نیمرخ قسمت چهارم
خواستم ادامه بدم و باعث بشن راتین لحظه به لحظه بیشتر سرشو پایین بندازه که افسرنگهبان اومد پشته میز نشست و بعد از خوندن پرونده ای که دستش بود رو به من گفت ,سفته ها برای شماست ؟کمی به راتین چپ چپ نگاه کردم و گفتم بله ,
رو به راتین گفت: شما شاکی هستید ؟راتین سری تکون داد و افسر نگهبان گفت ,شما در قباله گرفتن صد میلیون پول نقد به اقای رایتی شفاهی صدو پنجاه میلیون سفته دادین درسته؟
باورم نمیشد ,صد میلیون وجه نقد! سریع گفتم :نه این درست نیست من خونه این اقا پرستار بودم، پرستار برادرش, این اقا ازم خواستن صدو پنجاه میلیون سفته بهشون بدم ,ولی بنا به دلایلی از کارم استعفا دادم .افسر کمی به سفته ها نگاه کردن و بعد برگه رو به روم گذاشت و گفت ,مگه این امضا شما نیست ,خوب نگاه کردم ,امضا خودم بود ,گفتم بله امضا خودمه ,خیلی جدی گفت ,ولی اینجا اینجوری قید شده ...گفتم ,ولی من این نوشته هارو درست مطالعه نکردم ,کمی بهم نگاه کرده و گفت: شما چی میفرمایید اقای شفاهی ,راتین نگاهی به من کرد و بعد رو به افسر گفت ,شما خودتون حرف این خانوم و باور میکنید ؟کدوم ادم عاقلی بدونه خوندن سفته اونم صدو پنجاه میلیون امضا میکنه ,این خانوم دروغ میگن جناب و من ازشون شکایت دارم یا باید پوله منو پست بدن یا باید دادگاهی بشن
با شنیدن اسم دادگاه رعشه ای به تنم افتاد و تصویر میله های زندان توی ذهنم تداعی شد یاد تنهایی اژند جلوی چشمام اومد و همین باعث شد اشک به چشمام هجوم بیاره و دیدم تار کنه
افسر نگاهی بهم انداخت و گفت خانوم لطفا اینجا اشک تمساح نریزید به جای گریه کردن و دروغ گفتن به من بگو چکار میکنی ,پول و میاری میدی به این اقا یا ...
سریع گفتم میتونم با خودشون تنها صحبت کنم ,افسر نگاهی به راتین انداخت و زمانی که رضایت راتین و گرفت گفت فقط عجله کنید و از اتاق رفت بیرون به محض بسته شدن در دستامو تو هم گره کردمو رو به راتین گفتم :تو خدا پیغمبر سرت میشه؟ تو انصاف داری ؟اخه چجوری اسم خودتو میذاری مرد ,تو که از هزار تا نامرد ،نامردی تری و به همشون سور زدی ,اخه بی انصاف من از تو پول گرفتم ؟حتی بابته اون چند هفته ای که اونجا موندم یه هزارتونی ازت پول گرفتم ...تمام مدت راتین به لب هام خیره مونده بود و حرف نمیزد مثله همیشه اخماش تو هم کشیده بود ,زمانی که حرفام تموم شد گفت
با اتمام حرفم سرشو پایین انداخت و صدای بم مردونه اش گفت :
همراهم میای ,تا سفته هاتو نذارم اجرا ,میگی من باعث بی ابروییت شدم ؟باشه بیا خونه خودم ،نه بهت دست میزنم و نه حتی نزدیکت میشم ولی نمیذازم پلمی که من باز کردمو دیگران استفاده کنن و من مسبب این هرزگی بشم ,یا باهام میای و من شکایتمو پس میگیرم یا به جونه همون رادوینی که از روز روزی که رفتی به اجبار سرم زنده اس, تا اخر این راهو میرم و تا پشته میله های زندان نبینمت بیخیال نمیشم ,خودت انتخاب کن حرفی کهواز دهنم بیرون بیاد تا عملیش نکنم بیخیال نمیشم ,میخوای بری پشته میله های زندان یا همراهم میای ؟اشکامو پس زدمو پوزخندی روی لبم نقش بست ,گفتم:بذال من جمله تو درست تر بیان کنم ,یا میام تو زندانی که تو واست میسازی یا میری پشته میله های زندان که این قانون واسه ادم های بی کسو کاری مثله من ساخته ..
شونه بالا انداخت گفت ,زود باش ...کدومش ؟؟
از روزی که دیده بودمش همین بود ,از خودراضی مغرور و جدی و فقط زمانی گره اخماش باز میشد کخ با رادوین هم صحبت میشد....
سرمو پایین انداختم و بدونه این که بخوام, به پهنای صورتم اشک ریختم ,که صدای راتین بلند شد,
- پس خودت خواستی و افسرو صدا زد .شاید اگر اژند نبود میرفتم زندان ولی برای لحظه ای پامو تو خونه این ادم نمیذاشتم ولی چاره ای نداشتم و قبل از این که افسر بیاد با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم :باشه قبول میکنم ... به همراه راتین از پاسگاه بیرون اومدم گوشیمو از نگهبانی پس گرفتم طی نیم ساعت اژند بالای صد بار تماس گرفته بود و پیام داده بود به محض روشن شدن گوشیم شمارش و گرفتم و قبل از جواب دادن اژند ,راتین با صدای که تمسخر توش موج میزد گفت :به کدوم بدبختی زنگ میزنی و میگی که برنامه شبت خراب شده ,
,راتین با صدای که تمسخر توش موج میزد گفت :به کدوم بدبختی زنگ میزنی و میگی که برنامه شبت خراب شده ,خواستم دهنم باز کنم که اژند جواب دادو زمانی که صدای هقهقش تو سرم پیچید ,بند دلم پاره شده و دوباره اشکام روی گونه هام جاری شدن میون گریه هام گفتم ,گریه نکن اندیا فدات بشه گریه نکن خواهر قشنگم ,دارم میام خونه فداتشم ,
اژند نالید کجایی اندیا چرا زنگ میزدم جواب نمیدادی,گفتم دارم میام نیم ساعت دگ اونجام گوشی و قطع کردم خواستم برم سر خیابون و سوار ماشین بشم که راتین سریع بازمو گرفت گفت :
نوچ نوچ نوچ کجا خانوم کوچولو ,هرزگی دیگ تموم شد خودم میرسونمت و فردا ظهر میام دنبالت طی این مدت وسایلتو جمع میکنی شیرفم شدی ؟؟ چپ چپ نگاهش کردم ولی هیچی نگفتم ,از این که فکر میکرد طی این مدت کارم شده بود خراب بازی و اون خودشو مقصر این اتفاق میدونست و عذاب وجدان داشت خوشحال بودم و همین برای ارضا روحم کافی بود...
بعد از رسیدن و متوقف شدن ماشین دستش سمته سویچ رفت تا ماشین و خاموش کنه ,اخمامو تو هم کشیدم و گفتم ,تو کجا؟لبخند کجی نشست پشته روی لبش و گفت ,من خودم وکیلم خانوم کوچولو...راهی که تو میخوای بری من اسفالت کردم .به خیالت که الان میرسونمت جلو خونه و شبونه بارو بندیلتو میبندی و میری .نخیر از این خبرا نیست راه بیوفت ...هزار تا فحش و نا سازا روی زبونم اومد ولی مجبور شدم لال مونی بگیرم. حق بود تو اون خونه میموندم و با قرصایی که قرار بود به دستم برسه معتادش میکردم تا میفهمید با کی در افتاده از ماشین پیاده شدم و تمام حرصمو روی در ماشین پیاده کردم همینم باعث شد برگرده و با تمسخر بگه....هرکاری دوست داری کن تا بریم خونه...از پله ها بالا رفتیم و زمانی که درو باز کردم با اژند رو به رو شدم که چشماش بخاطر گریه ,یه کاسه خون شده بوده
ساعت از دو ظهر میگذشت و راتین بعد از این که منو رسوند خونه درو پشته سرش قفل کرد و گوشی منو اژند گرفت و رفت...
تقریبا وسایلمون جمع کرده بودیم مونده بود یه یخچال قدیمی و یه فرش و چند تا کاسه و بشقاب که اونم موقعه رفتن میدادم به همسایه پایینی که وضعه مالی بدتر از ما داشت ... طی این مدت نذاشتم اژند بفهمه راتین چه بلایی سرم اورده و حاله بده رادوین و بهانه کردمو از اون خونه زدم بیرون ...شاید همینم باعث شده بود اژند زمانی که متوجه شد قراره برگردیم اون خونه خوشحال بشه و هیچ شکایتی نکنه ...ساعت از سه ظهر گذشته بود که صدای چرخیدن کلید در بلند شد .سریع از روی زمین بلند شدم شالمو روی سرم انداختم ,خودم خندم گرفته بود جلوی مردی حجاب میکردم که بکارتمو گرفته بود ...رو به اژندم اشاره کردم که شالشو سر کنه و زمانی که راتین تو چارچوب در ظاهر شد منو اژند جفتمون ساکمون دستمون بود حاضر بودیم..
با باز شدن در رو به روم رادوین و دیدم و تا متوجه حضورم شد دستشو باز کرد و به سمتم دویید و همونجا ایستادمو اغوشمو برای پاک ترین ادم روی زمین باز کردم زمانی که بهم رسیدم محکم بغلش کردمو پیشونیشو بوسیدم و بیشتر از چند دقیقه میگذشت اما رادوین همچنان بغلم کرده بود و تو موهام نفس عمیق میکشید و میونه گریه هاش میندالید که:خیلی نامردی فرشته ,گفتی تنهام نمیذاری ,گفتی دوستم داری و همیشه باهام می مومنی ولی رفتی و منو تنها گذاشتی ,از خودم دورش کردمو گفتم
قول میدم دیگه تنهات نمیذارم ولی شرط داره ,سریع با استینش اشکشو پس زد و گفت هرچی باشه قبول میکنم
خندیمو گفتم اول این که باید غذاتو بخوری سریع گفت چشم .و دوم ,از ای به بعد دیگ از امپول نترسی و اخر این که منو ببری و طبقه دوم اتاق و بهم نشون بدی ؟ کمی مکث کرد و گفت قبوله بزن بریم .همونجا کولمو روی زمین گذاشتم و با احوال پرسی سرسری از کنار رایان و رایکا رد شدم و با رادوین به سمته اتاقش رفتیم و درست زمانی که از کنار اتاقم رد شدم ,همون شب کاذیی تو ذهنم تداعی شد ,ثانیه به ثانیه اش از جلوی چشمم رد شد ولی با صدای رادوین به خودم اومدو به سمته اتاقش رفتم و با اسانسور گوشه اتاقش به طبقه دوم اتاق رفتیم ....
یه اتاق بزرگ پر از نقاشی های که هیچ باور نمیکردم کار رادوین باشه با دیدن نقاشی هاش تازه متوجه شدیم اون عکس دسته جمعی خانواده شفاهی هم نقاشی همین استاد رادوین بوده با تعجب و دهنی باز گفتم :واقعا اینا نقاشی های خودته ؟سرشو تکون داد و گفت : بیا بریم میخوام یه چیزو نشونت بدم
دستمو گرفت و به گوشه ترین و تاریک ترین نقطه اتاق بود
زمانی که پارچه سفید و از روی بوم نقاشیش برداشت مو به تنم ایستادم دستمو جلو دهنم گذاشت و بدونه این که متوجه بشم اشکام جاری شد ,رادوین جلو اومد اشکامو پاک کرد و گفت
این تویی ,تمام این مدت که نبودی یواشکی میومد اینجا تو رو میکشیدم ,فکر میکردم دگه نمیای ,تو فرشته زندگی منی ,هیچ زمانی نرو...
جلوی پاش زانو زدم و گفتم
رادوین من نمیتونم بهت قول بدم همیشه کنارت میمونم ولی میتونم بهت اطمینان بدم تا روزی که بتونم تنهات نمیذارم
کمی گنگ نگاهم کرد و گفت
الان اینو که گفتی یعنی چی ...لبخندی زدمو گفتم هیچی ,بیا بریم پایین پیشه رایکا ...سری تکون داد ,
پایین پله ها رایکا و اژند در حال گپ زدن بودن و راتین سرش تو گوشیش بود و زمانی که صدای قدم های محکم رادوین شنید سرشو بلند کردو بدونه توجه به من رو به رادوین گفت :
_کجا رفتین ؟؟؟ رادین نگاهم کرد و ادامه داد ؟-راتین میتونم یه خواهش داشته باشم ؟؟راتین سری تکون داد و گفت حتما بگو؟
رادوین به سمته راتین رفت و گفت :
میخوام یکی از نقاشی هامو بذارم اونجا , به دیواری اشاره کرد که پر بود از نقاشی ها محشر که متوجه شدم تمامش کار خود رادوین بوده
راتین سری تکون داد و گفت حتما ,ببینم نقاشیتو ..خوب میدونستم رادوین در مورد کدوم نقاشی حرف میزنه ...گوشه ترین صندلی و انتخاب کردم و نشستم .رادوین از ساناز خدمت کار خونه خواست بره بالا و نقاشی و بیاره ...بلافاصله گفتم
تنهایی نمیتونه ,راتین چشماشو ریز کرد و گفت ,شما از کجا میدونیی رادوین در مورد چه نقاشی صحبت میکنه ,قبل از این که بخوام حرفی بزنم راتین جواب رادوین داد .
راتین چشماشو ریز کرد و گفت :شما از کجا میدونیی رادوین در مورد چه نقاشی صحبت میکنه ,قبل از این که بخوام حرفی بزنم رادوین جواب راتین داد .من اندایا بردم تو اتاق نقاشیام ,راتین ابری بالا انداخت و گفت :یعنی میخوای بگی اندایا از خواهر و برادرات مهمتره !!!رادوین برگشت و نگاهم کرد و لبخندی به لب زد و رو به راتین گفت:اندایا فرشته اس ...راتین سوتی کشید وگفت حالا ما ادم ها نمیتونیم بیایم اتاق نقاشیات .رادوین ابرویی بالا انداخت و گفت نه ...
راتین سری تکون داد و گفت
نقاشیت کجاست برم بیارم .رادوین سریع از رو صندلی بلند شد وگفت
منو فرشته خانوم باهم میریم میاریمش ,راتین متعجب گفت ,فرشته خانوم ,رایکا قهقه ای زد و گفت: به اندایا میگه فرشته خانوم دیگه راتین ،هنوز متوجه نشدی ,راتین ابرویی بالا انداخت روی صندلیش نشست
نقاشی که رادوین از صورتم در قالب فرشته با دو بال بزرگ کشیده بود محشر بود و اگر مابقی نقاشی های که گوشه به گوشه اتاقشو پر کرده بودن نمیدیدم عمرا باور میکردم پسری با مشخصات رادوین بتونه چنین اثر هنری خلق کنه ...به هر زحمتی بود بوم و از پله ها پایین اوردیم و زمانی که رایتن و رایکا و اژند نقاشی و دیدن با دهن باز به من و رادوین نگاه کردن .
در اخر راتین گفت ,پس شبایی که تا صبح بیدار بود و با کسی حرف نمیزدی این نقاشی و میکشیدی؟؟؟رایکا رو به راتین گفت :
داداش حیف این نقاشی نیست بدونه قاب نصب بشه ,رو به رادوین گفت ,موافقی ؟؟رادوین سری تکون داد ...
رایکا و اژند به سمته پله ها رفتن و رادوین بعد از گذشت چند روز به همراه ساناز رفت اشپزخونه تا غذا بخوره
راتین بدونه کوچک ترین توجه ای موبایلشو تو جیب شلوراش گذاشت و خواست بره سمته در که با صدای من متوقف شد
_اقای شفاهی چند لحظه میتونم وقتتون بگیرن ؟
کوچک ترین تکونی نخورد
پشت سرش ایستادم و گفتم
من روز های چهارشنبه باید برم جایی کار دارم ....
من روز های چهارشنبه باید برم جایی کار دارم
برگشت و سر تا پامو از نگاه گذروند .. به اطراف نگاه کرد وزمانی که خیالش راحت شد کسی نیست بازوم و گرفت و از بین دندوناش غرید :همراهم بیا, درو باز کرد و منو مثله طفلی بی دست و پا دنباله خودش کشید و من از ترس این که اژند منو تو این حال ببینه بدونه کوچک ترین اعتراضی همراش رفتم و زمانی که رسیدیم پشته خونه ,کور ترین نقطه دید, محکم منو به دیوار کوبید و دستشو ستون بدنم کرد درست رو به روی صورتم با صدایی که به سختی داشت کنترول میکرد به عربده تبدیل نشه گفت :چقدر بهت پول بدم که چشمت سیر بشه ,چکار کنم تا دست از خراب بازیات برداری ,چیه فکر کردی ندیدم سوار ماشین و اینو اون میشی؟
از ترس میلرزیدم ولی از این که داشت حرص میخورد لذت میبردم ,همینم باعث شد کمی لوند بازی چاشنی رفتارم کنم و با لحنی اغوا کننده گفتم ,چه حسه عالی بود و من این مدت از داشتنش خودمو محروم کرده بودم ...
نبض رو شقیقه شو به وضوح میدیم
دستش سمته کمربند شلوارش رفت ..همون لحظه رنگم پرید و لب هام به هم دوخته شد
پوزخندی زد و گفت
چیه چرا رنگ پرید ,خودم باز کردم حالا خودم لذت نبرم ,بگو چقدر بهت میدادی ,دو برابرشو بهت بدم ...نظرت چیه هر هفته چهار شنبه بیای پیشه خودم ...بذار ببینم طی این مدت چیا یاد گرفتی. روز اول که ....
قبل از این که بخواد جمله شو کامل کنه دستم بالا رفت و چنان سیلی به صورتش زدم که از شدت ضربش ,دسته خودم درد گرفت ,قبل از این که بخوام منتظر عکس و العملش باشم پا به فرار گذاشتم هنوز چند قدم ازش فاصله نگرفته بودم که موهامو ا کشید و قبل از این که بتونم کاری کنم از پشت دستش جلوی دهنمو گذاشت و منو برد به اتاقکی که رادوین قعله خطابش میکرد...
هرچی تقلا کردم نتونستم خودمو از دستش نجات بدم با باز شدن در تک اتاق چوبی پشته خونه نفسم بند اومد ... و تقریبا داشتم از حال میرفتم که دستشو از جلوی دهنم برداشت ...به خس خس افتاده بودم و تقلا میکردم تا نفس بکشم ولی هرچی بیشتر تلاش میکردم کمتر اکسیژن دریافت میکردم ...
تمام مدت رایتی با پوزخندی که به لب داشت بالا سرم ایستاده بود در اخر گفت
حنات پیشم رنگی نداره ,میخوای اینکارو کنی که بهت دست نزنم اره ؟؟
جلوی پام زانو زد و چونمو به دست گرفت و فشرد ...درست زمانی که میخواست حرف بزنه به سختی دست بردم تو جیب مانتوم و اسپرمو بیرون کشیدم
نگاهش بین اسپره و صورت کبودم در گردش بود
توان این که بخوام دستمو بالا بیارم و اسپرمو بزنم نداشتم و ثانیه به ثانیه حالم بدتر میشد و درست دقیقه نود اسپر از دستم گرفت و سمته دهنم برد. به هر سختی جون کندنی بود چند بار نفس عمیق کشیدم ...کمی راه نفس کشیدم باز شده بود و ولی همچنان سرفه میکردم سریع به حیاط دوید و اژند و صدا کرد منتظر نموند تا اژند بیاد و دستشو زیر کمرم برد و بلندم کرد زمانی که به در ورودی رسید با اژند رو به روشدیم
اژند با وحشت دستشو جلوی دهنش گذاشت و گفت
چی شده اقا راتین
راتین بدونه توجه به اژند به سمته کاناپه رفت منو رو کاناپه گذاشت رو به اژند گفت نفسش بند اومده بود ...باید چکار کنه ...اژند سریع از پله ها بالا رفت وکمتر از نیم ساعت با بسته قرص هام برگشت .
اولین بار زمانی این حس بهم دست داد که بخاطر اشتباه نکرده مورد باز خواست قرار گرفتم و زمانی که داشتم زیر کتک های عموم جون جون میدادم دستشو روی دهنم گذاشت تا صدای گریه هام به گوشه مادربزرگ نرسه تا باهاش دعوا نکنه, درست از همون روز به بعد فوبیا مکان های بسته بهم دست داد و ازهمون لحظه به بعد این اسپری شد همراه همیشگیم .
بعد از خوردن قرص های ارامبخش روی کاناپه خوابم برد و زمانی چشم باز کردم که خونه تاریک مطلق بود ...تو گلوم احساس سوزش میکردم و تصور میکردم تمام گلوم زخم شده پتو کنار زدم و از رو کناپه بلند شدم و خواستم به سمته اشپزخونه برم که صدای راتین باعث وحشتم شد
کجای میری
سرجام ایستادم همیشه همین بودم زمانی که میترسیدم به جای فریاد زدن لال میشدم ...اول ترسیدم ولی با تشخیص صدای راتین برگشتم ...خواستم جوابشو بدم ولی خشکی گلوم باعث شد از جواب دادن صرف نظر کنم و بدونه توجه به سوال راتین به سمته اشپزخونه رفتم و لیوانی, شیر ریختم و برگشتم روی کاناپه ...,چشمم یواش یواش به تاریکی عادت کرد و متوجه شدم راتین روی کاناپه رو به روم دراز کشیده و دستش روی پیشونیش گذاشته ...
هنوز اثرات قرص روی بدنم مونده بود و همینم باعث میشد حالت طبیعی نداشته باشم و بعد از خورد شیر روی کاناپه دراز بکشم و از بالا رفتن پله و به اتاق رفتن صرفه نظر کنم ....
پتو تا زیر چونم کشیدم و به سقف خیره بودم ...هنوز دلم بابته تهمت هایی که راتین بهم زده پر بود, چشممو روی هم گذاشتم و با بسته شدن پلکم باعث شد قطره های اشکم روی صورتم راه پیدا کنن ...
راتین _چرا این کارو میکردی؟؟؟
منتظر جواب قانعه کنند ه ای از جانبم شد ولی سکوت تنها جواب من بود همینم باعث شد به خشمش دامن بزنه و برای بار دوم با صدای بلندتر بگه :
چرا سوار ماشین هر کس و نا کسی میشدی ,من که هزاربار بابته اون شب معذرت خواهی کردم و گفتم زمانی که تو رو تو اون وضعیت دیدم نتونستم خودمو کنترول کنم بهم حق بده اندایا ,تو ....
نمیخواستم شاهد توضیح های مسخره اش باشم و همینم باعث شد بدونه در نظر گرفتنه موقعیتم بگم
بهت حق نمیدم ,تو حق نداشتی بهم درست درازی کنی و تهمت هرزگی بزنی ,من بعد از اون شب کذایی اجازه ندادم هیچ مردی بهم دست درازی کنه ,روز هایی که تو تصور میکردی داری تعقیبم میکنی و منم از وجود اون ماشین تابلوت هیچ خبری ندارم ,سخت در اشتباه بودی ,من برای اذیت کردن و حرص دادن تو سوار اون ماشینا میشدن و بعدش با وسیله شوکر و تهدید از ماشین همون مردایی که با تو هیچ فرقی نداشتن از ماشین پیاده میشدم و برای به دست اوردن پوله حلال میرفتم خونه زهرا خانوم تا به دخترش درس بدم ...اره تمام این مدت تو بهم تهمت هرزگی زدی ولی من شدم فروشنده بوتیک ولی یک بار نذاشتم کسی بهم چپ نگاه کنه, اما چی شد منی که از بچگی حواسم به خودمو اژند بود تا کسی نتونه بگه چون کسو کاری نداری پس لاشین ,هرکاری دلموم بخواد میتونم باهاشون کنیم ,تویی پیدا شدی و تمام حجب و حیا منو یه شبه نابود کردی و تمام مدت منو به چشم یه زن خراب دیدی ....
با پایان حرفام نفس عمیق کشیدمو پلکمو باز کردمو پتو کنار زدمو خواستم به سمته اتاق برم که راتین ذهنمو خوند و بلند شد مچه دستمو گرفت و تو چشمام زل زد و گفت
از کجا بدونم درست میگی
پوزخندی زدم و به چشمام مشکیش زل زدم ...گفتم ,فردا چهار شنبه اس و من طبق روال هر هفته میرم خونه زهرا خانوم میتونی خودت منو ببری ...شاید قسمت شد و با همسر ایندمم رو به رو شدی ...باشه ای گفت و خواست دستمو ول کنه که پشیمون شد متعجب گفت :
همسر اینده ات ؟
سری تکون دادمو گفتم
زهرا خانوم برای برادرش ازم خواستگاری کرده ,فردام قراره برم تا با هم اشنا بشیم...
پوزخندی زد و گفت :
میدونی دستمالی منی؟
با پایان جمله اش اتیش به جونم انداخت .
دستمو ول کرد و به سمته پله ها رفت و قبل از این که بخواد بره بالا گفت :
فردا ساعت چهار حاضر باش خودم میبرمت...
ساعت از سه میگذشت و یواش یواش باید حاضر میشدم .خودمم دلیل این حجم از استرس و نمیدونستم و تنها مسئله که خوب درک میکردم این بود که من دیگه دختر نبودم و حتی اگر از بردار زهرا خانومم خوشم میومد حق اینکه بخوام پیشنهاد ازدواجشون قبول کنم و نداشتم,نباید با سرنوشت کسی باز کنم ...تو دلم لعنتی به راتین فرستادم ولی بعد از گذشت سه ماه, اولین باری بود که از ته دل لعنتش نکرده بودم ,انگار خودمم باورم شده بود که نباید اون شب میرفتم حموم و با حوله روی تخت دراز میکشیدم ,شاید راتین درست میگفت و با دیدنم, تو اون وضعیت وسوسه شده بود ...سری تکون دادم و برای هزارمین بار با وجدانم وارد جنگ شدم ,جنگی که همیشه وجدانم برنده میدون بود هر بار فقط با یک جمله قانعه ام میکرد .هیچ ادمی حق تعرض به دیگری نداره ,این چه قانون مسخره ای که برای خودمون جا انداختم که اگر پسر یا مرد متاهلی باعث اشتباهی میشه ,بگیم ایرادی نداره ,اون مرده ,ولی تویی که زنی باید مواظب باشی , اما مواظب چی !!!مواظب مردی که نمیتونه شهوتشو کنترول کنه و باعث وبانی یک اتفاق شومه که فقط اتش به زندگی یک دختر یا زن میزنه ,چرا ...چون تو یه زنی ,و تو مملکتی پروش پیدا کردی که اگر نگاه بد روت باشه نمیتونی هیچ حرفی بزنه چون در اخر کار فقط با یک جمله محاکمه ات میکنن ,کرم از خوده درخته ...
با باز شدن در از میدون جنگ کناره گیری کردم و ولی همچنان اخمای در هم کشیده ام روی صورتم جامونده بود و همینم هم باعث نگرانی اژند شد ....
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید