ناجی قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

ناجی قسمت دوم

حال زیاد خوبی نداره.خیلی خون از دست داده

 
.امیدوارم که مشکلی پیش نیاد.منتظر باشین وقتی که بهوش اومد و خواستیم به بخش منتقلش کنیم خبرتون میدیم.حالا تشریف ببرید سردخونه برای دیدن جنازه بچه بعدم کارهای اداریش رو انجام بدین تا تحویلش بگیرینعین یه ربات این حرفها رو تند و سریع زد و با عجله از سلمان دور شد
سلمان اما از شنیدن این حرفها زانو هاش میلرزید غصه حال بد خاتون بد به دلش چنگ میزد.مات رفتن پرستار بود و صدای زنگدارش توی گوشش میپیچید که بی مهابا به بچه اش میگفت جنازه.به احد که خاتون چشم انتظارش بود....
بی اختیار دستش رو به دیوار گرفت و نشست.هرچقدر سعی کرد نتونست جلوی اشکهاش رو بگیره سرش رو روی زانوهاش گذاشت و هق هق امونش رو برید...
در دل با خدا حرف میزد و میخواست که خاتونش رو نجات بده
نمیفهمید که چه قدر وقت گذشته.به خودش آمد بلند شد با پاهایی لرزون به سمت ایستگاه پرستاری رفت.حال خاتون رو پرسید اما بهش گفتن که هنوز شرایطش پایدار نشده و نیاوردنش توی بخش.با شونه های افتاده پرسید که سردخونه کجاست تا بتونه جنازه بچه اش رو ببینه...ناامیدی و غم و رنج از در و دیوار سردخانه میبارید.به مسئول سردخانه گفت برای دیدن جنازه بچه اش اومده. مسئول سردخانه سری تکان دادوبه سلمان گفت پشت سرم بیا
محیط سرد خانه خیلی رعب آور بود دلش برای بچه اش سوخت که دنیا رو ندیده کارش به اینجا کشیده....
مسئول سردخانه جلوی یک ردیف وایساد و بعد از خوندن برچسب کشو رو بیرون کشید
حجم کوچکی زیر پارچه ی سفید خودنمایی میکرد
با بی خیالی ملحفه رو کنار زد و گفت
-داداش هروقت دیدنت تموم شد خبرم کن مدارک و بدم بری تسویه حساب .جا نداریم واسه مرده ها.این و بی زحمت زودی ببرش که جا باز شه.الکی یه کشو رو گرفته.....
بعد بی توجه به حال خراب سلمان با بی خیالی تمام سوت زنان به سمت میز انتهای سردخانه رفت
سلمان اما پاهاش به زمین چسبیده بود.و نگاهش مات چهره کبود پسرش
......
پسری که توی زیبایی چیزی کم از خاتون نداشت
موهای طلایی اش مثل خاتون میدرخشید اینهمه درد برای سلمان غیر قابل تحمل بود صورت سرد پسرش رو نوازش کرد پا کشان به سمت مسئول سردخانه رفت که پاهاش رو روی میز گذاشته بود ورادیوی قدیمی و کهنه ای رو کنار گوشش گرفته بود
-ببخشید چه مدارکی باید تحویل بگیرم؟
-گواهی فوت و یه سری برگه های مالی
نامه میدم برو تسویه حساب بعد کارهای اداری که انجام شد بیا گواهی فوت و میدم ببر دکتر امضا کنهبیا جنازه رو ببر
و بعد از گذاشتن یه سری کاغذ جلوی سلمان دوباره سرگرم رادیوی کهنه شد...
سلمان راه افتاد به سمت بخش تا از حال خاتون خبری بگیره.....
 
 
اما خاتون هنوز توی عالم بی هوشی بود
دکتر حسابی عصبی و ترسیده بالای سرش اومده بود.و وقتی میدید علائم حیاطی خاتون کم و کمتر میشه با فریادی بی سابقه سعی کرد تمام شماتت و عصبانیتش رو سر پرستارها خالی کنه.
تلاش ها برای به هوش آوردن خاتون نتیجه نمیداد
چهره مغموم و معصوم خاتون مثل برگ های پاییزی صنوبر توی غروب افتاب لحظه به لحظه رنگ میباخت
دکتر دلش برای جوانی و زیبایی بیش از حد خاتون می سوخت
نمیدونست چه جوری باید خبر فوت خاتون رو به شوهرش بده
کلافه دستی توی موهاش کشید و به طرف پنجره رفت تصویر خاتون به زیبایی یک تابلو نقاشی توی قاب پنجره نقش بسته بود
دیگه داشت نا امید میشد خودش رو برای اعلام زمان مرگ آماده میکرد
که زن غریبه آروم به سمتش اومد و نجوا کنان توی گوشش زمزمه کرد بهش سیلی بزن شاید برگشت
دکتر اما اندیشید که شوک الکتریکی نتونسته خاتون رو به زندگی برگردونه
زن غریبه باز نجوا کرد بهش سیلی بزن.....
سیلی بزن.....
دکتر با خشمی از سر ناامیدی به سمتخاتون برگشت انگار اختیارش دست خودش نبود و ذهنش توسط زن غریبه کنترل میشد
پرستار رو از کنار خاتون کنار زد دستش رو بالا برد و سیلی محکمی به خاتون زد
اما بدن بی جان خاتون هیچ حرکتی نکرد
سیلی های بعدی رو نفهمید چه طور روی صورت خاتون فرود می آورد
سیلی به صورت خاتون میزد و می غرید- بیدار شو لعنتی بیدار شو
خط ممتد روی مانیتور تکان کوچکی خورد یک برآمدگی کوچک برای دکتر کافی بود که دوباره امید در دلش زنده بشه
رستگاه شوک رو برداشت و دوباره به خاتون شک داد
خط صاف حالا یک قله بزرگ رو نشون داد
شوک دوم...
شوک سوم....
خط صاف حالا دوباره زیگزاگ شده بود صدای پرستار که با هیجان داد میزد برگشت ....برگشت....مریض برگشت
دکتر رو به خود آورد
ولوله ای به پا شد هیچ کس باور نمیکرد خاتون بعد از چند دقیقه که مرده بود دوباره به این دنیا برگرده
گریه و خنده پرسنل قاطی شده بود
زن غریبه اما آروم و بی صدا کنار تخت خاتون ایستاده بود و دکتر با فکر به اینکه چه کسی بهش تلقین کرده بود که به خاتون سیلی بزنه به سمت بیرون اتاق زایمان میرفت تا خبر زنده موندن خاتون رو به همسرش بده....
چند ساعت بعد خاتون تحت مراقبت بود تا به بخش....
 
منتقل بشه. حالا دیگه کمی حالش بهتر شده بود.و غم از دست دادن بچه اش خیلی آزارش میداد.پرستاری براش غذا آورده بودچند لقمه ای به زور خورد.سرپرستار سعی داشت با چرب زبونی قبل از انتقال خاتون به ببخش ازش رضایت بگیره تا کوتاهی و اهمال ماماها رو گزارش نده.خاتون چشمهای درشت و غمگینش رو به پرستار دوخت و گفت -من بچه ام رو از دست دادم
دیگه برام مهم نیست که چه اتفاقی افتاده
شما هم خودتون میدونین و وجدانتون.من واگذارتون میکنم به خدا....
ونگاهش رو از سر پرستار گرفت
سر پرستار که از این حرف خاتون اصلا خوشش نیومده بود ولی جوابی هم نداشت با اکراه برگه انتقال خاتون به بخش رو امضا کرد.سلمان بیرون در منتظر خاتون بود. با دیدن خاتون غرق در شکر و شادی شد....
خاتون به یکی از اتاقهای منتقل شد و با سه نفر دیگه هم اتاقی شد که هر سه نفر تازه زایمان کرده بودن
سعی کرد غم توی دلش رو پنهان کنه تا ناراحتی سلمان رو نبینه.
سلمان کمپوت گیلاس رو باز کرد و با لبخند رو به خاتون گفت
-عزیزم فصل گیلاس نیست کمپوتش رو برات آوردم.بیا بخور تا جون بگیری.
به زور چند تا گیلاس رو به خورد خاتون داد.
که خاتون گفت نمیتونم بخورم -یه چیزی میگه.مگه من میزارم تو چیزی نخوری؟ تازه برات جگر گرفتم گذاشتم یک کم مایعات بدنت تامین بشه بعد بهت غذا بدم
خاتون که میدونست جلوی اصرار های سلمان نمیتونه مخالفت کنه کمی از آب کمپوت رو سر کشید
صدای گریه بچه های تخت کناری به دلش چنگ میزد اما کاری نمیتونست بکنه
دردی بین شونه هاش احساس میکرد
که با گریه نوزاد ها تشدید میشد-دوباره کمی آب خورد و درد توی سینه هاش پیچید خودش میدونست که داره شیر توی سینه هاش میاد انگار شنیدن صدای گریه نوزاد این حالش رو تشدید میکرد
از یکی از اتاقها صدای بی تابی نوزادی رو میشنید با بغض به سلمانگفت این بچه رو بیارین من شیرش بدم داره از گرسنگی گریه میکنه
چشمهای سلمان جوشید دست خاتون رو فشار داد و سکوت کرد
درد و سوزش جای خودش رو به قطرات شیری داد که اروم روی لباسش میغلطیدند
اشک امونش رو برید از ته دل برای نوزادش اشک میریخت و ضجه میزد
سلمان سرش رو به دیوار گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
پیرزنی که همراه مریض هم اتاقی بود اومد جلو و درحالی که اشکهاش رو پاک میکرد گفت:
مادرم اگر بچه شیر بدی که این شیرت خشک نمیشه یه شالی دستمالی چیزی داری؟بده من محکم.
 
برات ببندم تا شیر برگرده
به دکترم برین خبر بدین میاد یه آمپولی میزنه که شیرت کلا خشک میشه....
اما دکتر با شنیدن صدای گریه های خاتون و سلمان به دیدن خاتون اومد.
با فهمیدن موضوع سریع سه تا آمپول براش نوشت و تا وقتی که پرستارها آمپول رو بیارن همونجا ایستاد
کمی که گریه خاتون کم شد رو به خاتون و سلمان گفت
-خدا رو شکر که اگر بچه از دست رفت مادر بچه سالم موند.معجزه بود که شما زنده موندین.
ولی با توجه به شرایط شما باید بگم که دیگه نباید بچه دار بشین
اگر باردار بشین حتما منجر به فوت میشه
خاتون گفت
-من الان بدون بچه دارم میرم خونه اگر بچه دار نشم که دق مرگ میشم
-خانم محترم شما حدود۴ دقبقه مرده بودین دو روز بچه ای که باید به دنیا بیاد و مرده بوده رو حمل کردین
اگر دوباره باردار بشین قطعا قلبتون تحمل نمیکنه و از دنیا میرید
این بارداری پنجم شما بوده
نظر پزشکی من اینه که بارداری مجدد یعنی مرگ
خاتون سکوت کرد اما میدونست که اگر دوباره بچه ای رو در آغوش نگیره خواهد مرد.
دکتر به سلمان نامه ای داد و گفت -وقتی تونست از تخت پایین بیاد و راه بره مرخص هست.به سمت در رفت و انگار چیزی یادش اومده باشه
برگشت وگفت -تصمیمتون برای بچه چیه؟تحویلش میگیرن یا نه؟
سلمان که هنوز به خاتون چیزی نگفته بود رنگ به رنگ شد
-آقای دکتر حقیقت من هنوز با خانمم صحبت نکردم
-محض اطلاعتون گفتم که بدونین اگر نمیخواین خودتون دفن کنید هزینه اش رو که بپردازین از جانببیمارستان این کار رو میکنن تصمیمتون رو که گرفتین به ایستگاه پرستاری اطلاع بدین براتون هماهنگ میکنن.
بعد از رفتن دکتر سلمان از خاتون پرسید که نظرش چیه
خاتون گفت که -ترجیح میدم خودشون دفنش کنن اگر ببینمش دیونه میشم
سلمان برای انجام‌کارهای لازم رفت و خاتون تحت تاثیر آرام بخش ها به خواب رفت
ساعتی بعد سلمان و خاتون از بیمارستان بیرون اومدن
سلمان بعد از اینکه کمک کرد تا خاتون رو سوار ماشین کرد رفت تا ساک وسایل رو توی صندوق عقب جا بده
کمی کارش طول کشید خوره به جون خاتون افتاد که نکنه سلمان بچه رو تحویل گرفته و میخواد پنهون از اون با خودش برگردونه
سلمان ماشین رو روشن کرد و به سمت شهر خودشون حرکت کردنک
با وجود غمی که روی دلش بود سعی میکرد باز هم خاتون رو شاد کنه
دلداریش بده .گاهی خاتون لبخند بی جونی میزد و گاهی باز به فکر فرو میرفت
حس اینکه شاید بچه اش توی صندوق عقب باشه آزارش میداد
غم نداشتنش آزارش میداد.
لب باز کرد-سلمان.الان که برسیم خونه چی میشه؟
-هیچی در و باز مبکنن میریم توی خونه
-خودت و به اون راه نزن الان همه منتظر بچه ان
سلمان اخم غلیظی بین ابروهاش
 
 
انداخت.وفرمون رامحکم توی دستاش گرفت..-ببین خاتون تنها کسی که توی تمام دنیا برام مهمه تو هستی.همش ترسیدم که از دستت میدم.
فقط مهم تویی و دیگه هیچ کس.
حالا هم دیگه نمیخوام حرف دیگه ای بزنیم.
-ولی سلمان من دارم دق میکنم
-میدونم خاتون میدونم عمرم
ولی عزیزم تنها چیزی که مهمه وجود تو هست.تازه این اتفاق افتاده یک کم که بگذره فراموشش میکنی.حالا بخند عزیز دلم
خاتون به زور لبخندی زد اما ذهنش همه اش کشیده میشد به صندوق عقب و فکر اینکه شاید احد اونجاست.....
مسافتی رو توی سکوت طی کردن
تا به مسجد بین راهی رسیدن.
خاتون از سلمان خواست که اونجا نگه داره
سلمان اما مخالفت میکرد
دیگه شک خاتون خیلیزیاد شده بود با اصرار سلمان رو راضی کرد که وایسه.
پیاده شد و با یاد آوری اینکه دو روز قبل با بچه اش این جا بوده و حالا داغدار شده اشکهاش ریخت
سلمان جلو اومد دستهاش رو گرفت و در حالی که سعی میکرد به سمت نیمکت کنار دیوار هدایتش کنه گفت
-من به خاطر همینکه میدونستم اگر اینجا وایسم یاد احد میفتی نمیخواستم وایسم
عزیزم خودت و عذاب نده
بعد از نشستن خاتون سلمان با یه استکان چایی به طرفش اومد و کنارش نشست
دقایقی که گذشت خاتون عزم رفتن کرد
قبل از سوار شدن بهسلمان گفت
- ممکنه برام یه پتو از توی جعبه بیاری؟
-بله خانم خانما
-ممنونم
سلمان به سمت صندوق رفت و خاتون یواش یواش و با ترس دنبالش رفت میخواست ببینه و مطمئن بشه که جنازه بچه اش اونجا نیست
-خاتون عزیزم بشین تو ماشین الان میام.هوا سرده سرما میخودی
خاتون بی توجه به حرف سلمان کنارش رفت سلمان هم به بهانه مرتب کردن وسایل داخل ماشین خاتون رو کنار صندوق عقب تنها گذاشت.
خاتون با ترس و دلهره و غم گوشه و کنار صندوق رو گشت وقتی مطمئن شد که سلمان به حرفش عمل کرده نفسی از سر آسودگی کشید
توی ماشین که نشست سلمان بی مقدمه پرسید
-خیالت راحت شد؟
-چی؟چرا؟
-از بیمارستان که راه افتادیم دیدم نگرانی
عزیزم وقتی بهت قول دادم که زیر قولم نمیزنم
تو گفتی نیارمش منم همه هزینه ها رو پرداختم و گفتم نمیخوام بدونم کجا دفن میشه
حالا دیگه چشمات و ببند و استراحت کن.بارها گفتم فقط تو برام مهمی.
خاتون در احاطه احساسهای متناقض به خواب رفت
وقتی چشمهاش رو باز کرد که جلوی خونه رسیده بودن و بچه ها و ننه بابا و بی بی به استقبالشون اومده بودن

راحله با دو به سمت مامانش اومد و خودش رو تو بغل خاتون انداخت با اشتیاق پرسید
 
 
مامان نی نی کجاست؟
آوردیش؟
-خاتون در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشه دستی توی موهای فر دار راحله کشید و گفت
-نه مامان داداشی یه جایی باید میرفت
-مامانی برمیگرده؟
-نه دختر گلم
-مامانی ما نمیتونیم بریم پیشش؟
اشکهای خاتون جوشید
-عزیزم یه روزی ماهم میریم پیشش
ولی نه به این زودی ها
-آخه دلم میخواد ببینمش
-مامانم وقتی که بزرگ شدی خیلی بزرگ شدی.بچه دار شدی بچه هات بزرگ شدن خودت خیلی خیلی پیر شدی اون وقت وقتی که ۱۲۰ سالت بود یه شب که راحت خوابیدی میبینیش عزیزم
رویا که غرق گریه بود اومد جلو و راحله رو از آغوش مادرش جدا کرد
همه گریه میکردن و غم و اندوه توی خونه موج میزد
ننه بابا سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه
در حالی که لحاف مخمل قرمز رو روی خاتون میکشید
گفت
- خاله گریه نکن خدا روشکر خودت سالمی خودت برنمیگشتی بچه بی مادر و ما میخواستیم چه کار؟
چشم امید این بچه ها به تو هست
سلمان و ببین چه جوری غم گرفته
هنوز جوونی خاله. ان شا الله خدا دوباره جای بچه رفته ات و پر میکنه.
سلمان توی حرف مادرش پرید
-دکتر گفته که دیگه نباید بچه دار بشه
خاتون بی اختیار اشک میریخت
ننه بابا دست خاتون رو گرفت و گفت-خاله بچه ات مرده بچه دونت که نمرده.دکتر مگه خداست یا از پیش خدا اومده؟هرکسی ممکنه بچه مرده دنیا بیاره جوش نزن خاله ۹ ماه دیگه یکی تو بغلت ایشالا
سلمان اما شروع کرد به گفتن قضیه مرگ موقت خاتون و ....
که باز هم ننه بابا وسط حرفش پرید و با چشم غره ای نزاشت ادامه بده
سلمان رو به گوشه ای کشید و گفت -الان که نمیخواد حامله بشه تو هی نه و نو میکنی هی جلوش میگی مرده بود.زبون به دهن بگیر افسرده میشه زنت
بی بی سینی چایی رو آورد وسط داشت به اتفاق نحسی که افتاده بود فکر میکرد که یاد تکه نباتی افتاد که بی بی زن سید بهش داده بودو گفته بود خاتون که برگشت بده بخوره تا دلش آروم بگیره.
نبات رو به خاتون داد و گفت
-دلت قرص باشه.خدا که نمرده که تو غمبرک زدی.ایشالا حامله میشی دوباره.این بار دیگه نمیزارم بری دکتر.صاف میریم پیش بی بی زن سید حصارت کنه.حالا این نبات و بخور.
خاتون نگاهش مات زن غریبه شد که کنار رخت خوابش با لبخند ایستاده بود.لبخندی پر از آرامش خاتون خواست لب باز کنه و سوالی بپرسه که زن غریبه دست روی لبش گذاشت و گفت
-حرف نزن خاتون.من اینجام مراقبتم.نبات رو بخور.و به لطف خدا امیدوار باش
همه چیزدرست میشه.
هر وقت ترسیدی یا تنها بودی من پیشتم
حالا چشمهات و ببند و بخواب
باید خیلی زود سلامتیت رو به دست بیاری
که بتونی دختری که خیلی وقته منتظرش هستیم رو به دنیا بیاری....
دستش رو روی چشمهای خاتون کشید

روزهای نقاهت خاتون سپری میشد.خاتون میدونست که حتما بچه
میخواد و حتما بچه دار میشه.
حالا دیگه میدونست که اون زن غریبه محافظ و مراقبش هست.
خاتون از بچگی از ما بهترون رو میدید و باهاشون ارتباط داشت.ولی هیچکدوم به زیبایی و مهربونی زن غریبه نبود
کم کم که حالش بهتر شد دوباره زمزمه بچه دار شدنش رو شروع کرد
سلمان سعی داشت منصرفش کنه اما مرغ خاتون یک پا داشت و میگفت الا و لابد من بچه میخوام
حتی اگر باعث مرگم بشه باید یه دختر به دنیا بیارم
زن غریبه گاهی میومد و با خاتون حرف میزد و مطمئنش میکرد از تصمیمش
ماه آذر به آخر رسیده بود و یک ماه از سقط جنین خاتون میگذشت
توی همین اوضاع و گیر و دار بود شبی رو با سلمان به صبح رسوند فردا صبح دیرتر از معمول بیدار شد بچه و سلمان رفته بودند و خونه در سکوت بود.بلند شد تا صبحانه ای بخوره اما انگار بچه ها با عجله رفته بودند و چیزی توی سفره جا نمونده بودمدتی بود که خودش نون نمیپخت تصمیم گرفت حالا که بهتر شده خودش نون بپزه.اول رفت تا دوش بگیره.زیر دوش فکر نون داغ از سرش نمیرفت عجیب هوس یه صبحانه مفصل با نون داغ کرده بود
اینقدر که حتی فکر میکرد داره بوی نون رو حس میکنه....
تصور میکرد یه نون داغ با روغن گوسفند شکر زده و ریحون تازه چقدر دلچسبه.
از تصور خودش خنده اش گرفت
توی سوز زمستون شب چله هوس ریحون تازه کرده بود
بیرون که اومد هنوز هم بوی نون رو حس میکرد
با خودش گفت -حسابی خل شدم بهتره یه لقمه چیزی بخورم و خمیر کنم.یه شام هم باید فراهم کنم شب چله است بچه ها خیلی وقته نخندیدن باید امشب شاد باشن
پاش رو که توی حال خونه گذاشت
از تعجب دهنش باز موند
قدمی به عقب برداشت ترس و تعجب به دلش چنگ میزد
که فشار دست آشنایی روی شونه اش حس کرد نگاه کرد و زن غریبه رو کنارش دید که با لبخند بهش خیره شده بود
آروم به سمت داخل حال هلش داد
-چرا وایسادی برو جلو
خاتون زبونش بند اومده بود و نگاهش مات سینی صبحانه ای بود که وسط حال بود
سینی بزگ مسی که دور تا دورش کنگره بود و داخلش یک نان خانگی داغ که بخار ازش بلند میشد به همراه پیاله گل سرخی پر از روغن که روششکر پاشیده بودن
و ریحونهای سبز و تازه ای که قطرات آب روش میدرخشید
منقل کوچکی پر از زغال های سرخ و یک قوری چای روی منقل
زن غریبه آروم به سمت سینی هدایتش کرد و کنار سینی نشست
اولین لقمه رو که میخواست 
بگیره گفت
 
-اینها از کجان کی آورده
-برای تو آماده کردیم مگه هوس نکرده بودی؟
حالا بخور منکه گفتم همیشه کنارتم و مراقبتم
-آخه چرا امروز برام آوردین؟من قبلا هم هوس میکردم اون موقع ها کجا بودین؟
-من همیشه کنارت بودم از وقت تولدت.ولی امروز شرایط تو فرق کرده
از این به بعد کافیه چیزی رو اراده کنی برات میاریم
-آخه چه فرقی کردم؟
-باید مراقب هر دو نفرتون باشم.هم خودت هم دخترت.
-دخترم؟
کدوماشون؟
-رقیه
خاتون گیج و مات نگاه کرد من که دوتا دختر دارم.رویا و راحیل.
زن غریبه لبخندی زد وگفت -همون که بهت گفتم منتظرشیم
ودستی روی شکم خاتون گذاشت و گفت- چند ساعتی هست که مهمون تو شده
از حالا به بعد باید مراقبت باشیم.
ولی فعلا به کسی نگو.زمانی که آزمایش دادی بگو به همه که بارداری
اما این بار اصلا پیش دکتر نرو.
حالا هم صبحانه ات رو بخور
خاتون مطیع و بدون حرف شروع به خوردن کرد در حالی که توی قلبش از اینکه شاید حرف این غریبه درست باشه احساس شادی میکرد
تمام مدت زن غریبه کنارش نشسته بود
بعد از تموم شدن صبحانه میخواست سینی رو برداره ولی زن غریبه جلوش رو گرفت
-ببین تو تا حالا بارها با هم نوعان من در تماس بودباهاشون حرف زدی و دیدیشون و میدونی که با تو توی خونه ات زندگی میکنن.از این به بعد وقتهایی که تنهایی ما بهت کمک میکنیم .
میدونم که از بودن کنار ما نمیترسی اما این ها رو گفتم که دیگه هوول نکنی.حالا هم میان و سینی رو میبرن.توی پختن نون و کار خونه تا وقتی تنهایی کمکت میکنن.
در همین حال خاتون دید در انباری باز شد و یه زن کاملا سیاه پوش بیرون اومد زن حتی نقاب سیاهی روی صورتش داشت.
بدون حرف جلوی خاتون اومد و خم شد که سینی رو برداره
خاتون نگاهش کشیده شد به سمت پاهای اون زن که از زیر چادر بلندش پیدا بود پاهاش عین پاهای شتر گرد و پهن بود.وقتی سرش رو بالا آورد چشمهاش رو دید که عین چشم گربه بودن و عنبیه اش عمودی بود.
زن خدمتکار بدون حرف وسایل صبحانه رو با خودش برد.
و توی تاریکی انباری ناپدید شد.
زن غریبه به خاتون گفت از این به بعد هرچیزی که خواستی بهم بگو.
حالا هم ببین که مقدار زیادی از کارهات انجام شده.خودت رو خسته نکن.
منتظر جواب خاتون نشد.
به داخل انباری رفت و انگار که اصلا اونجا نبوده.
خاتون بلند شد توی آشپزخونه رو دید که ده تا نون تازه روی سفره گذاشته شده بود.تمام وسایل ناهار آماده بود.
 برنج برای شب توی کاسه آب خیس خورده بود.
از اینجا بود که ارتباط عمیقش با از ما بهترون شکل گرفت.و اتفاقات عجیبی توی زندگیش بیشتر و بیشتر پیش اومد.اون شب یلدا براش رویایی ترین شب یلدا بود راز کوچکی که در دل داشت حالش رو خوش میکرد.
از اون سال تا پایان عمر خاتون شبهای یلدای خونه حال و هوای عجیبی داشت.انگار یه عهد نانوشته داشت که شب یلدا رو جشن بگیره و همیشه همه چیز برای اون شب فراهم بود.وقتی که بچه ها میپرسیدن همه این خوراکی ها رو چه جوری آماده میکنی خاتون میخندید که من جایی دارم پنهون میکنم آجیل و انار و هندونه رو .
راز سر به مهر خاتون تا آخرین روزهای عمرش برای خودش موند و فقط وقتی که مطمئن شده رفتنیه قضایا رو تعریف کرد برای آخرین دخترش.روزهای بارداری خاتون سپری میشد.طبق قولی که داده بود اصلا دکتر نمیرفت.فقط ماهی یک بار با هر مشقتی بود پیش بی بی زن سید میرفت و بی بی حصارش میکرد.دیگه به دیدن زن غریبه عادت کرده بود.هر وقت هوس خوراکی میکرد براش فراهم میکردن.کارهای خونه سریع انجام میشد.کیسه های آرد توی انباری برکت زیادی داشت گاهی چند ماه طول میکشید تا یه کیسه آرد تموم بشه.
سلمان خیلی شادو خوشحال بود میگفت -این بچه خیلی برکت داره.زندگیمون خیلی خوب شده.
ولی کسی از راز خاتون خبر نداشت و زن غریبه رو نمیدید
عادت کرده بود وقتی توی خونه تنهاست رفت و آمد خدمتکاران از ما بهترون رو توی خونه ببینه.
زنانی سر تا پا پوشیده در لباس مشکی که در سکوت کامل به کارهای خونه میرسیدن.و تنها چیزی که ازشون مشخص بود پاهای گرد و چشمهای برعکسشون بود.
گاهی زن غریبه می اومد و باهاش حرف میزد.خبر از اتفاقات بیرون خونه میداد.
سال نو نزدیک بود و تکاپوی خونه تکونی به راه افتاده بود حالا دیگه خاتون سه ماه باردار بود.
بچه ها و سلمان سعی داشتن توی کار خونه کمک کنن ولی همه جای خونه از تمیزی برق میزد
سلمان شاکی بود که چرا خودت داری تمیز میکنی.
خاتون هم میخندید که من کاری نمیکنم
ولی همه به حساب تعارف میزاشتن حرفش رو.
روزها میگذشت ولی این بار حاملگی خاتون فرق داشت.دیگه مثل بارداری های قبل شکمش بزرگ نبود.
بیشترین چیزی که میخورد شیر و ماست بود.حالش ولی خوب بود.
هر چقدر بهش اصرار میکردن دکتر نمیرفت.
ماه آخر بارداریش رسید باز هم طبق ماه های قبل راهی شد سمت خونه بی بی زن سید.
خدمتکار بی بی منتظرش ایستاده بود.
 
از بین هیاهوی جمعیت رد شد وارد خونه بی بی زن سید شد.بی بی با همون ظاهر آراسته همیشگی نشسته بود و ذکر میگفت.
خاتون سلامی داد و نشست
زن سید بعد از حال و احوال با خاتون بغلش رو یه نگاهی کرد و گفت -دخترم تا یه ماه دیگه به لطف خدا فارغ میشی.
ولی بترس از اینکه این حمل برات دردسر داره.
مراقب خودت باش.مراقب باش که سختی میبینم برات.
یه تکه نخ کتون برداشت و شروع کرد خوندن ورد و گره دادن نخ.
انگار مدام با کسی که خاتون نمیدید حرف میزد .و سری تکون میداد.
نخ گره خورده رو به خاتون داد گفت
-تا دوهفته از خودت جداش نکن.بعدش بیا پیشم.خاتون ولی دل نکند و پرسید
چرا این حرفا رو زدی؟چی برام خطر داره؟چه دردسری داره؟
داشت میترسید از حرفهای بی بی زن سید
که بی بی بهش گفت برو دیگه.
دو هفته دیگه بیا.
از خونه با کلی سوال بی جواب بیرون اومد توی راه همش به تو راهیش فکر میکرد. ترس از دست دادن این بچه براش عین کابوس بود.
توی خونه بی تاب بود تنها بشه که بتونه با زن غریبه حرف بزنه.
دم دمای غروب توی خونه تنها شد زن غریبه اومد و کنارش نشست
تا خاتون خواست لب به حرف باز کنه زن غریبه لبخند اطمینان بخشی زد و گفت
-نگراننباش قبلا گفته بودم که ما مراقبیم.
چند روزی بیشتر مراقب باش.اصلا هم نترس.وقتایی که من رو نمیبینی هم من کنارتم.
فقط حواست باشه که شبها بدون ذکر و بسم الله نرو جایی.
و رفت.
ولی دل خاتون رو چنگ انداخت با حرفش.روز های بعد برای خاتون پر از دلهره گذشت.به محض اینکه توی خونه تنها میشد زن غریبه و خدمتکارها پیداشون میشد.و تا وقتی که بقیه برمیگشتن کنارش بودن.
داشت حرفهای بی بی توی ذهنش کم رنگ میشد .
شهریور توی خونه خاتون بلوایی به پا بود بچه ها برای مدرسه و دانشگاه آماده میشدن.فصل برداشت محصول کشاورزیشون بود.سلمان توی اداره درگیر بود.و خاتون ملتهب تولد نوزادش.
درگیری های زیاد خونه باعث شد که خاتون هربار که قصد کرد بره پیش بی بی یا نتونه یا فراموش کنه.
از دوهفته گذشته بود.شب خاتون بلند شد بره توی حیاط.بچه ها و سلمان توی خونه بودن.خاتون بیرون توی حیاط نشست و داشت با تو راهیش حرف میزد هوای خنک آخر شهریور خیلی دلچسب بود کنار دیوار آخر حیاط سایه ای دید احساس کرد که زن غریبه پیشش اومده.
تعجب کرد که چرا توی هیاهوی خونه پیشش اومده.
دید سایه داره بهش نزدیک میشه.آروم بلند شد و به انتهای حیاط رفت تا
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : naji
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mrxs چیست?