یاسر قسمت اول - اینفو
طالع بینی

یاسر قسمت اول

من یاسر تک پسر خانواده بودم با شش تا دختر

پدرم کشاورزبود و مادرم خانه دار...
وضع مالیمون زیاد خوب نبود، چون تعداد بچه ها زیاد بود پدرم هرچی کار میکردبازم کم میاورد،هرچند خیلیم خرجمون نمیکرد و همیشه حسرت خیلی چیزا دلمون بود... خواهرای بزرگترمو از همون بچگی، با سن کمی که داشتن شوهر داد و رفتن دنبال زندگیشون...
تا من بزرگ شدم نصف خواهرام رفته بودن
هرچقدرم تو زندگیشون مشکل داشتن یا شوهرشون بداخلاقی میکرد، صداشون در نمیومد...
چون بابا بهشون گفته بود وقتی رفتید خونه شوهر، دیگه هیچوقت برنمیگردید...
بهر سختی بود زندگیمون میگذشت...
من وسط همشون بودم
سه تا خواهر بزرگتر داشتم، بعد من بودم، بعد سه تا کوچیکتر
چهارتاشون ازدواج کردن این دوتای اخری موندن...
اخه بگو اینهمه بچه برا چی اوردید ،یکی نبوده بهشون بگه پسر قراره چه گُلی به سرتون بزنه که بخاطرش، هفت شکم زاییدی که شاید بازم پسر بشه اما دیگه نشد که نشد....
حالا که دخترا دو تا شده بودن ،بابا دیگه زیاد عجله واسه ازدواجشون نمیکرد...
من از شانزده سالگی با یه پسری به اسم محمود دوست شدم...
محمود یه پسر شر و شیطون بود...
هرچی کار خلاف و زشت بود رو محمود نشونم میداد!

از بی حرمتی و بی ادبی گرفته تا خلاف....
شانزده سالگی یواشکی سیگار میبردیم پشت خونمون میکشیدیم!
از وقتی با محمود رفیق شدم دیگه درسم نمیخوندم
معلما رو اذیت میکردم
حتی بقیه بچه هام اغفال میکردم که مدرسه نیان یا فرار کنن و راه فرار رو نشونشون میدادم
خلاصه منو محمود یه مدرسه رو بهم ریخته بودیم...
همه از دست ما کلافه شده بودن
محمود خیلی قُد و مغرور بود
گاهی میرفتیم خونشون، میدیدم اگه مامانش میپرسید کجا بودی، محمود یجوری تو روی مامانش درمیومد و سرش داد میزد که اون دیگه جرات نکنه سوالی بپرسه و منم این رفتارارو میدیدم خوشم میومد که اینقدر ابهت داره و همه ازش حساب میبرن، یجورایی بادی میشدم و ادای محمود رو درمیاوردم...
محمود رو رفاقتمون خیلی تعصب داشت و منم میخواستم مثل اون باشم...
اگه مامان یا بابا میپرسید کجا بودی چرا مدرسه نرفتی؟چرا دیر اومدی؟ کلی داد و بیداد راه مینداختم تا کوتاه بیان و دیگه سوال نپرسن...
و میدیدم مامان چقدر غصه میخوره...
اون سال من برای اولین بار هشت تا تجدید اوردم !
بابا خیلی ناراحت شد و میگفت دلیلش رفاقت با محموده!
اما مگه به خرجم میرفت؟
کسی اسم محمود رو میاورد میخواستم خودمو جر بدم که چرا اسم رفیقمو اورده!
یه جوری تعصبشو میکشیدم انگار بابام بود انگار مادرم بود ‌...
یه روز مامان خیلی گریه کرد گفت تو یه دونه پسرمی، چرا اینجوری شدی؟ دلم نمیخواد پسرم لات باشه،من برای تو آرزوها داشتم، همش تقصیر محموده، خدا برای محمود نسازه که پسرمو بیچاره کرده...
همینکه اسم محمود رو اورد و نفرینش کرد،تعصبی شدم و بلند شدم رفتم یه گلدون که جلوی دستم بود زدم دیوار خورد کردم و به مامان گفتم دفعه دیگه کسی اسم رفیق منو بیاره اینو تو سرش خورد میکنم.....
مامان که از رفتارم ترسید حالش بدتر خراب شد..
نزدیک بود اونروز اون گلدون تو سر مامان بیچارم خورد کنم!
آخ که ادم بعضی وقتا چقدر احمقه و حماقت میکنه...
درسمو ول کردم و بیشتر چسبیدم به محمود و کارای هیجانی که انجام میدادیم...
یه روز رفتیم در مدرسه دخترونه
من قیافم از محمود خیلی بهتر بود، اون قدش کوتاه بود و تپل

منم بلند نبودم ولی از محمود بلند تر بودم،هیکلم ورزشکاری بود چشمای درشت مشکی و مژه های بلند داشتم که تا حدودی جذابم کرده بود...
کلا خانوادگی هممون خوشگل بودیم مخصوصا من و خواهر کوچیکم ته تغاریمون که مامان بابا خیلیم لوسش کرده بودن اما من نمیذاشتم، رو بهیچکس نمیدادم...
خلاصه اونروز ک در مدرسه دخترونه بودیم محمود از یه دختره خوشش اومد ولی هرکاری کرد اصلا دختره نگاهشم نکرد!
محمود میدونست بخاطر قیافشه
بمن گفت یاسر تو قیافت از من بهتره برو ببینم چکار میکنیا، مخش رو بزن بعد شماره منو بده
اون زمان موبایل تازه اومده بود و خیلیم گرون بود هرکسی نداشت اما محمود که وضع باباش خوب بود موبایل داشت
که البته منم بعدش شدم بلای جون مامان بابا و اینقدر دعوا کردم و وسیله خورد کردم تو خونه، که واسم خریدن...
رفتم جلو به دختره سلام کردم
دختره برگشت نگام کرد معلوم بود خوشش اومده
افتادم دنبالش گفتم این شماره منه،خیلی ازت خوشم اومده ...
خلاصه از اونجا محمود نشونم داد چطور مخ یه دخترو بزنم و این شد شروع دختر بازی های من....
با محمود میرفتیم در مدرسه، با موتور کمین میکردیم، همینکه دخترا تعطیل میشدن و جای خلوتی گیرشون میاوردیم ،با موتور میرفتیم کنارشون و چادرشونو میکشیدیم و فرار میکردیم و کلی میخندیدیم!
دخترای بدبخت همه از ما میترسیدن
کسی اگه ما رو میشناخت باهامون دوست نمیشد
اصلا خانواده هاشون اجازه نمیدادن با ما دوست بشن
رفیق ناباب که میگن ما بودیم...
 

ولی خدایی من بد نبودم یعنی از خانواده بدی نبودم ریشه ام خراب نبود فقط گیر بد کسی افتاده بودم...
دختری که محمود باهاش رفیق شد همیشه فکر میکرد دوست پسرش منم
اونموقع که دخترا موبایل نداشتن زیاد بتونن ارتباط بگیرن
هروقت خانوادشون خونه نبود از تلفن خونه زنگ میزدن یا اونا که خیلی خفن بودن باهامون میومدن بیرون
همیشه سرقرار منم با محمود میرفتم که منو ببینه
یه روز فهمیدم محمود مخشو زده و دختره بدبختو کشونده خونه!
قسم و قران که بهت دست نمیزدم اما بهش تجاوز کرده بود،اونم فکر کرده بود میاد پیش من،وقتی میاد تو خونه میفهمه که تو دام محمود افتاده...
جالب اینجا بود ازش فیلم گرفته بود!
یه روز گفت یاسر بیا یه چیز خیلی باحال میخوام نشونت بدم
رفتیم طبقه پایین خونشون درو قفل کرد و فیلم رو گذاشت
باورم نمیشد محمود همچین کاری کرده باشه
از اون به بعد کارمون شد این...
مخ دخترا رو میزدیم میبردیم خونه مادربزرگ محمود که فوت کرده بود و خونش کلا در اختیار محمود بود
یه بار یه زنه رو دیدم قدبلند و خوشگل بود
خانواده شوهرشو میشناختم
خیلی فقیر بودن،شوهرش مریض بود و بخاطر پول هرکاری میکرد
منم از این قضیه سواستفاده کردم و رفتم تو کارش
یه بار اوردمش خونه فیلم ازش گرفتم بعد از اون دیگه تهدیدش میکردم و هر بار میخواستم از ترسش میومد پیشم
جالب اینجا بود اون فیلم ها رو واسه رفقا و پسرخاله و...هرکی باهاش راحت بودم میذاشتم و به خودم افتخارم میکردم...
همشونم اون زن رو میشناختن چون همسایه مادربزرگم بود
و همه میشناختنش!
همه رفیقام و دایی و...فیلمشو دیده بودن و میدونستن با من چکاری کرده و به یه چشم دیگه میدیدنش...
هروقتم که میخواستم میومد،یعنی مجبور بود که بیاد... چندباری نفرینم کرد که منو بی ابرو کردی اما مگه به خرجم میرفت؟!
چند وقتی گذشت ما دیگه بیست ساله شده بودیم.‌‌..
توی این چند سال، پیر شدن پدر و مادرمو میدیدم اما برام مهم نبود
یه دختره بود تازگیا دیده بودمش ازش خوشم اومده بود...
رفتم تو کارش و هرطور شده باهاش رفیق شدم
من اصلا قصد ازدواج نداشتم و فقط برای دوستی بود اما اون بدجور تو فاز ازدواج بود و شب و روز برای من گریه میکرد
بهش الکی قول ازدواج دادم که قبولم کنه و باهام راه بیاد
چندباری گفتم باید بیای پیشم و اونم بخاطر اینکه خیلی منو دوسداشت قبول کرد و اومد
دختر خوشگلی بود و ساکت و مهربون و از خانواده سرشناسی بود فقط نمیدونم چرا عاشق من شده بود!
چندباری بهش دست زده بودم اما اینقدر گفت باید بیای خواستگاری و حرف ازدواج زد که خسته شدم ازش و بهش گفتم دیگه نمیخوامت
ولی مگه بیخیال میشد؟
به محمود گفتم اون گفت خودم درستش میکنم
یه بار که زنگ زد گوشی رو محمود ازم گرفت و بهش گفت یاسر نیستش
اونم گفت کجاس
محمود گفت امشب نامزدیشه ، با عروس رفتن خرید گوشیشو یادش رفته ببره شمام لطف کن بیخیالش شو دیگه بهش زنگ نزن
نفهمیدم چی به سر اون دختر بدبخت اومد فقط یکی از رفیقاش اومد پیشم گفت بمن پیغام داده بهت برسونم
پیغامش این بود که: تو منو بازیچه خودت کردی، بمن دست زدی بعد ولم کردی رفتی دنبال زندگیت بااینکه میدونستی من عاشقتم
هیچوقت حلالت نمیکنم و اینو بدون نفرین من همیشه پشت سرته، فقط از خدا میخوام سر خودت و خواهرت بیاد تا بفهمی با ناموس مردم اینکارو نکنی...
وقتی دیدم اسم خواهرمو اورده خیلی عصبانی شدم
اما یکم که اروم شدم دیدم حق با اونه ،کلا دیگه بیخیالش شدم و اونم از زندگیم رفت
منم رفتم سراغ بعدی...
تا اینکه...
محمود که همه دخترا رو سرکار میذاشت با یه دختره دوست شد که مطلقه بود!
اوایل حسی بهش نداشت و فقط میخواست باهاش باشه...
 

اینقدری هم کاربلد بودیم و خوب مخ میزدیم که دخترای بدبخت هرکاری میخواستیم انجام میدادن
چندباری با همکاری همدیگه اوردش خونه مادربزرگش و باهاش رابطه داشت....
عادت بدی ام که داشتیم از کارایی که با دوسدخترمون میکردیم یا فیلم میگرفتیم نشون هم میدادیم یا برای همدیگه کامل توضیح میدادیم...
محمودم از رابطش با سمیه برام میگفت،حتی یه بار اینقدر گفت و گفت، که منم گفتم اینجوری که تو میگی چیز خوبیه منم میخوام،واسه منم ردیفش کن! اما به روی خودش نیاورد منم دیگه چیزی نگفتم...
تا اینکه یسال گذشت و این مدت چون سمیه دختر ازادی بود هرروز باهم بودن، کم کم محمود عاشق سمیه شد !
برای اولین بار تو زندگیش عاشق شده بود!
دیگه جوری بهش وابسته شده بود که بهیچعنوان نمیتونست بیخیالش بشه و همه کاری میکرد سمیه نره( سمیه نرووو😂😂😂)
میومد پیش من از عشقش میگفت...
میگفت نفهمیدم چطور عاشقش شدم...
بعضی شبا مشروب میخورد مست میکرد و فقط سمیه رو میخواست
یه بار بحث ازدواج شد ،یکی از رفیقا که از عشق محمود خبر داشت گفت توچرا سمیه رو نمیگیری وقتی اینقدر دوسش داری
نفهمیدم چطور شد ازدهنم دراومد گفتم نبابا ج.نده میخواد چیکار،اون اگه دختر خوبی بود که زیر.خ.واب نمیشد!
چهره محمود درهم شد و بدجور عصبانی بود اما به روی خودش نیاورد
سعی کردم از دلش دربیارم گفتم بخدا منظوری نداشتم، تو مثل داداشم میمونی دوسندارم دختر بدی بگیری و...
روز به روز محمود عاشق تر میشد و داغونتر
داشت قطره قطره آب میشد
عاشق دختری شده بود که از بدنش و نحوه رابطش برای رفیقش گفته بود!
عاشق کسی شده بود که رفیقش بارها دیده باهم رفتن خونه خ.الی...
اینا رو بمن نمیگفت اما میفهمیدم دلیلش چیه که نمیتونه بره جلو
بهونشو میکرد اینکه سمیه مطلقس و خانوادم قبول نمیکنن
محمود هرروز که میگذشت بیشتر از من فاصله میگرفت
من میرفتک سمتش اما اون ازم دور میشد
 
 محمود عاشق زنی شده بود که از تموم حرکاتش تو رابطه و بدنش برای رفیقش گفته بود
دو سه سالی گذشت و همچنان با سمیه دوست بود
سمیه یه زن تقریبا قدکوتاه اما صورتش خوشگل بود تا حدودی
هرچی بود از سر محمود زیادی بود...
محمود از من دوری میکرد و من میرفتم سمتش...
تا یه روز سمیه بمن زنگ زد و گفت محمود گوشیش خاموشه،نگرانشم،اگه میشه شما پیگیری کن یه خبری بهم بده...
منم گفتم باشه، تعجب کردم که سمیه شماره منو از کجا اورده... خیلی نگران شدم
رفتم در خونه محمود اینا اما گفتن خونه نیومده
نمیدونستم قضیه چیه و چرا گوشیش خاموشه
باید صبر میکردم تا بیاد...
ترسیدم که نکنه بازداشتگاه باشه چون یک بار باهم رفتیم یه جایی، محمود رو موتور یکی نشست که اون برسونتش، طرف کیف پولش از جیبش بیرون زده بود
محمودم خیلی راحت اون کیف رو بدون اینکه طرف بفهمه از جیبش دراورد
اونموقع سیصد هزار تومن داخلش بود که پول کمی نبود
و اون رفیقمون وقتی فهمید کیفش نیست خیلی دنبالش گشت و از مام خواست بگردیم...
راستش من اصلا از این کار محمود خوشم نیومد ولی حرفی ام نزدم
طرف خیلی گشت وقتی دید پیدا نمیشه با ناراحتی رفت...
اما محمود عین خیالش نبود که کیفشو بده و بخاطر کارش ذوقم میکرد
دقیقا روز بعدش، همون دستی که کیف رو از جیب اون شخص ورداشت،(دست چپش بود) خورد جایی و در عین ناباوری شکست!
و من مطمعن بودم بخاطر دزدی بود که از رفیقمون کرد...
حالا میدونستم محمود دستش کجه ،ترسیدم که دوباره اینکارو تکرار کرده باشه و گیر پلیسا افتاده باشه!
تا فردا صبر کردم و باز رفتم در خونشون،فهمیدم نصفه شب برگشته خونه...
گفتم جریان چیه چرا خاموش کردی

خیلی ناراحت بود گفت با سمیه حرفم شده.‌..
خواستم دلداریش بدم گفتم بابا اینقدر خودتو درگیر این دختره نکن ولش کن حیف نباشه بخاطرش غصه بخوری و....
اما انگار محمود خوشش نیومد و گفت داداش تو دخالت نکن و بحثو تموم کرد...
جا خوردم از حرفش ولی به رو نیاوردم و هیچی نگفتم
تا چند روز محمود تو خودش بود...
تا یه روز سمیه دوباره زنگ زد بمن
در مورد محمود یکم سوال پرسید و بعد گفت از اینکه اونروز به تو زنگ زدم، محمود خیلی ناراحت شده و دعوام کرده ...
نمیدونستم چی بگم...
یعنی محمود منو قبول نداشت؟ بمن اعتماد نداشت؟ بهم برخورد
ما الان چند سال بود که باهم دوست بودیم
تموم بچگیامون باهم بودیم...
تقریبا چند روز یه بار به هر بهونه ای شده زنگ میزد ، کم کم احساس میکردم زنگاش به یه منظور دیگس‌ و بی دلیل زنگ میزنه...
از سمیه بدم اومد
چون محمود واقعا دوسش داشت و بخاطر اون داشت تغیبر میکرد و دوست دختراشو کنار گذاشته بود و خیلی بهتر از قبل شده بود...
دوباره گفتم شاید من اشتباه میکنم
به محمود هیچی نگفتم
اما اون مثل قبل نبود ،رفتارش عوض شده بود
تا اینکه یه روز سمیه زنگ زد و حرفای الکی میزد
معلوم بود فقط خواسته زنگ بزنه....
دیگه زدم سیم اخر ،گفتم چرا بمن زنگ میزنی؟ تو زید رفیقمی خجالت بکش، اون میخوادت،فکر کردی نمیفهمم داری کرم میریزی، تو یه خیانت کار عوضی هستی و...
کلی حرف زدم و قطعش کردم...
اعصابم خیلی خراب بود، من هرچقدر بد بودم، همه کاره بودم اما به رفیقم نامردی نمیکردم....
نمیدونستم سمیه به محمود حرفی زده یا نه ولی احتمالا نگفته چون به ضرر خودش بود...
 
 
این وسط خواهر کوچیکم، ته تغاریمون بزرگتر شده بود و خوشگلتر...
برعکس اونیکی خواهرام ،همش دوسداشت به خودش برسه و تیپ بزنه و...
چون ته تغاری بود مامان بابامم همه چی براش تهیه میکردن،اونیکی خواهرمم ازدواج کرده بود و رفته بود فقط همین یکی مونده بود... هرچی میخواست نه نمیگفتن اما من نمیذاشتم
من خودم پسر بودم و میدونستم پسرا چقدر کثیفن( البته بعضیاشون،همیشه چه دختر،چه پسر هم خوب داره هم بد)
دلش میخواست مانتو کوتاه بپوشه، لاک بزنه و...
یه بار بیرون دیدمش با دوستاش، موهاشو تیفوسی( اونموقع مد بود) زده بود، همونجا گیسشو گرفتم اوردمش خونه اینقدر زدمش که بار اخرش باشه
اما هرچی کتک میخورد پوست کلفت تر میشد...
بابا و مامان ازش دفاع میکردن
ولی من میدونستم بخاطر قشنگی که داره پسرا دنبالش میفتن و...همش حرص میخوردم...
خلاصه اونم یه دردسر جدید بود برام
سمیه یه روز زنگ زد اول جواب ندادم اما چندبار زنگ زد و پیام داد خیلی واجبه زود جواب بده
فکر کردم در مورد محموده، همینکه گوشیو وصل کردم دیدم داره گریه میکنه
با گریه گفت من از اولشم تورو خواستم، تو رو دوسداشتم، اما گیر محمود افتادم، من تورو دوسدارم یاسر
شمارتو از گوشی محمود ورداشتم که بتونم به هر بهونه ای شده باهات حرف بزنم
الان دیگه طاقت نیاوردم و خواستم همه چیو بهت بگم،من میخوامتتت دیگه نمیتونم
خواهش میکنم تو به محمود بگو منو میخوای تا ولم کنه و مال هم بشیم! هر کاری بگی میکنم فقط تو با من باش...
از اینهمه پررویی این دختر دهنم باز مونده بود
گفتم با خودت چی فکر کردی؟ صد بار جلو چشم خودم با محمود رفتی خونه خا.لی
صدبار از رابطت با محمود شنیدم حالا بگم من میخوامش؟
تو فکر کردی محمود رفیق چند سالمو بخاطر تو هرزه میفروشم؟
 

شاید کسی دیگه جای من میشد بالاخره یه جایی کوتاه میومد و قبول میکرد اما من اونروز کلی بهش حرف زدم و ازش خواستم دیگه بمن زنگ نزنه اما سمیه دست وردار نبود...
این دختر میخواست رفاقت چندین ساله منو بهم بزنه
یه روز دوباره بهم زنگ زد اعصابم خراب شد گفتم میرم به محمود میگم که تو چه عوضی هستی و داری برای نقش بازی میکنی...
اونم گفت برای اخرین بار بهت میگم من تو رو دوسدارم، تورو میخوامت، بخاطرت همه کاری ام میکنم اگر قبول نکنی بد میبینی بخدا پشیمونت میکنم
عصبانی شدم داد زدم گفتم دست وردار
سمیه دست وردار نبود
یه روز تصمیم گرفتم به محمود بگم چون میدیدم محمود خیلی داره خودشو بخاطرش اذیت میکنه
اونروز سمیه بهم زنگ زد و قسم خوردم که امروز همه چیو به محمود میگم...
اونم تهدیدم کرد و قطع کرد...
این دختر از بس هفت خط و بدجنس بود که بخاطر تلافی و تبرئه کردن خودش، قضیه رو برعکس برای محمود گفته بود،جوری با گریه و مظلوم نمایی براش تعریف کرده بود که اونم باور کرده بود....
هنوز چند دقیقه ای از تلفن کردن سمیه نگذشته بود و من فرصت نکرده بودم برم پیشش که محمود اومد
اومد در خونمون گفت بیا بیرون کارت دارم
همینکه پامو بیرون گذاشتم ،یه مشت حوالم کرد!
شوکه شدم از این رفتار محمود!
هیچوقت محمود بمن بی حرمتی نکرده بود و عین برادرم بود
داد زد گفت تو داداشم بودی، رفیقم بودی اما به ناموس من چشم داشتی میدونستی من چقدر سمیه رو میخوام رفتی بهش پیشنهاد دادی؟
دهنم باز مونده بود!
اینا چی بود که میگفت
گفتم چی میگی؟ اون کثافط بهت دروغ گفته!
اینو گفتم مشت بعدی تو صورتم خورد...
گفت سمیه دروغ نمیگه اونکه دروغگو و نامرده تویی، اونیکه کثافطه تویی...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم منم حمله کردم سمتش...داشت تهمت میزد...
اون دختر هر.زه باعث شد من و محمود، رفاقت چندسالمونو زیر پا بذاریم و بهم دیگه حمله کنیم
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : yaser
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه crbdfg چیست?