نیمرخ قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت نهم

کلید و از جیب شلوارم در اوردم و در باز کردم ...


مثله همیشه با دیدنش ضربانه قلبم بالا رفت ...
راه رفته رو برگشتم نشستم سرجام ...
میبینم به یاد دیشب اومدی اینجا ...چیه نکنه خوشت اومده ...
حتی سرمو بلند نکردم نگاهش کنم ...درو بست و کنارم جا خوش کرد ...
_نگفتی
نگاهش کردم ...از حرفش پشیمون شد و گفت :بخاطر این کبودیا اومدی اینجا ...
با نفرت نگاهمو ازش گرفتم...
-اینا کاره منه ؟؟؟
فقط سرمو تکون دادم دستشو روی موهام حس کردم همینم باعث شد فکر کنم بخواد دوباره بهم دست درازی کنه .
.سریع ازش فاصله گرفتم که گفت :نترس کاریت ندارم ...حوصله حرف زدن داری؟ ...متعجب برگشتم و نگاهش کردم ,راتین چه حرفی میتونست با من داشته باشه ...پوزخندی زدم و گفتم :تو جز تحقیر کردن و دست درازی به حریم شخصی دیگران کار دیگه ای بلندی؟؟
به در رو به رو نگاه کرد و گفت :حرفامو میزنم ... اگر قبول نکردی بدونه اینکه نیازی باشه ی هزارتومنی خسارت بدی میتونی بری ولی ...
سرجام نشستم و گفتم ولی چی ؟؟؟
_اندیا خودت خوب میدونی بخاطر رادوین اینجایی ...درسته چند روزه نمیذاره کنارش باشی ولی طی این مدت پوست و استخون شده ...من نمیتونم شاهد ذره ذره جلوم جون برادرم باشم ...سرمو پایین انداختم,خودمم طی این مدت بخاطر رادوین چاره نداشتم ولی کاری از دستم بر نمیومد ...
سرمو بلند کردم و گفتم :میگی چکار کنم ,کاری ازم بر نمیاد ,من که نمیتونم تا اخر عمرم مجرد بمونم ...منم ادمو زندگی میخوام ,باید به فکر اینده ام باشم یا نه ...
موهای روی صورتمو کنار گوشم هدایت کرد و برای اولین بار با چشمایی که هزاران جمله توش بود و نگاهم کردو در اخر گفت:دوستش داری ؟؟؟
زبونم بند اومد ...
_چرا این سوال و میپرسی؟
-میگم دوسش داری ,جوابم فقط یک کلمه اس ,اره یا نه ...
زیر سنگینی نگاهش داشتم خفه میشدم ,نگاهمو ازش دزدیم و گفتم :نه ..
با دست سرمو به بالا هدایت کرد و گفت :این نامزدی مسخره بهم بزن ,
اصلا باورم نمیشد این جمله ها از زبون راتین بشنوم 


متعجب گفتم :هیچ معلومه چی میگی ؟؟؟دوباره خواستم انگشترمو نشونش بدم که عصبی غرید
اههههه ولکن این مسخره بازیارو ...تا حرفی میشه سریع این انگشتر مسخره نشون میدی ,یا این نامزدی مسخره تمومش میکنی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی؟با تو نمیشه مثله ادم حرف زد ...
_ولی ...
_ولی بی ولی .
از رو صندلی بلند شد و انگشتشو جلوی صورتش تکون داد و گفت :ببین اندایا یا میری همه چیو بهم میزنی یا کاری میکنم از زنده بودنه خودت پشیمون بشی ...
مثله خودش رو به روش ایستادم و جدی گفتم:چیه میخوای بری بگی چه ادم کثیفی هستی ،چه بلا هایی سر ناموس دوستت اوردی ,کسی جلوتو نگرفته برو بگو ...
پوزخندی زد دستی به چونش کشید و گفت :پس شدی ناموس دوستم اره ؟؟؟
نمیدونم این جمله مسخره از کجا روی زبونم اومد ...
سری تکون داد و گفت :پس منتظر باش ,سوپراز های خوبی واست دارم ...
به سمته در رفت و قبل این که درو باز کنه صداش زدن
_راتین
حتی برنگشت و نگاهم کنه ,خیلی جدی گفت :فقط خفه شو ,تو من بعد فقط ناموسه دوستمی ....
در و باز کرد رفت .
همونجا روی زمین نشستم و با صدای بلند برای سرنوشتم زار زدم و در اخر روی زمین خوابم برد ...
نزدیکای غروب خورشید چشم باز کردم ...تمام بدنم درد میکرد بعد از کش و قوسی که به بدنم دادم گوشیمو از روی مبل برداشتم,خاموش بود ...با یادواری چند ساعت قبل ,سریع گوشیمو روشن کردم و تو دلم کلی فحش به خودم دادم,بلافاصله بعد از روشن شدن گوشیم شماره کیارش دیدم ,پوفی کشیدم و جواب دادم ,
_الو کیارش
_هیچ معلومه کجایی. این چه وضعشه اندایا ...
کلافه گفتم :دیشب نتونستم بخوابم ,بلافاصله بعد این که رسیدم خوابم برد ,میگی چکار کنم...
کمی سکوت کرد وگفت :حاضر باش دارم میام دنبالت ..._اما ...
_اما نداره اندایا ,هیچ خوشم نمیاد رو حرفم حرف بزنی ...حاضر بشو تا نیم ساعت دیگه میرسم ..تماس قطع کرد ,فقط همینو کم داشتم ,مطمئنم اگر راتین متوجه بشه فکر میکنه باهاش لج کردم و دقیقا همینم شد ...بعد از گذاشتن یخ روی کبودی لبو گردم وکلی کرم زدن شاهکار راتین خان کم رنگ کردم ولی باز هم نگران بودم کیارش متوجه بشه ...موقع حاضر شدن تو اینه به خودم نگاهی کردم و مصمم گفتم:حالا که کارت به جایی رسیده که تهدیدم میکنی عمرا از نظرم صرف نظر کنم ,فوق اخرش اینه که بره به کیارش واقعیتو بگه منم نامزدیم بهم بخوره ,خب بگه به درک ,من که حسی به کیارش ندارم...


برخلاف همیشه کوتاه ترین مانتومو با پاشنه بلند ترین کفش ست کردمو بدونه نیم نگاهی به اژند از اتاق زدم بیرون مقصرم خودم بودم ,زیادی به همه رو داده بودم ,خودم باعث این همه دخالت دیگران تو زندگیم شده بودم ...
به هر سختی بود از پله ها پایین اومدم ,اریکا جلوی تلوزیون نشسته بود با دیدنم سوتی بلند کشید و گفت :چه زیبا شدی عزیزم ,تشکری کردم و گفت :
کجا به سلامتی ...درست همون لحظه راتین در ورودی باز کرد با دیدنم اول کمی متعجب ولی به ثانیه نکشیده طلب کار نگاه کردم ...
لبخندی به لب زدم و رو به اریکا گفتم :کیارش جان میخواد بیاد دنبالم ..همون لحظه کیارش تک زنگ زد ...که یعنی جلوی در منتظرمه ...رو به رایکا گفتم :فعلا عزیزم ,بدونه توجه به راتین از کنارش رد شدم ...
با قدم های شمرده حیاط و طی کردم ...زیاد از حد رو بازی کردی ...پوزخندی به لب زدمو و در باز کردم ,به محض اینکه کیارش حضورمو حس کرد از ماشین پیاده شد و با دیدن لبخندی زد و گفت :مادمازل چه کردن .
لبخندی ژکوند به لب زدمو سوار ماشین شدم ,به محض حرکت ماشین پرسید :کجا بریم...اینه ای از کیف دستیم بیرون کشیدم گفتم :لطفا ی جایی دور از هیاهو و شلوغی ..
سری تکون دادو گفت
پس منظورت اینه نپرسم که امروز ...
سریع دستمو بالا اوردم کلافه گفتم:باور کن هیچ حوصله این حرفارو ندارم ...یک بار ازم پرسیدی منم جواب دادم پس لطفا دیگه درموردش بحث نکن. هیچ خوشم نمیاد هربار که همو میبینیم بخوای ازم بازجویی کنی ..باشه ...
تا رسیدن به مقصد سکوت کرد ....
ساعت از یازده شب میگذشت بعد از گذروندن شبی اروم تو رستورانی خارج از شهر چند ساعت از هر نوع دغدغه ای دور بودم ..
موقعه برگشت کیارش گفت فردا ظهر میاد دنبالم ,هنوز کلی خرید داشتیم و سه روز بیشتر فرصت نبود 

به خیاله این که شاید خواب باشن درو باز کردم ولی ,همه دور هم جمع شده بودن و فوتبال تماشا میکردن ,سلام کردم ولی برعکس روز های گذشته همه سرد جواب دادن ...همین لحن و برخورد باعث شد رفتن و ترجیح بدم ...از پله ها بالا رفتم ...برخورد دیگران واسم مهم نبود ولی اژند ...تپش قلبم بالا رفت و به محض باز کردن در اتاق رفتم سمته کشو لباسام ,ارامبخشمو بیرون کشیدم با بطری اب روی میز ,سرکشیدم ...روی تخت نشستم ...یک ربع گذشت, در باز شد ,اژند بود ...نگاهش کردم ...باز هم مثله چند دقیقه قبل ...
اژند .موهاشو کنار زدو گفت :بگو ...
از روی تخت بلند شدم و رو به روش ایستادم ...
یادم نمیاد بهت یاد داده باشم به جای بله بگی ,بگو
نگاهشو از چشمامم برداشت و زیر لب برو بابایی گفت و خواست به سمته تختش بره که بازوشو محکم گرفتم ,کنار گوشش محکم و جدی گفتم :بار اول و اخرت باشه که اینجوری حرف زدی ...شنید چی گفتم ...
همون لحظه بازو از دستم بیرون کشید ...چشماشو گشاد کرد و با وقاحت گفت :بازم میگم ,برو بابا ,برو بابا,برو بابا...چیه میخوای چکار کنی ؟چکار میتونی کنی ؟؟؟به جای این که بیای و پاچه منو بگیری برو به خوش گذرونیت برس ...اصلا تو کی هستی که ....
همون لحظه نتونستم خشموو کنترول کنم سیلی محکمی به صورتش زدم ...
تا چند دقیقه همه جا غرق سکوت شد ...
_طی این سال ها از گل کمتر بهت نگفته بودم ...شیش سالم بود که اون بی وجدانا ولمون کردن و رفتن ,از همون بچگی بخاطر تو بزرگ شدم و بچگی نکردم ... همه جا به دندون کشیدمت و نداشتم کسی از گل کمتر بهت بگه ... کم پوشیدم و کم خورد که تو در رفاه باشی ...حالا که به اینجا رسیدی جلوم ای قدم الم میکنی و میگی من کی تو ام اره ؟؟ ...خوب چشمتو باز کن و ببین ...
با چشمای مملو از اشک بهم خیره شد و گفت :تو اون پسره رو انتخاب کردی .همونی که اول گفتی نمیشناسیش و چند روز بعدش گفتی قراره بیاد خاستگاری ... همون روزی که منم با رایکا و رایان فهمیدم قراره واسه خواهرم ...مادرم ...پدرم...رفیقم ...همه کسم ...خاستگار بیاد ...من واست با یه غریبه هیچ فرقی نداشتم ...حتی یک بار نظرمو نخواستی ...بعد الان جلوم ایستادی و خودی نشون میدی ...
دیگه واسم غریبه شدی اندایا ,من دیگه خواهری به اسم تو ندارم ...

با دیدن اشکش و شنیدن اخرین جمله اش دنیا دور سرم چرخید ... و قبل اینکه بتونم دستمو به جایی گیر بدم روی زمین افتادم و دوباره تشنج لعنتی گریبان گیرم شدم و درست لحظه ای که حس کردم برای اخرین بار دارم نفس میکشم, مزه خون تو دهنم حس کردم و دنیام تیره و تار شد.
####
سه روز از بحث منو اژند میگذشت ...
شک عصبی که بهم دست داده بود بیشتر از حد توانم بود و بار عصبی باعث شده بود موقعه تشنج زبونم لای دندونم بمونه که خداروشکر راتین صدای دادو فریاد اژند و متوجه میشه قبل قفل شدن فکم به دادم میرسه و دستوش میذاره میابین فکم ...
به خواسته خودم وسایلمو به همون کلبه گوشه حیاط انتقال دادن , دلم نمیخواست هیچ کسیو ببینم و حتی صدای شخصی به گوشم برسه .
کیارش زمانی که حاله وخیممو دید با راتین صحبت کرد تا صیغه عقب نندازیم تا برای بهبود حال روحیم برای مدتی بریم مسافرت و از همه شلوغی ها دور باشیم ...
قرار شد صیغه تو خونه راتین خونه بشه ...
از صبح کیارش چند نفری و فرستاد بود گوشه حیاد و گل ارایی کنن ..برخلاف کیارش هیچ اشتیاقی برای این مراسم نداشتم ...به گفته خودش :دلم میخواد همه مراسمامون با شکوه برگذار بشه ...
ساعت از دو میگذشت ,که خانومی اومد و کمتر از نیم ساعت ارایش ملیحی روی صورتم نشوند و جعبه لباسی به دستم داد و گفت ,اینم سوپرایز اقا دامادتون ...
کلمه داماد واسم غریبه بود با هر بار شنیدنش بیشتر از اینده پیش روم میترسیدم ,داخل جعبه پیراهنی ساتین سفید با استین خفاشی و بلند حریر بود ...از زیبایی متحیر بودم ...روی بسته نوشته ای گذاشته بود
تقدیم به زیبا ترین فرشته دنیا ...

پیراهن و تو دست گرفتم و جلوی اینه قدی گوشه اتاق ایستادم ...خودمو تو اینه کنار مرد رویاهام تصور کردم ولی اون مرد کیارش نبود ...سریع کنار رفتم و برای هزارمین بار تو ذهنم زمزمه کردم ...نترس ...مگه نشنیدی میگن عشقی که بعد از ازدواج به وجود بیدار هزار مرتبه بهتر و قشنگ تر از عشق های کشکی قبل از ازدواجه ...نترس انقدر عاشقه کیارش میشی که جایی خالی تو قلبت حس نکنی ...
سروصدا ها بیشتر میشد ..به درخواسته خواهر کیارش ,زهراخانوم ,تعداد محدودی از اقوام درجه یک دعوت کرده بود ,منم که کسی نداشتم, ولی این بار غریبانه تر از همیشه روی تخت انتظار کیارش میکشیدم.
لبخندی زدم و یاد روز های مدرسه و دبستان تو ذهنم تداعی شد ,درست ساعت هایی زنگ تفریح , دوستام منتظر خانواده هاشون بودن تا برای جلسه و یا کارنامه گرفتن بیان ولی من درست مثله امروز ,تک و تنها گوشه حیاط مینشستم و تو خلوت خودم اشک میریختم .
...درست لحظه ای که تصور میکردم حتما اژند بی طاقت شده برای دیدنش خواهرش, رایکا در اتاق و باز کرد ...
با لبخندی به لب گفت :چه زیبا شدی عروس خانوم ...
بلند شدم و لبخند ساختگی به لب زدم .نمیخواستم بیشتر از این حرف دلمو از غم چشمام بخونن ..
_چطور شدم رایکا ؟؟به نظرت میتونم دله کیارش و ببرم یا نه ؟
دستمو گرفتم و چرخی زدم ....
_محشر شدی اندایا ...دله کیارش که هیچ ...دله همه رو امشب میبری عزیزممم ...
بوسه ای به گونه اش زدم...
-عزیزم به من گفتن بیام دنبالت ...همه منتظرتن ...
سرمو پایین انداختم و با لبخند کجی که به لب داشتم گفتم :به تو گفتن یا اژند ...
دست پاچه گفت ؛بدجنس یعنی منو مثله اژند دوست نداری ؟؟
دستی به گونه اش کشیدم ...
شال حریر سفیدی روی سر انداختم و همراه اریکا به گوشه حیاط که به زیباترین حد ممکن با گل اراسته شده بود رفتیم ...
با نگاه کیارش و بلند شدنش از روی صندلی ,مابقی مهمان ها متوجه حضورم شدن به احترامم بلند شدن و شروع کردن به دست زدن...جز خانواده زهرا خانوم مابقی مهمان هارو نمیشناختم برای همین به احوال پرسی مختصری اکتفا کردم روی صندلی کنار کیارش نشستم ... جرات اینکه بخوام سرمو بلند کنم و خدایی نکرده با راتین چشم تو چشم بشمو نداشتم برای همین تمام مدت به کفشام خیره شده بود...
با صدای عاقد سرمو بلند کردم
_خانوم اندیا رادمنش اجازه دارم ؟؟؟
گنگ نگاهش کردم که سریع کیارش ضربه ای به پهلوم زد ...دقیقه نود سرمو بلند کردم و چشمای بارونی اژند خون به جیگرم کرد
با صدای که به زحمت به گوش میرسید گفتم :با اجازه تک خواهر ,بله ...
 

با صدای دست و خوشحالی مهمون ها سرمو بلند کردم و به کیارش نگاه کردم .
زهرا خانوم از میز جلومون دو جعبه گل رز برداشت و دسته منو کیارش داد ...
درشو باز کردم رینگ ساده ای که داخل تاریخ امروز و اول اسمم حک شده بود ..
کیارش دستمو گرفت ,کنار گوشم پچ زد ...
از این به بعد خودتو خوشبخترین زن دنیا تصور کن وحلقه دستم کرد و متقابلا زهرا خانوم گفت منم حلقه رو دست کیارش کنم ...و من درست در مقابله دو چشم مشکی که روزی خودمو کنارش تصور میکردم به مدت چهار ماه صیغه مرد دیگه ای شدم...
ساعت از دو بعد از نصف شب میگذشت یک به یک مهمان ها واسمون ارزوی خوشبختی میکردم و تنهامون میذاشتن ,برخلاف تصورم راتین اخرین نفری بود که از جمعمون جدا شد تمام مدت نگاه سنگینشو روی خودم حس کردم .
روی صندلی نشسته بودم و به حلقه تو دستم نگاه میکردم که صدای کیارش تو سرم اکو پیدا کرد...
خسته نباشی عروس خانوم ...
سرمو بلند کردم وتشکری زیر لب کردم _خسته که نیستی ؟
سرمو تکون دادم,خواستم بگم نه اصلا که پشیمون شدم به سختی با زبونی که هنوزم کنارهاش زخم بود گفتم :
-اتفاقا خیلی خسته ام .
من این جمله رو گفتم که نخواد بمونه ولی کیارش منظورمو بدمتوجه شد و با یه حرکت مثله پر کاه منو در اغوش کشید و گفت :ناز کردنتم قشنگه عزیزم
سریع معترض گفتم :نکن کیارش ,زشته یکی مارو با هم میبینه ...
ایستاد و با اخم ساختگی گفت :زنمی دلم میخواد همیشه همینجوری بغلت کنم ...چه ایرادی داره ...پلکمو روی هم گذاشتم تا رسیدن به اتاق حرفی نزدم ولی درست لحظه ای که منو گذاشت روی تخت ,خاطرات اون روز که با راتین بودم, واسم تداعی شد

سریع از روی تخت بلند شدم و رو به کیارش گفتم :تو که نمیخوای امشب اینجا بمونی ؟چشماشو گرد کرد و گفت :یعنی منظورت اینه اولین شب محرم شدنمون تنهات بذارم و به جای زنم ....
سریع وسط حرفش پریدم و معترض گفتم :منو تو صیغه محرمیت خونیدم ,فقط برای اینکه طی این مدت بیشتر همون بشناسیم نه این که بخوایم مثله زن و شوهرای واقعی با هم زندگی کنیم و روی یه تخت ,شب و صبح کنیم .
کرواتشو شل کرد و خیلی جدی گفت :من که گفتم عقد کنیم تو از پیشنهاد راتین استقبال کردی و گفتی اول صیغه کنیم ...
اشتباه از من بود نباید به حرفت توجه میکردم و امشب باید عقد میکردم که تو نخوای این حرفارو بهم بزنی ...
من این حرفا حالیم نیست ,تو زنمی و منم من بعد شب پیشه زنم میمونم ...
با دهنی باز نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه گفتم :حداقل صبر کن ی چند ماهی بگذره یا حداقل خرت از رو پل رد بشه بعد این چهرتو نشون بده ,یعنی چی که من بعد پیشه من میمونی ؟؟
دکمه های پیراهنشو یک به یک باز کرد و روی تخت دراز کشید ...
همین که گفتم اندایا ...گند نزن به اولین شب باهم بودنمون ...درضمن وسایلتو جمع کن ,فردا برای چند روزی میریم شمال ,بعد اونم میریم خونه من....
روی کاناپه نشستم و خیلی جدی گفتم :
این تویی که داری همه چیو خراب میکنی .طی این چهار ماه من همینجا میمونم اینم تو گوشت فرو کن ,این اخلاقه و برخورد شماست که نشون میده این محرمیت ادامه داره یا نه ...
ارنجشو روی چشمام گذاشته بود,پوخند صدا داری زد و با دست به کنارش چند ضربه زد و گفت :به جای این که بخوای عصاب منو خورد کنی ,بهتر نیست بیای کنار شوهرتو وخستگی این مدت و از تنش در بیاری ...
برخوردشو لحن صحبتش به یک باره واسم غریب شد ...نه انگار که این همون کیارشی بود که تو گوشم نجوا های عاشقونه سر میداد و از ایندی پر از عشق دم میزد ...
همونجا روی کاناپه لم دادم و گفتم :تو همونجا بخواب من جام خوبه ...
کمی جا به جا شد و گفت :هر جور راحتی عزیزم ...خوب بخوابی ...
 

تا صبح حتی لحظه ای پلک روی هم نذاشته بودم ,کیارشی که من میشناختم ادمی نبود که به یک باره انقدر عوض بشه ... سیاهی شب کوله بارشو جمع میکرد و جاشو به روشنایی روز میداد ...
از بی خوابی کلافه شده بودم , شاید بخاطر استراحت های پی در پی چند روز اخیر بود...
از خواب بودن کیارش سو استفاده کردم و پیراهنمو با یه گرم کن صورتی عوضی کردم و و از اتاق زدم بیرون ...خونه غرق سکوت بود و جز صدای گنجشک های روی درخت هیچ صدای به گوش نمیرسید ...
دوری تو حیاط زدم ,هنوز صندلی های مراسم دیشب همونجا بودن ...دستی به گل های پژمرده ای روی میز کشیدم ...به پنجره ای اتاق رادیوین نگاه کردم ...مردد بینه رفتن و نرفتن ,رفتن و انتخاب کردم ,
همینجور که حدس میزدم همه خواب بودن ,مسیر اتاق رادوین و در پیش گرفتم و به محض رسیدن قبل از این که منصرف بشم در باز کردم
روی تختش خوابه خواب بود.
دستی به موهاش کشیدم کج شدم که به روی موهاش بوسه ای بنشونم که صدای راتین شنیدم ...
_فکر میکردن الان بغله شوهرت باشی نه اینجا ...
کمی از تخت رادوین فاصله گرفتم و گفتم :میشه صحبت کنیم
به چهار چوب در تکیه داد و دست به سینه گفت :فکر نمیکنم حرفی بینه ما مونده باشه ...با فاصله چند قدم ازش ایستادم و گفتم :میخوام کمکم کنی ؟
لبخندی دندون نمایی زد ،
_یعنی جوابمو نمیدونی ؟
_ولی راتین ,خواهش میکنم ...برای اخرین بار ...
_تا ببینم چی باشه...
میشه فردا همراه ما بیاید شمال ؟
_چرا ؟
_من ...من نمیخوام طی این مدت با کیارش تنها باشم ...
جلو اومد وبا پشته دست صورتمو نوازش کرد و کنار گوشم پچ زد ,نترس تو دیگه دختر نیستی ,پس هیچ ترسی نداره ,انتخابه خودت بود ,پس لذت ببر ...
حرفشو زد و رفت ...از خواهش من فقط دستی مشت شده به جا موند...
نگاهی به رادوین کردم ...هیچ چاره ای دیگه نداشتم ,ناگزیر کنارش روی تخت نشستم و به صورتش دست کشیدم واهسته صداش کردم ...
_رادوین ..رادوین ..چشماشو باز کرد ...اول لبخندی زد ...متوجه شدم هنوز کامل هشیار نشده و اتفاقات به یاد نیاورده ,وگرنه اخرین باری که این چنین به صورتم لبخند میزد ,قبل از جریان خاستگاری بود ...

کمی از تشک فاصله گرفت و نشست ...فرشته خانوم ...چرا اینجایی ...
ای کاش برای همیشه اتفاقات و فراموش میکرد و همینقدر مهربون صدام میکرد ...
_سلام عزیزم ...کمی خیره نگاهم کرد و به یک باره اخم ,جای لبخندشو گرفت و گفت
برو بیرون ...
_ولی رادوین...
-برو بیرون ...من دیگه دوستت ندارم ...
از روی تخت بلند شدم و همون لحظه قطره ای اشک روی گونه ام جا خوش کرد...
و زمانی که خواستم از اتاقش برم بیرون گفت :چکارم داشتی فرشته خانوم ...
کور سوی امیدی تو دلم جونه زد ...
سریع برگشتم کنارش روی تخت نشستم,خواستم دستشو بگیرم که دستشو کنار کشید و گفت :کارتو بگو ...
سریع اشکمو پس زدم و گفتم :رادوین کمکم میکنی ,خواهش میکنم ...
-بگو ..
-کیارش میخواد منو ببره شمال ولی من نمیخوام تو رو تنها بذارم ...
-خب اون دیگه شوهرته ....
سرمو پایین انداختم ...
_ولی من دلم برای تو تنگ میشه ...
_اگر دلت تنگ میشد که نمیرفتی با اون اقاهه ...
خندم گرفت ..حتی اسمشو صدا نمیزد ...
_یعنی کمکم نمیکنی ...
نگاهشو ازم گرفت و گفت :نه ...
حرفی نزدم و اهسته از اتاقش بیرون رفتم ...
در اتاق ها بسته بود ...قبل رفتن دوست داشتم اژند ببینم ,این اولین باری بود که میخواستم بدونه اژند برم مسافرت ولی هرکاری کردم غرور خورد شدم اجازه نداد در اتاقشو باز کنم ...در اخر با لب هایی اویزون راه رفته رو برگشتم و رفتم سمته کلبه ای گوشه حیاط ...
کیارش هنوز خواب بود ...چمدون کوچیکمو از زیر تخت بیرون کشیدم و کمتر از ده دقیقه وسایلی که نیاز داشتم گذاشتم داخلش و کشون کشون بردمش کنار در و دوباره برگشتم تو حیاط ...
نگاهی به ساعت گوشیم کردم ...نزدیک نه بود و طبق قوانین خونه ساعت نه و نیم همه میان پایین برای صبحونه ...
لبخندی بی جون زدم ...مطمئنم دلم برای این قوانین مسخره ام تنگ میشه ...روزی که میخواستم خونه مادر بزرگ و به همراه اژند برای همیشه ترک کنم انقدر ناراحت نبود که حالا هستم ...
در کلبه ام باز شد و کیارش با لبخندی به لب بیرون اومد ...از روی نیمکت بلند شدم و به سمتش قدم برداشتم ...تصمیم گرفته بودم برخوردم و عوض کنم ...من خودم انتخابش کرده بودم پس دلیلی نداشت سرد برخورد کنم ...کیارش محرممه ولی راتین ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hpnozl چیست?