ستایش قسمت اول - اینفو
طالع بینی

ستایش قسمت اول

دختری ام از اولین روزای سال هفتاد...پدرم مدیر مدرسه و مادرم خانه دار

 
..اولین بچشون بودم و بعد من فقط یه برادر دارم که هشت سال اختلاف سنی داریم سبحان برخلاف من که همیشه اروم بودم خیلی شیطنت داشت و وقتهایی که بابا نبود دیوونمون میکرد...از بچگی درس و درس و درس و سخت گیری های پدرم همیشه ناراحتم میکرد...من برعکس پدرم علاقه ای به درس خوندن نداشتم و بیشتر به کارهای هنری علاقه نشون میدادم..دوست داشتم ارایشگری رو یاد بگیرم و واقعا استعداد خاصی تو ارایش کردن داشتم و خاله و دختر خاله گرفته تا دوستهام اگه مراسمی داشتن میومدن و من ارایششون میکردم..البته بدور از چشم پدرم چون میدونستم که خیلی مخالفت میکنه و حتی تنبیه بدی برام در نظر میگیره..
از وقتی یادم میاد پدرم خیلی سخت گیری میکرد نسبت به هممون..مادرم یه زن چادری کاملا محجبه بود و حتی برای خرید کوچکترین چیزها هم اجازه خروج از خونه نداشت و تمام مایحتاجمون رو خود پدرم تهیه میکرد..اما برخلاف همه سخت گیری هاش چیزی برامون از رفاه کم نذاشته بود..کامپیوتر لپ تاپ بهترین دفتر و کتاب و بهترین لباسها..ولی همیشه یه چوبی بالا سرمون بود که میترسوندمون..حتی یکبارم رومون دست بلند نکرده بود ولی همیشه یه ترس عجیبی ازش تو وجودمون بود...پسر خاله ام مهران مهندسی میخوند و همونطور هم تو شهرداری استخدام شده بود و شغل خوب و مناسبی داشت و همیشه پدرم بهش افتخار میکرد و خوب حس میکردم که آرزوشه اون دامادش بشه..مهران خیلی خاص و باادب و با کمالات بود..انقدر پسر خوبی بود که همه آرزوشو داشتن اما من حس خاصی بهش نداشتم..همیشه کت و شلوار میپوشید و انقدر خوب بود که گاهی بهش حسادت میکردم..دوتا خواهر داشت که ازدواج کرده بودن و اون ته تغاری خاله و برعکس اینکه یه پسر لوس باشه یه پسر کاملا فهمیده ای بود..مامایی دانشگاه تهران که قبول شدم بابا خیلی خوشحال شد و همراهم اومد تا ثبت نامم رو تکمیل کنم..هرچند اون توقع خیلی بیشتر ازم داشت ولی همونم شکر که قانعش میکرد..چادر عربی رو سرم کردم و یه رژ خیلی ملایم زدم و میدونستم که از چشم بابا دور نمیمونه و همراه هم برای ثبت نام رفتیم و تو راه برگشت بودیم که بابا از آینه ماشین عقب رو نگاه کرد و گفت:هرچی لازم داری رو برات میگیرم کلاسهات که شروع شد باید خودت رفت و امد رو یاد بگیری..چند روز اول باهات میام تا با مسیر اشنا بشی و بدونی کجا باید سوار تاکسی بشی...یه کارت عابر هم برات درست کردم هزینه ماهیانه ات توش میریزم ولخرجی کنی باید با اتوبوس بری و بگردی چون همون اندازه بیشتر بهت نمیدم از الان اقتصادی بودن رو باید یاد بگیری...
 
که رو پاهای خودت بایستی...وقتی بخوای بری تو بیمارستان طرح بگذرونی و شیفت شب بمونی باید کم کم بزرگ بشی و از پس خودت بربیای... مادرت رو ببین عرضه هیچ کاری رو نداره..یه نون خریدنم بلد نیست چه برسه به کاری..
تو دلم گفتم:از بس تو بهش سخت گرفتی از بس تو گوشش خوندی که خیلی ضعیف و نمیتونی روش حساب کنی...از بس که اعتماد بنفسشو پایین اوردی...بعد داری ازش ایراد میگیری!...
تا خونه چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم باورم نمیشد که میخوام تنها برم و برگردم..باورش سخت بود که قراره رو پاهای خودم بایستم و اون روز برای من خاطره انگیز ترین روز تو عمرم شد.مامان مریم وقتی شنید مثل همیشه با محبت بغلم گرفت و کلی خوشحال شدیم...خاله برای شام دعوتمون کرده بود و غروب بود که اماده شدیم تا بابا ما رو برسونه و بعدش خودش شب میومد..تنها جایی که برای رفت و امد راحت میزاشت بریم خونه خاله زری بود اونم بخاطر مهران و واقعا ادب خوبشون..یکی از دخترهای خاله زری نزدیکش بود و یکیش شهر دیگه ای زندگی میکرد..خونشون حیاط بزرگی داشت و همیشه اونجا خوش میگذشت..یه سارافن جلو باز سرمه ای و بلوز و شلوار سفید پوشیدم و چادر به سرم راهی شدیم.جاهایی که بابا بود یه ریمل ساده و یه کرم هم برام زیادی بود..چه برسه به رژ لب...خاله زری با دیدنم بغلم گرفت و گفت:خانم دکتر خوش اومدی...افتخار میکنم میبینمت..رو به مامان لبخندی زد و گفت:واقعا خوش شانسی که دخترت داره دکتر میشه..
مامان چادرشو در اورد و روی تخت تو حیاط نشست و گفت:ابجی جون میخواستی دکتر نشه با اون سخت گیری های رضا اگه دولتی قبول نمیشد حتما این دختر رو بدجور تنبیه میکرد..خاله دخترش بهار رو صدا زد و گفت:بهار شربت بیار خاله اینا اومدن تو حیاط نشستیم..بهار با سینی شربت اومد پیشمون و بعد از ازدواج با همسرش تونسته بود مانتو بپوشه و هرجور که دوست داشت زندگی کنه...ناخن های لاک زده و موهای رنگ شده و به زور جلوی بابا روسری سر میکرد و با بلوز و شلوار میچرخید.بهمون خوش امد گفت و نشست و کلی تبریک بهم میگفت که در حیاط باز شد و مهران اومد داخل..همین که وارد حیاط شد خاله زری طبق معمول بلند شد و گفت:خوش اومدی شازده پسرم تاج سرم..یکی یدونه ام...بهار به پای مامان زد و گفت:ببین خواهرت باز احساساتی شد و زد زیر خنده...مهران احوال پرسی کرد و همیشه نگاهاش بهم بود و با لبخندی گفت:تبریک میگم دختر خاله واقعا باعث افتخار هستید..دانشگاه خوب رتبه خوب...خداروشکر...
 که زحمات این همه سالت بی جواب نمیمونه...تشکر کردم و مهران برای تعویض لباس بالا رفت..خاله رفتنشو نگاه کرد و گفت: ماشاالله چه قد و بالایی هم داره..یعنی من میتونم دامادیشو ببینم و بعد بمیرم..بزار خواهر سبحان بزرگ بشه بهت میگم‌پسر یعنی چی!؟ راستی کو سبحان؟
مامان شربت معروف البالوی خاله رو نوشید و گفت:کلاس ریاضی داره..عصر با اقا رضا میاد...بهار پسرش رو شیر میداد...خاله یه لیوان شربت بهم داد و گفت:خاله جان ببر واسه مهران..از صبح سرکار بوده خسته است فقط وایستا تا بخوره..انقدر که من حرص خورد و خوراکشو میخورم خودش نمیخوره.مردد بودم و میدونستم که خاله میخواد ما بهم نزدیک بشیم و منم مجبور بودم و لیوان رو برداشتم و به طرف خونه رفتم..خونشون دوبلکس بود و اتاقها و یه سالن نشیمت و یه بهار خواب طبقه بالا داشتن...اصلا حوصله مهران رو نداشتم پله هارو رفتم بالا و پشت در اتاقش چند ضربه در زدم و در رو باز کردم...مهران تیشرت دستش بود و با دیدن من و ورود یدفعه ایم هول شد و با عجله تنش کرد و گفت:ببخشید فکر کردم بهار پشت دره..چیزی نگفتم و شربت رو به طرفش گرفتم و گفتم:خاله برات فرستاد سفارش کرد وایستم تا بخوریش...
مهران لیوان رو ازم گرفت و با لبخندی گفت:ممنون ستایش...بیا بریم تو بهار خواب یکم باهام صحبت کنیم...ابرومو بالا بردم و گفتم:در چه مورد حرف بزنیم..نه رشته تحصیلیمون مشترک..نه عقایدمون نه دیدگاهامون..فقط تنها تفاهم ما دختر خاله و پسر خاله بودنه..
خواستم برگردم که در اتاق رو بست و گفت:ستایش چرا از من بدت میاد؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:این حرفها چیه...؟؟چرا باید ازتو بدم بیاد؟
شربتو روی میز گذاشت و گفت:چرا ازم فرار میکنی؟خودت خوب میدونی خیلی وقته که میخوام بهت بگم که چه حسی بهت دارم...مشکل من خود تویی ستایش وگرنه پدرت و بقیه میدونم مشکلی باهام ندارن...علاقه من بهت انقدر قوی هست که مطمئن باشم میتونم خوشبختت کنم..عرق روی پیشونیش نشسته بود و معلوم بود که حرف زدن در این مورد خیلی براش سخته..نگاهش رو میدیدم و و اولین بار بود که حرف دلشو میزد اگه بابام میفهمید بدون در نظر گرفتن من جواب مثبت میداد...مهران واقعا مرد لایقی برای هر کسی بود...تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:من فعلا تازه دارم درس میخونم و نمیخوام کسی مانع موفقیتم بشه..راه طولانی در پیش دارم اگه الان بخوام وارد رابطه احساسی بشم پس کی بتونم موفق بشم...
_من هیچ وقت واسه درس خوندن محدودت نمیکنم... دختری به پاکی و نجیبی تو و از همه مهمتر علاقه ام بهت...
 
همیشه منو میترسونه که دیر بجنبم و ببینم ازدواج کردی...
خندیدم و گفتم:پسر خاله من تا اخر دانشگاهم ازدواج نمیکنم بهت قول میدم...بهم نزدیکتر شد و دستمو بین دستش گرفت...قلبم داشت میومد تو دهنم و داشتم سکته میکردم اگه بابام میفهمید حتما منو میکشت..ولی مهران دستمو بالا گرفت و پشتشو بوسید و گفت:حالا خیالم راحته...درستو بخون و خانمم بشو برات سنگ تموم میزارم...تو رویاهام داشتن تو یه ارزو شده..داستان ستایشی که چادرش برازنده اش و تربیت خاص پدرش تضمین یه زن نحیب برای آینده و خانه داریش برام‌...از حرفهاش اصلا خوشم نیومد...یعنی اونم مثل پدرم میخواست من چادری باشم و یه لحظه تو نگاهاش پدرم رو دیدم...دستمو خواستم از بین دستش بیرون بکشم که مانع شد و منو جلوتر کشید تا ببوسدم که به عقب هولش دادم و گفتم:اونطور ها هم که فکر میکردم نجیب نیستی و این رفتارت چه معنی داره...عذر خواهی کرد و گفت:دست خودم نبود ببخشید ستایش..عصبی به طرف پنجره رفت و من بی معطلی بیرون رفتم..تا اخر شب حتی نگاهشم نمیکردم و بدجور ازش متنفر شدم..روزها گذشت و اوایل بابا باهام اومد و دیگه کم کم گفت خودم باید برم و من انگار از قفس ازاد شده بودم و با یه عشق عجیبی به اطراف نگاه میکردم و لذت میبردم..
زندگی جدیدی برام شروع شد و بعد از چند ماه بود که مامان بابا رو متقاعد کرده بود که ابروهامو مرتب کنم چون دانشگاه میرفتم برام جالب نبود و از همونجا بود که زندگیم تغیر کرد...اصلاح صورت و ابروهای دخترونه برداشتم باعث شد تا بیشتر به خودم اهمیت بدم..تو مسیر دانشگاه رژ میزرم و ارایش میکردم و موقع بازگشت پاک میکردم که یوقت بابام نبینه..اون روز کلاسم زودتر تموم شد و تا کلاس بعدیم دوساعت فاصله بود...رفتم تا یچیزی بخورم و یه چای داغ و کیک خریدم...پشت میز نشسته بودم که یه پسر خیلی خوشتیپ و جذاب روبروم نشست و گفت:مزاحم نیستم؟
خواستم بلند بشم که گفت:چندماهه که دنبالتم ستایش خانم...خیلی رفت و امدتو زیر نظر گرفتم و بالاخره امروز تصمیم گرفتم باهات صحبت کنم..سرجام نشستم و از اینکه اسمم میدونست تعجب کردم و گفتم:منو از کجا میشناسید؟چادرم مرتب کردم و اولین باری بود که استرس نگرفته بودم و انگار منم کنجکاو شده بودم...لبخندی زد و گفت:توصیح میدم هوا سرده منم میخوام یه کافی بخورم...منتظرم باش تا برگردم..به طرف بوفه رفت و من هنوزم متعجب نگاهش میکردم...
 
 
من فقط تو دانشگاه یه دوست داشتم سحر که اونم اونروز غیبت داشت و چون ازدواج کرده بود بعضی وقتها نمیتونست بیاد...و من براش جزوه برمیداشتم.با یه سینی کافی و چندتا کیک و خوراکی برگشت و کت چرم قهوه ای تنش بود و یه شلوار جین و کتونی هایی که منی که از کتونی سر در نمیاوردم مشخص بود خیلی پولشه و مارکه...
روبروم نشست و گفت:خوب سردت که نیست؟
با سر گفتم نه در صورتی که میلرزیدم و از زیر چادر پالتوام رو دکمه هاشم بسته بودم...خیلی مودب روی صندلی نشست و پاشو روی پاش انداخت و گفت:من بعضی از کلاسهام سمت شماست و اتفاقی چندماه پیش دیدمتون...من از اقوام دور همسر سحر دوستتم..اسمم کامران من دانشجوی دندون پزشکی ام...اینجا جای مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی من یجوری ازت خوشم اومد و یه مدت زیر نظر داشتمت...از این همه متانت و آروم بودنت خوشم اومد...من برعکس شما که هیچ دوستی نداری...خیلی دوست دارم و حتی سفرهای خارجی هم باهاشون رفتم حالا هم دختر هم پسر...پدر و مادرم تحصیل کرده ان و با اینکه من اگه از امروز تا اخر عمرمم کار نکنم انقدر ثروت داریم که تموم نشه ولی اصرار پدرم برای تحصیلات هیچ وقت تمومی نداره..من امسال اخرین سالمه و بعدش مطب میخوام بزنم..در مورد خودم میگم‌ تا شما هم از خودت بگی...من یه خواهر دارم که ایران زندگی نمیکنه و برادرمم متاهل البته اون از من کوچکتر و زودتر ازدواج کرده..من چند سال بعد کنکور دنبال درس نبودم و بخاطر همین الان تازه دارم تموم میکنم ...
نمیدونستم منظورش از اون حرفها چیه ولی از برق چشم هاش و اون خندهای ریزش خوشم اومده بود...راست میگن که عشق یهویی اتفاق میوفته...
خودمو جمع جور کردم تا متوجه لرزش صدام نشه و گفتم:دلیل این صحبت ها چیه؟سحر چرا چیزی نگفته به من و خیلی راحت اسم منو به شما گفته؟
یجور خاص خیره بهم گفت:خودمم تعجب میکنم که وقتی دور و ورم هزارتا دختر ریخته چرا با دیدن تو بود که نتونستم پلک بزنم..خودمم از این راه میترسم ولی باور میکنی تو خواب هم تو رو میبینم..من نه قصدم مزاحمته نه اذیت کردنت..میخوام بیشتر باهات اشنا بشم و تو هم بیشتر منو بشناسی...من همین الان بهت حرف دلمو میزنم که قصدم از حرف زدن باهات جدی و ازدواج..من محدود نبودم و از دنیا چشمم سیره...اگه امروز اینطور محکم و مطمئن دارم بهت میگم‌چون از خودم‌و احساسم مطمئنم و میدونم انتخاب تو و انتخاب قلبم برای چیه...همیشه دخترا بودن که سمتم جذب میشدن و امروز منم که دارم روبروی یه دختر میشینم و بهش میگم که اولین باری که دیدمش نتونستم ازش چشم بردارم..عاشق اون ارامش تو رفتار و اروم بودن و لبخند کمرنگتم...
 
 
صورتت بدون عمل و بدون آرایش خاصی دیده میشه و طوری با متانت با بقیه رفتار میکنی که چه بخوام چه نخوام دیگه از سرم بیرون نمیری...اولین باره دل نگرون یه نفرم و دست خودم نیست...نفس عمیقی کشید و گفت:شمارتو از گوشی سحر بدون اجازه برداشتم..میدونم که ناراحت میشی ولی من میخوام باور کنی اونچه که درون من اتفاق افتاده رو...
گرمای چای بین دستم جاشو به سردی داد و نمیدونستم چی بگم..اون چی بود که ته دل منم صدام میزد...یکم مکث کردم و گفتم:ممنون که اینطور منطقی صحبت کردید ولی اگه میشه بیشتر از این مزاحم من نشید..من در مورد حرفهاتون فکر میکنم و خبر میدم..
ابروشو بالا برد و تازه به چشم های مشکی کشیده اش دقیق شدم و گفت:نه من خبر نمیخوام میخوام منو بشناسی و بعد تصمیم بگیری...من از دانشگاه تا خونتون بارها و بارها دنبالت اومدم و از دور حواسم بهت بوده..کافی رو به طرفم گرفت و گفت:بهت زنگ میزنم شمارمو داشته باشی...سعی میکنم روزایی که کلاس داری بیام ببینمت...تشکر کردم و بلند شدم و کیفمو از رو صندلی برداشتم و گفتم:ممنون بابت کافی من چای خوردم میل ندارم...هنوز یه قدمم برنداشته بودم که گفت:ستایش من از انتخابم مطمئنم...مطمئن باش تو رو هم راضی میکنم...
به طرف سرویس بهداشتی رفتم و دست پاهام میلرزید...مشتی آب به صورتم زدم مثل مجسمه ها خشک شده بودم..یه حس خاص و یه ترس عجیب داشتم..‌یاد بابا میوفتادم میلرزیدم ولی یاد کامران که میوفتادم درموردش کنجکاو میشدم..شماره سحر رو گرفتم بعد از کلی بوق جواب داد..._سلام میدونم ازم عصبی هستی ولی من فقط از خوبی هات برای کامران گفتم...اون خیلی اصرار داشت و منم مجبور شدم در موردت بهش بگم..
_سلام..اگه اجازه بدی بزار من حرف بزنم...
_سلام...حرف رو ول کن بلند شو بیا خونمون تا اونجا راهی نیست که..دیشب مهمون داشتم خونه بهم ریخته است نیومدم دانشگاه...الان کلاس نداریم که..
_نه میدونی که من نمیتونم بیام..
_ستایش یذره بزرگ شو از بس بابات سخت گیره شدی یه دختر بی دست و پا...یه تاکسی سوار شو سر مجتمع ما پیاده میشی..تا بیای یه کته دم میکنم با تن ماهی غذای محبوب من...منتظرتم ادرس رو برات فرستادم بده راننده میاردت...تلفن رو قطع کرد و من سر در گم که نمیدونستم چیکار کنم...اول زنگ زدم خونمون و مطمئن شدم بابا مدرسه است و مامان خونه است و بعد رفتم...صدتا صلوات فرستادم و رفتم خونه سحر...در رو زد و با اسانسور رفتم بالا...در واحدرو بردم باز کرد و یه جفت دمپایی جلوم گزاشت و گفت:چه عجب اومدی...اخمی کردم و گفتم:سحر ازت توقع نداشتم تو باید قبلش به من میگفتی...یدفعه امروز شوکه شدم....
 

خندید و همونطور که به طرف مبل تعارف کرد گفت:چادرتو در بیار مگه اومدی مسجد...من تنهام کسی نیست...لباسهامو در اوردم و با یه فنجان چای به استقبالم اومد و کنارم رو دسته مبل نشست و گفت:خونمون چطوره؟یه اپارتمان شیک و کاملا بهم ریخته...خندیدم و گفتم:من موندم تو چطور میخوای ماما بشی وقتی انقدر بی خیال و شلخته ای...
خندید و گفت: حیف این قشنگی هات نیست که اینطور مخفیشون کردی؟چقدر بدون چادر قشنگتری...از من ناراحت نشو کامران خیلی وقته که دنبالته و من فقط اسمتو و چیزایی که از خانوادت میدونستم رو بهش گفتم و تمام...بارها خواستم بهت بگم ولی خودش نزاشت و گفت خودش میخواد تو یه موقعیت مناسب بهت بگه...کامران و شوهر من پدراشون با هم یه فامیلی دارن...ولی بیشتر با شوهرم دوسته...کامران یه بچه پولدار بی درده...اونطور با ادب بودنشو تو داشنگاه دولتی بودنش رو نبین...ماشین دو در و خونه مجردی سیصد متری تو برج داره...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:خونه مجردی داره؟
_اره بابا و مامانش تو لواسان تو ویلا میمونن...کامران اینجاست درس میخونه...ولی اهل هیچ دود و دمی نیستا...خیلی بچه پاکی...به اندازه این موهای بلند و پرپشتت دخترا خاطر خاهشن...اما از شانس خوبت اون از تو خوشش اومده...حتی میدونه کجا زندگی میکنی...شغل پدرت چیه...خلاصه امارتو داره...
اخمی بهش کردم و گفتم:بهش میگفتی من یه پدر خیلی خیلی حساس دارم تا بدونه با کی طرفه!؟
خندید و همونطور که ظرفهای کثیف رو از رو میز برمیداشت گفت:میدونه خودش تحقیق کرده و میدونه بابات یه هیولاست و تازه برای دخترش گوشی خریده و هزارتا چیز دیگه...خندید و به اشپز خونه رفت...ناهار کنار هم خوردیم و نزاشت کلاس رو برم و همونجا پیشش موندم و گفت:بزار زنگ میزنم کامران بیاد با هم ببریم برسونیمت...
با عجله گفتم:نه نه نمیخواد همین الانشم دارم سکته میکنم بابام بفهمه...ولش کن منو تو دردسر ننداز...
به بازوم زد و گفت:خاک تو سرت لگد به بخت خودت نزن...من کنارتم مگه میخواد بخوردت...دورتر پیادت میکنیم نترس...
من مخالف بودم ولی سحر کار خودشو کرد و کامران با یه ماشین شاسی بلند اومد دنبالمون داشتم سکته میکردم و ته دلم همش به سحر فحش میدادم...هر دو عقب نشستیم و سحر از آینه به کامران نگاه کرد و گفت:ماشین جدید مبارک اقا کامران...
کامران لبخندی زد و گفت:گفتم اونجوری سخته تو ماشین من بشینید با این اومدم...خیلی وقت بود گوشه پارکینگ خاک میخورد...
 
 
من استرس داشتم و سحر میگفت و میخندید...کامران از آینه نگاهم کرد و گفت:خیلی ممنون که برام ارزش قائل شدی و اجازه دادی برسونمت...
چیزی نگفتم و سحر تشکر کرد...مسیر خیلی کوتاهتر از هر روز شد و خیلی زود رسیدیم و من با یه خداحافظی و استرس اینکه مبادا کسی ببینه پیاده شدم و رفتم خونه...از اون روز به بعد هر روز کامران رو میدیدم...خیلی با ادب بود و هیچ وقت معذبم نمیکرد...وقتهایی که کلاس نداشتم میومد باهام صحبت میکرد و گاهی با هم تا کتابخونه میرفتیم...دیگه تقریبا چندماهی گذشته بود و تعطیلات عید بود...خیلی وقت بود که نتونسته بودم ببینمش و اونموقع بود که از احساس خودم مطمئن شدم...ماه ها با هم بودیم و دیگه جای خالیش ازارم میداد...مهران و خاله چندباری خواسته بودن بحث ازدواج رو وسط بندازن و من هربار هزارتا بهونه اوردم که درسم عقب میوفته و فعلا نمیتونم..شکر خدا بابا روی تحصیلات حساس بود و اصراری نمیکرد..
کامران هیچ وقت بی دلیل تماس نمیگرفت و همیشه پیام میداد تا من تو شرایط بدی قرار نگیرم...چند روز بود ازش بی خبر بودم و دلتنگی بهم فشار میاورد و بالاخره از نبود بابا و مامان استفاده کردم وشمارشو گرفتم...
خیلی زود جواب داد و خودشم شوکه شده بود وقتی من تماس گرفته بودم...با صدای متعجب و دلنشینش گفت:جانم؟
اون جانم گفتن هاش تا عمق وجودم مینشست و گفتم:سلام اقا کامران مزاحم که نشدم؟
از صدای پر از مهرشم انرژی میگرفتم وگفت:چه مزاحمتی وقتی با دیدن شمارت ذوق کردم...ستایش هنوزم میخوای به من بگی اقا کامران؟ این همه مدت گذشته و تو هنوزم نسبت به من غریبگی میکنی؟
لبخند رو لبهام نشست و گفتم:نه اینطور نیست من هنوز سخته برام صدا زدنتون
_اما برای من از همون اول هم تو یه اشنا بودی و من اصلا نسبت بهت غریبگی نکردم...توقع دارم تو هم با من راحت باشی
_سعی میکنم...
_حالا دلیل این سوپرایز قشنگ چی بوده که بهم زنگ زدی؟
_دلیلش دلتنگی بود...خیلی وقته ندیدمت خواستم هم حالتو بپرسم هم یکم دلم وا بشه...
_قربون خودت اون دلت بشم...نمیدونی چقدر خدشحالم که تو دلتنگمی...چند روز دیگه که اومدی دانشگاه میبینمت.منم خیلی دلم برات تنگ شده...ستایش وقتی دیدمت باید جدی صحبت کنیم و تصمیم بگیریم که چی مد نظرمونه و اگه تو موافق باشی دلیل این همه دوری چی میتونه باشه و من با خانواده ام میام تا همه چیز علنی و رسمی بشه...
 
 
از روز اول هم میدونستم که قصد کامران کاملا جدیه و حالا هم هنوز سر حرفش بود و منم تو تمام این مدت جز احترام و ادب چیزی ازش ندیده بودم....خوشحال شدم ولی به روم نیاوردم و گفتم:همدیگرو که دیدیم صحبت میکنیم...
_اره خواهرمم اومده ایران میخوام تا اون هست بیام و یکسره اش کنیم...بعد ازدواجم میتونی ادامه تحصیل بدی من هیچ وقت جلوی موفقیتت رو نمیگیرم...
_ممنونم...همین که صداتو شنیدم برام کافی بود تا ببینمت.پدر و مادرم خونه نیستن و از فرصت استفاده کردم و خواستم صداتو بشنوم...
_خیلی کار خوبی کردی منم اینجام ولی دلم پیش توعه...دو روز دیگه میبینمت.حتما با هم میریم ناهار میخوریم و حسابی تلافی این مدت رو در میاریم...
_همینطوره...ببخشد مزاحمت شدم
_ستایش خجالتی من این حرفا چیه تو مگه مزاحمی؟ تو مراحمترین ادم تو زندگیمی...میبینمت مراقب خودتم باش...
قطع کردم و انگار عمر دوباره گرفته بودم...اون روز ها گذشت و برگشتیم سر درس و دانشگاه...کفش های جدید عید و مانتو نو عیدمو تنم کردم و مثل همیشه تو مسیر تو ماشین ارایش کردم و استرس داشتم و هیجان که قراره کامران رو ببینم...از اون چادری که به اجبار بابا سر میکردم متنفر بودم و ارزوم بود روزی سرم نباشه و اونطور که خودم میخوام زندگی کنم نه اونطور که بابا میپسنده...
جلوی دانشگاه که رسیدم صدای اشنای یار بود و به پشت سرم چرخیدم اون سمت خیابون به ماشینش تکیه داده بود و دسته گل بزرگی تو دستش بود...لباسهای عید من کجا و تیپ و قیافه اون کجا که همیشه دلبری میکرد...از خیابون گذشتم و رفتم به سمتش و گفتم:وای جلوی دانشگاه؟ فردا همه در مورد ما صحبت میکنن...دستشو جلو اورد و گل رو به دستم داد و گفت:خوب صحبتت کنن من نمیخوام از کسی چیزی رو مخفی کنم...میخوام همه بدونن تو انتخاب منی و من میخوام باهات ازدواج کنم...ابروشو بالا برد و گفت:البته اگه جوابت مثبت باشه...لبخندی زدم و چقدر دلم براش تنگ شده بود و گفتم:معلومه که مثبته...با صدای بلند خندید و گفت: خدایا شکرت باور کنم؟! یکم نگاهم کرد و لب پایینشو گزید و گفت:سوار شو بریم امروز نمیزارم کلاس بری...تمام وقتت مال منه...مخالفت نداریم...فقط بریم...
سوار ماشین شدم و دسته گل رو میبوییدم که راه افتاد.. از بین گلها یه شاخه بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم و گفتم:میدونم به شما نمیرسه ولی نمیخوام فکر کنی من ادم سرد و بی احساسیم...
دستشو به طرفم اورد و به جای گرفتن گل دستمو بین دستش گرفت و گفت:تو برای من کاملترین زن تو دنیایی..دستهای گرم اون و دست یخ کرده من که داشت منو از استرس میکشت...
 
دستمو محکمتر فشرد و گفت:خجالتی نباش خانم قراره یه عمر کنار من زندگی کنی...قراره یه عمر منو هدایت کنی...من شر و شیطونم و تو باید مراقبم باشی...
خیلی تو خیابون نبودیم که تو یه محل خیلی شیک جلوی یه ساختمون که نمیشه انتهاشو دید نگه داشت و گفت:اینجا خونه منه بریم داخل تا سلیقه منو از نزدیک ببینی..از حرفش شوکه شدم و هیچ وقت نمیتونستم با یه پسر تو یه خونه باشم...خواستم چیزی بگم که رفت داخل پارکینگ و گفت:ستایش چادرتو در بیار مانتوت خیلی خوبه چرا انقدر به خودت سخت میگیری؟ حتما نباید حجاب با چادر باشه که...تو جا پارک پارک کرد و پیاده شد..من هنوزم پاهام یاریم نمیکرد که پیاده بشم...سوییچ رو به یه اقایی داد و گفت:جای من پارک کردن بگو جابجا کنن...در رو برام باز کرد و به ناچار پیاده شدم و دستمو گرفت و به طرف اسانسور رفتیم..دستم میلرزید و داخل اساسنسور که شدیم دکمه رو زد و گفت:ستایش نمیبرمت خونم که بهت دست درازی کنم یا خدایی نکرده بخوام تجاوز کنم...میخوام فقط خونه آیندتو ببینی... وقتی ینفر رو از ته دلت دوست داشته باشی هیچ وقت اولویت هات این چیزها نیست...در اسانسور باز شد و رفتیم داخل یه واحد بالای برج بود و انگار همه شهر زیر پاهات...از تعجب خشکم زده بود و فقط به اطراف نگاه میکردم...سرجام خشکم زده بود و کامران محکم بغلم گرفت و از رو زمین بلندم کرد و چرخوند و گفت:میخندی یا نه؟
صدای خنده هام خونه رو برداشت، منو روی مبل گذاشت و کنارم روی مبل وا رفت و گفت:همچینم سبک نیستی کمرم شکست...سرشو روی شونه ام گذاشت و نفس زنان گفت:چقدر خوبه که تو اینجایی...سرش روی شونه ام و دستش روی دستم بود..دلم برای اون عطر خاصش پر میزد و اون صورتی که از نگاه کردن بهش خجالت میکشیدم..سرمو به سرش تکیه دادم‌ و برای دوست داشتنش جرئت پیدا کرده بودم...
کامران کتشو اویز کرد و گفت:دمپایی زنونه ندارم شرمنده بیا اینو بپوش..کفشمو در اوردم و دمپایی های خودش بود به پام خیلی بزرگ بود خندید و گفت:بهت میادا...
خنده ام گرفت ولی بیشتر میترسیدم و از اینکه اتفاقی بیوفته...کامران کیفمو ازم گرفت و گفت:اویز کن چادرتو راحت باش...برای من اسون نبود و چادرمو کنار کیفم روی میز جا کفشیش گذاشتم و رفتم به طرف نشیمنش..انقدر سالن بزرگ بود که حتی با دو دست مبل هم خیلی خالی بود..عکس کامران بزرگ روی دیوار بود و به عکسش نگاه میکردم که کنارم ایستاد و گفت:بعد عروسی عکس عروسیمون رو میزنیم..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : setayesh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه ddpja چیست?