طلسم جدایی قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

طلسم جدایی قسمت دوم

چشم به فرهاد دوختم و نالیدم:


من چطور میتونم از تو متنفر باشم باور کن من نمیخوام ناراحتت کنم نمیخوام عشقمون رو خراب کنم ولی انگار یکی مثه خوره افتاده به جونم و نمیزاره راحت باشم و اون تو رو از چشمم میندازه اون تورو جلوی چشمم بد جلوه میده و همینطور بشدت زار میزدم و گفتم ای کاش میتونستی حالم رو درک کنی و اون از دیدن اشکای من،فقط سکوت کرده بود
میگفتم و گریه میکردم ولی از جایی که اون هیچ وقت به اعمال ماورائی اعتقادی نداشت یک کلمه از حرفام رو قبول نمیکرد و تو خیالش با افکار خودش غرق میشد و فکر میکرد که من هیچ وقت دوستش نداشتم اما من عاشق یک لحظه خندیدنش بودم ولی اون نمیدونست یا شاید من اونطور که انتظار داشت محبتم رو نثارش نکرده بودم ،فرهاد اونروز و روزهای بعداز اون هم،حرفای منو جدی نگرفت اما من انگار میدونستم یه موجود کریه منو به تسخیر خودش در آورده و مغز منو بر علیه فرهاد شستشو میده برای همین هیچ وقت تسلیم نشدم و هر بار که فرهاد به سمتم میومد با اینکه باز هم این موجود منو نسبت بهش سرد میکرد و حس تنفر و انزجار تو قلبم میکاشت اما من تسلیم نمیشدم و باز با اون حال تلاش میکردم که فرهاد حرفم رو باور کنه و بخواد حتی شده خودش دنبال این اعمال بره و این علم غریبه رو باور کنه
تو مدت قهر های طولانی من و فرهاد فقط یکبار مادرش (خالم)با ناراحتی اومد خونمون و گفت دخترم بیا تو اتاق باهم حرف بزنیم با حالت شرمندگی و ناراحتی نشستم کنارش با یه غمی که پشت صورت خشک و جدیش نمایان بود رو کرد بهم و گفت :عزیزم چی بین تو و فرهاد گذشته که بعد از اون همه عشق و اشتیاق بهم رسیدن حالا به این وصلت راضی نیستی و یهو صداش بغض آلود شدو وادامه داد:چرا میگی از پسرم متنفری فرهاد بخاطره تو شبا تا دیر وقت خونه نمیاد ،نگو از پسرم متنفری من که دلم از درون مثه یه تیکه یخ شده بودم با حالتی دوگانه که نمیدونستم چی داره بهم میگذره با بغض خالم بغض کرده بودم و گفتم خاله بخدا من با فرهاد هیچ مشکلی ندارم و ازش متنفر نیستم ولی بخدا نمیدونم چه بلایی سرم آوردن و خالم با حالتی عجیب که انگارحرفام رو نفهمیده بود گفت اگه دیگه پسرم رو نمیخوای بگو تا همین الان همه چی بینتون تموم بشه و من دوباره یه حرارت داغی تو بدنم حس کردم که با صدای تند داد زدم گفتم آره من از پسرت متنفرم بهش بگو بیاد و همه چی رو تموم کنه و خاله با ناراحتی از خونمون رفت و من باز به اتاق تنهاییام پناه بردمو زار زدن گریه کردم
 

خدایا چی داره به سرم میاد خدایا خودت کمکم کن خودت نجاتم بده. بعداز اونروز که گذشت بالاخره بعداز چهار سال بحث و قهر های طولانی و رفت و آمد های بی نتیجه یک روز جمعه با اصرار های عجیب من برای جدایی خانواده ی فرهاد اومدن سر قرار، از قبل تعیین شده قبل از اینکه از ماشین پیاده بشیم بهش پیام دادم و گفتم فرهاد از اینکه میخوام ازت جدا شم اصلا خوشحال نیستم ولی شاید بتونیم بعدها بهم برسیم و اون در جواب گفت نه سایه دیگه بعدی وجود نداره ولی میدونم هردومون یه روز پشیمون میشیم این رو گفت و خداحافظی کرد و بعد از ماشین پیاده شدیم زیباتر و سرحال تر از چندماه قبل بنظر میرسید یک لحظه کوتاه نگاهمون بهم گره خورد ،وقتی پیش امام جمعه رفتیم گفت چون صیغه سه ماهه بین شما جاری شده بوده بعد از تموم شدن موعدش،خود به خود باطل شده،من و فرهاد هر کدوم سوار ماشین پدرامون شدیم انگارهیچ احساسی از اون همه احساسی که روزی نسبت بهش داشتیم چیزی باقی نمونده بود هرروز وماه که گذشته بود .چندین ماه و سال تلخ از بهم خوردن نامزدی من و فرهاد گذشت و تو این سالها من یا فرهاد
به هر نحوی دلتنگ هم میشدیم و گاها روز تولد هم رو تبریک میگفتیم تو عروسی ها و ختم اقوام همدیگرو میدیدیم و شاید بهم میفهموندیم که هنوز هم همدیگرو دوسداریم وهیچ شخصی رو تو زندگیمون راه ندادیم و فقط ماییم که برای هم ساخته شدیم اما تا بهم میرسیدیم باز هم همون حالات انزجار و تنفر شروع میشد و نمیزاشت که از با هم بودنامون آرامش بگیریم تا میخواستیم باهم خوب باشیم دوباره کابوس های وحشتناک تفکر زشت ومنفی و تنفری که از فرهادتو دلم کاشته بودم ادامه پیدا میکرد بالاخره بعداز چهار سال زندگی توام با تلخی و سختی برای من،از شهرستان نقل مکان کرده و به تهران برگشتیم و باز هم گه گاهی به بهانه ی روز تولدمون بهم پیام میدادیم از حال هم خبر میگرفتیم که یکبار ازش خواستم اگه دوستم داره یا اگه روزی واقعا عاشقم بوده بیاد و به حرفایی که میزنم توجه کنه و بره دنبال شخصی که علم غریبه میشناسه واگه از دعا و جادو و طلسم چیزی میدونه کمکمون کنه تا واقعا بفهمیم، چی باعث جدایی ما شده،
چون من به این چیزا معتقد بودم و بعداز گذشت چندسال فهمیده بودم چیزی تو وجودم تغییر کرده همیشه خسته بودم از روشنایی فرار میکردم دختر آروم و لوس و ترسویی بودم ولی حالا بی باک و بی پروا و گستاخ شده بودم با کوچکترین چیزی عصبانی میشدم از حرص دادن کسایی که بهم ابراز
عشق و دوستداشتن میکردن لذت میبردم اونروز به فرهاد حرفام رو زدم و ازش خواستم که حداقل این یه کار رو برای آخرین بار برای تسکین دل شکستمون انجام بده و اونم گفت با اینکه من هیچ اعتقادی به این جور خرافات ندارم اما فقط بخاطر تو و اینکه اگه بدونم واقعا به خاطر عشق من دچار طلسم شدی تمام سعیم رو میکنم که تورو از این طلسم نجات بدم که یه وقت مدیونت نشم .با اینکه از لحن گفتارش دلم گرفت و به مزاجم خوش نیومد اما احساساتم رو کنترل کردم و منتظر موندم اون از دوستان و اقوامش آدرس یا شماره ای از یه آدم عالم به غیب پیدا کنه، چند روزی گذشت و بهم خبر داد که یکی از دوستاش تلفن یه شخصی رو که به امور غریبه واقف بوده پیدا کرده و بهش داده وفرهاد باهاش تماس گرفته بودو اون شخص گفته بودباید حضوری بیای شهرستان که حدود ۳۰۰ کیلومتر فاصله داشت و اون بخاطره من یا شایدم بخاطره عذاب وجدان یا دله خودش یا اینکه خودش بتونه علم غریبه رو باور کنه اون مسافت رو طی میکنه و به خونه ی زن و مردی میره که کاراشون زبانزد اون منطقه بوده وبدون اینکه چیز زیادی بگه ازشون میخواد که برای هر دومون سرکتاب باز کنه و اونا در کمال نا باوری بهش میگن که نامزد شماچندسال قبل توسط یه زن زیبارو که عاشق شما شده بوده طلسم ربط شده وباعث جدایی و سردیه بینتون شده و باطل کردن این طلسم بسیارسخت و خطرناکه وکار هرکسی نیست
با شنیدن این حرفا از زبون فرهاد یهو تنم مور مور شد و دلم هری ریخت ، خیلی ترسیده بودم گفتم یعنی کی منو طلسم کرده کی عاشق تو بوده همینطور ذهنم دنبال یه سرنخ بود و ازاینکه گفته بودن‌ نمیتونن طلسم رو باطل کنن ناراحت شدم اما باز هم آروم ننشستم و از فرهاد خواستم از هر کسی که میشناسه بپرسه وشماره ی شخص دیگه ای رو پیدا کنه؛ روزها گذشت و من حالا که از طلسم شدنم کاملا مطمعن شده بودم دلیل کابوس های عجیب و ترسناکم و خستگی جسمی بی دلیلم به خاطر طلسمه؛که باعث وحشت و تهوعم میشد اما سعی میکردم خیلی بهش بها ندم و هرشب قبل از خواب آیت الکرسی و سوره هایی که حفظ بودم میخوندم یا با وضو میخوابیدم که به ترسم غلبه کنم اما باز هم کابوس های وحشتناکی میدیدم کابوس هایی مثل دیدن هزاران مار که دورم حلقه زده بودن یا کشتن یه پیرمرد که میخواست با یه چوب بلند شکم رو پاره کنه

بعد از گذشت شش ماه فرهاد پیام داد و گفت از طریق یکی از دوستای دانشگاش شماره استاد فلسفه رو گرفته که یکی از دراویشه معروفه ، چندروزی گذشت ودوباره خبر داد که به اون درویش زنگ زده و اون بهش گفته بود سرکتاب باز میکنه و اگه طلسمی دید باطلش میکنه آبان ماه سال ۹۶بود که مادربزرگ و خاله کوچیکم و خواهر و دختر خالم خونمون بودن دوروز بود که منتظره پیام‌فرهاد بودم که بهم خبر بده،نمیدونستم درویش چجورمیخواد طلسم رو باطل کنه؛یه دلهره ی عجیبی داشتم که اشتهام رو کور کرده بود آخر شب ساعت دو ونیم با خواهرم راجب طلسم شدنم صحبت میکردم، سودا ازم متفکرانه ازم پرسید؛" اگه طلسمت باطل بشه ، حاضری دوباره با فرهاد ازدواج کنی ؟عصبی شدم با صدای خش داری فریاد زدم" دیگه اسمش رو نیار، ازش متنفرم "وبعدها خواهرم تعریف کرد که اون شب یک لحظه چهرت تغییر کرده و انگار خودت نبودی و بعداز شنیدن این حرف ترس رو توچهره ی خواهرم دیدم که به سرعت نگاهش رو ازم گرفت و زیر پتو خزید،فرداش بی حال بودم و منتظره خبر فرهاد، ساعت چهار بعداز ظهر، همینطور که تو فکر بودم یهو درد شدیدی تو معدم پیچید به حدی شدید بود که احساس میکردم یه چیزی توی معدم تکون میخوره، معدم درد میکرد معدم بشدت ورم کرده بود مثل زنای حامله شده بودم،به چشم خودم دیدم شکمم بالا اومد حالت تهوع شدیدداشتم انگار میخواستم کل حجم معدم رو بالا بیارم ، همینطور که درد میکشیدم کنار بخاری به حالت غش و ضعف افتادم ؛تو خودم مچاله شده بودم ،به یکباره فریاد بلندی از حنجرم بیرون اومدو دوباره به حالت غش افتادم ترسیده بودم مادرو خواهر و مادر بزرگم دورم جمع شده بودن نمیدونستم چه بلایی داره سرم میاد نمیدونستم این فریاد از چی و از کجاست اما هرچی بود از درون جسم من بود اما این من نبودم که فریاد میزد..

فریادهای ترسناکم همچنان ادامه داشت و هربار به حالت غش میوفتادم، خونوادم وحشت زده نگام میکردنو اشک میریختن اما خواهرم سودا که از ماجرای طلسم شدنم با خبر بود دستم را گرفته بود با ترس آیت الکرسی میخوند،شروع کردم به آیت الکرسی خوندن و خواهرم قرآن رو دستم گذاشت که یهو احساس کردم دستی از درون گلوم رو فشار میده،صدای وحشتناکی دو رگه و خشداری غریدم" ازم دورش کن ببرش کنار" سرم سنگین شده بود،بابام از ناراحتی صورتش قرمز شده بود همش میگف" چی شده بابا چرا داد میزنی چرا اینجوری شدی حالش اصلا خوب نبود با خودش حرف میزد و تو خونه راه میرفت و میگفت حالا کدوم دکتر و بیمارستان ببرمت به دکتر بگم دخترم چش شده خدایا خودت کمکمون کن و بغض گلوش رو گرفته بود و سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه و برام قرآن میخوند ساعت نزدیکای ۱۰ شب بود که تمام تنم میلرزید و گریه میکردم و مادرمو بشدت بغل کرده بودم و همینطور که به حالت غش افتادم دوباره فریادم شدت گرفت و احساس کردم یه سایه ی سیاه دود
مانند بافشار خیلی زیاد از دهنم خارج شد و از کنار صورت من و مامانم محو شد مامانم وحشت زده بهم خیره شده ؛همونطور که احساس خستگی میکردم بشدت اشک میریختم و میلرزیدم و پدرو مادرم اشک میریختن و درمونده بهم نگاه میکردن ساعت نیمه شب بود که احساس کردم آروم شدم اون شب از گریه زیاد و خستگی شدید به خواب رفتم؛ ترس تو روح و روانم رخنه کرده بود باعث ضعفم میشد ومامان از یه همسایه ای که شنیده بود ترس بچه هارو برمیداره خواست که بیاد و ترس منو برداره و اون با کارایی که کرد فهمید من دیشب از یه موجود سیاه شاخ دار که بی شباهت به جن نبود ترسیدم، و اونروز تمام ماجرا رو تلفنی برای فرهاد تعریف کردم واون از حرفام تعجب کرده بود و گفت اون شب سودا بهم زنگ زد و گفت تو بشدت حالت بد شده و من چون نگرانت بودم زنگ زدم به درویش و بهم گفت نگران چیزی نباشم و طلسم باطل شده و فرهاد برای تشکر همراه میوه و شیرینی به دیدن درویش میره و اون بهش میگه بخاطره باطل کردن طلسم دوشبانه روز بیداربوده و هیچ هزینه ای رو در قبالش نمیگیره. از اون شب بد و وحشتناکی که بهم گذشت پنج ماه بعد به فرهاد پیام دادم ازش خواستم بیاد و همدیگرو ببینیم میخواستم اینجوری بهتر بفهمم که دیگه طلسم شکسته و من دیگه ازش متنفر نیستم و دیگه خبری از اون توهمات زشت و منزجر کننده نیست..

بفهمم که طلسم شکسته و من دیگه ازش متنفر نیستم و دیگه خبری از اون توهمات زشت و منزجر کننده نیست و من بخاطرش سختی ها رو تحمل کردم تا اون خوده واقعی من رو به خاطر بیاره، بدونه که من دوسش دارم.قرار شد دو روز بعد بیاد تهران،همدیگرو ببینیم فرهاد شب راه افتاد، صبح یک روز بهاری همدیگرو دیدیم و یکبار دیگه راجب اون شب ترشناکی که بهم گذشته بود رو براش تعریف کردم ازش پرسیدم که راجب به این موضوع با خانوادش صحبت کرده یانه ؟با چهره ای متعجب و نگاهی عاقل اندرسفیه بهم خیره شد و گفت "آره مامانم گفت که مادر بزرگ و خاله راجب اون شب براشون حرف زده،اتفاقا ازم پرسیدن که خبر دارم یا نه!هیجان زده گفتم خب تو چی گفتی؟حرفای مادر بزرگ و خاله رو باورکردی یانه ؟
تیز تو چشمام خیره شد و گفت"از اونجاییکه هیچ وقت به اینجور مسائل اعتقادی نداشتم و همه اینارو خرافات میدونم،جلوی خانواده نتونستم زیرعقایدم بزنم و گفتم شاید راست بگن ولی من تا با چشم خودم نبینم نمیتونم باور کنم "
وقتی حرفای فرهاد تموم شد برای یک لحظه از درون خورد شدم و تمام روزهایی که عاشقش بودم ، تمام تلاشم برای باطل کردن طلسم، تمام دردهایی که تو دوره طلسم کشیدم،همه لحظات تلخ و شیرینی رو که باهم داشتیم همه و همه از جلوی چشمام گذشت،انتظار همچین حرفی رو از فرهاد نداشتم خیال میکردم باورم داره ، با بغض سنگینی وسط گلویم جا خوش کرده بود؛راه نفسم رو گرفته بود ، ۱۰سال عاشقش بودم تمام خاطرات بچگیم و نوجوونی و جوونیم با فکر اون گذشته بود و فکر میکردم همیشه پشتمه و عاشقمه و حداقل وقتی که خودش دنبال کارای طلسمم رفت به یقین رسیدم باورم کرده؛
اما انگار به یکباره زیر پایم خالی شد و من دیگه تمام تلاشم رو کرده بودم سختیهای زیادی کشیده بودم، تمام زخم زبون های فامیل و دوست و آشنا، که منو مقصر بهم خوردن نامزدی میندونستن رو چشیده بودم خسته بودم دیگه توان شکستن قلبم رو نداشتم اونم بخاطره کسی که عقاید خودش رو زیر پا نزاره ،تمام احساس و وجودم رو زیر پاش له کرده بود؛برای آخرین بار نگاش کردم زیر لب نالیدم " تورو با عقایدو تفکراتت برای همیشه تنهات میزارم و فقط میتونم بهت بگم اول برای خودم و بعد برای تو و اعتقاداتت متاسفم ودیگه هیچ حرفی برام نزاشتی و برای همیشه خدانگهدار "
باهم خداحافظی کردیم ‌. اونروز بر خلاف تصورم گذشت و من تصمیم گرفتم که هیچ وقت به فرهاد فکر نکنم من بعداز نامزدیم درس رو ادامه داده بودم وحالا دانشجوی ترم دوم ارشد بودم

اونروز بر خلاف تصورم گذشت و من تصمیم گرفتم که هیچ وقت به فرهاد فکر نکنم بعداز نامزدیم به درسم ادامه داده بودم،حالا دانشجوی ترم دوم ارشد بودم فرهاد هم بااختلاف ۹سال و با تحصیلات ارشد با سن ۳۲ سال هنوز مجرد بود بعداز دوسال از باطل شدن طلسم خواهرش سعی کرد به نوعی ازم خواستگاری کنه ولی منکه دیگه برای همیشه از فرهاد ناامید شده بودم قبول نکردم
گفتم وصلتی که یکبار به هم خورد دیگه تموم شده ودیگه احساسی هم باقی نمونده و اونروز جواب رد دادم.بعدها از فرهاد خواستم که بگرده و
اون زنی که باعث جداییمون شده رو پیدا کنه بهم گفت یه زن بصورت ناشناس چندبار بهش پیام داده و احوالپرسی کرده و سری آخر بهش گفته که خیلی وقته عاشقشه؛حسرت اینو داره که فقط یه شب تا صبح باهاش سر کنه، هرچقدر فرهاد اصرار کرده که خودش رو معرفی کنه طفره رفته چیزی نگفته، اما من بشدت دلم میخواست که اون زن رو بشناسم و باهاش حرف بزنم و بگم از اینکه به هدفش رسید چی عایدش شد و هر بار فکر کردن به این موضوع آزارم میداد
بعداز مدت دوسال از اقوام شنیدم که فرهاد با یکی از اقوام به تهران اومده وبه شغل دلالی املاک مشغوله و قراره با یه دختر غریبه ازدواج کنه من اما از این خبر اصلا ناراحت نشدم برعکس از صمیم قلب براش آرزوی خوشبختی دارم و امیدوارم تو زندگیش خوشبخت باشه، بعداز گذشت. هشت و نه سال با وجود داشتن خواستگارای خوب ازدواج نکردم و عاشق نشدم و حس میکنم شاید هیچ وقت دیگه عاشق نشم چون عاشقیم با فرهاد برام پراز غم و رنج و ترس بود و از صمیم قلب آرزو دارم شخصی که باعث این جدایی و مشکلات برای ما شد رو بتونم پیداکنم یا بشناسم و امیدوارم توزندگیش هیچ وقت روز خوش نبینه و ممنون از تمام خوانندگان این داستان ،که با صبوری خودشون داستان منو خوندن و درکم کردن 
پایان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : telesm
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه qaua چیست?