عروس افغان قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

عروس افغان قسمت پنجم

گفتم ماهان چی از جونم میخوای؟

 
بیرحم گفت هیچوقت حلالت نمیکنم سیاه بخت بشی چون منو نادیده گرفتی.
دلم هری ریخت نمیدونم چرا اون لحظه گلاب اومد جلو چشمم چه میدونستم واقعا نفرین ماهان میگیره.
صبورانه گفتم بهرحال متاهلم.
گفت بخدا به جان مادرم شده تک و تنها میام میگیرمت تو فقط جدا شو.چرا اینقد زود یادت رفت چه قول و قراری داشتی؟
گفتم زود واسه تو بود اون زودی که ازش حرف میزنی یک قرن گذشت واسم.
نمى خواستم ادامه بدم نه درست بود نه ماهان قانع میشد گفتم كارى ندارى؟اونبار غیب شدی زدم زیر قول و قرارم اینبارم قول دادم به طرف منو که میشناسی.
دست و پا میزد قانعم کنه گفت مامانت مى گفت گولت زدن پس قول و قرارى نميمونه
گفتم نفرینی که کردی نشنیده گرفتم خداحافظ. داشت حرف مى زد كه گوشیو قطع كردم. مگه مى شد عشقمو نخوام؟!اما نمىشد
فردا شبش عین الله زنگ زد تا بیاد دنبالم میگفت طاقت شنیدن زخم زبون ندارم مامانم امونم و بریده.
از هال رفتم تو حیاط تا راحت حرف بزنم گفتم به مادرت بگو وقتی داشتی مارو احمق فرض میکردی نگفتی دختره بابا داره؟حیثیت داره؟
بخاطر خودتونه که هیچی نمیگم
آروم گفت خودمم دل تنگت شدم.
همین حرف کافی بود تا نرم بشم و رضایت بدم بیاد دنبالم.
وقتى سوار ماشينش شدم هيچ اشاره اى به شب قبل نكرد اتفاقا پشت دستمم بوسه ای نشوند و گفت: چقدر خوبه که هستی یک شب نبودنت انگار یک ماهه.
وقتی رسیدیم مادرش و دخترهاش روى سكو نشسته بودن گلاب و مادرشم بودن.
سلامى كردم و خواستم از كنارشون رد بشم و با عین اللع بريم اتاقمون لباس عوض کنم كه مادرش گفت: عروس؟
ایستادم نگاش کردم که گفت
_تا كى مى خواى به اين بازى ادامه بدى؟ من براى پسرم زن گرفتم كه خيالم بابتش راحت باشه اما الان بايد غصه ى شبايى كه تو نيستیم داشته باشم؟!
به عين الله نگاه كردم كه انگار حرف دل اونو زده بود. حرفاى مادرم يادم اومد و توى چشمهاش خيره شدم و گفتم: مثل اينكه يادتون رفته ی سری چیزا! منم نمى تونم به پدرم چيزى بگم چون مى دونم بفهمه به قيد ابروشم كه شده اين ازدواجو بهم ميزنه و به همين خاطر مجبوريم تحمل كنيم.
با اخم گفت_من يادم نرفته از كى و به خاطر چى زن گرفتم اما مثل اينكه تو يادت رفته كه ما چه رسم و رسومى داريم.اگه انقدر برات سخته مى تونى خونه ى پدرت بمونى منم براى پسرم زنى مى گيرم كه يك دم ازش غافل نشه
نگاهم روى گلاب خيره موند كه دستپاچه سر به زير انداخت دوباره به عين الله نگاه كردم كه اينبار به حرف اومد: مامان من مشكلى ندارم شما غصه ى منو نخورين!
 
مامان عین الله قیافه حق به جانبی گرفت و گفت چی چیو غصه نخورم این زنو برات گرفتم پس باید تربیتش کنم.میخوام تا زنده ام نوه مو ببینم.اینجوری میخوایین زن و شوهر بشین وقتی زنت نیست چجوری قراره بچه بیارین؟
با قهر گفتم حاج خانم مگه عین الله نگفت ما فعلا قصد نداریم بچه بیاریم؟
از کوره در رفت سرپا ایستاد گفت از قرار معلوم پسرم از ترست جرات نمیکنه حرف بچه بزنه واگرنه کدوم مردی تخم و ترکه نمیخواد؟
غرورمو گذاشتم کنار اومدم خاستگاریت درصورتی که میدونستم چند بار بغل عین الله خوابیدی ولی به شرط و شروطه ها اومدم.
این زن انگار نه انگار ی زمانی خودشم عروس بوده که حالا خونم و به قصد کشتنم میخورد.
بحث باهاش بی فایده بود چون منطق نداشت رفتم اتاقم ولی صدای دادو بیدادعین الله و نفرینای مادرش قلبم ودرد میاورد.مثل اینکه فکر میکرد من باعث سرکش شدن پسرش شدم که مثل سابق سر به زیر نیست.
کافی بود ی نیشخند کنج لبم ببینه تا همونو زهرمارم کنه.مصیبتی بود اگه میدید لباس و حوله زیر بغلمه و میرم حموم.
واویلایی راه مینداخت اون سرش ناپیدا که پس بچه کو!
احیانا هم متوجه میشد دنبال پد میگردم که بدتر.
همین مدلی دوماهی رو سر کردیم.هفته ای یبار فقط میرفتم خونه بابام.
ی روز که عین الله نبود و داشتم جون میکندم تو اشپزخونه یکی ازخودشون صدام زد برم پیش مادر عین الله.
خیلی زیاد بودن تو اون خونه یجوری که هروقت قابلمه غذا بار میذاشتیم انگار که کلی مهمون دعوت بود.
با عجله رفتم که بهم طعنه نزنه هرچی فک و فامیل داشتن جمع بودن.
گفت بشین نفس!
نشستم نمیدونم چرا همه ترحم برانگیز نگام میکردن.یکهو چشمم افتاد به ی زن غریبه که تابحال ندیده بودمش.
مادر عین الله خطاب به همون زن گفت شیخ لیلا همین گردن شکسته است خودشه.
چشام دراومد.گفتم حاج خانم عروس نمیگی نگو ولی ادمیزاد اسم داره منم حیوون نیستم.چه بدی بهتون کردم؟
واقعا بهم برخورده بود علنا جلو اقوامش خوردم کرد.
حتی نگام نکرد که بگه لال شو وقتی بزرگترت داره حرف میزنه بی محلی کرد و ادامه داد بچه اش نمیشه.نزدیک به ۴ماهه که زن شده ولی دریغ از بالا اومدن شکمش.
چون نازنین پسرم دوستش داره و نمیخوام سنگ دلی کنم هوو بیارم سرش دست به دامن شما شدم.ی دعایی بنویس ببندم دور شکمش که دیگه دوا دکتر نره.
بعدم یواش یجوری که نشنونم گفت زبون درازشم کوتاه کن.
ولی من شنیدم چون از ترس گوشام تیز شده بود نه گذاشتم نه برداشتم پاشدم دست به کمرم گفتم جمع کنید بساط دم و دعای الکی رو.به گول هفت جد و ابادم خندیدم لالمونی گرفتم تا تو دردسر نیوفتین مقصر خودمم که بها دادم از روز اول.
 
 
مقصر بودین یادتون که نرفته؟قد علم کردنم و که دیدن چند نفری پاشدن هولم دادن از اتاق بيرونم كردن.
بعد از چند ساعت يكى از خواهرای عسن الله ي سرى كاغذ پیچیده شده اورد و گفت: اينو مى سوزونى
اينو زير متکات میذاری اينو میبندی به بازوت!
ی نخ بزرگم داد گفت اینم ببندی به شکمت.
قهقه ی خنده ای زدم واقعا جادو جنبل از نزدیک ندیده بودم چه کارا میکردن!
گفتم بااین کارا خودتونم مسلمون میدونین؟
غضب خدا رو به جون نخرید خودش بخواد کاری کنه میکنه به همون دعا کردن اکتفا کنید نه دعا گرفتن.
بااخم گفت کاریت نباشه به تپ ربطی نداره که اعتقادات مارو زیر سوال ببری.
پاشو کارایی که گفتم و انجام بده.
مى خواستم داد و هوار راه بندازم ، اما چرا ندونم كارى و كولى بازى؟
مامانم بهم یاد داده بود در برابر بی منطقی سکوت کنم پس بايد ثابت مى كردم دعا گرفتن و تغییر سرنوشت چیزی جز خرافات نیست.
فقط گفتم اگه به اعتقاده شما داری من ندارم خداقوت میگم انشالله که جواب بده و بعدش ی پوزخند بهش زدم.
کارایی که گفت و مو به مو انجام دادم. وقتى دوباره براى غسل ماهيانه رفتم حموم نيشم تا بناگوش باز بود! اما مادرعین الله اعتقاد داشت دعا چهل تا هفتاد روز جواب میده.
وقتى واسه بار دومین بار غسل ماهیانه مو رفتم مثل اسپند روى آتيش جلز ولز مى كرد ولی من مثل فاتح جنگ سرم بلند بود و از ته دل میخندیدم چه مى دونستم قراره چه بلايى سرم بيارن که خنده هام از زهر زهرتر بشه.
بدی که داشتم این بود جوری بزرگ شده بودم روی حرفم بمونم واگرنه باید خیلی وقت پیش قید عین الله و مادرش و میزدم.
ي روز كه عين الله رفته بود سرکار و تو تشكم غلت مى زدم، در باز شد و خواهرای عین الله جلوى در خودنمایی کردن.
فورا نشستم سرجام ابروهاشون حسابى در هم بود ولی واسم تعجب نداشت
نمى دونم اين طايفه چطورى زندگى جمع و جور مى كردن که تا شوهراشونو مى فرستادن سرکار چادر چاقچور مى كردن خونه ى فك و فاميل و همسايه انقدرى مى گفتند و مى زدند و مى رقصيدند و خوش بودند قربونشون برم گاهی اینقد میموندن تا شوهراشونم بیان شامم بمونن خدارو شكر عین الله اونقدرى پيششون سياست داشت كه شاه و خان هم مهمونمون بودن اون بايد توى اتاق خودمون و توى تشك خودمون مى خوابيد!البته مى شد به آتيش تندشم ربط داد اما به هرحال منو از خوابيدناى با حجاب دسته جمعى تو خونواده ى شوهر منع كرده بود و همينشم جاى شكر داشت.
يكى از خواهراش نزديكم شد و نشس بهم گفت: چرا لج كردى و بچه نميارى؟!
مى خواستم جواب قلنبه بدم ولی نمیشد چون بعد چند وقت داشتن مثل ادمیزاد باهام حرف میزدن.
 
 
اون یکی گفت اداره ى زندگى دست زنه چطورى ادعات مى شه كه نمى تونى راضيش كنى وقتى نفس داداشم به نفست بنده! تو لب تر كنى داداشم نه نمى گه مگه اينكه...
چشمهامو ريز كردم و نگاشون كردم: مگه اينكه چى؟!
خیلی رک گفت يا اجاقت کور باشه يا هنوزم دختر باشی.
گفتم شما كه دستمال و دیدین این حرفا چیه؟
مثل خودم چشماشو ریز کرد گفت مگه قبل اون ديده بوديم؟ توى جادوگر داداشمو وادار به هر كارى مى كنى
زدم به در کولی بازی که شاید عین الله مریض باشه ولی گفت
ما توى تير و طايفه مون يه دونه نازا نداشتيم
گفتم مادر منم پنج تا شكم زاييده
هرهر خنده ای کرد و گفت ماما اومده مى خواد معاينه ات كنه كه ببينه تو هنوز دخترى يا نه!
با داد گفتم نامسلموناهر روز هر روز سر شستنامو نمى بينين؟!
به زبون محلیشون ي چيزى گفت دو سه نفری که انگار پشت در بودن زود اومدن تو اتاق و تا به خودم بيام، بازومو گرفتن و يكيشون جلوى دهنمو گرفت خواهرای عین الله شروع به دراوردن لباسم كردن هر چى زور زدم حريفشون نشدم.
خجالت از اينكه با اون نگاه هيزشون بهم خيره شده بودن شرم از حضور اينهمه آدم و كار كثيفشون باعث شد حالت تهوع بگيرم.
وقتى لباسمو دراوردن يكيشون اينور پامو و يكى شون اونور پامو گرفت و به قول خودشون ماما رو صدا زدن. پيرزنی چابك فورى اومد هر چى مقاومت كردم حريفش نشدم پايين پام نشست و معاينه ام كرد.یجوری معاينه ام کرد كه صدام از شرم و درد رفت بالا کارش که تموم شد پاشد رفت.
مثل ي آشغال پرتم کردن و رفتن.
هم درد داشتم هم غرورم رو خورد كرده بودن ي گوشه از اتاق چمباتمه زدم و به بخت بدم زار زار گريه كردم. ناهار اوردن ولی لب نزدم. انقدرتو همون حالت نشستم تا خوابم برد با نوازش دستى از خواب بيدار شدم.
وقتى چشمهامو باز كردم نور اتاق چشمهامو اذيت مى كرد. عين الله گفت چى شده نفس؟!
حالت تهوع داشتم. دستشو پس زدم و گفتم: ولم كن.
تعجبش بيشتر شد وقتى نشستم با حيرت گفت: چرا سر و وضعت اينطوره؟
با نفرت گفتم به من نزديك نشو.
گنگ نگام میکرد.کوتاه نیومد باز نزدیکم شد
خودمو عقب كشيدم سرم و لاى پام پنهون كردم. نشست کنارم دستمو گرفت و گفت: د حرف بزن ديوونه ام كردى چى شده؟!
واز فرق سر تا نوك پامو نگاه كرد. لام تا کام حرف نزدم. نگاهش كه رفت سمت سينى غذا رفت بلند شد يكى از خواهراشو صدا كرد.پرسید اينجا چخبر بوده؟نفس چشه؟
جوابی نداد فقط با نگاهى پر از كينه و نفرت بهم خيره شد.
عين الله دوباره فرياد زد: ميگم اينجا چخبر بود؟
خواهرش با پوزخند جواب داد: چى بهت گفته كه راست و دروغشو معلوم کنم.
 
 
عین الله گفت حرف نميزنه تو بگو چى شده؟
باورش نمیشد چیزی نگفتم از صورتش معلوم بود فقط گفت هيچى سكينه ماما اومده بود اينجا و مامان ازش خواست زنتو معاينه كنه
ناباور داشتم راست و دروغش و گوش میدادم اما خدا وكيلى دروغ نمى گفت. ولى راستشم نگفت.
عین الله دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت زنم به خاطر ماما به اين حال و روز افتاده؟ يعنى من باور كنم اصلا اجازه داده ماما معاينه اش كنه؟
خواهرش با اکراه گفت _اجازه نمى داد که زورش كرديم
چشمهاشو ريز كرد و گفت: چطورى؟!
خواهرش شیرین شیرین گفت مجبورش كرديم به خواسته مون تن بده.
با يادآورى صحنه هاى صبح دوباره از ته دل زار زدم...
عین الله که عصبی میشد صورتش قرمز میشد رنگ پریده گفت یعنی شما به زنم دست درازى كردين؟!
خواهرش ترسيدم جواب داد: نه فقط به ماما كمك كرديم معاينه اش كنه!
يكمرتبه عين الله وحشی شد سرشو كوبيد به در و فرياد زد خواهرش که یکهو غیب شد ولی عین الله همچنان نعره میزد جوریکه همه اومدن دم اتاق.
مادرش هراسون اومد بعد اینکه کلی ناسزا بارم کرد دست عین الله و گرفت گفت چخبرته؟زنت نازاست بدبخت هوار هوارت واسه چیه؟غش و ضعف زنت واست اینه که اجاقش کوره نعره های بی دلیل تو از چیه؟
عین الله گفت مگه مجبوره که غش و ضعف بره؟داره تحمل میکنه واگرنه از کدوم ماها دل خوش داره بخاطردروغی که بهش گفتیم؟رو دختر مردم عیب نذار.بعدش مگه نگفتم بچه نمیخوام؟
مادرش آه کشید و جواب داد چرا افسارتو دادی دست سیاه سر جماعت؟میخوام قبل مرگم بچه تو ببینم ارزومه مگه گناهه؟
عین الله اونقدی عصبی بود که با داد حرف میزد گفت بچه نمیخوام هزار بار لعنت به من نمیخوام.
مادرش دست گذاشت رو قلبش از عین الله فاصله گرفت و گفت تو میخوایی منو دق مرگ کنی.
یکهو افتاد رو زمین و واویلا بلند شد.هرکی اونجا بود میزد تو سرش و جیغ میزد.
فقط از خدا میخواستم چیزیش نشه که خون ناحق بیوفته گردنم.شانس اوردم خواهراش بردنش بیمارستان واگرنه اگه عین الله میرفت تا برمیگشت تیکه پاره ام میکردن.
هر چند فرق چندانی نکرد تا آخر شب خونه ماتمكده بود تا اينكه عین الله اومد.
مادرشونو بردن اتاقش و عين الله اومد پیشم‌.
وقتی گفتم چیشد گفت شرمنده اتم نفس فشارش بالا پایین شده نباید بهش فشار بیاد وگرنه سکته میکنه.
گفتم الان خوبه خداروشکر؟
_عين الله مادرت چى شد؟
بهم اطمینان خاطر داد مشکلی نیست.
حتی وقتی خواستم در مورد بچه حرف بزنم گفت فراموشش کن.
همه تا مدتی باهام سرسنگین بودن!واقعا رو چه حسابی مونده بودم به تحمل کردن؟
 
 
شاید چون مادرم بارها از بچگی تکرار میکرد نفس شوهر کردی مبادا بهت فشار اومد چمدون جمع کنی و هوای خونه بابا داشته باشی که هیچ‌‌ جوره پدرت زیر بار نمیره.
سرسنگین بشین سر زندگیت تا خجالت زده از در خونه برنگردی خونه خودت.
شب موقع شام همه جمع بودیم که مادر عین الله صداش زد
عين الله به مادرش نگاه كرد و اونم ادامه داد: قولت يادت نرفته كه؟به جفتشون خيره شدم.
عين الله آروم گفت: نه!
مادرش ی لبخندی محو زد و گفت پس با گلاب حرف بزنم؟
جفتمون مثل برق گرفته ها به هم زل زديم و مادرش بى تفاوت به ما ادامه داد: اگه گلاب راضى بود بايد عموتو راضى كنم از دست جفتمون دلخوره.
اهسته گفتمم: گلاب براى چى؟
برخلاف بقیه که سرسنگین بودن مادر عین الله با روی باز گفت: تو كه بچه ات نميشه گلابو بياريم حداقل يك شكم واسمون بزاد شايد خوش يمنى اش دامنمون و گرفت.
گفتم _به همين راحتى قول و قرار هوو سرم گذاشتين؟
عين الله به تته پته افتاد از سر سفره بلند شدم تا تنها باشم كه پشت سرم اومد و وقتى ديد دارم ساك جمع مى كنم به سمتم اومد و بازومو گرفت گفت: به مرگ خودش اينطور نبود.بهم گفت اگه تو بچه ات نشه حاضرم براش عروس بيارم من ديدم تو بيمارستانه فشارش بالا بود مجبورى گفتم اگه نشد اره. اما نفس جان تو كه مى دونى ما خودمون بچه نميخوايم.مشكلیم كه نداريم ناراحتى ات واسه چيه؟
تو چشمهاش براق شدم و گفتم: اومد و واقعا بچه ام نشه؟ ميخوام اون موقع برم همين الان ميرم.
دستپاچه گفت_نفس به من گوش كن
گفتم_ جلوى روم از هوو صحبت مى كنين پشتم چه ها كنين خدا داند وقاحت و بی شرمی که در حقم کردن و تو مسائل خصوصیم دخالت کردن و پشت گوش انداختم گفتم واگذار کردم به خدا ولی دیگه بریدم.
بابغض گفت نفس خودتم مى دونى چقدر دوستت دارم.
زمزمه کردم یعنی گلابم همينقدر دوست داشتى؟
ساكم جمع شده بود كه دسته اش و گرفت مانع شده بود بهرحال قصدم رفتن بود چون بقول معروف صبرم لبریز شده بود.
جلوى روش ايستادم و گفتم: زودتر از اينا مى تونستم برم اما سر قولم ايستادم دلت نشکنه چون ازت مرد بودن دیدم اما مثل اينكه جامون عوض شده من شدم مرد و تو نامرد.
دسته ى ساکم و ول كردم تا بدون ساک برم.بیخیال گفتم
_مهرم حلالت البته کدوم مهر و شیربها درسته؟ هر چی به روزمم اوردین ذخيره ى اون دنيام. ناراحت گفتم:خداحافظ عین الله!
دوباره دستمو گرفت گفت: نفس به گور هفت جد و ابادم بخندم كه بخوام سرت هوو بيارم‌ لعنتی دوستت دارم چرا حالا که فهمیدی دوستت دارم ناز میکنی؟
گفتم عين الله دوست نداشتم فقط روى مردونگيت حساب باز كرده بودم اونم شكستى! ديگه نميتونم اينجا بمونم.
 
 
دستمو ول كرد و گفت واقعا دوستم نداشتى؟
تو چشمهاش زل زدم اب پاکیو ریختم رو دستش و گفتم نه!جایی برای دوست داشتن گذاشتین؟نذاشتین.
رو پله های سکو که رسیدم صداى مادرش عین الله و پشت سرم شنيدم.
_زنى كه به حالت قهر از خونه اش بذاره بره به درد زندگى نميخوره
برگشتم نگاش کردم.نتونستم به خودم مسلط بشم از کوره در رفتم و گفتم: مادرم يادم داد واسه زندگيم جون بكنم خورد بشم بشکنم تا از دستش ندم اما يادم نداد پاى حقارت واسه زندگيم بجنگم! نميرم که بعد ها كسى بياد منتمو بكشه نه ميرم كه جونم و سالم از این خونه ببرم بیرون تا مدیون خودم نشم اما شما خانوم بدون كه اين رسم زندگى نيست كه هر چه كنی روزگار با خودت و عزيزات مى كنه دختر دارى حاج خانوم بترس از اون روزى كه اه من دامن دختراتو بگيره فكر نكن چون هزار سال از زندگيشون گذشته ديگه خطرى تهديدشون نميكنه نه زمین گرده.امید دارم یکی مثل خودتون پیدا بشه بی اجازه دست بکنه تو شلواردخترتون تا بفهمیدعذاب دادن چه مزه ای داره.از اول روراست نبودین نمیدونم چرا ولی با واقعيت براى پسرتون نگرفتين ولی سرتون به لاک خودتونم نبود تا ما دوتا واسه خودمون زندگی کنیم بلکه دغدغه درد دروغاتونو درمون كنيم.خودتون بدونيد و خداى خودتون. از دم حلالتون کردم و به خدا سپردم ببينم اون حلالتون مى كنه يا نه!
به حرفهام پوزخند مى زد. اما مثل روز برام روشن بود كه خدا حقمو ازشون ميگيره.
از خونه بيرون زدم. عين الله پشت سرم اومد ماشین و روشن كرد جلو پام ترمز زد. نگاش نكردم اما گفتم: ما رسم نداريم وقتى قهر مى كنيم شوهرمون مارو برسونه خونه ى مادرمون.
صداى ناراحتشو مى شنيدم که میگفت: نفس نرو!من بدون تو ميميرم این هزار بار دوستت دارم.
بزرگمون کرده توقع داره هرچی میگه بگیم چشم هنوز به این باور نرسیده بچه نیستم و زندگی خودمو دارم.دوست داره حاکمیت کنه.نیشخندی زدم بهش و‌گفتم : نترس مادرت فورى گلاب عشق سابقتو برات اماده مى كنه تنها نخوابى.
غمگين سر به زير انداخت و گفت: نفس اراجیف نگو گلاب کیه اخه زن من تویی لامصب این دل بی صاحاب به عشق خودت داره میزنه زود بود وا بدم نه؟ولی دادم چکار کنم؟ حالا كه اصرار به رفتن داری بذار برسونمت مبادا فکر کنی بی غیرتم و فرداى روز نگی ولت كردم به امون خدا.
خام حرفاش نشدم اما سوار شدم تا منو برسونه خونمون
 
 
وقتی رسیدم سرد خداحافظی کردم.نمیدونستم تصمیم اخرم چیه اما قصد برگشت نداشتم.عطر غذای مادرم تو حیاط پیچیده بود و هوش از سرم برد عادت داشتن دیر شام بخورن.مادرم که دید بی هوا برگشتم گفت خیره نفس نصف شبی!چیشده؟
با لبخند زورکی گفتم نصف شب چیه هنوز غذات سر اجاقه مادر!دلتنگ شما و بابا بودم.
اکتفا کردم به همین بهونه و از اختلافات حرفی نزدم تا ملامتم کنه.
چند روزی گذشت نه از عین الله خبری بود نه ازپیغومای مادرش بابا مشکوک گفت نفس شوهرت کجاست؟مگه نگفتی رسم خاصی دارن؟
چرا از شوهرت خبری نیست؟دلگیره سمت ما نمیاد؟قدرشو بدون بچه بامعرفتیه.اگه رضایت دادم با اینهمه اختلاف فرهنگی زنش بشی بخاطر کمالاتش بود شک نداشتم خوشبختت میکنه.
برخلاف پسرای ایرونی دورمون معلومه مرد به تمام عیاریه.
گفتم نه پدر من چه دلخوری؟سرش شلوغه ی مدته سفارشات کارگاهش رفته بالا وقت سر خاروندن نداره.
درسته جفتشون مشکوک بودن و باور نکردن ولی بابام حرفامو بی جواب نذاشت گفت سفیدبخت بشی بابا.
بهتر بود کم کم بگم قضیه از چه قراره.
بعد یک هفته التماس و تماسای عین الله شروع شد.همه جوره قصد داشت نظرم و عوض کنه چون دلم سرد شده بود.
اگه جامون عوض میشد به والله حاضر بودم جدایی رو انتخاب کنم بعدش چی؟زن ماهان میشدم؟
حتی فکرشم وقیحانه بود یعنی کسر شان بود که مثل دستمال توالت هرروز به یکی بچسبم.
تو حال و هوای خودم از میوه فروشی خرید میکردم که یکی گفت خوبی بی معرفت؟
خشکم زد ماهان بود با اخم گفتم شدی به پام؟اینجاچکار میکنی؟نگی اتفاقی دیدمت باورم نمیشه شما اعیونا از پایین شهر خرید نمیکنید وقتی عارتون میاد از پایین شهر عروس بگیرید
اگه میدونستم اینجایی پام و نمیذاشتم.
حرفام تموم بود و حوصله ادامه نداشتم گفت خوبی نفس؟خونه مامانتی؟اونم هست!
زل زدم بهش گفتم اون اسم داره قبل هر سوال چرندی بهتره بگم خیلی باهم خوش و خرمیم خوشبختم کرده مثل مرد رو حرفش موند.
جواب داد مثل اینکه خیلی وقته خونه مامانتی!مشکوک نیست؟اخه هول بودی اول کاری دم به ساعت خونشون بودی.
گفتم به تو چه اخه به توچه؟
احمق ول کن نبود و فکر نمیکرد من ی زن متاهلم.کیسه میوه های تو دستم و چسبید گفت نفس اگه فهمیدی پسره مردزندگی نیست و اومدی واسه طلاق دربست نوکترم.
به خدا به غیرتم قسم میام جلو اونقدریم تو دست و بالم هست که بدون پدر و مادرم برات زندگی بسازم.
نفس دوستت دارم نامردی نکن از امروز تا ابد میشینم تا برگردی هرچی زودتر بهتر.
فقط نگو نه!اون پسره نمیتونه خوشبختت کنه.
با اخم گفتم ماهان مثلا الان شیطون شدی بری تو جلدم زندگی مو خراب کنی؟
کجای شرع نوشته بشینی پای زن متاهل؟
 
کلکل بی فایده بین منو ماهان بالا گرفت اومدم بیرون تا تو مغازه تابلو نشم پشت سرم اومد گفتم مردونگیت کجا رفته؟گفت کدوم مرد؟مرد بودم الان یکی دیگه کنارت نمیخوابید.
با حرص گفتم بوسیدمت گذاشتمت کنار حتی طلاقم بگیرم فکر نکنی میام سمتت چون غرور دارم وقتی برامون مشکل پیش اومد خونواده ات نتونستن درک کنن الان میخوان قبولم کنن؟
گفت با کسی کاری ندارم ی تنه پات وایمیستم.
نگاش کردم مثل سابق صورت شادابی نداشت چشمای روشنش دیگه براق نبود گفتم نمیتونم
اصرارت بی فایده است.
تا گفت نفس یکی بینمون ایستاد عین الله بود یقه ماهان و گرفته بود قد و هیکلش درشت تر از ماهان بود بااینکه ۴سال کوچیکتر بود.
اخم غلیظی کرده بود میگفت دزد ناموس تو کی باشی اسم زنم و بیاری؟
پسم میزد کنار اما همچنان بینشون موندم و گفتم عین الله جان عزیزت بی ابرویی راه ننداز تو محل خواهش میکنم.
تونستم ماهان و فراری بدم اما عین الله مثل برج زهرمار میگفت این کی بود نفس اونشب دیدمش خفه خون گرفتم مبادا بهت بی حرمتی کنم.
گفتم وقتی توضیح بخواه که صنمی باهام داشته باشی از همتون علی الخصوص خودت گذشتم پشت کردم بهش برم دستمو گرفت گفت بخاطر کدوم گناه نکرده حکم میدی؟بخاطر اون پسره؟
بی اختیارکوبیدم رو صورتش گفتم اگه ذره ای حس بهت داشتم دیگه ندارم چون بخاطرت خیلی جنگیدم حتی با دل بی صاحابم که سالها واسه یکی دیگه میزد منت نمیذارم تعهدمو به رخت میکشم که اگه چیزی جز این بود خیلی وقت پیش بی وفایی میکردم.
خونسرد گفت باشه بریم پیش پدرت قضاوت کنه.
داد زدم لعنت بهتون بخاطر همون پدر تحمل میکردم عذابای شمارو که خدایی نکرده چیزیش نشه اگه الان متوجه بشه شک نکن اول شماها رو بعدخودش و اتیش میزنه.
تلاش کردم دستم و ول کنه زودتر برگردم اما ول کن نبود.گفت هرچی تو بگی همونه غلط کردم نمیخوام ازت بگذرم با دلم بازی نکن زن.
به جوونیم قسم ی خونه جدا میخرم میزنم به نام خودت تنها زندگی کنیم هروقتم خواستی بچه بیار ولی نگو ازت بگذرم.
پیشنهاد خوبی بود دو دل شده بودم.چرا نباید مثل مادرم واسه زندگیم تلاش میکردم؟دختر همون مادریم که میدونست شوهرش تو جاده شیطنت میکنه اما کوتاه نمیومد و هر کاری میکرد شوهرش دلگرم باشه.
ازش خواستم اجازه بده فکر کنم گفت تا هروقت خواستی فکر کن ولی فراموش نکنی ی مرد همین حوالی قلبش به عشق خودت میزنه.
اگه خدا خواست و بچه دارم نشدیم بهتر تا ابد سهم خودمی.
میوه ها رو ازم گرفت گفت میرسونمت.
تو هر شرایطی غیرت و تعصبش و حفظ میکرد بهتر از اون بددهنی بلد نبود بجای سرو صدا با منطق مساله رو حل میکرد.
 
 
معلوم بود خوشحال شده که غرق خودش بودو گاهی لبخند میزد.چطور اینقد در برابرش ضعیف بودم و قانع میشدم؟شاید چون یکرنگ بود و دل پاکی داشت‌.
پشت در که رسیدیم گفت از وقتی نیستی دیگه تو اون اتاق نمیخوابم بس که فکر و خیالت دیونه ام کرده.
باز بی تاب میشم میرم رو تشکمون میخوابم با عطرت بیهوش میشم.
زود برگرد تا مجنون نشدم.
حرفاش از سر ریا نبود تشخصیش سخت نبود چون وقتی از دلش میگفت چشماش نمدار میشد.
یکم رفت دور تر بی طاقت گفت میدونم دلت باهام نیست حتی میدونم برات اجباره ولی به جون خودت اندازه جفتمون دوستت دارم.
یکبار دیگه ام اون مردک و اطرافت ببینم نمیتونم اینقد اروم بمونم خونشو میریزم ولی به تو کاری ندارم.
رفت و موندم با کلی فکر داغون.
بعد اونروز مرتب از خونه هایی که پسند میکرد برام با ایمیل عکس میفرستاد تا نظر بدم.
حتی میگفت اگه خونواده اش رضایت ندن با چند تا ازفامیلاش برام عروسی در شانم میگیره تا حسرت به دل نمونیم.
يواش يواش نرم شدم و به فكر جهيزيه افتادم.منى كه به زور شوهر کرده بودم الان توى روياهام جهيزيه اى زیبا میدیدم توى خوابهام روزايى رو مى ديدم كه با عين الله توى خونه ى خودمون و براى خودمون زندگى مى كنيم .
از طرفى نگاه هاى نگران مامان و بابام وادارم میکرد زودتر تصميمم رو بگيرم يا زنگى زنگ باشم و يا رومى روم!
پس بالاخره رضايت دادم عين الله به دنبالم بياد.
هنوز از در خونه نرفته بودم داخل که مادر عين الله مثل قتام سر رام سبز شد و گفت: كجا به سلامتى؟!
محرفى نزدم اما عين الله گفت: مامان... ي چند روزى رو دندون سر جيگر بزار تا من ي خراب شده اى رو براى خودمون دست و پا كنم اونوقت دست زنمو ميگيرم و از اينجا ميرم اونموقع فکر کن پسرتو طرد کردی.
مادرش بلند گفت چى؟مگه از رو جنازه ام رد شی مگه نمیبینی دورتو؟هر کی شوهر میکنه با مادرشوهرش زندگی میکنه اونوقت داری تابو شکنی میکنی؟
نذار واسه اولین بار نفرینت کنم تا به زمین گرم بخوری پسر!کی چوب تو استین زنت کرده که بهش فشار اومده؟
چرا براش نمیگی ماهم عروس بودیم مادرشوهر چه بلایی سرمون اورد؟
چرا نمیگی وقتی همه خواب بودن با شکم پر باید اول همه بیدار میشدیم حموم و اماده میکردیم اهالی خونه برن حموم و صبحانه ای واسه ی قبیله سرهم میکردیم؟
چرا نمیگی وقتی ماشین رختشویی نبود با چه خفتی با همون شکم گنده سر دوتا تا بوق سگ با دست لباس میشستیم تا مبادا مادرشوهر بهمون غضب کنه و شب و تو حیاط نخوابیم؟چون گفتم بچه بیارین که زندگیتون گرم بشه شدم یزید بی دین و ایمون؟
نکن عین الله که مردم بهمون بخندن به اصالتم بخندن!تو که از زنت بهتر میدونی این چیزا رو
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aroose-afghan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه qnbdw چیست?