ناجی قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

ناجی قسمت سوم

با خودش فکر میکرد چرا زن غریبه سیاه پوشیده.جلو تر رفت اما سایه سیاه توی تاریکی عقب عقب میرفت

 
خاتون مردد شده بود اما انگار اختیاری از خودش نداشت.سایه حالا رو به روش قرار گرفته بود اون هم رو بند سیاه داشت.کمی دلش آروم گرفت خیال کرد که یکی از خدمتکارهایی هست که میان و میرن
ولی سایه بهش نزدیک شد....
هوای اطرافش به شدت سرد شده بود.دندونهاش به هم میخورد از سرما.
سایه داشت بزرگتر میشد دیگه خبری از رو بند و چادر نبود
چشمهایی زرد و دهانی گشاد جلوش بود
موجود رو به روش لبخندی وحشتناک میزد دندونهای زشت و بهم ریخته و بوی گندش ترس و تهوع به همراه داشت برای خاتون.
خاتون سعی داشت خودش رو عقب بکشه ولی صدای لرزش زانو هاش رو میشنید.
موجودی که خیلی زشتتر از پیرزن عجوزه بود با آرامش جلو می اومد انگار از زجر دادن خاتون لذت میبرد
دستهای زشت و پر از موی سیاهش رو به طرف خاتون دراز کرد .زبان خاتون بند اومده بود.انگار دندونهاش توی هم قفل شده بود.
دستی روی صورت خاتون کشید درست مثل گربه ای که داره با موشی که شکار کرده بازی میکنه.
زبون زشتش رو روی شکم خاتون کشید فشار و سنگینی زبونش انقدر زیاد بود که درد توی تماموجود خاتون پیچید هرچه تلاش میکرد نمیتونست چیزی بگه.از ذهنش ذکر زیبای یا علی گذشت.
همون لحظه سلمان که از غیبت طولانی خاتون تعجب کرده بود بلند شد و توی حیاط اومد چشم چرخوند و توی تاریکی ته حیاط خاتون رو دید که انگار روی زمین افتاده و یه سیاهی عمیق کنارشه
با تمام توانش داد زد یا علی...... و دوید به سمت خاتون
موجود کریه با شنیدن ذکر به خودش لرزید و با جستی به پشت بام رفت.
خاتون دست به دیوار گرفت و حس کرد دیگه پاهاش تحمل وزنش رو نداره.
با داد سلمان بچه ها توی حیاط دویدن
خاتون حس کسی رو داشت که داره به یه دره عمیق سقوط میکنه.در آخرین لحظه حس کرد توی آغوش سلمان افتاد.
پلکهای سنگینش روی هم افتاد و دیگه چیزی نفهمید......
سلمان از ته دل زار میزد فکر از دست دادن خاتون دیونه اش کرده بود
رویا سعی داشت با پاشیدن آب توی صورت مادرش خاتون رو به هوش بیاره
راحله دست حمید رو گرفته بود
بعد از چند دقیقه خاتون به زور لای پلکهاش رو باز کرد و به کمک بچه ها و سلمان توی خونه اومد.
اما تهوع دست از سرش بر نمیداشت.لحظه به لحظه رنگش زرد تر میشد.
هرچه قدر سلمان اصرار کرد برن دکتر فایده ای نداشت اون شب سختترین شب
 
زندگی خاتون بود
تا صبح جون داد.چشمهاش به اندازه یه بند انگشت گود شده بود.و فقط بالا می آورد.
وقتی که صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شد سلمان دیگه نتونست تحمل کنه با عصبانیت لباس پوشید و بیرون رفت.
چند دقیقه ای گذشت همراه با خواهرش به خونه برگشت و بدون توجه به حرفهای خاتون اون رو روی دست بلند کرد و به سمت ماشین رفت.
به خواهرش صدیقه گفت
کنار بچه ها بمون تا برمیگردم.
خاتون رو روی صندلی عقب خوابوند و به سمت بیمارستان رفت.بیمارستان که رسیدن سریع خاتون رو به بخش زنان منتقل کردن
دکتر به سلمان گفت -احتمال داره که مسموم شده باشه.
ولی سلمان گفت هرچی که خاتون خورده بقیه هم خوردن.
درد خفیفی توی شکم خاتون میپیچید با تهوع زجر آوری که داشت هیچ کس به زایمان شک نمیکرد
نزدیکیهای غروب آفتاب یکی از ماماهای قدیمی برای ملاقات یکی از اقوامش به بیمارستان اومد.پرستار ها بادیدن همکار قدیمی شون شروع به حال و احوال کردن.
خاتون بی رمق توی بخش خوابیده بود دو روز بود از زن غریبه خبری نبود
حتی اشکی براش نمونده بود.توی اون شرایط یه لحظه حضور آشنای زن غریبه رو کنارش حس کرد.توی چشم به هم زدنی زن غریبه از کنارش رفت.
مامای قدیمی حس کرد کسی توی ذهنش داره حرف میزنه.انگار یکی بهش میگفت حال مریض ها رو بپرس.
رو کرد به همکارهای قدیمش و گفت چه مریضهایی دارین امروز؟خالشون چه طوره؟چند تا نوزاد داشتین؟
یکی از پرستارها شروع کرد در مورد مریضها حرف زدن.
آخرین لحظه گفت- راستی یه مریض هم داریم که مسموم شده.از صبح فقط بالا میاره.ماه آخرم هست
-خب مطمئنین وقت زایمانش نیست؟
-آره درد نداره.فقط تهوع و ضعف
-ممکنه من ببینمش؟
-حتما شما تجربه ات بیشتریبیا ببرمت پیشش
و ماما رو به سمت اتاق خاتون هدایت کرد
-ماما با دیدن و معاینه خاتون گفت که نزدیک زایمانش هست ولی انقباض هاش خیلی ضعیفه.بهتر منتقلش کنین اتاق زایمان.
با تزریق سرم فشار احتمالا تا یک ساعت دیگه نوزادش دنیا میاد
خاتون منتقل شد به اتاق زایمان و سرم فشار و شروع دردهای بی امان برای خاتونی که دیگه رمق نداشت.
یک ساعت دو ساعت سه ساعت گذشت.خاتون درد میکشید و برخلاف انتظار بچه ای به دنیا نمی اومد
به سلمان خبر داده بودن که نوزادش داره به دنیا میاد و حالا اون به همراه رویا و لباسهای بچه بیرون منتظر بود
دردها امان خاتون رو بریده بود
مامای کشیک بعد از اینکه خاتون رو معاینه کرد و دید خاتون از همه نظر برای زایمان آماده است اما خبری از بچه نیست.
دکتر رو خبر کرد که از شانس بد خاتون یک دکتر بی تجربه و تازه کار بود
دکتر هم متعجب بود
میدونستن 
خاتون بارداره دردهای زایمان داره معاینه شکم خاتون گواه بارداری بود و صدای قلب جنین.
اما جنینی توی کانال زایمان نبود!!!!
خاتون خودش رو به دست تقدیر سپرده بود
یکی از ماماها گفت شاید بچه هنوز پایین نیومده.باید کاری کنیم.وگرنه هم مادر هم بچه از دست میرن.ولی کسی نمیدونست چه کار کنه؟تلاشهاشون بی اثر بود.
زن غریبه بازهم توی گوش ماما نجوا کرد
غلامی
مامای خاتون انگار یه اتفاق مهم یادش افتاده باشه داد زد غلامی غلامی
دکتر متعجب پرسید غلامی؟یعنی چی؟
-خانم دکتر اگه یه نفر بتونه نجاتشون بده خانم غلامی هست
دو سالی بیشتر نیست که مدرکش و گرفته ولی عالیه.
-خب خبرش کنین
تلفن خونه خانم غلامی چند تا زنگ خورد تا مادرش جواب تلفن رو داد.
ودر جواب گفت که
- خانم غلامی رفته مهمونی خونه یکی از آشناهاش و تا فردا نمیاد خونه.
-آدرس یا شماره تلفنی دارین که بهش خبر بدیم؟
-نه متاسفانه
-آخه یه نفر داره میمیره به کمکش نیاز داریم
مادر خانم غلامی که زن مسنی بود بعد از چند لحظه سکوت گفت
-والا من آدرس خیابونی و کوچه ای بلد نیستم ولی چشمی میتونم ببرمتون اونجا
پرستار آدرس خونه خانم غلامی رو روی یه تکه کاغذ نوشت و دوید سمت سلمان
-خانم و بچه ات خیلی حالشون بده.تنها امیدمون اینه بتونی خانم غلامی رو پیدا کنی
سلمان کاغذ رو از دست پرستار کشید و دیوانه وار شروع به دویدن کرد
نمیدونست چه جوری خودش رو به آدرس برسونه توی کوچه که پیچید پیرزنی عصا به دست رو جلوی خونه دید که انتظارمیکشید.جلوی پای پیرزن ترمز کرد بعد از سلام و احوال پرسی فهمید مادر خانم غلامیه و بلید برن جای دیگه ای دنبال خانم غلامی.
دنبال آدرس خونه توی کوچه ها میگشت.تا بالاخره خونه رو پیدا کردن.
سریع همه چیز رو برای خانم غلامی توضیح دادن .بعد از شنیدن ماجرا خانم غلامی با همون لباسهای مهمونی اومد بیمارستان بعد از معاینه خاتون به سلمان گفت -یا زنت رو انتخاب کن یا بچه ات؟
فقط یکی رو میتونم نجات بدم.
-آخه چرا؟
-بچه توی شکم انگار خوابیده درازکش.توی پهلو هاست.
سرش توی پهلوی چپ و پاهاش توی پهلوی راست مادره.
اگر به سر یا به پا بود دنیا می آوردمش ولی اینجوری نمیشه بخوام نجاتش بدم مادر و از دست میدیم
سلمان دو دل و نگران گفت خاتون.
زنم رو نجات بدین
و سر خورد و نشست روی زمین.
رویا اشکهاش تمام صورتش رو پوشوند.
خانم غلامی برگشت توی اتاق زایمان وخواست دست به کار زایمان بشع که خاتون دستش رو گرفت.
-بچه ام و میخوام.نجاتش بده
-اما خودت میمیری
-بدون دخترم هم میمیرم.
-برات خیلی خطرناکه باید بچه رو توی رحمت بچرخونم ممکنه رحمت پاره بشه.

-باشه.خواهش میکنم.نجاتش بده.برای خوشبختیت دعامیکنم.
بغض صدای خاتون دل خانم غلامیرو لرزوند.رو به خاتون گفت -عزیزم مطمئنی؟
-آره
خانم غلامی چند لحظه ای صبر کرد تا آروم بشه و بتونه روی کارش تمرکز کنه.توی همون چند لحظه از ته قلب از خدا خواست که کمکش کنه.جوری که تا سالهی بعد به همه میگفت یه بار از ته قلبم از خدا کمک خواستم اونم موقع زایمان خاتون بود.
خانم غلامی کیسه آب جنین رو باز کرد و جنین رو داخل رحم چرخوند تا سر به راه بشه و به دنیا بیاد.
خاتون اما از شدت درد نیمه هوشیار بود
فشار های پر قدرت خانم غلامی به شکم خاتون باعث زایمان شد.
ودرست ساعت ۱۱:۴۵دقیقه شب ۲۵ شهریور آخرین فرزند خاتون که یک دختر ریزه میزه یک کیلو و هفتصد گرمی و فوق العاده سفید بود به دنیا اومد.
تولد دختر کوچولوی خاتون بی شباهت به معجزه نبود...
خاتون از پشت پلکهای خسته اش لبخندی به روی دختر کوچولوش پاشید
خانم غلامی گریه و خنده اش قاطی شده بود علاقه عجیبی نسبت به نوزاد کوچولو احساس میکرد .دختر کوچولو رو لای یه ملافه پیچید .اون رو توی آغوش فشرد و بوسید.به گفته خودش دختر خاتون تنها نوزادی بود که در تمام طول خدمتشبوسیده بودش.
به خاتون گفت
- من دخترت رو میبرم به پدرش نشون بدم تو یه کم استراحت کن.
سلمان و رویا پشت در اتاق زایمان نا امید و گریان منتظر بودن که خبر سلامتی خاتون رو بشنون.
سلمان که خودش رو برای دومین داغ فرزند آماده کرده بود
وقتی خانم غلامی با یه ملحفه توی بغل از در اتاق زایمان بیرون اومد سلمان سر جا خشکش زد
فکر از دست دادن خاتون آوار شد روی سرش
خانم غلامی توی گریه و خنده غرق بود
با صدایی لرزون گفت
-هر دو زنده و سالمن.هم مادر هم بچه
سلمان به سجده افتاد از ته دل خدا رو شکر کرد به خاطر اینکه همسر و فرزندش رو بهش برگردونده بود.
رویا با ذوق نوزاد رو از بغل خانم غلامی گرفت و بوسید. همیشه خاطره اولین بوسه ای که از دختر کوچولوی ریزه میزه گرفته بود همراه رویا موند.
خاتون رو یک ساعت بعد به بخش منتقل کردن.
با وجود زایمان سختی که داشت روحیه اش خوب بود
سلمان با دیدن خاتون دوباره اشکهاش جاری شد
بدون توجه به اطراف و آدمهایی که دارن نگاهش میکنن خاتون رو توی آغوش فشرد و صورتش رو غرق بوسه کرد.
دو دلداه در آغوش هم بی اختیار گریه میکردن.
سلمان فقط قربون صدقه خاتون میرفت و خدا رو شکر میکرد برای سلامتیش
با صدای دست و جیغ و سوت اطرافیان به خودشون اومدن
پرستارها 'همراهان بیمار'هرکی که توی بخش بود براشون دست میزد
انگار همه از شادی اونها شاد بودنسلمان به برادرش که قنادی داشت 
خبر تولد نوزادش رو داد و ازش خواست ۲۵ تا جعبه شیرینی براش بیاره بیمارستان.
نیم ساعت بعد درتمام بیمارستان شیرینی تولد و سلامتی خاتون پخش شد.
سلمان تا آخرین سال زندگیش ۲۵ شهریور رو جشن میگرفت و ۲۵ جعبه شیرینی پخش میکرد
.سلمان خانم غلامی رو تا خونه رسوند
توی راه بهش گفت
-من هرچه قدر از زحمات شما تشکر کنم کم هست.زنده بودن همسر و دخترم و مدیون شمام.
بعد پاکتی که مبلغ قابل توجهی پول توش بود رو به سمت خانم غلامی گرفت
-خواهش میکنم که قبول کنین.
-همینکه مریض زیر دست من نمرد برام بهترین هدیه است
خواهش میکنم این حرف و نزنین
-میدونم هیچ چیز جبران زحمتتون نیست ولی خواهش میکنم قبول کنین
با اصرار های سلمان خانم غلامی هدیه رو قبول کرداون شب برای سلمان بهترین شب زندگیش بود.خدا همسر و دخترش رو بهش برگردونده بود.
روزهای نقاهت خاتون خیلی زود تموم شد.همه نوزاد تازه رو به خواست خاتون رقیه صدا میزدن.
هنوز شماسنامه ای برای نوزاد نگرفته بودن
سعید ‌پیشنهاد داد که اسم نوزاد رو نجمه بزارن
خاتون که خبر از دل سعید داشت برخلاف حرف زن غریبه و به خاطر آرامش سعید نظرش رو تغییر داد و خواست اسم نوزاد رو بزارن نجمه.
اما تصمیم اشتباهی بود که تبعاتش بعدها دامن گیر خاتون و نجمه شد.
چند روزی که اطراف خاتون شلوغ بود خبری از دوستان جنی خاتون نبود
خاتون که دلتنگ شده بود لحظه شماری میکرد برای تنهایی و دیدار زن غریبه.دو هفته ای از تولد نجمه میگذشت که بالاخره خاتون با نجمه توی خونه تنها شد.منتظر بود که سر و کله دوستانش پیدا بشه.یکی دو ساعتی گذشت اما خبری نشد.
دلهره بدجور به دل خاتون چنگ میزد.خاتون یواش یواش سمت آشپزخونه رفت تا مهاری درست کنه.همش فکر میکرد الان خدتمکارهای جنی اش پیداشون میشه و از بار کارها کم میکنن.
اما هرچی بیشنر انتظار میکشید کمتر خبر می اومد
یه ساعتی گذشته بود و ناهار نیمه کاره روی دست خاتون مونده بود
صدای گریه نجمه ازگهواره بلند شده بود.حالا بچه اش بی تابی میکرد.ناهارش مونده بود.دلتنگیش برای زن غریبه بود
حسابی گرفتار شده بود.
اونهم خاتونی که در نه ماه بارداریش عین یک ملکه زندگی میکرد.
دست وپاش رو گم کرده بود
نجمه رو از گهواره برداشت و سعی کرد آرومش کنه.
گریه های نجمه بی نهایت بلند بود هرکاری که میکرد آروم نمیشد.
ناهار اون روز سوخت و بچه ها ظهر ناهار نداشتن.گریه های نجمه تمومی نداشت.خبری از زن غریبه نبود.نجمه که ده روز اول تولد بی نهایت آروم بود حالا لحظه ای آروم نمیگرفت.ده روز زندگی به بدترین شکل گذشت تا نجمه بیست روزه شد
 
خاتون که دیگه کم آورده بود شروع به گریه و درد دل با زن غریبه کرد به این امید که نزدیکش باشه و بشنوه
ساعتی گذشت که خاتون دید زن غریبه از انباری بیرون اومد
خاتون خوشحال شد و به سمتش رفت اما زن غریبه یه قدم به عقب برداشت
خاتون از رفتار سرد و عجیبش تعجب کرد
زن غریبه سرد و خیلی جدی شروع به صحبت کرد
-تو همه چیز داشتی و همه جوره از حمایت ما برخوردار بودی
اما وقتی بهت گفتم اسم این دختر باید رقیه باشه عمل نکردی به حرف من.این گرفتاری ها اول راه هست حالا دیگه بدون حمایت ما هستی
دیگه فقط طبق همون قرار قدیمی با جدت مراقبتیم ولی دیگه هرگز ما رو نمیبینی
قدمی به سمت گهواره نجمه برداشت و نجمه درکمال تعجب خاتون آروم گرفت
انگار که اون هم حضور زن غریبه رو حس کرده بود.
خاتون میخواست زن غریبه رو راضی کنه که از تصمیمش منصرف بشه ولی هرکار کرد نتونست
حرف زن غریبه یک کلام بود و بی توجه به اصرارهای خاتون توی تاریکی انباری گم شد
نجمه که در حضور زن غریبه آروم آروم بود با رفتنش شروع به بیتابی و بی قراری کرد.
گریه های نجمه تمومی نداشت هیچ دارویی باعث آروم شدن نجمه نمیشد
دوماه رنج و عذاب جانکاهی گریبان گیر اهل خونه بود
یک شب دیگه سلمان از جیغ های بی امان نجمه به زانو در اومد و عصبی شد اون شب برای اولین بار خاتون صدای فریاد سلمان رو شنید.سلمان عصبی بلند شد تا نجمه رو پرت کنه از خونه بیرون وبا کشتنش آرامش رو دوباره به زندگی برگردونه
اون شب رویا و سعید جلوی سلمان ایستادن
ونجمه رو نجات دادن.رویا بچه رو در آغوش گرفت و به اتاق دیگه ای پناه برد
سعید تا صبح جلوی در اتاق نشست تا کسی نزدیک نجمه نشه.
خاتون نادم و پشیمان اشک میریخت و سلمان کلافه و عصبی توی خونه راه میرفت و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت.
اون شب سختترین و بد ترین شب خانواده بود.
نوزادی که حالا گرسنگی هم باعث شده بود بیشتر گریه کنه
خواهر و برادری که ترسیده و نگران سعی در نجات خواهر کوچکشون داشتن
پدری که مظهر مهر و عشق بود اما عصبی بود و داد میزد
و مادری که دلش برای بچه هاش میسوخت از عشق شوهرش بی تاب بود.صدای گریه نوزادش بی قرارش میکرد.
اون شب جهنم بود برای خانواده...
 
.روزها همینجور میگذشت و شرایط هر روز سختتر میشد هیچ چیز نمیتونست نجمه رو آروم کنه
حتی همسایه ها هم از جیغ های همیشگی نجمه خسته شده بودن
هیچ درمانی باعث آروم شدن نجمه نمیشد.
دواهای عطاری و پزشکی هم اثری نداشتن
حالا دیگه نجمه نزدیک سه ماهگیش بود
جیغهاش واقعا آزار دهنده بودن
یه روز عصر خاتون و نجمه توی خونه تنها شدن.خاتون خسته و فرسوده از اینهمه جیغ نجمه رو تنها توی گهواره گذاشت و رفت تا دوش بگیره.
زیر دوش آب سرد بود و به دنبال لحظه ای آرامش دست روی گوشهاش گذاشت که صدای نجمه رو نشنوه
دعا میکرد کر بود و صدای اینهمه جیغ رو نمیشنید
متوجه نشدچند دقیقه است که گوشهاش رو گرفته
اما آرامش عجیبی داشت.
صدایی نمی اومد و خاتون چقدر به این سکوت احتیاج داشت.
فکر کرد خدا دعاش رو شنیده و کر شده
دستش رو از گوشش برداشت اما با شنیدن صدای آب جا خورد
شیر رو بست و دید صدایی نمیاد
ترسید نکنه نجمه طوریش شده باشه
سریع خودش رو به بچه رسوند با دیدن زن غریبه کنار نجمه آروم‌ نفسی از سر آسودگی کشید
نجمه انگار گم کرده ای رو پیدا کرده باشه آروم و ساکت به زن غریبه زل زده بود.
ولبخندهای ریز و کوچولویی میزد که دل خاتون رو میبرد
زن غریبه گفت -دلم براش سوخت و از رئیس طایفه اجازه گرفتم کنارش باشم
من و این بچه وابستگی زیادی به هم داریم ولی دیگه باتو مثل قبل نمیشم.
فقط کنار نجمه میمونم و بس
همین رو گفت و بدون اینکه اجازه بده خاتون حرفی بزنه از دید خاتون مخفی شد.
اما نجمه آروم گرفت و دیگه گریه نکرد.همبشه نگاهش به جایی دوخته میشد مخصوصا وقت غروب.
اون شب بعد از نزدیک به سه ماه اهالی خونه تونستن با آرامش بخوابن
اوضًاع کم کم عادی میشد
شب یلدا اون سال هم جشن برپا شد.خاتون دیگه خدتمکارهاش رو نمیدید ولی برای جشن یلدا حس میکرد حضورشون رو
و مواد غذایی که بی انتظار خاتون توی آشپزخونه و انباری پیدا میشد خبر از رفت و آمد دوستان جنی خاتون میداد
روزها از پی هم گذشتن خاتون حس میکرد که نجمه با بقیه بچه های همسن خودش فرق داره.
نوزاد بی جونی که تا سه ماهگی وزنی نگرفته بود حالا تپل شده بود
توی شیش ماهگی نشست
اولین کلماتش رو توی شش ماهگی گفت
هفت ماهه بود که راه افتاد....
نه ماهه که بود کامل حرف میزد و میدوید
خاتون اینکارهای نجمه رو از همه فامیل و دوست و همسایه مخفی کرده بود جز اهالی خونه فقط ننه بابا میدونست که نجمه خیلی کارهاش زودتر از بقیه هست.
نجمه برخلاف بقیه ننه بابا رو به اسم صدا میکرد و بهش میگفت ننه زهرا.
عاشق ننه زهرا بود و خودش رو توی آغوشش غرق میکرد
بازی هاش معمولا با دوستایی بود که کسی نمیدیدشون

از وقتی که یادم میاد نمیتونستم با کسی دوست بشم همه شون یه جوری بهم آزار میرسوندن.حافظه ام خیلی قویتر از اطرافیانم بود
اولین خاطره ای که از بچگیم دارم مربوط میشه به نه ماهگیم.و اینکه شبها توی خواب مامانم بیدارم میکرد و دستش رو زیر سرم مبذاشت و بهم حریره میداد.انگار توی ذهنم حک شده روشن شدن چراغ اتاق و طعم اون حریره ها.
دوستانم همیشه اطرافم بودن اما وقتی به دیگران میگفتم و اونا نمیدیدن بهم میخندیدن.
از یه جایی دیگه به کسی نگفتم.
اولین اتفاقی که باعث شد غم رو توی وجودم حس کنم مرگ ننه بابا یا همون ننه زهرا بود.
یکسال و هفت ماهم بود که یه روز خونه ننه زهرا رفتیم
خونه ننه زهرا یه خونه ی بزرگ و قدیمی بود.دوطرفش دوتا حیاط خیلی بزگ داشت و ساختمان وسط بود.توی حیاط جلویی یه باغچه خیلی عمیق بود.
اون روز رو خوب به خاطر دارم.تمام دیوارهای حیاط و پارچه سیاه کشیده بودن.صدای نوار قرآن میومد.محکم دستهام و دور گردن رویا گره کرده بودم و از شلوغی جمعیت ترسیده بودم.توی باغچه جلوی خونه چندتا بچه غرق بازی بودن عجیب بود که کسی اطرافشون نبود.دوستم رو دیدم که کنار ورودی خونه وایساده و بهم لبخند میزنه.همیشه با دیدنش آروم میشدم.توی اتاق که رفتیم دیدم یه چیزی وسط اتاق هست و روش رو پارچه مشکی انداختن.فکر کردم ننه زهرا خوابیده.دوستم بیرون پشت پنجره بود و تو نمیومد.
اتفاقهای بعدی خیلی آزار دهنده بود
وقتی دیدم ننه زهرا رو توی یه گودال گذاشتن و روش خاک ریختن خیلی ترسیدم هنوز بعد اینهمه سال حس میکنم تازه اتفاق افتاده ننه زهرا فروردبن ۶۸ از دنیا رفت.
توی عالم خودم بزرگ‌میشدم و کاری به کسی نداشتم.همه مجذوب هوش بالام‌میشدن.
تقریبا سه سالم بود که برای اولین بار کسی رو به جز دوستم میدیدم.دوست من همیشه یه لباس بلند سیاه میپوشید و کنارم بود عین مامانم مهربون بود و مواظبم بود
نزدیکیهای عید نوروز بود و مامان و خواهرام خونه رو برق انداخته بودن.توی یه اتاق که بهش مهمون خونه میگفتیم یه عالمه پشتی روی هم چیده بودن و من داشتم باهاشون بازی میکردم.مهمون خونه یه پنجره خیلی بزرگ به حیاط داشت
توی حیاط دیدم توی تاریگی شب یکی از پشت بوم داره نگام میکنه.آروم اومد پایین از روی دیوار و اومد توی حیاط
وایساده بودم منتظر تا ببینم کیه
اومد جلو و صورتش رو به شیشه چسبوند
نصف صورتش قرمز بود و نصف دیگه
 
 چشمهای زرد برعکس و کلاهی عین کلاه دلقکها که منگوله داشت.دستهاش و گذاشت روی شیشه انگار تمام بدنش عین صورتش سفید و قرمز بود
مات داشتم نگاهش میکردم
ازش نترسیدم خواستم برم سراغ بازیم که یه لحظه نگاهم بهش افتاد
دهنش رو باز کرده بود و دندونهای تیز و زیادش معلوم بود زبونش که عین زبون مار بود رو بیرون آورد و دور دهنش میکشید به شدت ترسیدم و با جیغ میخواستم خودم رو به مامانم برسونم هواسم پشت سرم بود که نیاد دنبالم که یهو به دیوار خوردم و دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشمهام رو باز کردم مامان و خواهرام اطرافم بودن
سردرد داشتم.
از ترس خودمو توی بغل مامانم فرو کردم
(دوستان گلم خاتون مامانم هست و برای اینکه حستون نسبت به داستان عوض نشه به جای گفتن مامان میگم خاتون )
خاتون ازم پرسید که چی شده؟
-دختر گلم چرا جلوی پات و نگاه نمیکنی؟یه جوری دویدی که با سر رفتی تو دیوار حالا روی پیشونی خوشگلت یه سیب زمینی در اومده.توی عید باید با سسب زمینی بری عید دیدنی
و بوسه ای روی موهام کاشت.
-مامانی ترسیدم
-ازچی؟
-اونجا بود پشت پنجره
خاتون به وضوح رنگش پرید تنها کسی که میدونست دوستای من واقعی هستن خاتون بود.
با عجله رویا و راحله رو دنبال کار فرستاد که اونها متوجه قضیه نشن.
وقتی تنها شدیم ازم پرسید
-دخترم چی اونجا بود؟
و من تمام ماجرا رو براش تعریف کردم
خاتون دلنگران و آشفته من رو توی بغلش فشرد
-عزیزم دوستت کنارت نبود؟همون خانم مهربونه
-نه مامان -الانم پیشت نیست؟
-نه مامان
چشمهای خوشرنگ خاتون نقش غم گرفت
زیر لب زمزمه میکرد کاش اسمت رو رقیه گذاشته بودم
اون سال عید بایه برآمدگی اندازه تخم مرغ روی پیشونیم مهمونی رفتیم.
بعد از عید بود که مدرسه ها باز شده بودن و من و خاتون‌توی خونه تنها بودیم
حمید و راحله مدرسه بودن
سعید و رویا دانشگاه
سلمان هم سرکار
من تنها توی اتاق روبه روی انباری نشسته بودم وداشتم با اسباب بازی های پلاستیکی که شکل وسایل آشپزخونه ان برای خودم آشپزی میکردم
دیدم در انباری باز شد
و یه زن سرش رو از در انباری آورد بیرون
موهای خیلی بلند و پر پیچ و تابی داشت
چشمهای قرمز و پوستی رنگ پریده
از توی انباری بیرون اومد و داشت اطرافش رو نگاه میکرد
من مات قیافه اش شده بودم
یه زن تقریبا قد بلند بود
کاملا برهنه سینه های بزرگ و آویزون
موهای تیره و پر از پیچ و تاب
و خیلی بلند
ترسناک ترین قسمت بدنش پاهاش بود که عین پاهای اسب
نگاهش که به من افتاد سرش رو خم کرد وبه حالت ترسناکی نگاهم کرد
هنوز که یاد نگاهش می افتم بدنم یخ میزنه.

از سر جام بلند شدم که یهو به سرعت دوید
و رفت توی راهروی کنار اتاق
پشت سرش دویدم اما نبود
خاتون توی درگاه اتاقی که توی راهرو داشتیم نشسته بود
بهش گفتم -من یه زن دیدم دوید اومد این طرف
-خاتون اما گفت من بودم اشتباه دیدی برو بازی کن
اما هنوز هم توی ذهنم مونده که واقعا کی بود کسی که من دیدم
با همون بچگیم فهمیدم که خاتون یه جوری باهام حرف زد
بغض کردم
چون هیچ وقت اینجوری باهام حرف نمیزد

توی عالم بچگی با خاتون قهر کردم و مشغول بازی شدم.اذان ظهر که بلند شد صدای در خونه اومد پا شدم وایسادم که ببینم کی داره میاد خونه مون
وقتی در حال باز شد با دیدن کسی که داشت می اومد تو تمام بدنم یخ زد
پاهام شل شد و رو زمین نشستم
خاتون زنبیل قرمز پلاستیکی که پر از خرید بود رو گذاشت زمین و چادرش رو از سرش در آورد
نگاهی بهم کرد و گفت
-گل دخترم بیدار شدی؟ قشنگ بازی کردی؟
بیا برات گلابی خریدم.
بعد از دیدن سکوت من به طرفم اومد
-مامانی چرا جواب نمیدی ؟
طوریت شده
به سختی جواب دادم
-تو کی رفتی بیرون؟؟
-دوساعتی هست.دیدم خوابیدی صدات نزدم رفتم مغازه همسایه برات گلابی خریدم
-مامان من اصلا خواب نبودم الان باهات حرف زدم
تو راهرو نشسته بودی توی درگاه اتاق اومدم گفتم خانمه رو دیدم.
خاتون محکم بغلم کرد لرزشش رو حس میکردم.اما سعی کرد آروم باهام حرف بزنه
-آره مامان بعد همون رفتم دیگه.باهات شوخی کردم نیومدم صدات بزنم
راستی یادم رفت اون خانمه چه شکلی بود؟
براش دوباره توضیح دادم و پریدن رنگ خاتون رو دیدم.
گلابی درشتی برام پوست گرفت اما نخوردم.برای همه عمرم متنفر شدم از گلابی
عصر خاتون به سلمان گفت تا ما رو به خونه بی بی ببره
فقط من و خاتون.
بی بی که در رو باز کرد خودم رو توی بغلش انداختم.بی بی همیشه میخندید و توی جیبهای پیرهنش شکلات داشت.شکلاتهایی که جلد نداشتن و وقتی از جیبش در می اورد اول باید نخ وچیزهایی که بهش چسبیده بود رو از روشون میکند
بی بی شکلاتی از جیبش در اورد نخ پیچیده دورش رو کند بین دستهای چروکیده اش مالیدش تا تمیز بشه و بهم داد.
منم انگار بهترین خوراکی دنیا رو بهم داده شاد و خوشحال گرفتم و رفتم سراغ بازی.
بی بی به خاتون گفت
-به به خوش اومدی.چرا تنها بقیه بچه ها رو می آوردی ببینمشون دلم تنگ شده براشون من دیگه راحت نمیتونم بیام و برگردم.
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : naji
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ejofkn چیست?