نیمرخ قسمت سوم
نفسی عمیق کشیدم در اتاق رادوین بستم و به سمته اتاق راتین رفتم و بعدواز چند ضربه به در و شنیدن صدای رایین دستگیره در باز کردم و راتین و گوشه ای اتاق روی صندلی چرم مشکیش زیر نور اباژور دیدم ..عینکی به چشم زده بود وکتاب قطوری در دست داشت ... با دیدنم کمی عینکشو جابه جا کردو گفت :
در اتاق و ببند و بشین
چشمی زیر لب گفتم و بعد از بستن در اتاق نگاهمو به دور تا دور اتاقش سوق دادم .
اتاقش پر شده بود از تخت بزرگ چرمی و کمد بزرگی که پر بود از کتاب و عکسی که به همراه خواهر و برادراش گرفته بود و همشون لباس مشکی به تن داشتن ..گویی جز رنگ مشکی هیچ رنگی تو دنیا راتین وجود نداشت ...
زیر نور اباژور نشسته بود انعکاس نور به صورتش بیشتو اخمو نشونش میداد .خیلی موشکافانه متنی از کتاب و میخوند ...کم کم حوصله ام سر رفته بود
و بیشتر از حوصله ام, استرسی که وجودم و فتح کرده بود اذیتم میکردم
خواستم لب به شکایت باز کنم که با صدای ارومی گفت .هیسسسس ...نفسی عمیق کشیدم پامو روی پای دیگه ام انداختم و به کتاب های کتاب خونه اش نگاه کردم
خواستم به سمته کتاب هاش برم که کتابشو بست و گفت .خب اندیا خانوم میبینم اصلا ان تایم نیستید .
راه رفته رو برگشتم و روی کناپه نشستم و گفتم
اگر نیم ساعتم زودتر میومدم هیچ تفاوتی نداشت من ده دقیقه دیر تر اومدم ولی شما بیست دقیقه اس , قافل از حضور من دارید کتابتون مطالعه میکنید
سری تکون داد و گفت
من نگفتم شما بیاد اینجا که با هم بحث کنیم ,بلکن گفتم بیاید که بهتون گوش زد کنم شما تا دو سال به پیشنهاد و گفته خودتون اینجا هستید,از روی صندلی بلند شد و روی کاناپه کنار نشست و گفت
یعنی شما طی این دوسال اگر خواستید برید حرفی نیست ولی باید قبلش خسارت صدو پنجاه میلیونی منو بپردازید و بعد برید
باورم نمیشد چی میگفت این ادم
سریع از روی کاناپه بلند شدم و گفتم خودت میدونی چی میگی ؟؟من اگر صدرکو پنجاه میلیون پول داشتم اینجا چکار میکردم ....
میتونی یه جور دیگه حساب کنی مثلا :
تا به خودم بیام دستمو کشید که باعث شدن پرت بشم تو بغلش. کنار گوشم پچ زد ،
در قباله هر بار راضی کردن من یک میلیون از حسابت کم میکنم یعنی اگر زرنگ باشی و از امشب شروع کنی میتونی دو سه ماهه سفته هاتو پس بگیری ,پوزخندی زد ادامه داد ,باور کن توانی اینو دارم طی یک ماه بتونم سفته هاتو پس بدم ...
از شدت خشم نمیتونستم درست نفس بکشیم و هرم نفسم به شدت گرم شده بود از روی پاش بلند شدم ناخواسته دستم بالا رفت و خواستم درست همون مشتی که نصار برادرش کردم به خودشم تقدیم کنم که سریع حرکت بعدیمو پیش بینی کرد و روی هوا دستم نگه داشت و قبل از این که به خودم بیام گرمی لب هاشو روی لب هام حس کردم . به یک باره تمام بدنم بی حس شد ... اون یکی دستشو روی کمرم گذاشت و با یه حرکت انی بلندم کردم و روی تخت گذاشت .توانایی هر کاری و ازم صلب کرده بود و زمانی که دستش زیر پیراهنم رفت فقط تونستم با صدایی که از ته حنجرم بیرون میومد بگم
ارتین بسته ...همینم باعث شد ارتین بیشتر وحشی بشه ....بعض بدی گلوم چند میزد و با قطره اشکی که از چشمم رها شد کمی ازم فاصله گرفت و کنار و گوشم پچ زد
از همون روزی که تو اتاقک نگهبانی دیدمت ازت خوشم اومد ولی هیچ زمانی تصور نمیکردم که تو اتاق و روی تختم داشته باشمت ...
خواستم لب باز کنم و بگم تو یه دام بیشرف بیشتر نیستی که انگشتشو روی لب هام گذاشت و گفت
هیسسس حالمو خراب نکن ... الانم چیزی نشده فقط یکم باهم حال کردیم میبینی که حتی لباساتم در نیاورم ...میتونی بری .ولی رو پیشنهادم فکر کن با خشم نگاهمو ازش گرفتم و گفتم تو خیلی پستی خیلی پست .من به هیچ مردی اجازه ندادم بهم دست بزنه اما تو
گوشه لبمو بوسید و گفت :برای همین که دستمالی کسی نبودی قبول کردم روی تختم راحت بدم ...
سریع از روی تخت بلندشدم و گفتم .تو واقعا چجور ادمی هستی ,تازه تو قبول کردی منو رو تختت راه بدی؟ لبخندی زد و گفت :خودت که دیدی ...تا چند لحظه پیش روی تختم بودی و زیرم داشتی دست و پا میزدی ...
کمی چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
برای این که به حریم و خط قرمزم تجاوز کردی بدجور پشیمونت میکنم اقای شفاهی ...منتظر باش..
شونه ای بالا انداخت و گفت منتظر هر انتقای از طرف هستم ...
بیشتر از این نموندم و از اتاقش زدم بیروم
هیچ باورم نمیشد راتین بخواد بهم چنین پیشنهاد بیشرمانه ای بده و بخواد منو به تختش دعوت کنه ...
من هرزه نبود وکه بخوام در اعضای 150میلیو سفته ای که خودم دادم هم خوابه راتین شفاهی بشم
ولی حالا که به این جا رسیده پس بچرخ تا بچرخیم ...تا به امروز نخواستم اون رومو به کسی نشون بدم ولی حالا که به اینجا رسید و خودش این بازی کثیف و شروع کرد به روزی میرسونمش که روزی هزاربار ارزوی مرگ کنه قافل از این که بدونه این بالا ها از کجا به سرش میاد ...
در اتاق و باز کردم, اژند روی میز خوابش برده بود صداش کردم تا بره روی تخت ... پلکاشو باز کرد یک چشمی به ساعت نگاه کرد و گفت :چرا انقدر دیر کردی اندیا بوسه ای به موهاش نشوندم و گفتم کارم زمان برد ،برو روی تخت خواهر خوشگلم برو...
از فردای اون روز نگاه ها و لبخند های راتین بیشتر شده بود و با هر بار چشم تو چشم شدن باهاش از شرم ,خیس عرق میشدم همینم باعث میشد راتین به هدفش برسه ...رابطه ام با رادوین روز به روز بهتر میشد تا به حدی که اگر نبودم لب به غذا نمیزد ,منم دقیقا همین و میخواستم ,راینان خیلی کم خونه میومد رایکا و اژند بیشتر تایمشون و در حاله درس خوندن بودن ,منم تمام مسئولیت رادوین به گردن گرفته بودم که اژند با خیاله راحت به درساش برسه ...
ساعت از سه ظهر گذشته بود و روز های گرم تابستونی و سپر میکردیم ...با رادین در حاله بازی روی چمن ها بودیم که صدای راتین از تراس اتاقش شنیدم
_رادوین بیا بالا کارت دارم ....
لبخندی زدم خودش خوب میدونست جز سلام واونم به اجبار جواب هیچ کدوم از سوالاشو نمیدادم همینم باعث شده بود حد مرز خودشو بدونه ...
دلم نمیخواست نقشه شومی که هر شب با یاد اوری اون لحظه که تو بغلش بودم تو سرم تداعی میشد و عملی کنم ...
دسته رادوین و گرفتم و کمکش کردم از پله ها بره بلا و پشته در اتاق رادین منتظرش موندم با صدای فریاد رادوین بدونه در زدن با وحشت درو باز کردم
و زمانی که رادوین و در اون صحنه دیدم تمام وجودم لرزید ...
,بدونه این که متوجه کارم بشم به سمته راتین حمله ور شدم و محکم زدم تخت سینه اش و گفتم
چه غلطی کردی عوضی ...چرا رادوین از حال رفت ...
دستی به موهاش کشید و روی صندلی کنار تخت رادوین نشست و گفت
نیاز نیست دایه مهربون تر از مادر بشی .
روی تخت کج شده بودم و رادوینی که چند دقیقه قبل صدای خنده اش تا سر کوچه میرفت ولی الان مثله مرده ها روی تخت افتاده بود نگاه میکردم و دستی به موهاش کشیدم و کنار گوشش اسمشو صدا میزدم .رادوین عزیزم پاشوو...رادوین جان پاشو میخوایم بریم باهم بازی کنیم پاشو عزیزدلم .
ولی انگار اصلا روحی تو بدن این ادم وجود نداشته ,چشمام پر از اشک شدو موهامو از صورتم کنار زدم و گفتم :
راتین چرا اینجوری شد
روزنامه رو از جلو صورتش کنار زد و گفت :
ماهی یک بار باید این امپول ارامبخش و بهش تزریق بشه ,وگرنه تشنج میکنه .اوایل دکتر این کارو انجام میداد ولی به مرور زمان برای اینکه رادوین با دیدن دکتر حالش بدتر نشه خودم بدونه اینکه از قبل بهش بگم واسش امپولشو میزنم ...
با عصبانیت غرویدم پس چرا اینجوری شد بدنش میلرزید ...چرا نگفتی بیام تا سرشو گرم کنم .این چه روش مسخره ای...
با عصبانیت غرید: اهههه جمع کن خودتو ...مشکل داری میتونی همین الان گورتو گم کنی و از این خونه بری .من استخدامت نکردم که بخوام در قباله برادر خودم بهت جواب پس بدم ...
به یک باره با حرفی که زد حس کردم سطل اب سردی ریختن روسرم ...
باورم نمیشد .من حرفی نزده بودم که بخوام این جواب و بشنوم .ناراحتیمو از تو چشمام خوند
اول کمی اخم کرد و خودشو اماده کرد برای واکنشم ولی زمانی هیچی جز سکوت ندید خودش پشمون شد از روی صندلی بلند شد و رو به روم ایستاد
خواست حرفی بزنه که بهش اجازه ندادم. از اتاق رفتم بیرون. گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و شماره ساناز گرفتم
من نخواستم ولی خودش مجبورم کرد ...
مثله همیشه بود پر انرژی ,از میونه هم همه هایی که به گوش میرسید با صدای بلند گفت:به سلام اندیا خانوم یاد ما افتادی
خواستم بگم من همیشه به فکرتم که سریع جمله بعدیمو پیش بینی کردو گفت ,کارتو بگو عزیزم من که میدونم برای احوال پرسی زنگ نزدی اهله مهمونی و برنامه مشروب اینچیزام که نیستی ..
لبخندی زدم .خوب منو میشناخت .گفتم
شاناز یه کاری بخوام واسم انجام میدی
سریع گفت تو جون بخواه عزیزم .هیچ زمانی محبتی که در حقم کردی و برای دو هفته منو خونه مادربزرگت راه دادی و فراموش نمیکنم ...مگه میشه تو کاری ازم بخوای من انجام ندم ...
گفتم این چه حرفیه ...میخوام واسم یه موادی جور کنی طرف بهش وابسته بشه
اول کمی سکوت کرد و بعد گفت
هیچ معلومه چی میگی تو دختر,برای کی میخوای
مسمم گفتم اره مطمنم و هزینه اش هم واسم مهم نیست .گفت برای کی میخوای ؟؟؟
پوفی کشیدم ,ساناز میتونی جور کنی یا نه؟
_سریع گفت اون که اره ولی برای خودت که ...
-ای بابا برای خودم نمیخوام خیالت راحت گفت باشه پس فردا همین موقع بهت زنگ میزنم .تماس و قطع کردم. من ادم نامردی نبودم ولی بعضی وقتا دنیا خودش نامردت میکنه .من ادمی نبودم که بخوام ی گوشه بشینم و تو سر خور اینو اون باشم ...
*****
ساعت از دوازه شب میگذشت ولی هنوز رادوین به خواب عمیقی رفته بود. بالای سرش نشسته بودم هیچ فکر نمیکردم طی این مدت انقدر وابسته محبته این فرشته بشم .تو فکر بودم به نقطه نامعلومی خیره بودم که در اتاق باز شد ...
راتین تو چارچوب در ظاهر شد گفت
تو برو بخواب من هستم ...
بدونه نگاه کردن بهش گفتم
نمیخواد خودم هستم
درو پشته سرش بست و گفت
هرجور راحتی ,کنار رادوین نشست و گفت :چرا با بچه ها نرفتی شهر بازی .
پوزخندی زدن گفتم :چیه نکنه برنامه تو بهم ریختم ,میگفتی میخوای خونه رو خالی کنی خودم گورمو گم میکردم
نگاهشو از رادوین برداشت و به چشمام خیره شد وگفت
از کجا معلوم همین الانم خونه رو خالی نکرده باشم
اولین ماشینی که جلوی پاش ترمز زد سوار شد .خیلی وقت بود هرچی بیشتر دنبالش میرفتم مچشو میگرفتم بیشتر از خودم بدم میومد....خودم باعث هرزگیش شدم , درست اون شبه کذایی زمانی که ازش خواستم از اتاق بره بیرون و خودم مواظب رادوین باشم ....
با صدای بوق ممتد ماشین های پشت سر ضربه ای به فرمون ماشین زدم و زمانی که خواستم پامو رو گاز ماشین فشار بدم برم
صدای بم مردی رو عصابم خشه وارد کرد .
هی مرتیکه اگه دید زدنت تموم شد بکش کنار نترس, این جن***رفت یکی دگ میاد,برو کنار کار داریم ...زمانی که به خودم اومد با قفل فرمون از ماشین پیاده شده بودم و شیشه سالمی برای ماشینش نذاشته بودم .به خیالم این که شاید با ریختن شیشه ماشینش عصابم اروم بشه , ولی دلم خون میخواست در ماشینشو باز کردم و خواستم از ماشین بکشمش پایین که چند نفر اومدن و مداخله کردن و به اجبار سوار ماشین شدم .کجا میخواستم برم , دفترم ...یا خونه ...هه خونه ای که بعد رفتنش رادوین خودشو تو اتاقش حبس کرد...صدای موزیک و زیاد کردم و پامو روی گاز فشردم ...میسوختم و اما نمیتونستم دم بزنم .نمیتونستم برم جلوشو بگیرم بگم خیلی غلط میکنی ,شدی هرزه این شهر ,بگم گوه خوردم که بهت دست درازی کردم ...چی بگم که با اون چشمای یخیش زل نزنه به چشممو نگه گورتو گم کن ,از چشماش هزار بار تنفر و نخونم .... عاشقش نبودم حتی هیچ حسی بهش نداشتم ولی من باعث و بانی حال و روز الانش بودم .اون دگ اون اندیا سابق با لباس های ساده نیست دیگه مثله قبل صورتش معصوم نیست و معصومیت نگاهشو پشته خروار ها ارایش مخفی نکرده ,اون دیگ اندیایی که روز اول دیدم و میشناختم نیست ...خودم باعث شدم لعنت به من ...
****
پوزخندی روی لب زدم و گفتم
ببین خوشگله من مثله خواهر مادرت نیستم ,دلیل نمیشه اگر سوار ماشینت شدم و یکم باهات خوش برخورد کردم هوایی بشی؟؟؟ _حالا چرا عصبی میشی، پیشی ملوسه ...بگو چند حساب میکنی ,مشتریت میشیما ...
زدم زیر خنده و مثله بقیه روز ها که متوجه میشدم رایتن دنبالمه و سوار یکی از همین ماشینا میشدم در اخر به کمک شوکر که روی گردنشون میذاشتم پیادم میکردن , پیاده شدم و قبل از این که چند تا فحش نصار پدر و مادر نداشتم کنن سریع از ماشین فاصله میگرفتیم و میرفتم سرکار هرروز ,
تمام مدتی که مشغول تدریس دختر کوچیکه زهرا خانوم بودم ,از این که راتین لحظه به لحظه به خیاله این که باعث شده به راه خلاف و هرزگی کشیده بشم لذت میبردم ...
با صدای زهرا خانوم به خودم اومدم .اندایا جان امروز اصلا حواست به صبا جان نیستا ...سریع نگاه خیرمو از روی برگه های امتحانی که چند دقیقه قبل صبا جواب داده بود و جلوم گذاشته بود تا تصحیح کنم برداشتم و گفتم:شرمنده یکم ناخوش احوالم...سینی چایی و جلوم گذاشت و رو به صبا گفت:
برو اتاقت عزیزم من با خاله اندیا کار دارم ,صبا ای به چشمی گفت و دور از چشم زهرا خانوم گوشیشو برداشت و به اتاقش رفت
زمانی که از رفتن صبا خیالش راحت شد گفت بچه اس دیگه میترسم حرفامو بشنوه و پس فردا همه جا جار بزنه .
دهنم خشک شد ,نکنه بخواد بخاطر بی توجه ای امروزم ,جوابم کنه .سریع گفتم :باور کنید صبا خیلی تو درساش پیشرفت کرده ,حتما شما هم از نمره های امتحان ترمش متوجه شدید .
لبخندی به لب زد و گفت چاییتو بردار عزیزم ,اون که میدونم و باباش هم کلی ازتون راضیه, من در مورد مسئله دیگه ای باهات کار داری عزیزم .نفسی از سر اسودگی کشیدم و چایی مو برداشتم و قندی تو دهنم گذاشتم و زمانی که چایی نزدیک لبم بردم گفت :راستش برای امر خیر میخوام مزاحمت بشم ,پوزخندی که روی لبم امد و سریع با ریختن چایی داغ توی دهنم محو کردم ,ادامه داد ,راستش طی این مدتی که میمودی خونمون و میرفتی کاملا زیر نظر داشتمت و از خانومی و وقارت خیلی خوشم اومد البته اینم بگم ی چند جلسه ای که تیپ لباس پوشیدنت خیلی عوض شده ولی ...سری تکون دادم که گفت ,من یه برادر دارم سی و پنج سالشه چند ساله پیش دوست دخترش فوت شد بعد از اون به هیچ دختری نزدیک نشد و گفت دیگه ب قصد ازدواج نداره ,تا این که چهارشنبه هفته پیش شمارو اینجا دید ,یک دل نه صد دل عاشقت شد دختر ...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ,زهرا خانوم از خانواده اصلی بود و وضعه مالی بدی نداشت ,برادرش خوب به خاطر دارم جوان معقولی بود ولی من نمیتونستم خودمو قالب چنین خانواده ای کنم ...طی این سه ماه دومین خاستگاری بود که به اجبار مجبور میشدم جواب رد بهشون بدم ...حاضر بودن تا اخر عمر مجرد بمونم ولی هیچ زمانی کسی از رسواییم, با خبر نشه ....
گوشت با منه اندایا جان ,سریع به خودم اومدم و گفتم بله بله میفرمودین
کمی خودشو جابه جا کرد و پاشو رو هم انداخت و گفت ,از تحصیلات و اقاییش هر چی بگم کم گفتم ... سرمو پایین انداختم و گفتم :ولی شرمنده من قصد ازدواج ندارم ...با پایان جمله ام وا رفت ولی در کسری از ثانیه خودشو جمع و جور کرد و گفت ,دختر خوب تو اول به حرفم گوش بده ببین من چی میگم ,نکنه دوست پسر داری ,سریع گفتم: نه نه اصلا ولی خب فعلا موقعیت ازدواجم جور نیست ...راستش اصلا خانواده هامون به هم نمیخوره من با خواهرم زندگی میکنم و زمانی که بچه بودیم پدر مادرم فوت کردن از خانواده پدری فقط یه مادر بزرگ داشتم که چند ماه پیش فوت کرد و خانواده مادریمم اصلا ایران نیستن یعنی از بچگی اصلا ندیدمشون ,نمیخوام بدها همش در این مورد سرزنش بشم
کمی به چشمام خیره شد و گفت :این چه حرفیه عزیزم ,نظرت چیه یه مدت با برادرم صحبت کنی, شاید اون مشکلی نداشته باشه ,مهم شما دوتا هستید ,خواستم دوباره مخالفت کنم که سریع مداخله کرد و گفت حالا یک بار هم صحبتی که ایرادی نداره خدارو چه دیدی ,نتونستم مخالفت کنم, بهتره بگم روم نشد حرفی بزنم ,شاید اگر پدر و مادری بالاسرمون بود و بهمون قدرت نه گفتن و یاد میداد نصف این بلا ها سرمون نمیومد ...به اجبار قبول کردم.... ,به پیشنهاد خودش قرار شده چهار شنیه هفته اینده تو خونه خودشون با بردارش ملاقات داشته باشم .از اخرین باری که راتین تعقیبم کرده بود چند روز میگذشت و میترسیدم اخر برای این که لجه راتین و در بیارم یکی از همین روز ها سواری یه ماشین بشم و نتونم به همین راحتی ها از ماشین پیاده بشم...
برای این که بتونم از پس خورد و خراکمون بر بیام مجبور بودم همزمان چند کارو با هم انجام بدم و در اخر, سر این که چرا خط تا یکی از شومیز ها خرابه توبیخ میشدم در اخر ماه چندرغاز میداختن فکه دستمو راهی خونه اجاره ای که با پولی ارث ,از خونه مادربزرگ بهمون رسیده بود, و اجاره کرده بودیم میشدم...
در خونه رو باز کردم باید چهار طبقه رو با پله ها میرفتم بالا و در اخر زمانی که به طبقه چهارم میرسیدم نفسی واسم نمیوند توانای باز کردن در نداشتم ...کلید و تو در چرخوندم و در باز کردم و زمانی که خواستم کلید و به جاکلیدی روی دیوار اویزون کنم خودمو تو اینه دیدم .هیچ باو نداشتم من همون ادم سه ماه پیش باشم ,با نقابی که به صورت زده بودم چیو میخواستم به خودمو ادمای اطرافم ثابت کنم,که من یه هرزه ام؟ ...اگر راتین واسش مهم بود که هیچ زمانی اون بلارو سرت نمیاورد...هزار بار تو اینه به خودم فحش دادم که چرا نرفتم و شکایت نکردم ولی شکایت میکردم که چی میشد؟طبل رسواییم عالم و خبر میکرد...مثله امروز و روز های دیگه رایتن و زیر لب نفرین کردم به سمته یخچالی قدیمی سبز رنگ اشپزخونه رفتم و خواستم بطری اب بردارم که نوشته روی کاغذ دیدم. اژند واسم نوشته گذاشته بود که قراره شب با دوستاش بره بیرون و ممکنه دیر بیاد خونه ,اول دستم سمته گوشی رفت تا بردارم و بهش بگم قبل ساعت نه برگرده خونه ولی دلم سوخت ,اون که جز ماهی دو سه بار شام با دوستاش بیرون رفتن، امیدی نداشت ,پشیمون موبایلمو تو کیفم گذاشتم و به سمته اتاق رفتم که با صدای ایفون پوفی کشیدمو به سمته صدا رفتم ,به خیاله این که اژند برنامه ای شامش کنسل شده و زود برگشته خونه ایفون و زدم و به سمته اتاق رفتم ولی دوباره ایفون زنگ خورد...عصبی ایفون و جواب دادم و گفتم اژند مرض داری زنگ میزنی خب بیا بالا دگ ...ول با شنیدن صدای مرد غریبه تپش قلبم بالا رفت ...
سریع گفتم: بله خودم هستم برای خواهرم اتفاقی پیش اومده ؟؟؟ مرد ناشناس گفت :لطفا بیاید جلوی در، شاکی خصوصی دارید خانوم ...با صدای متعجب گفتم
من ؟؟؟مطمئنید؟
-بله شما مگه خانوم اندیا رادمنش نیستید ؟بله خودم هستم ,پس لطف کنید بیاید پایین ,ایفون و سرجاش گذاشتم و با دست و پایی لرزون گوشیمو همراه کلید و برداشتم ومقنعه مو سر کردم و از پله رفتم پایین و زمانی که پشت در راتین و به همواه سرباز دیدم ,تا اخرشو خوندم ,اخر کار خودشو کرد و سفته هامو اجرا گذاشت .چند قدم برداشتم بدونه توجه کردن به حرفای سرباز زدم تخت سینه راتین و گفتم ,چی از جونم میخوای ,چرا دست از سرم برنمیداری ,بابا یه مشت زدم به داداشت هزار بار تلافی کردی ,باید چکار کنم دست از سرم برداری ,بی ابروم کردی بستت نبود حالا با سرباز اومدی جلو خونه ام چه غلطی کنی ؟اخماشو تو هم کشید با دستش چونمون قاب گرفت و گفت :هرزگی بدجور زیر زبونت مزه کرده نه ؟؟؟ خواستم دستشو پس بزنم که سرباز جلو اومد و گفت ,بسته پاسگاه همه چی مشخص میشه ,شما باید طبق قانون همراه ما بیاید و به ماشین پلیس اشاره کرد .خواستم به سمته خونه برم تا درو ببندم که سرباز به خیاله این که میخوام فرار کنم سریع استین مانتومو گرفت .برگشتم تا بهش بگم میخوام در بندم اما به جای دو تا چشم سرباز با هزاران چشم فضوله همسایه ها و صدای پچ پچشون رو به رو شدم و بدونه بستن در به سمته ماشین پلیس رفتم و سوار شدم ...
راتین به سمته ماشین خودش رفت ,سریع تو به اژند زنگ زدم ,ولی هرچی منتظر موندم جواب نداد ودر اخر مجبور شدم پیام بدم که راتین سفته هامو اجرا گذاشته و دارم میرم پاسگاه ...کمتر از ده دقیقه روی صندلی رو به روی راتین نشسته بودم و منتظر افسرنگهبان بودیم ,تمام مدت حتی نیم نگاهی بهش ننداختم تا اخر خودش زبون باز کرد و گفت :من هزار بار, بعدش ازت معذرت خواهی کردم گفتم که متوجه نشدم ولی تو چکار کردی و رفتی شدی زیر خواب اینو اون ... لبمو با زبون تر کردم گفتم :اگر برم زیر هزار نفر بخوابم سگشون به تویی که من خونه ات پناه اورده بودم و بهم تجاوز کردی شرف داره ,اون ادمایی که من میرم زیرشون میخوابم به خواسته خودمه ولی تو چی ,توی که زجه زدمو و ازت خواستم ولم کنی ولی با بیرحمی تمام بهم تجاوز کردی ,تویی که میدونستی من به اون کارو اون پول نیاز دارم ,اره سگه اون ادما به تو شرف داره ,چون تو باعث شدی بشم همون ادم که تو بهش میگی هرزه و مسبب این هرزگیش شدی ...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید