ستایش قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

ستایش قسمت سوم

خاله که دعوتمون میکرد میرفتیم و برمیگشتیم ...زندگی اروم و بی مشکلی رو سپری میکردم

 
...میز شام رو چیده بودم که مهران اومد و برام یه دسته کل خریده بود ...دو ماه از ازدواج ما میگذشت و کم کم داشتم بهش عادت میکردم و تصمیم داشتم دوباره برگردم دانشگاه و عقب افتادگی هامو جبران کنم ...زیر غذا رو خاموش میکردم که مهران از پشت سر بغلم گرفت و گفت:به به چه بوهایی میاد خانم زحمت کشیدی ...لبخندی به روش زدم و گفتم‌:دستهاتو بشور بیا شام اماده است ...
براش پلو کشیدم که گفت :عصر با عمو رضا بودیم خیلی گلگی کرد که دوماه گذشته و هنوز نمیخوای بری خونه پدریت ؟
برای خودمم کشیدم و گفتم :من تصمیم گرفتم مهران که دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم اگه لازم باشه مامان میاد دیدنم ...
_اخه چرا دلیل این قهر تو با پدرت چیه ؟از زندگیت ناراضی هستی ؟ من بدم ؟
_نه یه قضیه است بین من و پدرم که تصمیممو گرفتم ‌...و میخوام اینطور باشه ..مهران لبخندی زد و گفت :برات گوشی خریدم تو ماشین جامونده سیمکارتتم فردا اماده میشه ...چرا گوشیتو کنار گذاشتی؟ستایش من هنوزم هزارتا سوال تو سرمه که چرا این همه عجله برای ازدواج و این همه سرد بودن تو و دانشگاه نرفتنت ...میشه برام توضیح بدی ؟
به غذا اشاره کردم و گفتم :نکنه دوست نداری که نمیخوری ؟
خندید و گفت :پس نمیخوای جواب بدی ...باشه خانمم ..دستشو به طرف صورتم اورد و نوازشم کرد ... مهران مهربون بود و شاید حق با بابا بود و اون واقعا منو خوشبخت میکرد ...برام کلی لباس خواب خریده بود و خیلی رو رابطه حساس بود و بر عکس همه ارومیش سخت گیری هایی تو اتاق دونفرمون داشت که هر روز بیشتر از قبل میشد و برام بابت تشکرش هزارتا هدیه میخرید... موهامو نوازش کرد و گفت :بیدار شو خانم چرا انقدر خوابیدی ؟چشم هامو باز کردم و گفت :عصر دیکه تو که انقدر تو روز نمیخوابیدی چرا خوابی ؟
نگاهش کردم و گفتم :چیزی نیست یکم خسته بودم ...
خندید و گفت :دیشب خیلی خسته شدی بلند شو یه دوش بگیر بریم بیرون یه دوری بزنیم ...چرا گوشیتو هنوز روشن نکردی ؟
گوشیمو برداشت و روشنش کرد و گفت :از مدلش خوشت نیومده بریم عوضش کن ؟
_نه خوبه مهران ...دستمو گرفت و کمکم کرد بشینم و جلو اومد و صورتمو بوسید و سرمو به سینه اش فشرد و گفت :خوشگل من ...نمیدونی چقدر اون هیکل قشنگتو دوست دارم ...چقدر اون عشوه هاتو ...هر روز داری وارد تر میشی ...
 
 
لباسهای مهران رو اتو میزدم و قرار بود شب مهمون داشته باشیم ....دوستهای مهران میخواستن برای شام بیان خونمون و از صبح چندمدل غذا و دسر اماده کرده بودم ....لباسها تموم شد و جلوی میز ارایش یه دستی به صورتم میکشیدم و صدای اواز خوندن مهران از زیر دوش میومد ...خنده ام گرفت از این همه اعتماد بنفسش ...صداش اصلا قشنگ نبود و عادت داشت بخونه .چراغ گوشیش خاموش و روشن شد و نظرمو جلب کرد ...گوشی رو برداشتم و از طرف همون دوستش که قرار بود شب بیان بود ....رحیم پیام داده بود .مهران خدا لعنتت کنه از دیروز که اون عکسا رو نشونم دادی همش به فکر اون بدن سفیدشم ...کی میتونم لمسش کنم ؟
چه پیام مزخرفی داده بود ...گوشی رو گذاشتم رو تخت و لباسهامو در اوردم تا لباس مناسب بپوشم که مهران اومد بیرون از حموم و حوله تن پوشش تنش بود و گفت :ببین چه بدن سفیدی داری ...من دیونه این پوستتم ...از پشت سر بغلم گرفت و گفت :یه لباس قشنگ بپوش بزار قشنگی هات دو برابر بشن ‌‌...
چیزی نگفتم و مهران به سمت گوشیش رفت و چندبار مشکوک نگاهم کرد و گوشیشو نگاه کرد و رفت بیرون از اتاق ‌...حس بدی داشتم و از اون پیام نمیتونستم چیزی بفهمم ...میز رو اماده کردم و تو اینه نگاهی به خودم کردم ...بلوز و دامن کرمی تنم بود و یه روسری حریر روی سرم ...مهران دکمه های لباسش رو بست و گفت :ستایش چرا اونا رو پوشیدی یه لباس بهتر میپوشیدی ؟
با دقت به لباسم نگاه کردم و کفتم :ولی ابنکه خیلی خوبه ‌..با صدای ایفون مهران شونه هاشو بالا انداخت و رفت سمت ایفون و منم زیر کتری رو خاموش کردم ...رحیم رو یه بار قبل دیده بودم و با هم رستوران رفته بودیم ‌‌‌...مجرد بود و همراه یه دختر خیلی خوشگل و ارایش کرده اومد و صداشون به گوشم خورد و برای خوش امد گویی رفتم و رحیم با لبخند گفت :به به ستایش خانم بوی قورمه سبزیتون تا سر کوچه میاد ...لبخندی زدم و گفتم :خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل ‌‌‌‌...دختر همراهش باهام دست داد و رحیم گفت :ارام دوستمه و امشب اومده کنار من باشه ...بی دعوت اومده ببخشید ...به سالن دعوتشون کردم و رحیم از کنارم که میگذشت دستی به باسنم کشید و رفت ...یه لحظه فکر کردم اتفاقی بود و به خودم بابت ذهن خرابم لعنت فرستادم ....بعد چای و خندهای پر از عشوه ارام و رحیم حوصلمو به سر میبرد ...ارام مانتو و شالشو در اورد و با بلوز و شلوار نشست ...
 
 
پچ پچ های مهران و رحیم حواسمو جلب خودشون کرد و برای شام رفتیم دور میز شش نفرمون ‌‌...همه چیز رو چیده بودم و نشستیم ...رحیم خیلی تعریف کرد و روبروی من نشست ‌‌‌...و با اشتها غذا میخورد و چند بار حس کردم پاشو از روبرو برد زیر دامنم و میخواست به پام بزنه ولی نمیتونست ‌...‌به اشپزخونه پناه بردم و اونجا موندم اگه درست فهمیده بودم اون ادم درستی نبود و اگه مهران متوجه میشد حتما خونشو میریخت ...دیگه کمتر تو جمعشون بودم و خودمو با شستن ظرفا مشغول کردم ...دیگه باید میرفتن ولی برخلاف تصورم ساعت از دوازده شب هم گزشته بود و اونا انگار نمیخواستن برن... رحیم رو به مهران گفت :داداش یگه دیر وقته ما هم اینجا میمونیم ...اتاق دارید ما بخوابیم ...به مهران چشمک زد و مهران با لب خندون گفت :اگه من تو رو نداشتم چیکار میکردم ... چرا نداریم نمیبینی انگار سه تا خواب داریم‌...بلند شو بهت شلوار راحتی بدم ...و به طرف اتاق بغل اتاقمون رفتن و من متعجب از کار مهران و نگه داشتنشون بودم ....ارام براندازم کرد و گفت :عزیزم به منم لباس خواب داری بدی ؟ خواستم بگم نه که مهران از پشت سرم گفت :ستایش جان ارام رو ببر بهش لباس بده خسته ام خوابم میاد ... مجبور شدم و یه لباس خواب بهش دادم به لطف مهران انقدر لباس خواب داشتم که هر کدومو یبار پوشیده بودم ...شب بخیر گفتیم و رفتن بخوابن ...برقارو خاموش کردم و دنبال مهران رفتم داخل اتاق و در رو بستم و گفتم :مهران ؟
در حالی که لباسهاشو در میاورد گفت :جانم ؟
_چرا نگهشون داشتی من اصلا راحت نیستم ...من دوست ندارم کسی لباسمو بپوشه ...به طرفم اومد و روسریمو از سرم در اورد و گفت :ستایش انقدر حساس نشو برو یه لباس قشنگ بپوش بخوابیم ...
از دستش عصبی بودم و لباسمو تعویض کردم و موهامو دورم ریختم و رفتم تو تخت و پشت بهش دراز کشیدم ...مهران برق رو خاموش کرد و کنارم دراز کشید و گفت:خوابیدی ؟
جواب ندادم تا فکر کنه خوابم ولی دستشو به بدنم کشید و گفت :یه چیزی ازت میخوام ستایش میدونم که نه نمیگی ...بچرخ طرفم ...
عصبی به طرفش چرخیدم و گفتم‌:مهران واقعا خوابم میاد ...تو باید با من مشورت میکردی برای نگه داشتنشون ...
_چرا انقدر سخت گیر شدی دوستمه و موند من ازش خواسته بودم که بمونن ‌...من یه چیزی میخوام و تو باید زنمی قبول کنی ...
_مهران نصفه شب چی میخوای ؟بیا مثل هرشب کارتو بکن و برو میدونی من تمایلی به این کارا ندارم ...
اینبار دستشو زیر سرم برد و گفت :ستایش من نمیخوام به زور انجام بدم من میخوام امشب با ارام و رحیم با هم باشیم ...
کلافه ازش خواستم بچرخم و گفتم :خوب باهم بودیم دیگه ...
 
 
مهران نزاشت بچرخم و گفت :من پیشتم و میخوام به تو هم خوش بگذره ...من چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم و شروع کرد به صدا زدن رحیم و من متعجب خواستم بلند بشم و یچیزی بپوشم که نزاشت وهمونطور روی تخت دست و پاهامو تو بغلش قفل کرد و گفت :اروم باش ...از طرز حرف زدنش و چشم های پر از شهوتش حالم بهم میخورد ...رحیم و ارام اومدن داخل و من زبونم بند اومده بود و از اینکه اونطور رحیم براندازم میکرد داشتم دق میکردم ...ارام اون لباس خواب رو از هم تنش در اورد و کنار مهران نشست و گفت :دهنشو ببند داد و بیداد نکنه ؟
رحیم دستشو کنار سرم گذاشت و گفت :من نمیزارم و لبهاشو روی لبهام گذاشت ....شوهر بی غیرتم پسر خاله ام ...کسی که همه به سرش قسم میخوردن ...منو محکم نگه داشته بود تا رحیم دونه دونه لباسهامو در بیاره و با دیدن هر قسمت بدنم کیف کنه ...
دهنمو بستن و دیگه کار از دست و پا زدن من گذشته بود و رحیمی که مثل یه گرگ درنده جسممو میدرید و مهران و ارام تو عشق بازی با هم کنار من بودن ...حالا تازه فهمیدم اون عکسا چی بود ....مهران هر وقت رابطه داشتیم از اندامم مخصوصا اندام خصوصیم عکس مینداحت و میگفت :اینطور خوشش میاد و میگفت بعد رابطه همیشه پاک میکرد ...ولی اونا رو به رحیم نشون میداده ...اشکهام بی دریغ میریخت و بالشت زیر سرم خیس شده بود...به مهران بی غیرت چشم دوخته بودم و نمیدونم چرا دلم کامران رو بعد از اون همه مدت دوباره خواست ...شاید چون اون مرد واقعی بود و بارها و بارها تو خونش بودم و جز بوسیدن سرم کاری نکرده بود ... رحیم کارش که تموم شد بی جون پایین تخت دراز کشید و مهران از دیدن من بی حال و درد کشیده لذت میبرد ...نفهمیدم کی خوابم برده بود یا از حال رفته بودم ولی با تکون دادنم بود که چشم باز کردم و امیدوار بودم اون کابوس تموم شده باشه ولی مهران سمج تر از اونا بود و تازه داشتم چهره واقعیشو میدیدم ...روی صندلی راک کنار اتاق نشسته بود و به من نگاه میکرد و ارام نمیدونم پایین تخت چی بود که با فندک میکشید ...رحیم بغلم گرفته بود و به مهران میگفت :کوفتت بشه این همه مدت تنها تنها هرشب همچین هلویی رو میخوردی ...بیا باز عکس بنداز به حسین هم نشون بده بزار اونم بیاد ...این همه مدت رفاقت که خشک و خالی فایده نداره ...
ارام نیم نگاهی بهم کرد و گفت :خیلی بی غیرتی مهران و بلند و بلند میخندید ...مهران گوشیشو برداشت و از اتاق بیرون رفت و صدای حرف زدنش میومد و منی که باورم شده بود اونشب شب مرگ منه و از خدا طلب مرگ میکردم ...ولی نمردم و با اومدن دوست دیگه اش حسین ...مهران نشست و شاهد تحاوز دونفره به عروس چندماهش شد ...
 
 
این بود زندگی تلخ من و شوهر بی غیرتم ..‌انگار مرده بودم و با هیچ کسی حرف نمیزدم اصلا چی میتونستم بگم ...برمیگشتم به جهنم پدرم که از اینجا بدتر بود ...مامانم حتی اجازه نداشت بیاد خونمون و تلفنی فقط حال همو میپرسیدیم ‌‌...مهران خیلی دلجویی میکرد ازم و میگفت تنها اینطوره که لذت میبره و کسی نمیفهمه ...ولی انگار مرده بودم ...و فقط پدرم بود که مقصر بود ...من نمیتونستم ابروی خودمو ببرم و انگشت نمای فامیل بشم و تا عمر دارم بگن با چندنفر رابطه همزمان داشته پس سکوت شد چاره من ...نه دیگه خبری از درس بود نه تفریح ...هفته ای یبار رحیم و حسین میومدن و من باید پذیرای اونا بودم ‌...دوسال گذشت ‌‌...دوسال از بهترین سال های عمرم گذشت و هیچ چیزی جز مرگ از خدا نمیخواستم ...مهران انقدر حقیر و مریض بود که گاهی لباسها و پوشش نامناسبی ازم تو خونه میخواست و گاهی با فیلم های نامشروع خودشو ارضا میکرد .‌..ولی برعکس بیرون که میرفتیم باید چادر سر میکردم و حتی اجازه نمیداد یه رژ لب بزنم و بدتر از بابام بود ...تو جمع خونه خاله بعد دوسال بابا رو دیدم به خیال خودش که من خوشبختم ...حتی بهش سلام هم ندادم ...فکرشم نمیتونست بکنه که با زندگی من چیکار کرده بود ...اومد سمتم تا باهام حرف بزنه ولی پشتمو بهش کردم و نزاشتم کلمه ای از دهنش بیرون بیاد ...خاله فقط میگفت وقتشه بچه دار بشیم و همه متوجه حالت افسردگی تو من شده بودن و مخصوصا مامانم که میدید هر روز دارم لاغرتر میشم و بی روح تر ....
اونشب از مهمونی که برگشتیم فکرشم نمیکردم حسین و رحیم منتظر ما بودن و مهران بهشون کلید هم داده بود ...انقدر حالم بد بود که رفتم داخل اتاق و در رو از داخل قفل کردم ...مهران به در زد و گفت :ستایش در رو باز کن منو عصبانی نکن حوصله ندارم ...زود باش ...
جیغ کشیدم و انگار دیگه کاسه صبر و ابروم لبریز شده بود و گفتم :نمیخوام دیگه نمیخوام تو منو بدبخت کردی دست از سرم بردار ...تو یه مریضی ...
ولی دنبال کلید زاپاس بود تا در رو باز کنه اون لحظه هیچی به ذهنم نرسید و فقط پنجره رو باز کردم و پایین رو نگاه کردم ...ماشین هایی که میرفتن و ارتفاع زیاد ما تو طبقه پنجم بودیم حتما میمردم وقتی میپرردم از این فرداهای نحس و شوم راحت میشدم ...میترسیدم ولی چاره ای نبود ...خدا رو چندبار صدا زدم و گفتم خودت نجاتم بده ...
 
 
با باز شدن در اتاق اون ستایش خسته و بدبخت بود که خودشو پرت کرد پایین و چشم هامو بستم و منتظر مرگم شدم ...از اون زندگی از اون دوسال پر از درد و بدبختی نجات پیدا کردم ...جهنم خدا رو به جهنم این ادمهای بی دین و ایمان ترجیح دادم ...شکنجه های خدا بخاطر خودکشی به این زندگی ترجیح دادم و انگار به سمت مرگ پرواز کردم ...
و دیگه چیزی نفهمیدم ...به صورتم ضربه زدن و هی میگفتن چشمهاتو باز کن ...چراغ کم نوری میدیم و چیزی یادم نمیومد ...صدای واضحی از دکتر نمیشنیدم و میگفت :صدامو میشنوی ستایش؟
تنم بی جون تر از اونی بود که بتونم حرکتش بدم و فقط نگاهش میکردم ...دوتا دکتر سفید پوش پرونده به دست بالای سرم بودن و اول فکر کردم که مردم و اونا فرشته ان ولی اونا دکتر بودن و قرار نبوده عمرم تموم بشه ...
دکتر به دستم ضربه میزد و از دردش دستمو جمع کردم وگفت :خداروشکر حس داره ...یک روز فقط میشنیدم و چشمم باز نمیکردم و فرداش که شد اروم تکون میخوردم ..سنگینی تو پام و دستم رو که حس کردم ...بخیه های رو دستم و پلاتین توش و پای کچ گرفته ام تا لگن پام تازه فهمیدم چی به سرم اومده و چه اتفاقی برام افتاده همه چیز از جلوی چشمم میگذشت و میفهمیدم که دوسال گذشته چخبر بوده و کابوسم شروع شد حالا که نمرده بودم ...مامان بالای سرم گریه میکرد و میگفت :چی شد ستایش چه بلایی سر خودت اوردی؟ اخه نونت کم بود ابت کم بود ...چی کم داشتی ...مهران که همه چیز بهت میداد اون که حتی روت دست هم بلند نمیکرد اخه چرا این کار رو با خودت کردی ...
اشک میریخت و من فقط بهش نگاه میکردم و نمیدونست دوسال دخترش چی رو تحمل کرده و کاش بی ابرو بودم و به همه میگفتم ‌..کاش خونه پدریم امنترین جا بود و با اونجا پناه میبردم ‌...فقط صدای دکتر که میگفت :خونریزی داره باید بره بخش زنان شاید بخوان کورتاژ کنن ...مامان تو سرش میزد و میگفت :بچه اش چند وقتش بوده ؟
دکتر گفت :دوماه نمیشده باز خداروشکر کنید اسیب حدی ندیده انگار معجزه بوده از اون ارتفاع فقط دست و پای شکسته براش مونده ...
 
 
بچه دیگه کجا بود ...اصلا اون برای کی بود؟ رحیم حسین یا مهران ....حالت تهوع گرفتم از اوضاع بد خودم ...منو بردن بخش زنان و دیگه نمیزاشتن همراه پیشم باشه ...دکتر معاینه کرد و گفت:کورتاژ نیاز نیست و بهم امپول زدن و گفتن سقط میشه خیلی کوچیکه و اولین مادری بودم که از مردن بچه تو شکمش خوشحال میشد ...
روز جاشو به هفته داد و دیگه میتونستم تو جام بشینم و قرار بود فردا بفرستنم بخش عمومی و بعد مرخص بشم ...یه هفته بخش زنان بودم و شاهد مادرانی که زایمان میکردن و بچه هاشون رو بغلش میگرفتن و خوشحال بودن ‌...دسته گل و شیرینی همسراشون براشون و خندهاشون و درد بی درمون قلب من ...هرکسی میومد ملاقات با ستایش خواب مواجه میشد و برمیگشت ...نمیخواستم کسی رو ببینم و بهتر از همه اینکه مهران حتی یبارم نیومد ....بابا اومد بالای سرم و از صداش میفهمیدم که داره گریه میکنه ....چشم هامو بسته بودم و خودمو به خواب زده بودم ...دستی به موهام کشید و گفت :چرا خودتو به این روز انداختی؟ شوهر به اون خوبی داری و بازم بی لیاقتی؟ تو نگفتی میمیری؟ به خودت رحم نکردی نکردی به ابروی من و اون مادر بدبختت رحم میکردی ...اخه چطور تونستی بچه تو شکمتو بکشی و اینطور خودتو زمین گیر کنی؟! اصلا جواب ندادم و رفت بیرون...فردا میرفتم بخش عمومی و اونشب حالم خیلی بهتر بود ...تخت بغلیم رو معاینه میکرد دکتر و به ماما میگفت چیکار باید بکنن ...بچه اش سقط شده بود و خونریزی داشت ...چقدر اون صدا برام اشنا بود من قبلا اون صدا رو شنیده بودم ..‌اروم چشم هام رو باز کردم و باورم نمیشد اون سحر بود که داشت پرونده مریض رو مینوشت ...اروم گفتم :ببخشید ...
دستشو بدون اینکه به طرفم نگاه کنه به طرفم دراز کرد و گفت :صبر کن الان میام ...دستشو تو دست گرفتم و محکم فشردم ...ترسید و به طرفم چرخید و اون لحظه بود که هر دو خشکمون زد و همو نگاه میکردیم اون متعجب از دیدن من و من خوشحال از دیدنش ... سحر از دکتر عذر خواهی کردو بهم نزدیکتر شد و گفت :باور کنم تویی ستایش ؟
بعد از مدتها لبخند زدم و انگار تو دلم جوونه امیدی رشد کرد و گفتم :اره منم ستایش ...
 
 
سحر چقدر تغییر کرده بود...گاهی ما ادمها مشکلات و اتفاقات بقیه رو باور نداریم و تخیلی میدونیم و گاهی هم‌معجزاتو...اولین معجزه زندگیم این بود که از اون ارتفاع جون سالم به در بردم و حتی اسمش از معجزه هم بالاتر باید باشه...دکترا هم باورشون نمیشد و من فقط با شرمندگی با خدا حرف میزدم که درست زمانی که راه نجاتی نداشتم نجاتم داده بود ...دومین معجزه بودن سحر بود ...و باورش هنوزم برای خودم سخته که خدا چقدر بزرگه و ما دست کم میگیریمش ...
سحر باورش نمیشد اون منم و فقط نگاهم میکرد ...و من اشک میریختم برای درموندگیم برای خانواده بدم برای سرنوشت بدم ‌...همه چیز رو برای سحر گفتم ...تنها کسی که تو دنیا عمیقا دوستم داشت و دوستش داشتم ...سحر باورش نمیشد و حتی فشارش پایین اومد و بهش اب قند دادن ...پرده های کنار تختم رو کشید و با عصبانیت گفت:ستایش چرا سکوت کردی چرا شکایت نکردی ؟
لبخندی زدم و گفتم :سحر فکر میکنی من از اون وضعیت راضی بودم ...نه ولی من چاره ای نداشتم ...شکایت میکردم کی پشتم بود .‌‌کی باور میکرد ..پدرم که الانم داره منو مقصر میدونه ...من جز خونه مهران کجا رو داشتم که برم ...اگه میگفتن اگه حرف تو فامیل میپیچید گفتنش برای همه راحته ولی من به این فکر کردم که مردای فامیل و اشنا از اون ساعت به بعد به چه دیدی به من نگاه میکنن ...بنظرت من دیگه میتونستم اینده ای داشته باشم؟!...همه با دیدنم اون لحظات رو تو ذهنشون تجسم میکردن ...اره از زبون تو راحته ...ولی از درموندگی و بی کسی من نه خیلی سخت بود ...
سحر کاش یه پدر خوب داشتم کاش حداقل مادرم میتونست سالها پیش، مقابل این خودخواهی و زور گویی بابام بایسته و امروز حال من اینطور نباشه ‌...
سحر خیلی ناراحت بود و اونشب تا صبح فقط با من حرف زد ...صبح شیفتش تموم میشد و باید میرفت ...سحر عکس پسرشو نشونم داد و گفت :یکسالشه ...چقدر خوشحال شدم زبونم نمیچرخید که از کامران ازش بپرسم که خودش گفت :پس اون بابات بوده که به کامران پیام داده بود که دیگه نمیخوایش داری ازدواج میکنی و کامران دیگه مزاحمت نشه ‌‌‌...نمیدونی اونروز کامران چه حالی داشت و چقدر عصبی بود و طاقت نیاورد ...درس رو ول کرد و رفت پیش خواهرش موند ....منم ازش خبری ندارم و درگیر بچه و درس بودم ‌‌‌‌...چون نمیخواستم عقب بیوفتم بچمو مادرم نگه میداره ...وگرنه نمیدونی دوری ازش چقدر سخته ...
لبخندی زدم و گفتم :خداروشکر که خوشبختی ...
 
 
سحر تصمیماتی گرفت و ازم خواست به کسی درموردش چیزی نگم و صبح رفت و برام یه گوشی نوکیا اورد و یه سیم کارت و گفت :کارایی که گفته رو انجام بدم ...منم جسارت پیداکردم و به پرستارا و دکترا گفتم که شوهرم میخواسته منو بکشه و از پنجره پرتم کرده پایین ...و شکایت کردم ازش ...بابام وقتی فهمید چه آشوبی به پا کرد ...خاله ام چیکار کرد بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود که دارم دروغ میگم ...ولی مهران از ترسش حتی پیداشم نشد ...فقط مامان بود که نمیزاشت غصه بخورم ...باورم نمیشد بابا باز بهم گفت که برم خونه شوهرم و از این بچه بازی هام دست بکشم! رسما گفت تو خونش جایی ندارم ...اون لحظه واقعا به بدبختی خودم پی بردم ...
کجا میتونستم برم من که جایی رو نداشتم و خاله تهدید کرد که طلاقمو میده و کم‌مونده بود منو بزنه ...بابام از اون بدتر ولی من خیلی رو تصمیمم مصر بودم به مامورا گفتم که تهدیدم کردن و پرستارا هم شهادت دادن که خاله چطور تو بیمارستان بهم حمله کرده و موهامو کشیده ‌... فقط فهمیدم که مهران رو دستگیر کردن و من مرخص باید میشدم ولی هیچ کسی برای تسویه حساب نیومده بود و هرچی با بابا تماس گرفتن جواب نمیداد ...یکبار دیگه از داشتنش به خودم لعنت فرستادم که ای کاش اون پدرم نبود ...من هیچ جوری نمیتونستم ثابت کنم که مهران میخواست منو بکشه و مشخص بود که خیلی زود میاد بیرون ...مامانم و عموم اومدن بیمارستان و عموم بخاطر خواهش های مامان مرخصم کرد و مامان .اشکهاشو پاک کرد و گفت :اگه بابات بفهمه منو طلاق میده ...الان کجا میخوای بری ...خاله ات گفته اونجا هم حق نداری بری و قفل خونه مهران رو عوض کرده و گفته مهران باید طلاقت بده ...
خوشحال نگاهش کردم و گفتم :واقعا طلاقم میده؟!...
مامان نگران شد و گفت :ستایش چی میگی؟تو به سرت ضربه خورده ؟طلاق بگیری که چی بشه ...بشی انگشت نمای بقیه ...ستایش بابات همین الانشم به خونت تشنه شده خونه رو برای ماجهنم کرده ...
حرفهای مامان تلنگری بود تا به خودم بیام و گفتم :باشه مامان من میام از بابا معذرت خواهی میکنم ...رفتیم خونمون بعد دوسال ...چقدر از اونجا متنفر بودم و بابا چقدر عصبی نگاهم میکرد با پای گچ گرفته و دستم به زور تکون میخوردم .‌‌عمو کمک کرد برم داخل و مامان تشکر کرد و رفت ...بابا با حرص نگاهم میکرد و گفتم :باشه بابا حق باشماست من میرم شکایتمو پس میگیرم و برمیگردم تو اون خونه ولی یه شرط دارم ...
بابا فریاد زد تو حق شرط گذاشتنم نداری ...
اروم نگاهش کردم و گفتم :شرطم اینکه هر وقت بهتون گفتم بیای خونه من و تو اتاق خوابم و تو کمد بمونی تا با چشم هات ببینی....
 
 که چطور دخترت به زور شوهرش باید با دوتا از دوستای شوهرش رابطه داشته باشه...
بابا خشکش زد و گفت:ستایش خوب بفهم چی به زبون میاری ...
_اونشب که خودمو خداستم بکشم اون دوتا پشت در اتاقم بودن و مجبور بودم‌..دوسال دارم عذاب میکشم...و باعث و بانیش شمایی ...باور ندارید نه فقط اون گوشی مهران رو از پاسگاهی که توشه برو بگیر و چت هاش عکیسهای دخترتو که لخت که میفرسته براشون رو برو ببین ...
برخلاف تصورم بابا بلند شد زیر بغلمو گرفت و برد تو حیاط و گفت:برگرد خونت انقدر التماس شوهرت کن تا ببخشدت این مزخرفاتم تحویل من نده...انگار من نمیدونم مهران چه پسری و داری اینطور با دروغ خرابش میکنی گمشو از خونه من بیرون دختره نمک به حروم ‌...من هزارسال بعد اینم دختر طلاق گرفته رو تو خونه نگه نمیدارم ...هولم داد که برم که مامان مانع شد و گفت:ولش کن رضا اون باید طلاق بگیره اون دخترته....مهران خیلی ادم کثیفیه ...بابا از چشم هاش اتیش میبارید و رو به مامان گفت :پس تو هم باهاش گمشو برو اگه اون طلاق بگیره منم طلاقت میدم تا مادر و دختر هر دو برید به سلامت ...همونطور که میرفت داخل گفت:نقشه جدیدشه ...مهران رو پشت سرش نماز میخونن ...خداروشکر از بس اقا بود نرفت ازت شکایت کنه که بچشو کشتی ...اخه به کی رفتی انقدر بی دین و ایمانی ...اون مادرتم نمیتونه بدون من یه لقمه نون پیدا کنه بخوره ..‌وقتی برگشتی دست از پا درازتر بهت میگم ...چادر و کفش های مامان رو پرت کرد بیرون و هردو با اشک چشم خونه رو ترک کردیم‌...جایی نداشتیم بریم و با اون وضع من که اصلا نمیتونستم تکون بخورم ...مامان داشت میلرزید و به ناچار رفت و از همسایشون پول قرض گرفت و زنگ‌زد اژانس و گفت :بریم خونه پدربزرگت ...پدربزرگم کرج بودن و میدونستم اونا هم هوا خواه مهرانن ...سوار که شدم گفتم‌:نه اونجا نریم بریم خونه سحر و بهش زنگ زدم ...خداروشکر یه غریبه بود که بخواد بهمون پناه بده و رفتیم خونش ...برام روی کاناپه رختخواب انداخت و کمک کرد بخوابم و رو به مامان کفت :تو رو خدا گریه نکن خاله ...مامان نمیتونست اروم بشه و اخر سحر بهش مسکن داد و مامان خوابید ...بابا حتی فکر نکرد من کجا باید برم با این وضع ...
شوهر سحر که اومد خیلی خوب بود و نمیدونم چرا با دیدنش یاد کامران افتادم و بغض کردم ...اون از همه چیز باخبر بود و گفت :کمکم میکنه ...
بهم گفت :به خاله ام زنگ بزنم و بگم بیان تا توافقی جدا بشیم تا منم مهریه نگیرم ....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : setayesh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه uctpax چیست?