نیمرخ قسمت پنجم
چیزی شده اندیا ...سری تکون دادم و گفتم :
من تا نیم ساعت دیگه میرم خونه زهرا خانوم ,حواست به رادوین باشه ,ساعت پنج ونیم قرص داره ...باشه ای زیر لب گفت و دهن باز کرد که سوالی بپرسه ولی پشیمون شد
سری تکون دادم و پرسیدم :چرا حرفتو خوردی ,چیزی شده ؟نه نه راستش فردا اریکا ازم خواست باهاش برم بیرون و مثله این که اخر هفته تولد راتینه ...
منتظر ادامه جمله اش شد,
_میگم چی میخوای بپوشی ,
پوزخندی زدم گفتم :
_حالا کی گفته ما دوتا هم دعوتیم ,از روی صندلی جلو اینه بلند شدم و رو به روی اژند ایستادم و گفتم :
فراموش نکن منو تو ,توی این خونه فقط نقشه یه پرستارو دارم ,همین نه بیشتر و نه کمتر .مانتویی که روی تخت بود و برداشتم و تن کردم و خواستم شالمو سر کنم که اژند گفت :ولی رایکا جفتمون دعوت کرده ,اندیا تو رو خدانگو که نمیریم ,زشته والله منو تو داریم تو این خونه زندگی میکنیم ,بعد به چه دلیل و بهانه ای بگیم نمیایم
تو چشمای سبزش زل زد و گفتم :به دلیل اینکه دوست نداریم ,
درست زمانی که اژند میخواست بازهم با صد دلیل قانعم کنه ساناز چند ضربه به در زد و گفت
اقای راتین منتظرتون هستند وگفتن دیر نکنید با رفتن ساناز ،اژند دست به سینه به دیوار تیکه داد و گفت
چطور میخوای با اقا راتین تشریف ببرید بیرون ولی جشن تولدشون شرکت نمیکنید ...
کیفمو رو از کنار کمد برداشتم و زمانی که خواستم از اتاق خارج شم نگاهی به صورت قرمزش انداختم و گفتم :
قراره منو برسونه خونه زهرا خانوم ,ایرادی داره اژند خانوم ؟میگم ی وقت زشت نباشه قبولش ازتون اجازه نگرفتم ...
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت منظوری نداشتم .
در اتاقو باز کردم و قبل از بیرون رفتن رو به اژند گفتم ,کارتتو شارژ میکنم ,هرچی خواستی برای تولد بگیر. منتظر نموندم تا خوشحالیشو ببینم .
از پله ها پایین میرفتم که راتین و رو به روی اینه کنسول بزرگ پذیرایی دیدم ,شیک تر از همیشه با تیپی متفاوت ,شلورای مشکی و با پیراه چهار خونه مشکی کرمی و کت تک مشکی ...مثله همیشه موهاشو به بهترین نحو ممکن ارایش کرده بود و جلو اینه ایستاده بود و یقه کتشو مرتب میکرد ,زمانی متوجه حضورم شد که از کنارش رد شدم و گفتم :جلوی در منتظرم .
برعکس این سه ماه بدونه هیچ ارایشی و با ساده ترین تیپ ممکن به همراه راتین از خونه زدم بیرون .نگاهش مثله نگاه دیروز نبود ,خیلی کم پیش میومد به چشمات زل بزنه و حرفشو بزنه همیشه به نقطه کوری خیره بود با اخمایی که همیشه بهم گره خورده بود ...پوزخندی روی لبم اومد ,برای اولین بار بود میدیدم اخم کردن انقدر به یه ادم میاد ...تو دنیای خودم غرق بودم که صداش شنیدم
_ادرس ؟؟؟مثله خودش یک کلمه ای جواب دادم ...
لبخندی لجی زد و گفت:پس اون همه رنگ روغنی که به صورتت میزدی و خودت مثله دلقکا درست میکردی چی شد ,میخوای خودتو افتاب مهتاب نشون بودی ...
با صدای اهسته جوری که هم بشنوم و هم نتونم بگم که شنیدم گفت :هه چقدرم که اکبندی ...
دلیل این جمله و حرفاشو نمیفهمیدم بیشتر از این جیگرم میسوخت که خودش بهم تجاوز کرده بود و حالا این خود خودش بود که بخاطر دختر نبودنم مورد تمسخرش قرار میگرفتم ,بیشتر از این نتونستم خودمو کنترول کنم و با قهقه ساختگی که زدم گفتم :خدانگهداره دکترزنانو...نکنه میخوای بری و به همسر اینده ام بگی من همون حیونی ام که به زنت تعرض کرده و با بی رحمی تمام تهمت هرزگی بهش زده, با این که خودش خوب میدونسته مسبب این حماقت بوده
زمانی که نگاهمو ازش برداشتم که ماشینو گوشه خیابون پارک کرده بود چونمو تو مشتش گرفته بود و با هر جمله ای که از دهنت خارج میشد بیشتر فشار میداد ...تو اگر خراب نبودی اون شب زمانی که خودت خوب میدونستی فقط منو تو توی خونه ایم نمیرفتی خودتو لخت نمیکردی تو اتاق و روی تخت دراز نمیکشیدی ...اینو خوب تو گوشت فرو کن ,دخترای بی کسو کاری مثله تو حتی لایق هم خوابی با من نیستن چه برسه بخوام پلموشن باز کنم ...پوزخندی زد و گفت ,گرچن برای یک بار حال کردن ,بد چیزی هم نبودی ,برو خداروشکر کن اولین بار با ادمی مثله من بودی ...
چونمو از حصار دست رها کردم و بیشتر از این منتظر نموندم تا بخوام زیر بار توهین هاش کمر خم کنم و از ماشین پیاه شدم و بدونه توجه به صدای بوق ماشین ها از خیابون رد شدم و اولین ماشینی که جلوی پام ترمز زد ,سوار شدم و ادرس خونه زهرا خانوم دادم .با بسته شدن در اشکام بی هوا روی صورتم جاری شدن و بدونه اینکه بخوام صدای هقهق گریه ام بلند شد ,برای اولین بار تو زندگی دلم برای خودم سوخت ,برای بیکس و کار بودم اشک ریختم و تو حاله خودم بودم که راننده ماشین دستمالی جلوی صورتم تکون داد و با لحنی سرد گفت
بگیر ابجی گریه نکن ,این اشکارو نگه دار ,تازه اول راهیی ,خیلی مونده تا بفهمی کجا به دنیا اومدی ,گریه نکن ,چون میگذرد غمی نیست ...
دستماا از دستش گرفتم و تشکری کردم و ده دقیقه بعد جلو خونه زهرا خانوم پیاده شدم...
درست زمانی که دستم سمته زنگ خونه رفت, صدای ترمز لاستیک ها و بعد از چند ثانیه بوی لنت ماشین به مشام رسید ...
برگشتم تا ببینم کیه که طبق معمول خودشو دیدم ...چه خوش خیال بودم که فکر میکردم تو اتوبان بیخیالم شده و رفته ,با پرستیژ به خصوص خودش از ماشین پیاده شد و کنار ایستاد ,جوری وانمود میکرد که گویی هیچ اتفاقی پیش نیومده ...مثله خودش هیچ توجه بهش نکردم زنگ درو فشرودم و بعد از چند ثانیه
مردی ناشناس جواب داد
بفرمایید داخل ...رنگم پرید ,همیشه خود زهرا خانوم جواب میداد ,حالا که با راتین اومدم....
اخماشو تو هم کشیده شدو لبخندی کجی زد با سر به ایفون اشراه کرد گفت :این بود زهرا خانوم !از قصد تو ماشین بحث راه انداختی که منو از سر خودت ....
هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای زهرا خانوم بلند شد ...
_اندایا ...اندایا جان بفرمایید تو ...
چند ضربه به در زدم و یا الله گفتم
کمی سرمو از در به حیاط به داخل بردم رو به زهرا خانوم ,بلند و جوری که راتین صدامو بشنوه گفتم :زهرا خانوم ,داییم از سفر اومده ,میخواد ببین من کجا تدریس میکنم ,ایرادی که نداره ...
زهرا خانوم با خوش رویی گفت:اوا این چه حرفیه اندایا جان قدمشون رو چشم دعوتشون کن بیان داخل و سریع رفت حجاب بگیره...بدونه نگاه کردن بهش گفتم: بیا تو ...تا اولین قدم برداشتم مچه دستم گرفت,
شونه ای بالا انداختم و گفتم :اووو شرمنده بهت برخورد ؟؟؟حالا من بعد بشین و تماشا کن از یه دختر بی کسوکاری مثله من چه کارایی بر میاد ...دستمو از دستش بیرون کشیدم و به سمته خونه قدم برداشتم ...پشته در ورودی منتظر ایستادم تا باهم بریم خونه ...برگشتم نبود ...سریع به سمته کوچه دویدم ,وای خدا نکنه رفته باشه ,وگرنه ابروم پیشه خانواده زهراخانوم میره , چی بگم بهشون ,تو همین افکار بودم که همراه با جعبه شکلاتی وارد حیاط شد و در بست ... لبخندی زد و گفت: حق بود میرفتم و تا در اولین جلسه رو به رو شدن با خاستگار عزیزت ابروت بره ...راستی ببینم اندایا اولین خاستگارته؟؟این چه سوالیه میپرسم, اخه کدوم ادم عاقلی راضی میشه بیاد دختری مثله تو رو بگیره ....
دستشو خونده بودم تمام هدفش ,ناراحت کردن من بود ولی کور خونده بود ...تو چشماش زل زدم و گفتم :زمانی مردی مثله تو با اون همه دب دبه و کب کبه برای چند دقیقه با من بودن به دستو پام میوفتن ,پس مطمن باش ادم هایی هستند که عاشقه این زیبایی خدا دادای بشن جناب شفاهی ...با پایان جمله ام نبض روی شقیقه اش به وضوح دیده میشد ...خوب میدونستم تا چه حد عصبیش کردم برای همین فرار و به قرار ترحیج دادم و در ورود خونه رو باز کردم ...
زهرا خانوم مثله همیشه اراسته و مرتب جلوی در خونه منتظر خوش امد گویی بود کمی چشم چرخوندن ولی جز زهرا خانوم و دخترش کسی نبود ...همون لحظه الشهدمو خوندم و پیشه خودم گفتم،اندایا بدبخت بدنتو خوب چرب کن ,بد سوژه ای دسته راتین دادی ,خدا بخیر کنه ...روی مبل همیشگی نشستم و راتین بعد از احوال پرسی و شکلات دسته دختر زهراخانوم داد که نیم وجبی باعث شد از خوشحالی لبخند ژکوندی بزنه ,خدا میدونه طی همین چند صدم ثانیه چه خیالاتی تو سرش پرورش داده ,خودشو حتما تو لباس عروس کنار راتین هم تصور کرده ...
راتین کنارم نشست از بین لبخندی که روی لب داشت ,گفت :پس کجاست شازده دوماد؟ فکر کنم ,صورتتو پشته ایفون دید از رو دیوار فرار کرد رفت ...
شونه ای بالا انداختم وبا پرویی گفتم :چیزی که برای یه دختر خوب زیاده، شوهر ,راتین سریع در جواب گفت ولی فراموش نکن تو دیگه دختر نیستی ....
در مقابله این همه گستاخی راتین کم اورده بود ...فقط به چشمای خندونش خیره بود ,این نگاهش از هزارتا فحش واسم سنگین تر بود .
با سلام مرد جوان متوجه شدم برادر زهرا خانوم اومد و سریع به احترامش بلند شدم و خواستم جواب سلامشو بدم که راتین متعجب گفت :کیارش ...تو ...تو برادر زهرا خانوم هستی ....
کیارش خندید گفت :راتین تو اینجا چکار میکنی پسر ...
باورم نمیشد این دو تا همو میشناخت ...
راتین از روی مبل بلند شد و به سمته کیارش رفت و هم در اغوش کشیدن و منو زهرا خانوم هاج و واج به راتین و کیارش نگاه میکردم
از برخورد و حرفای که بینشون رد و بدل میشد متوجه شدم هم دانشکده ای بودن بعد از اتمام دانشگاه کیارش میره جنوب و برای کار, همین امر باعث میشه مدت طولانی همو نبینن...
با صدا زهرا خانوم کیارش و راتین به بحثشوت خاتمه دادن.
زهرا خانوم _ خب کیارش جان چرا طی این مدت راتین خان و معرفی نکردی و نگفتی چنین خواهر زاده گلی دارن
به یک باره رنگ از رخسار منو راتین پرید و راتین جور که فقط من بشنوم زیر لب گفت :بمیری که ابرومو بردی .
کیارش گفت :چیزی گفتی راتین !
رایتن دستو پاشو گم کرده بود، گفت: نه نه داداش گفتم ,اها ...میشه محبت کنید یه لیوان اب واسم بیار ؟زهرا خانوم سریع بلندشد و گفت :بله پسرم حتما ،به سمته اشپزخونه رفت ...
کیارش رو به راتین گفت :راتین تا جایی که من خبر داشتم مادرت تک فرزند بود و پدرتم همه اقوامشو تو جنگ از دست داده بود ,درست نمیگم ...راتین نگاهی به چشمای گرد شدم انداخت و زیر لب فحشی نثارم کرد و گفت ,واقعیت کیارش جان ,اندایا میشه دختر خاله مادرم ...از بچگی بهم میگفت دایی ,برای همین عادت کرده و منو همه جا داییش معرفی میکنه مگه نه اندیا ؟.سریع حرف راتین و تایید کردم که همون لحظه زهرا خانوم با لیوان اب برگشت و رو به من گفت
اندیا جان تعریف کن ببینم .
با دستو پایی گره خورده گفتم :جانم زهرا خانوم .
لبخندی زد و گفت: نگفته بودی داییت تهران زندگی میکنه ...با سوزشی که تو کمرم حس کردم اخ بلندی گفتم , زهرا خانوم سریع گفت: چیزی شد عزیزم ؟
لبخندی زدمو گفتم نه فکر کنم مبلتون میخ داره .
زهرا خانوم متعجب گفت :وا اندایا جون حرفا میزنیا...و درست لحظه ای که تا رسوایی فاصله ای نداشتم راتین به دادم رسید و گفت :
خب کیارش جان نگفته بودی قصد ازدواج داری؟کیارش نگاهی بهم کرد و گفت :چی بگم داداش ،خودت که خوب میدونی چند سالی بود کامل بیخیال ازدواج شده بود تا اینکه خواهر محبت کردن و خانوم رادمنش پیشنهاد دادن ...حالا ببینیم تا قسمت چی باشه ...
زهرا خانوم سریع وسط حرفشون پرید و گفت :والله راتین خان شمام مثله کیارش ...هرچی وقتو موقعه داره ,همین الانم برای ازدواج دیر شده باید زودتر از اینا دست به کار میشدم ,پدرم خدابیامرز تا زمانی که زنده بود میگفت من کیارش و بیست سالگی زن میدن ولی خدانخواست و قسمت نشد دامادیشو ببینه ,مادرم که سنی ازش گذشته و الزایمر گرفته ,این وظیفه منه خواهر بود ,که کوتاهی کردم ولی ایرادی نداره هر کار خدا حکمتی داره ..حکمتشم این بود که من با اندایا جان اشنا بشم ...سری تکون دادم و لبخندی زدم ...
که از نگاه تیز بین راتین دور نموند و با چشم غره ای که رفت باعث شد لبخند روی لبم ماسید ... زهرا خانوم ادامه داد :-حالا اگر اقا راتین اجازه بدن این دوتا جون برن با هم گپی بزن تا ببینم قسمت چی میشه ..
راتین صداشو صاف کرد و گفت ,اختیار دارید خانوم امیری ...ولی ایشالله این حرفارو بذاریم برای مراسم خاستگاری ...
زهرا خانوم سری تکون داد و گفت. چی بگم والله هرچی شما صلاح بدونید ...
راتین تشکری زیر اب کردو گفت حالا اگر با بنده کاری ندارید من برم چن تا قرارکاری دارم رو به من گفت :شما کی کارت تموم میشه بیام دنبالت ...
نگاهی به ساعت کردم و گفتم ساعت هفت ولی نیاز نیست خودم میام ..نقاب جدی بودن به صورت زد و گفت :لازم نیست میام دنبالت و از روی مبل بلند شد و رو به کیارش گفت
اقا اگر امری نیست من رفع زحمت کنم ؟
زهرا خانوم گفت ,حالا شما بمونید راتین خان ,تازه دوسته قدیمتون پیدا کردین ...
راتی دستشو روی شونه کیارش گفت :تازه پیداش کردم ,خیالتون راحت ,راستی پنج شنبه شب خانواده، واسم تولد گرفتن خوشحال میشم شمام تشریف بیارید
کیارش سریع استقبال کرد و با هم به سمته در خروجی رفتن بعد از رفتن کیارش و راتین با اجازه ای گفتم و رفتم برای ادمه تردریس به دختره چشم سفید زهرا خانوم ...
ساعت یک ربع به هفت بود و با صدای در سر از کتاب های سارا بیرون اوردم .
زهرا خانوم بود ,_اندایا جان کیارش جان به اقا راتین اطلاع دادن ،مسیر راهتون باهمه ,میرسونتت. میخوای عزیزم حاضر شو که با کیارش بری ..خسته نباشی گلم .ناباور به زهرا خانوم نگاه کردم و گفتم شما مطمئنید راتین اجازه داده ؟؟؟
زهراخانوم گفت اره دخترم کیارش جلوی درمنتظرته
باشه ای گفتم دکمه مانتومو بستم و شالمو سر کرد ,تا خواستم کیفمو بردارم صدای پیامک گوشیم بلند شد,گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم ,شماره خودش بود پوزخندی روزی لبم نشست .
_کیارش اجازتون از من گرفت، مجبور شدن قبول کنم ولی اگر میتونی دست به سرش کن اگرم نه حق نداری جلوی ماشیشن بشینی فهمیدی چی گفتم ...
شونه ای بالا انداختم تو دلم گفتم :دستت درد نکنه خودت عاتو دادی دستم ...
کیفمو برداشتم و بعد از خداحافظی از زهرا خانوم به سمته در رفتم
کیارش به در تیکه زده بود و به درخت کنار خونه زل زده بود ,
قدش کمی از راتین بلندتر بود ولی هیکل راتین کجا و کیارش کجا ,راتین از چندین کیلومتر, میدیدش متوجه میشدی چقدر برای داشتن این هیکل زحمت کشیده ,چشماش قهوی بود با پوستی برنزه ...خوشگل نبود ولی از نمک چیزی کم نداشت ...تا متوجه حضورم شد صاف ایستاد و گفت
شرمنده متوجه حضورتون نشدم ...لبخندی کجی روی لبم زدم ,در صندلی جلو واسم باز کرد ...منم حرفی نزدم و سوار شدم....
نیمی از مسیر در سکوت گذشت ,پشته چراغ قرمز ایستاده بودیم که دخترکی با روسری قرمز با شکوفه های نارنجی چند ضربه به شیشه سمته کیارش زد
کیارش شیشه رو پایین کشید و گفتم
جانم ,دخترک با مظلومیت خاصی گفت :اقا تو رو خدا گل بخر,نگاه کن چه خانوم خوشگلی داری ,میخوای فالت بگیرم .کیارش خندید و گفت ,ولی این خانوم همسرم نیست ,دخترک به چشمام زل زد و گفت ,نگران نباش خدابزرگه ,حالا چه ایرادی داره برای دوستت گل بخر. کیارش نگاهی بهم انداخت بعد رو به دخترک گفت همش چقدر میشه .چشماش برق زد و گفت پنجاه تومن ..کیارش دست کرد تو جیبش که صدای بوق ماشین ها بلند شد ,سریع از کیفم پنجاه تومن بیرون کشیدم و دادم دخترک و کیارش گل ازش گرفت و ماشین حرکت کرد .گل روی پام گذاشت و خواست پوله گل هارو حساب کنه ,که نذاشتم و خرید گل بهانه ای شد برای باز شد بحث منو کیارش درمورد ازدواج ..
کیارش گفت :نمیدونم تا چه حد خواهرم از گذشته ام ,از این که اولین عشقمو از دست دادم, واست حرف زدهویا نه , ولی میخوام اینو بدونی من یه چیز برای شروع یه زندگی مشترک واسم مهمه اونم فقط صداقته ,
همینجور که به گل های روی پام چشم دوخته بودم گفتم :شما میدونید که پدر و مادر ندارم ...این واستون مهم نیست ؟
سری تکون داد ,نه مهم نیست ...من فقط یه زندگی بدونه دغدغه میخوام ...ب صورتم خیره شد .لبخندی زد و گفت :تا به حال کسی بهت گفته چقدر زیبایی ؟؟؟از شنیدن جمله اش به یک باره هجوم خون به گونه ام حس کردم ...
سرمو پایین انداختم و گفتم: لطفا کوچه بعدی دسته چپ ,چشمی گفت و جلوی در ماشین و متوقف کرد و از کتش کارتی بیرون کشید ,شمارمه...مشتاقم بیشتر همو بشناسیم ...البته اگر شما مشکلی نداشته باشید .لبخندی زدم و کارت و ازش گرفتم و لحظه خداحافظی گفتم :
تولد منتظرتونم و در بستم
تمام مدت جلوی خونه دل تو دلم نبود میترسیدم هر لحظه راتین سر برسه و منو جلو ماشین ببینه ,خودمم دلیل این همه نگرانی و اطاعت امر و نمیدونستم ولی خوب متوجه شده بودم هر کاری از راتین برمیاد, قافل از این که دوربین خونه روی موبایلش نصبه و تمام مدت خداحافظی و گرفتن کارت کیارشو از موبایلش دیده ...
و اینو از صورت برزخیش موقعه خوردن شام فهمیدم ...
ساعت از دوازه شب میگذشت روی صندلی کنار پنجره تو روشنایی مهتاب نشسته بودم و به صورت غرق خواب رادوین چشم دوخته بودم ...تو فکر بودم ,که در با صدای گوش خراشی باز شد سریع از روی صندلی بلندشدم و دستمو جلوی بینیم گذاشتم و گفتم هیسسسسس ...راتین سرکی به اتاق کشید و گفت ,خوابه ؟؟ پچ زدم: اره ,کارش داری ...به رادین نگاه کرد و گفت با رادوین نه ولی با تو خیلی ...
حس خوش ایندی از لحن صداش بهم دست نداد .برای همین گفتم باشه شما برید من خودم میام اتاقتون ...
باشه ای گفت و موقعه رفتن گفت ,دیر نکن ...در بست دستمو رو سینه ام گذاشتم و تا ده شمردم و درست زمانی که صدای بسته شد در اتاق راتین به گوشم رسید ,اهسته درو باز کردم و به سمته اتاق خودم پاورچین قدم برداشتم و به محض رسید به اتاق درو باز کردم چ خودمو پرت کردم تو اتاق و در از پشت سر بستم که صدای معترض اژند بلند شد ...
ساعت از 6صبح میگذشت و هوا گرگ و میش بود که از خواب پریدم اژند غرق خواب بود. بدجور تو گلوم احساس سوزش میکردم مجبور شدم از اتاق برم بیرون تا اب بخورم زمانی که دستم سمته دستگیره رفت ,به یاد شب گذشته دستم روی دستگیره در خشک شد ,به اجبار مسیر رفته برگشتم لیوان اب اژند سرکشیدم به تختم برگشتم و با دیدن نور سبز گوشه موبایلم متوجه شدم پیام دادم و به محض باز کردن گوشیم
پیام رادوین دیدم که فقط استیکر پوزخند فرستاده بود نوشته بود تا کی میخوای فرار کنی دختر چشم سفید ,نگران نباش باز باهم تنها میشیم اینبار کاری میکنم که با دیدن هر جنس مذکر فرار کنی ,نترس اون روز دور نیست... .با خوندن پیامش مو به تنم ایستاد به کل خواب از سرم پرید ...تا ساعت نه صبح به هر جون کندی بود خودمو سرگرم کردم تا اژند بیدارش نکنم, ولی در اخر مجبور شدم صداش کنم تا بره قرص رادوین بده زمانی که بیدار شد با موهای ژولیده گفت ,خب میمیردی خودت قرصشو میدادی ,تو دلم گفتم ,نمیدونی چه اژدهایی پشته در منتظرمه...
بعد از رفتن اژند سریع پریدم تو حموم و یه دوش یه ربع گرفتم و بعد از بیرون اومدن یه لباس پوشیده تر از همیشه تنم کردم و به همراه اژند رفتیم رادوین برداشتیم و رفتیم پایین برای صبحونه ,تمام دمتی که راتین خونه بود حتی برای لحظه ای از اژند جدا نمیشد و همینم در اخر سوژه رایان شد گفت :اندیا خانوم اگر بهتون بر نمیخوره یه سوال داشتم !به سردی نگاهش کردم و گفتم: بفرمایید اقا رایان ...میگم اندایا خانوم شما خواهر بزرگه هستید یا اژند خواهرتون ..نگاهی به لبخند راتین کردم و با جدیت گفتم ,چطور اقا رایان؟
اخه از زمانی که از اتاقتون اومدین بیرون حتی برای ثانیه ای از اژند خانوم جدا نشدین ,لبخند کجی کنج لبم نشست ورو به رایان گفتم ,نگاه کن میخوای یه راهنماییت کنم تا هیچ زمانی فراموش نکنی من خواهر بزرگه ام یا کوچیکه ؟؟
رایان گفت :ولی راتین
راتین عضبناک نگاهش کرد که باعث شد رایان لال بشه .موقعه رفتن کمی چپ چپ نگاهم کرد و گفت ,منتظر باش اندایا خانوم و رفت سمته اتاقش...
بعد از رفتن رایان ,رادوین خیلی جدی با صورت معصومش رو به راتین گفت :داداش میشه به رایان بگی با فرشته اینجوری حرفی نزنه ,رایان حقش بود که فرشته زدش ,بعد به من نگاه کرد و گفت: مگه نه فرشته خانوم ؟دستی به موهاش کشیدمو گفتم:من فداتبشم که شعورت از داداشت بیشتر, بازوشو نشونه گرفتم و گفتم ,تا رادوین پشتمه انگار کوه پشته ,بزن بریم رادوین تو حیاط و با صدا خندمو که تو فضای خونه پیچیده بود از کمد جلوی در توپ رادوین برداشتم و به سمته حیاط رفتیم ...بیشتر از دوساعت بود که سرگرم بازی با رادوین بودم اینو خود متوجه شده بود اگر انرژیش تخلیه نشه بداخلاق میشه و به همه چی گیر میده .برای همین زمانی که دیگه نایی برای دویدن نداشت بهش گفتم
رادوین تو میتونی بری تو اتاقت و نقاشیتو بکشی منو اژند و اریکا بریم خرید برای تولد راتین ؟کمی متفکر بهم زل زد و بعد از چند ثانیه گفت: میشه منم باهاتون بیام ,اخرین باری که رفتم خرید یادم نمیاد ...دلم برای این لحن متلمس صداش کباب شد و بدونه فکر کردن و اجازه گرفتن از راتین سریع گفتم ,چرا که نشه
بدو بیریم با هم یه لباس خوشگل ست کنیم ,ببینم راتین میتونی چند تا مخ بزنی ....با شوق گفت ,راستی میگی اندایا به نظرت راتین میذاره ؟چشمکی زدم و گفتم :بیا بریم راضی کردنش با من ...با این که از رو به رو شدن با راتین واهمه داشتم وای برای لبخندی که رادوین به لب داشت حاضر بودم هرکاری کنم ,از همون روز اولی که دیدمش بدجور مهرش به دلم نشست ,شاید چون اولین و تنها ادمی بود که هیچ دو رویی تو وجودش نداشت,حضور خدا تو وجود پاک رادوین میتونستم حس کنم ,حسی ناب و دست نخورده ...به همراه رادوین از پله ها بالا رفتم ,از قبل به اژند و اندیا گفته بودم حاضرشن تا با هم بریم خرید ,دیروز به کل فراموش کرده بودم کارت اژند شارژ کنم و همینم باعث شد تا نتونن دیروز برن خرید
از بین چندصد لباسی که تو کمد رادوین بود کت تک مخمل سورمه ایی با شلورا مشکی جذب و پیراهن چهار خونه سورمه ایی انتخاب کردم و گذاشتم روی تخت و بهش گفتم تا لباساشو بپوشه منم حاضر میشم و همراه هم میریم تا از راتین اجازه بگیریم حتم داشتم ,راتین ,رادوین و تو این تیپ و با خط منحنی که از خوشحالی روی لبش نقش بسته بود ببینه ,حتما اجازه میده تا همراه ما بیاد خرید ...کمتر از یک ربع با لباسی که از قصد با رادوین ست کرده بودم از اتاق رفتم بیرون و همونجور که انتظار داشتم رادوین و دیدم ,دلم واسش ضعف رفت بهش گفتم ,اقای جنتمل بریم موهاتم خوشگل کنیم, خندید و گفت ,هرچی فرشته خانوم بگه ,مدت زمان درست کردن موهای رادوین از حاضر شدن من بیشتر زمان برد و همین باعث اعتراض بچه ها شد ولی در اخر همونی شد که خودم دوست داشتم.قرص ارامبخششو گذاشتم تو کیفمو دستشو بین دستام گرفتم و از پله ها پایین رفتم و درست جلوی در با راتین که در حال صحبت کردت با اژند بود روبه رو شدم
یکی از ابروهاشو بالا کشید و گفت :خیر باشه اندیا خانوم کجا به سلامتی ,به رادوین نگاه کردم که سریع متوجه متظورم شد و گفت :داداش قراره منم با دخترا برم خرید ,نگاه کن چه تیپی زدم.
راتین نگاهشو از رادوین برداشت و گفت :من به شما چنین اجازه ای دادم که رادوین با خودتون ببرید .
بدجور از لحن و طرز صحبت کردنش دلگیر شدم و همینم باعث شد دست رادوین و بگیرم و رو به اژند و اریکا بگم:من نمیام شما برید وقبل از این که بخوام کارت و بدم اژند اریکا گفت :خب داداش تو ام با ما بیا تا نگران رادوین نباشی ,چی میگه اخه ؟نگاه کن رادوین چه تیپی زده .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید