نیمرخ قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت دوم

همراه اریکا و اژند از اتاق اومدیم بیرون رو به اریکا گفتم


رادوین سندروم داره ؟
اریکا سری تکون داد و گفت :اره ادامه داد ,واسم جالب شد ,همیشه مدت زمان طولانی سپری میشد تا رادوین بخواد با پرستاراش صمیمی بشه و یا بخواد حرف بزنه ولی با اولین برخورد ,واکنش خوبی نشون داد
لبخندی زدم و گفتم :خودمم تعجب کردم ...
به سمته اشپزخونه رفتیم با دیدن میز چیده شده دلم ضعف رفت و صدای شکمم بلند شد
با پیشنهاد رایکا نشستیم روی میز صبحونه
اژند رو به اریکا گفت :پدر مادرتون کجان ؟
اریکا لقمه تو دهن گذاشت بعد از چند ثانیه صداشو صاف کرد و گفت خیلی ساله فوت شدن ...مادر سر زایمان فوت شد و پدرمم نتونست دوری مادرمو تحمل کنه و به سال نکشید و فوت شد ...منو رایان و رادوین میشه گفت راتین بزرگ کرده و از همون اول مسئولیت زندگی روی شونه های اون بود
اژند گفت :رایان
با پا ضربه ای به اژند زدم که سریع کنار گوشم گفت : اهان ,همونی که با مشت زدیش!!! کمی چپ چپ نگاه کردم و گفتم صبحونتو بخور ...
واسم جالب بود رایکا و رایان دو قلو بودن بر خلاف تصورات من رایکا تازه دیپلموش گرفته بود و تازه میخواست کنکور بده و به گفته خودش رایان برعکس من هیچ علاقه ای به تحصیل نداره و بیشتر شب هاشو تو مهمونی ها صبح میکنه و زمانی که گفت رادوین فقط یک سال و هفت ماه ازشون کوچیک تر از تعجب داشتم شاخ در میاوردم با چشمای متعجب گفتم یعنی رادوین هیجده سالشه...
سری تکون داد و گفت بخاطر سندرومی که داره کمتر دیده میشه اما برخلاف مشکلش نقاش ماهری هست ...و بیشتر کار هاشو خودش به تنهایی انجام میده
اژند پرسید پس راتین خان چند سالشونه ؟؟؟نگاهی به عکس نقاشی شده راتین که درست بالای شومینه اویخته شده بود انداخت و گفت: راتین سی و سه سالشه و میشه گفت طی این مدت هم برای ما مادری کرده و هم پدری ...اژند دستمو گرفت وگفت: درسته من از اندیا فقط پنج سال کوچیک ترم ولی , اندیا هم تمام این مدت واسم مثله راتین خان بودن ,من تو دنیا هیچ کسی جز اندیا ندارم
لبخندی به لب زدم ...ولی زمانی که متوجه شدم اریکا و اژند همسن هستن غمی تو دلم نشست ...امسال اژند باید کنکور میداد درست مثله اریکا ...اما هر بار که ازش خواستم شرکت کنه با دلی چرکین گفت :
شرکت کنم که چی شه ...من حتی یه کتاب تست نداشتم و هیچ ازمونی شرکت نکردم ,اگر خیلی هنر کنم شهرستان قبول میشم...تو میخوای چکار کنی ...تو مهندس کامپیوتر شدی چه گلی به سرت زدی که حالا من بزنم ...دلم نمیخواد برم دانشگاه و نگاه تمسخر امیز دیگران ببینم


و صدای پچ پچشون بشنوم که نگاه کن این دختره هر روز با همین لباس رنگ و رو رفته میاد دانشگاه ...
هر بار با یه بهونه منو از سر خودش باز کرد
با تموم شدن صبحونه از روی میز بلند شد و رو به اریکا گفتم
میشه بگید در طی روز باید چه کار هایی انجام بدیم
اریکا گفت رادوین الان باید یه قرص بخوره و میشه گفت قرصش ارامبخشه و طی این مدت جز نقاشی کاری انجام نمیده ولی از ساعت چهار بعد ظهر به بعد بیتابیش شروع میشه و ازتون میخواد باهاش برید حیاط و بازی کنید ...برای این دوتا پرستار گرفتیم که حواسش به رادوین باشه...شما بیشتر مسئولیتتون پرستاری از رادوینه ,حالا بهتره جفتتون برید استراحت کنید .از چشمای جفتون خستگی میباره ...
حق با اریکا بود طی این مدت یه شب با خیاله راحت چشم روی هم نذاشته بود و بیشتر شب ها به فکر این که چه اینده ای در انتظارمونه صبح کردم و زمانی سرمو روی بالشت و تمیز و نرم گذاشتم با سه شماره به خواب عمیقی رفتم و زمانی بیدار شدم که هوا رو به خاموشی میرفت ...سریع از روی تخت بلند شدم برق و روشن کردم ,ولی اژند و ندیدم ...خواستم از اتاق بزنم بیرون ولی یه لحظه صورت اشفته مو تو اینه دیدم کمی از خودم خجالت کشیدم. منصرف شدم موبایلمو برداشتم و شماره اژند و گرفتم و زمانی جواب داد که نفس نفس میزد
کجایی اژند ...با صدای بریده گفت .وای اندیا یک ساعته دارم با رادوین بازی میکنم ...تا بیخیاله تو بشه ولی تمام مدت میگه تو برو بگو اون یکی بیاد ...اندیا بیا نفسی دگ واسم نمونه ...گوشی و قطع کردم و بیخیال حموم رفتن لباسمو تعویض کردم وبه سمته حیاط رفتم ...به محض ورودم, رادوین ایستاد و انگشت به دهن برد و سلام کرد
به اژند اشاره کردم که اون بره بالا و خودم رفتم پیشه رادوین و گفتم
شنیدم کلی بازی کردی ...
رادوین خندید و گفت با بریم میخوام یه چیزی نشونت بدم...به اژند که داشت از پله ها بالا میرفت اشاره ای کرد و گفت
به اون نشون ندادم ولی به تو نشون میدم تو خوبی ...
سری تکون دادم و همراهش رفتم
حتما استوری های امروز و نگاه کنید
یه چالش باحال داریم

دسمتو تو دسته رادوین گذاشتم و خواستم باهاش هم قدم بشم که با شنیدن صداش میخکوب شدم
_رادوین ,یادت رفته قانون اولمون چی بود ؟؟؟
رادیون با دیدن راتین دستمو رها کردو به سمته برادرش دویید و راتین اغوششو باز کرد و بعد از بوسه زدن به پیشونیه رادوین گفت:
گل پسر ,یادت رفته که اونجا رو فقط مخصوص تو درست کردم نه این که بخوای هرکسی و که از راه رسید ببری ...اونجا فقط قلعه منو تو.درضمن هنوز معلوم نیست این خانوم استخدام بشن و باید فردا تا قبل از ساعت کاری صدو پنجاه میلیون سفته بودن
و نگاهشو از نگاه رادوین برداشت و گفت :
درست نمیگم خانوم ...میبخشید فامیلیتون !!
باورم نمیشد روزی جلوی مردی وایسم و شاهد خورد شدن غرورم باشم ولی برای داشتنه سقفی بالا سر خودم اژند نتونم حرفی بزنم ...با لب هایی که از خشم به هم دوخته شده بودن گفتم :رادمنش هستم ,خانوم اندیا رادمنش جناب راتین خان ...درضمن من از اقا رادوین نخواستم منو ببرن به قول خودتون قعلتون بلکن....
_اه خانوم چقدر شما یه موضوع کش میدین ,بدونه این که منتظر حرفی از جانبه من باشه دسته رادوین و گرفت و رفت ...
من مونده بود با وجودی مالامال پر از حس, خشم و نفرت و کینه از ادمای که غرور ادم ها واسشون پشیزی ارزش نداشت...به قدری حرفش بهم برخورده بود که متوجه نشدم و دستمو مشت کرده بود که با خیسی دستم فهمیدم ناخونم باعث زخم شدن دستم شده بود ...
نفسمو از بینمو بیرون دادم و به سمته اتاقم پا تند کردم,قبل این که بخوام از پله ها برم بالا متوجه حضور راتین و رادوین شدم که گرم فیلم دیدن بودن ....

ولی به روی خودم نیاوردم و از پله ها بالا رفتم و به محض رسیدن به اتاق بدونه جواب دادن به سوال های اژند رفتم حموم و با باز کردن اب داغ و باز کردم ولی باز هم برای فروکش کردن این عصبانیت کافی نبود و به یک باره اب خنک کردم که باعث شد برای ثانیه ای نتونم نفس بکشیم .دوباره و بلکن بیشتر, این کارو تکرار کردم و زمانی که کامل از تکاپو افتادم گوشه حموم کز کردم و مثله همیشه صدامو تو حنجرم خفه کردم ولی اشکام لجوج تر از این حرفا بودن و دونه به دونه روی گونه ام میرقصیدن...
بیشتر از نیم ساعت تو حموم بودم و طی این مدت, هیچ گذر زمان و متوجه نشدم تا با صدای اژند از دنیای خودم بیرون اومدم و سریع نقاب همیشگیمو به صورت زدم
_اندیا حالت خوبه ,چیزی نیاز نداری ؟؟
صدامو کمی صاف کردمو گفتم
بیزحمت حوله مو بذار پشت در ...
چشمی گفت و رفت ...سریع خودمو شستم و از حموم رفتم بیرون
اژند کاناپه اتاق نشسته بود و تا منو دید گفت عافیت باشه خانوم...
سرمو پایین انداختم تا چشمای قرمزمو نبینه
ولی خواهر بود .خواهر که تنها کسه زندگیم بود منو از هر کسی بیشتر میشناخت
سریع از روی مبل بلند شد و و جلو اومد و دستشو زیر چونه من گذاشت و صورتمو اورد بالا
زمانی که چشممو دید گفت
گریه کردی اندیا
سرمو به علامت نه تکون دادم.گفت
به منم دروغ میگی ,کی اذیتت کرده ,چی شده ؟؟؟
بغض گلومو قورت دادمو گفتم
هیچی نشده دلم برای مادربزرگ تنگ شده
گفت مطمنی ؟؟؟
نمیخواستم بفهمه برای همین گفتم اره و سکوت کردم وبا صدای در به خودمون اومدیم اژند رفت جلو در گفت بفرمایید
خانومی که فهمیدیم اسمش ملیکاست گفت
رادوین خان اندیا خانوم کار دارن ...
اژند به من نگاه کرد و گفت بگو الان میرم ...
شرمنده پارت ها کوتاه بود
انشالله فردا شب جبران میشه
اژند درو بست و گفت
چکار کردی دختر رادوین انقدر بهت علاقه پیدا کردم ؟؟پوفی کشیدمو گفتم ,نمیدونم والله اینم شانسه منه ...از کوله گوشه اتاق لباسی برداشتم که اژند گفت :
اندیا ,سفته فردا چکار کنیم
نمیدونستم خودم میترسیدم از سفته کشیدن ولی کاریشم نمیتونستم کنم.مجبور به سکوت شدم ،شالمو روی سرم انداختم از اتاق رفتم بیرون ...چند ضربه به در اتاق رادوین زد با همون صدای معصومش گفت:
بیا تو خانوم ...لبخندی به لب زدم ...این بشر سرتا سر پا , پاکی و ارامش بود ...درو باز کردم سریع از تخت اومد پایین و گفت: بیا بشین و رفت سمته ویلچر کنار پنجره ...
کمی اخم کردم و گفتم ای شیطون چرا روی ویلچر میشینی تو که میتونی راه بری
خندید و با دست اشاره کرد
بیا کارت دارم ...رو به روش ایستادم کمکش کردم روی ویلچر بشینه ..گفت :من هر بار میخوام یه کاری انجام بدم ولی داداش نمیذاره میشینم روی ویلچر اونم دلش واسم میسوزه ...من امروز باهاش دعوا کردم ...لبخندی زدمو گفتم
چرا رادوین جان ؟گفت :امروز راتین باهات دعوا کرد .من بهش گفتم خانوم مهربونه .من ادما رو میشناسم میدونم تو خوبی ...جلو پاش زانو زدم و گفتم :ولی کار درستی نکردی ,راتین درست میگه ...تو نباید قلعه خودتو به کسی نشون بدی
دستشو بالا اورد و موهامو نوازش کرد و گفت
تو خوبی ...من میدونم ,من به داداش گفتم تو مثله فرشته ها میمونی ..میشه من فرشته صدات کنم ...
نوازشش ارامشی داشت که هیچ جای دنیا پیدا نکرده بودم ...
چشممو بستم و برای لحظه ای سکوت کردم
رادوین گفت :پیشم میمونی ؟؟؟
و فقط همین یک جمله رادوین باعث شد از تصمیم صرف نظر کنم ...میخواستم فردا قبل از سفته گرفتن برم بازم دنباله کار بگردم اما بخاطر رادوینم نباید میرفتم ...
خواستم لب باز کنم و بگم خیالت راحت من پیشت میمونم که در به شدت باز شدو صورت خندون اقا رایان همون پسری که مشتی به صورت بورش زده بودم نمایان شد ...اصلا باورم نمیشه رایکا و راتین انقدر زیبا و جذاب ولی برعکس, رایان هیچ زیبایی و نمکی نداشت .
کمی متعجب به صورتم زل زد و چند قدمی جلو اومد
رادوین سریع سلام داد ولی رایان کوچک ترین توجه ای نکرد و همچنان به من زل زده بوه بود .....

از جلوی رادوین بلند شدم و با صورتی جدی ,رو به روی رایان ایستادم و با پوزخندی که به دلب داشتم
گفتم :شناختی
میدونستم باورش نمیشه ,تو دنیا شک وابهام مونده بود با صدایی که تعجب توش موج میزد گفت
تو همون ...
که صدای راتین و شنیدم
بله ایشون همون خانومی هستند که شمارو زدن و به سمته رادوین رفت
رایان اخماشو تو هم کشید و با صدای معترض گفت
این اینجا چکار میکنه راتین ؟؟؟
و منتظر جواب راتین نشد و جلو اومد و یقه مو گرفت و گفت: هی زنیکه همین الان وسایلتو جمع میکنی و گورتوم میکنی شنیدی چی گفتم ؟قبل این که بخوام حرفی بزنم رادوین جلو اومد و با لگد زد به پای رایان و گفت
هی ولش کن
رایان کوچک ترین تکونی نخورد ...توقع داشتم راتین جوابه رایان و بده ولی زمانی که سکوتشو دیدم و خونم به جوش اومد محکم زدم تخت سینه اش که باعث شد دستشو از یقه ام برداره رو به روش ایستادم و گفتم
من به خواست تو اینجا نیومدم که بخوام به خواست تو برم ..پس حد خودتو بدون .
رادوین کنار من ایستاد و گفت از اتاق من برو بیرون رایان ...نمیخوام اینجا باشی ....
رایان به رادوین نگاه کرد و گفت
تو چی میگی بابا ...قبل این که بخواد از اتاق بره بیرون راتین صداش کردو گفت
رایان ...رایان برگشت و گفت بله...
نگاهی به رادوین که بغض کرده بود کردو گفت ,به این خانوم هرچی دوست داشتی گفتی ,هیچی نگفتم ,چون اون سریع خوب از خجالتت در اومده بود و امشب با هم بی حساب شدین ...برای پرستار رادوین اختیار داری کردی سکوت کردم ولی میدونی در قباله رادوین ببخششی در کار نیست و این قانونه خونه اس ...سریع معذرت خواهی کن
رایان سرشو پایین انداخت و گفت ببخشید ,رایان با صدای جدی گفت
نشنیدم و به اجبار رایان بلند تر معذرت خواهی کرد و از اتاق زد بیرون, بعد از رقتن رایان راتین دستی به موهای رادوین کشید و گفت فردا قبل ساعت دوازه سفته هارو حاضر کنید و بیارید دفترم .کارتی از جیبش بیرون کشید رو به روم نگه داشت و با اخمی که همیشه روی پیشونیش خود نمایی میکرد گفت
ولی اگر نتونستید ....
نگاهی به رادوین کرد شونه ای بالا انداخت
کامل معنی حرفشو متوجه شدم ...
با صدای رایکا که همه رو برای شام صدا میکرد از پله ها رفتیم پایین ...

ساعت هفت صبح قبل از به صدا در اومدن ساعت گوشیم از خواب بیدارشدم
دستو صورتمو شستم لباس و عوض کردم و روی اینه اتاق نوشتم :من رفتم بانک. مواظبه رادوین باش , اهسته و پاورچین اتاق و ترک کردم ...
از پله ها رفتم پایین ...خونه غرق در سکوت بود رفتم اشپزخونه یه لیوان شیر ریختم و لقمه ای نون پنیر برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
رو به روی رئیس بانک نشستم
کمی نگاهم کرد و گفت :مطمئنی دخترم ...
مطمئن نبودم و ترس همه وجودمو گرفته بود ولی چاره دیگ ای نداشتم سری تکون دادم و بعد از گرفتن سفته از بانک زدم بیرون و به کارتی که شب قبل رایتن خان بهم داده بود نگاه کردم و فحشی زیر لب نصارش کردم و کمتر از ده دقیقه رو به روی دفتروکالتش ایستادت بوده
جناب اقای راتین شفاهی ...وکیل پایه یک دادگستری .سوتی بلند بالایی زدمو بسمه الله زیر لب گفتم و وارد دفترش شدم
برعکس بیشتر منشی ها ,خانومی محجه باوقاری پشته میز نشسته بود و تا متوجه حضورم شد سریع ایستاد سلام داد و گفت
بفرمایید در خدمتم .
سلام با اقای شفاهی کار داشتم ...با خودشون هماهنگ کرده بود ...سری تکون داد و گفت :خانومه؟؟؟سریع گفتم
رادمنش هستم ,اندیا رادمنش..
سری تکون داد بعد از اطلاع داد گفت :
خانوم رادمنش گفتن چند لحظه منتظر بمونید ...
باشه ای گفتم روی صندلی نشستم
برخلاف خونه تجملی راتین دفترش تقریبا پایین شهر بود بسیار ساده
در حال کنکاش دفتر بودم که منشی صدام کرد گفت اقای شفاهی منتظرتون هستند
از صبح استرس داشتم ولی نه تا به این حد .رو به رو شدن با این ادم واسم با رو به رو شدن با عزرائیل فرقی نداشت ...چند ضربه به در زدم و زمانی که گفت بفرمایید درو باز کردم و با دیدن راتین اونم با این سرو شکل اول کمی تعجب کردم اما ...
 ولی بعد از ثانیه ای به خودم اومدم با صدای بلند زدم زیر خنده همینم باعث شد اخمای راتین بیشتر تو هم کشیده بشه و بگه: بفرمایید داخل خانوم. لطفا درم ببنید
دستمو جلو دهنم نگه داشتم و باشه باشه ای گفتم سمته صندلی رفتم , جرات نگاه کردن به اون موهاش که خیلی ساده شونه کشیدع بود و دکمه پیراهنشو تا بلا بسته بود و چند تا انگشتر عقیق به دست کرده بود ,نداشتم ...
بدونه نگاه کردن بهش دست کردم تو کیفمو سفته هارو بیرون کشیدم روی میز گذاشتم .
بفرمایید خدمت شما
با دقت نگاه کردم و گفت میتونید برید
سرمو بالا اوردم و گفتم
د نه دگ ,خیلی حسه زرنگی داره خفه ات میکنه ...لطفا روی یه کاغذ بنویسید این سفته در چه مورد و به چه مدت دسته شما هست ...
لبخندی گوشه لبش نشست .خودکاری از جیب کت مشکیش بیرون کشیدو گفت
بنویسم یک سال
با حساب کتاب سر انگشتی گفتم :دو سال گفت :ولی اگر ازتون راضی نبودم؟شونه ای بالا انداختم و گفتم میتونید سفته هامو پس بدی و تا برم ...
باشه ای گفت و بعد از نوشتن رسید بابته سفته ها برگه رو به روم نگه داشت و گفت بفرمایید حالا میتونیی برید خانوم رادمنش
لحنه حرف زدنش رعشه ای به تنن انداخت ,درست با همون لحنی جمله شو ادا کرد که اون روز تو اتاق نگهبانی گفت
کارتو جور دیگه جبران میکنم ...
موقعه خروج از اتاقش قبل بسته در گفتم
میدونن جین پوشی موهاتو فشن میکنی ؟؟؟حاج اقا ...
تا خواست حرفی بزنه سریع در بستم و از دفترش زدم بیرون ...
چند ساعتی میشد رسیده بودم خونه وسایلمو جابه جا کرده بودم و با رادوین در حاله بازی کردن بودن و واسش میوه پوست میکندم که با باز شدن در به سمته صدا برگشتم با دیدن راتین دوباره خندم گرفت و همینم باعث شد با صدای عصبی بگه : بیا اتاقم
نمیتونستم خندمو کنترل کنم با رادوین شروع کردیم به خندیدن
زمانی که در اتاق و باز کردم با حوله ای که دور کمرش بسته بود با بالا تنه برهنه رو به روم ایستاده بود....
 

دستو پامو گم کردم و سریع خواستم برگردم که گفت
وایسا همونجا
مثله میخی که به دیوار کوبیده میشه به زمین چسبیدم ...چند قدم جلو اومد و در بست و کلید و تو در چرخوند و بین مشتش گرفت و به سمته سمته میز توالت اتاقش قدم برداشت و با صدای ارومی گفت
امروز خیلی دکمه پیراهنمو ,انگشتر توی دستمو به تمسخر گرفتی ,پس بشین و تماشا کن دگ چه کارای از این ادم برمیاد...
دستش سمته حوله اش رفت که هینی کشیدم و دستمو جلو چشمام نگاه داشتم ...با صدای معترضی گفتم :
شما خیلی ادم وقیحی هستید اقای شفاهی ...بهتر همین الان سفته هامو پس بدین چون حتی برای لحظه دلم نمیخواد خونه ادمی مثله شما کار کنم ...
قهقه ای زد و گفت دستتو از رو چشمات بردار خانوم کوچولو ....تمسخر چاشنی صدام کردم و گفتم واقعا خجالت نمیکشی بخوام دستمو از چشمم بردارم ...نوچ نوچ نوچ ....نمیدونم چی بگم .سفته هامو بده .میخوام همین الان دسته اژند بگیرم برم .صدای قدم هاشو هرم گرم نفسش روی دستام حس کردم و بعد اژ ثانیه ای کنار گوشم پچ زد
_سفته هاتو میخوای ؟؟؟اوکی ساعت دوازه شب تو اتاقم باش ... صدای چرخید کلید و باز شدن در تو سرم اکو پیدا کرد و زمانی که با رفتنش عطر تلخ و تندش از فضای اتاق کم شد متوجه شدم من موندم و دلی اشوبی و بدنی بی حس .
همونجور منگ به نقطه نامعلومی خیره شده بودم که اژند گفت

_هی اندیا چرا اینجوری شدی؟
انگشت دستم که هیچ پوستی واسش نمونده از دهنم بیرون کشیدمو گفتم اژند ساعت چنده
کمی چپ چپ نگاهم کردو گفت یازه و نیم ,قرصای رادوین و دادی؟
سری تکون دادم که معترض گفت ,هیچ صدامو داری میگم چرا چند ساعته همش تو فکری حتی برای شام نیومدی
سرمو تکون دادم و گفتم ,میخوام از فردا دنباله یه کار جدید بگردم
چشماشو گرد کرد و گفت ,دیوانه شدی اندیا ,چه کاری بهتر از این کار ,نگاهشو تو اتاق چرخوند و گفت ,خوب نگاه کن ,داریم تو خونه ای زندگی میکنیم که با قصر هیچ تفاوتی نداره و هیچ مسئولتی جز رادوین نداریم ,با بهترین حقوق که فقط پسنداز میشه .تو کاری بهتر از این پیدا کن من حرفی نداریم.
 

درست میگفت اما نمیتونستم بهش بگم من حس خوبی به راتین ندارم ...برای همین موقت سکوت اختیار کردم و تصمیم گرفتم تا پیدا کردن کار جدید در این مورد با اژند حرفی نزم و با به صدا در اومدن ساعت بزرگی که طبقه اول بود یک متر از جا پرید ...ولی سریع به خودم گوش زد کردم من همون اندیایی هستم که با تمام زیبایی خدادادی که خدا به خودمو خواهرم داده حتی برای لحظه ازش سو استفاده نکردین و همیشه برای حریم شخصی خودمون ارزش زیادی قائل بودیم ...من همون دختر به ظاهر ظریفی هستم که پشت سرش یک کوه استواری قرار گرفته و نخواستم مردانگی و یاد بگیرم بلکن خواستم مثله یک زن محکم باشم و مثله یک زن روی حرفم بایستم و تو این دنیایی که مرد هاش جز نر بودن چیزی بلد نیستن ,من زن باشم مثله یک زن ,زنونه زندگی کنم نه مردونه ...برای همین تمام جسارتمو به جفت پاهام منتقل کردم که نکنه بار دیگه جلو عطری تلخشو اون ته ریشش و چشمای کشیده مشکیش زبونم بند بیاد و نتونم اونجور که باید جواب بدم ...
بیشتر از پیش لباس پوشیده به تن کردم و موهامو بیشتر در حصار شالم قرار دادم ...باید متوجه میشد من ادمی نبودم که در قباله جذابیت و ثروتی که داره ,واسش دکمه ای شل کنم ...
به سمته در رفتم که اژند پرسید :
کجا اندیا؟هیچ زمانی بهم دروغ نگفتم و این قانون خواهریمون بود برای همین گفتم: الان میرم اتاق رادوین ،تو بخواب سری تکون داد و شروع کرد به خوندن کتاب های که اریکا برای کنکور واسش تهیه کرده بود...طی این دو روز اریکا تاثیرات مثبتی روی روند تحصیلی اژند ایفا کرده بود ...در اتاق بستم و قبل از رفتن به اتاق راتین که کور سوی نوری که از زیر در منعکس میشد به اتاق رادوین رفتم .اهسته در اتاقشو باز کردم ,درسته رادوین هیجده سال سن داشت ولی هنوز همچون کودکی خردسال تهی از حس نفرت و کینه و خشم بود, ای کاش هیچ زمانی تو دفتر ارزو هام نمینوشتم که دوست دارم سایز کفش هام به سایز پای مادربزرگ برسه..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.17/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.2   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه vvkjud چیست?