عروس افغان قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

عروس افغان قسمت ششم

دستاشو رو به اسمون کرد با هق هق و صدای لرزون گفت خدایا اینم مزد زحماتم!بچه مو شیر میکنن به جونم که بهم بی احترامی کنه.

 
کلی به سر و صورتش کوبید تا از حال رفت مقصودش تنها جلب توجه عین الله بود‌.
از اونجایی که عین الله رو مادرش حساس بود سریع رفت و به پاش افتاد که غلط کردم یاوه گویی کردم اما حرفم همونه واسم زنم خونه میگیرم. حال مادرش پس افتاد و بردنش بيمارستان اينم از پا قدمم.
تنها نشستم تو اتاقم خواهرای عین الله نوبتى اومدن نفرينم كردن و رفتن تا عين الله اومد.
بيچاره بين من و مادرش گير كرده بود. وقتى برگشته بود مستقيم پيشم اومد و سعى كرد دلداريم بده اما من بحث و عوض كردم گفتم عين الله نمیخواد خونه بگیری دوست ندارم آهش دامن گیرم شه.
پشت دستم و بوسید گفت نفس اينجا اذيت میشی دلم نمیخواد خم ابروهات و ببینم که دلم آتیش بگیره.همسر و همسفرم تویی بعدا میتونم مادرمم نرم کنم.
گفتم مهم نيست بايد ياد بگيرم بى خيال طی کنم مگه غیر اینه دنیا دو روزه؟
شاید ی روزی مادرت فهمید کارش اشتباهه بهرحال اسمش روشه مادرشوهر.
عاشقونه نگام كرد پيشونى مو بوسيد.
نمیگم عاشق و شیفته اش بودم نه اما ی کششی داشت که باعث میشد زود خام بشم.
نميدونم چرا اون شب دل درد داشتم
عين الله خواب بود. نمى خواستم بدخواب بشه درد امونم و بريده بود.
رفتم اشپزخونه مسکن پیدا کنم كه خواهر عین الله تنه اى بهم زد ورفت حیاط. انگار گريه كرده بود. بى خيال قرص شدم و دنبالش رفتم گوشه ى حياط نشسته بود. مى ترسيدم برم جلو اما دلم طاقت نياورد نشستم کنارش گفتم: خواهر جون!
نگام نکرد گفت بچه خر میکنی؟از کی شدم خواهر و از کی جون شدم؟
گفتم کینه ای نیستم بهرحال گذشته داری گريه مى كنى؟چیزی شده؟
طاقت دیدن غصه کسی و نداشتم با تشر گفت
_نفس پاشو برو اصلا تو کی باشی بخوام حرفی از خودم بهت بزنم؟
گاهی رفتارم واسه خودمم سوال برانگیز بود.مثل کنه چسبیده بودم بهش دلداریش بدم.
با آرامش گفتم:درسته تافته جدا بافته ام و منو از خودتون نميدونين حتی عضوی از خونواده تون نمیدونین اما من شمارو مثل خواهر خودم ميدونم مى تونى اعتماد كنى و بگى چى ناراحتت كرده شايد بتونم كمكت بهم نگاه كرد تا خواست حرف بزنه اما پشيمون شد گفت: هيچى نشده برو بخواب عين الله تنهاست.گفتم عين الله خوابيده منم خوابم نميبره!
حوصله و صبرم باعث شد زبون باز کنه وقتی گفت شوهرم زن گرفته اونم یواشکی دلم هری ریخت گفتم از کجا میدونی دروغ نیست؟
گفت خودش گفت زن گرفته منم بار اضافه ام و منو نمیخواد.نیم رخش و نگاه کردم بااینکه پا به سن گذاشته بود اما جذابیت خاصی داشت درست مثل عین الله
 
با سوز سفره ی دلش و باز کرد میگفت پسر بزرگم ۱۵سالشه بخدا هیچوقت کم نذاشتم مثل ی مرد کنارش ایستادم تا زندگی رو سرپا نگه داریم.
همچنان نگاش میکردم یادم افتاد مامانم همیشه میگفت نفس تو هر شرایطی از زندگیت بودی عطر و گلاب به سرو صورتت بزن تر تمیز باش.حرف مردم همیشه هست اما تو به خودت برس نکنه زیر بار مشکلات زندگی چین وچروک به صورتت بیوفته که شوهرت شلوارش دوتا بشه!
مثل اینکه خواهر عین الله این مدلی نبود خودشو دست کم گرفته بود.تردید داشتم دستشو بگیرم یا نه!گرفتم و گفتم مامانم چهل و خورده ای سالشه پدرم کم شیطنت نکرد ها ولی مامانم بلده دلبری کنه حتی بااین سن و سال اتاق جداگونه دارن یکم به خودت برس پرستار بچه ها نیستی که.
دستمو پس زد گفت دلت خوشه انگاری با چهار تا توله نکنه توقع داری لباس خواب بپوشم؟
گفتم همه چی لباس خواب نیست درسته سیاه پوش برادرتی اما دیگه وقتشه درشون بیاری.
همچین ترش کرده بود گفتم الانه با لنگه دمپایی ازم پذیرایی کنه.
حرکتی نکرد پاشدم تا تنهاش بذارم.
فرداش سرظهر در نزده اومد تو اتاقم گفت میگی چکار کنم؟
چابک قرقره نخ و قیچی گرفتم دستم و نشوندمش تا ازش زن جدیدی بسازم.
بند و اصلاح که تموم شد موهاشم کوتاه کردم.
حرفه ای نبودم ولی تا حدی از مادرم یاد گرفته بودم.زمین تااسمون تغییر کرده بود حتی وقتی خودشو تو اینه دید برق خوشحالی از چشماش معلوم بود.
کارش که تموم شد دم گوشش گفتم وقتشه بری حموم.تا بیاد پول برداشتم برم بازار مادر عین الله که دید دارم میرم بیرون گفت خیره کجا چادر به سر کردی عازمی؟ گفتم کار دارم گفت امانتی شوهرتم نمیدونه گزگ کردی بری ولگردی خودش بیاد میبرت گفتم جای دوری نمیرم زود برمیگردم.بااینکه میدونستم شر میشه ولی حرفاشو پشت گوش انداختم و رفتم.
زود برگشتم لباس زرشکی خوشگلی با ی رژ و مداد دادم دستش گفتم بلدی ازشون استفاده کنی؟غوغا میکنن.دو دل بود ولی سعی میکرد بهم اعتماد کنه اخه میگفت ماه هاست شوهرش سر رو متکاش نذاشته.
بازم تنهاش گذاشتم تا با خودش کنار بیاد سرکی توپذیرایی کشیدم عین الله و مادرش نشسته بودن بااین تفاوت که مادرش دم گوش عین الله پچ پچ میکرد.
سلام دادم رفتم چایی بیارم که حس کردم پشتم ایستاده با نیش باز برگشتم خسته نباشید بگم بهش که یکمرتبه کشیده ای رو صورتم نشست.
 
 
خم به ابروم نیاوردم؛حتی صورتمم جمع نکردم بدون اینکه سوالی بپرسم فقط نگاش کردم تا جواب بده.
پشیمون از اینکه تند رفته دستش و مشت کرد.نپرسیدم چرا واسه چی فقط گفتم یوقتایی ادما خودشون لیاقتشونو نشون میدن حالا یا اینجوری یا جور دیگه ای!
لباشو گازگرفت بعد بلند گفت واسه چی بی اجازه بیرون رفتی؟نکنه با...
ی استغفرالله گفت طاقت نیاورد ادامه داد نفس بهت اعتماد کردم تا بهم رو دست نزنی خودت بگو چرا؟
بااون پسره ملاقات داشتی؟لعنتی اگه تهدیدت میکنه بگو چرا پنهون کاری؟چرا یواشکی بری بیرون؟گوشی نداشتی بهم خبر بدی؟
چرا وقتی بهت میگن نرو بیرون میری؟چرا اینقد سرخودی؟
اب دهنم و جمع کردم تف انداختم جلو پاش گفتم حاشا به غیرتی که فکر میکنی داری ولی من میگم نداری.
اینقد بلند حرف میزدم گلوم میسوخت یکهو خواهر عین الله اومد گفت چخبره معرکه گرفتی؟
باپوزخند گفتم چون رفتم بیرون حکم بریدن با نامحرم قرار داشتم.بهشون بگو واسه چی رفته بودم که دید خدا رو نادید نکنن.
خواهرش زد رو صورتش پشت دستشو گاز گرفت گفت خدا مرگم بده عین الله که به زنت تهمت ناروا زدی.
رفته بود واسه من لباس بخره داشت درحقم مادری میکرد که مادر خودم نکرد.
راه زندگیو نشونم داد.براش از نامردی شوهرم گفتم ازدرغیب به دادم رسید حقش این نبود.
تو که دهن بین نبودی کی نشست زیر پات؟
توکه نفس نفس از زبونت بند نمیومد نگی که به چشم دیدی زنت کجا رفته خدا غضبش میگیره دروغ بگی.
چون تو سرکار بودی اونی که خونه بود مادر بود که با گیس سفیدش پرت کرد.
سرم و تکون دادم گفتم خواهرشی میدونم شاید پشتش و بگیری اما اگه تاالان صبوری کردم فکر میکردم واقعا برادرت مرده ارزش داره الان میگم بی لیاقته.سریع رفتم تو اتاق هر کی صدام زد جواب ندادم
در اتاق و قفل کردم هر چقد عین الله گفت نفس صدام درنیومد هرچقد گفت معذرت میخوام گوش ندادم فقط ساک جمع کردم تا اینبار واقعا برم.بهتر بود واقعیتو به پدرم بگم تا از این مهلکه موش و گربه بازی نجات پیدا کنم.
اگه هوس بود دیگه بس بود.
اونشب به گمونم عین الله امیدوارانه پشت در خوابید تا به رحم بیام که نیومدم.واقعا تهمت ناروا بود.صبح وقتی عین الله رفت سرکارو هرکی دنبال کار خودش بی صدا از خونه زدم بیرون.
یکی نبود بگه نفس چه مرگت بود کوتاه میومدی؟هرروزخدا با کلفتی شروع میشد و با کلفتی تموم میشد در کنارشم کلی حرف و کنایه!
اونجا بود که به عقل خودم شک کردم بااینحال به خودم اجازه ندادم به ماهان فکر کنم.
داشتم مقدمه چینی میکردم چطور سیر تا پیاز و به بابام بگم نشستم تو ماشین که تلفنای عین الله شروع شد لابد مادرش خبر رسونده نفس نیست
 
 
بى توجه به تلفن زدن و پیاماش موبایلمو خاموش کردم دلیلی نداشت بخواد دهن بینی شو توجیه کنه.مامان بابام وقتی ساک به دست و سرخورده منو دیدن شصتشون باخبر شد ی دونه دخترشون صبرش سر اومده.
بابامو نشوندم تا خودم همه چیو بگم قبل اینکه سین جیمم کنه و مامانم اشاره کنه مراقب باش.
بر عكس تصورم که با بسم الله بسم الله حرفامو زدم بابام نه قلبش گرفت نه پس افتاد بجاش چنان کشیده ای مهمون صورتم کرد که حسم میگفت شاید بجا بود
بعد بيست و دو سال اولين كتك زندگيم و خوردم حقیقتا بايد ناراحت مى شدم اما نشدم. اتفاقا خوشحالم شدم و با چشمهايى كه به اشك نشسته بود بهش لبخند زدم. احساس سبكى مى كردم.
بابا دست روى قلبش گذاشت و نشست. مادرم از هول نمى دونست چكار كنه و با چشم و ابرو بهم اشاره زد از جلوى چشماشون گم شم. اروم از جام بلند شدم برم اتاق پسرا كه بابام گفت: ديگه به زنگ و تلفناى اون نامرد و ایل و طایفه اش جواب نمىیى تا تكليفتو معلوم كنم.
تو نقطه ای از زندگی دست و پا میزدم که پشیمونی و ندامت فایده ای نداشت باید زودتر ازاینا حقیقت و میگفتم
ولی مامانم انگار خوشش نيومد چون آروم گفت: چكار اون بچه دارين؟ به نظرم عين الله خيلیم مرده!دلیل نمیشه چون مادرش بد ذاته پس پسره مثل مادرشه تر و خشک و باهم نسوزون مرد.
بابام عصبى گفت: مرد بود جلوى مادرش و میگرفت نه که باهاش دستش تو ی کاسه باشه مرد بود حقیقت و میگفت نه که زندگی پر از دروغ و شروع کنه.نفس آدرس خونه شونو بده.
هول كردم گفتم بابا قلبت مريضه نکه یوقت بری اونوری؟ اجازه خوب و خوش تمومش كنيم من که صيغه ام بدون اونام مى تونيم عقدو بهم بزنيم
فقط نگام كرد و حرفى نزد. اما تا ازش غافل شديم غيبش زد با مامانم ماشین گرفتيم و افتادیم دنبالش.
وقتى رسيديم، در خونه وا بود. جلدى از ماشين پياده شديم و به داخل حياط رفتیم عين الله سر به زير كنار بابام ايستاده بود و مادرش روى پله ها نشسته بود و فرياد بابام حياط و پر كرده بود. يك دستش روى قلبش و دست ديگه اش به كمرش بود. رنگ صورتش سرخ و بنفش بود صداش خس خس مى كرد. جلو رفتم و دستشو گرفتم گفتم: بابا؟
برگشت مچ دستمو گرفت گفت : اين دخترم مهرش حلال جونش آزاد! از فردا پسرتونو دور و ور دخترم ببينم خونش پاى خودشه!
نگاهم به عين الله افتاد كه اطراف و نگاه نمیکرد اما دستاشو مشت كرده بود.
بابام حرف اخریو زد دستم و گرفت و گفت میخواستی تموم کنی دیگه؟تمومش کردم بریم که دیگه کاری نداریم . در عجب بودم چرا مادر عين الله حرفى نزد. موقع برگشت جلوى در خونه حالم بد شد. مثل اينكه فشارم افتاده بود اخه زیادی از حد ریخته بودم تو خودم.
 
 
بابا با هول و هوا و مامان با یا حسین گفتن رسوندنم بیمارستان.اونجا بود که گفتن حامله ام!
لعنت به شانس بد
رنگ از روى مامانم پريد و محكم کوبید به صورتش
حداقل جاى شكرش بود كه واقعیت و گفته بودم و نامزد نيستيم واگرنه بايد از خجالت ميمردم هر چند همون موقع ام شرمنده بودم.
رفتیم خونه همه ساكت بوديم رفتم اتاق مامان و بابام دلم مى خواست به عين الله خبر بدم و عذابش بدم ولی صبوری کردم غروب مامانم صدام كرد. بابام تو هال نشسته بود. وقتى كنارشون نشستم گفت: فردا با مامانت ميرى بچه رو سقط مى كنى!
درسته خودمم همين قصدو داشتم اما نمى دونم چرا از شنيدن حرف بابام دلگير شدم.
باشه ى آرومى گفتم حال خوبی نداشتم انگار از وقتى فهميدم بدتر شده بودم يكسره حالت تهوع داشتم طورى كه سرم لازم شدم دوست داشتم زودتر از اين شرايط راحت بشم.رسیدیم خونه که عين الله و دیدیم. وحشت كردم. کافی بود بابام چشمش به عین الله بیوفته که اونموقع وسط محل ابروریزی میشد و خون به پا میشد تا رنگ و روم و دید هول و دستپاچه اومد جلو سلام كرد دستشو دراز كرد ولی دستشو پس زدم بهش پشت کردم كه يكمرتبه خشكم زد.
_نميزارم بچه مو سقط كنين!
منو مامان حیرت زده بهم نگاه کردیم و گفتیم چی؟ عین الله خونسرد گفت
_اون بچه مال منه نميذارم سقطش كنين. حتى اگه شده نه ماه اينجا بشينم مى شينم
مامانم گارد دفاعی گرفت و گفت اين مزخرفات چيه دارى میگی خواب دیدی خیر باشه!داستان هزار و یک شب برات تعریف کردن؟
عبن الله گفت
_حاشا نكنين كه حتى با حاشا هم نمى تونين منو از سرتون وا كنين من خاطر زنم و ميخوام بچه امم مى خوام حاضرم توى همين محله براش خونه بگيرم تا ببينين مى تونم آيندشو تضمين كنم بزارين يكبارم که شده خودمو ثابت کنم اونبار خودنفس مانع شد.
مامان گفت نفس برو هولم دادداخل حیاط و به عین الله گفت باباى نفس نميدونه اينجايى زودتر برو تا شر به پا نشده.
درو رو عین الله بست و با تعجب گفت: تو بهش خبر دادى؟واسه چی اینقد سرخودی اخه تو؟
گفتم وا مامان مرض که ندارم فكر مى كردم شما بهش خبر دادى.
مامانم متفكر جواب داد: نه والا من خبر ندادم
بابام اومد گفت اون فلان فلان شده رفت؟
تعجب پشت تعجب!.مامانم گفت: با كى هستى؟بابا جواب داد همون خائن دروغگو
مامانم پشت دستش و گاز گرفت گفت: دامادته مرد زشته!
بابا با سروصدا گفت
_دامادم بود الان ديگه نیست.
وقتی ازش پرسیدیم پس تو به عین الله گفتی نفس حامله است
با كينه جواب داد: مى خواستم همونطور كه غيرت منو به سخره گرفتن غيرتشونو به سخره بگيرم
حالا بياد ببينم چه غلطى مى خواد بكنه!سند و مدرک رو کنه نفس زنش بوده.
 
مامانم گفت قباحت داره والا ادای بچه ها رودر نیار دل سوزوندن هنر نیست.
نفس ی غلطی کرد به اون پسره چه ربطی داره؟
انگار پدرم ادم دیگه ای شده بود میگفت اتیشم زدن اتیششون میزنم.
زن نوبت دکتر گرفتی؟
مامانم چادر از سرش در اورد گفت باورم
نمیشه با موی سفیدت یکاره زنگ زدی به پسره که چی بشه؟
بابام سینه شو داد جلو گفت زنگ نزدم اومده بود قسم ایه میخورد معذرت میخواست منم جوابش کردم
زودتر کلک بچه رو بکنید حداقل نفس سری بعد بی دردسر شوهر کنه.
بنده خدا تا کجا برام خواب دیده بود.ولی اینبار دیگه گول عین الله و نمیخوردم.
طاقت هوای خونه رو نداشتم کله صبح زدم بیرون هوا بخورم که در کمال تعجب دیدم مادر عین الله خم شده دور تر ازدر حیاطمون اب میپاشه.
کنجکاو نگاه کردم هدفشو هضم کنم که دیدم عین الله اومد دستشو کشید میگفت مادر من مگه تا امروز با دعا کار از پیش بردی که ول کن نیستی؟خدا واسه چی عقل سلیم داده به ادم که خودتو مضحکه عالم و ادم کنی؟
هنوز ندیده بودن حواسم بهشون هست.
هولش داد تو ماشین گفت داداش خدا خیرت بده مادرم زده به سرش سرصبحی ببرش خونه به خواهرم بسپار مراقبش باشه تا بیشتر از این انگشت نمام نکرده‌.
مادرش تا نشست تو ماشین چشمم افتاد بهم همچین اخم کرد که انگار طلبکاره.
ماشین رفت و عین الله اومد گفت اجازه بده عذرخواهی کنم عقاید خودشو داره دیگه.
چشماش قرمز بود انگار چند شبه نخوابیده و سرگردون میچرخه با عشق و درخواست رحم کردن نگام میکرد گفتم میدونم حرفی نزدم همین عقایدش بود که فراریم داد مهم نیست.
پشت کردم راهمو ادامه بدم که گوشه مانتومو گرفت زانو زد گفت به حرمت ثانیه هایی که برام هوس نبودی علاقه بودی عشق خالص بودی قسم میدم صبرکنی حرف بزنم بذار بگم تا دق نکردم.
قلبم تیر کشید داشت باهام چکار میکرد؟
گفتم عین الله هیچ جوره نمیتونیم ادامه بدیم
حس کردم گوشه چشماش خیس شد ولی سریع گفت حتی اگه همین حوالی برات خونه بخرم؟حتی اگه تو بگی نه تحمل میکنم من بگم نه تحمل نکن زندگی کن؟
نفس نگام کن بااین عظمت دوریت منو به زانو دراورده.چهارچشمی مراقبم مادرم اشتباهی نکنه خداشاهده تو که نیستی هیچی از گلوم پایین نمیره.
درسته ناراحت شدم ولی گفتم عین الله حرفم همونه الکی تلاش نکن.
قید بیرون رفتن و زدم برگشتم خونه.
مامانم حیاط و جارو میزد گفتم مامان بیا بشین کارت دارم.بیا برام از درسای زندگی بگو.
جارو رو گذاشت کناری گفت بگو تا کمکت کنم.گفتم مامان...
گفت از همون اول گفتم عین الله مرد زندگیه الانم میگم بابات تحت تاثیر قرار گرفته میدونی که چقد روت حساسه خودت چی میخوایی؟
 
مامان تونست قانعم کنه بخت بخت اوله و عین الله نمونه ای از مرد واقعیه که نسلشون داره منقرض میشه میگفت نفس اگه دلت باهاشه برگرد پدرتم هرچی میگه از سردلسوزی میگه.حالام که عین الله راضی شده سنت شکنی کنه برات خونه جدا بگیره دیگه فکر نکنم مشکل خاصی براتون پیش بیاد.
در واقع حرفای مامان درست بود اگه جدا میشدم مردم چه فکرا میکردن؟لابد میگفتن وقتی به افغان رفته پس ریگی به کفششه!اینو با قاطعیت میگم که حتی تک به تک شماها شاید بارها با خودتون گفتین و نژاد پرستی کردین.اما عین الله انسان بود مثل خودمون.
پیغام دادم به عین الله که هروقت خونه گرفتی خبر بده برم دنبال جهاز!
یکساعت یک روز یک هفته گذشت ولی از عین الله و جواب اون پیغوم خبری نشد.
دو دستی کوبیدم تو سرم گفتم خاک بر سرت نفس که باز گول خوردی خودتو سبک کردی و حرف بابارو ثابت کردی که ی ادم سست اراده ای!بااین حال لام تا کام حرفی به مادرم نزدم.بنده خدا چند شبانه روز نشست زیرپای بابا تا کوتاه بیادو بذاره خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم مادرم چه میدونست عین الله خبری ازش نیست رو نداشتم بهش بگم مادر زحمت نکش نظر بابا رو عوض کنی.
هرجوری بود تو سکوت سوختم و بابا قرض و قوله کرد مامانمم افتاد به جهاز خریدن.
بی طاقت شدم زنگ بزنم به عین الله و هرچی لیاقتشه بارش کنم و مامانمم از جهاز خریدن منصرف کنم.
با کلی دو دوتا چهار تا کردن با خودم زنگ زدم.
دور اول جواب نداد چقد حرص خوردم که عین الله اینجور باهام بازی کرد.اون روز هرچقد زنگ زدم بی جواب موند
وارد دو هفته شد که ی روز شماره ناشناس افتاد رو گوشیم.
به هوای اینکه عین الله باشه ودق دلی مو خالی کنم جواب دادم برخلاف تصورم عین الله نبود.
خواهر بزرگش بود با استرس میگفت خدا به سر شاهده موبایل عین الله دست مادرمه و از وقتی پیام دادی همه رو منع کرده بهت خبری چیزی بدیم.عین الله تو دعوا داغون شده چند روزه تو کماست مثل اینکه چند نفری ریختن سرش یکی هولش داده سرش خورده به جدول
نفس جان عزیزت براش دعا کن بخدا طاقت دیدن ی داغ دیگه نداریم.اصلا از مادرم کینه نگیری که مادرشوهر اسمش روشه تو به هوای دل خودت واسه داداشم دعا کن.هراسون و وردار و بدو فقط به گوش بابام رسوندم چه اتفاقی واسه عین الله افتاده بابام هرچقد گفت نفس راهتو انتخاب کردی فردای روز نیایی بگی مادر عین الله وخود عین الله و طایفه و عین الله فلانه خودم میزنم تودهنت.
بی توجه به تهدیدای بابا خودمو رسوندم بیمارستان.کار هرروزه ام این بود ساعت ها ازپشت شیشه عین الله و نگاه کنم.ی روز مادرش اومد بیمارستان با اخم و تخم پرسید کی باید بری سونوگرافی تعیین جنسیت؟
 
 
وقتی گفتم فلان روز گفت خودم باهات میام.
گذشت و گذشت عین الله همچنان بستری بود وروز سونوگرافی رسید.طبق قولی که مادرش داده بود همرام اومد.
تا نوبتم بشه از استرس مردم؛ولی وقتی دکتر جنسیت بچه رو دختر اعلام کرد مادر عین الله جلو دکتر کلی حرف بارم کرد و تنهام گذاشت رفت.
درسته دلم شکست ولی دلخوش دخترکم بودم.
درسته بعد از اونروز تنها رفتم بیمارستان و مادر عین الله هرجا منو میدید ی طعنه ای میزد ولی در کنار همه این سختی ها عین الله بالاخره بهوش اومد.
بردنش خونشون تا حالش بهتر بشه و طبق قرارش واسم خونه پیدا کنه.
تو ۶ماهگی بودم که عین الله کاملا سرپا شد و برام خونه ای نقلی حوالی خونه مادرم گرفت.
عین الله چقد خوشحال بود ولی مادرش دائم نفرین میکرد.تنها کسی که از اون خونه پشتم بود خواهر بزرگ عین الله بود که بخاطر کمکم کلی تشکر کرد و میگفت بالاخره شوهرش سر به راه شده و هم بالینش میشه.
اولين شبى كه با عین الله توى خونه ى خودمون تنها شدم كم از شب عروسى و زفافمون نداشت جفتمون خجالت مى كشيديم با عاشقونه هاى عین الله تبديل به شبهای عسلی و رويايى شد صبحى كه از خواب بيدار شدم توى حياط برام صبحونه با نون گرم چيده بود .
عين الله عشق زندگىم نبود اما خوب تونسته بود جاى عشق و توى دلم تصاحب كنه و نم نمك خودشو پادشاه كنه!
دومين روز زندگى مون دوتا خواهراش با هديه اومدن دیدنم خواهر بزرگه گرم بود و ارزوی خوشبختى برامون كرد اما خواهر کوچیکه مثل هميشه سرد و بى تفاوت؛ فقط تبريك گفت و ي گوشه نشست رفتم تا براى همه چايى بريزم كه صداى جيغ و فرياد خواهر کوچیکه بلند شد.
هول و دستپاچه برگشتم تو هال كه ديدم بالاى سر دختر چهارده سالش ايستاده و تند و پست سر هم ناله و نفرين مى كنه و کتکش میزنه خواهر بزرگه بچه رو گرفته!
دستشو گرفتم و گفتم: چى شده
دستمو پس زد و گفت: ولم كن كه تو هم شدى يك درد روى دلم!
با تعجب بهش نگاه كردم كه گفت: دلم بابت مادر سياه بختم راحت بود كه تو اونو هم ناراحتش كردى
آهى كشيدم و دلخور گفتم: عزیزم مامان كه تنها نيست اون یکی داداشت پيششه حالا بعد ازدواج کرد ما كه نمرديم با اين بچه چيكار دارى كه حرص مارو رو سر اين بدبخت خالى مى كنى؟!وى صندلى نشست و گفت: همين بچه اى كه دارى مى گى روزگارمو سياه كرده چهارده سالشم نيست نشسته رو سينه ام و ميگه الا و بلا به يكى مى خوام برم كه دوبرابر من سن داره!
چشمهام گرد شد و به بچه ى لاغر و ضعيف و نحيف خيره شدم اونجوری که مادرش میگفت سن ازدواجش نیست پس چرا قصد شوهر کردن داره؟از گفته هاش فهمیدم پسر عمه شو میخواد که دو برابر سن دختره رو داره
 
با کلی سر وسربنداوردن تونستم اجازه ى دختره رو بگیرم چند جلسه ای ببرمش با مشاور صحبت کنه تا بالاخره سربه راه شد و وقتی به خودش ا‌ومد دلیلی شد تا خواهر کوچیکه عین الله هم ورقش بگرده و بفهمه منم ادمم و روی خوش نشون بده اما تنها کسی که دلش نرم نمیشد مادرشون بود.
طولی نکشید فارغ شدم. ناگفته نمونه مادر عین الله دائم میگفت دختر زاییدن كه هنر نیست برات خرج كنن همون تو خونه بزا ، ولی خواهراش قد علم کرده بودن تا ازم دفاع کنن و مبگفتن دختر و پسر نداره ، بچه اولشه ؛ اتفاقی بیوفته میتونی جواب پدرشو بدی؟
اینجوری شد که کوتاه اومد و رفتم بیمارستان و هر چى اون سردى كرد، عین الله سر از پا نمیشناخت. واسه منم که جنسیتش فرقی نداشت و تنها مساله مهم این بود بچم مثل بقیه شناسنامه نداشت و نمیدونستم چه گلی به سرم بگیرم.
کلی دوندگی کردیم اما به دخترم شناسنامه ندادن بجز اینکه بهش کارت پناهندگی دادن و هرچند برام ناگوار بود ولی بهرحال تسلیم سرنوشت شده بودم.
دخترم تقریبا یک سال و نیم شده بود که دوباره حامله شدم؛ بهونه ى خوبی بود تا مادر عین الله لقب دختر زا روم بذاره مخصوصا وقتی فهمید دومیم دختره!
يك روز صبح با صدای زنگ در ازخواب بیدارشدم!عين الله به سركار رفته بود پس کی بود اینوقت صبح؟
درو كه باز کردم يك دختر هفده هجده ساله پشت در ايستاده بودكه با ديدن من روشو جمع كرد و گفت: شما خانوم عین اللهی
گفتم_بله، چطور؟!
با گريه گفت: آخه خانوم منم زنشم
قابل باور نبود!
گفتم_چى مى گى اشتباه اومدى... میخواستم در کمال ارامش موضوعو حل کنم چون به عین الله اعتماد كامل داشتم ولی نشونه هایی که میداد یعنی واقعيت داشت؟!
وقتى گفت بچه ى تو شكمش پسره و عين الله ازش خواسته بى سر و صدا بچه رو بياره و بره باورم نشد اما وقتى گفت روى كشاله رون عين الله يك خال به اندازه ى بند انگشت داره زانوهام سست شد و روى زمین ولو شدم كه اونم به در تکیه داد و گفت: توام زنی منم زنم نمیدونمم میخوایی چکار کنی ولی باید پذیرای اين بچه باشى! خودت بهتر از هرکسی میدونى عین الله و طایفه اش اگه ده تا زنم بگیرن براشون عیب نیست اما من قصدم موندن نيست مجبور شدم واس خاطر پول زنش شدم تا برات پسر بيارم تو رو بخدا اين بچه رو هم مثل بچه ى خودت بدون ميگن آدم خوبى هستى، بچه ى منم تر و خشكش كن نزار طعم بى مادرى رو بچشه كه به همون خدا قسم كه مجبور بودم به خاطر پول مجبور شدم زنش بشم
انگار کمرم داشت خم میشد و همون لحظه بچم تکون خورد!
دست روى شكم پنج ماهم گذاشتم و نفس نفس زنون ..........
 
 
با التماس گفتم خواهش میکنم عین الله و خبر کن! افتاده بودم به خونریزی و دل درد!
نه تنها عین الله و خبرنکرد، حتی دستمم نگرفت که توخون غوطه ور بودم و یکهو غیب شد.
به هر جون کندنی بود خودمو رسوندم به موبایلم مادرمو خبر دادم که بیاد.
مامانم وقتی تو اون اوضاع منو دید کوبیدتو سرش گفت نفس چه کردی با خودت مادر؟بچه ۵ماهه کجا خونریزی میاره که تو اوردی؟
چیشده تورو؟
دهنم از درد خشک شده بود گفتم نمیدونم ترسیدم!آل دیدم مامان آل بود! اتفاقا منصورم با مامان اومده بود. سربازیش تموم شده بود. دخترم و گرفت بغلش و تیز و تند منو به بیمارستان رسوندن!
اونجا بود که دکتر گفت بخاطرشوک عصبی بچه سقط شده نمیخواستم عین الله چیزی بفهمه تا اول ازش توضیح بخوام.
اما مامان خبرش کرده بود.
عین الله هراسون رسید میگفت میخوام زنمو ببینم!مامان تورو خدا بگو نفس حالش خوبه!
اونروز حاضرنشدم عین الله و ببینم بهتر بود تو استرس دست و پا بزنه!
فرداش که مرخص شدم عین الله از مادرم عذرخواهی کرد تا باهام صحبت کنه.تاتنها شدیم گفت بچه نیستم سرم شیره بمالی نگی چیزی نیست که باورم نمیشه چیشده؟
گفتم خوبه که بهت برات شده ی کاری کردی.
گفت نفس خداشاهده غم تو چشمات داره بیداد میکنه ی چیزی هست اونوقت چرا میزنی خاکی و ربطش میدی به من؟
گفت دوخشتکه شدنت مبارک عین الله جان!چه بی سروصدا و یواشکی پسردار شدی!
یعنی اینقد مهم بود که باورامو بهم بریزی؟
مگه نمیگفتی دختر پسر نداره دین و ایمونم نفسه؟
همش ریا بود مگه نه عین الله؟
ریا بود که بچت سقط بشه!چونه مو گرفت گفت اصل مطلب و بگو زن چیه خشتک چیه پسر چه صیغه ایه؟
چرا مبهم تیکه میندازی؟
هرچی بود و گفتم اخر سر هنوز حرفم تموم نشده دستشو گذاشت رو سرم گفت خدا به سر شاهده همچین غلط زیادی نکردم و نخواهم کرد.
به طاها و یاسین قسم که روحمم خبر نداره نفس باورم کن لعنتی!واسه یبارم شده نشون بده کی برات مرد بدی بودم که تقی به توقی میخوره باور میکنی من خرابم؟
تو برو خونه میام.
گفتم عین الله رفتی دیگه...
گفت کافیه باید یجایی تموم بشه خون ناحق بچه بی گناه افتاد گردن مادرم باید بدونه و توبه کنه.نمیدونم وقتی رفت چیشد و به هم چی گفتن! فقط خواهراش زنگ زدن و دستپاچه حالم و میپرسیدن و جویای ماجرا بودن.
مثل اینکه عین الله اینبار به جای عربده و ناسزا افتاده بود به گریه و به مادرش گفته بوده خون افتاده گردنت بچم مرد به درک فدای سرت اما زنمم داره از دست میره.
با کلی قسم و ایه و مقدسات افتاده بود به پای مادرش که بذار با نفس زندگی مو کنم از قضا مادرش دلش سوخته و گفته برو پی زندگیت نفرینم دنبالت نیست.
 
..
 
 
عین الله واقعا مرد بود و هیچوقت نشد تا به امروز دلیل دل شکستنم بشه و کاری کنه خم به ابروم بیاد.
شاید اگه قبلا دوستش نداشتم ولی الان براش جونمم میدم.
یک سال از سقط بچه دومم گذشته بود بابا خودشو بازنشست کرد تا بشینه ور دل مادرم‌.
زد و باز حامله شدم.
شاید بگید نفس چخبره جوجه کشی راه انداختی؟نه ولی عین الله بچه زیاد دوست داره و میگه بزرگ شدن هرشب بریم خونه یکی تکراری نمیشیم.
اینبار بر خلاف تصورات همه بچم پسر بود که وقتی به گوش مادر عین الله رسید و از ذوق زیاد تا نه ماهگى من تاب نیاورد و از جاییکه قلبش مشکل داشت ایست قلبی کرد.
به ما که گفتن از شوق زیاد بوده حالا دلیل مرگش هرچی بودخدابیامرزش چون کینه ازش به دل نداشتم.
پسرم به خوشی بدنیا اومد و خواهرای عین الله سنگ تموم گذاشتن!تموم کارای نکرده مادرخدابیامرزشونو در حقم ادا کردن تا مبادا حسرت به دل بمونم.اسم پسرم طبق خواسته عین الله شد عادل تا همنام برادر مرحومش بشه که دلیلی شد تا منو بدست بیاره.
جا داره بگم از انتخابم پشیمون نیستم و خیلی خوشبختم😘برای همتون ارزوی خوشبختی دارم

پایان
نویسنده : الهه

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aroose-afghan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hqkr چیست?