟اینده و سرنوشتم تغییر میکنه؟
 
 
منصور نمیخواست بفهمه یا زیربار بره که خواهرش زن یکی دیگه است.گفت من حالیم نیست چی میگی همین الان جمع کن بساط تو بریم تا زنگ نزدم مامور بیاد.
راحت میتونیم شاکی بشیم.
نفس کاری نکن که بزنم به در کولی بازی قید ابروی خودمونم بزنم.
بدبخت خودتو بی کس و کار نشون دادی خاک عالم برسرت اصلا میدونی چیشده؟
اصلا میدونی چطوری سرت شیره مالیدن؟
گفتم منصور هرچی گفتی چاک دهنم و بسته گذاشتم بلکه حرمت بمونه پس بی حرمتی نکن که ازت بزرگترم میدونم چی به چیه اینقدم تکرار نکن گولت زدن.کسی گولم نزده‌.
بلند تر و محکم تر از قبل داد زد نفس خفه خون بگیر جمع کن بریم واگرنه با لباس تنت میندازمت تو ماشین میبرمت بریم قبل اینکه بابا مرخص نشده و به گوشش نرسیده دردونه دخترش چجوری دستی دستی بی عقلی کرد اومد تودهن شیر که اگه بفهمه و اتفاقی بیوفته من یکی از خونش نمیگذرم.
به ناحق اتیش انداختن تو زندگی مون به حق همه رو اتیش میزنم.
عین الله گفت نفس برو برادرت الان متوجه هیچ حرفی نمیشه!ممنونم که...
گفتم ممنون نباش عین الله ممنون نباش سرانجام خودخواهی و حیله مادرت سررسیده.
عین الله ی اه جانسوز کشید و رفت!
به مادرش نگاه کردم و گفتم اگه قرار بود یکی مثل خودت بودم الان جنازه رو جنازه میوفتاد
شکر خدا دلم صافه ولی به والله که بد تاوانی میدی.جواب دل چند نفرو باید بدی.
رنگش پریده بود گفت عروس این خونه ای هیچ جا حق نداری بری.
گفتم خط و نشونت ارزونیت عین الله بعنوان شوهر اجازه رو صادر کرده.
‌هیچوقت نخواستم از ادمای اطرافم نفع ببرم مخصوصا تو همچین شرایطی که راحت میشدانتقام بگیرم ولی نگرفتم.
پدرم همیشه میگفت حفظ ابروی مومن حتی اگه بهت بد کرده از واجباته.
ساکمو زدم زیر بغلم تموم اهالی اون خونه بزرگ نگام میکردن کسی بدرقه ام نکرد کسی از خداحافظی حرفی نزد.عین الله اومد گفت فراموش نکنی هرچی بشه زن منی شاهد و سند هم خدا بود و مادرت.
گفتم خوبه که زود فراموش میکنید حرفاتونو به گمونم عقد و قبول نداشتی.
گفت منتظرتم برگردی.
دلم نه لرزید نه تپش قلب گرفتم فقط خوشحال بودم بعد چند روزقراره عطر مادرم و ببلعم.
منصور لام تا کام حرف نزد بجز اینکه گفت نفس خدا لعنتت کنه.
وقتی رسیدیم خونه مادرم باهام سرسنگین بود و اینور اونورمیرفت تا نگام نکنه.
قرار بود پدرم مرخص بشه واسه همین منصور اومده بوددنبالم بابا رو با قید وثیقه از بیمارستان اوردن خونه حاج آقا ابراهیمی همون کسی که ماشین مال اون بود تونسته بود با پارتی بازی بیمه ماشین رو درست کنه و دیه اون جوون رو درست کنه.
خودشون هم متوجه شده بودن که اون پسر قصد خودکشی داشت و اصلا دیه بهش نمیرسید
 
 
خیلی دیر شده بود رو انداختن و پارتی بازی فایده ای نداشت.
دیگه اون دختر هفته پیش نبودم که جسم و روح دست نخورده ای داشت.
به هر حال قسمت و سرنوشتم همین بود.
جای گلایه نبود چون تصمیمم خودخواسته بود.
منصور راضی نمیشد که به هیچ عنوان حتی راجع به اونا حرفم بزنیم. وقتی مادرم نشست و قضیه رو بهش توضیح داد گفت: به این شرط اجازه میدم که نفس برگرده تو اون خونه که در کمال احترام بیان خاستگاری.
منصور دوباره رفت من موندم و مادر و پدرم.
مادرم یواش یواش داشت قضیه ازدواجم و به پدرم تفهیم میکرد اما نگفت که قضیه از چه قرار بود و با چه اشتباهی سرخود رفتم خونشون.
مادرم گفت که خونواده ماهان در حقمون بی رحمی کردن دخترمون عاقل و بالغ شده ماهان و نمیخواد؛ ی احساسی بین نفس و برادر مرحوم به وجود اومده که اجازه خواستن تا برای خواستگاری بیان خونمون.
پدرم یکم مشکوک شد ؛ چند تا سوال کرد تا بلاخره قانع شد.
واقعیت و ازش پنهون کرده بودیم چه میدونست عقد کرده ام و بقیه حرفا سیاه بازیه!
سریع به عین الله زنگ زدم ولی جواب نداد پیام دادم بابام راضی به ازدواجمون شده با مادرت صحبت کن رسما بیایین خاستگاری تو که از هرکسی بهتر میدونی کلک زدین.
بازم جوابی نداد.دلشوره اینو داشتم نشه روزی که خودم سرشکسته برگردم که اونوقت چه جوابی دارم به بابام بدم دو دل بودم كه تلفنم زنگ خورد. شماره ى ماهان بود. تعجب كردم و از فکر زیاد یک لحظه ای گر گرفتم دستام لرزيد ولی جواب ندادم.ديگه متاهل بودم.
پیام داد شرمندتم نفس ولی بذار توضیح بدم.
چه فرصتی؟جواب میدادم خیانت محسوب نمیشد؟دلم نمیرفت پیامش و جواب بدم دوباره پیام داد نفس بيمارستان بودم. تازه مرخص شدم. مى دونم دلگيرى اما تو رو بخدا بزار ثابت كنم كه بيمارستان بودم حداقل فرداى روز نگى نامرد بود!
نمیدونم چرا از عقایدم فاصله گرفتم و سریع تماس گرفتم گفتم سلام و علیک و تعارفات بیجا ارزونی بی معرفتیت و بیخبر این چند وقتت!صاف برو سر اصل مطلب چرا بیمارستان بودی؟
انگار که بغض کرد و مثل بچه ها صداش لرزید گفت
يك هفته بعد جريان بابات با خونواده ام بحثم شد.طاقت نداشتم کسی بدی تو بگه از خونه زدم بيرون حال خوبى نداشتم اصلا نفهميدم چى شد كه سر ی چهار راه تصادف كردم حالم رو به راه نبود نفس چون تو آى سى يو بودم.
گفتم شگفتا از تو ماهان حالا کجایی؟
حسم نهیب میزد باورش کنم اروم گفت مرخص شدم. اومدم در خونتون خدا به سر شاهده مادرت اجازه نداد حتی حرف بزنم.
 
 
مى گفت دوست و دشمن تو ی سری شرایط خودشونو نشون مىدن به خدا با نامه ى بيمارستان ميام نفس فقط بزارن ثابت کنم چرا نبودم تا حداقل تو گریه هات دلداریت بدم.
چشمام بسته شد؛خودم کردم که لعنت بر خودم باد!با عجله چه به روزم اوردم که راه پس وپیش نداشتم!
با سوز گفتم ماهان
هیجان زده گفت جون دل ماهان؛پیش مرگت بشم که خون خوردی ولی نبودم مرهم دردات بشم.
اشکام ریخت و گفتم دیره ماهان واسه این دلگرمیا!ازدواج کردم و شدم زن یکی دیگه.
به نظرم خیلی طول كشيد تا تونست تکونی به باوراش و اون چه شنیده بده با تمسخر گفت اين چه شوخى مسخره ايه؟ مى خواى انتقام بگيرى مثل آدم بگو ميام جلوى در خونتون گردنم از مو باريكتر، هر چى دلت مى خواد بگو بزن زیرگوشم اصلا فحش و بدو بیراه بگو ! كيه كه بگه نفس چیزی نگو!لال میشم تا دق دلی تو خالی کنی ولی دلمو نلرزون.
اشكام تموم صورتم و پر كرده بود. با هق هق گفتم: ماهان من جدى ام!
فرياد زد:چى دارى مىگى؟! مگه مسخره بازيه؟ بابات بيمارستان بود و تو شوهر کنی؟دیر شده بود؟ترشیده بودی؟ فكر كردى بچه گير اوردى؟
مى خواى با این چرندیات به کجا برسی ته شو بگو خودم راهنماییت کنم. همین الان ميام اونجا نذر خدا و پیغمبرش میکنم واقعيت نداشته باشه واگرنه همون جا جلوى در خونتون خودم و تو رو به آتيش مى كشم.
با گریه گفتم ماهان تو رو به خدا اينجا نيا بابام از هيچى خبر نداره اگه بفهمه سكته مى كنه!
با شاخ و شونه تهدید جواب داد نفس دارم ميام تا بفهمم چه غلطى كردى. خدا به داد جفتمون برسه!
گوشى رو قطع كرد هر چى بهش زنگ زدم جواب نداد. دستم از همه جا کوتاه همونجا زار زدم. نمى دونم چقدر گذشت كه زنگ خونه رو زدن. از جا پریدم به سرعت همه چیو یک نفس واسه مامانم گفتم چیشده دستش و گذاشت رو سرش نوچ نوچی کرد و گفت از کجا بکشم؟برم ببینم چخبره!
رفت و پشت در نشستم صداى گريه هاى ماهان میومد که جيگرمو آتيش مى زد اما كارى كه شده بود.
بعد اينكه حرف مامانم تموم شد ماهان لج كرده بود الان و بلا منو ببينه!
مادرم اجازه نمى داد بازم سر خود درو وا كردم با گونه های تب دار رفتم چشم ماهان که بهم افتاد گفت نفس طلاق بگیر دربست نوکرتی تو میکنم.
کی بود جار بزنه دختر نیستم کاش یکی اين دردم و فریاد میزد.گفتم نمى شه!
گفت نفس به خداى بالا سرمون قسم نميذارم ذره ای از این جریانات بفهمه.
 
 
با چشمای نم دار گفتم ماهان نميشه من ديگه اون دختر بكر و دست نخورده ى ماه قبل نيستم
با ي دست پيشونى و با ي دست ديگه سرشو گرفت عقب عقب رفت وبهم خیره شد.
زمزمه میکرد نفس اینکارو نکن باهام!
فقط گريه كردم. مادرمم گريه مى كرد ماهان تو یک چشم بهم زدن غیب شد.
مادرم بغلم كرد تا نکنه دق کنم ولى نميدونم چرا اينبار با بغلش آروم نمى گرفتم و هر چى زار مى زدم خوب نمى شدم.
غروب بود. اصلا حال خوشى نداشتم كه باز تلفنم زنگ خورد. عين الله بود
انگار که قصدم گرفتن انتقام خودم و ماهان بود كه تشر زدم گفتم:فکر کنم چند روزم نمیشه از خونه ات اومدم انقدر زود يادت رفت که نفس نامی بعنوان زنت هست که حتی جواب سر بالام بهم نمى دى؟
گفت نفس اين چه حرفيه؟موبایلم دستم نبود تو چی میدونی اخه؟خودمونیم ها اسمت چقد قشنگه!عین نفس اروم و دلنشین.
چی بلغور میکرد؟کلافه گفتم بچه سر به راه میکنی؟حرف اصلی تو بزن!
شرمگین گفت چی بگم نفس؟مادرم نمیاد.
با پوزخندجواب دادم اونم خوب میدونه چه جنایتی کرده ادا اطوارش واسه چیه؟
گنگ بود وقتی گفت نمیدونم داد زدم درسته نبایدم بدونی چون گلاب و واست زیر سر...
حرفم و با فریادش ناتموم گذاشت و گفت گلاب مرده زن من نفسه نفس مال منه حق منه که زمین و اسمون و بهم میدوزم شده به زور برمیگردونم تا به حقم برسم.
با قهقه خنده گفتم زبون ریختناتو واسه مادرت نگه دار فقط چند روز مهلت داری مادرتو واسه خاستگاری بفرستی بعد از اون من تعیین میکنم چی درسته چی غلط!
نذاشتم حرفی بزنه سریع قطع کردم.
تا چند وقت خبری از خونواده عین الله نبود بجز پیامای گاه و بیگاهش و سوال کردنای بابام که پس چیشد؟نمیان نیان دختر من ارزشش اندازه در و گوهره از سر راه نیاوردمش که.
بابا بهانه میاورد و مادر عین الله پیغوم پسغوم میفرستاد خودت رفتی خودتم بیا.
همین مونده دایره تنبک دستم بگیرم بیام سراغ دختری که باکره نیست که چخبره؟
میگفت سرخود نشستی تو خونه ام عقد پسرم بشی سر خود و بی اجازه رفتی حالام خودت برمیگردی سر خونه زندگیت.نیومدیم اونقد خونه بابات بشین تا موهات همرنگ‌ دندونات بشه طلاق تو سنت ما حرامه نیومدیم بهتر واسه عین الله دردونه پسرم زن میگیرم از تو که خیری بهش نرسید زن بگیره بلکه سر سال ی شکم بزاد و دل پسرم و گرم کنه.
مونده بودم چکار کنم حرفای دلسرد کننده و تهدید امیز مادر عین الله مغز استخونم و اتیش میزد!مامانمم که چپ و راست میرفت میومد دور از چشم بابام گریه میکرد.
 
 
تو بد مخصمه ای گیر افتاده بودم و هر آن ترس اينو داشتم مادر عین الله دایره تنبک دست بگيره و به جاى خاستگاری یکراست بياد و به بابام بگه دخترتون زن عین الله من شده و اگه اونوقت طلب عروسشو بکنه خون به پا میشد.
نمى دونستم تهدیدشون کنم به شکایت يا تهديد به اینکه رسوای عالمشون میکنم؟
بالاخره توی هر دو مورد ممکن بود بیان دم خونمون كه اگه میومدن واویلا بود و محشر کبری!
در کنار پیامکایی که عین الله میداد تا مبادا فراموشش کنم چند روزی گذشت تا در کمال کاملا ناباورانه بهم خبر داد و گفت نفس از جایی که بخاطرت هرکاری میکنم مادرم و راضی کردم همین روزا میاییم خاستگاری تا یباردیگه مال خودم بشی.
درسته باورم نمى شد که مادر پر ابهتش راضی بشه به تشریفات ولی اومدن.هرچند مادر عین الله طاقچه بالا میذاشت اما با چند تا جمله ى قشنگ و پرمعنا تونست بابام و که هیچ جوره راضی نمیشد راضی کنه و این اصالت حرف زدن نشون میداد بزرگ زاده است و کلا پدرم نرم شد.
بعد حرفای مقدماتی به بابا گفت در جریانید که جوون از دست دادیم و چهلش نشده تک به تک سینه سوخته فراغشیم.
اگه اجازه بدین فعلا خطبه ی عقدی بخونیم بعد اینکه سالگرد پسرم تموم شد رو جفت چشام براش سور و سات عروسی راه میندازم ولی در غیر اینصورت واقعا در توانم نیست یعنی دلم رضا نیست‌ چون شما بهتر میدونید چرا!
بابا اولش سرخ و سفید شد ولی به گمونم هربار با خودش تکرار میکرد من نکشتم خودش مرده که ی نفس عمیق میکشید.راحت حرفاب مادر عین الله و قبول كرد، بيچاره فكر مى كرد چه خانواده ى خوبین كه بعد اينهمه اتفاق حاضر شدن پا پیش بذارن بشم عروس خونشون و نور چشمی شون.
ی چند روزى رو محض سیاه بازی براى خريد و اجازه گرفتن از استانداری برای عقد گذروندیم در واقع فقط داشتم بنده خدا رو گول میزدم عین الله دومتر دور تر ازم راه میرفت واسه راحتی هم بابام پیشنهاد داد صیغه محرمیت بخونیم تا رفت و امد عین الله سخت نباشه بااینکه مادرش زیر بار نمیرفت ولی بالاخره سکوت کرد از قبل عین الله با حاج اقایی هماهنگ کرد جریان و تعریف کرد با رد و بدل ی انگشتر دوباره محرم عین الله شدم اما اینبار خطبه رو مثل خودمون خوندن.
یکی از همون شبا مادرش با گرو گذاشتن ریش از بابام اجازه گرفت تا برم خونشون وقتى برگشتم غم تموم عالم به دلم نشست. باز برگشته بودم جایی كه با وجود اينهمه آدم توش غريب بودم و غریبگی میکردم.
هنوز سلام نكرده بودم كه مادر عين الله صدام كرد و گفت: بيا اينجا!
روبروش نشستم و به حلقه اى كه خریده بودن و لای انگشتام برق میزد خیره بودم.
 
 
خیلی سرد و خوددار گفت _اگه اومدم خواستگاريت و وارد بازى مسخره ى شماها شدم به اين خاطر بود كه عين الله بهم قول داد تا سال نشده بچه ميارين!
حيرت زده به سمت عين الله نگاه میکردم که غریب تر ازم ی گوشه کز کرده بود و حتى نگامم نمى كرد مادرش ادامه داد: اگه ببينم دارى بازى در ميارى و خلف وعده مى كنى ميرم همه چى رو كف دست پدرت ميدارم ارزونی خودشون فهميدى؟
هیچی نداشتم بگم فقط رفتم خونه خودم که تا با عین الله تنها شدم پریدم بهش و گفتم يعنى انقدر جنم نداشتى بتونى راضيش كنى كه مجبور شدى از من مايه بذاری؟
مثل خودم جوابی نداشت بده چرا معصوم نگام میکرد؟حسی بهش نداشتم عصبی انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش گفتم: اينو تو مغزت فرو ...
يهو لال شدم. چشماشو بست سر انگشتمو بوسید و تو صورتم خيره شد دم گوشم گفت دلم برات تنگ شده بود نفس!
یکهو دستاشو انداخت دور کمرم و محكم بغلم كرد.دهنم باز شد به اعتراض اما دلم نيومد وقتی ديدم سرش رفت لاى موهام و بعد بوكشيدن موهام بوسه اى روش زد.حتی نمیتونستم درست فکر کنم چون عین الله داشت نوازشم میکرد و کاملا گنگ شده بودم.
نرم شده بودم و دلم مى خواست همراهیش كنم اما حرف مادرش مثل خنجر تو دلم فرو مى رفت
پسش زدم اما ول نکرد.گفتم داری به خاطر دلت مادرت حرف خودتو میذاری زیرپارت؟این رسمش نیست!در واقع داری خودتو بد نشون میدی.
پوزخند سردی بهم زد رفت عقب و گفت دلم برات تنگ شده بود همین!زنمی چرا برای درکش اغراق میکنی؟
گفتم درک کردنت خارج از توان منه چون چند روز قبل ی مدل دیگه حرف میزدی اما حالا بخاطر وعده وعیدی که به مادرت زدی حرفات ی رنگ دیگه داره.
واقعا فکر کردی براتون بچه میارم؟
ی نگاه تیزی بهم انداخت که اخم کردم گفت چه اشکالی داره شکمت بیادبالا؟ خدایی نکرده زنمی!این صدبارزنمی ببین چندباره دارم میگم نفس زن منی.
از حرص خنده ام گرفت گفتم از دم دو‌رو هستین شکر خدا.
چونه ام و گرفت با نفرت گفت از الان دارم میگم رسید روزی که حامله ام شدی عیبی نداره زن شرعی و حقی منی.
با تشر گفتم بدم میاد مثل برده ها نگام میکنید.گوسفند که نخریدین واسه زاییدنش وقت و زمان تعیین میکنید؟
با داد گفت لعنتی بچه نمیخوام خودتو میخوام.
شروع کرد به بوسیدنم که هر کاری کردم دست بردار نبود.نمى خواستم باهاش باشم اما شوهرم بود و كارى از دستم بر نميومد. از روى اجبار تن دادم. چرا دروغ ؛ كه عين الله رو واقعا آدم مى دونستم و درست بود كه طبق ميل من رفتار نمى كرد اما اونم احتياجاتى داشت و فقط بيست سالش بود
 
 
هرچی طلب میکردم عین الله بدون چشم داشت برام تهیه میکرد خنده های یواشکی توجمع و دلبری های عین الله اونقد اوج گرفته بود که ی روز از عین الله شامپو نرم کننده خواستم و بنده خدا بهترین شامپو رو خرید و وقتی مادرش دید گفت عین الله این نامردی ها رو از کی ارث بردی؟شرم و حیا نداری؟میخوایی ی کاره زنتم جلو ما ببوس خجالت نکش!پدرت عین صلابت کوه بود حیف که زیر صدخروار خاکه و نتونستی ازش مرد بودن و یاد بگیری و اگرنه خدابیامرز زنده بود خودت و پیش زنت کوچیک نکنی.اتاق خوابت و واسه همین کارا گذاشتن.مگه شامپو تو حموم نیست که موش و گربه بازی میکنی؟که چی؟
رو کرد بهم و گفت تو دختر!بهش یاد بده تو جمع سبکی نکنه.دین و ایمون مارو با کاراتون زیر سوال نبرید این خونه حرمت داره.
زیر چشمی به عین الله نگاه میکردم تا جوابی در خور بده اما نداد بلند شدم تا خودم و تو هفت سوراخ قایم کنم که عین الله سریع خودش و بهم رسوند.
تو همون راهرو بغلم کرد وقتی فهمید اشکام میریزن گفت به دل نگیر چه میدونن عشق یعنی چی!واسه زنم نخرم واسه کی بخرم؟
گفتم عین الله ببین من بچه نیستم ته حرفتو بزن نگو که توی چند روز فهمیدی عاشق شدی اونم تویی که...
دستشو گذاشت رو دهنم گفت هیس به خودت فرصت بده!
چه فرصتی واقعا؟حس میکردم شاید نقشه است.
یک هفته ای گذشت تا مادرم تماس گرفت و دلخور گفت بابات سراغتو میگیره میگه نامزد کردی و ی صیغه محرمیت برات خوندن یکم حافظ ارزشت باش.
گفتم باشه دورت بگردم تو که از ماجرا باخبری ماست مالیش کن.
به عین الله گفتم بهتره برگردم قبل اینکه جنجال به پا بشه.دل دل کنان گفت کی این بازی تموم میشه؟بعد شام میبرمت.
دوشادوش عین الله دم خونه مادرم از ماشین پیاده شدیم که چشم تو چشم با ماهان شدم.
رنگ نگاهش اخم و مهمون صورت عین الله کرد.گفت اشناست؟
گفتم ها اره چیزه...
اخمش غلیظ تر شد؛معلوم نبود واسه چی اومده؟حالا جواب عین الله و چی بدم؟اگه فکر کنه قرار مدار داشتم چی؟ممکنه باورم کنه؟
عین الله دستم و گرفت توی دستای خیس از عرقش؛ماهان همچنان نگاه میکرد که مامانم در و باز کرد.
وقتی اخمای غلیظ عین الله و صورت قرمز شده اش ودید یکی از تو صورتش و گفت پسرم چرا دم در ایستادی؟
بیا تو زشته.ماهان نوچ نوچ بلندی کرد و رفت.خیلی دوست داشتم هدف از اومدن دوباره اش و بفهمم اما نمیشد.بابام تا چشمش بهم افتاد گفت نفس بابا؛قرار بود مهمون یک شبه خونه مادرشوهرت باشه نه دوهفته ای.
پیگیر نشدم گفتم بلکم خودت بیایی ولی انگار نه انگار.
 
 
شرمنده گفتم: حق داری بابا؛ ولی عین الله و طایفه اش رسم دارن عروس که عقد کرد بره خونه مادرشوهرش تا براش عروسی بگیرن.
سرش و تکون داد و گفت : انشاءالله كه هر چى خیره؛ چی بگم كه ما از اين رسما نداريم؟!... ولى شوهرته دیگه و نبايد نه و نو توش آورد.
از حرف مردم مى ترسم که دهنشون مثل دروازه بازه!... ي وقتى نگن باباش منتظر بود يكى از سر سفره اش بلندشه!
گفتم دورت بگردم هر کی ی رسمی داره دیگه
عین الله خیلی سعی میکرد خوددار باشه ولی تا ازش رو مى گرفتم سریع تو خودش مى رفت هر چند منم لابلای ثانیه هام دنبال دلیل بودم تا قانعش کنم هرچی دیده اشتباهه محضه!نمیگم دوستش داشتم نه؛ برام محترم بود چون بی حرمتی نمیکرد.
شام و كه خورد عازم رفتن شد؛ تو حیاط که تنها گیرش اوردم گفتم: عین الله
نگام نکرد اما از صدا كردنم حرفمو خوند و کلافه گفت: حرفی انداختم وسط که پیگیر شدی؟ فقط زودتر سرهمش کن و برگرد زن بعد عقد باید پیش شوهرش باشه نه خونه باباش. شب بخیر!
طاقت ديدن اينهمه سرديو ازش نداشتم و پنچر شدم.
عین الله که رفت سراغ مادرم رفتم و گفتم: اون گور به گوری اینجا چی میخواست؟
با تعجب نگام کرد و گفت: مثل اینکه پسره خوب تو دلت جا باز کرده! نفس بخاطر پدرت و بخاطر ابرو لال مونی گرفتم که اگه کسی مى شنيد دخترم بدون اذن پدرش شوهر کرده واويلا بود اما اون به قول تو گور به گوری بدبخت اومده بود بگه دختر بودن و نبودنت فرقی نداره؛میگفت فقط نفس باشه ديگه هيچى اهمیتی نداره
از شرم سرمو پایین گرفته بودم و آروم گفتم: مامان کسی به دلم ننشسته عین الله پسر محترم و با شعوریه که بجای سخت گرفتن و جهنم کردن زندگی داره با دلم راه میاد.
مادرم نتونست خودشو کنترل کنه با داد گفت: خوبه خوبه!خیلی خوبه که اینقد زود یادت میره چه بلایی سرمون اوردن اونقد که دگه جا واسه غلط دیگه ای ندارن مجبوره كوتاه بياد! نفس مادرتم نبايد اين حرفو بزنم اما تو انقدر قدرتشو دارى بتازونى! نخواستيش هم به درك! الان همه مى دونن تو شوهر دارى و وراحت مى تونى طلاقتم بگيرى ماهانم كه گفت تو رو مى خواد ديگه غمى ندارى!
خوب بود که اون لحظه صدای شر شر اب حموم میومد که یعنی بابام چیزی نشنیده
چون نمى خواستم مامانمو ناراحت كنم هیچی نگفتم و از آشپزخونه بيرون اومدم كه تلفن خونه زنگ خورد.تا گفتم الو صدای پر از بغض ماهان پیچید تو گوشم گفت مطمئنی پسره رو نمیخوایی و چیزی از قبل بینتون نبوده؟
ی نفس راحت کشیدم که اینقد باشعور بود و بعد از اون یکبار دیگه به شماره خودم تماس نمیگرفت و ازاین بابت خیالم اسوده بود.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aroose-afghan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه dawn چیست?