تمنا قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

تمنا قسمت سوم

منم ناچار بودم بسپرمش به راضيه چون دلم راضي نميشد وقتي تو خونه نيستم به زن صاحب خونه بسپرمش ...


روزها ، هفته ها و ماه ها ميگذشت و هيچ تاثير مثبتي تو روند درمان زيبا به وجود نميومد .
يه روز مثل خيلي روزاي ديگه كنار خيابون بودم و منتظر بودم تا يه نفر سوارم كنه كه يه ماشين كه توش سه تا پسر بودن جلوي پام ترمز كرد . منم سوار شدم . يكم كه گذشت بحث و انداختن و منم گفتم در قبال پول باهاشون همخوابي ميكنم . گفتن خونشون خارج از شهر و من باور كردم .
خيلي راه رفتيم ولي به خونشون نميرسيديم . ديگه كلافه شدم و گفتم : منو مسخره كردين ؟ پس چرا نميرسيم ؟
پسري كه عقب پيش من نشسته بود يه چاقو از تو جيبش در اورد گرفت كنار پهلوم و گفت : صدات در نيادا! من اعصاب ندارم ! همينجوري كه تا الان مثل يه هرزه مودب نشسته بودي بازم ساكت باش .
خيلي ترسيدم ... با التماس گفتم : توروخدا بذاريد برم . من يه بچه مريض دارم بهاطر اون تن به هر كاري ميدم . در جوابم گفت : خب حالا اينهمه پولي بودي ، يه بارم مفتي به ما حال بده ! مگه چيزي ازت كم ميشه .
هر چي گريه و التماس كردم اصلا براشون مهم نبود . بلاخره يه جايي كه خيلي از شهر دور بود و تا چشم كار ميكرد بيابون بود نگه داشتن . سه تاييشون با تهديد چاقو و زور لباسامو در اوردن، دوتاشون منو نگه ميداشت و اونيكي كارشو ميكرد . نوبتي به زور و اذيت با من اين كار و كردن . خيلي كتكم زدن و بهم ناسزا گفتن . اونروز خيلي تحقير شدم . بعدش من و بردن و جلوي يه بيمارستان از ماشين پرتم كردن و رفتن .
پشت يه پاترول انداختنم، گوشه جدول .
نميدونم چقد اونجا بودم ولي با ضربه هاي پاي يك خانوم به خودم اومدم كه ميگفت : خانوم چي شده ! حالت خوبه !
مثل برق گرفته ها از جام پريدم و بدون هيچ حرفي راه افتادم . تمام جونم درد ميكرد . كل راه تا خونه راضيه فقط گريه كردم و همه رو نفرين كردم .
وقتي رسيدم راضيه با ديدن قيافه من هين بلندي كشيد و ازم پرسيد كه چه اتفاقي افتاده .
راضيه از تمام زندگي من خبر داشت ، براش تعريف كردم چي شده ، اونم نشست و پا يه پاي من اشك ريخت ...
حالم بد بود ! من غرورم و زير پا گذاشته بودم و تنم و حراج ميكردم و هر بلايي سرم ميومد ، ولي بازم بي فايده بود و نميتونستم كاري براي زيبام بكنم ...
به هر بدبختي بود زندگي ميگذروندم و بازم به همون كار كثيف ادامه ميدادم .
سه سال گذشت ...
سه سالِ سخت ...
سه سال پر از درد كشيدن هاي زيبا و تنهايي و بدبختي من .
زيبا چند روزي بود حالش خيلي بد بود و دكتر گفت ديگه بايد بستري بشه .


دخترم ديگه حتي به سختي غذا ميخورد و اصلا حال خوبي نداشت .
تو يكي از بيمارستاناي مشهد بستري شد .
با مامانم قهر بودم ولي بابام اومد بيمارستان و چند ساعتي پيش من بود . از خانواده جمال هم دو سالي بود كه هيچ خبري نبود و سراغي از ما نميگرفتن .
زيبا مراحل شيمي درماني و ميگذروند و حالش هر روز بدتر ميشد ...
دخترم مثل شمع جلوي چشام اب ميشد و كاري ازم بر نميومد.
خيلي داغون بودم
هزينه هاي بيمارستان خيلي زياد بود و من هر چي پول تو اين مدت كنار گذاشته بودم و دادم بيمارستان .
ولي بازم پولم كم بود .
هيچ طلا و وسايل گرون قيمتي هم براي فروش نداشتم .
نميتونستم هم زيبا رو تو بيمارستان تنها بذارم .
يه اقايي بود هميشه وقتي ميرفتم پيشش بهم پول خوبي ميداد .
چند باري رفتم و وقتي فهميد دخترم حالش خوب نيست و تو بيمارستان بستري بهم خيلي كمك مالي كرد .
هر جوري بود سعي ميكردم پول جور كنم ولي بازم در جا ميزدم .
يه روز دكتر من و صدا كرد تو اتاقش .
بعد از كلي مقدمه چيني و صحبت هاي الكي گفت : ببينين خانوم بدن دختر شما ديگه به درمان جواب نميده و ما كار زيادي ازمون بر نمياد ! اگه نظر من و ميخواين بايد همين جا شيمي درماني و متوقف كنيم و بيشتر از اين اذيتش نكنيم . بذارين اين چند وقتي كه از عمرش مونده رو بدون درد باشه .
تو اين چند سال انقد از دكترا حرف هاي نا اميد كننده شنيده بودم كه ديگه برام عادي شده بود . ولي من كاري به اين حرف ها نداشتم ! من دخترم و ميخواستم و اصلا از جنگيدن دست نميكشيدم .
سرم و بلند كرد و به دكتر گفتم : اقاي دكتر من پنج ساله با چنگ و دندون بچمو بزرگ كردم و با مريضيش مبارزه كردم ! الان از من توقع دارين بچه پنج سالمو بذارم گوشه اتاق تا بميره؟!! دكتر سري از روي ناراحتي تكون داد و گفت : ميدونم . من همه شرايط شما رو درك ميكنم ولي باور كنين ديگه فايده نداره. ! بذارين اخراي عمرش تو ارامش باشه.
عصباني از جام بلند شدم و با حرص گفتم : شما اگه به فكر ارامش زيبا هستي پس درمانش كن ! من دست بردار نيستم و تا دخترم خوب نشه كوتاه نميام .
از اتاق زدم بيرون .
انقد حالم بد بود كه به سختي نفس ميكشيدم ...
نه امكان نداشت زيباي من بخواد به اين زودي من و تنها بذاره !
من از همه چيزم گذشتم كه فقط اون و داشته باشم . حالا چجوري ميخواست من و ول كنه و بره !
رفتم بالا سر دخترم ، به صورت نازش به موهاي ريخته شده و بدن لاغرش نگاه كردم !
انقد بوسش كردم و اشك ريختم كه زيبا بيدار شد .
با تعجب و به سختي گفت

 مامان چرا گريه ميكني ؟ بخاطر مواهام ناراحتي ؟ مامان مگه نشنيدي دكتر گفت خيلي زود بلند ميشه!؟ با اين حرفش هق هقم بلند شد و نتونستم جلوي خودمو بگيرم ...
دختر معصوم من ديگه به مريضي و هميشه درد كشيدن عادت كرده بود ، وقتي هم موهاش ريخت و مجبور شديم از ته بزنيم من اشك ميريختم و اون دلداريم ميداد و ميگفت مامان ! ببين چقد با مزه شدم .
تمام اينا حال من و بد ميكرد ...
هيلي سخت ببيني جيگر گوشت داره درد ميكشه و تو نميتوني براش كاري كني .
چند روز گذشت و حال زيبا هر روز بدتر ميشد .
دكتر شيمي درماني و به خواست من قطع نكرد و درمان زيبا ادامه داشت .
يه شب وقتي بالا سر زيبا نشسته بودم و داشتم براش قران ميخوندم زيبا كه ديگه خيلي سخت و بريده حرف ميزد گفت : مامان جون ! از خدا بخواه من ديگه درد نكشم ! بهش بگو به فرشته هاش بگه من دختر خوبي ام من و ببرن پيششون تا خوب شم .
به صورتش نگاه كردم و گفتم : الهي من فدات شم مادر
تو كي انقد بزرگ شدي كه من نفهميدم ! دخترم قوي باش ، من ميدونم تو خوب ميشي و ديگه درد نميكشي .
جواب زيبا به من فقط يه لبخند سرد بود....
نصف شب وقتي مطمئن شدم زيبا خوابه از بيمارستان رفتم ، پيش همون اقا كه اين مدت هر وقت ميرفتم بهم پول خوبي ميداد .
دو روز ديگه بايد يه مقدار پول به بيمارستان ميدادم و شديدا پول لازم بودم .
رفتم و سه ساعت بعد برگشتم .
تو راهروي بيمارستان بودم كه يكي از پرستارا صدام زد .
نذاشت برم تو اتاق و گفت بيا اينجا من كارت دارم .
با حرفش دلشوره بدي اومد سراغم .
با ترس گفتم : چيزي شده ؟
پرستار بخش دستشو گذاشت رو شونم و گفت : راستش ديشب دخترتون فوت كرد ...
خشكم زد!
سرش داد كشيدم و گفتم : چي ميگي! با دختر من چي كار كردين؟ تا همين چند ساعت پيش داشت با من حرف ميزد .... توروخدا بگو دخترم كجاست !
دويدم و رفتم طرف اتاقش، ولي زيباي من اونجا نبود ...
اومدن تو راهرو و شروع كردم به جيغ زدن و دنبال دخترم بودم . تمام اتاقا رو گشتم و پرستار دنبالم بود ولي نميتونست من و نگه داره .
در اخر چند نفري من و نگه داشتن و بهم يه امپولي زدن كه چند دقيقه بعد ديگه چيزي يادم نميومد !
با سر درد بدي چشمم و باز كردم ، وقتي بيدار شدم مامان و بابام بالا سرم بودن و اشك ميريختن .
با ديدن مامانم حالم خيلي بد شد !
سرنگ و از دستم كشيدم و حمله كردم طرفش

يقه لباسشو گرفتم و پرتش كردم رو زمين . جيغ ميزدم و ميگفتم : برو گمشو ! نميخوام بياي ، تو حق نداري كنار من باشي ! حالا كه دخترم پر كشيد اومدي؟ نميخوامت ، برو بچسب به پسر معتادت ، تو مگه منو با يه بچه مريض ول نكردي . وقتي زيبا مرد توام مردي ... انقد گفتم و گفتم كه ديگه جوني برام نمونده بود ... نشستم يه گوشه و فقط به حال دختر بيچرام اشك ميريختم .
دختر من نه بچگي كرد و نه يه زندگي خوب و تجربه كرد... هنوز تولد پنج سالگيش نشده بود و پر كشيد ...
روز بعد براي زيبا يه مراسم خاكسپاري خيلي كوچيك گرفتم . كس و كاري نداشتم كه بخوام كنارشون عزاداري كنم ، همون چند نفري هم كه داشتم خيلي هاشون نيومدن !
از خانواده جمال فقط مادرش اومد و وقتي ديد من حتي نگاه هم بهش نميكنم خيلي زود رفت ....
مادرم هر كاري كرد من حتي از كنارش رد نشدم و باهاش هم كلام نشدم ...
از همشون بدم ميومد ، مقصر اين حال و روز من همشون بودن ....
من تو سن بيست و شش سالگي هم بيوه بودم و هم تنها دخترم و از دست دادم .
ديگه هيچ انگيزه اي براي زندگي نداشتم ...
روزاي سختي ميگذروندم ، تنها همدمم پدرم بود كه صبح تا شب پيش من بود و پا به پاي من اب ميشد ...
شش ماه گذشت ...
زندگيم مثل جهنم بود .
شش ماه بود كه اجاره خونه نداده بودم و اگر غذايي صاحب خونم يا بابام برام ميورد ميخوردم و شكمم و سير ميكردم ... ديگه صداي صاحب خونم در اومده بود و ميگفت هر چي پول پيش داشتي پاي اجاره خونت رفته و ديگه بايد بلند شي .
بابام بهم اصرار ميكرد كه برم با اونا زندگي كنم ولي من قبول نميكردم .
هيچ تلاشي هم براي ادامه زندگي نميكردم و صبح تا شب تو خونه بودم و فقط براي يدونه دخترم عزاداري ميكردم ...
بيشتر شبا خواب زيبا رو ميديدم كه داره ميخنده و خوشحالِ، بهم ميگفت مامان توروخدا ناراحت نباش ، ببين من خوب شدم ، ببين ديگه درد ندارم ، مامان ببين چه قشنگ ميدوام !
اين خواب ها حال دلم و خراب ميكرد ...
زيباي من خيلي سختي كشيد و برام خيلي عذاب اور بود كه با مردن راحت شد !
بعد از كلي داد و بيداد كردن هاي صاحب خونم بلاخره حكم تخليه گرفت و گفت دو روز وقت داري وگرنه با مامور ميندازمت بيرون !

با راضيه ، رفيق روزاي سختم تماس گرفتم و موضوع وو بهش گفتم . راضيه گفت اتاق بالاي خونه مادرش خالي شده و ميتونم اونجا بمونم .
با مبلغ خيلي كمي اونجا رو اجاره كردم .
كم كم سعي كردم خودم و از اون حال در بيارم ...
دوباره شروع كردم به پاك كردن سبزي و درست كردن ترشي . در امد كمي داشت ولي براي من كافي بود .
پدرم خيلي بهم سر ميزد . از حسن خيلي سال بود خبري نداشتم ولي بابام ميگفت اعتيادش شديد شده و اوضاع خوبي نداره . ولي اصلا برام مهم نبود !
حالا كه زيبا نبود ، اگه دنيا هم نابود ميشد برام مهم نبود...
يه مدتي بود درد داشتم و زير دلم خيلي اذيتم ميكرد .
با اصرار راضيه رفتم دكتر و بعد از كلي ازمايش و معاينه كه تقريبا يك ماه زمان برد ، دكتر بهم گفت تمام رحمم پر شده از زيگيل تناسلي ( hpv) دكتر ميگفت خيلي دير اقدام كردم و بيماري خيلي شديد شده .
چند ماهي درمان كردم ولي فايده اي نداشت و من تو سن بيست و هشت سالگي مجبور شدم رحمم و تخليه كنم!
خيلي طول كشيد تا حال جسمانيم خوب شه ، خوب كه نه ! ولي حداقل سر پا شدم و تونستم دوباره كار كنم .
الان سالها از اون مشكلات و سختي ها ميگذره ، من بعد از فوت دخترم ديگه خطا نكردم و سالهاس خرج خودمو با فروش سبزي و ترشي در ميارم ، پدرم زمين گير شده و بخاطر اذيت هاي حسن من اوردمش پيش خودم و ازش نگه داري ميكنم .
اخر هفته ها ميرم توي بيمارستان و به صورت رايگان تو كار نظافت ، بخش بيماران سرطاني كمك ميكنم .
اين كار خيلي دلم و اروم ميكنه .
هنوزم تو خونه مادر راضيه زندگي ميكنم ، واقعا خانواده خوبي هستن و از صد تا فاميل به من نزديكترن.
سالهاس با امام رضا قهرم و نرفتم حرمش ! دلم ازش پره ، اونهمه التماس و گريه هاي من و نديد و يدونه دخترم از دستم رفت ...
من تنها با پدرم زندگي ميكنم و ميدونم همين روزا ممكنه اونم از دست بدم ، ولي من به تمام اين از دست دادنا عادت كردم و براش اماده ام .
هر كاري كردم براي نجات جون دخترم كردم ولي نشد...
مرسي كه با من همدردي كردين ، بعد از نوشتن داستانم واقعا سبك شدم و احساس بهتري دارم ، تمام كسايي هم كه قضاوتم كردن حلالشون باشه ،
من بد نبودم! روزگار باهام بد تا كرد ، فقط همين ... (از خانواده جمال هيچ خبري ندارم و اونا هم سراغي از من نگرفتن ،خونه مادرم هم اصلا نميرم كه بخوام با اونا روبه رو بشم )

پايان ❤️
نویسنده:مینا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tamana
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.17/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.2   از  5 (12 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    Shaya
    بمیرم برای دختر معصومت
    نمیخواهم به خاطر زیر خوابی سرزنشت کنم
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    مامان بچه هام
    😔😔😔😔😔💔💔💔💔💔🥀🥀🥀🥀
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mqbwgj چیست?