تمنا قسمت اول - اینفو
طالع بینی

تمنا قسمت اول

سلام اسم من تمنا. متولد سال هزار و سيصد و شصت و يك هستم . داستان زندگيمو ميخوام براتون از سال هشتاد و يك تعريف كنم ... اونموقع ها من يه دختر بيست سال و پر شر و شور بودم...


صورت نسبتا زيبايي داشتم، نميگم خيلي خوشگلم ، ولي زشتم نبودم. لبهاي گوشتي و بيني كمي كشيده . صورت گرد دو چشماي تقريبا درشت... قدم متوسط و لاغر اندامم.
من تو يه خانواده چهار نفره بزرگ شدم ! تك دختر هستم و به جز خودم يه برادر دو سال از خودم كوچيكتر دارم .
وضع ماليمون هيچ وقت خوب نبود ... پدرم كارگري ميكرد و مادرم خونه دار بود . اهل مشهد هستم . خونمون تو يكي از محله هاي معمولي مشهد بود.
ولي با تمام اينا من يه دختر پر انرژي با كلي رويا و ارزوهاي قشنگ بودم... هيچ وقت به خاطر نداري به خانوادم فشار نميوردم و هميشه به چيزي كه داشتيم قانع بودم . چون معتقد بودم بابام هر كاري ازش بر مياد براي ما انجام ميده و من خودم ميتونم وقتي برم سر كار به همه ارزوهام برسم...تو فاميل ما تقريبا همه مثل ما بودن . هممون معمولي بوديم و زندگي هاي ساده اي داشتيم . مامانم از همون اول بين من و برادرم فرق ميذاشت . هميشه داداشمو بيشتر از من دوست داشت . دليلشو نميدونم ولي تو رفتاراش اين موضوع خيلي مشخص بود . ولي من ناراحت نميشدم ، هميشه ميگفتم چون برادرم از من كوچيكتره مامان نسبت بهش اينجوريه.
كلا ادمي نبودم كه بخوام زود ناراحت شم يا كينه اي از كسي به دل بگيرم .
به قول دختر خالم كه ميگفت تمنا سرخوشِ .
واقعا هم همينطور بودم همه چيز و براي من قشنگ بود و از نظر من زندگي خيلي زيبا بود...
ولي نميدونستم روزگار چه نقشه هايي برام داره .


من تحصيلات زيادي ندارم . تا دوم راهنمايي درس خوندم . هم به درس علاقه نداشتم هم واقعا بابام توانايي پرداخت هزينه هاي مدرسه رو نداشت .
بيست سالم بود كه يكي از همسايه ها از مادرم اجازه خواست كه براي خاستگاري من بيان .
شب وقتي بابا از سر كار برگشت و مامان داشت براش تعريف ميكرد من شنيدم . سني نداشتم و فكر ميكردم با ازدواج كردن ميتونم به همه ارزوهام برسم ... با شنيدن حرف هاي مامان قند تو دلم اي ميشد و حسابي ذوق ميكردم .
وقتي حرف مامان تموم شد بابا در جوابش گفت : خب بگو بيان . ما كه توقع نداريم با اين وضعمون يه بچه پولدار بياد براي تمنا ! پس همينا خوبن . هم طبقه هستيم و چند ساليه ميشناسيمشون.
مامان سري تكون داد و گفت : باشه ! هر چي قسمت باشه .
چشم به هم زدم سه روز گذشت و روز خاستگاري رسيد .
زري خانوم همسايمون كه كه براي پسرش جمال از من خاستگاري كرده بود به همراه همسرش و سه تا دختراش اومدن . جمال تك پسر بود و به جز خودش سه تا خواهر از خودش بزرگتر داشت . بيست و سه سالش بود و تو يه تعميرگاه ماشين شاگردي ميكرد .
اونشب بعد از اينكه كمي گذشت بزرگترا به ما گفتن كه بريم تو اتاق و حرف بزنيم . با خجالت رفتم طرف اتاق و جمال پشت سرم اومد . چند دقيقه اي هيچ كدوم رومون نميشد حرفي بزنيم كه جمال گفت : خوبي !
با خنده گفتم : مرسي شما خوبين .
جمال سرش و انداخت پايين ، پيشونيش عرق كرده بود . معلوم بود اونم خيلي موذبه .
ولي سر حرف و باز كرد و گفت : خب تمنا خانوم ، من از شما خوشم مياد و خودم از مادرم خواستم براتون پا پيش بذاريم . من هر چي دارم و ندارم و بهتون گفتم ، در مورد خونه هم بايد يه مدتي طبقه بالا خونه پدريم زندگي كنيم تا بتونم خودمو جمع و جور كنم . اگه سوالي دارين بفرمايين .
واقعا سوالي نداشتم ! هيچ حرفي به ذهنم نميومد كه بخوام بزنم . جمال به نظرم پسر خوبي بود ، از همه مهمتر كاري بود و ميدونستم براي زندگيمون تلاش ميكنه .پس در جوابش گفتم : نه من حرفي ندارم .
هر دو از اتاق اومديم بيرون ، خواهر بزرگتره جمال كه اسمش سودابه بود گفت : خب عروس خانوم نظرت چيه ؟ شاه پسر ما رو پسنديدي؟
سرم و انداختم پايين و گفتم : من حرفي ندارم ، هر چي خانوادم بگن .
يكدفعه همه دست زدن و گفتن پس مباركه...
به همين راحتي خاستگاري ما انجام شد ، اونشب تصميم گرفتن خيلي زود ما نامزد كنيم كه بعدش خانواده من جهاز و اماده كنن و بعد يه جشن عروسي بگيريم .


همه چيز خيلي زود پيش ميرفت... اخه ما اهل خيلي تجملات نبوديم. اگه ميخواستيم هم نميتونستيم داشته باشيم . مامانم خيلي وقت بود كه از وانتي كه وسايل قسطي ميورد يه سري خورده ريز برام خريده بود . چند دست رخت خواب و يه سري وسايل اشپزخونه هم در حد خودمون برام گرفت و اين شد جهاز من .
ولي من خيلي خوشحال بودم . فكر اينكه قراره خانوم خونه خودم بشم باعث ميشد ذوق كنم و مدام خنده رو لبم بياد . جمال هر چند شب يك ساعت ميومد خونمون و من و ميديد . هنوز يخمون بين هم اب نشده بود . خيلي رسمي با هم حرف ميزديم .
اما مهرش افتاده بود تو دلم....
تا قبل جمال هيچ پسري تو زندگيم نيومده بود و حالا احساس ميكردم عاشق جمال شدم .اونم از حق نگذريم با نگاه هاي عاشقانش و محبتهايي كه ميكرد خوب دلم و ميبرد . مثلا هر وقت ميومد خونمون براي من خوراكي ميخريد و بعضي وقتا يه شاخ گل ميورد ...
همين توجه هاش براي من يه دنيا بود و حسابي ذوق ميكردم .
چند روز مونده بود به مراسم عروسي كه رفتيم خونه پر جمال براي تميز كردن اتاقي كه ما قرار بود توش زندگي كنيم . قبلا خونه زري خانوم رفته بودم ولي هيچ وقت طبقه بالا نرفته بودم.
اونروز سه تا خواهراي جمال سودابه، ربابه و فاطمه هم بودن و ميخواستن كمك كنن كه خونرو تميز كنيم و يه سوي از وسايل و بچينيم .
همه چيز خوب بود ! خانوادش دوستم داشتن و منم بهشون احترام ميذاشتم . جهازم و بعد از دو روز چيديم.
يه اتاق چهل متري بود كه يه اشپزخونه كوچيك داشت ، حمام و دستشويي با مادر شوهرم مشترك بود . ولي اصلا براي من چيز مهمي نبود ، اونموقع ها مخصوصا براي ما اين چيزا خيلي عادي بود ، چون ما از اول همينجوري زندگي كرده بوديم و توقع زيادي از زندگي نداشتيم ...
جمال خيلي خوشحال بود و روز شماري ميكرد براي روز عروسي . منم دل تو دلم نبود و خيلي هم استرس داشتم . ترس از تنها شدن با جمال و همسرش شدن خيلي اذيتم ميكرد . دو روز مونده بود به عروسي . فاميل زيادي نداشتيم ، چون خونمون با جمال اينا چندتا در بيشتر فاصله نداشت ، تصميم گرفتيم مردونه خونه اونا باشه و زنونه خونه ما . همه مشغول چيدن صندلي و چراغوني كردن جلوي در بودن و خال و هواي خونمون خيلي عوض شده بود . بابام ولي خيلي ناراحت بود ... همش به من نگاه ميكرد و ميگفت : يدونه دخترمُ دادم رفت ، تاج سرمُ دادم رفت .
منم ميرفتم بغلش ميكردم و با خجالت ميگفتم : العي قربون بابام برم ، من كه همين بغلم ! تازه اگه شما بگي نرو ، تا هميشه ميمونم پيش شما و از كنارت تكون نميخورم .
بابامم بغلم ميكرد و با خنده ميگفت : نه بابا جون تو فقط خوشبخت شو ...


بلاخره روز عروسي رسيد .
دختر يكي از همشايه لباس عروسي خودشو برام اورد و اومد خونمون كه من و اماده كنه .
وقتي كارش تموم شد و خودمو تو ايينه ديدم ، باورم نميشد اين منم ! ابروهام خيلي نازك شده بود و براي اولين بار صورتمو اصلاح كردم ، با ارايش غليظي هم برام كرد خيلي تغيير كرده بودم .
من كه خيلي خوشم اومد و همش با لبخند به خودم نگاه ميكردم. مامانم با اسفند اومد تو اتاق و همش برام ذكر ميگفت . همه خوشحال بوديم . سفره عقد اماده بود . چندتا از فاميل هاي درجه يك من و جمال اومده بودن كه براي مراسم عقد باشن .
عاقد خطبه عقد و خوند و من به عقد رسمي جمال در اومدم...
رو ابرا بودم و حسابي خوشحال بودم...
اونشب بهترين شب زندگيم بود . خودمو خوشبخت ترين دختر دنيا ميديدم و با افتخار كنار مَردَم راه ميرفتم . بلاخره مراسم تموم شد و من و جمال راهي خونه خودمون شديم . تو حياط وقتي داشتم با مامانم خداحافظي ميكردم و تو بغلش گريه ميكردم اروم يه دستمال بهم داد و گفت : دخترم اين دستمال و فردا وقتي برات صبحانه ميارم ازت ميگيرم . پشت گوش نندازي مادر!
استرس بدي گرفتم ، هيچي در مورد رابطه زناشويي نميدونستم . خيلي ميترسيدم . چشمي گفتم و دست تو دست جمال راهي خونمون شديم .
وقتي از پله ميرفتيم بالا انقد استرس داشتم كه دستام ميلرزيد. جمال هم اينو فهميد ، يكدفعه بدون توجه به خانوادش كه پايين پله بودن ، منو بغل كرد و برد بالا ... داشتم از خجالت اب ميشدم ، هر چي بهش گفتم منو بذار پايين گوش نميكرد . وارد اتاق خودمون شديم ، رختخوابمون اماده بود . جمال من و دراز كرد تو جا و شروع كرد به خنديدن . گفتم : اخه اين چه كاري بود جلوي مامانت اينا!!!! جمال گفت : زنمو بغل كردم ، خباف شرع كه نكردم !
اونشب جمال خيلي با من خوب رفتار كرد و با صبر و حوصله باهام وابطه برقرار كرد .
انقد باهام مهربون برخورد كرد كه من اصلا اذيت نشدم . يه شب رويايي با شوهرم داشتم و بعد از اسنكه من و مال خودش كرد بيشتر عاشقش شدم ... واقعا مامانم راست ميگفت كه زن و شوهر بعد ازدواج عاشق هم ميشن . الان ميفهميدم چي ميگفت. منم بعد از اينكه با جمال رابطه داشتم انگار احساسم بهش هزار برابر شده بود...
صبح زود مامان برامون صبحانه اورد و دستمال و از من گرفت .
زندگي متاهلي من شروع شد...
جمال صبح تا غروب سر كار بود و من وقتمو با مادر جمال و كار خونه پر ميكردم.
 

مادرش واقعا با من خوب رفتار ميكرد ، قبل اينكه با جمال ازدواج كنم هم زري خانوم هميشه منو دوست داشت . ولي خواهراي جمال نه! ميتونستم حسادت و تو رفتارشون حس كنم ، خيلي بهم تيكه مينداختن اما من اصلا ناراحت نميشدم و به دل نميگرفتم.
كلا ادمي نبودم بخوام زود ناراحت شم و جبهه بگيرم . زندگيم خوب يا بد ميگذشت ... وضع مالي خوبي نداشتيم ولي واقعا دلم با جمال خيلي خوش بود . جما منو دوست داشت و هميشه بهم احترام ميذاشت ، همين موضع باعث ميشد رابطه خواهراش هر روز با من بدتر شه . گاهي حتي وقتي منو ميديدن بهم سلام نميكردن ! ولي جلوي جمال خيلي باهام خوب بودن.
شش ماه از ازدواجم گذشت كه يه روز صبح با حالت تهوع بدي از خواب بيدار شدم . دويدم رفتم تو دستشويي و تا جون داشتم اوق زدم .
مادر شوهرم پشت دستشويي صدام ميزد و نگرانم بود ولي اصلا توان باز كردن در و نداشتم .
بلاخره به هر زوري بود تونستم از جام بلند شم .
وقتي اومدم بيرون مامان ، باباي جمال و خود جمال پشت در با هم پچ پچ ميكردن و ميخنديدن كه مادر جمال تا منو ديد گفت : الهي قربونت برم كه من و حسرت به دل نذاشتي! مباركه دخترم .
با بي حالي گفتم : چي مباركه مامان!
گفت : دخترم حامله اي ...
راستش وقتي اينو گفت خودمم خوشحال شدم ، ولي جلوي پدر شوهرم خيلي خجالت كشيدم و سرم انداختم پايين و گفتم : با اجازتون من ميرم بالا .
جمال و مادرش پشت سرم اومدن بالا ، جمال با خنده گفت : قربونت برم خانوم خوشگلم . مرسي .
با خنده گفتم : جمال يعني واقعا من حامله ام!
مادرش همون لحظه وارد اتاق شد و گفت : اره كه حامله اي ! من كه اين موها رو تو اسياب سفيد نكردم .
هممون خوشحال بوديم .
جمال من و برد دكتر و بعد از انجام ازمايش خون معلوم شد كه مادر جمال درست گفته و من حامله ام .
دوتا جعبه شيريني گرفتيم و رفتيم اول خونه مامانم بعد هم خونه مادر جمال . همه خيلي خوشحال بودن . مخصوصا مامان باباي جمال ، اولين نوه پسريشون بود .
شب خواهراي جمال هم اومدن ، خواهر وسطيش تا پاش و گذاشت تو خونه گفت : ميذاشتي برسي! وقت واسه جا پا سفت كردن بود .
منم بدون اينكه بهش اهميت بدم با خنده گفتم : شما هم كفشت و در بيار من كه فرار نميكنم ابجي ، بعدش بيا بهم بگو .
اونم با حرص نگاهي بهم كرد و گفت : بذار دنيا بياد ، 
، بعد زبون درازي كن .
ديگه چيزي نگفتم و رفتم داخل . انقد خوشحال بودم كه هيچي نميتونست اين خوشحالي و خراب كنه .
دوران بارداري سختي داشتم . ويار خيلي بدي داشتم و حال خوبي نداشتم . جمال خيلي كمكم ميكرد و مادرش خيلي هوامو داشت . اما من خودم معذب بودم كه انقد بخاطر من اذيت ميشن . خواهراي جمالم معتقد بودن من خودمو لوس كردم و هيچيم نيست . مامانم خيلي بهم سر ميزد و تو كارا كمكم ميكرد . هر جوري بود روزگار و ميگذرونديم و اين دوران و پشت سر ميذاشتيم ....
تا اينكه بلاخره روز زايمانم رسيد...
خيلي روز سختي بود ... انقد درد داشتم كه نفس كشيدنم برام سخت بود ... ولي بعد از چند ساعت درد كشيدن و جيغ زدن بلاخره خدا به من لطف كرد و دختر نازم و بغل كردم ...
يه دختر تپل ، سفيد و پشمالو .
لحظه اي كه گذاشتنش تو بغلم انگار صاحب دنيا شده بودم . بوي گل ميداد و من مست اون بو شده بودم .
بچه رو ازم گرفتن براي تميز كردن و لباس پوشوندن . تا از بغلم برش داشتن ، شروع كردم به گريه كردن ، انگار درد چند لحظه قبلم يادم رفته بود و فقط دلتنگ بچم بودم ، حتي تحمل نداشتم براي يك لحظه از من دورش كنن . پرستار با خنده گفت : دختر چرا گريه ميكني ؟ الان لباس تنش ميكنن و براي شير خوردن ميارنش.
با اشك گفتم : كاش تو بغل من تنش ميكردن .
پرستار خنده اي كرد و گفت : اي دختر حالا انقد بغلش ميكني كه خسته ميشي ...
من و بردن تو بخش . همه خانوادم بودن و همه خوشحالي ميكردن ، دخترم و اوردن و دادان بغل جمال .
جمال سر از پا نميشناخت ... تمام بخش و شيريني ميداد و همش ميخنديد .
خانواده هامونم خيلي خوشحال بودن .
پدر جمال همونجا گفت : اين دختر خيلي خوشگل و سفيده ! اسمش و بذاريد زيبا .
ما هم حرفي نزديم و قبول كرديم .
بعد از چند ساعت مرخص شدم و همگي رفتيم خونه . جمال از اول بارداريم پول جمع كرده بود تا روز زايمانم برامون قربوني كنه ، يه گوسفند برامون قربوني كرد و گوشتش و تو كل محل پخش كرد .
همه چيز خوب پيش ميرفت ...
زيبا روز به روز بزرگتر و شيرين تر ميشد .
ولي خوب رشد نميكرد . من خيلي نگران بودم . اما مادر شوهرم ميگفت : دختر بايد ريزه باشه . ولي من ته دلم هميشه نگران بودم .
دخترم شش ماهه شده بود ولي خيلي كم وزن گرفته بود و رشدش نسبت به همسناش اصلا خوب نبود .
تا اينكه كم كم به خودمون اومديم و متوجه شديم زيبا صورتش زرد شده !
مامانم ميگفت : گرميش كرده ! مادرشوهرم ميگفت بخاطر هوا!
هر كس يه چيزي ميگفت ولي دل من اروم نميگرفت ...
يك هفته گذشت و زردي صورت زيبا نرفت ،
 تخم چشمش هم زرد شد .
رو دستش جاي كبودي هاي كمرنگي بود ، ديگه هيچ كدوم نميدونستيم چرا زيبا اينجوري شده .
با مادر جمال برديمش دكتر ، دكتر تشخيص زردي داد!
مادر جمال تمام روز خنكي به زيبا ميداد و با وجود اينكه داروهايي كه دكتر داده بود و بهش ميداديم ولي اصلا دخترم خوب نميشد .
ديگه بي قرار شده بود و همش گريه ميكرد .
هر كاري ميكرديم اروم نميشد. ديگه واقعا كم اورده بودم ، منم پا به پاي زيبا گريه ميكردم . تا اينكه يه شب حال زيبا خيلي بد شد نصف شب با جمال برديمش بيمارستان .
دكتر گفت بايد بستري شه وگرنه بچتون از دست ميره .
من مثل يخ زده شوكه از حرف دكتر ماتم برده بود . نميدونستم چرا اين حرف و ميزنه ، جمال از دكتر پرسيد كه مشكل زيبا چيه !
ولي دكتر در جوابش فقط گفت : فعلا نميتونم نظر قطعي بدم! بايد بستري شه تا بتونيم ازش ازمايش بگيريم بعد بهتون ميگم .
من و جمال خيلي حالمون خراب شد .
هم پول كافي براي بستري زيبا نداشتيم ، هم دخترمون داشت از دستمون ميرفت و كاري ازمون بر نميومد .
جمال گفت هر جوريه پول جور ميكنه ، و ما زيبا رو بستري كرديم .
من شب موندم بيمارستان و قرار شد جمال بره تا بتونه پول جور كنه .
يك هفته گذشت ...
زيباي من روز به زور حالش بدتر ميشد و دكترا فقط ميگفتن بايد صبر كنيد تا بفهميم مشكلش چيه !
جمال با كلي بدبختي تونست يه پولي قرض كنه تا بتونيم از پس هزينه هاي بيمارستان بر بيايم...
بلاخره بعد از يك هفته ، دكتر من و جمال و صدا كرد .
با كلي خوشحالي وارد اتاقش شديم ، خيلي اميدوار بوديم كه الان ميخواد بهمون خبر خوش بده و بگه دخترمون قراره خوب بشه. ولي بعد از اينكه وارد اتاق شديم دكتر خيلي بي مقدمه گفت : متاسفانه بايد بگم دخترتون سرطان خون داره ! نميتونم قطعي بگم ولي احتمال قوي اين بيماري مادر زادي هست و از اول باهاش بوده .
ديگه چيزي نشنيدم ، شروع كردم به گريه كردن و جيغ زدن . جمال هم حالش از من بدتر بود . ميزد رو سرش و اشك ميريخت ...
دكتر چندتا پرستار صدا زد و ازشون خواست مارو از اتاق ببرن .
اون روز تو اون بيمارستان ، تمام روياهاي من تموم شد . مني كه هميشه با هر مشكلي ميخنديدم و ميگفتم خدا بزرگه! اون روز انقد كم اوردم كه مدام كفر ميگفتم .
خدايا ! مگه من تو زندگيم چي از تو خواستم!
من كه هميشه گفتم شكرت! من كه هميشه به هر چي داشتم قانع بودم! فقط ازت سلامتي بچمو خواستم، اونم ازم گرفتي !...
بلند بلند با خودم حرف ميزدم و اشك ميريختم .
با همون حال داغونم رفتم تو اتاق بالا سر زيبا.
 به صورت معصومش نگاه ميكردم و به خودم لعنت ميفرستادم كه به اين دنيا اوردمش . دستشو ميبوسيدم و ازش طلب بخشش ميكردم كه براش مادر خوبي نبودم . دختر من حقش نبود اين بلا سرش بياد...
من خيلي از پزشكي سر در نميوردم ، ولي ميدونستم وقتي كسي سرطان بگيره ديگه زنده نميمونه!
براي همين هيچ اميدي برام باقي نمونده بود .
دختر من ! دختر ناز من كه هنوز حتي يك كلمه حرف هم نيمزد ، چرا بايد به اين روز ميفتاد ... اي كاش من ميمردم ولي خاري به پاش نميرفت ...
زندگي ما در عرض چند دقيقه دگرگون شد .
خيلي زود همه فهميدن زيبا سرطان داره. هر كس بهش رو مينداختيم براي كمك مالي هيچ كمكي بهمون نميكرد . در حقيقت نداشتن كه بخوان كمك كنن...
دور و اطراف ما همه مثل خودمون بودن و هيچ كس وضع مالي خوبي نداشت .
مادرم حالش از من بدتر بود . صبح تا شب پا يه پاي من تو بيمارستان بود و داشت ذره ذره اب ميشد . همه براي زيباي من ناراحت بودن به جز خواهراي جمال .
جمال خيلي از اين موضوع ناراحت بود كه حتي يك بار به بيمارستان نيومدن !ولي من همش ارومش ميكردم و ميگفتم ما الان بايد همه فكر و ذكرمون خوب شدن زيبا باشه نه چيز ديگه اي .
يه سري طلاي خورده ريز داشتم از جمال خواستم اونا وو بفروشه ، جمال يه موتور قديمي داشت كه اونم فروخت ، ولي بازم نميتونستيم از پس هزينه بيمارستان بر بيايم .
خيلي روزاي سختي بود. صاحب كار جمال يه ادم خير بهمون معرفي كرد ، اون اقا قبول كرد پول بيمارستان و تصويه كنه ، خدا خيرش بده ، من هميشه براش دعا ميكنم . اگه لايق باشم ......
زيبا از بيمارستان مرخص شد .... بچم انقد داروهاي قوي مصرف كرده بود كه شده بود پوست استخون . روزاي سختي بود ، دختر من تحمل اونهمه درد و عذاب و نداشت ولي تحمل ميكرد . جمال صبح تا شب خودشو به در و ديوار ميزد تا بتونه از پس هزينه هاي زيبا بر بياد ، ولي واقعا نميشد . هر كاري ميكرديم بازم نميشد كه نميشد .
زيباي من همونجور درد ميكشيد و جلوي ما عذاب ميكشيد ولي ما نميتونستيم براش مرحم باشيم . جمال صبح تا شب تو مكانيكي كار ميكرد و شب تا نصف شب سيگار ميفروخت ، منم تو خونه سبزي پاك ميكردم تا فقط بتونيم براي زيبا دارو بگيريم .
چند ماه به همين سختي گذشت . يباي من يك سال و سه ماه داشت ، ولي هر وقت ميبرديم دكتر ميگفت پيشرفتي نداشته .هيچ حرف اميدوار كننده اي به ما نميزدن ... خيلي نا اميد بوديم ولي به خودمون قول داده بوديم كه زيبا بايد خوب شه .
جمال من تو اين چند ماه خيلي شكسته شده بود ، منم دست كمي از اون نداشتم .
 
 مخصوصا وقتي خواهراي جمال هر وقت من و ميديدن ميگفتن براي داداشمون بچه مريض زاييده ... اين حرف ها داغونم ميكرد ولي دم نيمزدم .
انقد درگير مشكلات بودم كه ديگه نايِ مقابله با كسي و نداشتم ...
مادر شوهرم هر هفته براي سلامتي زيبا نذر داشت و ميرفت حرم .
ولي حتي امام رضا هم دلش نميخواست دل ما رو شاد كنه ...
يه روز مثل هميشه داشتم تو حياط سبزي پاك ميكردم و زيبا رو قاليچه كنار دستم خواب بود كه صداي در حياط با ضربه هاي وحشتناكي بلند شد . تعجب كردم ! دويدم طرف در ، در و كه باز كردم پسر همسايمون پشت در بود كه نفس نفس ميزد و رنگش مثل گچ ديوار شده بود .
هول كردم ! زود گفتم : چي شده سپهر؟ براي مامانت اتفاقي افتاده ؟
سپهر نفس نفس زنان گفت : خاله ! عمو رو سر كوچه يه ماشين بهش زد و فرار كرد .
زدم رو صورتم و گفتم : يا امام رضا ! چي ميگي سپهر ! منتظر جوابش نموندم و دويدم سر كوچه . يه عالمه ادم جمع شده بود، به سختي از بين جمعيت رد شدم ، جمالِ من افتاده بود كف خيابون و از سرش خون ميرفت .
شروع كردم به جيغ زدن و به همه التماس ميكردم كه ببرنش بيمارستان . يكي از همسايه هامون ماشين اورد و راهي بيمارستان شديم .ده دقيقه نگذشته بود كه دكتر اومد پيشم و گفت : متاسفم ! فوت كردن .
باورم نميشد !
با داد گفتم : يعني چي فوت كرده ؟ جمال من كه من و ول نميكنه بره ! چي ميگي دكتر ، برو دوباره معاينش كن ، اگه عمل ميخواد عملش كنين ، هر كاري لازمه بكن ! فقط بگو سالمه!
دكتر سري تكون داد و گفت : متاسفانه ضربه بدي به سرشون خورده . جا در جا فوت كردن .
نشستم رو زمين و شروع كردم به گريه كردن .
اخه اين چه بختي بود من داشتم!
چرا خدا نميذاشت من يه روز خوش تو زندگيم ببينم!
نميدونم چقد گذشت كه با صداي جيغ و گريه چند نفر به خودم اومدم، خانواده من و جمال بودن .
تازه اونموقع به خودم اومدم كه به كسي خبر ندادم و زيبا رو همونجور تو حياط ول كردم.
با هول گفتم : مامان دخترم ؟! مامانم با گريه گفت : پيش باباته، الهي مادرت بميره كه سياه بخت شدي دخترم .
همه گريه ميكرديم و براي عزيز از دست رفتمون عزاداري ميكرديم ، يكدفعه سودابه (خواهر بزرگ جمال ) حمله كرد طرف من و شروع كرد به كتك زدنم ، بهم فوحش ميداد و ميگفت : بدقدم ! كثافط ! تو زندگي داداشم و سياه كردي ، از روزي كه تو اومدي داداشم يه اب خوش از گلوش پايين نرفت . الهي خودتو دخترتم گور به گور شين كه داداشم و جوون مرگ كردين . من هيچ مقاومتي نميكردم ، به نظرم داشت راست ميگفت ،
 من بدقدم بودم ، من نحس بودم ، نه مادر خوبي شدم ! نه همسر خوبي .
مادر جمال سودابه رو كشيد كنار و يه سيلي بهش زد و گفت : حيا كن دختر ! اين بيچاره خودش عزاداره، خودش سني نداره با يه بچه مريض بيوه شده !
سودابه داد زد : به جهنم ! كاش خودشو و بچشم بميرم . مامانم ناراحت شد و به سودابه گفت : دست شما درد نكنه! بچه تمنا ، برادر زاده خودته، اون خدا بيامرز جونش براي زيباش ميرفت .
دعواي بدي بينشون شروع شد ، يكي سودابه ميگفت يكي مامان ، بلاخره بقيه تونستن ارومشون كنن.
ولي دل تيكه پاره من اروم نميگرفت ....
من بيچاره بايد چي ميكردم !
زيباي من چي ميشد !
واي جمال ... بميرم بواي جوونيت كه بايد بره زير خاك ...
حال هممون بد بوديم ... يك هفته گذشت....
يك هفته پر از درد و عذاب ... مراسم سه و هفت جمال و يكي گرفتيم ، تو خونه مادرش براش يه مراسم گرفتيم ، چون واقعا تو بدترين شرايط بوديم و هيچ كس پولي نداشت .روزهاي سختي و ميگذروندم ، با يه بچه مريض بي پول بودم . هر چي طلا داشتم قبل از فوت جمال براي هزينه هاي زيبا فروخته بودم و حالا هيچي نداشتم . مامان جمال هر روز برامون دو وعده غذا ميورد بالا ، ميدونست كه ديگه پولي برام نمونده و هيچي تو خونه ندارم.
اين مدت حتي دستم به كار نميرفت و نتونسته بودم سبزي پاك كنم براي فروش .
يه روز همينجوري كه زيبا خواب بود و داشتم تو خلوت خودم براي عزيز از دست دادم گريه ميكردم ، مادر جمال اومد بالا ، وقتي من و تو اون حال ديد گفت : اخه دخترم ، تو تا كي ميخواي بشيني گريه كني! فكر كردي بعد از اين بايد چي كار كني ؟ پس تكليف زيبا چي ميشه؟ دختر مگه اين بچه دوا درمون نميخواد ! تو كه ميدوني من دست و بالم خاليه، وگرنه به همون امام رضا كه خودم هيچي براتون كم نميذاشتم . ولي چه كنم كه منم و همين يه لقمه نون كه از حقوق بازنشستگي داريم.
اونروز مادر جمال خيلي باهام حرف زد . واقعا حرف هاش درست بود . من بايد ياد ميگرفتم كه از اين به بعد خودم از پس زندگي خودم و دخترم بر بيام .
تصميم گرفتم دوباره شروع كنم به سيزي پاك كردن .
چند هفته گذشت و من هر چي كار ميكردم ، بازم نميتونستم حتي يه ورق از قرص هاي زيبا رو تهيه كنم . ديگه واقعا درمونده شده بودم . از بابام چند باري پول قرض كردم ولي اونم وضع خوبي نداشت و نيمتونست خيلي بهم كمك كنه .
به سرم زده بود برم دنبال كار ، ولي من تحصيلات انچناني نداشتم و كاري بلد نبودم ، يكي از دوستاي مامانم اونموقع .

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tamana
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه jezzr چیست?