نگین قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

نگین قسمت دوم

من با فکر اینکه دختر نیستم همیشه از ازدواج میترسیدم!...

 
چند روز مدارس به روال عادی برگشت و دیگه هرروز هم صبح هم ظهر وحید رو میدیدم...خیلی از دخترا تو فکرش بودن و من بیشتر به طرفش جذب میشدم...صبح بود و خلوت جلوی مغازه رو اب پاشی کرده بود و دل رو به دریا زدم و رفتم داخل...داشت صبحونه میخورد و با دیدنم گفت:صبح بخیر
_سلام...نمیدونستم چی بگم‌که گفت:هم نوک دارم هم مداد کدومشو میخوای؟!
هول کردم و گفتم:خودکار میخواستم..به پیشخون اشاره کرد و گفت:بردار هرکدوم رو میخوای...یدونه آبی برداشتم و پولشو تو کفه ترازو گذاشتم که برم گفت: شماره مغازه رو شیشه هست...بهم زنگ بزن بزار صداتو همیشه بشنوم..
چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم یه لقمه نون و پنیر به طرفم گرفت و گفت:خانواده من شهرستانن این مغازه رو اجاره کردم بعد سربازیم اینجا مشغولم..شبا هم همینجا میمونم تو بالکن مغازه...عید که برم شهرستان میخوام مادرمو بیارم برای خواستگاری از تو...
پشتمو کردم و گفت:پولتو بردار همه معازم متعلق به توست...خندیدم و رفتم بیرون...تا ظهر تو مدرسه اصلا به درس گوش نمیدادم و منتظر بودم که زنگ بخوره و برم و یکبار دیگه وحید رو ببینم...معلم درس میداد و من صورتشو تو ذهنم تجسم میکردم...بالاخره زنگ خورد به طرف اون کوچه راه افتادم ‌....ولی مغازه پر بود از مشتری و فروش خوبی داشت و همیشه کلی مشتری...منو میدید ولی مجبور بود به مشتری هاش رسیدگی کنه و من ناچار به راهم ادامه دادم...شمارشو از رو شیشه حفظ کردم و به طرف خونه رفتم..مامان تو خونه نشسته بود و با خاله سمانه صحبت میکردن...خاله با دیدنم گفت:نگین جون چرا انقدر کم پیدایی خونه ما نمیای!؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:درس میخونم و به اتاق رفتم لباسهامو عوض کردم و خاله صدام زد و گفت:بیا میریم خونه ما...
تشکر کردم و کتابمو دستم گرفتم و گفتم:ممنون باید درس بخونم....
 
 
اونا که رفتن ...رفتم سمت تلفن و شماره مغازه وحید رو گرفتم ...خیلی بوق خورد و قطع شد و بیخیالش شدم و رفتم سراغ درسهام ...طولی نکشید که تلفن زنگ خورد و شماره وحید بود ...اول نمیخواستم جواب بدم ولی دلم طاقت نیاورد ...و جواب دادم و صدای وحید تو گوشی پیچید و گفت :زنگ زدید سفارش داشتید؟
صدام اهسته بود و گفتم :نه میخواستم باهاتون صحبت کنم من همون دختر
بین حرفم پرید و گفت :اهان حالا شناختمت تو همون دختر سبزه هستی که منو یه دل نه صد دل عاشق خودش کرده ...باور کنم که بهم زنگ زدی؟!...خنده ام گرفت و گفتم :مزاحم که نشدم؟_نه چه مزاحمتی کی بهتر از تو که بهم زنگ بزنه..ظهر رفتنی دیدمت چرا نیومدی تو مغازه برات یچیزی خریده بودم که بهت بدم!
_مشتری داشتی نمیشد بیام...دیگه باید قطع کنم کار نداری؟ استرس گرفته بودم و دست و پاهام یخ کرده بود...با عجله گفت:نه قطع نکن بزار باهات بیشتر حرف بزنم .این شماره خونتونه؟ _اره شماره خونمونه تو رو خدا زنگ نزنی یوقت بابام خونه باشه یا مامانمم ...اونطوری خیلی برام بد میشه .
_نگران نباش تا خودت زنگ نزنی زنگ نمیزنم ‌...فردا صبح بیا مغازه کارت دارم .راستی نگین؟
با شنیدن اسمم تعجب کردم و گفتم:اسممو میدونی؟
خندید و گفت از رو کتابات دیدم که نوشتی نگین ...از ترس زود قطع کردم و دفتر و کتاب رو بستم و گذاشتم کنار .دیگه نمیتونستم درس بخونم و حوصله درس رو نداشتم ...اونشب تا صبح درست و حسابی خوابم نبرد و صبح سرحال انگار که ساعتها استراحت کرده باشم بودم ..مانتو و شلوار مدرسمو پوشیدم و بعد از خوردن چای شیرین و نون و پنیر راهی شدم ...زودتر هم رفتم‌..‌کتونیمو میبستم که مامان گفت:عجله نکن هنوز وقت داری ...اهمیت ندادم و رفتم ...تا برسم مغازه وحید از خوشحالی پرواز میکردم ...
کوچه خلوت بود و طبق معمول وحید کوچه رو اب پاشی کرده بود ...جاهای نوشابه رو جلو مغازه اش چیده بود و سبد پفک جلو مغازه بود ...اول استرس داشتم ولی رفتم داخل و سلام کردم ...از پشت یخچال سرشو بیرون اورد و گفت :سلام به روی ماهت خیلی وقته که نتونستم بخوابم و چشم انتظارت بودم ...خجالت کشیدم و گفت:مدرسه ام‌دیر میشه باید برم ...وحید به پشت اشاره کرد و گفت :بیا یه چایی بخور تا بهت بدم ..‌.برام یه شاخه گل خریده بود و اون روز قشنگترین روز زندگیم بود ...
 
 
دیگه کم کم خجالت ها کنار میرفت و جاشو به علاقه و محبت میداد ....هر روز دیدن وحید و محبت هاش که جای خالی همه محبت کردن پدر و مادرمو میگرفت و روز به روز بهم وابسته تر میشدیم ..‌ولی همیشه یه ترسی از جنس مخالف تو وجودم داشتم ...هر صبح دیدن وحید و هر روز ظهر دوباره دیدنش ...دیگه ملاقاتمون طولانی میشد و برای تولدم بابا و مامان برام گوشی که خریدن دیگه از عالم اون ترسها فرار کردم و با خیال راحت باهاش حرف میزدم ...چیزی به عید نمونده بود و مدارس زودتر تعطیل میشد و من بجای رفتن به خونه میرفتم و پیش وحید تا ظهر بشه و برگردم خونه ...اون روزم ساعت نه معلم نداشتیم و راهی خونه شدم ...مغازه خلوت بود و رفتم پشت یخچال یه صندلی چوبی و یه پتو چهار پایه بود که زیرش بخاری برقی بود و اونجا رو گرم میکرد ...‌مغازه وحید بزرگ بود و جرا از خواربار میوه هم داشت و حسابی سرش شلوغ بود ...منو پشت مینشوند که هیچ طوری کسی نتونه منو ببینه ...دستهام یخ زده بود از شدت سرما و برای اولین بار بود که وحید دستهای قرمزمو تو دست گرفت و گفت :چرا دستکش نمیخری خب ببین چیکار کردی با خودت ...دستهامو روی بخاری گرفت و اتیش بخاری نبود بلکه اتیش خود وحید که دستهامو گرم میکرد ...وحید لبخند قشنگی بهم زد و گفت :چایی بریزم ؟
چشمکی زدم و گفتم :من میریزم و برای هردومون چای ریختم ...مشتریشو راه انداخت و گفت :چند روز دیگه میرم شهرستان و برگشتنی مادرمم میارم که بیاد خواستگاری نگین ...من تو این مغازه از بی کسی خسته شدم .‌‌باور میکنی ماهاست یه غذای درست و حسابی نخوردم و دلم لک زده برای قورمه سبزی ...
ناراحت شدم و گفتم :خیلی سخته میفهمم ...از بس مشتری اومد و رفت وحید مغازه رو بست و گفت :بیا بریم بالا رو نشونت بدم ..‌بالای مغازه بالکن داشت که اتاقش کرده بود و فرش و تلویزیون کوچیک رنگی و رختخوابش اونجا پهن بود ...یه نردبون باریک اهنی رو بالا رفتیم و رفتیم تو اتاقش ...برق رو روشن کرد و تند تند همه چیز رو مرتب میکرد و گفت :ببخشید شلخته ام ...نگاهی به اطراف کردم ...جلو اومد و گفت :تا نامزد بشیم یه خونه میگیرم اجاره میکنم فکر نکنی قراره اینجا زندگی کنی ..‌
خندیدم و دستشو تو دست گرفتم و گفتم :من راضی ام باهات اینجا هم زندگی کنم .خندید و گفت :خجالت میکشم ولی یدفعه لپمو بوسید و گفت :خیلی دوستت دارم ....خیلی عشق پاکی داشت و باعث میشد بیشتر ازعمو منتفر بشم ...یادم که میوفتاد حالت تهوع میگرفتم و ناخواسته به یادش بالا میاوردم ...یاد اون روز و بلایی که مدتها سرم میاورد و من چه احمق بودم که سکوت میکردم و اون هر روز جسور تر میشد ...
 
 
یهو حالم بد شد و بغض کردم ...وحید با تعجب نگاهم کرد و گفت :چی شد نگین ناراحت شدی بوست کردم ...ببخشید غلط کردم‌.ولی وحید مقصر اون تاریخ بد تو زندگی من نبود ...بغلش گرفتم و کاش جرئت داشتم که به زبون بیارم اونچیزی رو که تجربه کردم ...
وحید مغازه رو بست و با فاصله تا خونه همراهیم کرد خیلی مراقبم بود و عجیب تو دلم جا باز کرده بود ...تعطیلات عید شد و دیگه جز تلفنی از هم خبر دیگه ای نداشتیم ...وحید رفته بود شهرستان و ما هم چند روز شهرستان رفتیم و برگشتیم و باید برای عید دیدنی به خونه خاله سمانه میرفتیم ولی من اصلا علاقه ای به رفتن نداشتم ...به اجبار لباس نو عیدمو پوشیدم و راهی خونشون شدیم از اونجا متنفر بودم و سر سفره هفت سینشون نگاهم که به عمو میخورد میخواستم به صورت کثیفش توف کنم ...وقتی بهمون عیدی داد بدتر از همیشه یاد اون پولی که بهم میداد افتادم ...برای شام نگهمون داشتن و به اصرار موندیم ...اصلا دلم راضی نبود و از عمو میترسیدم ...خاله سمانه کاهو رو بهم داد و گفت :خورد کنم و من تو اشپزخونه رو میز و صندلی چوبیش نشستم و خوردش میکردم که دستی روی دهنم گذاشته شد از ترس داشتم زهره ترک میشدم عمو امیر بود و محکم نگهم داشت و گفت:بچه بودی خیلی مهربونتر بودی بیا باز بازی کنیم الان خیلی قشنگتر از بچگی هاتی قول میدم اونطور که قبلا خوشت میومد اونطور خوشحالت کنم ...دستشو برد سمت لای پاهام و دلم میخواست به صورتش چنگ بزنم ولی زورم بهش نمیرسید و با فشار دستش روی اندامم گذشته ها برام تازه شد و انگار دوباره بی رمق شدم و ولی اینبار دلم برای وحید تنگ شد و برای بدبختی خودم دلم سوخت ...قسم خوردم که به محض رسیدنم به خونه به مادرم میگم و برای همیشه از شرش راحت میشم ...خودشو بهم میزد و یدفعه ولم کرد و گفت:اگه باهام اشتی نکنی نگین به همه میگم که دختر نیستی ...اونوقت پدر و مادرتم ولت میکنن از این بی ابروییت .......
 
 
برگشتیم خونه ...حالم خیلی بد بود و اشک چشمم قطع نمیشد ...بالاخره باید به زبون میاوردم ولی چطور میتونستم بگم ...اونشب تا صبح گریه کردم و فقط چندبار به وحید پیام دادم و اونم بهم پیام داد ...نمیدونست که چه حالی دارم و چی میکشم ...روزا گذشت و بعد پونزدهم عید بود که تلفن خونه زنگ خورد ...مامان جواب داد و بعد از صحبت قطع کرد و گفت :برات خواستگار اومده گفتن فردا میخوان بیان خونمون ...نگاهش کردم و گفتم :کی بود ؟
مامان خندید و گفت :نمیدونم گفت میان ...
به گوشیم نگاه کردم وحید پیام داده بود که مادرم زنگ زده ؟
تازه فهمیدم که اون مادر وحید بوده و خوشحال شدم ...خونه رو مرتب کردیم و مامان و بابا چقدر با هم صحبت کردن و بابا میگفت حالا چرا ازدواج کنه زوده ...
مامان اخم کرد و گفت :زود چیه پونزده سالشه بزار بیان اگه خوب بودن بره خونه بخت و خوشبخت بشه ‌‌‌....دختر اول و اخر باید بره دیگه ...
من درگیر خودم بودم و فکر میکردم ...بالاخره دلم رو به دریا زدم و رفتم پیش مامان تو اشپزخونه بود ...نگاهم کرد و همونطور که دمکنی رو دور درب قابلمه میبست کفت :چی شده نگین ؟
رو صندلی نشستم و گفتم :با هم حرف بزنیم مامان ؟
نگاهم کرد و گفت :چی شده نگین ؟نکنه این پسره رو میشناسی ؟
فوتی کردم و کفتم :نه مامان میخوام درمورد یچیز دیگه حرف بزنم حالا که بابا نیست بزار حرف بزنم ...
مامان صندلی رو عقب کشید و نشست و گفت :بگو دخترم
اول تردید داشتم ولی بعد به زبون اوردم و گفتم :مامان سالها قبل وقتی خیلی بچه بودم یه اتفاقاتی برام افتاده که میخوام بدونی و امروز کمکم کنی ...
مامان متعجب شد و گفت :چی شده ؟
خیلی برام سخت بود ولی گفتم‌اون روز جرئت پیدا کردم و همه چیزو به مامان کفتم ....اون اشک میریخت و خودشو لعنت میکرد و من میگفتم ...مامان تازه فهمید از اون اعتماد نابجاش به هر غریبه ای با دختر بچه خودش چیکار کرده و تازه دستهاش بود که به سر خودش میزد و گریه میکرد ..‌.اشکهایی که سالها منو عذاب داد حالا تو چشم های مامان بود و اون داشت عذاب میکشید ...باورش نمیشد و ساعتها بغلم گرفته و بود انگار تازه حس مادرانه اش رو میفهمید بابت خطایی که بارها انجام داده بود ... تا شب مامان فقط قرص مسکن خورد و انقدر بی حال بود که نمیدونست چیکار کنه ...اگه به پدرم میگفت چی میشد ؟جز اینکه ابرومون میرفت و خونریزی میشد ...مامان قسمم داد چیزی به کسی نگم و حالش خیلی بد بود ...هر چی بابا پرسید چی شده مامان فقط گریه میکرد و میگفت که دل درد داره و تو خلوت موهاشو میکند و منو بغل میگرفت ....
 
وقتی مادر وحید اومد و خاله اش برای خواستگاری انگار حال مامان بهتر شده بود و یه چای خوردن و حرف زدن و رفتن و اجازه خواستن تا همراه وحید و پدرش بیان ...بابا درموردش تحقیق کرد و من به مامان گفتم که راضی ام و شب خواستگاری رسید ...ما کسی رو نداشتیم و بابا اصرار داشت عمو و خاله سمانه رو دعوت کنه ولی مامان مانع شد و حتی نمیتونست چیزی بگه که چرا مخالفه ...از اون روز به بعد مامان هزار درجه تغییر کرد و هربار که نگاهم میکرد با غصه بود و گفت :بعد خواستگاری منو دکتر میبره و معاینه ام میکنه ...ترس تو وجودم رو خوب حس میکرد ...وحید پسر خوبی بود و دلیلی برای مخالفت نبود و بالاخره بابا هم راضی بود و باورم نمیشد بعد اون دوران سخت اینطور راحت دارم به وحیدی که پر بود از مردونگی و حیا برسم ...شرایط هردو طرف اسون بود و بهم سخت نگرفتن انگار که قسمت بود ...برای خرید حلقه رفتیم و حتی مامان جواب سربالا به خاله سمانه میداد و داشت بهونه میگرفت به بابا که باید از اونجا برن و اونجا رو دوست نداشت ...
بابا دیگه داشت از دستش کلافه میشد .هر دو یه حلقه ساده انتخاب کردیم و قرار شد جشن رو تو شهرستان خونه پدری وحید بگیریم ...اون روزا انقدر خوشحال بودم که نمیفهمیدم چطور میگذره و حتی باورم نمیشد ...دکتر که رفتیم با مامان گفت که پرده بکارتم ترمیم شده ولی نصفش اسیب دیده ...باز جای شکرش باقی بود که قرار بود خونریزی داشته باشم و مشکلی پیش نیاد ...مادر وحید به مامان گفته بود که رسم دکتر بردن نداشتن و همون رضایت داماد کفایت میداد و خیالم راحت شد ...خانواده وحید برگشتن شهرستان و عقد محضری انجام دادیم تا جشن بگیریم ...بابا دیگه از دست مامان کلافه شده بود و میگفت :چرا باید خونمون رو عوض کنیم ؟و مامان همش جواب سربالا میداد و اخر گفت :بریم یجا خونه بگیریم که وحید هم نزدیکمون خونه بگیره و کنار هم باشیم نمیشه که تنهاشون نزاریم، وحید که کسی رو اینجا نداره و ما هم همین یدونه دختر رو داریم .‌‌..
بالاخره بابا قانع شد ...یه خونه خریدیم نزدیک مغازه وحید و با کمک بابا و پدر وحید خونه بغلی رو هم برای ما خریدن ...
قرار بود وحید بیاد شام خونمون و مامان منو برده بود ارایشگاه تا صورتمو اصلاح کنن و بند بندازن داشتیم برمیگشتیم که عمو امیر تو کوچه بود با دیدنمون سلام داد و مامان حتی جوابشم نداد و عمو گفت:ابجی چی شده داماد دار شدی دیگه قیافه میگیرید ؟مگه ما ادمهای حسودی بودیم ...
مامان تفی به طرفش پرت کرد و گفت :با دیدن ادمی مثل تو باید کفاره کنار گذاشت ...خدا لعنتت کنه ...خدا چنان بی ابروت کنه که نفهمی چوب چی رو خوردی 
 
 
امیر تازه فهمید که مامان با خبر شده و از ترس رنگش پرید و عقب عقب میرفت و باورم نمیشد که خدا همون لحظه نفرین مامان رو شنید و خاله سمانه پا برهنه دوید بیرون و گفت :امیر خونه خراب شدیم و با مشت به سرش میزد ...و ما متعجب نگاه میکردیم ...خاله گریه کنان گفت :رویا با یه پسره فرار کرده نمیدونم چیکار کرده از پاسگاه زنگ زدن بریم ...بلند شو امیر بدبخت شدیم ...ما خشکمون زده بود و فقط به خاله نگاه میکردیم که چطور داشت زجه میزد ...و امیر دستش رو به دیوار زد و مشخص بود که نمیتونست سرپا باایسته ...مامان دستمو گرفت و برد داخل و هرچی خاله صداش زد برنگشت و پشت درهای بسته حیاط مامان گریه میکرد ...
مامان رو بغل گرفتم و دوباره هردو گریه کردیم که صدای در حیاط به خودمون اوردمون ...صورتمو از اشک پاک کردم و در رو باز کردم و صورت خندون وحید بود و یه دسته گل بزرگ و یه جعیه شیرینی تو دستش اولین بار بود که میومد خونمون برای شام ...خجالت میکشید و باهم دست دادیم و اومد داخل ..‌مامان صورتشو شست و گفت:بفرمایید داخل الان میام و چادرشو جلو کشید و رفت ببینه چخبره که هنوز صدای گریه های خاله سمانه میومد ‌‌‌‌....وحید نگاهم کرد و گفت :چقدر خوشگلتر شدی سبزه دوست داشتنی من ...خندیدم و رفتیم داخل ...براش شربت اوردم و گفت :چی شده صدای گریه همسایتون میاد ؟
دسته گلشو بوییدم و گفتم :منم درست نفهیمدم انگار دخترش رو با یه پسره گرفتن هنوزم نمیدونم چی شده ...
وحید دستشو به طرفم دراز کرد و گفت :بیا بشین بزار نگاهت کنم چقدر خوشگل شدی دیگه رسما خانم شدی...
 
 
وحید لبخند قشنگی زد و گفت:چرا تو صورتت ناراحتیه؟
چی میتونستم بگم که بخاطر عمو امیری که یک عمر نون و نمک همو خوردیم و عمو صداش میزدم ناراحتم ...
کاهو رو شستم و چشمم به در بود که مامان بیاد داخل و بگه چه اتفاقی افتاده ...استرس داشتم و دل نگرون بودم و وحید خوب میفهمید...کنارم ایستاد و دستمو گرفت و گفت :نمیخوای بگی چی شده ؟!
در حیاط باز شد و مامان اومد داخل و وحید به احترامش ازم فاصله گرفت و گفت :مامانت اومد ...
مامان با چشم های خیس اومد اشپزخونه و گفت :بیچاره دختره که اونطور تو سن یازده دوازده سالگی بدبخت شده ...
وحید دوباره سلام کرد و گفت :چی شده کمکی از من برمیاد ؟
مانان وحیدو تا پذیرایی همراهی کرد وگفت :نه پسرم فقط دلم برای دخترش میسوزه باورم نمیشه ..‌
رویا سنی نداره از نگین کوچکتره و رفته با یه پسر هفده هجده ساله دوست شده و اون پسر از خدا بی خبر بردتش خونشون و با دوستاش بی ابروش کردن ...
همسایه ها از صداش زنگ‌زدن پلیس و همشون الان تو پاسگاهن نمیدونم چی میخواد بشه ...امیر اقا زنگ زده که بابای نگین هم بره اونجا خدا خودش بهشون رحم کنه ..‌.مامان نگاهم کرد و تو نگاه هردومون ناراحتی بود ‌‌‌....مامان بلند شد و رفت لباسشو عوض کنه و من با ظرف میوه رفتم کنار وحید ...اروم دستشو گرفتم و گفتم :ممنونم که انقدر خوبی ...
اروم خندید و گفت :تشکر برای چیه ؟
_برای این همه خوبیت و این همه مهربونیت که بارها و بارها کنارت تو مغازه بودم و حتی سرتو بالا نمیگرفتی تو صورتم نگاه کنی ...تو بهم ثابت کردی همه ادم ها بد نیستن و بعصی ها ظاهر خوب و باطن بدی دارن و برعکس هم هستن ...
لبخند قشنگی بهم زد و گفت :کسی که خودش ناموس داشته باشه خودش مادر و خواهر داشته باشه باید بدونه که طرف مقابلشم ناموس یه نفره و کاری نکنه که یه روز سر ناموس خودش بیاد ‌‌‌‌...این دنیا دار مکافات و همه چیز تلافی میشه ‌...
مامان خیلی زحمت کشید و اولین شاممون پر از خوشی بود و هرچند ته دلم نگرون رویا بودم ...زرشک پلو و مرغ و خورشت قورمه سبزی مامان به همه نوع دردی دوا بود ....بابا که اومد جلوی ما صحبت نکردو به مامان گفته بود که رویا مورد تجاوز قرار گرفته و اما اولین بار نبوده و مدتها بوده که اونطور بوده و اگه همسایه ها خبر نمیدادن کسی نمیفهمیده ..‌‌.
مامان در اشپزخونه رو قفل کرد که کسی متوجه نشه و گفت :یعنی چی خیلی وقت بوده مگه میشه اون یذره بچه است ؟
_منم چیزی نفهمیدم امیر که انگار مرده و سمانه رو بستری کردن بیمارستان ...چرا تو این روز تنهاشون میزاری ما سالها سر سفره هم نشستیم ...
 
 
رویا بچگی کرده و شاید بیشتر از چند ماه که میرفته اونجا البته چیزایی که همسایه ها گفته بودن و اونبار دیگه مامورا گرفته بودنشون..امیر شکایت کرده رویا رو ازاد کردن و پسرا باید دادگاهی بشن و فردا صبح رویا میره پزشک قانونی برای معاینه و کارهای پزشکیش ...امیر گفت سمانه حال نداره تو همراهش بری ...
مامان پاشو بهونه کرد و گفت :من نمیتونم درگیر کارهای اسباب کشی ام باید زودتر جمع کنم...خودتو قاطی نکن و دخالت نکن بزار خودشون مشکلشون رو حل کنن..ما که داریم از اینجا میریم بزار با روی خوش باشه...کارتون اوردی که از فردا جمع کنم؟!
بابا چیزی نگفت و اومد بیرون...هیچ کسی نمیتونه از زیر تقاص گناهش فرار کنه..رویا رو فقط به عقد ینفر در اوردن و اونم با بدترین شکل و چون سنش نمیرسید که عقد کنن کلی مشکلات داشتن..تو همون روزا ما جابجا شدیم و خونه جدیدمون خیلی خوب بود...خونه بغلی هم برای ما بود که هنوز دست مستاجر بود و تا عروسیمون خالیش میکردن...تو شهرستان خونه پدری امیر جشن عقد گرفتیم و رفتیم اونجا..چه روز قشنگی بود و بزن و برقص و دیگه کم کم برای ازدواج اماده میشدیم سال ۹۲بود که همه چیز اماده شد و تو اون سال گذشته هیچ وقت سراغی از اون همسایه ای که بارها تو بچگی منو ازار داده بود نکردیم و مامان برعکس همیشه و بی تفاوتی هاش تازه فهمیده بود مسولیت مادری یعنی چی و از من چشم برنمیداشت...خرداد نود و دو عروسی کردیم و باز تو خونه بزرگ پدر وحید بود..جهیزیه ام چیده شده بود و به لطف خدا کنار وحید زندگی قشنگی رو شروع کردم..روزهای تلخ بچگی جبران شد و اوایل خیلی برام سخت بود و هربار که وحید کنارم بود یاد اون روزا میوفتادم و ناخواسته گریه میکردم...‌یوقتها مانع میشدم و یوقتها ساعتها بعدش گریه میکردم.وحید میدونست که خیلی اذیت میشم و کم کم تونست با کمک هاش و حرفهاش همه چیز رو فراموش کنم...
درس رو نتونستم ادامه بدم، زندگی با وحید خیلی قشنگ بود و با اومدن دختر قشنگم الهه تو زندگیمون همه خلاها جبران شد..الهه شد تمام عشق زندگیمون و من شدم مادری که ازش چشم برنمیدارم و حتی با برادر خودمم تنهاش نمیزارم‌..همه از این همه سخت گیری من کلافه میشن ولی مامان همیشه ازم حمایت میکنه و میگه کار درست رو من انجام میدم...
روزهای قشنگی رو دیدم و خواهم دید و کنار وحید با معرفت و اروم و پدر و مادرم خوشبختم...هیچ وقت دیگه اون همسایه رو ندیدیم و حتی کسی نمیدونه کجا رفتن و کجا اسباب کشی کردن...ولی اون رویا بود که تقاص گناه پدرشو پس داد...
زندگی سه نفرمون زیر سایه خدا همچنان ادامه داره و شکر خدا خیلی خوشبختیم....
«پایان»
نویسنده:فاطمه

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : negin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه kwfh چیست?