نیمرخ قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت ششم


بخاطر رادوین دلم نیومد با حرف اریکا مخالفت کنم برای همین جز سکوت کاری از دستم برنمیومد ...رایتن کمی چپ چپ به اریکا نگاه کرد و سویپچشو جلوی اریکا نگه داشت و گفت :تا من حاضرشم برید تو ماشین ...اریکا با صدای بلند گفت عاشقتم دادشی 


ده دقیقه ای میشد که تو ماشین منتظر رایتن بودین برای این که به رادوین احترام بذاریم و حس کنه مرد شده , نشونیدمش صندلی جلوی ماشین ,ما سه تا هم صندلی عقب نشسته بودم .واسم جالب بود اژند و اریکا حس میکردن میخوایم بریم سیزده به در با کیفی پر از تخمه و خوراکی اومده بود و طی مدت زمانی که راتین بیاد , با فلشی که اریکا اورده بود و پر از اهنگای شیش و هشت بود کلی رقصیده بودن
و درست زمانی که راتین درو بست جفتشون خانوم نشستن ,با ورود راتین جو ماشین عوض شد اولین کاری که فلش و برداشت رو به اریکا گفت ,صد بار بهت گفتم از این اهنگای مسخره بدم میاد و اهنگ معین و پلی کرد و بعد کمربند رادوین و بست و رو به رادوین گفت :خب, گل پسر کجا بریم .تو اون لحظه هر ادمی میتونست نگاه پر از شوق رادوین و از تو نگاهش درک کنه ,حس میکرد تنها با یک جمله راتین دنیا بهش دادن وبرای همین صداشو مثله راتین بم کرد و گفت :هرجا عشقته برو داداش, راتین چشمی زد و جوری که رادوین فکر کنه ما دخترا صداشو و نشنیدم گفت :داداش بریم دختربازی ,رادوین با صدای بلند گفت ,بریم بریم ...صدای خنده دخترا بلند شد .
هوا رو به تاریکی میرفت و بلاخره اژند و رایکا پیراهن مورد پسندشو پیدا کردن پاهای رادوین درد گرفته بود و مدام رو به دخترا میگفت از فرشته خانوم یاد بگیرید اولین پیراهنی که تن کرد خرید ولی شما چی ,تازه پیراهن فرشته از شما ها قشنگ ترم هست و همین جمله رادوین کافی بود تا دخترا زانو غم بغل بگیرن و فکر کن رادوین داره جدی میگه ...در اخر با صدای معترض راتین سوارماشین شدیم و به پیشنهاد اریکا رفتیم رستوران ...

 

روز موعود فرا رسید ,دو روز قبل از تولد همهمه ای به راه بود . هیچ درک نمیکردم این همه تدارکات اونم برای تولد مردی به سن راتین چه معنی میتونه داشته باشه ...دلم برای خودم و اژند سوخت ,تا به حال نه کسی برامون تولد گرفته بود و نه هیچ زمانی از طرف شخصی این همه مورد توجه قرار گرفته بودیم...پوزخندم با صدای رادوین ناپدید شد ...فرشته خانوم من حاضرم میتونی بیای ...دکمه اسانسور اتاقشو زدم و رفتم بالا ...دوست داشت لباسشو خودش انتخاب کنه و هیچ کسی هم حق انتخاب نداشت همینم باعث شده بود شلوارلی با کت مشکی و تیشرت قرمز تن کنه ....نگاهمو که دید خندید و گفت :چطور شدم ؟سری تکون دادم واقعا نمیدونستم چی بگم ..._مطمئنی میخوای اینو تن کنی؟ ...تو اینه نگاهی به خودش کرد و گفت: بد شد ؟؟؟دلم نمیومد مخالف کنم برای همین مجبور شدم ازش بخوام لباسامون باهم ست کنیم که سریع قبول کرد ...روز به روز و دقیقه به دقیقه حس وابستگیش نصبت بهم بیشتر میشد و همینم باعث میشد نگران روزی بشم که بخوام از این خونه برم ...با صدا اژند به پایین نگاهیی انداختم ...جانم اژند ؟؟؟_اندیا اینجای ؟یک ساعته دارم دنبالت میگردم ,بیاید دیگه همه مهمونا رسیدن ...نگاهی به پیراهن سبز کمرنگش که پر بود از شکوفه های رنگی انداختم و تو دلم هزاربار قربون صدقه اش رفتم .با موهای طلایی و ارایش ملیحی که به صورت داشت دله هر بیننده ای میبرد ...لبخندی زدم و گفتم باشه عزیزم شما برید منم با رادوین میام ....
بعد رفتن اژند , نگاهم تو اینه به چشمام که با رنگ لباسم تغییر میکرد انداختم , با دیدن زیبایی که خدا به جفتمون داده بود برای هزارمین بار از خدا شکایت کردم که ای کاش به جایی زیبایی که به منو اژند دادی و جز دردسر چیزی ازش عایدمون نشد کمی شانس بهمون میدادی
پیراهنی که به تن داشتم مخل سبز بود با یقه دلبری که با دیدنش همون اول دلمو برد مجبور شدم نصف پسندازمو بابتش بدم .رادوینم کت شلوار مشکی به تن کرد با پیراهن سبز,بخاطر پوسته سفیدی که داشت هر لباسی که به تن میکرد بهش میومد ...
به همراه رادوین از پله ها پایین رفتیم و با دیدن سیل جمعیت, اول کمی تعجب کردم ولی برخلاف من رادوین خیلی معمولی برخورد کرد و گفت ,فرشته خانوم بریم پیشه دوستم احمد .کمی چشمامو ریز کردمو گفتم احمد ؟گفت :اره نگاه کن اونجا ایستاده ,لبخندی زد و گفت اونم با پرستارش اومده ولی نگاه کن چقدر پرستارش زشته ...قهقه ای زدم و گفتم ای شیطون میخوای بری پیشه دوستتو بهش پز بدی ...سری تکون داد
 

تو دنیای بدونه دروغ نیرنگ رادوین غرق بودم که با صدای غریب ولی اشنا شخصی که اسممو صدا میزد برگشتم ,کیارش بود با لبخندی به لب رو به روم ایستاد و درست زمانی که میخواست جمله ای به لب بیاره صدای موسقی بلند شد و باعث شد فاصله بینمون کم کنه و کنار گوشم بگه :میشه همیشه انقدر زیبا نباشی ...
توقعه شندین این جمله رو از کیارش نداشت و فاصله کمی که بینمون به وجود اومده بود باعث شد بدنم به یک باره عرق کنه و درست زمانی که سرمو بلند کردم با چشمای قرمز راتین مواجه شدم ...از نگاهش ترسیدم ولی بهترین فرصت بود برای فرار از این همه نزدیکی ...سریع دسته رادوین و گرفتم به رو به کیارش به راتین اشاره کردم و با اجازه ای گفتم و به سمته راتین قدم تند کردم تا به راتین رسیدم قبل از این که بخوام تولدشو تبریک بگم دستمو از دستای رادوین جدا کرد و گفت
همراهم بیا ,هیچ دلم نمیخواد بینه این همه چشم کنجکاو همراه راتین برم برای همین با لبخندی که به ظاهر روی لب داشتم , کنار گوشش پچ زدم,اقای شفاهی همه دارن تعجب بهمون نگاه میکنن ,بهتر نیست همینجا امرتون بگید .با تموم شدن جمله ام ,تازه متوجه موقعیتش شد و دستمو رها کرد وگفت :هیچ خوشم نمیاد بین این همه ادم با کیارش لاس بزنی ,خودت که خوب میدونی زمانی که عصبی میشم چه کارایی ازم برمیاد ,پوزخندی زدم و اهسته ولی با لحنی لوند, کنار گوشش پچ زدم ,خیلییی خوب میدونم چجوری بلدی سگ بشی ..منتظر نموندم تا جوابی بشنوم و به سمته رادوین رفتم. گوشه ای ایستاده بود و با احمد دوستش حرف میزد و تمام مدت با صدای بلند میخندید و با دست به پاش میزد و از شدت خنده اشک از گوشه چشمش جاری بود ...با نزدیک شدنم رادوین سریع جلو اومد و دستمو گرفت و گفت :معرفی میکنم احمد ,فرشته خانوم دوسته عزیزم ,فرشته خانوم ,احمد یکی از دوستای دوران بچگیم ,سری تکون دادم و گفتم خوشبختم عزیزم ,رو به رادوین گفتم ,اگر با من کاری نداری برم پیشه دخترا ,سری تکون داد و گفت :نه اصلا میتونی بری ...
اژند و اریکا به همراه چند دختر دیگه روی میز نشسته بودن ,تا اریکا متوجه حضورم شد سریع جلو اومد و با لبخند گفت :،میبینم بدجور دله دوسته داداشمو بردی ....سرمو پایین انداختم و گفتم چطور ؟با سر به کیارش که تنها گوشه ای ایستاده بود و شاتی به دست داشت و خیره به جفتمون نگاه میکرد ,اشاره کرد ,برگشتم نگاهش کردم و گفتم ,اریکا چقدر میشناسیش ,لبخندی زد و گفت ,بعدا واست میگم بیا بریم به دوستام معرفیت کنیم ....
 

بعد از معرفی شدن به دوستای اریکا که متوجه شدم هر کدوم یکی از همین مرفه های بی دردی هستند که بزرگ ترین دغدغه زندگیشون خراب شدن لایک ناخونشونه , به اسرار اریکا و اژند دوستای اریکا رفتیم برای رقص ,بیشتر مهمون ها دختر و پسر های جون بودن که اکثرا تو حال طبیعی خودشون نبودن همینم باعث میشد بیشتر حواسم به خودم و اژند باشه بیشتر با اژند میرقصیدم و درست زمانی که برق ها خاموش شد و رقص نور روشن کردن ,دستای حلقه شده دور گردن راتین توجه مو جلب کرد... بدونه این که خودم متوجه بشم اخمام تو هم کشیده شد .کمی چشمامو ریز کردم بیشتر توجه کردم , شاید دارم اشتباه میبینم ولی خطای دیدی در کار نبود ,خودش بود ...حرف زدم با کیارش برای من میشد لاس زدن ولی اویزون شدن یه دختر از گردنه خودش هیچ موردی نداشت با چشم به دنباله کیارش گشتم ,منتظر بودم اونم مثله راتین در حاله رقص با یکی از همین دخترا باشه ولی برخلاف تصورم گوشه ای ایستاده بود و هیچ توجه به دخترایی که در حاله رقص بودن نداشت ...پیست رقص و ترک کردم و با قدم هایی که از خشم به زمین کوبیده میشد به سمتش رفتم ,با دیدنم سریع شاتشو روی میز گذاشت و لبخندی به لب زد و گفت :چیزی شده اندایا خانوم ؟،رو به روش ایستادم و گفتم :دیدم تنها ایستادید گفتم بیام پیشتون ,چرا زهرا خانوم نیومدن ,لبخندش جون گرفت و گفت :خوب میدونستم مهمونی های راتین مناسب خانواده نیست و با سر به دختر پسرایی که بدونه هیچ خجالتی با لباس های نامناسب باهم میرقصیدن اشاره کرد ,با سر حرفشو تایید کردم ,بدونه این که متوجه حرفم بشم ,گفتم چرا تنها ایستادید این گوشه !چشماش رنگ تعجب گرفت .ادامه دادم :همراهم بیاید ،با هم به سمته پیست رقص هم قدم شدیم و گوشه ای دنج ایستادیم با نواختن اهنگی عاشقه و ملو ،برای بار دوم نگاهم به لبخندی که راتین که داشت وبا عشق دستشو دور کمر دخترک حلقه کرده بود تلفیق پیدا کرد ...هیچ انتظار دیدن این صحنه رو نداشتم و با اولین پیشنهاد رقصی که از کیارش دریافت کردم دست در دستش به پیست رقص رفتم
 

تمام مدتی که کنار کیارش میرقصیدم سنگینی نگاه راتیی روی خودم حس میکردم,ولی واسم هیچ اهمینی نداشت,کور خودش بود و بینای مردم ..بعد از اتمام اهنگ کیارش دستمو تو دستاش گرفت که سریع دستمو از بین دستاش بیرون کشید و گفتم :یه رقص ساده بود زیاد قضیه رو جدی نگیر ,با اتمام جمله ام وا رفت ولی واسم کوچیک ترین اهمیتی نداشت ,کم کم داشتم یاد میگیرفتم تو این دنیای به ظاهر زیبا برای ما ادمای به قوله راتین بی کسو کار عشق هیچ جایی نداره ,
سرم به شدت درد گرفته بود و حس میکردم نبض پیدا کرده ,حتی برای ثانیه ای نمیتونستم سرپا وایسم ,سمته راودین رفتم و گفتم:رادوین جان من کمی ناخوش احوالم میرم بالا استراحت کنم. کاری نداری ؟ولی تازه میخوان کیک ببرن ...برگشتم همون دخترک کنارش دیدم ...سریع نگاهمو از جفتشون دزدیم و گفتم :حالم بهتر شد حتما میام پایین ...
ساعت از سه صبح میگذشت طی این مدت حتی برای ثانیه ای صدای موسیقی کم نشد. ,حاله خودمو درک نمیکردم ,ناراحت از چی ؟از کی ؟از مردی که جز تجاوز کاری بلد نیست ,هه حتما این دخترک بیچاره ام سوژه بعد برای بی ابرو کردنه ...تو افکارم دستو پا میزد که با چند ضربه ای که به در خورد سریع نشستم ,بله ؟اجازه هست ؟اوف صدای کیارش بود ...دستی به موهای اشفته و شلوار گل گلیم کشیدم ,گفتم: خواهش میکنم بفرمایید ,
با باز شدن در کلید برق و زد همینم باعث شد چشمام ببندم و زمانی که چشممو باز کرد با صورت خندونش رو به رو شدم ...از تخت پایین اومدم و گفتم :بله کاری داشتید ؟کیارش گفت :ظاهرا تولد تموم شده ,منتظرتون بودم بیام پایین ولی خبری ازتون نشد گفتم بیام شخصا ازتون خداحافظی کنم و شمارتون ...
_داداش اگر میخواست که خودش بهت شمارشو میداد ...
برشگشم و راتین و مست کنار در دیدم ...
باورم نمیشد راتین مغرور از خود راضی حالا اینجوری با این وضعیت ,تکیه به در ببینم. سریع رو به کیارش گفتم ،شما به دل نگیرید, مسته متوجه نمیشه چی میگه ,کیارش سری تکون داد که برای بار دوم صدای متعرض راتین بلند شد و گفت :چی داری بهش نخ میدی مرتیکه ؟؟؟کیارش با چشمای متعجب بهم نگاه کرد ,خواست حرفی بزنه که راتین جلو اومد چ یقه کیارش و تو دستش گرفت و به من اشاره کرد و گفت :دختری که ازش خوشت اومده یه هرزه اس اینو بفهم ...اره هرزه ,خودم پلمشو باز کردم ,فهمیدی خودم ......
 

دستمو جلوی دهنم گذاشتم هیچ باورم نمیشد راتین این حرف هارو بزنه ...رنگ کیارش از عصبانیت به سرخی میزد ...دستشو مشت کرده بود. خواستم بگم راتین دروغ میگه ولی در شده بود کیارش با نفرت بهم نگاه کرد گفت: هیچی نگو که خراب تر از این بشه ...اگر حرفی برای گفتن داشتی فردا بهم زنگ بزن وگرنه .....با قدم های بلند ازم فاصله گرفت و موقعه رفتن کنار راتین ایستاد و گفت :فکر نمیکردم انقدر بیشرف باشی که بخوای به ناموسه خودتم تهمت هرزگی بزنی.....اابته اگر نصبت فامیلیتون درست باشه ....راتین همچنان به چهار چوب در تیکه داده بود .اول از سر تاپای کیارش و برنداز کرد و برعکس کیارش که از خشم میلرزید ,دست به سینه ایستاد در اخر کیارش بدونه خداحافظی رفت و راتین با صدای بلند گفت :خدانگهدار کیارش خان ....
نمیدونستم چی بگم ,هنوز باورم نمیشد راتین چنین حرفی زده باشه و جلو کیارش ابرومو ببره ...اگر در اون لحظه و ثانیه بهم چاقو میدادن حتم داشتم میتونستم خونشو بزیزم . به سمتش حمله کردم ولی قبل این که بخوام فریاد بزنم اژند وارد اتاق شد .با دیدن چشمای به خون نشسته ام, کمی به راتین نگاه کرد و بعد رو به من گفت :چیزی شده ...قبل اینکه بخوام جواب بدم ,صدای راتین بلند شد... اتفاق که زیاد افتاد ....تپش قلبم بالا رفته بود و تمام بند به بند وجودم پر شده بود از ترس , از این که اژند بفهمه راتین چه بلایی سرم اورده واهمه داشتم ....به خیاله این که راتین مثله چند دقیقه قبل گند بزنه به زندگیم سریع گفتم: هیچی نشده اژند ،سرم درد میکنه ,رو به راتین گفتم :میشه بریم تو اتاقتون حرف بزنیم ,اژند کمی مشکوک نگاهم کرد و گفت :هیچ حواست هست چی تنته اندیا ؟سری تکون دادم ولی انقدر عصبی بودم که هیچ واسم مهم نبود با تیشرت تدی و شلورا گل گلی جلوی راتین ایستادم ...به اژند گفتم :من با اقا راتین کار دارم بعدش میرم پیشه رادوین تو بخواب...باشه ای گفت و از کنار راتینی که حتی تعادل راه رفتن نداشت رد شدم و به سمته اتاقش رفتم و در پشت سرم باز گذاشتم ,امشب باید برای همیشه به این موضوع خاتمه میدادم,من تصمیمو گرفته بودم ,میخواستم به پیشنهاد کیارش جواب مثبت بدم...گرچن شک داشتم با حرفایی که امشب راتین زد, دیگه حتی حاضر باشه بهم نگاه کنه
بعد از بسته شد در متوجه شدم راتین اومد تو اتاق ,دیگه مثله قبل نبودم .از در بسته اونم تو اتاق راتین وحشت داشتم و همینم باعث شده بود بدنم شروع کنه به لرزش و دوباره حس تشنج بهم دست بده ولی قبل این ....
که حالم بد بشه سریع از توجیبم قرصی در اوردم و با پارچ ابی که روی میز بود سریع قرصمو خوردم .زمانی که لباسمو عوض کرده بودم ,پیش بینی میکردم شاید حالم بد بشه برای همین قرصمو گذاشتم تو جیب شلوارم .راتین با یه حرکت خودشو بهم رسوند و کمکم کرد روی تخت بخوابم ,ترس و از نگاهش میدیدم ولی واسم مهم نبود حتی اگر الان جلوی چشمم جونم میداد واسم مهم نبود ,به سمته در رفت و خواست اژند صدا بزنه که صداش کردم :راتین نمیخواد بیا ....ولیییی ,به زحمت از روی تخت بلند شدم و گفتم :درو ببند. گلوم خشک شده بود به اب اشاره کردمو گفتم : میشه اب بدی ,سریع یه لیوان ریخت جلوم نگه داشت ,لاجرعه اب سر کشیدم و لیوان بهش دادم ...پوزخندی به لب زدم و گفتم ,مستیت پرید ؟؟؟فقط میخواستی بیای و گند بزنی به زندگی من اره؟
اخمی به پیشونی اورد و گفت:از کی تا حالا یه پسر از راه رسیده ,شده همه زندگیت ,انقدر بدبخت بودی و خبر نداشتم ...
از روی تخت بلند شدم و جلوش ایستادم به چشماش زل زدم ,
اگر انقدر بدبخت نبودم توی بی همه چیز نمیومدی و سرم کلا نمیذاشتی و مجبور نبودم بخاطر صدو پنجاه میلیون بازم تو این خونه بمونم و تویی که بهم تجاوز کردی و ابرومو بردی و هزار بار بهم تهمت هرزگی زد و تحمل کنم خدا ازت نگذره راتین روی زمین زانو زدمو از ته دل گریه کردم
درست رو به روم ,روی زمین نشست و به تخت تیکه زد و گفت :چرا امشب باهاش رقصیدی ...پس به چی میگن هرزگی !!!
مابین هقهقم گفتم :فقط بلندی به همه بگی هرزه ,چرا خودتو نمیبنی ,چرا خودت امشب تو بغله اون دختره بودی و لاس میزدی باهاش ...لبخندی زد و گفت ,حسود .
اشکمو پس زدم و گفتم,حسود ؟؟اونم واسه تو ...واقعا واست متاسفم ...
از روی زمین بلند شدم و گفتم :من تصمیم گرفتم ,حقیقت و به کیارش میگم اگر قبول کرد, بهش جواب مثبت میدم اگرم نه که تو باش و با وجدانت ,گرچند بعید میدونم وجدانی هم تو ذات کثیفت باشه ,دستم سمته دستگیره رفت که صداشو شنیدم .
اگر بری رادوین نابود میشه ...
میدونستم درست میگه ولی من میدونستم چکار کنم که با رفتنم رادوین ضربه نخوره ,برای همین فقط برای این که حرص راتین در بیارم گفتم :هیچ واسم مهم نیست ...من با کیارش ازدواج میکنم ,هرم گرم نفسشو پشت گردنم حس کردم .کنار گوشم پچ زد ,
مطمئنی ؟؟

عطر تند دهنش ,مشاموو سوزوند ...
برگشتم با نگاهی اشنا روبه روشدم ...
پوزخندی زد و با انگشت شستش لبمو نوازش کرد و گفت :میخوای بری به کیارش بگی حرفای راتین دروغه ???با این که از ترس بدنم میلرزید ولی باز خودمو نباختم و با جدیدت گفتم اره ...سرشو توی گردم مفرو کرد و نفس عمیقی کشید و با صدای. کش دار گفت :اگر همین الان لختت کنم و ازت فیلم بگیرم چی؟بازم میتونی بگی راتین دروغ گفته ... ازش فاصله گرفتم و گفتم : خیلی پست فطرتی راتین ,از یه ادم لاشی مثله تو هرکاری بر میاد ,فیلم گرفتن که چیزی نیست ...انگشتشو روی لبم گذاشت و کنار گوشم گفت :هیسسسس ,از کجا معلوم همون شب ازت فیلم نگرفته باشم ...
اخمای گره خوردم باعث چند خط عمیق روی پیشونیم شد ,خیلی جدی گفتم :میرم ازت شکایت میکنم ,راتین به خداوندی خدا اگر دستت بهم بخوره میرم و ازت شکایت میکنم ,شونه ای با انداخت و گفت :پس بذار حالمو ببرم بعد هرغلطی دلت خواست بکن ...دستم سمته دستگیره رفت که موهامو از پشت سر کشید و زمانی که خواستم فریاد بزنم دستشو جلو دهنم گذاشت سرمو عقب کشید و کنار گوشم اهسته لب زد :بهتره خفه خون بگیری ...باهات کاری ندارم ولی اگر بخوای به بلبل زبونیت ادامه بدی و واسم کوری بخونی قسم میخورم کاری کنم تا اخر عمرت حتی روت نشه به ازدواج فکر کنی .
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و تا دستشو از روی دهنم برداشت با پاشه پا زدم وسط پاش .که از درد صورت کبود شد و همونجا روی زمین نشست ....بالای سرش ,دست به کمر ایستادم و گفتم :گنده تر از تو هیچ غلطی نتونستن کنن این که تویی...برو هر مدرک از اون شب داری به کیارش نشون بده اصلا واسم مهم نیست ,خودم میخواستم بهش بگم ...دستشو روی زمین گذاشت خواست بلند شه که سریع به سمته در رفتم ,درست زمانی که میخواستم از دیدش محو بشم با صدای بلند گفت :کاری میکنم از زنده بودم خودت پشیمون بشی .حالا بشین و تماشا کن...ایکبری زیر لب گفتم و به سمته اتاقم پا تند کرد زمانی درو باز کردم با صورت غرق خواب اژند رو به رو شدم ,اهسته به سمتش رفتم بوسه ای به پیشونیش زدم .اژند همه کسم بود ... حسم نصبت به اژند حس خواهری نبود ,حس مادری داشتم که شاهد پیشرفت بچه اشه و هیچ باو نداره طفلی که روزی وزنش به دوکیلو هم نمی رسیده ,حالا این چنین پیشه روش باشه ...اره حس من به اژند حس مادر به فرزند بود

برای بار هزارم شمارشو گرفتم ولی هر با از استرس این که در جواب سوالش که حرفای راتین واقعیت داره یا نه ,چی بگم تماس و قطع کردم ...نمیدونستم چکار کنم ,بودنه کیارش تو زندگی, واسم خیلی مهم نبود ,نه بهش حسی داشتم نه نیاز, ولی هیچ دلم نمیخواد کسی درموردم بد فکر کنه .با تفکر این که من فقط قربانی یه هوس بودم نه هرزه ,شماره کیارش گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده ...کم کم ناامید شدم و میخواستم تماس و قطع کنم که صدای تو گوشم اکو پیدا کرد .
خودم باهاتون تماس میگیرم خانوم رادمش ...دستو پامو گم کردم باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم.ساعت از چهار بعدظهر میگذشت و با یک تصمیم انی از روی تخت بلند شدم و اولین مانتو شلورای که در درسترسم بود و به تن کردم و از پله ها پایین رفتم و موقعه خروج از خونه به ساناز گفتم به رایکا و اژند خبر بده , واسم کاری پیشه اومده مجبور شدم برم بیرون ,تا یک ساعت دیگه برمیگردم ...سرخیابون ایستادم وبرای تاکسی زرد رنگ دست تکون دادم ,بار اخر که سوار ماشین شخصی شدم ,موقعه پیاده شدن توبه کردم ...
درست روبه روی دکتر زنان ماشین متوقف شد ,یک ربع تو نوبت بودم همینم بیشتر به استرسم دامن میزد ولی زمانی که جوابه معاینه رو از لب های خانوم دکتر شنیدم باورم نمیشد...
_تبریک میگم خانوم ,شما دوشیزه هستید ,البته نوع بکارت شما حلقوی و یه خراش کوچیک داره ولی من میتونم به شما گواهی سلامت بدم ,واستون یاداشت کنم ؟؟؟اصلا باورم نمیشد با دهن باز به لب های دکتر نگاه میکردم .
_دخترم براتون روی کاغذ بنویسم یا نه، فقط میخواستید اطلاع داشته باشید ؟اول خواستم بگم واسم بنویس ولی سریع پشیمون شدم و گفتم نه نیاز نیست ,خانوم دکتر شما مطمئن هستید ؟؟دکتر عینکشو از روی بینش برداشت و گفت :عزیزم شما متاهلی یا مجرد؟ کمی دستو پامو گم کردم ولی طولی نکشید که گفتم :متاهل ,یعنی نامزدیم ,یه صیغه کوتاه مدت بینمون خوند شد تا تدارکات عقد انجام بدیم که متاسفانه ...سرمو پایین انداختم که صدای دکتر بلند شد .عزیزم شما خوشبختانه هنوز دوشیزه هستید و طبق ازامایشات من معلومه مدت طولانی از اخرین رابطه شما میگذره ..اگر خانواده همسرت میخوان گواهی سلامت بگیرن و شما و همسرتون نمیخواید کسی چیزی بفهمه ,میتونید یک ماه دست نگه دارید و بعد برای ازمایش بیاید, مطمئنا همین خراش کوچیک هم برطرف میشه ...نمه اشکی تو چشمام حس کردم .سریع از روی صندلی بلند شدم و گفتم :
 
واقعا نمیدونم به چه زبونی ازتون تشکر کنم ,بابته وقتی که گذاشتید و راهنماییم کردید تشکر ...
 
به قدری حالم خوب که دلم میخواست از همه کس و همه چی تشکر کنم هیچ باورم نمیشد روزی برای دختر موندنم خداروشاکر باشم ...از مطب بیرون اومدم,شماره اژند گرفتم ._الو سلام اژند خوبی عزیزم ؟اژند جون من یه کاری واسم پیش اومده ممکنه یکم دیر بیام خونه حتما حواست به رادوین باشه. من یکم ناخوش احوال بودم وقت نکردم باهاش وقت بگذرونم حتما برو پیشش ,اژند سفارش نکنم خیلی مواظبش باش ... بعد از قطع کردن تماسم به کارتی که از کیارش گرفته بودم نگاه کردم ...کیارش هم وکیل بود ولی حدس میزدم مثله راتین موقف نباشه...ی ماشین دربست گرفتم و ادرس دفتر کیارش و دادم .نمیتونستم پشته تلفن توجیه کنمش ...اره کار درست همین بود ...
رو به روی دفترش ایستاده بود ...تمام نیم ساعت مسیری که تو ماشین بودم بیشتر از هزار بار حرفایی که میبایست به کیارش بگم و دوره کرده بودم ولی ته دلم میگفت ,نباید دروغ بگم ...ولی با گفتن واقعیت ,همه چی خراب میشد. شاید دیگه هیچ زمانی و موقعیتی به این خوبی واسم پیش نمیومد ...با کلی دلشوره وارد دفتر شدم ولی با جمله منشیش وار رفتم ...شرمنده تشریف ندارن. یک ربع پیش واسشون کاری پیش اومد رفتن ,وقت قبلی داشتید ؟وا رفتم ,سری تکون دادم تشکری زیر لب کردم و از دفترش زدم بیرون ...خواستم شمارشو بگیرم ولی خودش گفت: اگر فردا حرفی برای گفتن داشتی زنگ بزن ,منم که زنگ زدم ولی خودش ,راست یا دروغ گفت کار داره تماس میگیره. پس باید منتظر میموندم. اگر زنگ نزد یعنی حرفای راتین باور کرده و تلاش من بیفایده است ...نفس عمیقی کشیدم و برگشتم خونه ....
ساعت از دوازه شب میگذشت هنوز راتین برنگشته بود خونه ,از کیارشم خبری نبود ...حال روحی رادوین روز به روز بهتر میشد, تمام نگرانیم از روزی بود که بخوام به هر بهانه از رادوین جدا بشم ...
به سقف خیره بود و به اینده نامعلومی که پیشه روم بود فکر میکردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد
سریع بازش کردم کیارش بود ._ سلام بیداری؟؟
مردد ببین جواب دادن مونده بودم که دوباوه پیام دادم .راتین پیشم بود ... روی تخت نشستم ,نکنه رفته فیلمی که به گفته خودش اون شب کذایی ازم گرفته به کیارش نشون داده ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hzhsub چیست?