نیمرخ قسمت سیزده - اینفو
طالع بینی

نیمرخ قسمت سیزده

هیچ حسی به این ادم نداشتم ,حتی ذره ای از بلایی که سرش اومده بود نارحتم نشدم ...شاید اگر همون شب اول نامزدی برخورد درستی باهام داشت انقدر نسبت بهش سرد نمیشدم یا شایدم دارم خودمو گول میزنم و از اول این مسیر به بیراهه میرسید ... کمی پلکش تکون خورد ,نفسم به شماره افتاد ,خواستم اتاق و ترک کنم ولی دوباره خوابید...


منی که حتی از تکون خوردن پلکش میترسیدم و استرس میگرفتم حالا چجوری میخواستم بگم اومدم رضایت بگیرم ,رضایت کسی که با نامزدت رابطه داشته و باعث فلج شدنت شده ,چجوری میگفتم من اومدم رضایت راتین و بگیرم به جای اینکه نگران حاله تو باشم ,برای راتین حالم بده ...
_هی
با ضربه ای که به کتفم خورد یک متر پریدم
زهرا خانوم بود
بلند شدم ایستادم ,نباید باهاش بد حرف میزدم ,فعلا دسته تقدیر کاری کرده بود باید جلوی همه لال میشد سر تعظیم پایین میاوردم ...
-سلام ...
_اینجا چکار میکنی ,اومدی ببینی معشوقه ات چه بلایی سر داداشه ام اورده
کیارش کمی جا به جا شد
سریع گفتم هیسسسس الان بیدار میشه بریم بیرون حرف بزنیم
لبخند تلخی به لب زد و همون لحظه قطره اشکی از چشمش جاری شد و گفت :بخاطر بی قراریش بهش ارامبخش زدن. حالا حالا ها بیدار نمیشه ,
برای لحظه از خودم بدم اومد
سرمو پایین انداختم و گفتم :باور کنید هیچی اونجوری که شما فکر میکنید نیست منو راتین ...با شنید اسم راتین اخماش به هم گره خورد و گوشه مانتمو گرفت و هولم داد سمته در
_برو گمشو بیرون دختره خراب ,بالای سر نامزدت ایستادی و از اون ادم حروم زاده حمایت میکنی ,من خر بودم ،من ساده بودم که گوله ظاهر معصومتو خوردم ,همه بهم گفتن نرو این دختره بی کسو کارو نگیر من گوش ندادم ...اومدم ابروی داداشمو خانوادمو بردم ولی اگر من خراب کردم، خودمم بلدم درست کنم ...دستشو پس زدم و گفتم ,بذار واست تعریف کنم ...
-چیو میخوای تعریف کنی ,ما همه تعریف کردنیارو به چشم دیدم ,برو ...برو نذار بیشتر از این دهنم من باز بشه ...برو تا روز داداگاه میبینمت هم تو رو هم اون معشوقتو ...

,برو تا نگفتم بیان بندازنت بیرون ...موندو جایز ندونستم .به کیارش نگاه کردم و قبل رفتن گفتم :اون کیارشه که تصمیم گیرنده نهاییه ,نه شما و اون داداشی که یک شبه سرو کله اش پیدا شد
تا قبل نامزدی که کیارش تک پسر بود ,چی شد حالا ی داداش جدید پیدا کرد
دستشو به کمرش زد و گفت :از همون روزی که تو گفتی راتین پسر خاله مامانمه و بعد ما فهمیدم تو ابجی جونت پرستار اون پسره معلولین ...به کیارش اشاره کردم و ادامه دادم :فعلا که معلول تر از داداشت کسی نمیشناسم ...قبل اینکه بپره بهم کیفمو از صندلی کنار کیارش برداشتم و از اتاق بیرون رفتم و با قدم های بلند بیمارستان و ترک کردم. برای اولین بار از اولین سوپری یک بسته سیگار گرفتم تو مغازه اتیش زدم ...
هیچ متوجه کارم نبودم و فقط میخواستم به هر طریقی شده روحمو ارضا کنم ...خسته شده بودم و دلم میخواست برم ی گوشه از این دنیا فارغ از هر هیاهو تک و تنها زندگی کنم
روی جدول کنار خیابون نشستم ,واسم مهم نبود به یک چشمه دیگه نگام میکننن و درموردن چی میگن ...
"من داشتم خودمو واسه کی به اب و اتیش میزدم ،برای راتین ,راتینی که بهم چندین بار تجاوز کرد و به اجبار سفته مجبورم کرد برگردم به خونه اش ,راتینی که با اینکه به من چشم داشت ولی با خواهرم دوست شد و در اخر بافلشی که حتی هنوز نمیدونم دقیق چه فیلمی توش بوده ابرومو برد و ایندمو زندگیمو به گند کشید ,به اسمون نگاه کردم ,هوا رو به سردی میرفت ,چند تیکه ابر تو اسمون بود
اخه خداجون این چه عدالیته ,یکی بزرگترن دغدغه زندگیش مدل ایفونشه یکی مثله من بخاطر سقف بالا سر, رفته کلفتی ,تا نون حلال بخوره ,اونجام دست از سرش برنمیداری ...بابا حکمتتو شکر. خودمو برای همه حرفایی که قرار بود بشنوم حاضر کردم و زنگ خونه رو زدم...
جز رادوین کسی تو سالن پذیرایی نبود .
کیفمو روی زمین گذاشتم و جلوی پاش زانو زدم ولی حتی سرشم بلند نکرد
رادوین ,خوبی؟؟
سرشو تکون داد ...
صبحونه خوردی؟سکوت ...
میخوای واست لقمه بگیرم ؟سکوت
دستمو زیر چونه اش گذاشتم ...ته ریششو همیشه راتین واسش مرتب میکرد .طی این دو روز کمی بلند تو از همیشه شده بود ...
نگام کن :به چشمام زل زد ,ادامه دادم
_دلم نمیخواد بهت دروغ بگم ,پس تو هم مثله یک مرد بشین و به حرفام گوش کن ,اون روز که راتین اون اقاهه رو زد، باعث شد فلج بشه ,حالا رفتن از راتین شکایت کردن ولی تو خوب میدونی راتین مرد قویه و هیچ کسی نمیتونه اذیتش کنه ...

سرشو بلند کرد و تو چشمم زل زد
اگر از همون اول به حرف راتین گوش میکردی الان این بلا ها سر داداشم نمیومد .
لبخندم خشک شد ,خوب میدونستم حرفای رایان تکرار میکنه برای همین به دل نگرفتم ولی سنگینی بغضی که توگلوم بود اجازه نمیداد بیشتر از این بمونم و تحقیر بشم .
از پله ها بالا رفتم ,اژند تو اتاق بود ,سلام کرد ولی حتی تحمل دیدن اژندم نداشتم لباسمو عوض کردم و به تختم پنهاه بردم و قبل از دراز کشیدن دو تا ارامبخش خوردم تا حداقل برای چند ساعتی از این دنیا و مردمان خود خواهش دور باشم و همینم شد ..
دو روز گذشت
شنبه ساعت نه صبح بدونه توجه به حرفای رایان و نگاه های سنگین رایکا و رادوین رفتم کلانتری به محض رسیدن سرگرد ,خودمو بهش رسوندم درست همون لحظه رایان و پشت سرم حس کردم و قبل اینکه بخوام سوالی بپرسم صدای رایان شنیدم
_چی شد جناب ...
سرگرد سری تکون داد و گفت :بهتره قبل از اینکه حکم قاضی مشخص بشه ,رضایتشون بگیرید ...رایان ادامه داد
یعنی هیچ راه حل دیگه ای نیست
_متاسفانه نه ...
بدونه توجه به صحبت های سرگرد و رایان از کلانتری بیرون رفتم و دوباره به اژانس ادرس بیمارستان و دادم ...
به محض رسیدن به راهرویی که اتاق کیارش قرار داشت با زهرا خانوم و مردی غریبه که تا به حال ندیده بودم چشم تو چشم شدم ,زهرا خانوم با سر بهم اشاره کرد .خوب معلوم بود داشت درمورد من بهش امار میده ,برخلاف دفعه قبل بدونه دلشوره قدم برداشتم ,سلام کردم ولی کسب اجازه نه ,خواستم در اتاقه بسته کیارش و باز کنم که مرد غریبه گفت :دارن لباسشو عوض میکنن چند لحظه صبر کنید ...
برگشتم تا تشکر کنم که زهرا خانوم گفت :عجب رویی داری تو دختر
ولی به جای من مرد غریبه جواب داد .
بذار خود کیارش تصمیم بگیره ...
به مرد غریبه نگاه کردم ,مردی حدودا چهل سال ولی بسیار خوشتیپ و باوقار .با چشمای عسلی ...هیچ شباهتی به کیارش و زهرا خانوم نداشت ...همینم شک به دلم مینداخت که ممکن نیست این همون برادری باشه که زهرا خانوم حرفشو میزد ...
در سکوت چند دقیقه ای گذشت و در اتاق باز شد....

دو پرستار مرد از اتاق کیارش خارج شدن
بدونه نگاه به صورت عصبی زهرا خانوم به سمته اتاق کیارش پا تند کردم
به محض رو به رو شدن باهام لبخندی زد و گفت :خوش اومدی ,
متعجب نگاهش کردم ,توقع داشتم داد و بیدار راه بندازه یا ازم بخواد از اتاقش برم بیرون ولی برخلاف تصورم با رویی گشاده گفت :زود تر از اینا منتظرت بودم ,
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ,تو سکوت روی صندلی کنارش نشستم و گفتم: دیروز اومدم ولی خواهرت از اتاق بیرونم کرد
پوزخندشو خورد و گفت :حتما خواهرم فراموش کرده که تو ،تا سه ماه دیگ صیغه ای منی ,یعنی هنوزم زنمی ,درست نمیگم ...نمیدونستم در مقابله این همه ارامش چه عکس و العملی نشون بدن ...دهنم خشک شده بود ..._
خب چه خبر تعریف کن ؟همون لحظه زهرا خانوم در اتاق و باز کرد و بعد کمی چپ چپ نگاه کردن رو به کیارش گفت :چیزی لازم نداری ؟کیارش به من اشاره کرد و گفت :نمیخوای از عروست پذیرایی کنی؟
زهرا خانوم مثله خودم متعجب گفت :هیچ معلومه چی میگی ,مگه این ...
همون لحظه کیارش گفت:ابجی لطفا ...
زهرا خانوم از اتاق بیرون رفت و در با صدای, بدی بسته شد
کیارش به پاهاش اشاره کرد و گفت :شرمنده نمیتونم خودم بلند شم و ازت پذیرایی کنم ...میدونی که ...
هر جمله ای که به زبون میاورد بیشتر از پیش شرمنده ام میکرد ولی من اومده بودم برای رضایت, پس دل و به دریا زدم
_کیارش -جانم ؟
هیچ متوجه این همه تغییر نمیشدم -من اومدم برای رضایت
پوزخندش عمیق تر شد -خب از من چه کاری بر میاد عزیزم !
از روی صندلی بلند شدم و بالا سرش ایستادم .
که رضایت بدی راتین نیوفته زندان...
پس کی باید تقاص پاهایی از دست رفته منو بده
نفسم تو سینه حبس شد ...روی نگاه کردن بهش نداشتم -هیچ میدونی برای مردی تو سن من چقدر سخته که حتی نتونه بره دستشویی و تا اخر عمر روی ویلچر بشینه
_اره میدونم ولی راتین
_راتین چی ...نگو که از عمد نزد تو سرم ...
سرمو پایین انداختم:پس رضایت نمیدی ؟؟؟
چند لحظه سکوت ....
/رضایت میخوای ؟؟؟
سریع گفتم :اره باید چکار کنم .
-دائمش کن
با دهنی باز گفتم چیو دائم کنم ...
-این محرمیت موقت و باید دائمش کنی ...

پرده ای حریر پنجره رو کنار زدم ,یک هفته از نبود راتین میگذشت ...نبودش حتی حاله گل های باغچه رو بد کرده بود و گویی جای جای این عمارت بزرگ خاک مرده پاچیده بودن ,بار ها از تصمیمم پشیمون شدم ولی با دیدن حاله زار رادوین و غرور خورد شده ای رایان و صورت پژمرده رایکا از خودم ,از این همه از خود راضی بردن,از خودم بیزار شدم ...راهی جز قبول پیشنهاد کیارش نبود ,به ساعت گوشیم نگاه کردم ,قرار بود راس ساعت هفت کاوه بیاد دنبالم ,همون مرده چهل ساله ,باوقار که بخاطر نداشتن شباهت حدس میزدم همون برادری نباشه که زهرا خانوم ازش دم میزنه ولی بالعکس ,خودش بود برادر ناتنی زهرا خانوم ,از زن اول پدرش ...سال های سال سوئد زندگی میکرد و حالا بخاطر حاله برادرش برگشته ایران ,از حرفای کیارش متوجه شدم کاوه باعث شد به رشته وکالت علاقمند بشه و کاوه خودش ی وکیل زبده اس ...
از پنجره فاصله گرفتم رو به روی اینه ایستادم و شال حریری سفیدمو تو دستم مرتب کردم ...پاورچین بالا سر اژند ایستادم ,معلوم نبود تا کی حق دیدنشو ندارم , دلم میخواست ساعت ها بشینم به موهای ژولیده و صورت غرق خوابش نگاه کنم ,ولی حیف ...
بوسه ای به پیشونیش زدم و چمدونمو که دو روزپیش بسته بودم از زیر تخت بیرون کشیدم و به نامه تو دستم نگاه کردم , دیشب تا پاسی از شب بیدار بودم و هزار مرتبه اشک چشمم خیسش کرد مجبور شدم بار ها بارها از اول بنویسم تا بلکن کمتر جوهرهاش تو خیسی کاغذ به رقص بیان خوانا باشه.
زیر بالشتم جاساز کردم و از اتاق و از این عمارتی که به گفته رایان قدمم جز نحسی برای خانواده شفاهی هیچی به همراه نداشت بیرون گذاشتم ,درست راس ساعت هفت ماشین کیارش جلوی پام ترمز زد
کاوه بود ,در عقب و باز کردم تا بشینم ولی گفت :بیا جلو باهات حرف دارم
به اجبار چمدون روی صندلی عقب گذاشتم
کنار کاوه جا خشک کردم ...
طی این یک هفته ای که هر بار به بهانه دیدن کیارش میرفتم بیمارستان تا بلکن بتونم ,بدونه عقد ,رضایت راتین بگیرم ,بار ها بار ها با کاوه رو به روشدم و هر بار شیک تر مرتب تر از دیروز با لبخندی که انگار روی صورتش میخ زده شده بود ,همیشه پر انرژی و قبراق...درست مثله امروز ...
چند دقیقه ای به سکوت گذشت
_تو خودتی ؟سرمو بلند نکردم _نه خوبم.
زیر چشمی نگاهش کردم تا عکس العملشو ببینم .
_به منی که بیشتر از بیست ساله با هزاران دختره زیبا برخورد داشتم ,دروغ نگو ,من از هزار کیلو متری میفهم با یه خانوم چجوری باید برخورد داشته باشم ,تو دلش چی میگذره ؟؟؟

سرمو بلند کردم و خیلی جدی گفتم :پس شما که چنینی دختر بار تیری هستید ,بهتر نیست جواب سوالی که خودتون میدونید و نپرسید ...
سکوت کرد وگفت :شنیدم کیارش از رابطه تو راتین فیلم دیده درسته
شونه ای بالا انداختم ,لحن صداش, حالته خاصی داشت ,از اون برخورد هایی که کور سوی امیدی تو دلت روشن میکنه ...
_دوستش نداری درسته ...
روی جواب دادن نداشتم ...
_میدونی کیارش فلجه و نمیتونه هیچ رابطه جنسی باهات داشته باشه ...
از خجالت سرخ شدم که باعث خندش شد .
تو که انقدر خجالتی هستی ,چجوری هم زمان با دو مرد رابطه داشتی؟
عصبی مثله روزهایی که راتین از بین دندوناش غرش میکرد گفتم
_حد خودتون بدونید ,من با برادر شما هیچ رابطه ای نداشتم ...
سری تکون داد وگفت :یعنی به جای اینکه با شوهرت رابطه داشته باشی با راتین رابطه داشتی ,چه جالب ...ببین دخترجون ,هر ادمی ی وجدان روشن و یه وجدان خاموش داره ,
حالا وجدان روشنم بهم اجازه نداده ی سریع مسائل قبل عقد بهت نگم ...
سرتا پا گوش شدم ...
برخورد های خوب و با محبت کیارش همش حقه اس که تو راضی به عقد بشی ,اینو بدون هیچ اینده درخشانی با کیارش در انتظار تو نیست .
به فرمون ماشین اشاره کرده و گفت :کیارش درس وکالت خوند ولی هیچ کاری از دستش برنمیاد همین ماشینی که میبینی زیر پاشه از جیب اون پدر پیر بدبخته منه ...اگر میتونی به این عقد اجباری ,پا نده ,بذار راتین روند محکومیتشو پیش بره ولی ....
با شنیدن حرفای کاوه ته دلم خالی شد ....برای لحظه ای زد به سرم که فرار کنم ,اژند و بگیرم و برای همیشه برم ,برم جایی که دست هیچ احدی بهم نرسه ,ولی به قول کاوه وجدانم نذاشت ...سرمو پایین انداختم و گفتم :من مجبورم باید اینکارو کنم تا راتین از زندان بیاد بیرون ,راتین یه برادر معلول داره که به شدت به منو راتین وابسته اس ,اگر جفتموم نباشیم میدونم دووم نمیاره ...راتین بخاطر من ....
دستشو روی بینیش گذاشت و گفت :هیسسسس,پس بهتره بیشتر از این ادامه ندیم ,من باید یه سریع مسائلو بهت میگفتم که گفتم ,پس هر اتفاقی پیش اومد از دسته من ناراحت نشو ..
"ساعت از نه گذشت با اخرین امضا من ,کیارش به وکیلش زنگ زد و رضایت خودشو اعلام کرد.
راتین از بند ازاد شد ولی من با مهریه یک سکه بهار ازادی در بند کیارش تا عبد زندانی شدم ...."
 

دفتر خاطراتمو باز کردم ,از اولین روزی که پا تو خونه 60متری کیارش ,تو یکی از محله های پایین شهر گذاشته بودم ,لحظه هامو تو همین دفتر ثبت کردم ,روز های خوشی نبود ولی دوست داشتم بنویسم ,شاید دلتنگیم کمتر بشه. خودنویس وسط دفتر برداشتم و مثله شب های گذشته به عادت سابق ,روزهایی که انقدر از آژند دور نشده بودم,درست مثله روز های بچگی ,همون روزهایی که خونه مادربزرگ بودیم و آژند بلافاصله بعد از اینکه از مدرسه میومد تند تند گذارش چند ساعت جای خالیشو شرح میداد و بعد با شوق میگفت:تو از صبح چکار کردی من نبودم !منم مثله خودش میشستم و از چند ساعتی که کنارم نبود حرف میزدم ,درست مثله همون روز ها ,ولی در خیالم شروع کردم به شرح حالم ,به خیاله اینکه مینویسم تا فراموش نکنم چیزی و اتفاقی از قلم نیوفته ,تا بتونم همه دقیقه هاو ثانیه هامو مو به مو واسش تعریف کنم که تو نبودش چی به من گذشت و چه اتفاقایی پیش اومد ,امشبم مثله شب های دیگه نوشتم :
یک ماهه ندیدم ,یک ماهی که هیچ شبی واسم ماه کامل نشد و اسمونش مثله بقیه شب ها بی ستاره موند ,امروز درست یک ماه شد که هیچ خبری از تو ندارم ,روز اول کیارش موبایلمو ازم گرفت وبهم گوشزد کرد تا روزی که خودش اجازه نداده حق ندارم نه با کسی حرف بزنم نه پامو از خونه بیرون بذارم ,شاید حتی تصورم نکنی چقدر دلم برای لحظه هایه با هم بودنمون تنگ شده ,برای شیطونی هامون ,خنده ها حتی برای روز هایی که برای بی کسیمون با هم اشک میریختیم ....همون لحظه قطره اشکی اثباته دلتنگیم شد و مثله شب های قبل مهر سکوت بر پایان نوشته ام شد ...دفترمو بستم روی تخت دراز کشیدم ,ناخوداگاه لبخندی روی لبم نقاشی شد ,اولین روزی که پامو تو این خونه گذاشتم,بدنمو برای هر اتفاق ناگواری چرب کرده بودم ولی
برخلاف تصورم طی این مدت حتی دست کیارش بهم نخور و کوچک ترین بداخلاقی باهام نداشت جز این مهمونی های مجردی که هر شب با دوستاش تا پاسی از شب به خوشگذرونی سپری میشد و تا خر خره مشروب میخورد و خودشو به تصور اینکه سرگرمی دیگه ای نداره قانع میکرد باشنیدن چند ضربه ای که به در اتاق خورد از دنیای خودم بیرون اومدم ,سریع شالمو روی سر انداختم و پشت در اتاق ایستادم
بله
آندیا خانوم، کیارش خان کارتون دارن ...
سریع دفتر خاطراتمو گذاشتم تو کشو لباسمو، به سمته کیارش رفتم
باز هم مثله بقیه شب ها
با سه تا از دوستاش نشسته بود و از خود بی خود شده بود
بدونه اینکه نگاهش کنم با صدای کش داری گفت :برو ی گیلاس بیار بشین کنار خودم ,تو اتاق چکار میکنی .؟!
سرمو بلند کردم و متعجب گفتم :با منی؟! خندید وگفت :پس با ننه اتم ؟!.بیا بشین ببینم ...کمی چپ چپ نگاهش کردم ,بیشتر از پیشنهاد بیشرمانه ای که برای اولین بار بهم داده بود نگاه سنگین دوستاش اذیتم میکرد...
شالمو جلو کشیدم بدونه نیم نگاهی راهی اتاق شدم و درو محکم بستم ....
باورشم واسم سخت. بود کیارش ازم میخواست کنار چند مرد مست بشینم و هم پیکشون بشم .
ساعت از سه صبح میگذشت,صدای همهمه شون کم شد متوجه شدم دوستاش رفتن ,عصبی در اتاق و باز کرد و زمانی باهاش رو به رو شدم برای چند ثانیه خشکم زد
کیارش با قد بلندی که خنده از روی لب هاش محو نمیشد ،حالا بی حال با بدنی بی جون و چشمای نیمه باز روی ویلچیر افتاده بود ...
تمام جمله ها حرفایی های که ساعت ها تو ذهتم هیجی کرده بودم ,از ذهنم محو شد جلو رفتم ,چند بارصداش زدم ولی هیچ جوابی نشنیدم...در سکوت به سمته اتاق بردمش با بدنی نیمه هشیار به تخت انتقالش دادم و در سکوت وسایل پذیرایی جمع کردم ,
باید از فردا دنباله کار میگشتم ,دیگه چیزی برای خوردن تو خونه نداشتیم
خانواده کیارش بخاطر تصمیم پسرشون به کل تردش کرده بودن ...
صبح مثله رواله این یک ماه ,ساعت هشت از خواب بیدارشدم ,
اگر حرف دیشب کیارش فاکتور میگرفتم ,این مدت نه بهم دست درازی کرده بود نه بی احترامی ,پس منم تصمیم گرفته بودم با زندگی سر ناسازگاری نذارم
در یخچال و باز کردم جز شیشه رب گوجه نصفه نیمه چند تیکه نون بیات دو تا تخمه مرغ چیزی نظرمو جلب نکرد
به اجبار یکی از تخمه مرغارو برداشتم و نیمرو کردم ...برگشتم به اتاق تا کیارش بیدار کنم ولی هنوز مسته خواب بود
پشیمون برگشتم روی کاغذ واسش نوشته گذاشتم ,
من تصمیمی گرفتم ,میرم دنباله کار
هیچی برای خوردن نداریم.
مانتومو پوشیدم و خواستم در باز کنم که صدا کیارش شنیدم
آندایا ...آندیا ...
سریع به دنباله صدا رفتم
میخواست از روی تخت بلندشه ولی نمیتونست

مانتومو پوشیدم و خواستم در باز کنم که صدا کیارش شنیدم
اندایا ...اندیا ...
سریع به دنباله صدا رفتم
میخواست از روی تخت بلندبشه ولی نمیتونست
تا متوجه حضورم شد نالید :
بیا دستمو بگیر ,اخماشو بیشتر درهم کشید و گفت :خدا لعنت کنه کسیو که باعث شد به بنده خدا محتاج بمونم حتی برای ...
استغفرالله زیر لب گفت سرشو پایین انداخت سکوت کرد ،کمکش کردم صبحونشون خورد و اولین لقمه ای که تو دهن گذاشت ,دست نوشته مو دید ...بعد از چند ثانیه سکوت با پوزخندی روی لب گفت :ادم بدبخت همه جا بدبخته قبول داری ...
حرفی نزدم ,ادامه داد
_مجرد که بودی خانواده به چشم ندیدی مجبور شدی بری کلفتی این و اونو کنی ,حالام که ازدواج کردی ,بازم باید بری کار کنی .. حوصله بحث نداشتم کیفمو از روی صندلی برداشتم
_من میرم خداحافظ
صبر کن
حتی برنگشتم نگاهش کنم
بگو
مسعود همون پسری که دیشب اومد صدات کرد و تو خودتو گرفتی
لبخندم رنگ تمسخر گرفت
منو باش فکر میکردم مسته و متوجه حرف ها برخورداش نمیشه
_میشنونی صدامو
برگشتم تو چشمام خیره شدم وگفتم :خب ...
-مسعود ,باباش کارخونه داره ,دیشب صدات زد تا بهت پیشنهاد کار بده
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم
_من از گشنگی بمیرم و مجبور بشم بازم نوکری اینو اون کنم ,پامو تو کارخونه بابا مسعود نمیذارم ,منتظر جوابی از طرف کیارش نشدم و در محکم زدم بهم و بعد از نیم ساعت پیاده رویی رسیدم سر خیابون ...ولی بلاتکلیف به اطرافم نگاه میکردم ..کجا میرفتم ,دنباله چه کاری میگشتم و به کی رو میزدم ...
اصلا چی شد کیارش بخاطر من قید خانوادشو زد ولی حتی یک بار دستش بهم نخورد,به یک بار ادمی که بخاطر چند تا عکس غوغایی به پا کرد و باعث بلایی شد که به سر خودش اومد...حالا انقدر راحت ازم میخواد پیشه دوستاش بشینم وبرم کارخونه دوستش کارکنم ,چی شد که به یک باره خانوادش ترکش کردن و به نون شب محتاج شدیم
بی هدف قدم برمیداشتم ...
کمی جلو تر مترو بود
شاید میتونستم دوباره فروشندگی شروع کنم ,سوار مترو شدم و ایستگاه ....پیاده شدم , با دلی روشن به سمته مغازه ای که روزی فروشنده بودم پا تند کردم ولی با جواب صاحب مغازه ,سرافنکنده بیرون اومدم ,مدام صداش تو سرم اکو پیدا میکرد .."من نیازی به فروشنده ای بی مسئلویتی مثله شما ندارم "
روی جدول کنار خیابون نشستم ,هیچ برنامه یا هدفی نداشتم جز نگاه کردن به ادم هایی که هرکدوم درتکاپو بودن ,چشم در چرخش بود که
چند مترجلو تر پشت درب شیشه ای مغازه, کاغذ سفید خودنمایی میکرد
ایستادم دستی به مانتوم کشیدم جلو رفتم "به یک فروشنده,صرفا خانوم با پایه حقوق پونصد تومن نیازمنیدم "
از خوشحالی چشمام برق زد
وارد مغازه شدم
خانومی پشته میز عینک به چشم در حاله مطالعه بود
کمی صدامو صاف کردم ,سرشو بلند کرد با صدای تو دماغی گفت
جانم عزیزم ,خوش اومدین .
دست دست نکردم و جلو رفتم گفتم
_سلام روزتون بخیر
لبخندی به لب زد ,
_من اومدم برای اگاهی استخدام ,در گذشت سابقه فروش داشتم ,در حاله حاضر واقعا به این کار نیاز دارم
سری تکون دادن بعد از پرسیدن و کسب اطلاعات شخصی شماره تماسمو گرفت موقعه خداحافظی گفت
اگر قسمت باشه ,فردا این موقعه میتونی شروع به کار کنی ...
سری تکون دادم و از مغازه بیرون رفتم
کمی تردید داشتم ,بین دو راهی میونده بودم که بازم دنباله کار بگردم یا نه ...به ساعتم نگاه کردم ,دو بار کیارش باهام تماس گرفته بود بیخیال خواستم گوشیمو بذارم تو کیف که به یک باره دلم هوای اژند و کردن و برای لحظه ای حتی دلم برای معصومیت رادوین لک زد
شماره اژند و گرفتم...با اولین بوق قطع کردم ,خطمو کیارش عوض کرده بود ,میدونستم شمارمو نداره ...
تو دلم اشوبی به پا شد,یاد تهدید کیارش افتادم .
"اگر روزی بفهم بدونه اطلاع از من کاری انجام دادی بدون و مطمن باش حتی با همین پای فلج و بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی ..."
اخه تا کی ؟تا کی باید از تنها خواهرم دور میموندم ,شاید اشتباهاتی داشت که باعث این دوری شد ولی هرچی باشه باز هم خواهرمه
درست لحظه ای که گوشی تو دستم بود شماره اژند و گوشیم نمایان شد
حس میکردم تو دلم رخت میشورن و ناخوداگاه از روی نیمکت بلند شدم ,نفس عمیق کشیدم و تماس وصل کردم
_الو ...الووو...
توان و جرات حرف زدن نداشتم
_الوووو بفرمایید
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nimrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه gwvwxm چیست?