یاسر قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

یاسر قسمت دوم

اون دختره ه‌رزه باعث شد ما رفیق چندساله باهم درگیر بشیم


محمود هیچ جوره قانع نمیشد که من همچین کاری نکردم
بدجور با من لج افتاده بود که حتی حرفامم گوش نمیکرد
من از این موضوع خیلی ناراحت بودم
چون به رفیقم نامردی نکرده بودم و حالا اون داشت بمن تهمت میزد
به هر دری زدم بهش ثابت کنم نشد
هیچ مدرکی ام از سمیه نداشتم
همیشه حرفاشو تلفنی میگفت و اونموقع عقلم نرسید صداشو ضبط کنم
ولی من میدونستم بیشتر داغ محمود بخاطر اینه که نمیتونست سمیه رو بگیره چون من ازش خبر داشتم
بخاطر همین با من خیلی لج افتاده بود
بعد از اون جریان بارها و بارها ،رفیقامو فرستادم که با محمود حرف بزنن قانعش کنن که من دروغ نمیگم اما قبول نکرد
پیش بقیه، بدی منو میگفت
هرکاری باهم میکردیم رو داشت پیش بقیه جار میزد
من بازم به حرمت رفاقتمون ساکت موندم
سمیه ام بیشتر خودشو چسبونده بود بهش و براش دون میریخت و منو هر لحظه بیشتر جلو چشماش تخریب میکرد تا اینکه...
یه روز یکی از رفیقامون که خیلیم بامعرفت بود و قبولش داشتم اومد پیشم
حس کردم میخواد چیزی بگه اما گیرش میده
گفتم من میدونم اومدی اینجا راجع به محمود بگی اما میترسی ناراحت بشم ولی بگو ،بگو تا رفیقمو بیشتر بشناسم
گفت اره درسته فقط قول بده منطقی برخورد کنی و جوش نیاری، من فقط اومدم بگم که بشناسیش...
گفتم بگو دیگه داری عصبانیم میکنی...
با مِن م‍ِن گفت راستش محمود پیش همه داره در مورد خواهرت حرف میزنه همونکه مجرده
اسم خواهرمو شنیدم داغ کردم
گفتم چه غلطی کرده؟؟؟ گفت میگه خواهرش پولیه! بخاطر پول هرکاری بخام میکنه...
خون جلو چشمامو گرفته بود....
اصلا باورم نمیشد محمود که خواهر منو مثل ناموس خودش میدونست این حرفا رو زده اونم بخاطر یه دختر!

 
دیگه نتونستم ساکت بشینم نتونستم بی تفاوت باشم
هرچقدر رفیقم تلاش کرد جلوی منو بگیره نتونست ،باید
حالشو میگرفتم که دیگه اسم ناموس منو نیاره
بلند شدم رفتم در خونشون اما نبود
اینقدر نشستم تا بیاد
رفیقمم همش سعی میکرد منصرفم کنه اما نمیشد
تا حالا به حرمت رفاقتمون ساکت نشسته بودم اما الان دیگه رفاقت ما تموم شده بود...
بعد یه ساعت اومد
تا دیدمش حمله کردم سمتش
گفتم بی ناموس تو داداشم بودی رفیقم بودی بخاطر یه دختر ه.رزه رفاقتمونو بهم زدی پشت سر خواهرمم واق واق میکنی،بخاطر کییی؟ ج.نده پرست شدی؟
اونم که اسم سمیه اومد بدتر شد و باهم درگیر شدیم
با سنگ زدم شیشه های خونشونو پایین اوردم
همه چی بهم ریخته بود
محمود داد میزد فحش میداد و منم از اون بدتر
خانوادش اومدن پایین که مارو ازهم جدا کنن
با همون وضع داد میزدم ومیگفتم پسرتونو از دست اون عفریته نجات بدید اون سمیه خرا.بکاره و....
محمود ازحرف من بدتر جوش اورد، بدجور جررری شده بود
شب خیلی بدی بود
حالا دیگه دشمن خونیم محمود بود
برای اونم همینطور
اگر جایی میدونستم محمود هست حتی ازونجا رد هم نمیشدم
هر چی رفیق داشتیم این وسط فقط حرف میاوردن و میبردن و آتیش ما رو بیشتر میکردن
این وسط فقط خانواده من خیلی خوشحال بودن
اینقدری اونروزا فشار روم بود که یا کارم مشروب خوردن بود یا متادون...
یا مست بودم یا نئشه...
اصلا هیچی حالیم نبود
بعضی از رفیقام خیلی میومدن دور و ورم که حالمو خوب کنن اما هیچکس نمیتونست
رفیق چندین سالم در مورد ناموسم بد گفته بود
اونروزایی که مست بودم به هر کاری چنگ میزدم که حالمو بهتر کنه
هردختری میومد سمتم دست رد به سینه اش نمیزدم،چون قیافم خوب بود زیاد سمتم میومدن و منم نامردی نمیکردم همشونو باهم میخواستم
دوستامم مثلا تلاش میکردن که حال منو خوب کنن
یه روز یکی از اونایی که تازه باهم رفیق شده بودیم و حال خراب منو دیده بود گفت داداش یه تیکه خوب گیر اوردم، میخوام ببرمش خونه، توم بیا یه ح.الی ببر، حالت سر جاش میاد
 

رفیقم اومد گفت یه تیکه گیر انداختم خیلی خوشگله،میارمش خونه،توام بیا یه حا.لی ببر تا حال و هوات عوض بشه
منکه بدم نمیومد
اونموقع چی بهتر از این بود برای یه ادم شکست خورده و ه.رزه...
با کمال میل قبول کردم
قرارشد بهم خبر بده
اونروزی که بهم گفت امروز اماده باش کلی مشروب خوردم ،میخواستم نهایت لذتو ببرم
میخواستم این یه روز رو، کلا بیخیال باشم بیخیاله بیخیال اما نمیدونستم دست تقدیر، چی برام رقم زده...
پیام داد گفت ما هستیم فلان جا...دختره فکر میکنه فقط قراره با من باشه ،پس اول من میرم بعد شما بیاید، دو تا دیگه از رفیق فابریکامم هستن،هروقت گفتم بیا...
پوزخند زدم
دختره بدبخت خبر نداره دوست پسرش چه بی ناموسیه
دوباره گفتم حقشه، دختری که به یه پسراعتماد کنه و بره خونه اش حقشه...
خودمو اماده کردم دوش گرفتم، لباس خوب پوشیدم، هیچکس خونمون نبود جز مامانم
گفتم ثریا کو؟(خواهرم)
مامان گفت رفته کلاس‌....
وقتم کم بود حوصله نداشتم پیگیر بشم و گیر بدم که چرا رفته کلاس، کلاس چی ،جایی که تنها بخاد بره من نمیخام بره اما فعلا چیزی نگفتم
اینقدر حالم خوب بود که نخواستم خرابش کنم
مست مست بودم...
مامان فهمید حالم میزون نیست، کلی نصیحتم کرد اما کو گوش شنوا...
بالاخره پیام داد گفت در رو باز گذاشتم بیا تو خودت...
راه افتادم سمت اون ادرس
رفتم در باز بودو بی سروصدا رفتم داخل
رفیقم و یه پسر دیگه تو حال نشسته بودن
تا منو دیدن خندیدن، گفت توم اومدی صفا؟
گفتم اره پس فقط شما حالشوببرید ؟تنهایی؟
گفت داداش خیلللی گوشته برو حالشو ببر
یکی تو اتاق بود و اینا که بیرون بودن کلی مسخره بازی دراوردن اما من همش فکرم توی اون اتاق بود و حالم هر لحظه داشت بدتر میشدوشهو.تی تر!
در باز شد و پسری که داشت کمربندشو میبست اومد بیرون
وقتی در بازشد صدای ناله و گریه دختره اومد
با خودم گفتم حالا که خسته و بی جون شده نوبت من شده
وارد اتاق شدم و داشتم دکمه هامو باز میکردم
سرش رو پاش بود و یه گوشه تخت کز کرده بود، لخت بود...
چقدر بدنش سفید بود
یهو سرشو بالا کرد...
همونجا دنیا برام تموم شد...
کاش همونجا میمردم
کاش همه چیمو ازم میگرفتن اما اون دختری که قرار بود بهش تجا.وز کنم خواهر خودم نبود...
من توی اون اتاق تو همون لحظه مردم، نه یکبار،هزاااار بار مردم...
نعره میکشیدم و خودمو به در و دیوار میزدم
حمومی که توی اون اتاق بود، با مشت زدم تو شیشه اش و همشو خورد کردم
ثریا میلرزید...
تشنج کرد...

ولی حال منم دست کمی از اون نداشت
از صدای خرد شدن شیشه، همه پسرا فرار کرده بودن رفته بودن بیرون...
اینقدر مست بودم و با اون شوکی که بهم وارد شده بود نتونستم سر پا بمونم...
تنها چیزی که از اونروز یادمه این بود
فقط میزدم!
با شیشه ای که تو دستم بود فقط میزدم!
تو بدن ثریا شیشه رو فروو میکردم و لذت میبردم
حرصم خالی میشد...
ثریام انگار درد حالیش نبود ...
تو خودش مچاله شده بود‌...
خون فواره میزد...
من فریاد میزدم‌...
باز حرصم خالی نشد...
با همون بدن لخت و خونی رو زمین میکشوندمش ،موهاشو گرفته بودم و رو زمین میکشوندم و به اینطرف اون طرف پرتش میکردم،گاهی با لگد میزدم تو صورتش
تو مایه ننگ بودی....
تو آبروی یه طایفه رو بردی...
حالم دست خودم نبود...
چندبار همون شیشه رو تو شکم خودمم زدم
من نباید زنده میموندم
هممون باید میمردیم
این بی ابرویی بود که دیگه نمیتونستیم تو شهر سر بالا کنیم...
باید هممون میمردیم دیگه...
(خیلی چیز زیادی از اونروز یادم نمیاد چون مست بودم، فقط همین صحنه ها همیشه تو ذهنم مرور میشه)
خون زیادی ازم رفته بود...
از یه جایی به بعد دیگه هیچی یادم نمیاد
وقتی به خودم اومدم من بودم و تخت بیمارستان و یه مامور بالا سرم!
با صدای بلند گفت ...به هوش اومد...
یکم فکر کردم یادم اومد چه بلایی سرمون اومده!
گریه کردم...
هق هق زدم...
مامور انگار دلش سوخت گفت اروم باش حالت خوب نیست ....
حالم خیلی بد بود با اون همه مشروب، سر درد عجیبی داشتم،خون زیادی ازم رفته بود حال نداشتم حتی سرمو برگردونم...
فقط آرزوی مرگ میکردم همین...
چند دقیقه گذشت مامانم با حالی خراب اومد داخل!
میزد تو سر خودش و منو نفرین میکرد!
میزد تو سینه اش و از خدا میخواست منو نابود کنه!
مامان بیچاره من نمیدونست چه به سر آبرو و زندگیمون اومده...
نمیدونست دخترش چه بی آبرویی بار اورده....
هنوز نمیدونستم ثریا چی به سرش اومده ولی شک نداشتم مرده اون کثافط مرده.‌..
اره مرده...
باید میمرد...
وگرنه دوباره میکشتمش!
اگر لازم بود هزار بار میکشتمش...
از حرفای مامان فهمیدم شکم درست بود و ثریا مرده...
 
 اگر لازم بود هزار بار میکشتمش...
کار خوبی کردم کشتمش...
باید میمرد اون یه کثافط بود...
یه هر.زه بود...
مامان با گریه و ناله و نفرین گفت بگو چیکار کردی؟
بگو چه خاکی تو سرم شده؟بیچارمون کردی...
همونموقع چندتا مامور اومدن برای بازجویی
اما من اصلا حال نداشتم حرف بزنم
فشارم پایین بود
دکترم گفت مریض حالش خوب نیست لطفا برید بیرون
دلم نمیخواست هیچکسو ببینم
پدر مادرمم دیگه نیومدن یعنی نمیذاشتن بیان
چند روز بعد ،یکم که حالم بهتر شد اومدن دست بند زدن بردنم
تااونموقعم دو تا مامور با اسلحه دم در اتاقم مواظب من بودن که مثلا فرار نکنم!
هه فرار کنم؟ کجا برم؟ کشته بودم تاوانشم میدادم هرچند کاملا به خودم حق میدادم...
هرجا منو بردن با افتخار گفتم کشتمش...بی ناموسی کرد کشتمش...لکه ننگ بود کشتمش...
سرمو بالا گرفتم و گفتم ناموسم بود، بی آبرویی کرد کشتمش... مثل اینکه بعداز این اتفاق و بیهوشی من، همون رفیقم چند دقیقه بعد برمیگرده اونجا و میبینه ما دو تا با بدن خونی افتادیم کف خونه
زنگ میزنه پلیس جریان رو میگه خودشم فرار میکنه...
انگار مامان بابا هنوز نمیدونستن چه اتفاقی افتاده و دخترشون چه بی ابرویی کرده
اما وقتی فهمیده بودن بمن حق دادن
منو منتقل کردن زندان...
توی زندان مثل یه مرده متحرک بودم
تموم اون صحنه ها جلو چشمم بود
شب و روز تموم کارایی که کرده بودم با ناموس مردم
گریه ها و التماس های زن مردم...
نفرین دخترایی که بهونه ازدواج میبردمشون خونه و بهشون تجاوز میکردم اخرشم ولشون میکردم
تموم کارایی که کرده بودم تو ذهنم مرور میشد... خدا لعنتت کنه محمود که منو به اینجا کشوندی
خانوادمو نابود کردی
بی ابرومون کردی
میدونستم دارم تاوان کارایی که کردم رو میدم
بعداز دو سه ماه، پدر مادرم اومدن رضایت دادن
بابام میگفت شیر مادرت حلالت که این ننگ رو از زندگیمون پاک کردی ولی مادرم خیلی بی قراری میکرد...
پیر شده بودن شکسته شده بودن کمرشون خم شده بود...
منم پیر شدم
پدرمادرم رضایت دادن اما این جرم ،جنبه قانونی داشت
سه سال حبس داشتم
اما اونم عفو خورد
کمتر از دو سال بعد ازاد شدم...‌
توی زندان توبه کردم...
بارها و بارها توبه کردم که دیگه ناموس مردم رو ناموس خودم بدونم....
از زندون اومدم بیرون بالاخره...
دیگه نمیتونستم توی اون شهر زندگی کنم باید از اینجا میرفتیم اما...
اما باید میرفتم سراغ اون پسری که با ثریا بود
باید میفهمیدم چرا اینکارو کرد
باید میفهمیدم جریان چی بود
 
باید از اون شهر میرفتیم اما اول باید میفهمیدم اون پسر چطور با ثریا اشنا شده بود
نمیدونست اون خواهر منه که منو دعوت کرد اونجا یا میدونست
رفتم دنبالش...
من و اون پسر تازه باهم دوست شده بودیم ،خونشون رو بلد نبودم، یه بار خونه ای رو نشونم داد گفت این خونمونه
رفتم دم همون خونه زنگ ایفون رو زدم
یه خانمی جواب داد گفتم بگو فلانی بیاد...
گفت اشتباه اومدی!
گفتم خانم دروغ نگو بگو بیاد دم در
گفت حالت خوب نیستا میگم این اسم رو نداریم اینجا...
وایسادم تو کوچه ببینم همسایه ای کسی میاد ازش بپرسم
از یکیشون که داشت رد میشد پرسیدم اونم گفت اسمی که میگی نمیشناسم
پس بهم دروغ گفته بود عوضی
رفتم دم همون خونه ای ک اون اتفاق لعنتی توش افتاد...
قلبم تند تند میزد و حالم بد شد اما تحمل کردم
هرچی در زدم کسی باز نکرد
رفتم در خونه همسایه ها
گفتم این خونه مال کیه؟
یکی دو تاشون گفتن مال فلانی و...
فهمیدم که مال فامیلای محموده!
مغزم سوت کشید....
پس کار محمود بود....
خون جلو چشمامو گرفته بود...
دلم میخواست سرمو بکوبم دیوار
یعنی محمود با رفیق خودش اینکارو کرده بود با ناموس رفیقش؟
حالم خیلی بد بود....
یه چاقو تو جیبم داشتم
گفتم میرم محمود رو میکشم ،تاوانشم میدم
نمیتونم با این قضیه کنار بیام
راه افتادم سمت خونه محمود...
اما وسط راه پشیمون شدم
گفتم نکنه دارم اشتباه میکنم؟
اول باید مطمعن میشدم
تصمیم گرفتم پیگیری کنم و اگر کار محمود بود قسم خوردم بکشمش
میدونستم قصاص میشم اما برام مهم نبود
واقعا زندگی نمیکردم که برام مهم باشه
من الانشم یه مرده متحرک بودم پس حداقل حقمو باید ازش میگرفتم حق پدر مادرم که بخاطر کینه محمود کمرشون شکسته بود....
رفتم در خونه تک تک رفیقام
اول باید اون پسر رو پیدا میکردم تا برام توضیح بده که چطور شده

رفتم در خونه تک تک رفیقام
باید پیداش میکردم
از هرکی پرسیدم جواب نداد یا گفت نمیدونم یا گفت نمیشناسم و...
انگار میترسیدن
اینقدر پرس و جو کردم تا یکی از رفیقام گفت خونشون از اینجا رفته!
میدونستم فرار کرده چون اگر دست پلیس میفتاد بیچاره میشد
پرسیدم کجا رفته؟
گفت یکی از بچه ها میدونه چون یه بار خونشون رفته ولی به هیچکس ادرس نمیده
رفتم سراغش اول ادرس رو نمیداد تهدیدش کردم کتکش زدم اخرگفتم میبرمت پیش پلیس...بهرحال هرطور بود ازش گرفتم اما نه دقیق،همش میگفت یادم نمیاد دقیق کجا بود
شهر دوری نبود دو ساعت فاصله بود
رفتم اونجا و اینقدر گشتم و پرس و جو کردم تا پیداش کردم
یه خونه قدیمی درب و داغون !
نشستم در خونشون تا بیاد ببینمش‌...
بعداز چندساعت از خونه دراومد
تا دیدمش نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم سمتش
حمله کردم و اولین مشت رو زدم تو صورتش...
تا به خودش بیاد، کلی کتک خورد،گفتم فقط بگو...تعریف کن چطور شد...کی خواهرمنو بهت معرفی کرد ؟ بگو وگرنه میکشمت
شوکه شده بود
حرف نمیزد...
محکم گرفتمش و کشون کشون بردمش،گفتم میبرمت پیش پلیس میدونی که حکم تجاوز چیه؟هرچند میدونستم الان دیگه ثابت کردنش به این راحتیا نیست...
با ترس و وحشت گفت باشه میگم میگم
فقط جون مادرت با من کاری نداشته باش
قسم خوردم اگه واقعیتو بگه کاریش نداشته باشم
گفت : من با پسرعمه محمود دوست بودم، یه روز که پیش هم بودیم،محمود اومد پیشمون ،حال خوبی نداشت گفت یکی به ناموسم چشم داشته،بهش پیشنهاد داده
منم گفتم کی؟ گفت رفیقم...
حقیقتش منم به غیرتم برخورد کلی فحش به تو دادم که به ناموس رفیقت چشم داشتی...
بعدش گفت ازت میخوام انتقام منو بگیری ازش
گفتم چیکارکنم؟
گفت همینکاری که با ناموسم کرد با ناموسش بکن اما بدتر، تا درد منو بفهمه...
راستش وقتی دیدم قضیه داره ناموسی میشه ترسیدم
گفتم داداش بیخیال دشمنی درست نکن و کلی راهنماییش کردم
اما محمود خیلی آتیشش تند بود، بیخیال نمیشد، بهم پیشنهاد پول داد
کلی بهم پول داد منم دستم خالی بود پولارو دیدم وسوسه شدم....

پولا رو که دیدم وسوسه شدم ،بهش احتیاج داشتم بخدا مجبور شدم داداش...
خون جلوچشمامو گرفته بود به نفس نفس زدن افتاده بودم، گفتم بگو چطور باهاش دوست شدی؟
گفت خواهرت اول اصلا پا نمیداد
ولی من خیلی رفتم رو مخش
هرروز میرفتم در خونتون، به محض اینکه میومد بیرون،میفتادم دنبالش...
اینقد بهش گفتم میخوامت و دوستدارم
اینقدر تو گوشش از عشقم گفتم که اونم بهم دل بست...
اونروزم بهش گفتم مادرم میخواد تو رو ببینه که بعدش بیایم خواستگاری اما مامان پاشو عمل کرده نمیتونه بیاد، تو بیا پیشش
اولش خیلی مخالفت کرد اما باز با حرفام تونستم قانعش کنم
خواهرت از هیچی خبر نداشت...
به عاقبت کارم فکر نکرده بودم داداش منو ببخش
خواهرت نجیب بود اونروز وقتی جریانو فهمید کلی التماس کرد که بذارم بره،گفت اگه نذاری برم و بهم دست بزنید خودمو میکشم...
خدا از محمود نگذره مقصر اون بود...
دوباره حالم بد شد...
تموم اون صحنه ها اومد جلوی چشمم
ثریا هم یه قربانی بود
قربانی خطاهای من
تاوان اشتباهای منو اون داد...
یعنی خواهرمن بی گناه بود؟
خدایا این چه دردی بود داشت ذره ذره نابودم میکرد...برگشتم شهرمون
باید انتقاممو از محمود میگرفتم
اینقدر عصبانی بودم که گاهی چاقو رو ورمیداشتم که برم بکشمش ...
اما خونه شونو عوض کرده بودن
هیچکسم ادرسش رو بهم نمیداد
همه میدونستن مثل یه گرگ زخمی هستم کمک نمیکردن پیداش کنم
دو سه روز گذشت و در به در دنبال خونشون بودم تا اینکه....
خواهرش ازدواج کرده بود ، خونه اونو بلد بودم گفتم میرم اونجا ازخواهرش میگیرم، یا کشیک میدم ببینم کی میره اونجا که خونه رو یاد بگیرم
اما کار خدا بود که من وقتی سر کوچشون کشیک میدادم ، دیدم خواهر محمود یه کوچه بالاتر (من بین دو کوچه وایساده بودم)از یه شاسی بلند پیاده شد!
به راننده دقت کردم شوهرش نبود
اصلا اشنا نبود...
به سر و وضع مهناز (خواهر محمود) میخورد که با دوست پسرش رفته باشه بیرون!
تیپ خیلی ناجوری زده بود
کلا خانواده محمود پولدار و با کلاس بودن مثلا

از تیپ مهناز مشخص بود که با دوست پسرش رفته بیرون
کفش پاشنه بلند و مانتو توری و ارایش غلیظ و موهای بلوند...
پس خواهرشم اینکاره بود بااینکه شوهر داشت
منو محمود داشتیم تاوان کارامونو میدادیم...
ناموس جفتمون، بی آبرومون کرد بااینکه خیلیم غیرتی بودیم
یه فکری اومد تو ذهنم
حالا که فهمیدم خواهرمحمود،اینکارس باید مثل خودش انتقام میگرفتم
مطمعن بودم خواهر محمود از قضیه سمیه و دشمنی ما خبر نداره چون محمود اصلا با خانوادش راحت نبود و باهاشون در این موارد صحبت نمیکرد
دوباره رفتم سر کوچشون...
اینقدر صبر کردم بیاد بیرون
رفت تو بازار و منم مثلا اتفاقی رفتم سر راهش...
سلام احوالپرسی کردم بعدش گفتم از محمود چه خبر؟حالش خوبه؟
گفت محمود؟ راستش بعد از طلاقش دیگه نتونستن اینجا زندگی کنن مامان بابام بخاطر روحیه اش و اینکه از این شهر دورش کنن رفتن ...
دهنم باز موند!
گفتم طلاقش؟
گفت اره فکر کردم میدونی، حیف رفاقت شما که خراب شد الان از زندگی دوستت بی خبری
گفت محمود اومد گفت یه دختره رو میخوام،طرف مطلقه بود زن خوبی نبود خانوادم مخالف بودن اما محمود پاشو تو یه کفش کرد، اینقدر مامان اینا رو اذیت کرد که بالاخره راضی شدن رفتیم خواستگاری، جالب اینجا بود خانوادش خیلیم دست بالا گرفتن و مهریه بالا انداختن
با نارضایتی ما رفتن سر زندگیشون
اوایل خوب بودن ،محمود خوشحال بود اما یکسال گذشت و فهمیدیم سمیه بهش خیانت کرده، هر چی پول درمیاورد خرجش میکرد اخرشم مچ سمیه رو با یه مرد دیگه گرفت...

وقتی اینو شنیدم مغزم سوت کشید... راست میگن خدا جای حق نشسته...
رفاقت چندسالمونو بخاطر یه هر.زه خراب کرد خواهر منو بی ابرو کرد و...
الانم خدا جوابشو داده!
ولی من الان هدفم چیزدیگه بود
یکم باهاش حرف زدم و در اخر گفتم ادرس محمود رو بهم میدین؟
گفت راستش ادرس اونجا رو دقیق نمیتونم بدم فقط میدونم هستن محله ....
گفتم پس بی زحمت شماره خودتونو بدین که خاستم برم دیدنش برای پیدا کردن ادرس ازتون کمک بگیرم
اونم سریع شماره داد...
ازونجایی که ظاهرم خوب بود دل هر دختری رو میبردم
مهنازم که خودش کرم داشت
یه شب بهش پیام دادم و یکم باهاش حرف زدم بعد گفتم حالم بده دلم گرفته،کلی بامن درد و دل کرد
در اخرم راجع به اون اتفاق پرسید گفت وقتی شنیدم اینکارو کردی خیلی ناراحت شدم،غصه خوردم چون حیف تو که توی زندون بمونی و اسم قاتل سرت باشه و....
کم کم پیام دادنای ما شروع شد...
میدونستم مهناز داره بهم عادت میکنه و منم داشتم به هدفم نزدیکتر میشدم
قسم خوردم بعد از اینکه حق خودمو خواهرمو گرفتم ،دیگه توبه کنم و نزدیک هیچ دختری نرم
اما نمیتونستم در برابر کاری که محمود کرده بود ساکت بشینم...
یه شب مهناز گفت اعصابم خرابه و...
گفتم چی شده؟
گفت امروز مامانم زنگ زده میگه خبردارشدیم سمیه ازدواج کرده اما هنوز با محمود در ارتباطن!
این سمیه چی داشت که اینقدر محمود رو گرفتار کرده بود
با تموم این کاراش و خیانتاش بازم ازش دست نمیکشید!
مهنازم خیلی ناراحت بود و من ازش خواستم فردا باهم بریم کافه...
واقعا دیگه اعصاب اینکارارو نداشتم ولی من فقط به هدفم فکر میکردم...
اوضاع روحی خیلی بدی داشتم
از درون پیر شده بودم از بس میریختم تو خودم...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : yaser
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه fousw چیست?