یاسر قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

یاسر قسمت سوم

راضی کردن مهناز و مخ زدنش برای رابطه،خیلی راحت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم


فردای اونروز تو کافه، منو مهناز خواهر محمود روبروی هم نشسته بودیم و کافه گلاسه میخوردیم!
کی فکرشو میکرد من با خواهر رفیق خودم اینکارو کنم
دست تقدیر چه بلاهایی سر ادم میاره...
مهناز خیلی دلش از شوهرش و خانوادش پر بود، میگفت شوهرم بهم توجه نمیکنه! اصلا منو نمیبینه...
این توجیه همه زنای هر.زه اس...
قرار شد یه روز باهم بریم بیرون
بااینکه اصلا حوصلشو نداشتم اما رفتم و خیلی بهش خوش گذشت...
مهناز خیلی خوشحال بود و طی دو ماه طوری بمن وابسته شده بود که هرکاری میخواستم برام انجام میداد...
چند وقتی که گذشت یه روز مادرم اینا خونه نبودن
هیچکس نبود
خونه خالی بود
پیام دادم به مهناز ...
اول مطمعن شدم که شوهرش خونه نیست و بعدش گفتم تنها هستم خونه...
گفتم گشنمه هیچکس نیست برام غذا درست کنه
کاش تو بودی...
سریع گفت الهی فداتشم ، من میام برات غذا درست میکنم
حیف نباشه تو گشنه بمونی
اصلا میخوای از خونمون برات غذا درست کنم بیارم؟
گفتم نه دیر میشه طاقت نمیارم...
گفت باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام، یکم گوشت از یخچال بیرون بذار تا من بیام اب بشه سریع برات درستش کنم!
چقدر ساده بود این زن....
دوربینی که از قبل برای اینکارا خریده بودم وقایم کرده بودم رو رفتم اوردم و جاساز کردم روی کمد
محمود کاش وقتی داشتیم این دوربین رو میخریدم که از ناموس مردم فیلم بگیریم،میفهمیدی یه روزی ام برای خواهر خودت استفاده میشه....
کمد رو اوردم گذاشتم دقیقا روبروی تخت یک نفره خودم...
و دوربینم یجوری تنظیم کردم و گذاشتم روی که روبرو باشه و مهناز نبینه
یه روسری ام گذاشتم روش که مشخص نباشه ...
خیلی استرس داشتم ....
حال خودم خراب بود...
باید مشروب میخوردم تا بیخیال شم و متوجه نباشم و کارو تموم کنم و به هدفم برسم....


دوربین رو تنظیم کردم روبروی تخت خودم و رفتم منتظر موندم تا مهناز بیاد
نمیدونم چرا از استرس رو به موت بودم!
بالاخره بعداز چند دقیقه مهنازاومد
دعوتش کردم بیاد داخل
خیلی گرم و صمیمی و بدون استرس برخورد میکرد
تا رسید کیفشو زمین گذاشت و رفت سمت گاز
باورش شده بود که قراره غذا درست کنه!
کمکش کردم غذا رو درست کرد و بعد گفت خوب اگه چیزی لازم نداری من برم عزیزم؟
گفتم لازم دارم...
_چی عزیزم؟
+خودتو....
مات و مبهوت نگام کرد...
گفتم بهت احتیاج دارم ، یکم کنارم بشین، حداقل برای چند دقیقه احساس کنم دارمت و مال خودمی...
من دوستدارم مهناز...
زل زد بهم...
میدونستم کوتاه میاد...
دستشو گرفتم اوردمش کنار خودم، بغلش کردم تحریکش کردم، نمیخواستم به زور کاری کنم،خودشم باید میخواست
نزدیک تر شدم...
لباشو بوسیدم
هیچی نگفت!
هیچکاری نمیکرد، نه مقاومت میکرد نه همراهی میکرد
انگار شوکه بود خودشم نمیدونست چرا اینطوری شد و....
بغلش کردم بردمش رو تخت...
اروم اروم کارمو شروع کردم
خودم پشتم به دوربین بود و یجوری وایسادم که چهره مهناز مشخص باشه ولی خودم نه...
نمیدونم چرا هیچ مقاومتی نمیکرد اگر راضی نبود چرا داد و بیداد نمیکرد
یه جوری بود...
رفتم سمت لباسش و کم کم ل.ختش کردم بازم چیزی نگفت
لباساشو دراوردم و خواستم شروع کنم
خم شدم روش اما....
چشمام به چشمای مظلومش افتاد که پر از التماس بود
یه لحظه چشمای ثریا اومد جلوی چشمم
اونم با چشماش داشت التماس میکرد....
ثریا میخواست با چشماش بمن بفهمونه گناهی نداره و بهش ظلم شده...
دیگه نتونستم....
انگار ثریا بود...
حالم بد شد...
بلند شدم...
خودمو زدم
به خودم فحش دادم‌...
مهنازم یه روزی ناموس خودم بود...
من دیگه نمیتونم با کسی اینکارو کنم
تموم دخترا برای من ثریا بودن...
ثریایی که توی خودش مچاله شد و فریاد نزد فقط مظلومانه تاوان داد...
تاوان کثافط کاری های من رو داد....
دوربینو کوبیدم دیوار...
لباساشو پرت کردم سمتش گفتم سریع بپوش و از اینجا برو فقط بروووو دیگه ام پشت سرتو نگاه کن
❣️⁩ اونروز نتونستم کارو تموم کنم
درسته هدفم این بود ولی نتونستم
لباساشو پرت کردم سمتش و گفتم برو...
فقط برو و دیگه ام پشت سرتو نگاه نکن...
مهناز زن خوشگلی بود
باکلاس و خوش تیپ
حالا که باهاش رابطه داشتم فهمیدم چقدم مهربونه
نمیفهمیدم اون شوهرش چطور دلش میاد اذیتش میکنه
البته اینم بگم شوهرش دندون ساز بود اما سن بالا و معتاد ولی خب از خانواده اصیلی بودن
(یعنی از این معتاد داغونا نه، معتاد از مدل لارجش)
بعد از اون اتفاق ،دیگه نه مهناز زنگ زد نه من زنگ زدم....
خیلی روحیه داغونی داشتم
رفتم سمت قرص و مواد
تا میتونستم تریاک میکشیدم
ترامادول میخوردم
فقط میخواستم اروم بشم
به این مواد معتاد شدم
از مهناز و محمود دیگه خبری نداشتم...
مامان و بابا خیلی داغون شده بودن چون منو میدیدن که دارم عذاب میکشم اونام با من عذاب میکشیدن
فعلا انتقام رو بیخیال شدم اول باید خودمو درست میکردم
داشتم تباه میشدم
یه روز دیگه از این وضعیت خسته شده بودم
گفتم میخوام ترک کنم، بشم مثل قبل،ازدواج کنم،برگردم به زندگی
مامان خیلی خوشحال شدم
رفتم انجمن دوازده قدم،دیده بودم داییم میره میدونستم الان فقط به اون کلاس ها نیاز دارم
همه چیو گفتم
هرکاری از روز اول کردم تا اونروز رو اعتراف کردم
خیلی خوب باهام برخورد کردن...
قدم به قدم باهام کار کردن
اول ترکم دادن
بعد ازم خواستن تموم کارایی که طی روز انجام میدم رو اخر شبا بنویسم کارای خوب و کارای بد...
هر هفته کلاسا رو مرتب شرکت میکردم
خیلی کمکم کرد
یکی از مراحلش این بود دل تموم کسایی که شکستیم و از ما ناراحتن رو دوباره به دست بیارم...
یادم افتاد من دل خیلی از دخترا رو شکستم
 
من ادم کشته بودم، خواهر مظلومم...
دوباره حالم بد شد یاد خاطرات افتادم
اما استادمون کمکم کرد
کمکم کرد به زندگی برگردم
کم کم سر به راه شدم
اگر دختری رو میدیدم دیگه حتی سربالا نمیکردم
اگر خطایی میکردیم باید توی کلاس اعتراف میکردیم
خیلی حواسم بود کار اشتباهی نکنم
خیلی بهتر شده بودم و خانوادم خوشحال بودن از اینهمه تغییر
تنها چیزی که اذیتم میکرد انتقام از محمود بود
همیشه تو فکرش بودم
یکی دو سال دیگه گذشت تا اینکه یه روز اتفاقی مهناز رو تو خیابون دیدم!
شک داشتم خودشه یا نه
رفتم پشت سرش صداش زدم
برگشت...
نگام کرد چشماش برق زد اما دوباره انگار ترسید
رفتم جلوش گفتم خوبی؟
هیچی نگفت...
گفتم من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم، فقط فکر انتقام بودم اما دلم نیومد...
گفت انتقام چی؟
جریانو براش تعریف کردم شوکه شد که محمود همچین کاری کرده
یکم حرف زدیم بعد پرسیدم تو چیکار میکنی؟ زندگیت خوبه؟ شوهرت بهتر شده؟
گفت بهتر؟ هه! من طلاق گرفتم
جا خوردم از این حرفش...
گفتم جدی میگی؟
گفت اره دیگه نتونستم تحمل کنم
اینو گفت خداحافظی کرد و رفت...
از اونروز فکر مهناز از سرم بیرون نرفت که نرفت...
نمیدونم چم شده بود!
مهناز خیلی خوب بود
تموم خصوصیات خوب یه زن رو داشت...
خدایا این دیگه چه دردی بود که فکر و ذکرم مهناز شده بود
یعنی عاشق مهناز شدم؟ خواهر قاتل خواهرم؟
قاتل ابرو و عفت خانوادم...
به خودم لعنت فرستادم
اون صحنه ای که مهناز از ماشین یه مرد غریبه اومد پایین تو ذهنم مرور شد...
نه، من نباید بهش فکر میکردم
زندگی من به قدری داغون بود که حتی فکرشم نمیکردم بخوام ازدواج کنم، یعنی کلا قید ازدواج رو زده بودم...
چند روزی با خودم درگیر بودم
تا تنها میشدم فکر مهناز میومد تو ذهنم،چهره اش، اونروز که بغلش کردم بوسیدمش و....
روزی که کلاس داشتم رفتم روراست به استادم گفتم
گفتم حس میکنم عاشق شدم...
خیلی خوشحال شد و تشویقم کرد ...
گفت این نشونه خوبیه، داری به زندگی عادیت برمیگردی،از این به بعد تنها نیستی
بخاطر عشقتم شده زندگیتو تغییر میدی ...
گفتم اخه قبلا با یکی دیدمش، همش تو ذهنمه...
گفت زود قضاوت نکن... ازش بپرس،توضیح بخواه...
اینقدر باهام حرف زد و تشویقم کرد که تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم!
از حرفاش انرژی گرفتم...
واقعا نمیتونستم بیخیالش بشم
راستش اونروزی که بردمش خونمون، لباساشو دراوردم تنش یجوری بود که مدام تو فکرم میومد و دوسداشتم داشته باشمش...
با شک و تردید بالاخره تصمیم گرفتم زنگ بزنم بهش
فقط دعا میکردم خطشو عوض نکرده باشه
شماره رو گرفتم همینکه صداش پیچید تو گوشی، انگار جوون گرفتم
اما باز استرس اومد سراغم
سلام کردم سریع منو شناخت شایدم هنوز شمارمو داشت
ازش بازم معذرت خواهی کردم
اما اون گفت وقتی فهمیدم محمود باهات چیکار کرده کاملا بهت حق میدم...
 

گفت از وقتی بهم گفتی محمود چیکار کرده، کاملا بهت حق میدم، توم خواستی مثل خودش تلافی کنی
سمیه رو نفرین کرد و گفت از وقتی اون اومد تو زندگیش، بیچارش کرد...
گفتم مهنازمن یه سوال میخوام ازت بپرسم ولی جون عزیزت واقعیتو بگو...
من اونروز که دو خونتون بودم تو رو دیدم از یه شاسی بلند پیاده شدی،حالا ازت میخوام راستشو بگی خیلی فکرمو درگیر کرده اون مرد کی بود؟
اولش ساکت بود معلوم بود داشت فکر میکرد
بعد زد زیر خنده
گفت اون برادرشوهرمه! از تهران اومده بود من خونه پدرشوهرم بودم اون منو رسوند...
گفتم قسم بخور...
گفت دلیلی نداره بهت دروغ بگم، اصلا تو چرا میپرسی؟
یه نفس راحت کشیدم خیالم راحت شد ،حالا دیگه مصمم شدم
یواش یواش شروع کردم از خودم گفتم
گفتم که تموم عادتای گند گذشتمو کنار گذاشتم
گفتم دیگه هیچ کار خلافی نمیکنم
گفتم که از فکرت نمیتونم بیام بیرون
گفتم دست خودم نبود و عاشقت شدم ...
مهناز تعجب کرده بود
گفت نکنه بازم نقشه داری یاسر توروخدا دست از سر من وردار
من خیلی بدبختم دیگه نمیکشم
گفتم این حرفو نزن من واقعا عاشقت شدم مهناز تو بگو چیکار کنم؟ تو چی؟ اصلا بمن احساسی داری؟
یکم مِن مِن کرد و گفت راستش....راستش من از همون روز اولی که با محمود دیدمت عاشقت شدم
دوست داشتم و با یاد تو سر میکردم اما دیدم تو اصلا حواست بمن نیست
دیدم حتی نگامم نمیکنی و منو ناموس خودت میدونی
منم دیگه فهمیدم باید قیدتو بزنم
ولی من هنوزم دوستدارم...
این حرفا رو که شنیدم از ته دلم خوشحال شدم
تصمیم گرفتم هرطور شده مهناز رو به دست بیارم،دست خودم نبود دوستش داشتم...
بهش گفتم با خانوادت حرف بزن منم حرف میزنم
هنوز کینه محمود تو دلم بود اما حساب اونو از مهناز جدا کردم...
مهناز باخانوادش حرف زد اونا کاری نداشتن چون خبر از گندکاریای منو محمود نداشتن
بالاخره ادرس خونه پدرش رو داد که بریم خواستگاری
اما قبلش باید کارمو تموم میکردم...

حالا که ادرس رو داشتم میتونستم محمود رو پیدا کنم
رفتم به همون ادرس و اینقدر نشستم تا محمود بیاد...
همینکه دیدمش،خون جلو چشمامو گرفت، چهره ثریا اومد جلو چشمم،کمر خمیده پدرمادرم،صورت شکستشون و.... چاقو رو دراوردم
تنها هدفم تو این دنیا اول انتقام و بعد بدست اوردن مهناز بود...
تا محمود به خودش بیاد چند ضربه چاقو بهش زدم و ولش کردم رفتم
برام مهم نبود میمیره یا زنده میمونه چون هدفم مهمتر بود
حالا یا میمرد و من میرفتم زندان و تاوانشو میدادم
یا نمیمرد منم به عشقم میرسیدم
که از طریق مهناز فهمیدم نمرده البته کسی نفهمید کار منه محمودم حرفی نزده بود
اینقدر دشمن داشت که به من شک نمیکردن
به مهناز خبردادم امشب میایم خواستگاری
میخواستم تا محمود بیمارستانه کارا انجام بشه که چشمم بهش نیفته
گفت اخه داداشم بیمارستانه و...
گفتم خواهش میکنم یه کاریش کن خانوادتو راضی کن زود عقد کنیم من طاقت ندارم
رفتیم خواستگاری...
خانواده مهناز منو قبول داشتن و مهنازم پشتم بود
خداروشکر همه چی به خوبی گذشت و من همونجا گفتم فردا بریم دنبال کارای عقد...
یکم مخالفت کردن گفتن محمودم باشه اما من راضیشون کردم
فقط برام عجیب بود محمود نه مخالفتی کرده بود نه حرفی زده بود
منتظر مخالفتش بودم اما هیچی نگفته بود...
منو مهناز عقد کردیم و اومدیم شهر خودمون خونه گرفتیم بابا حمایتم کرد اما نذاشتم بابای مهناز هیچ کمکی کنه
منو مهناز باهم مغازه ارایشی داریم و کنارش احساس خوشبختی میکنم فقط تنها چیزی که تو زندگیم کم دارم بچه اس،تاحالا که حدودا ده سال گذشته بچه دار نشدیم...
با محمود اصلا رفت و امد نداریم اصلا نمیبینمش
کلاس های دوازده قدم رو همچنان میرم و خیلی زندگیمو عوض کرده،بابت کارای گذشته ام تاوان بدی دادم،هیچوقت چهره مظلوم ثریا رو یادم نمیره و خیلی وقتا تو خوابم میاد و واقعا هنوزم عذابم میده
تاوان کارای من رو ثریا داد...
داداشای گل خیلی مراقب رفتارتون باشید
مراقب خواهرتون باشیدکه مثل من تاوان ندید
من بدجور تاوان دادم
چشمتون به ناموس مردم نباشه،با رفیق ناباب معاشرت نکنید ،خانوادتون رو به کسی نفروشید هیچکس جای پدرمادر رو نمیگیره
من مطمعنم بخاطر همین کارامه بچه دار نمیشیم تاوان اشتباهات منو حتی مهنازم داره میده...
با رفتار اشتباه کل خانواده رو درگیر نکنید...
داستان زندگیمو نوشتم که عبرت بشه واسه بقیه...
چطور بود؟
 
نویسنده:زهرا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : yaser
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    عادله سید حسینی
    برات آرزوی خوشبختی می کنم برای تغییر هیچوقت دیر نیست.
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nwxzkt چیست?