ناجی قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

ناجی قسمت چهارم

.خاتون جواب داد -به خدا منم گیرم.سه تا بچه و خونه و....


روزها که بابا میره سره کار بگو بیارت خونه ما
بی بی خنده ای کرد و گفت
-هرکاری بکنی دگر دگر و جگر جگره
(یه ضرب المثل به معنی اینکه کسی که دوستش داری با غریبه فرق داره.برای اون کسی که دوست داره آدم هرکاری میکنه)
حالا هم پاشو یه چایی بریز بیا ببینم چرا اومدی اینجا
خاتون چایی رو توی فنجان های گرد ریخت دوتا نعلبکی گل سرخی و قوری بلوری رو توی سینی استیل کنگره دارگذاشت و کنار بی بی روی تخت گذاشت.
برای حرف زدن مردد بود
بی بی از بالای تخت یه شیشه شربت قهوه ای برداشت درش رو باز کرد و از توش پودر دارچین ریخت روی چایی و گذاشت جلوی خاتون
-ننه چه طورته؟نکنه زیر لفظی میخوای؟؟؟؟؟؟بگو دیگه نصفه عمر شدم
خاتون دستهاش و تو هم مالید و گفت
-بی بی به خاطر نجمه است
این بچه یه چیزیش میشه
-خدا مرگم بده چی میگی؟چطورشه بچه ام؟
-بی بی میگه یه چیزایی میبینه ولی به چشم من نمیان
اگر از ما بهترون بودن که منم میدیدمشون
حرفای وحشتناکی میزنه -وای خاک دو عالم برسرم.چرا عیب میزاری روی بچه ام؟؟دختره ها فردا میگن دختر فلانی خل و چل شده.
در دروازه رو میشه بست در دهن مردم و نه
خاتون شروع به تعریف برای بی بی کرد
بعد از شنیدن همه حرفای خاتون بی بی گفت
-استغفر الله.نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کرده بودیم که اینها سر تو کاسه مون کردن.
حالا یکی بره بابا اسدالله و از قبر در بیاره بگه بفرما ببین چه به سرمون دادی
آخه نونت نبود؟آبت نبود؟مرد عاقل جن اجیر کردنت به چی بود؟
یه خوب اومده تو زندگیمون صدتا بد.
حالا ماهم مثل مردم عادی .چه طورمون میشد؟
ترسید ترکه اش چه مرگشون بشه؟؟؟
خدا بیامرزتت خدا بیامرزتت
خاتون گفت -بی بی الان این حرفا فایده نداره.من چه کار کنم با این بچه؟
بی بی تسبیح آبی دونه گردش رو توی دست چرخوند و گفت فردا صبح علی الطلوع آماده باش بیا بریم پیش بی بی زن سید.امیدش به خدا شاید یه فرجی شد.
فردا صبح خیلی زود خاتون نجمه رو به همسایه سپرد و راهی خونه ی پدرش شد تا همراه بی بی و بابا جان برن پیش بی بی زن سید.
صف جلوی خونه بی بی زن سیدمثل همیشه بلند بالا بود.
خدمتکار بی بی هم منتظر خاتون و همراهانش بود
وقتی رسیدن بازهم بی نوبت توی خونه رفتن
مثل همیشه بی بی زن سید توی لباس سفید و تمیزش مثل ماه میدرخشید
تسبیحی چرخوند و گفت...

نمیدونم چرا شما اینقدر بی فکری میکنین؟؟
آخه آدم عاقل میاد لگد به بخت خودش بزنه
دختر خوب خوشی زد زیر دلت ؟؟؟؟
کلافه پوفی کشید و لا الله الا الله ی گفت.
بی بی گیج شده بود از حرفهای زن سید.
گفت -والا ما که کاری نکردیم هنوز نرسیدیم شما ما رو بستی به توپ
-نه تو کاری نکردی ولی این شاخ شمشادت کرده.حالا توقع داره من چکار کنم؟
خاتون دست بی بی رو تو دست گرفت و اون رو که آماده بود با زن سید یکی به دو کنه دعوت به سکوت کرد
-مادر من شما گل به دهان بگیر.
من مقصرم خودمم میدونم برات بعدا توضیح می دم
رو کرد به بی بی زن سید و گفت
-آخه من خلاف کردم این بچه چه تقصیری داره؟؟؟؟
بی بی زن سید یه دفعه برگشت و با تعجب به خاتون نگاه کرد؟
-بچه؟کدوم بچه؟جریان چیه؟
خاتون جواب داد
-والا شما که همه چیز و میدونی
حالا چی شده جریان بچه ام و نمیدونی
-منکه گفتم علم غیب ندارم هرچی این بندگان خدا به من بگن من میدونم.این ها هم بهم گفتن سر جریان رفتن دوستات ناراحتی که البته کاری از من برنمیاد.اونا به میل خودشون اومدن دور و برت ناراحتشون کردی رفتن.دیگه نمیتونم محبورشون کنم که برگردن
ولی از جریان بچه ات خبری ندارم.حالا بگو چیه
خاتون اشکهاش سرازیر شد و شروع کرد برای بی بی حرف زدن.تعریفهاش که تموم شد گفت
-والا میترسم خل شده باشه.آخه اگه از ما بهترون بودن که منم میدیدمشون.فکر کنم کلا قاطی کرده.
بی بی زن سید که توی سکوت به حرفهای خاتون گوش میداد
سری تکون داد و بی حرف از جاش بلند شد سمت حوض وسط حیاط رفت و وضو گرفت
برگشت توی اتاق و سجاده مخمل سبزش رو باز کرد یه کم از عطر کوچیک توی سجاده به خودش زد و نمازش و شروع کرد
خاتون و بی بی مونده بودن که باید چه کار کنن.
در این بین زن سید با آرامش نماز میخوند.
بعد از نمازش دست به دعا برداشت و یه دعاهایی رو زیر لب زمزمه میکرد.
اصلا توی این دنیا نبود.دعاهاش که تموم شد سر به سجده گذاشت و ذکر گفت اینقدر سجده اش طولانی شد که خاتون و بی بی تصمیم گرفتن برن از اونجا
یه دفعه از توی اتاق پستو صدایی اومد مثل خوردن سنگ به شیشه.
بی بی زن سید سر از سجده برداشت و توی پستو رفت
انگار داشت با یکی حرف میزد گاهی صدای بی بی می اومد و گاهی سکوت میکرد.
چند دقیقه ای گذشت که برای خاتون چند سال بود
بی بی از توی پستو بیرون اومد و یا الله گویان نشست پشت میزش.
-ببین دخترت تو بد دردسری افتاده
برای اینکه مشگلش حل بشه یه لباس ازش برام بیار فردا اول وقت

خب چرا اینجوریه؟اصلا چه طورشه؟
-ببین دخترم وقتی اینا توی همه زندگی تون هستن خوب و بدشون هستن.این بچه هم چون از اول همبازی ازما بهترون بوده خوب و بدشون و میبینه
حالا اون بداشون میخوان ببرنش.یه خورده که بگذره عادت کنه بهشون میبرنش.
اگرم‌نبرن از هول و ترس دیونه میشه.
خاتون همه دلش فرو ریخت.
بی بی دستی روی سرش گذاشت و گفت -یا فاطمه زهرا.حالا چه کار کنیم؟
زن سید سری تکون داد و گفت
-باید حصارش کنم. نتونن ببرنش.
خاتون عین مار گزیده به خودش میپیچید گفت -نبرنش.ولی اگر بچه ام با دیدنشون ناپرهیزی کنه چه خاکی تو سرم کنم؟
کاش نمیدیدشون.
بی بی زن سید گفت-میتونم کاری کنم نبینه ولی تا آخر عمر حسشون میکنه.
حالا برید.فردا خروس خون اینجا باش
یه لباسی هم بیار که بتونه همیشه بپوشه.نباید از تنش در بیاره
خاتون و بی بی اومدن خونه کلافه و نگران .بی بی هم اون شب خونه خودش نرفت انگار دوتاشون میترسیدن نجمه رو همون شب از دست بدن.تا صبح کنارش نشستن.فردا بعد از اذان صبح خاتون یکی از لباسهای نجمه رو که یه پیراهن کرم رنگ با پاچین و آستین چین دار صورتی بود رو برداشت و نجمه رو به همسایه سپرد و راهی خونه بی بی زن سید شدن.
این بار بی بی خودش تو کوچه خاکی انتظار میکشید.
تا خاتون رسید لباس رو از دستش کشید و توی خونه رفت.
خاتون و بی بی هم پشت سرش وارد شدن.
بی بی زن سید نشست و شروع کرد به دعا خوندن روی لباس نجمه.دعا خوند قرآن خوند و دمید به لباس.شاید نیم ساعتی کارش این بود
بعد یه عالمه نخهای رنگی آورد و بهشون خوند و دمید و گره زد.یه نخ رو برمیداشت بهش دعا میخوند بعد گره میزد.هر نخ رو اونقدر گره میزد که دیگه جا نداشت.
یه نوار باریک از یه پارچه سبز آورد و روش دعا خوند و چیزی شبیه شمع آب کرد و ریختبین نوار.و دوطرفش رو به هم چسبوند.تمام طول نوار پارچه ای رو همینکار کرد.
بعد این نوار رو به پشت لباس نجمه دوخت.
یه کیسه کوچیک پارچه ای دوخت و بقیه نخها رو ریخت داخلش با دونه های نمک و اسفند.بعد کیسه رو زیر لباس دوخت.کارش که تموم شد لباس رو به خاتون داد.و گقت
از اینجا که رفتی بچه ات و ببر حموم یه تشت بزار توی تشت ۴۱تا هسته خرما.۴۱تا سنگریزه.۴۱تا جو پوست دار بریز یه مشت پرگل محمدی.بعد ۴۱ تا مشت آب بریز توش بهش ۷تا انا انزلنا و هفت تا قل هوالله و هفت تا صلوات بخون و بعد از اینکه بچه ات شستی زیر دوش غسلش بده بعد هم با این آبهای توی تشت غسلش بده.روی سر و شونه راست و شونه چپش بریز.دیگه خشکش نکن
این لباسش و بپوش براش بعد تا چهل روز از تنش در نیار
امید به خدا که خوب میشه.

 
خاتون اومد خونه و مو به مو دستورات بی بی زن سید رو انجام داد.
ادامه از زبان نجمه.
توی حموم بودم که دوستم و دیدم اومده تو و ناراحت داره نگاهم میکنه هرچی میخواستم باهاش حرف بزنم نمیشد زیر مشت و مالهای خاتون بودم انگار میخواست موهام و بکنه از جاش اینقدر که محکم چنگ میزد.
بعد با کیسه و سفیداب افتاد به جونم توی حموم بخار گرفته و گرم مشت و مالها و کیسه کشیدنهای خاتون داشت بی حالم میکرد.پوستم میسوخت ولی خاتون ول نکن نبود.با بغض به دوستم نگاه کردم که دیدم اونم خیلی ناراحته.
فکر کردم از دیدن درد کشیدن من ناراحت شده.
خاتون بالاخره شست و شو رو تموم کرد وفرستادم زیر دوش دستامو گرفته بود بالای سرم و بسم الله بسم الله میگفت.دوستم از توی شیشه خیلی غمگین نگاهم میکرد .خاتون یه تشتی آورد که یه عالمه خرت و پرت توش بود اونو ریخت روی سرم و بدنم.
سنگهای کوچولو و پرهای گل توی صورتم چسبیده بود ولی خاتون نذاشت آب بزنم.از چسبیدن خرده ریزه ها به سر و صورتم کلافه شدم.
خاتون همون جور خیس از حموم آوردم بیرون.
دوستم ساکت کنار وایساده بود.
یک کم که گذشت و تو آفتاب خشک تر شدم مامانم پیراهنم و آورد و تنم کرد رفت دنبال کارهاش
دوستم رو صدا زدم که بیاد باهام بازی کنه اما جلو نیومد
خیلی ازش ناراحت شدم وشروع کردم تنهایی بازی کردن.
یه خورده بعد دوباره خواستم دوستم و صدا بزنم ولی وقتی نگاهش کردم دیدم انگار کم رنگ تر شده بود.
چند روزی گذشت کم کم وقتی به دوستم نگاه میکردم میتونستم پشتش رو ببینم انگار شفاف میشد
به مرور زمان دیگه دوستم رو نمیدیدم ولی میدونستم که کنارمه
روزها میگذشت و من دلتنگ تر میشدم برای دوستام..برای بازی کردن باهاشون برای حرف زدن باهاشون
اما خبری ازشون نبود از اون پیراهن مسخره که همش به تنم بود خسته شده بودم.
دلم میخواست لباس جدید بپوشم دلم میخواست بازی کنم ولی نه دوستام بودن و نه میتونستم از شر اون لباس راحت بشم.
خاتون بعدها بهم گفت ۴۰ روز اون لباس تنم بوده.
دلتنگیم به حدی شده بود که نه با کسی حرف میزدم نه بازی میکردم فقط یه گوشه مینشستم و توی انباری خیره میشدم تا دوستم بیاد پیشم
نمیدونم چند وقت گذشت که دیگه حوصله نشستن هم نداشتم فقط میخوابیدم توی رخت خواب
عاقبت که خاتون اون لباس لعنتی رو از تنم در اورد فکر کردم حالا دیگه دوستم برمیگرده پیشم ولی نیومد.یه نصفه شب بود که دیدم خیلی گرمه حسابی گرمم شده بود دوستم و صدا میزدم که بیاد و بهم آب بده.
توی خواب و بیدار دیدم مهتابی اتاق روشن شد و دست خاتون رو روی پیشونی ام حس کردم.از سرمای اون دست یخ زدم.تمام تنم شروع به لرزیدن کرد.
 
از ته دلم دوستمو صدا میزدم که بیاد پیشم ولی نمیاومد.
صدای خاتون رو میشنیدم که کلافه سلمان و صدا میزد میگفت داره میسوزه
ولی نمیفهمیدم کی داره میسوزه فقط دلم میخواست دوستم برگرده پیشم

چراغهای اطرافم خیلی زیادتر شده بودن خوابیده بودم روی تختی که داشت قل میخورد توی راهروها
گرمای هوا امونم رو بریده بود داشتم کباب میشدم
دستم سوخت یه چیزی به دستم وصل بود که توی دستام یخ کرده بود
دوباره سردم شد دندونهام به هم میخورد
دوباره سوزش دستم.
کم کم چشمهام گرم شد و خوابم برد.روزهای بعد رو یادم نیست.توی گرما و سرماهای عجیب معلق بودم خاتون یا سلمان یا حمید و راحله رو ندیده بودم.ولی فقط دلم دوستم رو میخواست...
هربار که براش بی تابی میکردم و گریه میکردم بهم میگفتن که میاد و بعدش سوزش دستم و دوباره توی عالم بی خبری غرق میشدم....
نمیدونستم روز هست یا شب
تا اینکه یه بار توی خواب و بیدار بالاخره دوستم و دیدم.
بهم گفت من پیشتم.مواظبتم.
از دیدنش آرامش گرفتم.خیلی زیاد.
و خوابیدم.
(ازتعریف های خاتون در مورد این مدت)
خاتون وقتی از خونه بی بی زن سید برگشت نجمه رو حموم کرد و لباسی که بی بی گفته بود رو تن نجمه کرد.اوضاع آروم شده بود نجمه دیگه چیزهای وحشتناکی نمیدید.هرچی که روزها بیشتر میگذشت بیشتر نجمه توی سکوت و تنهایی فرو میرفت.از بچه شادو شنگول هیچ خبری نبود ساکت و بی حرکت یه گوشه مینشست و به انباری خیره میشد.نه برای بازی از جاش بلند میشد نه برای غذا خوردن.هدیه ها و اسباب بازی ها چاره ساز نبود.خاتون فکر میکرد ۴۰ روز که بگذره و لباس و از تن نجمه دربیاره نجمه دوباره به زندگی برمیگرده.
روزها به کندی میگذشت.نجمه فقط جلوی انباری دراز میکشید و اشک از چشماش سرازیر بود.
۴۰ روز تموم شد و روز ۴۱ لباس رو از تن نجمه در آورد.نجمه با حالت غمگینی نگاه به انباری کرد و دوباره بی حرکت خوابید
سلمان و خاتون از غم نجمه روز به روز آب میشدن.کوچولوی پر از انرژی اونها تبدیل به بچه افسرده با رنگ زرد شده بود.
خونه رنگ غم گرفته بود.تا اینکه یک شب خاتون از صدای نفس های تند نجمه از خواب بیدار شد.
صورت نجمه سرخ سرخ شده بود.لبهاش ترک خورده بود
خاتون دستش رو روی پیشونی نجمه گذاشت.از داغی پیشونی نجمه دستش سوخت نجمه زیر دستش شروع به لرزیدن کرد.
با پریشونی سلمان رو بیدار کرد
-سلمان سلمان بلند شو نجمه تب و لرز گرفته
سلمان که عاشق زن و بچه هاش بود با ترس از خواب بیدار شد
صورت نجمه عین لبو قرمز بود گاهی عین بید میلرزید
حرفهاش نامفهوم بود .هذیون میگفت.
تب بالای نجمه هر دو نفر رو ترسونده بود
 
 باعجله نجمه رو به بیمارستان رسوندن.پرستارها تن تبدار نجمه رو روی برانکارد گذاشتن و به اورژانس منتقل کردن.
ساعتهای بعد پراز التهاب بود
هیچ دارویی تب نجمه رو پایین نمی آورد
فردای اون روز نجمه رو به بخش اطفال منتقل کردن پزشکهای متخصص هزار جور آزمایش گرفتن اما اب ولرز نجمه هیچ دلیل علمی نداشت.بی تابی ها و گریه های نجمه گاهی تبدیل به جیغ های ممتد میشد و حرفهای نامفهومی میزد.
تنها راه چاره تزریق آرام بخش بود.نجمه عین یه مرده متحرک روی تخت بیمارستان می افتاد.
خلاصه پرونده نجمه رو به دکتر های شهر های دیگه فرستادن.
تیم های پزشکی بالای سر نجمه می اومدن و میرفتن.
هیچ درمانی روی نجمه اثر نمیکرد.
خاتون صورت تکیده و زنگ پریده ای پیدا کرده بود
سلمان از گریه و بی خوتبی زیر چشمهاش گود افتاده بود.هنوز سنی نداشتن برای اینکه آثار پیری توی وجودشون پیدا بشه اما رنج بیماری نجمه هردو رو خسته و فرسوده کرده بود
نزدیک به چهل روز بود که نجمه بستری شده بود.یه دکتر هندی بالای سر نجمه اومد همه مدارک و بررسی کرد
دکتر دستار روی سرش رو اندکی جا به جا کرد و با فارسی دست و پاشکسته ای که بلد بود شروع به صحبت با سلمان و خاتون کرد
-خانوم جان این کودک درسلامت است.در جسم نهی مشکل نهی بیماری.خانوم جان مشکل در روح.کودک در روح بیمار می باشد
خاتون که از حرفهای دکتر سر در نیاورده بود به مترجم دکتر رو کرد و گفت
-تو رو خدا بگو چی میگه منکه حالیم نمیشه یه جوری بگو منم بفهمم.
مترجم با دکتر شروع به حرف زدن کرد.
دقایقی بعد رو به خاتون گفت
-خانم دکتر میگه دختر شما از نظر جسمی کاملا سالمه.اما از نظر روحی بیماره.اختلال روانی باعث تب این بچه شده.انگار که بچه داره سعی میکنه با یه مشکل بزرگ کنار بیاد ولی جسمش تحمل نداره
دکتر ادامه داد به حرف زدن و مترجم اینجور ترجمه کرد برای خاتون
-دکتر میگه اگر میخواید بچه تون خوب بشه باید ببینین چی روحش رو آزرده کرده.دعا کنید
از علم کاری ساخته نیست.
خاتونو سلمان نگاه کلافه ای بهم کردن.انگار ذهن خاتون پاک شده بود.
دو روز دیگه هم گذشت.
بی بی به عیادت نجمه اومد خاتون برای بی بی تعریف کرد که چی گفته دکتر.
بی بی دستاش رو به هم فشار داد یهو گفت-نکنه بچه تب دق کرده؟
-آخه تب دق برای چی؟
بی بی که انگار از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود
این پا و اون پا کرد و گفت
-میگم ننه میشه وقتی رفتیم پیش بی بی زن سید باعث شده که خوبون ها رفته باشن بعد این بچه دلتنگشون شده؟
 
-آخه مادر من همینکار و کرد که اذیتش نکنن.جداشون کرد از نجمه.
-دختر من تو چرا نمیفهمی میگم ما رفتیم که اون بدها رو جدا کنه ممکنه که خوبون ها رو ازش جدا کرده.اینم همبازیشون بوده دلتنگ شده
خاتون دست پشت دست زد و گفت- خاک عالم تو سرم.میشه اینجور شده بچه ام از وقتی که لباس و از تنش در اوردم اینجوری شد
فردا صبح خاتون و بی بی راهی شدن پیش زن سید.
خاتون شرح ماجرا رو به زن سید گفت
زن سید گفت حصاری که زدم همه رو دور میکنه و قابل شکستن نیست.
خاتون گفت
-حالا چه خاکی توی سرم کنم؟
بچه ام دق میکنه داره از دستم میره.
بی بی زن سید کمی فکر کرد بعد یه بطری کوجیک آب آورد و بهش دعایی خوند. گفت این دعا رو ذره ذره بهش بده بخوره ایشالا افاقه کنه.
خاتون و بی بی برگشتن و خاتون ناامید از درمان نجمه رفت بیمارستان.اونجا ذره ذره بطری آب رو به خورد نجمه داد سه روزی گذشت تا تمام آب رو به خورد نجمه داد.
نجمه بعد از خوردن آخرین قطره های آب لبخندی زد
وبه خواب عمیقی فرو رفت.
چهل روز بود که نجمه توی بیمارستان بستری بود.
خاتون سرش رو گذاشته بود لبه ی تخت نجمه .و از تاب خستگی به خواب رفته بود.با صدای پایی چشم باز کرد و پرستار رو بالای سر نجمه دید پرستار که برای تعویض سرم اومده بود دستی روی پیشونی نجمه گذاشت و متعجب به خاتون نگاه کرد.خاتون که گیج شده بود پرسید چی شده؟
پرستار گفت به نظرم سرش خنک شده.
خاتون با هول بلند شد و دستها و پیشونی نجمه رو لمس کرد.
واقعا خنک شده بود.
باورش نمیشد از خوشحالی بغض کرده بود.
پرستار سریع رفت به دکتر نجمه خبر داد .دکتر با دیدن علائم نجمه لبخندی زد و رو به خاتون گفت
-فکر کنم معجزه شده.تبش کامل قطع شده و تنفسش طبیعی شده.
ولی چند روز دیگه باید اینجا بمونین تا از اینکه وضعیتش پایدار شده مطمئن بشیم.
امشب هم بهش حریره بدین باید ذره ذره غذای جامد رو شروع کنیم یه کم که سرحال اومد مرخصین.
خاتون لبخندی از ته دل زد و از دکتر تشکر کرد.
خودش رو به تلفن عمومی توی حیاط بیمارستان رسوند و شماره اداره سلمان رو گرفت.
صدای سلمان که توی گوشی پیچید با خوشحالی داد زد که سلمان تب نجمه قطع شده.
سلمان دقایقی سکوت کرد و بعدش ناباور پرسید -راست میگی؟
 
آره به خدا تبش قطع شده
سلمان گریه و خنده اش قاطی شده بود -الهی من دورت بگردم فرشته خوش خبر من.
خودم فدای تو بشم.
یه شیرینی درچه یک پیش من داری خانوم خوشگله با این خبر خوبت.
خاتون از اینهمه مهر سلمان سرمست عشق شد لپاش گل انداخت.
-خاتونم میام بیمارستان پیشت فعلا کاری نداری؟
-نه عزیزم خیلی ممنونم.خداحافظ
خاتون پیش نجمه برگشت که هنوز توی خواب ناز بود.چه قدر این بچه زجر کشیده بود.
دستی روی صورت نجمه کشید
نجمه چشمهاش و باز کرد وبه خاتون نگاهی کرد
-مامانی دوستم گفت پیش منه
-الهی قربونت برم دختر نازم.دوستت همیشه پیش تو هست.معلومه که همیشه کنارت هست.
-مامانی آب میخوام
خاتون یه مقدار آب به نجمه داد
بعد از اینکه نجمه چشمهاش رو باز کرده بود خاتون احساس سبکی میکرد
یه ساعتی گذشت و خاتون که محو شیرین زبونی های نجمه شده بود اصلا متوجه حضور سلمان نشد.
سلمان با دیدن نجمه و خاتون کنار در ورودی وایساده بود و با چشمهایی پر از عشق و اشک دلدارش د دخترش رو نگاه میکرد
نجمه روش رو به سمت سلمان برگردوند و با ذوق داد زد بابایی
سلمان چند قدم باقی مونده رو پرواز کرد و دخترش رو توی آغوش کشید
دیدن اون صحنه هرکسی رو به گریه مینداخت.
سلمان یه عروسک برای نجمه خریده بود عروسکهایی که تازه اومده بودن به بازار و وقتی پستونکشون رو از دهنشون درمیاوردی گریه میکردن و میگفتن ماما ماما.
بعد از نجمه نوبت خاتون بود که توی آغوش سلمان غرق بشه
سلمان بوسه ای روی پیشانی خاتون کاشت.
جعبه مخمل خیلی کوچیکی رو از جیبش در آورد و به سمت خاتون گرفت.وگفت
-عزیز دلم من شرمنده ات هستم تو همیشه به خاطر من و بچه هام توی دردسر می افتی.ممنونتم فرشته قشنگ من که اینقدر صبوری
خاتون جعبه رو باز کرد و با دیدن یه انگشتر شکل خورشید که یه نگین قرمز شرابی داشت به حدی مست لذت شد که قابل بیان نبود.
لبخند دلبری زد و توی چشمهای سلمان خیره شد -ممنونتم مرد مهربون من.خدا سایه ات رو بالای سر من وبچه ها حفظ کنه.

لبخند خاتون دل سلمان رو مثل همیشه برد
-خاتون میدونی هربار که میخندی بیشتر مطمئن میشم که کار درستی کردم از سر سفره عقد اون لندهور دزدیدمت حیف این لبخندهای خوشگل نبود که مال اون مرتیکه الاغ باشه؟
و مالکانه خاتون رو توی بغلش فشار داد
خاتون مثل همیشه دلش ضعف رفت از اینهمه عشق.
ساعت ملاقات رسید و همه فامیل با عروسک واسباب بازی به دیدن نجمه اومدن.
 
 اما چشمهای منتظر نجمه توی جمعیت دنبال دوستش میگشت....
وقتی دیدم که دوستم اونجا نیومده دوباره اخم روی صورتم نشست.خودم رو توی بغل خاتون جادادم و با اعصاب خوردی بهش گفتم
-مامان دوستم بهم گفت کنارمه ولی همه اومدن و اون نیومده
خاتون دستی روی موهام کشید و زمزمه کرد -توی شلوغی نمیاد شاید گذاشته تنها که شدی بیاد باهات بازی کنه.
دیگه تا غروب چیزی نگفتم هوا داشت تاریک میشد و من همچنان چشم انتظار بودم
برای پخش غذای بیمارها اومده بودن و خاتون که دید برای من غذای معمولی آوردن به جای حریره که دکتر گفته بود رفت توی ایستگاه پرستاری تا باهاشون صحبت کنه
توی اتاق بزرگ که حالا دیگه تقریبا تاریک بود تنها بودم فقط نور کمی از مهتابی های بیرون به اتاق میتابید
اطرافم و نگاه میکردم.که گوشه اتاق بیشتر نظرم و به خودش جلب کرد.از تاریکی همه جا بیشتر بود یه سیاهی مطلق.
ذره ذره جلو اومو و با دیدن دوستم خیلی خوشحال شدم خواستم داد بزنم که یه لحظه دیدم صدام در نمیاد.
به فاصله چندتا تخت از من وایساده بود ولی صداش توی سرم پخش میشد انگار داشت توی مغزم باهام حرف میزد.
-ببین من از یه حدی نمیتونم بهت نزدیکتر بشم.ولی همیشه دوستت هستم و مواظبتم.کنارت میمونم.ولی دیگه به هیچکس نگو که منو میبینی.این یه راز بین ماست.
هروقت بازی میکنی من همونجام شاید منو نبینی ولی من کنارتم.
حالا هم میرم تا کسی منو ندیده.
وقتی توی تاریکی اتاق محو شد تونستم حرف بزنم اما اینقدر بهش اطمینان داشتم که هیچ اعتراضی نکردم.
روزهای نقاهتم میگذشت و من دوباره به حالت عادی برمیگشتم کم کم وزنی که توی مدت مریضی از دست داده بودم داشت برمیگشت.
دیگه در رابطه با دوستم با کسی حرف نزدم و اونم توی بازی هام شرکت نکرد اما حس میکردم که کنارمه.
تولد سه سالگیم رسیده بود.هوا هنوز تقریبا گرم بود و ما هنوز شبها توی حیاط میخوابیدیم و مینشستیم.اون زمان تازه جنگ تموم شده بود (پایان جنگ ۲۹ مرداد۶۷ بود)و سالهایی بود که برق خیلی کم بود و مرتب برق رو قطع میکردن.از غروب روی حیاط رو جارو میکردن و آب میپاشیدن بعد یه قالی قرمز پهن میکردن توی حیاط کناره های گلدار سفید و بالشتهای مخمل قرمز لوله ای که ملحفه هاس سفید گلدوزی شده داشت رو میاوردن بعد تلویزیون کوچیک مون رو توی حیاط میزاشتن تا اگر برق قطع نشه بتونن ببینن.
این صحنه ها قشنگترین خاطرات اون روزهای من بود
 
 
بر خلاف بقیه من عاشق این بودم که برق قطع بشه.چون وقتی برق قطع میشد و اون فانوسهای نفتی رو روشن میکردن برادر بزرگم(سعید)باهام سایه بازی میکرد.ستاره ها رو نشونم میداد و از راه شیری و دب اکبر برام حرف میزد.قصه ماهی سیاه کوچولو رو برام تعریف میکرد.من برای سعید که بیست سال ازم بزرگتر بود.یاد آور عشقی بودم که بهش نرسید و اسمش رو یدک میکشیدم.اسمی که شاید باعث تمام اتفاقات خوب و بد زندگی من و خاتون شد.

وابستگی خیلی زیادی به برادر بزرگم داشتم.همه جا من و با خودش میبرد.از دانشگاه که می اومد برام کلی هدیه میخرید.عصر های تابستون من و با موتور میبرد پارک برام بستنی میخرید
منو با خودش میبرد به گالری های نقاشی. و نمایشگاه های کتاب.توی همون سن برام شاملو میخوند برام کتاب های داستان میخرید.
داستان شازده کوچولو رو شبها برام میگفت.با سهراب سپهری و فروغ فرخزاد آشنام کرد.به حق سعید نقش بزرگ و غیر قابل انکاری توی شکل دهی شخصیت و آینده من داشت.دیگه کم کم با وجود محبت های سعید کم دیدنهای دوستم خیلی آزارم نمیداد.گاهی میدیدمش و وجودش رو بیشتر وقتها حس میکردم.
تا اینکه اونروز فرا رسید
عصر بود و داشتم توی حیاط بازی میکردم که یه چیزی روی سقف دستشویی ته حیاط نظرم رو به خودش جلب کرد.
اونجا یه عالمه جعبه چوبی میوه که خالی بودن رو ریخته بودن.دیدم یه چیز پشمالو سفید اونجاست.فکر کردم که یه گربه لابه لای جعبه ها برای خودش خونه ساخته.با کنجکاوی رفتم جلو یه چیزی لابه لای جعبه ها تکون میخوره یه خورده وایسادم تا بیاد بیرون و ببینمش وقتی روش رو به سمت من کرد تمام تنم یخ زد بدنش عین یه حیون مثل گربه پر از مو بود اما صورتش شبیه آدم بود.چشمهاش عمودی بودن مثل چشم ماربه جای بینی دوتا سوراخ داشت و دندونهای تیز شکل قندیل یه چیزی تو دستش بود که ازش خون میچکید انگار یه تکه جگر باشه.
به سمتم نیومد و کاری بهم نداشت دوباره روش رو اون طرف کرد و به کار خودش مشغول شد
نفهمیدم چه جوری خودم رو توی خونه انداختم جرات نمیکردم به مامانم یا کس دیگه ای حرفی بزنم.تا شب از کنار مامانم تکون نخوردم.
شب شد و بازهم بساط حیاط پهن شد.اون شب باز هم توی حیاط نشسته بودیم که برق رفت.میترسیدم سمت دستشویی نگاه کنم.حتی سعید نتونست با سایه بازی کردن منو سر ذوق بیاره.
کم کم وقت شام رسید و حمید گفت دلش نوشابه میخواد
اونوقتها نوشابه های شیشه ای زمزم که توی صندق های زرد میاوردن توی بازار بود.مامانم گفت برق قطعه چه جوری میخوای بری نوشابه بگیری.
اما گوش حمید بدهکار نبود.راه افتاد سمت مغازه همسایه که اون طرف خیابون بود تا نوشابه بگیره
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : naji
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه icboi چیست?