نگین قسمت اول - اینفو
طالع بینی

نگین قسمت اول

من نگینم یه دختر سبزه رو و چشم مشکی

 
...شبیه مادر و پدرمم و چهره معمولی دارم.‌..اما هیکلم از بچگی شبیه افریقایی ها بود ...هیکل گوشتی و پر...متولد اخرین روزهای ۷۵هستم ‌...پدرم کارگر بود و مادرم خانه دار ...ازدواج اونا فامیلی بود و دختر عمو و پسر عمو ...بخاطر شغل پدرم که تو یه کارخونه کار میکرد یکسالی بود که رفته بودیم تو یه کوچه و خیلی از قوم و خویش خودمون دور بودیم ...پدرم شیفتی سرکار بود و از همون روزای اول همسایه مهربونمون سمانه که بهش خاله میگفتم و یه دختر سه ساله داشت شد مونس مادرم ...شوهرش عمو امیر خیلی مرد مهربونی بود و تو شیفت های نبود بابا برای ما همه چیز فراهم میکرد و کمک حالمون بود ...دیوار به دیوار هم بودیم و جای خالی عمه و خاله رو برامون پر کرده بودن ...کوچه بن بست ما کلا همون دوتا خانواده توش بودیم و از اون خلوتیش استفاده میکردیم و گاهی تا دیر وقت با خاله سمانه و رویا دخترش کوچه مینشستیم...خونمون دوتا اتاق بود و یه اشپزخونه تو حیاط صدمتریمون..ولی خاله سمانه خونش قشنگ بود و پذیرایی داشت و اتاق خواب و اشپزخونه و یه اتاق گوشه حیاط داشتن که عمو امیر توش بازی سگا و سونی داشت و بیشتر وقتای بیکاریش اونجا بازی میکرد و بابا هم اگه بود با اون اونجا بازی میکرد..
اونروز بابا شیفت بود و نبود و من و مامان ناهار خونه خاله سمانه بودیم...عمو امیر برای اینکه ما بتونیم راحت باشیم رفت تو اتاق حیاط و نخواست مزاحم ما بشه...شش سالم بود و سال هشتاد و یک بود...رویا رفت پیش پدرش و منم رفتم...عمو امیر با دیدنم گفت بیا با رویا بازی کن..داشت تو تلویزیون کوچیک نقره ای بازی میکرد و حواسش به ما نبود..رویا خیلی زود خوابش یرد و من بی حوصله به تلویزیون نگاه میکردم...عمو امیر سرشو چرخوند و با دیدن من گفت :نگین عمو خوابت نمیاد تو!؟
با سر گفتم نه..پیراهن نخی تا روی زانوهام تنم بود و متوجه نبودم که باید با پیراهن یطوری بنشینی که جایی از بدنت دیده نشه..
عمو امیر یدونه از دسته های بازی رو به طرفم گرفت و گفت :بیا بازی کن تا من رویا رو ببرم بزارم خونه بخوابه...رویا رو بغل گرفت و صداش میومد که میگفت :نه اذیت نمیکنه داره بازی میکنه...خسته شد میاد داخل...منظورش من بودم و من از هیجان بازی نمیتونستم از تلویزیون چشم بردارم...عمو امیر برگشت و دوتایی بازی میکردیم هرچند انقدر مهربون بود که عمدا میسوخت تا من ببرم...بعد از بازی بهم پول داد و گفت :برو برای خودت بستنی بخر من دیگه میخوام برم سرکار...رفت بیرون و از خاله خداحافظی کرد و رفت..از اون روز به بعد همیشه اونجا میرفتم و بازی میکردم...
 
روزهای قشنگ تابستون بود و درخت بزرگ توت وسط حیاط خاله...که زیرش چادر میگرفتیم و بابا و عمو درخت رو تکون میدادن و یه دل سیر توت میخوردیم...
عمو یه کولر دستی که خودش باید توش آب میریخت خرید و گذاشت تو اون اتاق تا خنک باشه...خونه ما مامان و خاله سبزی پاک میکردن و رویا همش بهونه میگرفت و اذیت میکرد...خاله رو بهم گفت:نگین جان میشه رویا رو ببری پیش باباش اونجا نگه داری تا سبزی تموم بشه...
منم از خوشحالی بازی گفتم:اره خاله میبرمش...دستشو گرفتم و با زور تا خوته خاله کشوندمش...عمو امیر در اتاق رو باز کرد و با دیدن رویا که مثل ابر بهاری اشک میریخت گفت:ای بابا چرا گریه میکنی؟
رویا مثل بچه گربه رفت تو بغلش و من رفتم داخل..عمو بهم گفت:تا رویا رو بخوابونم تو بازی کن...خیلی پدر خوبی بود و مهربون..دوباره همون پیراهن نخیم تنم بود و با اشتیاق بازی میکردم..یکم که گذشت رویا خوابید و عمو اومد تا بازی کنه...ولی ازم بازی رو نگرفت و داشت به پاهام نگاه میکرد...چیزی نمیدونستم و اصلا برام مهم نبود به بازیم ادامه دادم و همونطور که بازی میکردم عمو گفت:نگین بیا بشین بغل من تا بهت قشنگ یاد بدم انقدر نسوزی...چهارزانو نشست و من بغلش جای گرفتم و بهم توضیح میداد و من بازی میکردم...دامن پیراهنم رو اروم اروم بالا کشید و لباس زیر گل دار کوچیکم دیده میشد...دستشو روی پاهام گذاشت نسبت به سنم هیکل درشتی داشتم و رون های پر و گوشتی..رون پاهامو نوازش میکرد و من به سینه اش تکیه داده بودم و ناخواسته ارامش میگرفتم و خواب به چشم هام حاکم شد و نفهمیدم چطور پلک هام سنگین شد و خهمونطور نشسته گردنم سست شد و چشم هام به خواب میخواست بره که دست عمو امیر رفت زیر لباس زیرم و از جا پریدم...لبخندی زد و گفت:چی شده دخترم چرا بلند شدی؟
چیزی نگفتم و ادامه داد بیا بشین بازیتو کن عمو میخوام پول بدم بری بستنی بخری...خوشحال شدم و نشستم و گفت:بازیت که تموم بشه پول میدم برو بستنی بخر...دوباره دستشو اورد سمت پاهام هیچ وقت کسی در مورد اندام خصوصی بهم هشدار نداده بود و برام چیز غلطی نبود...حتی گاهی با مدرم حموم میرفتم و اون با لباس زیر ابیش همیشه تو حموم منو میشست و میرفتم بیرون..دستهای عمو رفت سمت لباس زیرم و اروم اونو پایین کشید...نگاهش کردم و با لبخندی گفت:بازیتو کن عمو...
یه حس خاصی داشتم و دستش که حالا دیگه اندام خصوصیمو لمس میکرد و با چشم هاش چطور نگاه میکرد..خودمو اونور کشیدم و گفتم:نکن عمو قلقلکم میاد...لباس زیرمو بالا کشیدم و روی سینه دراز کشیدم و بازی میکردم..لمس عمو امیر و قلقلکی که میومد خوشم میومد و اصلا مخالفت نمیکردم..
 
 
پشتمو لمس میکرد و با صدای در حیاط از پنجره بیرون رو دید و گفت:بیا پول بدم برو بستنی بخر...از جیب شلوارش که اویز بود یه اسکناس بهم داد و گفت:نگین نباید به کسی بگی که من بهت دست زدم منم همیشه بهت پول میدم تا بستنی بخری...اگه بگی دیگه نمیزارم اینجا بازی کنی...من ساده هم قبول کردم و با هیجان دویدم مغازه...خاله سمانه با دیدن خوشحالیم گفت:کجا میری انقدر خوشحالی؟!
خندیدم و گفتم‌میرم بستنی بخرم...
اونروز بعد از پاک کردن سبزی موقع خرد کردنش بود و مامان گفت که چون با چاقو کار دارن ما پیش عمو بمونیم...و من از خدا خواسته برای بازی و پول بستنی..رویا با اسباب بازی هاش بازی میکرد و من با بازی عمو..عمو امیر هم بیرون رو نگاهی کرد و خبری نبود و اومد نشست کنارم و گفت:افرین چه دختر خوبی هستی‌...دوباره دستش رو برد سمت اندام خصوصیم و اینبار واقعا منم خوشم میومد...قلقلکم میومد و عمو که میدید من خوشم میاد...کف دستشو با زبونش خیس کرد و دوباره منو لمس میکرد...حواسم دیگه پی بازی نبود و پی کار عمو بود...هربار که دستشو تکون میداد حال عجیبی پیدا میکردم و خوشم میومد و پامو ناخواسته باز تر میکردم...گاهی صدای خندهای مامان و خاله از حیاطمون میومد و عمو با چشم های قرمزش یطور خاص نگاهم میکرد و گاهی به خودش هم با اونیکی دستش دست میزد...صدای تلفن خونه خاله بلند شد و عمو عصبی به طرف ساختمون رفت و من هم از اینکه دست بهم نمیزد ناراحت شدم و نشستم...عمو لباس بیرون پوشیده بود و اومد داخل و گفت:من میخوام برم سرکار بهم زنگ زدن بلندشید بزارمتون خونه خودتون و بهم گفت:فردا دوباره بهت پول میدم و موقع اومدن بیرون نیشگون محکمی از پشتم گرفت و ما رو برد خونمون...چند روزی گذشت و ناخواسته دستم که به اونجام میخورد خوشم میومد و قلقلکم میومد...و میخندیدم...اونشب بابا شیفت شب بود و تا دیر وقت تو کوچه یا حیاط خاله اینا مینشستیم و کار همیشگیمون بود..هنوز هوا تاریک نبود که مامان و خاله برای خرید لباس میخواستن برن بیرون و من با رویا اونجا بازی میکردم..مامان هی داد زد که زود باش بریم اماده شو بریم ولی مگه از توپ بازی دست میکشیدیم...عمو امیر نون به دست اومد داخل و بعد از سلام رویا دوید بغلش و محکم بغلش گرفت و مامان غر زنان گفت:هنوز که اماده نیستی َزود باش...عمو امیر نگاهی به شلوارک تنم کرد و رو به مامان گفت:ابجی فاطمه کجا میرید؟_میریم لباس اورده مریم خانم بهمون زنگ زده..
_بچه ها رو بزار بمونن من هستم برید برگردی...مامان که انگار خوشحال شده بود گفت:خدا خیرت بده داداش امیر...چادرشو سرش انداخت و همراه خاله رفتن..
 
 
با بسته شدن در حیاط عمو دست منم گرفت و گفت:بریم بازی کنیم چند روزه بازی نکردی...رویا سبد اسباب بازی هاشو ریخت زمین وبا اونا سرگرم شد..عمو از خونشون پفک اورد و به رویا داد و پشت به ما نشوندش تا بخوره..و خودش اومد سمت من و گفت:امروز میخوام دوتا بستنی بخری...اومد جلو و گفت:بشین..میخوام یچیز دیگه امروز بهت نشون بدم و شلواکمو از تنم در اورد و گفت:پاهاتو باز کن و نوازشم میکرد...روی زمین دراز کشیدم و حال عجیبی داشتم و از بس عمو نوازشم کرد که یکدفعه یه حال عجیب بهم دست داد و ناخواسته جیغ کشیدم و حال تکون خوردن نداشتم..نمیدونستم اون حالی که بهم دست داده چیه و حتی نمیدونستم تو سن شش سالگی با تکون های دست عمو امیر ارضا شدم..‌
عمو امیر بلندم کرد و برد داخل و به صورتم چندبار اب زد از بس بی حال بودم تکون نمیتونستم بخورم و عمو امیر ترسیده بود...از اون روز به بعد دیگه اونجا نمیرفتم و حتی اگه مامان میخواست جایی بره تنها تو خونه میموندم و ترجیح میدادم ازش دوری کنم...ولی حس کنجکاویم و اون حالات اون روزم فکرمو درگیر کرده بود...از خواب و خوراک افتاده بودم و تا مامان مشغول کاراش میشد ناخواسته دستم میرفت لای پاهام و از اینکه خودمو لمس میکردم لذت میبردم...
مامان چرت میزد و از لای در نگاهش کردم...با دیدنم گفت:چرا همش تو اتاقی بیا بیرون تو چرا انقدر کم حرف شدی نگین!؟ خاله و عمو رضا سراغتو میگیرن از اینجا موندن خسته نشدی؟! بلند شو بریم اونجا یه چایی بخوریم..مامان اون روزا یه حال عجیب داشت و نمیدونستم چرا اونقدر بی حاله و رمق نداره...به اجبار باهاش رفتم..درب حیاطشون همیشه یه نخ داشت که میکشیدیم و در باز میشد.پرده اتاق عمو تکون خورد و فهمیدم که اونجاست..خاله از همون اتاق بیرون اومد و گفت:خوش اومدید...رفتیم داخل و مامان گفت:پس کو رویا؟
خاله همونطور که زیر کتری رو روشک میکرد گفت:پیش امیر خوابیده...امیر هم طبق معمول بازی میکنه..به مامان اشاره کرد و گفت:به علی گفتی؟
مامان با گوشه چشم منو نشون داد و گفت:نه نتونستم حالا امشب بهش میگم...نگین خیلی چندروزه که حال نداره بخاطر این نگرانم...خاله جلو اومد سرمو بالا گرفت و گفت:تب که نداره چرا حال نداری خاله؟! بلند شو از بس خونه موندی بخاطر اونه...برو پیش عمو امیر بازی کن من و مامانت حرفهای بزرگونه داریم...نمیخواستم برم و مامان با اخم گفت:بلند شو برو دیگه اینجا نشستی برای چی...
رفتم و پشت در اتاق نشستم و نمیخاستم برم داخل..طولی نکشید که عمو برای روشن کردن کولر بلند شد و با دیدن من لبخند زد و گفت:چرا پشت دری عمو جون بیا داخل...
 
 
دستمو گرفت و نگاهی به اطراف کرد و گفت:مامانت کو؟!
به داخل اشاره کردم و گفتم:پیش خاله...
عمو کولر رو روشن کرد و پارچه نازکی روی رویا انداخت و گفت:چرا نمیای دیگه اینجا بازی کنی نکنه دلت بستنی نمیخواد؟چیزی نگفتم و کنار نشستم...چهار دست و پا اومد نزدیکم و از زیر بالشت از تو کیف چرم مردنه اش یه اسکناس هزاری بیرون اورد و گفت:مال خودته دوتا بستنی بخری ولی نباید اخم کنی ما با هم دوستیم...دستش رو اورد سمتم و گفت:بیا تا مغازه باز بشه بشین بازی کن...و بازی رو عوض کرد و من انقدر بچه بودم که دام هاشو هیچ وقت نمیدیدم...و جلو رفتم و نشستم و گفت:بازی کن...از شیشه در بیرون رو نگاه کرد و برگشت و اروم اروم دستش رو روی پاهام بازی داد و دوباره داشت لمسم میکرد و اینبار خودم بودم که حس خوبی بهم دست میداد و اشتیاق فراوونی داشتم..بازی رو ول کردم و برای انجام کارش مخالفتی نکردم...و دوباره اون حالت بهم دست داد و اینبار انگار لذت بیشتری داشت...من تا به اون روز نمیدونستم که بین زن و مرد هم فرقی هست و عمو با در اوردن اندام خصوصی خودش و نشون دادنم تازه متوجه شدم و دستهامو به طرف خودش میبرد که صدای باز شدن در خونه خاله اومد.‌‌عمو سریع خودشو جمع و جور کرد و به طرف بازی رفت..خاله هندونه برامون اورده بود و با دیدن من که دراز کشیدم گفت:اخی خوابت میاد...اینجا خنک بگیر بخواب کنار رویا و هندوانه رو کنار عمو گذاشت و گفت:چایی بیارم؟
عمو با سر گفت نه...خاله که رفت همونجا خوابم برده بود و از بس شوک بدی بود اون حالت که بعدش نمیتونستم تکون بخورم و اون خواب نبود و بیهوشی بود برای من.. بیخیالی مادرم بود یا اعتماد بیجاش به هرکسی که اون بلاهاسرم میومد...مادرم حامله بود و بیشتر مواقع یا خواب بود یا دراز میکشید و من از این غیبتش استفاده میکردم و هر روز با چیزی که از عمو یاد گرفته بودم خود ارضایی میکردم و لذت میبردم دیگه شده بود برام عادت و کنجکاوی خاصی نسبت به جنس مخالف داشتم...از روزی که عمو رو دیده بودم ناخواسته نسبت به همه کنجکاوی میکردم!
تابستون تموم میشد و بخاطر حال مامان کمتر خونه خاله میرفتیم و بیشتر مامان خونه خواب بود..ورودم به مدرسه بود و مامان شکمش برجسته بود و دیگه فهمیده بودم که قراره یه بچه بیاد کنارمون خیلی خوشحال بودم و مدرسه رو هم دوست داشتم و میرفتم و با اشتیاق میومدم..اون روز از مدرسه اومدم و هرچی در زدم کسی در رو باز نکرد...عمو امیر اومد بیرون و گفت:بیا اینجا نگین مامانتینا رفتن دکتر...خاله از تو حیاط گفت:بیا نگین مامان گفت اینجا بمونی...
 
 
منم به ناچار کیفمو دوباره روی دوشم انداختم و رفتم داخل .‌خاله پاهامو شست و جورابمو خیس کرد و گفت:برو ناهار ریختم برات بخور تا مادرت بیاد طول میکشه..داخل میرفتم که عمو به خاله گفت:مگه نمیخواستی بری وسایل ترشی بگیری؟؟
_چرا ولی چطور برم اونموقع میخواستم رویا رو بسپارم به فاطمه الان که نمیشه برم..
_میخوای من برم؟
_نه تو هرچی چیز خراب میگیری...ولش کن یروز دیگه میرم عجله ای نیست .‌چون فاطمه هوس کرده بود میخواستم بزارم...
_خوب برو بچه ها پیش منن.تا بیای بازی میکنن!
خاله لبخندی زد و گفت:خدا خیرت بده امیر تو چقدر مهربونی...پس من میرم تا بازار روز و برگردم..چادر مشکیشو انداخت رو سرش و عمو از جیب شلوارش بهش پول داد و خاله رفت...صدای بسته شدن در حیاط اومد و از رو گرسنگی چند قاشق برنج و قورمه سبزی خوردم و رویا بازی میکرد و میومد سمت من...ولی من یه دختر بچه ای بودم که ذهنم بجای بازی درگیر عمو بود و تنهایی... اونروز اتفاقات بدی افتاد و عمو برعکس همیشه لبخند نزد و بهم گفت برم تو اتاق و عجله کنم..حالت نگاهش دگرگون بود و تازه داشت ازش میترسیدم‌...دلم مادرمو میخواست که حتی نگرانمم نبود..‌دلم پدری رو که شب و روز کار میکرد بخاطر ما..اون روز قربانی اعتماد نابجای مادرم به هرکسی شدم و وحشت از چیزی که میدیدم و دردی که داشتم بکنار و بین اون همه کنجکاوی من بیشتر بود...نه گریه هام تونست نجاتم بده نه التماس هام عمو دستهامو و دهنمو بست و اول با نوازش من تونست حالمو دگرگون کنه و بعد به خواسته اش برسه..تو سن هفت سالگی جدا از خود ارضایی هام مورد ت.اوز هم قرار گرفتم و مسیر زندگیم متغیر شد...کار عمو که تموم شد ولم نکرد و با نوازش هاش تونست دوباره منو به اون حالت برسونه تا من بخاطر اشتباهاتش به کسی شکایت نکنم... یه گوشه نشستم و عمو تند تند لباسهامو تنم کرد و بهم همش درمورد اندام خصوصی خودش میگفت و دستمو روش میکشید و میگفت این بازی جدید ماست ناراحت نباش...فقط بکسی نگو وگرنه تو رو دعوا میکنن و من از ترس سکوت کردم...سکوت و سکوت...دیگه با کسی حرف نمیزدم از اون دختر تپل تبدیل شدم به یه دختر سبزه رو لاغر که حتی با مادر و پدرشم حرف نمیزد و اونا فکر میکردن به برادر توشکم مادرم حسادت میکنم و دارم مریض میشم غافل از اینکه دخترش تو هفت سالگی چه چیزهایی رو تجربه کرده بود......
 
 
زندگیم تغییر کرد و دیگه هیچ وقت نرفتم خونشون و کارم شده بود به خود ارضایی...برادرم بدنیا اومده بود و کسی کاری به کارم نداشت و همیشه از اون روز نحس وحشت داشتم... سالها میگذشت و من حتی دیگه به اون ت.اوز لعنتی فکر هم نمیکردم و جز چندباری تو کوچه دیگه امیر رو ندیده بودم و اونا هم یه دختر دیگه بدنیا اوردن...هروقت میومدن خونمون تو اتاق میموندم و هروقت مادرمینا میرفتن اونجا من نمیرفتم...روزهای سختی رو گذرونده بودم و هیچ همزبونی هم نداشتم که بخوام باهاش حرف بزنم...خیلی خوب درس میخوندم و خیلی خوب داشتم از اون همه ترس و ذهن اشفته دوری میکردم...بخاطر درشت بودنم خواستگار زیاد داشتم ولی تازه چهارده سالم بود..هرچند پدر و مادرم به ازدواجم تو سن کم رضایت میدادن ولی ترسی که من داشتم همیشه باهام بود...برای اولین بار بود که از مدرسه برمیگشتم خونه برف میبارید و سرمای عجیبی بود...زیر سایه بودن مغازه وایستادم تا یکم از شدت برف که بیشتر مثل کولاک شده بود و سوزش صورتمو میسوزند کم بشه و بعد برم خونه وایستادم و پناه گرفتم...باد سایه بون رو تکون میداد و مغازه دار اومد جلو و سایه بون رو جمع میکرد که بهم گفت:بیا داخل وایستا بزار یکم بهتر بشه هوا...به طرف صدا چرخیدم پسر جوونی بود و به ناچار رفتم داخل و از پشت شیشه بیرون رو نگاه میکردم..دستمو روی بخاری نفتی گوشه مغازه گرم کردم و هوا انگار با همه دشمنی پیدا کرده بد که اونطور زوزه میکشید...صاحب مغازه برگشت داخل و گفت:مدرسه هارو چرا تعطیل نمیکنن؟
_امتحان داشتیم باید میرفتیم..
_خونتون کجاست؟
_نزدیک مسجد جامع ایم
_اوه چقدرم دور..صندلی پلاستیکی رو برام اورد و گفت:بشین گرم بشی...رفت در مغازه رو ببنده که سرما نیاد که از جا پریدم و دوباره همون روز نحس و خاطراتش اومد سمتم اما...پسر بی تفاوت در رو بست و گفت:خیلی سرده بزار بهت چایی بدم تو فلاسک چایی دارم...منم خونمون دوره و بعضی شبا همینجا میخوابم ولی امشب انگار قراره قندیل ببندم..
چیزی نگفتم و بهم چای تعارف کرد...تازه به صورتش نگاه کردم..پسر بیست ساله ای بود با یه ته تریش خیلی کم پشت و قد متوسط و موهای مشکی که به عقب حالت داشت...لبخندی زد و گفت:زیاد تو این مسیر ندیدمت تازه اومدید؟
_نه همیشه از خیابون میرفتم امروز بخاطر سرما و باد اومدم از کوچه برم...پشت دخل نشست و گفت: چندسالته؟!
جوابی ندادم و به بیرون نگاه کردم‌...وقتی دید حواسم جای دیگه است اونم چیزی نگفت و سرش تو حساب و کتابش...
هوا بهتر بشو نبود و کوله مو پشتم انداختم و گفتم:من میرم این اسمون نمیخواد کوتاه بیاد...در رو که باز کردم گفت:خداحافظ...
 
 
مسیر تا خونه از سرما به خودم لرزیدم و تو کوچمون رسیدم و تو کیفم دنبال کلید بودم که دستی روی شونه ام گذاشته شد و از ترس به پشت چرخیدم...عمو بود و با دیدنش حالت تهوع گرفتم‌...
زیر بازومو گرفت و گفت:نگین بزار کمکت کنم...‌کلید رو از دستم گرفت و در رو برام باز کرد و گفت:برو داخل...کلید رو از دستش چنگ زدم و رفتم داخل و در رو بستم و دیگه سرما رو حس نمیکردم و انگار بعد مدتها با دیدنش دوباره اون خاطرات به سراغم میومد...مامان برام غذا ریخت ولی ذهنم خیلی درگیر بود و رفتم دوش بگیرم...تنمو که لیف میکشیدم ناخواسته یاد اون بچگی نحس میوفتادم و زیر دوش ناخواسته اشک هام میریخت...یاد اون روز و اتفاقاتش که تازه میفهمیدم چی بوده و چیا رو تجربه کرده بودم‌...اخرین امتحاناتم بودو بیشتر روزا از اون سمت میومدم تا اون پسر مغازه دار رو ببینم و اون هم به روم لبخند میزد و من هم کم کم جذب لبخندش میشدم...از اون همه تنهایی و گوشه گیری خسته شده بودم نه دوستی داشتم نه با مادر و پدرم صحبت میکردم...رویا که برای درس و کمک میومد خونمون حتی کمکش نمیکردم و منو یاد اون روزا مینداخت...ارزوم بود از اون خونه بریم و دیگه هیچ وقت اونا رو نبینم‌...به بهونه خرید نوک برای مداد نوکیم رفتم داخل مغازه و سلام کردم...سرشو از پشت شونه های تخم مرغ بیرون اوردو با دیدنم گفت:تویی علیک سلام...
_نوک میخواستم دارید؟
یه بسته به طرفم گرفت و گفت:بله داریم
ازش خواستم بگیرم که مشتشو بست و گفت:تو چندسالته؟
اخم کردم و گفتم:مگه فضولی؟
_وا بی ادب نباش...دختر فقط سنتو پرسیدم یهو دیدی خواستم بیام خواستگاری...
خنده ام گرفت و گفتم:اصلا نوک هم نخواستم...خواستم برم که کوله مو از پشت گرفت و نوک رو تو کیفم گذاشت و گفت:برو بسلامت...
چرخیدم و به طرفش پولشو گرفتم که گفت:پولش مال خودت فقط بیا هر روز ببینمت برام کافیه...تا خونه خوشحال شدم و انگار از اون همه اوضاع بد نجات پیدا کرده بودم‌...اسم سوپرمارکت وحید بود و پس حتما اون پسر اسمش وحید بود...صدای مامان از خونه خاله سمانه میومد و من رفتم داخل و حتی نخواستم بفهمن که من اومدم..از اون روز به بعد کارم شد تحقیق در مورد وحید...خیلی ها میشناختنش و شماره مغازشو داشتن و من تازه انگار تو جمع دخترا جا پیدا میکردم..هر کسی تو اون سن دوست پسر خودشو داشت و تازه تجربیاتی داشتن که برای هم میگفتن و من تو جمعشون داشتم از شنیدنش شاخ در میاوردم...رفتن خونه دوست پسراشون و از بغل و بوس گرفته تا هزار چیز دیگه و هر کدوم یچیز میگفتن از شکست عشقی تا قرار مدار ازدواج..اما همشون باکره بودن و من با فکر اینکه دختر نیستم...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : negin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    ساجده
    عالی فقد تنها مشکلی که داشت کم بودن۰
    ------------بود
    خیلی خوب
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه xnlml چیست?