محدثه قسمت اول - اینفو
طالع بینی

محدثه قسمت اول

سلام من محدثه هستم.


دوست داشتم داستان سرگذشت زندگیم رو براتون تعریف کنم.من از همون اول که ابتدایی بودم خیلی اهل درس و مدرسه نبودم.هر سال به زور می تونستم درس ها رو پاس کنم.دیپلمم رو به زور تونستم بگیرم.بعد از دیپلم درس رو بوسیدم و گذاشتم کنار.به جاش خودم رو با کلاس ها و آموزشگاه سرگرم می کردم.کلاس آشپزی گلدوزی خیاطی گلسازی و...برعکس درس عاشق هنر بودم.
از هر کدوم کلاس هایی که رفتم یه مدرک گرفتم.کارم توی همه کلاس هایی که رفتم خوب بود و اینطوری تونستم سفارش بگیرم و یه جورایی خرج خودم رو در بیارم.بعد از یه مدت توی یک مزون کار پیدا کردم و صبح تا شب سرگرم بودم.
کم کم کارم‌ گرفت و مدیر مزون حسابی ازم راضی بود‌.هم کار دوخت و دوز انجام می دادم هم کار دست و اینجور چیزا روی لباس ها.حدود یک سالی بود که مشغول به کار شده بودم که یه روز یه خانم خیلی شیک اومد مزون برای خرید.
اون هفته چون فروشنده مزون رفته بود مرخصی من به جاش بودم و مشتری رو راهنمایی کردم.اکثر مشتری های مزون رو می شناختم اما این یکی جدید بود.یکمی که صحبت کردیم تعریف کرد که شوهرش جدیدا بازنشست شده و قبلا شهرستان بودند و بعد از بازنشستگی شوهرش ترجیح دادن برگردن تهران برای زندگی!زن خوش صحبت و خونگرمی بود.برعکس خیلی از مشتری ها که فکر می کردند چون خیلی پولدار هستند باید خودشون رو بگیرن انگار از دماغ فیل افتادن این یکی اصلا اونطور نبود و خودش رو نمی گرفت و خیلی خاکی و خودمونی برخورد می کرد.
خیلی از لباس ها تعریف کرد و وقتی فهمید چند تا از کارها به جز دوخت و تزئین حتی طراحی چند تا اون ها کار من هست خیلی ازم تعریف کرد و چند دست مانتو و لباس خرید و رفت.
بعد از برگشت فروشنده من دوباره رفتم طبقه بالا مزون که کارگاه خیاطیمون بود و دوباره برگشتم سر کار خودم.حدودا یک ماه بعدش بود که پریکا جون ( صاحب مزون ) گفت یکی از مشتری ها اومده و کلی سراغم رو می گیره ک اصرار داره من رو ببینه.
تعجب کردم رفتم پایین تا ببینم کیه که سراغ من رو میگیره!وقتی رفتم متوجه شدم‌ همون مشتری هست که سری قبل دیده بودمش و کلی ازش خوشم اومده بود.
خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد.این بار دخترش هم همراهش بود.یه دختر با تفاوت سنی دو سه سال بزرگ تر از من.دخترش بر خلاف مادرش چادری بود و خیلی محجبه و محجوب بود.


کمی که با هم صحبت کردیم مرجان خانم ( همون مشتری ) رو کرد به دخترش و گفت این محدثه جون هم کار طراحی لباس رو انجام میده هم دوخت و تزئینات لباس رو خیلی هنرمنده.
لبخندی زدم و گفتم لطف دارید.بعد مرجان خانم رو کرد به من و گفت این مهتاب دختر من چند وقت دیگه عروسیشه!راستش من از کار تو خیلی خوشم اومد می خوام اگر بشه لباس فرمالیته و یک سری از لباس هاش رو تو آماده کنی براش، اگر لباس عردسیش رو سفارش نداده بود مطمئن باش اونم پیش خودت سفارش می دادم!
لبخندی از این همه اغراق گویی زدم و گفتم ممنونم ازتون.بعد به دخترش گفتم گلم چه سبک لباسی رو دوست داری و چی مد نظرت هست؟
اون روز چند ساعتی حرف زدیم و با هم فکری هم چند تا لباس انتخاب کرد و اندازه هاش رو گرفتم و قرار شد برای پرو کردن لباس باهاش تماس بگیرم.آماده شدن لباس ها حدود دو هفته زمان برد توی این دو هفته مرجان خانم تقریبا هر روز شده حتی یک ساعت میومد و به بهونه لباس بهم سر میزد و صحبت می کردیم.
توی همون چند وقت تقریبا با سوالاتش جیک و پوک زندگی من دستش اومده بود و تا جایی که نیاز بود سر از کار من و زندگیم در آورده بود.
از اونجایی که خیلی خوش صحبت بود منم خیلی راحت هر سوالی که می پرسید رو بهش جواب می دادم و گاها اون هم از زندگیش تعریف می کرد‌.
توی اون مدت فهمیده بودم که همون یه دونه دختر رو داره و توی خونشون علاوه بر خودش و شوهرش و دخترش،خواهر زاده اش هم زندگی می کنه!
وقتی چندین سال پیش خواهرش و شوهرش توی سانحه آتیش سوزی فوت شده بودند پسر خواهرش که اون موقع حدودا ده دوازده سالش بوده رو آورده بودند پیش خودشون.می گفت شوهر خواهرم تمام اقوامش رو توی زلزله از دست داده بود و کسی رو نداشت منم که دلم‌ نمی اومد و چشم نداشتم تنها یادگار خواهرم رو آواره اینور اونور ببینم آوردمش پیش خودمون تا با ما زندگی کنه.
خیلی از خواهر زاده اش تعریف می کرد.می‌ گفت : محسن رو عین پسر خودمون بزرگش کردیم مهتاب رو مثل خواهر خودش می دونه!توی دانشگاه همیشه بهترین معدل برای محسن بود!
با پشتکار و تلاش خودش الان یه وکیل فوق العاده موفقه،فقط کافیه دست و آستین براش بالا بزنیم و یه زن براش بگیریم اینطوری دیگه خیالم کاملا از بابت محسن راحت میشه و اون دنیا پیش خواهرم شرمنده نیستم.
مرجان خانم می گفت:وقتی دانشگاه قبول شد اومد تهران برای دانشگاه بعد هم‌ همین جا موندگار شد و از وقتی ما اومدیم تهران ازش خواسته ام مثل قدیم دوباره دور هم زندگی کنیم،مخصوصا که تا چند وقت دیگه مهتاب قراره بره سر خونه زندگی خودش و یهو دورم خالی
 

میشه اینجوری بعد از مهتاب هم بازم محسن هست و جای خالی مهتاب اونقدر دیگه خار چشمم نمیشه،محسن هم خدا رو شکر قبول کرد،میگه خاله اینجوری بهترم هست وقتی تنها زندگی می کردم کسی نبود موقعی که میام خونه یه لیوان آب دستم بده، داشتم دیگه افسردگی می گرفتم!
انقدر از محسن تعریف می کرد که من ندیده می دونستم محسن حتی رنگ و غذای مورد علاقه اش چیه!چند باری برای خرید لوازم مورد نیاز سفارش های مهتاب با مرجان خانم رفتیم بازار و خرید کردیم و چند باری هم رفتم خونشون تا لباس رو برای مهتاب پرو کنم.
راستش رو بخوام بگم من ندیده از محسن خوشم اومده بود از بس که مرجان خانم ازش تعریف می کرد.یکی دو باری هم عکسش رو دیده بودم.
چهره خوب و مردونه ای داشت‌.دلم می خواست می تونستم از نزدیک ببینمش.البته به قول بعضی ها فقط روش کراش داشتم،چون یه جورایی میدونستم قرار نیست اون از حس من مطلع بشه چه برسه به ازدواج و این مسائل!آخه به نظرم نشدنی هم بود.اون یه وکیل برجسته و درس خونده و عالی اون وقت من کسی که از درس فراری بودم و حتی دانشگاه برای تفریح هم نرفته بودم.با خودم می گفتم زیادی خوش خیالی اگر یک درصد فکر کنی که حتی یک درصد بخواد اتفاق مثبتی بین شما دو تا بیفته.
اما بالاخره دیدمش.چند باری به بهونه پرو لباس رفته بودم خونه مرجان خانم تا بلکه بتونم محسن رو از نزدیک ببینم.اون روز داشتم از خونشون خارج میشدم که جلو در محسن رو دیدم.
من رو که دید روبروش سرش رو انداخت پایین و سلام و احوال پرسی کرد و بعد رفت داخل من هم اومدم بیرون.یه جورایی مثل خود مرجان خانم خونگرم برخورد کرد.توقع نداشتم حتی درست حسابی جواب سلامم رو بده اما اون طوری سلام علیک کرد که انگار صد بار تا حالا من رو دیده و می شناسه!
راستش رو بگم خیلی ذوق کردم از اینکه خودش رو برام‌ نگرفته بود آخه به یکی از دوست هام‌ که در مورد علاقه ام به محسن گفته بودم کلی سرزنشم کرد و گفت که : تو چطور این همه دلبسته کسی شدی که اصلا تا حالا از نزدیک ندیدیش؟
معلومه که مرجان خانم از خواهر زاده خودش تعریف می کنه کی میگه ماست من ترشه؟تو ندیده و نشناخته عاشق تعریف و تمجید هایی شدی که مرجان خانم از پسرش یا همون خواهر زاده اش کرده تازشم اون مگه وکیل نیست؟
فکر میکنی با اون همه کبکبه و دبدبه میاد به تو نگاه کنه؟شانس بیاری جواب سلامت رو بده!مگه نمیگی خیلی پولدارن و آدم‌ حسابی هستن؟پسره به چی تو باید دلخوش کنه؟اگر تحصیل کرده بودی حالا یه چیزی ولی تو در مقابل اون خیلی کمی!!
انقدر این چیزا رو گفته بود که خودمم باورم شده بود که اگر روزی

محسن رو ببینم قرار نیست حتی جواب سلامم رو بده بخاطر همین یه احوال پرسی اون همه سر ذوقم آورده بود.
برای من همین که یه ذره بهم توجه کرده بود و بالاخره تونسته بودم از نزدیک ببینمش کافی بود!مرجان خانم بعد از دوخت و تحویل سفارش های دخترش، برای مجلس عقد و عروسی دخترش برای خودش هم سفارش داد.
از اینکه باز هم می تونستم به خونشون رفت و آمد کنم تا بلکه بتونم دوباره محسن رو ببینم خیلی خوشحال بودم.نمی دونم چرا و چطور محسن اون همه ذهنم رو درگیر کرده بود.اما متاسفانه تا زمان تحویل لباس های مرجان خانم دیگه نتونستم ببینمش!
با مرجان خانم حسابی دوست شده بودم.
با اینکه تقریبا هم سن و سال دخترش بودم اما اخلاقش جوری بود که همه رو شیفته خودش می کرد و اصلا اختلاف سنی که باهاش داشتم به چشم نمی اومد.بعد از تحویل لباس ها مرجان خانم بهم یه کارت دعوت داد و اصرار کرد حتما به جشن عروسی مهتاب برم!مگه میشد نرم؟
از خدام بود برم چون مطمئن بودم می تونم محسن رو ببینم!
با خودم عهد کردم بعد از عروسی دیگه تمام تلاشم رو بکنم که به محسن نه فکر کنم نه هیچی!با این تصمیم قرار شد برای خودم یه لباس خیلی خشگل و عالی بدوزم که در عین حالی که شیک باشه خیلی هم باز نباشه!
چند وقتی رو درگیر لباس بودم و بعد هم یه آرایشگاه نوبت گرفتم تا یه آرایش شیک و لایت و خوب داشته باشم.می خواستم محسن من رو توی بهترین حالت خودم ببینه!با اینکه می دونستم هیچ حسی بهم نداره اما یه حسی بهم می گفت شب آخر همه تلاشم رو بکنم تا یه جوری به چشمش بیام و اگر هم نشد که دیگه هیچی!بالاخره شب عروسی رسید.
همه چیز خیلی عادی و معمولی پیش رفت!بر خلاف تصورم مجلس مردونه و زنونه جدا بود و اصلا محسن رو ندیدم.حتی وقتی محسن همراه داماد وارد شد من رفته بودم توی اتاق پرو تا لباس بپوشم و برگردم خونه!
توی دلم عزا گرفته بودم که حتی نتونستم برای آخرین بار ببینمش!عروس و داماد می خواستن با بدرقه فامیل و آشنا برن خونه خودشون.من رفتم که تبریک بگم و خداحافظی کنم.
بعد از خداحافظی از مهتاب و شوهرش رفتم سراغ مرجان خانم.وقتی فهمید می خوام برم خونه مخالفت کرد و گفت بعد از اینکه مهتاب رو فرستادیم خونه خودش تو رو خودمون می رسونیم خونه نگران نباش!انقدر اصرار کرد که نتونستم نه بیارم.
موقع عروس کشون من رو سپرد به محسن و گفت : تو که تنهایی این دوست من رو همراه خودت

داشته باش بعد از اینکه مهتاب رو رسوندیم محدثه رو برسون خونشون خوب نیست تنها بره!محسن هم که به قول مرجان خانم کلا رو حرف خاله اش نه نمی آورد قبول کرد و من رو سمت ماشینش راهنمایی کرد.اگر بگم‌ توی دلم عروسی بود دروغ نگفتم.
چقدر اون لحظه خدا رو شکر کردم و توی دلم قربون صدقه مرجان خانم رفتم که دیگه حد و گفتن نداره!و ذوق مرگ شدن من وقتی بود که در جلو رو برام باز کرد تا بشینم.تا جای من نباشید نمی فهمید که چقدر اون لحظه من ذوق داشتم.
خلاصه که اون شب من به همراه محسن مهتاب و شوهرت رو بدرقه خونه خودشون کردیم و بعد هم‌ محسن من رو رسوند خونه!با اینکه توی ماشین فقط چند کلمه صحبت کردیم اون هم فقط در حدی که محسن آدرس خونمون رو پرسید و من جوابش رو دادم اما همون چند کلمه برای من کافی بود.
چون از اون فاصله کم تن صداش رو شنیده بودم و صداش رو برای خودم توی ذهنم ثبت کرده بودم تا بعد ها با یادآوریش غرق لذت بشم!من زیادی عاشق شده بودم.بدون هیچ دلیل و منطقی دیوانه وار عاشق محسن شده بودم.اما خب بد به حال من که قرار بود دیگه نبینمش.از فرداش طبق قولی که به خودم داده بودم‌ تلاش می کردم دیگه به محسن فکر نکنم اما تلاشم کاملا بیهوده بود.
همش تصویرش جلو نظرم بود و همش صداش توی گوشم می پیچید.هر روز خودم رو بیشتر توی کار فرو می بردم تا سرم گرم بشه و کمتر بهش فکز کنم.
یک ماه بعد از عروسی مهتاب بود که مرجان خانم اومد دیدنم.کلی گله کرد که چرا دبگه بهش سر نزدم و خبری ازش نگرفتم.اون بنده خدا نمی دونست که من از عمد خودم رو ازشون دور نگه میدارم تا فکر و خیال خواهر زاده اش از سرم بره!
بعد از کلی حرف زدن و تعارفات معمول من رو برای آخر هفته دعوت کرد خونشون.هر چی بهونه آوردم قبول نکرد و آخر سر مجبور شدم قبول کنم‌.تا آخر هفته برسه من هر روز و هر ساعت استرس داشتم حتی گاهی از اضطراب و استرس حالت تهوع می‌گرفتم.
روزی که می خواستم برم خونشون یه تیپ کاملا ساده زدم و تقریبا هیچ آرایشی نکردم.نمی خواستم الکی خودم رو دلخوش کنم که ممکن هست محسن رو ببینم یا شاید اتفاق مثبتی بینمون بیفته!
وقتی رفتم اونجا کسی نبود.فقط من بودم و مرجان خانم می گفت شوهرش و محسن مردونه با دوستاشون رفتم باغ و تفریح.خدا رو شکر محسن نبود چون همه ی استرس من بخاطر دیدنش بود و حالا که نبود کمی راحت تر بودم.بعد از ناهار مرجان خانم آلبوم هاشون رو آورد و نشونم داد.
دم غروب بود و می خواستم برم خونه که مرجان خانم گفت راستش محدثه جون امروز گفتم بیای اینجا چون می خواستم در مورد یه مسئله مهمی باهات حرف بزنم.پرسیدم چیزی شده؟گفت

نه نگران نباش ایشالا که خیره!گفتم چیشده مرجان خانم؟
گفت اون شب منظورم شب عروسی مهتابه،خواهر شوهرم تو رو دیده بود و در موردت پرس و جو کرد و بعد انگار تو رو به جاریش پیشنهاد داده چون جاریش دنبال یه دختر خوب و با اصالت و خانواده دار مثل تو می گرده برای پسرش امروز خواستم بیای اینجا تا در مورد موضوع خواستگاری و ازدواج باهات صحبت کنم‌.
نمی دونستم توی اون موقعیت دقیقا چی باید بگم.یکم من و من کردم که گفت الان نیاز نیست جواب بدی ضمن اینکه یه خواستگار دیگه هم هست!
این بار واقعا متعجب شدم.خواستگار اونم دو تا دوتا!؟منتظر به مرجان خانم نگاه کردم که گفت راستش من از همون اول که دیدمت ازت خوشم اومد هم از خودت هم از شخصیت و خانومیت هم از هنر و هنرمندیت،بخاطر همین زیر نظر گرفتمت که خدا رو شکر دیدم از همه نظر مورد تایید هستی بعد عروسی مهتاب به محسن پیشنهاد دادم که محسن گفت نکته منفی ازت ندیده که بخواد رد کنه و اگر من میگم گزینه مناسبی هستی اونم حرفی نداره،قرار شده اگر موافق باشی با اطلاع خانواده ها یه مدت با هم رفت و آمد کنید اگر نظر هر دوتون مثبت بود به میمنت و مبارکی بریم سراغ عقد و باقی مسائل!
اون لحظه من روی زمین نبودم.حس می کردم دارم از خوشی پرواز می کنم.یعنی ممکن بود من به آرزوم رسیده باشم؟
دندونام رو روی هم محکم فشار می دادم تا از ذوق و شوق زیادم جیغ نکشم.
توی خوابم هم همچین چیزی رو نمی دیدم.یکم سکوت کردم و بعد یه نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم و بعد گفتم والا نمی دونم چی بگم،من پسر فامیلتون رو که حقیقتا ندیدم و هیچ شناختی ازشون ندارم که نظری بدم ولی در مورد آقا محسن من که بدی ازشون ندیدم یعنی ظاهرشون که کاملا موجه هست...
دیگه مغزم قفل کرد و کلمات از ذهنم فرار کرد.هیچی دیگه نداشتم که بگم تا بفهمه که من با محسن موافقم و بقیه اصلا برام مهم نیستن.مرجان خانم که دید حرفی برای گفتن ندارم انگار فهمید قضیه چیه که بغلم کرد و گفت قربونت برم من،پس من با مادرت تماس می گیرم و یه قرار آشنایی میذارم.شماره رو از من گرفت و خداحافظی کردم و از خونشون خارج شدم.انقدر انرژی داشتم که می تونستم کل دنیا رو بدون خستگی پیاده راه برم.
فرداش مرجان خانم با مادرم مفصل صحبت کرد و بعد هم پدر و مادرم و من رو دعوت کرد به یه رستوران.اون شب توی رستوران

خانواده ها با هم آشنا شدن و قرار شد تحت نظر خانواده ها مدتی رو من و محسن با هم رفت و آمد کنیم و اگر طرفین موافق بودند و همه چیز اوکی بود رابطه رو رسمی کنیم.
بعد از رستوران مادر و پدرم کلی از محسن و خانواده اش تعریف کردند و مشخص بود که کاملا اون ها رو پسندیدن.
البته مشخص بود که خانواده مرجان خانم مورد پسند بودند مخصوصا محسن چون هر چیزی که پدر و مادر ها آرزوشونه دامادشون داشته باشه رو محسن داشت.فقط مادرم می گفت اختلاف سنیتون زیاده.
محسن حدود ده سال از من بزرگ تر بود که از نظر من اصلا چیز بدی نبود.
بماند که سن و سالش اصلا توی ظاهرش معلوم نبود که به ظاهر میخورد که نهایتا چهار پنج سال از من بزرگ تر هست.من و محسن حدود شیش ماه با هم معاشرت کردیم.من هر لحظه بیشتر عاشقش می شدم.
مرد آروم و صبوری بود احساساتش رو به زبون نمی آورد اما از رفتارش میشد فهمید که حس اون هم‌ به من مثبت هست.بعد از شیش ماه قرار شد که رابطه رو رسمی کنیم اما محسن گفت قبلش باید موضوعی رو بهم بگه!
غروب اومد دنبالم و رفتیم یکم چرخیدیم و حرف زدیم.بعدش رفتیم یه کافی شاپ که به قول محسن سنگای آخرم وا بکنیم و اگر خدا بخواد آخر هفته بیان خونمون برای صبحت های نهایی و بله برون و...!
محسن گفت ببین محدثه جان من دوست دارم زندگیمون با صداقت باشه یعنی دلم نمیخواد از هم چیزی پنهون داشته باشیم تا حالای زندگیم هر چیزی که نیاز بوده رو بهت گفتم و خبر داری اما چیزی هیت که بهتره بهت بگم درسته در حال حاضر اصلا اهمیتی نداره اما بنظر باید بدونی اینطوری خیال خودم راحت تره.گفتم:محسن تو داری منو نگران می کنی قضیه چیه؟ گفت نه اصلا جیزی نیست که نگران بشی فقط لازمه بدونی من توی گذشته ام از یکی خوشم می اومده و خب این حس توی همون گذشته مونده اما خب گفتم که معتقدم زن و شوهر نباید هیچ چیزی از هم پنهون داشته باشن بخاطر همین نیاز دیدم این قضیه رو بهت بگم.حس بدی بهم دست داده بود.
فکر می کردم‌اینکه این قضیه رو داره مطرح میکنه شاید بخاطر اینه که هنوزم بهش علاقه داره چون اگر واقعا انقدر بی اهمیت بود چرا هنوز باید یادش مونده باشه و حتی بخواد مطرحش کنه؟!
گفتم : میشه بیشتر در موردش بگی؟گفت : من توی دوران بلوغ از مهتاب خوشم می اومد یعنی خب طبیعی هم بود حسی که داشتم.دختر خاله ام تنها دختری که نزدیکم بود و می تونستم باهاش صحبت کنم ( اختلاف سنی مهتاب و محسن تقریبا پنج سال بود ) اون موقع مهتاب فکرم رو مشغول ورده بود و فکر می کردم با

تنها کسی که میل دارم ازدواج کنم فقط و فقط مهتاب هست البته اون هیچ وقت در مورد این حس من چیزی رو نفهمید و من هم به هیچ وجه اشاره ای به این قضیه نکردم اون‌حسی که داشتم رو مثل یک راز نگهداشتم و البته که بعد از اینکه رفتم دانشگاه و سنم بالاتر رفت و پخته تر شدم متوجه شدم اون حس من فقط یه حس زود گذر بوده که سر منشاء اون بلوغ و تغییرات هورمونی بوده و نه چیز دیگه ای، گفتم که چیزی نیست که نگران بشی چون این قضیه بر میگرده به سال ها پیش و در حال حاضر مهتاب برای من فقط و فقط یک خواهر هست و همون عشق و عداقه ای که بین خواهر و برادر ها هست بین من و مهتاب هم هست.
محدثه دارم تاکید می کنم که چیزی نیست که بخوایی ناراحت بشی یا نگران بشی اما لازم دیدم به عنوان همسر آینده ام این قضیه رو بدونی و اطلاع داشته باشی چون توقع دارم منم هر چی توی گذشته تو هست رو مطلع باشم درسته که زندگی من و تو از جایی که با هم آشنا شدیم بهم دیگه مربوط میشه و قرار نیست اتفاقاتی که توی گذشته تو افتاده باعث بشه دیدگاه من نسبت به تو تغییری بکنه چون این محدقه ای که توی این چند وقت شناختم بنظرم کاملا مقبول و قابل تایید هست اما خب می خوام همه چیز رو در موردت بدونم بنظرم جفتمون این حق رو داریم که از گذشته همدیگه باخبر باشیم.من فقط صدای محسن رو می شنیدم و هیچ درک درستی از حرف هاش نداشتم.
فقط چهره مهتاب جلوی چشمم بود.
با اینکه محسن همش تاکید می کرد که چیزی بین مهتاب و خودش نبوده مخصوصا که الان مهتاب متاهل هست و شنیده بودم که توی دانشگاه با شوهرش آشنا شده و شوهرش استادش بوده و شدیدا بهم علاقمند بودن اما با اون حس حسادتی که عین خوره به جونم افتاده بود اصلا نمی تونستم کنار بیام.
با اینکه خیلی حس مسخره ای بود چون به قول محسن فقط یه حس زودگذر بوده و حالا هم انتخاب محسن من بودم اما نمیدونم چرا همش افکار منفی توی سرم بالا و پایین میشدن.محسن انگار فهمیده بود که حالم بد شده از شنیدن حرف هاش که گفت :محدثه جانم الکی اعصاب خودت رو خراب نکن من به خاک پدر و مادرم قسم می خورم که در حال حاضر تو مهم ترین و با ارزش ترین زنی هستی که من بهش احساس علاقه دارم،مطمئن باش اونقدر برام مهمی و اونقدر دوستت دارم که اگر بخوام هم نمی تونم به کس دیگه ای فکر کنم پس با افکار الکی خودت رو درگیر نکن عزیزم.
اولین باری بود که انقدر مستقیم و صریح در مورد احساسش به من صحبت می کرد.همین

که قسم خورد فهمیدم حرفش عین واقعیت هست چون می دونستم فقط و فقط در موارد خاص قسم می خوره و اصلا عادت به گول زدن آدم ها و فریب دادنشون با دروغ رو نداشت.
پس بهش اعتماد کردم و بی خیال همه ی فکر و خیالات منفی شدم.مهم این بود که محسن در حال حاضر من رو دوست داشت و من انتخابش بودم.
اون شب به خانواده ام گفتم که محسن و خانواده اش آخر هفته قراره برای بله برون بیان.البته فرداش هم مرجان خانم که حالا بهش مرجان جون‌ می گفتم‌تماس گرفت و هماهنگی های لازم رو با مادرم انجام داد.
دیگه از خدا چی می خواستم وقتی به بزرگ ترین خواسته و آرزوم یعنی ازدواج با محسن رسیده بودم؟بالاخره آخر هفته رسید و تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کردن.
از اینکه میدیدم محسن هم مثل من از این ازدواج راضی و خوشحال هست قلبا احساس خوشبختی می کردم.یکسال بعد از اون بله برون من و محسن عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون.
محسن از همه نظر عالی بود.امکان نداشت کسی محسن رو کنار خودش داشته باشه و خوشبخت نباشه جوری که تک تک دخترها و اطرافیانمون به رابطه من و محسن حسودی می کردند حتی گاهی دختر خاله ام علنا بهم می‌گفت :بابا تو خر شانس بودی وگرنه آدمی که مخش انقدر نمی کشید که چهارتا کلاس و درس مدرسه رو پاس کنه چطور تونست مخ همچین کیس مناسبی رو بزنه و تورش کنه؟
شایدم زیادی کار بلد بودی که محسن رو تور کردی وگرنه ما همه فکر می کردیم با کودن بودن تو حتما رو دست خاله میمونی!حرف هاش عین چاقو توی قلبم فرو رفت اما محسن که انگار شنیده بود چیا گفته توی همون جمع گفت:دخترهایی که دنبال مخ زدن و تور کردن باشن مطمئن باشید تا همیشه به دنبال شکار خوب می گردن و در آخر هم بدترینش نصیبشون میشه اما محدثه جان اصلا همچین شخصیت چیپی نداشت که بخواد کسی رو تور کنه،خدا بهش یه قلب بزرگ داده که مطمئنا هر کسی روح و قلب بزرگش رو ببینه عاشقش میشه و من هم وقتی دیدم همچین الماس گران بهایی نزدیکمه زرنگی کردم و اجازه ندادم ذره ای ازم دور بشه.
محسن مدلش اینجوری بود یعنی با اینکه خیلی اهل رمانتیک بازی نبود اما می دونست کجا و کی وقتشه که ابراز علاقه کنه تا دل من بیشتر از قبل به زندگی و رابطمون گرم بشه.محسن ازم حمایت کرد برای خودم یه مزون زدم و چند نفری هم توی کارگاهم شروع به کار کردند.
با کمک و پشتیبانی محسن زن موفقی شده بودم که دلیل اصلی موفقیتم عشق و حمایت محسن بود البته محسن معتقد بود این پیشرفت و موفقیت بخاطر تلاش و پشتکار و استعداد خودمه!زندگی خوب و شادی رو کنار هم داشتیم تا اینکه من باردار
 شدم.
از شنیدن خبر بارداری من محسن به قدری خوشحال شد که حد و اندازه نداشت.
روزی نبود که از سرکار برگرده و یه تیکه لباس و لوازم یا اسباب بازی برای بچه نخریده باشه.با اینکه هنوز جنسیت بچه مشخص نشده بود اما محسن که شدیدا عاشق بچه بود ذوق داشت و براش خرید می‌ کرد.می‌گفت دلم نمی خواد دست به سیاه و سفید بزنی‌.
اما من نمی تونستم همش توی خونه بمونم و با مراقبت زیاد می رفتم مزون.ماه سومم بود که دختر خاله ام ( همونی که خیلی باهام‌ مشکل داشت) اومد مزون برای خرید.
اونجا بود که محسن اومد دنبالم چون قرار بود بریم دکتر.به دختر خاله ام گفتم :بچه ها اینجا هستن راهنماییت میکنن برای خرید من برم محسن اومده دنبالم باید بریم جایی کار داریم.
خداحافظی کردم و خواستم از پله ها بیام پایین ؛ دو سه تا پله رو بیشتر رد نکرده بودم که دختر خاله ام با سرعت اومد از کنارم رد بشه که انگار از قصد من رو هول داد و رد شد و رفت.
منم که اصلا حواسم نبود بخاطر اون برخوردی که داشتیم پام لیز خورد و از پله ها پرت شدم پایین.تعداد پله ها زیاد بود و باعث شد دستم بشکنه و بچه ام سقط بشه‌.
محسن وقتی فهمید چه اتفاقی افتا ه که من از پله ها پرت شدم خیلی عصبی شد و می خواست از دختر خاله ام شکایت کنه چون معتقد بود این اتفاق عمدی بوده اما من وقتی اشک های دختر خاله ام رو دیدم که می‌ گفت از عمد نبوده و اتفاقی شده بخاطر خاله ام محسن رو منصرف کردم.
محسن مشخص بود که خیلی عصبانیه اما بخاطر من و شرایطم چیزی نمی‌گفت‌.
بعد از سقط بچه تا یک هفته محسن حالش گرفته بود و ناراحتیش کاملا مشهود بود اما با این حال هوای من رو داشت و همش دلداریم‌ میداد و می گفت نگران نباش هنوز جوونیم و راه زیاد داریم و می تونیم دوباره بچه دار بشیم تو فقط مواظب خودت باش و به خودت برس تا زودتر خوب بشی.
یک ماه بعد از اون اتفاق بود که رفته بودیم درمانگاه تا من گچ دستم‌ رو باز کنم.
گوشی محسن زنگ خورد و جواب داد و وقتی قطع کرد گفت : خاله بود گفت بریم اونجا.بعد از درمانگاه دیگه دم غروب بود که رفتیم خونه مرجان جون.
علی آقا ( شوهر مرجان جون) خیلی عصبی بود‌.به قول معروف کارد میزدی خونش در نمی اومد.مرجان جون هم نگران بود و عصبی.سلام علیک کردیم که محسن پرسید: چیشده؟
مرجان جون گفت:معلوم شده سهراب خان ( شوهر مهتاب ) قبلا ازدواج کرده بوده و از ازدواج قبلیش یه
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mohadese
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه jpevg چیست?