طلسم جدایی قسمت اول - اینفو
طالع بینی

طلسم جدایی قسمت اول

سایه هستم متولد هفتاد و شش؛تو یه خونواده پنج نفره به دنیا اومدم


بچه دوم خانواده یه خواهر بزرگتر و یه برادر کوچکتر از خودم دارم از وقتی یادم میاد دختری بودم که به خیلی از مسائل با جزئیات دقت میکردم و بعد ها بزرگتر که شدم خوابایی میدیدم که انگار تو بیداری تعبیر میشد. گذشت و من بزرگ ترشدم و تو مسافرتهایی که به شهرستان داشتیم اکثر مواقع خونه ی خاله بزرگم رو نسبت به بقیه خاله هام ترجیح میدادم چون یه نوع صفا وصمیمیت خاصی بین خانواده هامون بود خاله بزرگم سه تا پسره مجرد داشت که هرکدوم حدود دو تا سه سال باهم اختلاف سنی داشتن من هر بار به عشق اینکه یکیشون منو سوار موتور کنه و ببره دورم بزنه سمت خونه ی خاله بزرگم می دویدم و میگفتم من فقط میخوام خونه ی خاله تاج گل باشم پسر خاله هام به فاصله ای هشت تا دوازده سال از من بزرگتر بودن تو این وسط فقط فرهاد یکی از پسر خاله هام دل به دل من میداد؛ و از اینکه پاپیچش بشم و ازش بخوام منو با موتور بچرخونه اعتراضی نمیکرد با مهربونی خاصی به دختر بچه ی لوس و حساسی مثه من نه نمیگفت؛اوایل سن بلوغ بودم که یک سال که به شهرستان رفته بودیم تصمیم گرفتیم با خانواده خاله تاج گل بریم تفریح و برنامه چیدیم حرکت کردیم من از ذوق زیاد قلبم به تپش افتاده و صورتم قرمز شده بود ازاینکه میتونستم فرهاد رو چندساعت طولانی ببینم خیلی خوشحال بودم از حس اون هیچ چیزی نسبت به خودم نمیدونستم با خودم فکر میکردم لابد برای فرهاد دختر کوچولویی بیش نیستم اون دیگه نوجوون چندسال قبل نبود تویه از شهرهای اطراف دانشجو بود.
توی ذهنم به این فکر میکردم که حتما دخترای زیادی آرزوی بدست آوردنش رو دارن ؛از خودم میپرسیدم یعنی ممکنه کسی رو دوست داشته باشه حتی با این افکار ؛ حالم گرفته میشدو ضربان قلبم بالا میرفت، من با اون سن کم دلباخته فرهاد شده بودم ، اون آدمی نبود که بخواد به راحتی احساساتش رو نشون بده چون هر دوی ما بشدت با حجب و حیا و آدمای آبرو داری بودیم هیچ وقت خودمون رو تو شرایطی قرار نمیدادیم که روی زبون فامیل و آشنا بیوفتیم؛روزها و ماهها از پی هم میگذشت و این عشق توی دلم بزرگتر و پررنگتر میشد
به خاطر احساسم به خودم لعنت میفرستادم و خودم رو سرزنش میکردم میگفتم این عشق نیست یا اگه هست کاملا اشتباست ومن باید جلوش رو بگیرم ولی دلم این حرفها حالیش نبود روزها رو به عشق تعطیلات عید و تابستون میگذروندم که باز ببینمش


من به چشم فرهاد دختر بچه ایی بودم که بیشتر سر به سرم میگذاشت من جز شوخیهای همیشگیش هیچ حس دیگه ای رو احساس نمیکردم یکروز با تمام ترس و استرس و خجالت و هرچیزی که از یه دختر سیزده ساله برمیومد گوشیم رو برداشتم به برادر کوچیکتر از خودش پیام دادم و نوشتم" داداش محمد من حس میکنم عاشق فرهاد شدم شاید منو مسخره کنی و بگی بچه ای و تو از عشق وعاشقی چیزی حالیت نمیشه ولی من فقط خواستم بگم که این احساس منه اگه اشتباست من میپذیرم" پیام رو فرستادم تمام تنم گر گرفته بود میسوخت و باخودم فکرو خیال میکردم " اگه بهم بخنده اگه دستم بندازه چی بعد با خودم تکرار میکردم " جوابش هر چی باشه میپذیرم و دیگه به احساساتم اهمیت نمیدم و میگم و فقط همون پسرخاله و داداش فرهاد منی و همینکه محو تفکرات خنده دار خودم شده بودم محمد پیام داد
با تمسخر نوشته بود " احساست زود گذره و عشق نیست؛عشق و عاشقی برای تو زوده ؛ولی حرفهات رو به فرهاد میرسونم" با حرفهای محمد ناامید شدم تصمیم گرفتم احساسم رو چال کنم و به فراموشی بسپارم
نیمه های شب بود با صدای پیام ؛به گوشیم چنگ انداختم ؛با افتادن اسم فرهاد رو صفحه گوشیم؛ ضربان قلبم شدت گرفت چشم به گوشی دوخته بود " دختر خاله ی عزیزم تو خیلی دختر مودب و مهربونی هستی و هنوز عشق و عاشقی برای تو زوده"
به نوعی بهم فهموند که احساس من اشتباست وباید این احساسی که قلبم رک به تپش انداخته بود از دلم خارج کنم اون شب با اینکه غرورم جریحه دار شده بود؛ قلبم شکسته بود بازهم بشدت میتپید خیلی خونسردانه و آروم گفتم: باشه درسته من این احساس رو به حساب بچگی و خامیم میزارم و از این به بعد تو همون داداش فرهادم میمونی و میتونی هراز گاهی خواستی پیام بدی"
گذشت و من دیگه روی احساساتی که به فرهاد داشتم پا گذاشتم نمیخواستم فراتر از پسرخاله بدونمش اما توی دلم فقط اون رو دوست داشتم و اجازه نمیدادم هیچ کسی برای آیندم جای اون رو تو دلم بگیره و از این احساسم ، برای خودم تو ذهنم رویا میبافتم که دوباره سال جدید از راه رسید و به سمت شهرستان حرکت کردیم و من با اینکه به خودم قبولونده بودم فرهاد برام تموم شدست ومن دیگه نباید بهش فکر کنم اما باز هم دلم راضی نمیشد وچشم انتظار دیدنش بودم که بهم پیام داد و ازم پرسید که کی میایم و کجا هستم ؟ منکه تصمیم گرفته بودم باهاش سر سنگین باشم پرسیدم "چطور مگه ؟ چرا میخوای بدونی و گفتم که خونه ی پدربزرگ هستم و اون بدون اینکه خبر بده سر زده اومد خونه ی پدر بزرگم"

من باز هم پا روی دلم گذاشتم و سعی کردم خوشحالی درونیم از دیدن دوبارش رو تو چهره ام پنهان‌ کنم؛ فرهاد همچنان سر به سرم میگذاشت با ناراحتی من از ریسه میرفت ؛غافل از اینکه فرهاد هم دلباختم شده بود تمام احساسش رو زیر چهره ی جدی و گاها طنز آلودش مخفی میکرد؛پایان تعطیلات نوروز فرارسیده بود فرهاد ازم خواست راه افتادنی بهش خبر بدم؛ داشتیم اماده میشدیم برگردیم تهران؛فرهاد قبل اینکه بهش خبر بدم خودش رو رسوند، اخلاقش عوض شده بود؛تیز تو چشمام خیره شد و گفت"سایه رسیدی تهران خبر بده کارت دارم؛متعجب نگاش کردم و گفتم گوشیم اعتبار تداره هر کاری داری الان بگو؛هینی که نوک کفشش رو به زمین میکوبید گفت "خودت میفهمی؛بعدش از حیاط بیرون زد"
پنج دقیقه از رفتنش نگذشته بود که برام شارژ فرستاد واقعا شوکه شده بود رفتارهاش رو درک نمیکردم، گوشیم رو شارژ کردم و بهش پیام دادم و تشکر کردم با پیام بعدی که ازش اومد یه لحظه مات به صفحه گوشیم خیره شده بودم
نوشته بود " من پنج ساله که دوستت دارم
یعنی از وقتی ۱۰ سالت بود دوست داشتم ولی چون سنت کم بود نمیتونستم به احساسی که دارم توجه کنم تا اینکه خودت به محمد پیام دادی و از احساست گفتی بعداز اون شب باز هم تو فکرت بودم خواستم بیشتر ببینمت و بشناسمت "
بعداز ابراز احساسات اون شب، میون عقل و احساسم دست و پا میزدم از طرفی از اینکه فهمیده بودم حسم دوطرفست و اشتباه نکردم خوشحال بودم و از طرف دیگه عقلم فرمان میداد که بشناسش و امتحانش کن شاید بخواد از احساساتت سواستفاده کنه پس خودت رو وا نده و همینطور روزها و ماهها و یکسال از ارتباطی که فقط و فقط به پیام بسنده کرده بودیم میگذشت فقط تو تعطیلات نوروز و تابستون همدیگه رو میدیدم، اواخر سوم راهنمایی بودم،بابا تصمیم گرفت به شهرستان نقل مکان کنیم فرهاد از شنیدن این خبر تو پوست خودش نمی گنجید...


فرهاد خوشحال بود از اینکه،میتونه راحت تر و بیشتر منو ببینه صحبت میکرد و میگفت باید زودتر باهم نامزد بشیم،من از اینکه قرار بود به فرهاد نزدیکتر بشم خیلی خوشحال بودم ولی از اینهمه عجله و شوق فرهاد برای نامزدی ترسیده بودم یه ترس بی دلیل یا شاید هم سرنوشتی عجیبتر که در انتظارم بود و من ازش بی خبر بودم
تیرماه سال نود به خونه ی جدیدمون تو شهرستان نقل مکان کردیم و فرهاد از یک هفته قبل روزشماری کرده بود بعداز چندروز از اسباب کشیمون بهم گفت که در موردم خیلی جدی با خانوادش صحبت کرده و قراره بزودی با مادرش(خالم)برای خواستگاری اولیه بیان خونمون،من وقتی که این حرفارو ازش شنیدم تو حالتی از وهم و واقعیت دستو پا میزدم اصلا انتظار اینو نداشتم که فرهاد انقدر برای رسیدن به من عجله داشته باشه ته دلم عشقش رو
می طلبید اما عقلم بهم نهیب میزد که نباید عجله کنم بعداز اینکه غرق در افکار و بازی با عقل و دلم بودم یکهو به خودم اومدم، گوشی رو برداشتم و از فرهاد خواستم یکم به هر دومون فرصت بده وبزاره یه مدت از اومدنمون بگذره و بیشتر از پیش هم رو بشناسیم و با عجله تصمیم نگیریم ولی اون در جواب من با نگرانی و ناراحتی گفت نکنه کسه دیگه ای تو زندگیته نکنه خواستگار داری و به من نگفتی وانقدر این حرفا وجملاتش رو تکرار کرد که من نمیدونستم بهترین تصمیم چیه و باید چیکار کنم و در آخر با یه جمله کوتاه موافقتم رو اعلام کردم.
چند روز بعدش اومدن خونمون و اونروز فقط من خونه بودم و از جایی که فکر میکردم فرهاد تمام ماجرا رو به پدرو مادرش گفته، دستپاچه بودم ازشون خجالت میکشیدم و با خودم فکر میکردم نکنه اومدن که با خانوادم در مورد خواستگاری صحبت کنن غرق در این افکار بودم که نزدیک بود استکان از دستم بیوفته و بیش از پیش از خجالت آب بشم درست تو همون موقع مامان اینا از راه رسیدن و من از این مهلکه گریختم و دویدم تو اتاقم، اون روز همینجوری اومده بودن و خبری از خواستگاری نبود،
یه روز مثله روزای قبل؛ فرهاد بهم زنگ زد و خواست جواب قطعی رو ازم خواست بعد در مورد مزاحمی که داشت باهام صحبت کرد وگفت یه دختر باشماره ناشناس باهام تماس گرفته وگفته من تمام فامیلات رو میشناسم عاشقتم دیوونه وار میخوامت بهم بگو توام میتونی دوستم داشته باشی تا بعدها خودم رو معرفی کنم ولی فرهاد از جایی که خیلی پسر چشم پاک و با شخصیتی بود ومن مثل چشام بهش اعتماد داشتم،بهش گفته بود من دختر خالم رو دوس دارم و متعهدم و دیگه مزاحم نشو بعداز این مکالمه راجب این شخص ناشناس ذهنم پر از افکارمنفی و ترسناک شده بود


گذشت بعداز چندروز خاله اینا اومدن خواستگاری و خیلی یهویی وغافلگیرانه روز جشن نامزدی من و فرهاد فرا رسید.من و فرهاد برای سه ماه عقد موقت شدیم تا توی مدت نامزدی شرعا دچار گناه نشیم هر چند من و فرهاد انقدر آدمای خجالتی و معذبی بودیم که خیلی کم پیش میومد پیش هم بشینیم یا بخوایم تو موقعیت تنهایی باشیم اما دوران شادی عشق چندساله ی منو فرهاد خیلی کوتاه بود و انگار یک نفر قصددشمنی با عشقمون داشت .‌‌
ما برای بار دوم به یه خونه ی حیاط دار وبزرگتر نقل مکان کردیم خونه ی زیبایی بود دوتا حیاط داشت روزای اول اسباب کشیمون بود که فرهاد اومد خونمون و با عشق سرتا پام ور انداز میکرد چشمای درشت مشکیش از عشق زیاد برق میزد و یه جوری که کسی نشنوه قربون صدقم میرفت دلم میخواست لحظه به لحظه کنارش باشم اما حجب و حیا و خجالت لعنتی جسارت رو ازمن گرفته بود اون روز فرهاد قرار شد شب رو تو خونمون بمونه بعداز شام رفت تو حیاط پشتی و آروم منو صدا زد و من رفتم پیشش دیدم کنار درخت وایساده و داره نگام میکنه بهم گفت بیا جلو گفتم: نه میترسم بابا ببینه من خجالت میکشم گفت: بیا الان تو مال منی انقدر خجالت نکش با دلهره و ترس،و صورتی که از خجالت خیس و قرمز شده بود به سمتش کشیده شدم دستاش را روی شونه هام گذاشت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد و آروم گونم رو بوسید و گفت: عاشقتم وبا خجالت سرم رو پایین انداختم زیر لب گفتم عاشقتم و چون میترسیدم کسی سر برسه ؛فورا دویدم تو پذیرایی اون شب همگی تو حیاط پشتی خوابیدیم فرهاد از من دور بود و بهم پیام میداد و برای یک لحظه نوازش و بغل کردن من تا موعد عروسیمون حرف میزد...لحظه شماری میکرد،دیدار های کوتاه من و فرهاد مملو از عشق و خجالت بود و عاشق هم بودیم و با نهایت احترام و حیا روز های نامزدی رو میگذروندیم که بعد از گذشت یک ماه از اومدنمون به خونه ی جدیدمون گذشته بود،پدرو مادرم برای یسری کارهای اداری به تهران رفتن و من و خواهربزرگ تر و برادر کوچیکترم تو خونه موندیم و برای اینکه تنها نباشیم دوتا از خاله هام و دختر خاله هام اومدن خونمون شب شد و من کنار یکی از خاله هام تو پذیرایی خوابیدم و دختر خاله ها وخواهرم تو اتاق خوابیدن ساعت حدود دو ونیم بامداد بود که ترس برم داشت تمام تنم میلرزید و همش احساس میکردم یه سایه ی تاریک پشت سرم در حال حرکته نمیدونم چی بود اما هر چی بود ترس و لرز شدیدی به جونم انداخته بود انقدر ترسیدم که خالم رو بیدار کردم و گفتم خاله احساس میکنم یه چیزی میخواد بهم نزدیک بشه...


انگار یکی میخواد اذیتم کنه خالم ناراحت شد و بغلم کرد گفت نترس خاله جون چیزی نیست من به سختی اون شب خوابم برد صبح روز بعد با حالتی کسل و بی حال از خواب بیدار شدم که یهو درد بدی تو معدم حس کردم و فورا به سمت دستشویی دویدم و پشت سر هم عق میزدم انگار که یه چیزی تو معدم سنگینی میکرد ومن برای این حالت تهوع هیچ دلیل و علتی پیدا نکردم وقتی سرم رو بلند کردم که صورتم رو بشورم خودمو تو آینه دیدم که رنگم بشدت پریده بود صورتم رو شستم و داشتم از پله ها بالا میومدم که خواهرم با نگرانی نگام کرد و گفت چی شده چرا انقدر رنگت زرده منکه علت تهوع رو نمیدونستم گفتم شاید مسموم شدم گفت چطور ممکنه ما هممون از غذای دیشب خوردیم چطور فقط تو مسموم شدی ،شونه هام رو بالا انداختم و گفتم چه بدونم؛ همچنان بی حال و بی رمق بودم و هر چی میخوردم بالا میاوردم خواهرم وقتی دید حالم داره بدتر میشه نگران شد و با عجله منو به بیمارستان برد من همچنان حالم بد بود به حدی احساس تهوع داشتم که دیگه خون بالا میاوردم ترسیده بودم به خودم دلداری میدادم اونروز
تو بیمارستان سرم زدم و برگشتم خونه و هنوز هم احساس بی حالی داشتم سودا خواهرم از حالم به فرهاد خبر داده بود اونم تا فهمید اومد خونمون، از اینکه نگران حالم شده بود و داشت میومد خونمون کلی ذوق زده شده بودم ولی انگار چیزی در درون من تغییر کرده بود ..اونروز فرهاد با کلی کمپوت و آبمیوه اومد عیادتم کنار تختم نشسته بود و با بغض قربون صدقم میرفت ولی من انگار حالا که میدیدمش از بودنش خوشحال نبودم ازاینکه اونجوری بالای سرم قربون صدقم میرفت و از شدت ناراحتی و عشق برام بغض کرده بود حالم بهم میخورد چهره و اندام زیباش که روزی دلم رو برده بود حالا تو چشمم شبیه یک دیو سیاه بنظر میرسید دیوی واقعا ترسناک که انگار صدایی تو گوشم اونو تو چشمم بد جلوه میداد و به من نهیب میزد که فرهاد پر از زشتی و افعال منفیه و تو باید از ازش دور بشی .. انگار من دیگه اون آدم سابق نبودم انگار کسی در وجود من با احساس من درگیر بود.برخلاف میلم بهم فرمون میداد و کنترل احساس ورفتارم دست اون بود روز به روز از فرهاد دور تر میشدم دورتر و منزجر تر از قبل،


هردو مون شبیه آدمای درمونده و مریض شده بودیم خودم رو تو آینه میدیدم که تو سن ۱۶. ۱۵سالگی یه دختر غمگین و بی اراده بود، دیگه حتی گیتار و ویلن زدن و آوازخوندن خوشحالم نمیکرد ویولنی که باکلی ذوق پدرم برای روز تولدم خریده بود که من بعدها بتونم با عشق برای فرهاد بنوازم،من دختر آروم و صبوری بودم اما حالا با هر تلنگر کوچیکی فریاد میکشیدم و اشک میریختم چون هیچ کس حالم رو نمیفهمید چون کسی درکم نمیکرد چون حتی خودمم دلیل رفتارام دو نمیفهمیدم قهرهای منو فرهاد ماه ها طول میکشید و هر بار اون بود که به سمت من میومد ومن با تندی بهش میگفتم فقط میخوام ازت جدا شم. اما هیچ دلیل قانع کننده ای برای اینهمه سر سختی نداشتم چون فرهاد با تمام تحقیر ها و توهینا هنوز هم منو میخواست و هنوز برای جداشدن دنبال دلیل منطقی میگشت ولی من شبیه مسخ شده ها فقط دلیل آرامشم را توی جدایی میدونستم یه روز بعداز مدتها قهر و کدورت مادرم تصمیم گرفت که برای من و فرهاد وقت مشاوره بگیره ولی حتی روز مشاوره باز هم انگار اون توهم و اون صدای نا معلوم منو از وجود فرهاد زده میکرد واجازه ی صحبت توام با آرامش و
منطق رو از من سلب میکرد و جز تنفر هیچ چیزی از محسن تو وجودم نمیزاشت و حتی مشاوره هم نتونست به من و حال عجیبم کمک کنه این وضعیت من تا یکسال ادامه داشت و من همچنان بدون هیچ دلیلی از وجود شخصی که یک روز قلبم براش میتپید متنفرشده بودم، فرهاد پسر صبور و مهربونی بود
بود بشدت عاشقم بود به حدی که یکروز که باهم رفته بودیم مسافرت چندساعته برگشتیم من دچارمسمومیت غذایی شدم و حالم بشدت بد شده بود مامان بهش زنگ زد و زود خودشو رسوند بالای سرم و از ناراحتی اشک تو چشماش حلقه زده بود و از عشق زیادی که نسبت بهم داشت حس میکردم مادرم هم حسادت میکنه، اما انگار این حس تنفر دست بردار نبود و هرروز بیش از پیش بیشتر تو قلب من رخنه میکرد و من از این سردرگمی که گریبان گیرم شده بود خسته و درمونده بودم و نمیدونستم چه بلایی سرم اومده بارها تلفنی با فرهاد صحبت کردم و اشک میریختم یکروز که مثل دفعه های قبل بحثمون شده بود و قهر بودیم ازش خواستم بیاد و باهم صحبت کنیم همینکه نشستم تو ماشین بی وقفه اشک میریختم و زجه میزدم اونقدر اشک ریختم که چشمام باز نمیشد وفرهادکه ازاین حالم شوکه شده بودهمونطور که دستمال کاغذی روبسمتم گرفته بود گفت چیشده چرا گریه میکنی توکه گفتی از من متنفری منو که اینهمه سال بهت وفادار بودم از خودت روندی حالا چرا گریه میکنی همونطور که اشک میریختم و زجه میزدم رو کردم بهش و گفتم فرهاد بخدا این من نیستم

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : telesm
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه dhnz چیست?