نیمرخ قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت هشتم

رو به روش روی زمین نشستم ...دیدن اشکاش برای منی که خودم بزرگش کردم و فقط حسی برادری نصبت بهش نداشتم, سخت بود ...


_میگی چکار کنم ؟من که بهش نگفتم بره ...
دماغشو بالا کشید و گفت :داداش تو رو خدا یه کاری کن فرشته خانوم نره ...سرشو روی زانو هاش گذاشته بود و به هق هق افتاده بود ...
بلند شدم و کنارش نشست و زمانی که چشم به نقاشی رو به روم افتاد دهنم قفل شد
راودین خودشو تو لباس دومادی کنار اندیا کشیده بود ....حتی مغزم توان نفس کشیدن و ازم سلب کرده بود ...
من تا همین چند ثانیه قبل فکر میکردم رادوین ,حسش به اندیا یه حس دوستانه اس ,ولی با دیدن نقاشی پیش روم ....واییی خدای من ...حاضر بودم بمیرم و این حال و این حس رادوین و نبینم ....
دستمو روی شونه اش انداختم و تمام توان و جراتمو جمع کردم تا بتونم زبونمو به حرکت وادارم ...
_تو چرا نگفتی اندیا دوست داری ؟
هنوز اشک میرخت ...اخه ...اخه داداش من ...
میدونستم چی میخواد بگه برای همین پیش دستی کردمو گفتم :ولی اینو میدونی اندیا از تو بزرگتره ...حتی اگر نخواد ازدواج کنه ,باز تو برای ازدواج هنوز بچه ای ...
سریع سینه اشو داد جلو گفت :من بچه نیستم ...خودم کار میکنم
سرمو به دیوار تکیه دادم و تو دلم گفتم :دردسر اصلی تازه شروع شد ...
لبخند بی جونی زدمو گفتم :میخوای چکار کنی ؟
حتی از فکر بودن با اندایا انرژی گرفته بود ,بلند شد سمته پریز برق رفت و بعد از روشن شدن اتاق گفت :نقاشیامو ببین ...
از تصور اینده پیش روم بیشتر کلافه شدم ...
دستی به موهام کشیدم و ایستادم ...رادوین به پیشنهاد مشاورش بیشتر از هشت سال استاد نقاشی داشت ...روزی که خانوم جعفری برای اموزش پاشو به این خونه گذاشت هیچ فکر نمیکردم روزی برسه رادوین چنین نقاش ماهری بشه ...
کنارش ایستادم و دستمو روی شونه اش گذاشتم ...
رادوین پس قبول داری دیگه مرد شدی ,درسته؟؟سری بینیشو با کنار استینش پاک کرد و اشکشو پس زد و جدی گفت :اره ...پس اگر مرد شدی باید قبول کنی همیشه زندگی همونجوری نمیشه که ما میخوایم ...تو مردی ,پس باید قبول کنی هر ادمی حق انتخاب داره ...من با اندایا صحبت میکنم ولی نمیتونم بهت قول بدم اندیا از ازدواج با کیارش صرف نظر کنه ...
نگاهش رنگ غم گرفت ولی کور سو امیدی هنوز تو چشماش برق میزد ..


توانی قدم برداشتن نداشتم ...درست کمتر از یک ساعت پیش با هدف این که بخوام عشقمو به اندیا اعتراف کنم پا تو این خونه گذاشتم ولی درست در یک قدمی رسیدن ,تمام زندگیم زیرو رو شد ...
به در بسته پیشه روم زل زده بودم ,در میزدم و چی میگفتم :میگفتم برادری که سندرم دان داره و چند سال ازت کوچیکتره عاشقت شده و به دست و پام افتاده نذارم ازدواج کنی ,یا از حاله دلم واسش بگم که حتی از تصور این که کسی بخواد دست به بدنش بزنه ,خونم به جوش میاد ....
کنار دیوار روی زمین نشستم ...تا به حال هیچ زمانی چنین حاله زار نداشتم ...خودم مسبب این حال میدونستم ,درست روزی که مرجان و از ماشینم بیرون کردم با نگاهی اشک بار از ته دل از خدا خواست ,عاشق بشم ولی در حسرت داشتنش بسوزم ...
از روی زمین بلند شدم و بعد از چند ضربه به در صداشو شنیدم
بیا تو اژند
راتینم ...
کمی مکث کرد و بعد از سرو صدای که ظاهرا داشت اتاقشو مرتب میکرد درو باز کرد ...درست مثله روز اولی که دیدمش
ظاهری جسور ولی باطنی ترسو ...
ناخوداگاه لبخندی زدم و به لحن شوخ طبعی گفتم :مهمون نمیخوای
ابروهاشو انداخت بالا گفت :نوچ همینجا امرتون بگید ,کار دارم ...
به چهارچوب در تیکه زدم و گفتم :چیه خیلی خوشحالی واست خاستگار پیدا شده؟درست مثله خودم به در تیکه زد و گفت :شما اینجوری فکر کن,فکر نکنم از سر کارتون تو این تایم اومدین که همین و گوش زد کنید ,درست نمیگم ؟
نمیدونستم چه جوابی بدم ,شاید اگر هر دختر دیگه ای بود تا به حال چند تا تیکه کلفت بارش میکردم ولی در مقابله اندیا بیشتر مواقع زبونم بند میومد ...
تکیه مو از چهارچوب برداشتم و مثله همیشه طلب کار گفتم :باید حرف بزنیم برو کنار بیام تو ...کمی چپ چپ نگاهم کرد کنار رفت...
به اتاقش نگاهی انداختم و بعد از چند بار سرتکون دادن و نوچ نوچ کردن گفتم:کیارش میدونه میخواد بیاد خاستگاری چه ادم بی سلیقه ای ...
درست همون لحظه گوشیش که روی تخت ,پیشه روم بود زنگ خورد .با دیدن اسم کیارش نبض روی شقیقه مو حس کردم ....
سریع جلو اومد و گفت :چه حلال زاده ام هست ...
تماس وصل کرد
الو سلام عزیزم ...منم خوبم ...اره میشه گفت دیگه حاضر شدم ...وای کیارش ....
بیشتر از این نتونستم شاهد حرف زدنشون باشم و باچند قدم بلند خودم به در رسوندم و از اتاقش زدم بیرون ....
 

دستای های مشت شدش توجمو جلب کرد ولی این بار دیگه نمیخواستم تو ذهنم رویا بودن و با راتین و پرورش بدم ...با بسته شدن در به صفحه خاموش گوشیم نگاه کردم ,هه راتین به خیالش انقدر عاشقانه جواب کیارش و دادم ...تو دلم غم بزرگی لونه کرده بودم ولی من درست همون لحظه ای که راتین برای باهم بودنه من کیارش ارزو خوشبختی کرد ,با اولین قطره ای اشکم از قلبم بیرونش کردم ...
خواستم شماره کیارش و بگیرم و که خودش دوباره تماس گرفت
به عروس خانوم هیچ معلومه کجایی
صدامو صاف کردم و نفس عمیقی کشیدم ...هنوزم هم هیچ حسی بهش نداشتم ولی کیارش تنها راه فرار من از راتین و این زندگی کثیف بود
سلام کیارش چطوری ...
خوبم اندیا خانوم ...میبینم سخت در حال اماده شدن مراسم امشبی که زنگ اولمو جواب ندادی ...به اینه پیشه روم نگاه کردم و پوزخندی روی لبم نشست گفتم :
اره یکم درگیر بودم شما کجایی ؟
_هنوزم میگی شما ؟؟من دیگه بعد از امشب میشم تو نه شما...نگاهمو از اینه گرفتم ...دیدن صورت پکرم بیشتر حاله خودمو داغون میکرد ..
روی تخت نشستم و گفتم :انشالله نگفتی کجایی ؟؟؟اندایا با ابجی داریم میایم دنبالت ,درمورد تصمیمت با ابجی صحبت کردم و گفت اگر جواب اندایا مثبته امشب نشونتم بیاریم ولی دوست دارم خودت انتخاب کنی ,زود حاضرشو بیا پایین تا یک ربع دیگه جلو خونتونم ...
کوچک ترین تکونی نخوردم ...دستی به صورتم کشیدمو گفتم :ولی من سلیقه زهرا جون قبول دارم ,هرچی شما بیگیرید قشنگه ...
قهقه ای زد و گفت :نمیخواد واسه من نقش عروس و خواهر شوهو مهربون بازی کنید ,باور کن اینجوری خوب بودن شما هیچ صفایی نداره ...
کم کم داشتم کلافه میشدم برای همین کمی لحن صحبتمو جدی کردم و گفتم :جدی گفتم,هرچی دوست دارید بگیرید .مطمن باش خوشم میاد ...کیارش دارن صدام میکنن من باید برم کاری نداری ,با صدایی که توش تردید موج میزد گفت :مطمئنی؟سریع گفتم اره خیالت راحت ,فعلا خدانگهدار , بدونه شنیدن جوابی از کیارش تماس و قطع کردم و روی تخت انداختم ....پلکو روی هم گذاشتم واهسته نجوا کردم ...اون تو رو نخواست اروم بگیر دله دیونه ...
ارامشی تو خونه حکم فرما بود که گویی هیچ موجود زنده ای تو این عمارت به این بزرگی زندگی نمیکنه ...پشته در اتاق رادوین استادم ولی دستم برای باز کردن در بالا نمیومد ...از صبح چند بار پشت همین در ایستادم و در زدم ولی هر بار رادوین گفت نمیخواد منو ببینه ...با شونه های افتاد و لبی اویزون راه رفته رو برگشتم در اتاق و باز کردم ...حتی از صبح اژند هم سری بهم نزده بود و از اتاق رایکا بیرون نیومده بود ...
 

ساده ترین شومیز شلوارمو برداشتم و شالی لیمو سرم کردم ...به گفته کیارش قرار بود تا نیم ساعت دیگه برسند...اژند با صورتی بی تفاوت روی صندلی نشسته بود, سرش تو گوشیش بود ...بخاطر این همه نامهربونیش دلم گرفت نتونستم بیشتر از این جو سنگین اتاق و تحمل کنم ...گوشیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ...روی میز پذیرایی همه چی حاضر بود ولی هیچ کسی شور و ذوق نداشت ...خودم تک و تنها روی صندلی نشستم ...هیچ حسی نداشتم حتی ذره ای استرس تو وجودم نبود ,به نقطه ای خیره بودم که با قدم های محکمش سرمو بلند کردم ...کت و شلوار مشکی و پیراهن مشکی ,طبق روال روز هایی که نمیخواست بره دفترش دو دکمه بالاشو باز گذاشته بود . به چشمای سیاهشو اخم گره خورده بین ابروش زل زدم...تو چشمم جذاب تر از همیشه بود , همینم بیشتر عصبیم میکرد سریع چشم از ته ریشه مردونه اش برداشتم و سرمو پایین انداختم
-کی تشریف میارن ؟
نمیتونستم نگاهش کنم همین جور که با دستم بازی میکردم گفتم :تا نیم ساعت دیگه ...
بافاصله ازم روی مبل نشست و گفت :خوبه ...
برعکس چند دقیقه پیش تمام وجودم اشوب شد ...
یک به یک اژند و رایکا و رایان اومدن پایین ,تو نگاه هیچ کدوم هیچ خوشحالی ندیدم ,حتی رایانی که تصور میکردم از رفتنم خیلی خوشحال میشه ...
با شنیدن صدای زنگ بی هوا از روی مبل بلند شدم که باعث تمسخر راتین شد ...
_هیسسس یواش نترس فرار نمیکنن
تیز نگاهش کردم و خواستم جوابشو بدم که رایکا گفت :زشته حداقل جلوی مهمونا درست برخورد کنید
رایان جلو رفت و ایفون جواب داد ...بعد از چند دقیقه کیارش به همراه زهرا خانوم همسرش,حسین اقا با دسته گلی و پر از گل های ارکیده وارد شد ...
برگشتم و به اژند نگاه کردم .اهسته گفتم :تو بهش گفتی من ارکید دوست دارم؟
پوزخندی زد و سر تکون داد .اصلا دلیل برخورد های اژند و سنگینی نگاهشو درک نمیکردم
بعد از احوال پرسی جلو رفتم و بعد از تشکر گل از کیارش گرفتم که کنار گوشم پچ زد ... خیلی زیبا شدی
زمانی که سرمو بلند کردم با چشمای به خون نشسته راتین رو به رو شدم .امشب راتین مثله پدری شده بود که همه چیو مو به مو زیر نظر گرفته بود و من نقش دختر هیجده ساله ای بازی میکردم که با دیدن اخمای پدرش دلشوره میگرفت
به دعوت رایتن خانواده کیارش روی مبل نشست و من با فاصله از کیارش وسط رایکا و اژند نشستم ...حسین اقا بزرگ مجلس شده بود و مثله بیشتر مراسم خاستگاری شروع کرد جو مهمونی تو دست گرفتن و از هر دری صحبت کردن ولی زمانی که بی تفاوتی رایتن صورت و جدیی بودنشو دید دستی به زانوش کشید و گفت :خب امشب مزاحمتون شدیم ....
 
_ما برای امر خیر مزاحم شدیم ..همین طور که میدونید و خودتون کیارش جان مارو میشناسید ,جونه سالم و تحصیل کرده ای هست و خیلی از دخترا ارزو دارن کیارش ما گوشه چشمی بهشون نگاه کنه که از قضا این نگاه ,نصیب اندایا خانوم شده ...اگر شما صلاح بدونید این دوتا جون برن و حرفاشونو بزنن ,نظر شما چیه راتین خان؟راتین نفس عمیقی کشید و گفت :خواهش میکنم و به من اشاره کرد,بلند شدم و به همراه کیارش به سمته حیاط رفتم و به محض بسته شدن در کیارش گفت :اندیا از چیزی ناراحتی ,سریع نقاب خوشحالی به صورتم زدم و گفتم :نه نه اصلا برای چی ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :نمیدونم یه حسی بهم گفت خوشحال نیستی, روی نیمکته گوشه حیاط نشستم .گفتم میشنوم ...
سری تکون داد وگفت بهتر نیست تو شرایطتتو بگی تا من نظرمو بگم ...
_باشه ..من شرط اولم مهریه ام بود ...
کیارش گفت :باشه
شرط دوم :سرمو بلند کردم و رادوین و پشته پنجره دیدم ...
هر زمانی که بخوام ,بیام پیشه رادوین ؟
خندید گفت :از همین الان حسودیم گل کرد خانوم خانوما ,ولی باشه ایرادی نداره ...
شونمو بالا انداختم و گفتم همین بود ...
حالا شما ؟؟؟
اگر هر واقعیتی هست که باید بدونم و همین الان بگو ,نمیخوام بگم همیشه همینقدر مهربونم ,چجوری بگم ,ادم عصبی و بداخلاقی نیستم ولی از دروغ و مخفی کاری بدم میاد ...
دودل بین گفتن و نگفتن مونده بودم ...ولی درست لحظه ای که خواستم بگم چند ماه قبل به من تجاوز شد راتین بیرون اومد سیگاری گوشه لبش گذاشت و اتیش زد ,باورم نمیشد ,راتین که سیگاری نبود ...
سکوت کردم و گفتم اگر حرفه دیگه ای نمونده بریم ؟
نگاهم کرد و گفت :یعنی جوابت مثبته دیگه ؟
لبخند بی جونی زدم و از روی نیم کت بلند شدم ...
*****
دو روز از شب خاستگاری میگذشت و من همون شب با انگشتر تک نگینی که زهرا خانوم دستم کرد,نشونه کیارش شدم به پیشنهاد راتین قرار شد برای اخر هفته به مدت چهار ماه صیغه بشیم که بتونیم طی این مدت همو بیشتر بشناسیم
 

از فردای مراسم خاستگاری همه چی عوض شد .
رادوین از راتین درخواست کرده بود ,دیگه من پرستارش نباشم و روز به روز حاله روحیش بدتر میشد ,اژند دیگه مثله سابق نبود,انگار بهش خیانت کرده بود و رایکا و رایان حاله وخیم رادوین از چشم من میدیدن ...ولی با توجه های که از جانب کیارش به سمتم سوق داده میشد کمی تحمل نگاه های سنگین دیگران واسم راحت تر بود ,تا شبی که موقعه حضورم روی میز ,راودین از روی میز بلند شد و رایکا کمکش کرد تا بره اتاقش ...درست همونجا بود که بدونه کوچک ترین فکری از روی صندلی بلند شدم و با جدیدت گفتم :رادوین بمون ...و رو به راتین گفتم :من برای موندن هیچ اسراری ندارم ,میتونم همین لحظه و ثانیه دسته اژند و بگیرم از اینجا برم ...درضمن زمانی که رادوین منو نمیخواد پس بودن من اینجا هیچ ضرورتی نداره ...
راتین حتی نگاهشو از ظرف غذاش برنداشت و خیلی خشک و جدی گفت :رادوین برگرد سرمیز....
به قدری لحن بیانش جدی و خشک بود که هیچ کسی نتونه رو حرفش حرف بیاره ...
و همین یک جمله شد جواب چند سطری من ...
تمام مدتی که روی میز بودم حتی یک لقمه غذا نخوردم و مدام نفس عمیق میکشیدم تا شونه هام نلرزه واشکی از چشمم جاری نشه ...که درست همون لحظه صدای پیامک گوشیم بلند شد .
_عزیزم جلوی درم ...میای پایین ببینمت ...
سرمو بلند کردمو نگاه راتین و دیدم ...سری تکون داد ،از روی صندلی بلند شدم که گفت :کجا ؟؟؟
برگشتم و خیلی جدی گفتم :باید جواب پس بدم ....
تا خواست حرفی بزنه سرمو پایین انداختم و با قدم های بلند به سمته در رفتم ....
حیاط غرق تاریکی بود و جز چند لامپ رنگی زیر درخت هیچ نوری به حیاط نمی تابید ,حتی خبری از ماه و ستاره هم نبود ...با باز شدن در اصلی عمارت کیارش پشت در با بغلی از گل رز دیدم ...ناخوداگاه لبخندی روی لبم نقش بست
 

تا به امروز هیچ کسی واسم گل نخریده بود ...حسم و خوشحالیم برای هیچ کسی مهم نبود و میشه گفت شاید همین کمبود ها باعث شد با اولین گلی که کیارش واسم گرفت ,جایی توی دلم باز کنه ...گل از دستش گرفتم و با دهنی باز گفتم :وای کیارش ,چقدر اینا قشنگن ...لبخندی روی لب زد و گفت ولی نه به زیبایی تو عزیزم ...دستمو گرفت و گفت :بدو بیا بریم ...ایستادم و گفتم :کجا ؟من که به راتین نگفتم
اخمه ساختگی روی پیشونیش جا خشک کرد و گفت :اهههه گور پدر راتین بیا بریم ,زنه خودمی هرجا که دوست داشته باشم میبرمت ...اصلا میخوام بدزدمت خوبه ؟؟همون لحظه دستوش گذاشتن زیر پامو با یه حرکت ناگهانی بغلم کرد ...از این همه نزدیکی حس بدی بهم دست داد ولی به محض بستن پلکم فقط ی بو مشاممو پر کرد و اونم عطر تخل راتین بود ...همون لحظه ناخوداگاه چشمه اشکم جوشید و قبل از این که کیاش متوجه بشه و بخواد منو روی صندلی ماشین بذار سریع پسشون زدم ...به محض روشن کرد ماشین , گوشیمو از دستم گرفت ,جفت موبایلامون خاموش کرد و گفت :دلم میخواد زمانی که پیشه منی ,تمام حواست پیشه من باشه .
_وای نکن این کارو کیارش ,نگران میشن من اطلاع ندادم قراره با تو بیام بیارون .
_نترس میدونن با منی ...مگر این که ....
به چشمم زل زد ...
قبل از اشنا شدن با من دختر شیطونی بوده باشی و از این کارااا...
خیلی جدی و گفتم :دوست پسر نداشتم ...
دستمو از روی پام برداشت و بوسه ای زد گذاشت روی دنده ماشین دستم خودشم گذاشت روش و گفت:از روز اولی که اومدی خونه خواهرم با شنیدن صدات از اتاقشون اومدم بیرون ,نمیدونم چرا انقدر صدات واسم جذاب شده بود و دوست داشتم ببینم صاحب این صدا کی میتونه باشه ,ولی به محض دیدنت ,برای اولین بار تمام حس هایی که از قبل از یه عشق نافرجام توی دلم مونده بود ازیادم رفت ...
درست همونجا بود که فهمیدم بهت حس دارم ,خیلی با دلم جنگ و جدال داشتم ...ولی در اخر باز هم مثله همیشه عشق پیروز شد ...
تمام مدتی که کیارش از حسش واسم حرف میزد به عابرای خیابون نگاه میکردم ...
_اندایا ....
نگاهش کردم ...
تو چه حسی بهم داری ؟؟؟
کمی دروغی که میخواستم به زبون بیارم و مزه مزه کردم ولی در اخر گفتم
_روز اول ازم فقط ی خواسته داشتی درسته ؟
سریع گفت :اره بهم دروغ نگی
سری تکون دادم و گفتم :پس نمیخوام بهت دروغ بگم ...من هنوز حس خاصی بهت ندارم ...ولی میدونم حتمت با تو عاشقی کردن خیلی خوبه ...
چشمکی زد و گفت :با یه بستنی موافقی ...
باشه ای گفتم و تا پاسی از شب باهم سپری کردیم ....
 

تمام مدتی که پیشه کیارش بودم از بچگی و نوجونش تعریف کرد که تو یه خانواده سخت گیر بزرگ شده و همینم باعث شده از بچگی پیشه خودش عهد کنه هیچ زمانی پدر سختگیر نباشه ...از مابین جمله هاش متوجه شدم ,ادم سخت گیری نیست و در زمان زندگی میکنه به گفته خودش :من نمیدونم تا کی زنده هستم ولی اینو خوب میدونم که فقط یک بار فرصت زندگی دارم ,پس دلیلی نداره برای فردایی که هیچ حسی هنوز ندیده ,بخوام این فرصت گران بهامو از دست بدم ,پس باید از زندگی لذت ببرم ,شاید اگر من هم دختر بچه ای هیجده ساله بودم و از اول در رفاه بزرگ میشدم از شنیدن این حرفا خوشحال میشدم ولی با گذشته ای تلخ, که باعث و بانیش کسی نبود جز پدر و مادری که هیچ مسئولیتی در قباله فرزندانشون نپذیرفتن و رفتن , شنیدن طرز فکر کیارش,هیچ خوشحال نکرد ...بعد از شنیدن جمله هاش متوجه شدم برای اینده ای بهتر باید کیارش و بیشتر بشناسم ...
بعد گذروندن یه شب خوب با کیارش جلوی خونه پیاده شدم ,خداروشکر نگهابی بیدار بود ,حتم داشتم بعد از فشردن زنگ نگهبانی کلی غرورشو باید به جون بخرم ,ولی اخم پیرمرد و به جون خریدم ...بعد از چند دقیقه درو باز شد , کیارش رفت...
به امید این که همه خوابیدن درو باز کردم و اهسته قدم برداشتم ولی درست روی نیمکتی که شب خاستگاری با کیارش ,نشسته بودیم, صورت برزخی راتین دیدم ...همونجا مثله میخ ایستادم و حتی قدمی برنداشتم ...حتم داشتم اگر پدرم پیشه روم بود انقدر نمیترسیدم که از نگاه راتین وحشت کرده بودم
به سمته جلو خم شده بود و دستاشو توی هم گرده کرده بود ,اول سرتا پامو نگاه کرد با شومیز چهار خونه و شلوار مشکی ,درست همون لباسایی که تو خونه به تن داشتم ,با شالی مشکی که راتین ازم خواسته بودم زمانی که رایان خونه اس سر کنم رفته بودم بیرون ...
پوزخندی زد و گفت :با این سرو وضع رفته بودی بیرون ...خواستم بگم چیشه مگه ...سریع پیش دستی کرد سرشو پاییت انداخت و گفت :تا الان کدوم گوری بودی ؟
صداش بلند نبود ولی وحشتی تو دلم به پا کرده بود که تا سکته مرزی واسم نذاشته بود ,تو دلم گفتم ,اندایا به تو خوشحالی نیومده ...با زبونم, لبمو تر کردم و گفتم :
_با کیارش ...سریع جمله مو اصلاح کردم ,با نامزدم رفتم بیرون ،جرمه ؟...و ای کاش لال میشدم و این جمله رو نمیگفتم. با یه جهش خودشو بهم رسوند و دستشو روی گلوم گذاشت و فشرد و از بین دندوناش غرید :چه گوهی خوردی ,یه بار دیگه بگووو..... با کی بیرون بودی ...بگو تا همیجا گردنتو بشممممم ....بگو اندیااااا ....
 

با هر جمله ای که به زبون میاورد فشارش دستش بیشتر میشد و به حدی که صدای شکستنه گردنم و میشنیدم ...کم کم چشمام سیاهی میگرفت و دنیام تار شده بود که دستشو از روی گردم برداشت و با یه حرک منو روی شونه اش انداخت و به سمته تک اتاقی که رادوین روز اول قصر خطاب کرده بود میبرد ...اکسیژن برای نفس کشیدن کم اورده بود و به سرفه افتاده بودم ولی کوچک ترین توجه ای نکرد ...
در باز کرد به محض ورودمو قفلش کرد و کلیدشو برداشت , به خس خس افتاده بودم و نمیتونستم حرف بزنم اما به سختی گفتم :باز میخوای چه بلایی به سرم بیاری ,روی کاناپه پرتم کرد .... و غرید :همون بلاایی که اگر قبلا زودتر از اینا سرت میاوردم زبونت دو متر نمیشد و جلو قدم علم نمیکرد و با وقاحت, نامزدم نامزدم نمیکرد .سرمو روی پشتی کاناپه گذاشته بودم و با دستم گلومو ماساژ میدادم ,تا بتونم بهتر نفس بکشم, ولی زمانی که دستش سمته دکمه شلورارش رفت ,به یک باره سرجام ایستادم ...گفتم :من ....من دگ مجرد نیستم ....سریع دستایی که از ترس میلرزید و بالا اوردم و با گریه گفتم :نگاه کن ...به این انگشتر نگاه کننننن ...من نامزد دارم راتین.... دستم گرفت و انگشتر و از دستم دو اورد و پرت کرد گوشه اتاق و قبل این که بخوام حرکتی کنم لب هاشو روی لب هام گذاشت ....همین برای بیحس شدن بدنم کافی بود .....
******
طول و عرض اتاق متر میکردم که در اخر صدای معترض اژند بلند شد ....
_اه اندایا سرم گیج رفت. چته ؟؟؟
انقدر عصبی بودم که برگشتم و با اخم نگاهش کردم و گفتم :برای این کارم باید از تو اجازه بگیرم اره ....
پوزخندی زد وگفت :نمیخواد برای اینکارا اجازه بگیری ,به لبم اشاره کرد و گفت :
برو تو اینه به لب و گردنه کبودت نگاه کن ...به اون مرتیکه وحشی بفهمون که شما هنوز به محرم نیستید...
متعجب, سریع به سمته ایینه رفتم ...
خاک برسرت اندایاااا ....گوشه لبم ورم کرده بود گردنم کبود کبود شده بود ....
سریع از جلو اینه کنار رفتم و خواستم حرفی بزنم که اژند گفت :
کارای تو به من ربطی نداره....

سری تکون دادم و بی صدا از اتاق زدم بیرون,شاید بیشتر از دو ساعت روی نیمکت نشسته بودم ... فقط به رو به روم خیره شده بودم ,نه به کسی فکر میکردم و نه تو ذهنم جنگ و جدالی بود ...فقط بیصدا نشسته بودم...
با باز شدن در سریع از روی نیمکت بلند شدم و پشته شمشماد های مخفی شدم ...
کیارش و راتین ...در حال گپ زدن بودن و خوش بختانه هیچ کدوم متوجه حضورم نشدم ...با نفرت به صورت بشاش راتین نگاه کردم و زمزمه کردم ...بی شرف ,درسته هنوز هیچ صیغه محرمتی بینه منو کیارش خونده نشده ولی تو به ناموس رفیق چشم داری ...چطور روت میشه تو چشمای کیارش نگاه کنی ...زمانی که از دیدم ناپدید شدن از پشته شمشاد ها بیرون اومدم و بعد از مرتب کردن لباسم خواستم به سمته ساختمون قدم بردارم که بایاداوری حرف اژند سرجام میخکوب شدم وهمون لحظه صدای گوشیم بلند شد , ...کیارش بود سریع گوشی و سایلنت کردم و به سمته تک اتاق پشته ساختمون رفتم ...
در پشت سرم قفل کردم و شمارشو گرفتم ...
_الو کیارش ...
-سلام خانومم کجایی ...
دستمو لای موهام بردم و چرخی به دور خودم زدم .وای وای وای میگفتم کجاممم !!!
-الو اندیا ..صدامو داری ...
-اره اره ...من ..من اومدم بیرون خرید داشتم ...تو کجایی ...
-پس چرا اطلاع ندادی ...من اومدم خونه شما ولی تو ....
-ااا چرا قبلش خبر ندادی شرمنده شدم ...
-خب بگو کجایی بیام
دستو پامو گم کردم ...نه نه نیاز نیست خودم میام -خب بگو کجایی میام تعارف میکنی ...
_کیارش گوشیم شارژ نداره الانه که خاموش بشه ...میام خودم...
سریع تماس و قطع کردم و بلافاصله گوشیمو خاموش کردم ...
روی کاناپه ای که درست شب قبل برای بار دوم راتین بهم تجاوز کرد نشستم ...این بار مطمئن بودم اگر برم دکتر حتما همه چی مشخص میشه ,ابروم پیشه کیارش میره ...خدا لعنتت کنه راتین ...
پامو تو شکمم جمع کرده بودم ,هیچ راه فراری نداشتم جز این که منتظر بمونم کیارش از اینجا بره ...نمیدونم چقدر از اومدنم به اینجا میگذشت که یک دفعه دستگیره در چند بار بالا پایین شد
سریع پشته کاناپه مخفی شدم ...رسما قبلم تو دهنم بود زبونم بدن اومده بود با شنیدن صدای راتین دستمو روی قلبم گذاشتم و بلند شدم ...
-باز کن درو اندیا میدونم اینجایی ,عاشق دل خسته ات رفت ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه nzao چیست?