ناجی قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

ناجی قسمت پنجم

.منم بدون اینکه به کسی بگم توی تاریکی بی سر و صدا از جمع اومدم بیرون و دنبال حمید راه افتادم.

حمید از خیابون رد شد و من هم دنبالش رفتم باید از یه کوچه هم رد میشد تا به مغازه همسایه مون برسه.
من پشت تیر چراغ برق وایسادم تا حمید منو نبینه و دعوام نکنه چرا دنبالش رفتم.
حمید که وارد مغازه شد من از پشت تیر برق بیرون اومدم و رفتم سمت اون کوچه.یه لحظه یاد اون موجود افتادم روم رو برگردوندم سمت خونه و همینجور داشتم میدویدم که یه چیزی محکم خورد بهم افتادم روی زمین و اون چیز از روی شکمم رد شد.
لای پلکام و باز کردم دیدم یه دوچرخه بهم زده.مرد دوچرخه سوار برگشت و نگاه کرد وقتی دید تنهام و بی حال افتادم از تاریکی شب استفاده کرد و فرار کرد.
درد توی تمام تنم میپیچید
نای بلند شدن نداشتم.
حمید نوشابه رو خرید و برگشت وقتی میخواست از کوچه رد بشه تازه منو دید که کف کوچه افتادم.با ترس و هول منو بلند کرد و لباسهای خاکیم رو تکوند.
با اوقات تلخی بهم توپید
-آخه تو چرا رو زمین بند نمیشی؟تو این تاریکی بلند شدی دنبال من اومدی چه کار؟مامان فهمیده اومدی؟آخه تو چرا اینقدر سر به هوایی؟؟؟
امون نمیداد که من جواب بدم.
دستم و گرفت و برگشتیم خونه ولی خیلی دلم درد میکرد.
تو خونه خاتون بعد کلی نصیحت که چرا بی خبر رفتی بغلم کرد وگفت- چه طوری؟چرا لباسات خاکیه؟
حمید گفت-لابد پاش لیز خورده افتاده زمین برگشتم دیدم سر کوچه افتاده
خاتون منتظر بود که جواب بدم
درد دل امونم رو بریده بود ولی هیچی نمیگفتم.شکمو بودم و دلم و صابون زده بودم برای کتلت با نوشابه.
سفره رو پهن کردن ولی هرکار کردم نتونستم بیشتر از دولقمه بخورم یه کم نوشابه خوردم و خوابیدم نصفه های شب از درد بیدار شدم
خاتون کنارم بود و همراه من بیدار شد گفت -چی شدی؟چی میخوای
بغضم ترکید گفتم
-دلم درد میکنه
-خب نوشابه خالی خوردی دل درد شدی
-مامان یه دوچرخه بهم زد از همون موقع دلم درد گرفته
-کی؟کجا؟
-سر کوچه وقتی دنبال حمید رفتم.زد بهم دوچرخه و رفت
خاتون از درمانهتی خانگی مثل عرق نعنا و ...شروع کرد اما دل دردهای نجمه پایانی نداشتن.با رسیدن صبح حالت تهوع و تب هم به دلدردها اضافه شد.
دکتر عمومی چیزی تشخیص نداد.ویه سری داروی معمولی داد.سه روز گذشت تب شدید و تهوع باعث شده بود که بدن نجمه کم آب بشه.پزشک متخصص چیزی تشخیص نمیداد.
کم کم پوست نجمه شروع به زرد شدن کرد سفیدی چشمهاش زرد شده بود.یک هفته گذشته بود و نجمه توی بیمارستان بستری بود.
دکترهای قدیمی و جدید و دانشجو هرکسی که توی شهر بود برای ویزیت اومدن.اما هیچ کس چیزی متوجه نمیشد
شورای پزشکی تشکیل شد

 
خاتون درمانده شده بود.برای خوندن نماز مغرب به نمازخونه بیمارستان رفت.بعد از نماز کلی با خدا حرف زد و گریه کرد.
دلش پر از غم بود به خاطر دختر کوچولوش که اینهمه اسیر بیماری میشد.به سجده رفته بود که حضور کسی رو کنارش احساس کرد.وقتی سرش رو بلند کرد زنی رو دید که چادر مشکی به سر داره و کنارش مشغول نماز هست.نماز زن که تموم شد و موقع سلام دادن رو به سمت خاتون کرد خاتون جیغی از شادی و تعجب کشید.
باورش نمیشد که بازهم زن غریبه کنارش باشه.زن غریبه نگاهی به خاتون کرد و با لحنی آروم بهش گفت -برو به ایستگاه پرستاری و بگو میخوای دکتر آراسته نجمه رو ویزیت کنه.اردشیر آراسته.مرخصیه ولی اصرار کن تا خبرش کنن.این رو گفت و از پیش خاتون محو شد
خاتون قلبش آروم گرفته بود خدا رو به خاطر لطف بزرگیش و وجود زن غریبه از نه دل شکر کرد و به سمت ایستگاه پرستاری رفت.اونجا بهشون گفت میخوام دکتراردشیر آراسته بچه ام رو ویزیت کنه .پرستار ها حرف خاتون و جدی نگرفتن.
بعد از اصرار های زیاد خاتون پرستاری با بداخلاقی گفت دکتر مرخصی هست یه ماهه.نمیاد
خاتون اما گوشش بدهکار نبود.زمان ویزیت نجمه رسید اما خاتون سفت وسخت وایساده بود و جلوی در اتاق رو گرفته بود -نمیذارم به جز دکتر آراسته کسی بچه ام رو ببینه
-خانم دکتری که شما میگی مرخصیه نیست
-فقط دکتر آراسته
-خانم لج نکن بچه ات میمیره بزار دکتر بره بالای سرش
اما مرغ خاتون یک پا داشت
فقط و فقط دکتر آراسته
غوغایی به پا شد بخش به هم ریخت کار به حراست و رییس بیمارستان رسید.
در نهایت رییس بیمارستان در مقابل خواست خاتون کوتاه اومد و با دکتر آراسته تماس گرفت.
دکتر هم قبول کرده بود که این بچه رو ببینه.
البته به این دلیل که بهش گفته بودن کار بچه تمومه بیا تا بهانه ای دست مادرش ندیم
یک ساعت بعد دکتر آراسته وارد بیمارستان شد
جوانی که بهش میخورد سی و خورده ای سال داشته باشه.موهای بالا زده چشمهای کشیده و بینی سربالا یک عینک گرد دسته طلایی این قیافه رو یک کت و شلوار کرم رنگ و کراوات قهوه ای تکمیل میکرد
خاتون همون جور جلوی در اتاق رو گرفته بود و احدی اجازه ورود نداشت
دکتر آراسته که وارد بخش شد همه منتظرش بودن و ریختن دورش اما خاتون باور نمیکرد تا کارت شناسایی دکتر رو ندید اجازه نداد وارد اتاق بشه.
دکتر آراسته بعد از گذشتن از هفت خان خاتون بالای سر نجمه اومد.
تن تب دار نجمه روی تخت زار میزد
دکتر خلاصه پرونده رو خوند.داروها رو بررسی کرد.
خاتون توضیح داد که بچه دل درد داره و تب و تهوع.رنگش هم زرد شده.
همون موقع نجمه حالش به هم خورد و مثل دفعه های قبل یه مایع سبز بالا آورد
 
دکتر ظرف حاوی مایع سبز رنگی که نجمه بالا آورده بود رو برداشت و سمت مهتابی بزرگ اتاق رفت توی نور ظرف رو بررسی کرد
سمت نجمه برگشت شکم نجمه رو معاینه کرد
کلی پزشک و پرستار و همراه توی اتاق و چهارچوب در جمع شده بودن تا ببینن دکتری که خاتون به خاطرش اینهمه دعوا کرده بود چه تشخیصی میده.
عاقبت دکتر لب باز کرد
-خانم بچه شما از جایی پرت شده؟
-نه
-ضربه محکمی خورده؟کتکش زدین؟
-نه به خدا روی چشم من و پدرش جا داره
-تصادف کرده؟
خاتون گفت -والا چند روز قبل گفت که دوچرخه بهم زده بعدم که حالش بد شد و از خوراک و زبون افتاد
-چند روز؟
_یه هفته قبل
دکتر لباس نجمه رو بالا زد و شکم بچه رو معاینه کرد چند ثانیه بعد مثل برق گرفته ها
باعجله وعصبانی فریاد زد برانکارد
جمعیت از جلوی اتاق عقب رفت دکتر گفت
-برسونینش اتاق عمل خیلی زود
و خودش شروع کرد به سمت اتاق عمل دویدن
دیوانه وار فریاد میزد سریع اتاق عمل وآماده کنین
ولوله ای بین پرستارها افتاد
درکمتر از ده دقیقه تمام کارها انجام شده بود و نجمه روی تخت اتاق عمل بیهوش بود
وقتی سلمان به بیمارستان رسید یک ساعت از شروع عمل نجمه گذشته بود.خاتون پشت در اتاق عمل نشسته بود.با دیرن سلمان خودش رو توی بغلش امداخت وگریه رو سرداد.هرچه قدر که مشکلات زندگی زیاد بود بازهم از عشق بین خاتون و سلپان کم نمیکرد.انگار گره های زنی باعث نزدیکی بیشتر اونها به هم میشد

سه ساعت در بی خبری مطلق گذشت.سه ساعتی که پراز ترس و دلهره و هیجان بود
وقتی دکتر در اناق عمل رو باز کرد خستگی توی صورتش موج میزد
خاتون وسلمان تمام قد جلوی دکتر ایستادن‌نفس توی سینه هاشون حبس شده بود جرات حرف زدن نداشتن
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت خدا بهتون رحم کرد.اگردو سه ساعت دیگه گذشته بود دخترتون از دست میرفت
خدا رو شکر خطر از سرش گذشت
لبخند کمرنگی روی لبهای سلمان اومد لبهای سفیدش رو به زور تکون داد و پرسید -چرا چی شده بود؟بچه ام چه طور بود؟
-اون روز که تصادف کرده با دوچرخه ظاهرا به سمت کبد بچه برخورد کرده.کیسه صفرا پاره شده و کبد آسیب دیده.آنزیم های کیسه صفرا توی خون ریخته بود زردی بچه به خاطر اون بود از طرفی چون روی کبد ریخته بودن چند نقطه کبد خورده شده بود.درد زیاد شکم به همین دلیل بود.طحال درگیر آنزیم های کبدی شده بود و اگر طحال آسیب دیده بود دیگه کاری از دست کسی بر نمی اومد.
الان کیسه آسیب دیده و قسمت های آسیب دیده کبد رو خارج کردم.مقدار زیادی خون از دست داده که با تزریق خون جایگزین شده.خدا کمکش کرد.
خاتون پرسید چرا کسی نفهمید؟
-والا منم لطف خدا بود که فهمیدم
 
 
خاتون پرسید چرا کسی نفهمید؟
-والا منم لطف خدا بود که فهمیدم.به هوش که بیاد وارد بخش میشه بیست و چهارساعت npoهست بعد با مایعات شروع کنین.
خاتون و سلمان خدا روشکر کردن و این چندمین بار بود که زن غریبه من و از مرگ نجات میداد.
درد خیلی وحشتناکی توی شکمم میپیچید روزهای نقاهت توی بیمارستان خیلی سخت بود.
ترمیم بافتهای آسیب دیده خیلی طول کشید.
چند روز توی بیمارستان چند هفته توی خونه و همش باید توی رختخواب دراز میکشیدم زخم بزرگی بود .گاهی دلم برای دوستم تنگ میشد و توی تنهاییم بهش فکر میکردم.
اما کم کم به نیومدنش عادت کردم.کم‌کم زخم شکمم بهتر شده بود ولی دوباره منو بردن بیمارستان از دیدن مطب ‌و بیمارستان میترسیدم با کلی وعده وعید بردنم بیمارستان.
اونجا خاتون بهم گفت دکتر میخاد بخیه هام رو نگاه کنه.
روی تخت که دراز کشیدم پرستار اومد و کلی بتادین روی شکمم ریخت و یه مرد اخمو که عین دکترا بود لباسش اومد بالای سرم شکمم و نگاه کرد و گفت مراقبش باشین تکون نخوره
مامانم و بابام هر کدوم جداگانه دست ها و پاهام و گرفتن.و اون مرد بداخلاق شروع کرد به کشیدن‌ بخیه ها
دردش غیر قابل توصیفه.و چون بخیه ها رو دونه دونه باید میکشید خیلی اذیت شدم. جیغ و گریه های اون روز هنوزم توی گوشم است
بعد از تمومشدن کار دکتر درد زیادی توی وجودم میپیچید.زخمی و گریان اومدم خونه.خیلی دلم برای دوستم تنگ بودبازهم باید توی رختخواب میموندم.بازهم باید درد و تحمل میکردم.روزهای سختی بود خارج از توان تحمل یه بچه سه ساله و چند ماهه.کم کم بچه های هم سن و سالم توی فامیل هم خودشون ازم کنار میکشیدن.مدت مریضیم طولانی بود و باید تحت مراقبت میبودم تا بافت کبد دوباره ترمیم بشه.
توی یکی از همین روزها بود که دوباره دوستم رو دیدم.کنارم اومد اما نه خیلی نزدیک.باهاش حرف زدم و انگار همه غمهای دنیا از دلم رفت.
روزهای بعد هم گاهی میومد و از فاصله زیاد باهام حرف میزد بودنش بهم حس شادی میداد.
بالاخره از جام بلند شدم
 
 همون موقع بود کم کم یه حرفهایی در مورد نجمه شروع شد.اطرافش کم کم خلوت میشد.خیلی ها میترسیدن که اطرافش بیان
میگفتن نجمه زبونش سیاهه.
(یه اصطلاح به این معنی که هرچی بگه اتفاق میفته)
هرکسی با یه خورده توجه میفهمید که اذیت کردن این بچه عاقبت نداره.
یه بار اتفاقی افتاد که بیشتر به این حرفها دامن میزد
مراسم عقد یکی از اقوام بود.
نجمه توی اتاق عقد رفت و چشمش به کیک دوطبقه عقدافتاد که با گلهای خامه ای صورتی و منگوله های طلایی تزیین شده بود.به نظر نجمه خیلی خوشمزه اومد و با کلی هوس به خاتون گفت
-مامان من از اون کیک میخوام.
-عزیزم هنوز عصر هست بزار تا شب کیک رو که بریدن بهت میدن
نجمه با همه بچگیش صبوری کرد تا شب شد
اما خبری از کیک نبود
طاقت نجمه تموم شد و گریه و زاری برای به دست آوردن یه ذره از کیک شروع شد
کیک رو که گذاشته بودن سر سفره عقد به هیچ طریقی حاضر به تقسیم کردنش نبودن.
خاتون با مادر عروس صحبت کرد و ازش خواست یه کم از کیک به نجمه بده
اما مادر عروس گفت -میخوایم کیک رو نگه داریم فردا باهاش عکس بگیریم
خاتون تعجب کرد و گفت -آخه الان که همه عکس گرفتن چرا فردا؟
-شاید دوباره دلمون بخواد عکس بگیریم.پول دادیم حیفه که بخوریمش حالا حالا ها میخوایم باشه.
خاتون به سلمان توی مردونه خبر داد و بلند شدن تا شاید هنوز جایی قنادی باز باشه تا بتونن برای نجمه کیک بخرن
اما دل نجمه توی اون کیک موند.
همون شب بعد از رفتن خاتون و نجمه از مراسم یکی از فامیلهای داماد برای بچه هاش کیک خواسته بود و مادر عروس هم با کلی عزت و احترام بهش کیک رو داده بود ولی در کمال تعجب سر همون کیک دعوا شد
فامیل داماد جنگ راه انداختن.مادر عروس کیک دوطبقه رو پرت کرد توی کوچه.
داماد عصبانی شد مادر داماد قهر کرد.خلاصه بلوایی به پا شد.
عروس به داماد فحش داد.این مراسم با کتک خوردن عروس و شکستن دستش تموم شد.
و اون عقد هم دوماه بعد به طلاق رسید.
هرکس که به نحوی دل نجمه رو میشکوند انگار دنیا براش برمیگشت.
تنهایی نجمه هم روز به روز بیشتر میشد.انگار همه ترجیح میدادن نباشن.
تقریبا یک سال گذشت نجمه خیلی توی خونه احساس تنهایی میکرد
خاتون و سلمان تصمیم گرفتن بزارنش مهد کودک تا اونجا دوست پیدا کنه.
نجمه تقریبا دختر زیبایی شده بود.البته نه به زیبایی خاتون.
موهای بلند مشکی و پوست سفیدی داشت.
روز اول مهد کودک براش خیلی جذاب بود.بچه های جدید تاب و سرسره و دنیای کودکی.
تا یک هفته ای همه چیز عادی بود.اما چون نجمه از وسط سال رفته بود مهدکودک بچه ها خیلی باهاش صمیمی نمیشدن
 
 روز چندنفر خیلی بیشتر از بقیه باعث آزار نجمه شدن
ظهر که نجمه اومد خونه گریه و زاری راه انداخت و گفت فردا دیگه با این موها مهد نمیرم
گریه های بی امان نجمه کارساز افتاد و ساعت۱۰ شب بود که خاتون نجمه رو بغل گرفت و همراه رویا رفتن به خونه آرایشگر محل.
نجمه روی صندل نشسته بود تا موهاش رو کوتاه کنن با اینکه از ظهر خودش دائم گفته بود که موهام کوتاه کنین اما بعد از اینکه یه مقدار از موهاش رو چیدن به گریه افتاد و با تکون دادن سرش ممانعت میکرد از کار آرایشگر.
(ادامه از زبان نجمه)
روی صندلی توی خونه آرایشگر نشسته بودم که دوستم رو دیدم جلوی راهرو وایساده بود و بهم نگاه میکرد منتظر بودم باهام حرف بزنه ولی انگار باهام قهر بود با یه حالتی نگاهم میکرد
وقتی شروع کردن به کوتاه کردن موهام اخماش رو توی هم کشید.همه حواسم جمع اون بود که با هر تکون قیچی دور سرم بیشتر قیافه اش نابود میشد.فهمیدم که دوست نداره موهام و کوتاه کنم.خم شد یه تار موهام که روی زمین افتاده بود رو برداشت و با حالت قهر رفت.خیلی خیلی ناراحت شدم.میخواستم دنبالش برم اما من و روی صندلی نگه داشته بودن.میترسیدم باهام قهر کرده باشه.
گریه های من شروع شد هرکاری میکردم که دست از سرم بردارن.ولی اونهام سعی میکردن منو ثابت نگه دارن.برام شعر میخوندن .بهم عرویک میدادن.شیرینی میدادن و...
ولی من تا وقتی که کارشون تموم نشد همینجور گریه کردم
بعد که برگشتیم خونه خاتون منو برد حموم کنه تا موهای ریزی که به خاطر تکون دادن سرم توی همه تنم پخش شده بود رو تمیز کنه.وارد حموم که شدیم دوستم رو دیدم که کنار حموم وایساده بود.وقتی دیدمش دلم آروم گرفت و گریه ام بند اومد.
خاتون فکر کرد که به خاطر کوتاه کردن موهام غصه میخوردم و کلی قربون صدقه ام رفت.ولی منکه غمم ندیدن دوستم بود با دیدنش آروم گرفتم.فردا صبح یه بلیز آستین کوتاه سفید با دامن کوتاه پلیسه قرمز با جورابهای سفید لب تور کوتاه پوشیدم و موهام که کوتاه کوتاه بودن و مدل قارچی برام زده بودن رو دوطرف دوتا گیره پاپیونی قرمز زدم و رفتم مهد.
بچه ها آماده بودن که با ورود من مسخره ام کنن که با دیدن من توی اون شکل انگار بادکنکی که میترکه بادشون خوابید و رفتن سر کلاسهاشون.
اون دوسه نفری که منو خیلی مسخره کردن قاطی بقیه نبودن و دیگه هم ندیدمشون توی مهد.
دوستاشون که پرسیدن مربی گفت مریض شدن و نمیان.
یه روز که توی کمد کلاس قایم شده بودم دوستم اومد کنارم و بهم گفت غصه نخور مواظبتم.اونا دیگه نمیان.از این مهد میرن.
اما واقعیت اتفاقی که برای اون بچه ها افتاده بود کمی نگران کننده بود.
 
 
دوتا پسر بودن به اسمهای علی و مهرداد و یه دختر به اسم نازگل.
وقتی اون روز علی و مهرداد و نازگل باهم دست به یکی کردن برای اذیت کردن نجمه و براش شعر درست کردن ظهر که از مهد به خونه رفتن حسابی روز بدی براشون بود.
علی سر سفره ناهار نشسته بود و پشتش به بخاری نفتی مکعبی بزرگی بود اون وقتها توی خونه ها پیدا میشد.یه کتری آب جوش هم روی بخاری بود.
علی بعد از خوردن ناهار عقب عقب به سمت بخاری رفته بود و کتری آب جوش از روی بخاری افتاده بود روی کمرش.پشت علی از گردن به پایین دچار سوختگی شدید شده بود
مهرداد عصر که مشغول بازی توی کوچه بوده دوچرخه اش از دستش خارج میشه و میخوره به ماشینی که کنار کوچه پارک بوده.دست و پاش میشکنه و زخمهای ریز ریز برمیداره.نازگل توی خونه مشغول بازی با برادر کوچیکش بوده که برادرش ماشین اسباب بازیش رو توی موهای نازگل میکشه و موهای نازگل به طرز وحشتناکی توی چرخهای ماشین اسباب بازی میپیچه نازگل میدوه که به مادرش بگه تا موهاش رو آزاد کنه که به چهارچوب در میخوره و دستش میشکنه.توی بیمارستان مجبور میشن که موهای نازگل رو بتراشن وقتی که میخواستن برای بررسی دستش ببرنش اتاق عمل
چون هیچ جور موها از لابلای قطعات ماشین جدا نمیشدن.
مربی های مهد کودک هم کم کم فهمیده بودن کسی که نجمه رو آزار بده به طرز بدی مجازات میشه.
اون سه نفر دیگه به مهد بر نگشتن و بقبه که سردسته هاش رو از دست داده بودن دلیلی برای دشمنی با نجمه نداشتن.اوضاع نجمه کم کم خوب شد و بقبه باهاش دوست شدن.نجمه دوباره دختر شاد و سرحال شده بود کلی دوست توی مهد داشت.و مربی ها که حواسشون بود کسی نجمه رو اذیت نکنه
مهد تصمیم گرفت برای بچه ها کلاس ژیمناستیک بزاره.
براشون یه خانم مربی آورده بودکه خیلی خوشگل بود و نجمه حسابی دوستش داشت.
اما زندگی هیچ وقت برای این دختر کوچولوی ۴ ساله آروم نبود.
اون روز فرا رسید و بازهم برگ دیگه ای از زندگی نجمه باز شد
(از زبان نجمه)
توی خونه مشغول بازی بودم خیلی خوشحال بودم که خاله مهربونی برای ژیمناستیک اومده بود مهدمون
سرم با عروسک کوچولوم گرم بود که حس کردم کسی از جلوی اتاق رد شد.
بلند شدم و با کنجکاوی بیرون رو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم.رفتم سمت راهرو واتاقها و آشپزخونه رو نگاه کردم.عجیب بود که توی اون ساعت کسی توی خونه نبود.هوای زمستون سرد بود یه بخاری نفتی تیوست قهوه ای توی حال روشن بود و یه دیزی آبگوشت که قشنگ به روغن افتاده بود یه نگاهی به دیزی انداختم و دلم و صابون زدم برای آبگوشت خوش رنگ و لعاب
باز حس کردم یکی از کنارم رد شد
رفتم 
 
سمت اتاق مهمون خونه.ته اتاق یه نفر انگار نشسته بود جلو رفتم یه نفر رو به دیوار نشسته بود و از پشت سر عادی به نظر میرسید تعجب کردم تو این شرایط سرما چرا بدون لباس نشسته اونم توی مهمون خونه که تاریک و سرد بود
با قدمهای لرزون جلو رفتم.انگار که مرد بود وقتی روش رو برگردوند و نگاهم کرد خون توی رگام یخ زد
صورتی پر از چروک
چشمهای ریز که بدجنسی ازشون مشخص بود دهن گشاد و دندونهای ریز و تیز
یه چیزی شبیه دل و روده حیون توی دستش بود با دیدنشون ترس تو وجودم زبونه کشید عقب رفتم ویه لحظه دیدم محو شد برگشتم که به سمت در برم اما تا روم رو به سمت در کردم دیدم جلوی روم ایستاده و نزدیک بود صورتم به دماغ تیز و عقابیش بخوره.جیغی از ته دل کشیدم و همونجا از حال رفتم
خاتون‌ از خرید برگشت خونه با دیدن جای خالی نجمه تعجب کرد
اتاقها انباری و حتی حیاط رو نگاه کرد.تنها جای باقی مونده مهمون خونه بود.که به خاطر بزرگ بودنش خیلی سرد بود توی تمام زمستون درش بسته بود و حتی زیر در رو میپوشوندن با پارچه و چادر.سمت اتاق رفت و دید گوشه در کمی بازه.مهمونخونه از دوتا اتاق تشکیل شده بود که شکل ال داشتن.توی اتاق اول نجمه نبود.وقتی پا توی اتاق دوم گذاشت نجمه رو دید که توی سرمای اتاق توی حودش مچاله شده.و روی زمین خوابیده
بغلش کرد و هرچی صداش زد نجمه جوابش و نداد.
نجمه بیهوش رو بغل گرفت و اومد .کنار بخاری خوابوندش و به صورتش آب زد بعد از چند دقیقه نجمه چشماش رو باز کرد و با ترس اطرافش و نگاه کرد .خودش رو توی بغل خاتون انداخت.و هرچی که خاتون پرسید چی شده بود جوابی نداد.
شب که سلمان به خونه اومد خاتون قضیه رو تعریف کرد اما نجمه به باباش هم هیچی نگفت.اون شب گذشت و صبح فردا نجمه بازهم راهی مهد کودک شد.
(نجمه)
اون روز خیلی شاد و خوشحال بودم.چون ژیمناستیک داشتیم ک من خیلی مربی مهربون و خوشگلش رو دوست داشتم.
رفتم مهد و ساعت ژیمناستیک رسید.
کف سالن اجتماعات مهد دوتا تشک خیلی بزرگ ابری با روکش چرم پهن کرده بودن.خانم مربی با یه خانم دیگه اومده بودن و به بچه ها یاد میدادن ملق بزنن تو هوا
مربی نشسته بود و دستش رو باز کرده بود به ما میگفت که از روی دستش بپریم توی هوا و قل بخوریم روی تشک.
من و بقیه چند باری این کار رو کردیم و غرق خنده بودیم.
دفعه آخری که توی صف بودم یه لحظه حس کردم هوا خیلی سرده.به خودم لرزیدم.از بغل چشم رد شدن یه چیزی رو دیدم.
نوبت من رسید.با پاهای لرزون توی جایگاه ایستادم و شروع به دویدن کردم.نفهمیدم چه اتفاقی افتاد وقتی توی هوا پریدم انگار یکی محکم از توی شکمم از روی تشک پرت شدم روی زمین و صورتم
محکم خورد به دیوار
درد توی صورتم مبپیچید
حالم بد بود.بعد از چند دقیقه بینی ام رو گرفتم و بلند شدم.درد بدی توی کمرم وشکمم پیچید.به زور وایسادم و سعی کردم با بچه ها بازی کنم.به هر سختی بود سعی کردم تا ظهر خودمو نگه دارم.ظهر به خاتون گفتم که دل درد دارم و دوباره درمانهای خونگی.هرچی میگذشت درد بدتر میشد
شب خونه عمه ام دعوت بودیم.همه فامیل پدری اونجا بودن این یعنی کلی بچه و یه عالمه بازی.من اما حالم خوب نبود.یه کم که میدویدم یه کم مینشستم.اما از شدت درد شکم توان بازی نداشتم
نمیدونم چرا همه بیماری های من با دل درد همراه بود.هیچ کس به وجود بیماری شک نمیکرد من سرحال و شاد رفته بودم مهدکودک و با دل درد برگشته بودم خونه.
هرکسی یه تجویزی میکرد
نبات داغ خاکشیر.عرق نعناع.چایی نبات.
خوردن غذا حالم رو بدتر میکرد.یه خورده که غذا میخوردم حس میکردم شکمم داره منفجر میشه.
اون شب تا صبح درد زیادی رو تحمل کردم.از فردا دوباره روز از نو و روزی از نو.
دل درد و تهوع و تب.نمیدونم چرا شانس من خراب بود درد های من و هیچ کس تشخیص نمیداد.دوباره چند روز گذشت.روزهای پراز درد.بعد سالها هنوز فراموش نکردم چه دردی توی وجودم میپیچید.
سرانجام تصمیم گرفتن بازهم من و بسپارن به تیغ جراحی.
اون روز رو خوب یادمه.از بس گریه کرده بودم جون نداشتم.
از دکتر و بیمارستان میترسیدم.آخرین بار با وعده یه عروسک پیراهن قرمز دامن چین چینی فرستادنم بیمارستان.تا اخرین لحظه کنار مامانم وایساده بودم و لباسش رو تو دستم فشار میدادم.دکتر و پرستارها برای راضی کردنم که مادرم رو ول کنم خیلی تلاش کردن.اما ترس توی وجودم خیلی زیاد بود.آخه یه بچه ۴ساله چقدر تحمل داره.تا یه لحظه دوستم رو دیدم که از پشت شیشه اتاق عمل با لبخند نگاهم میکرد.آروم دستم رو رها کردم و رفتم سمت دوستم.
پرستار ها از این فرصت استفاده کردن و منو داخل اتاق بردن.
عین مسخ شده ها دنبال دوستم میرفتم.لباسهام رو عوض کردن و من روی تخت دراز کشیدم آخرین چیزی که دیدم لبخند دوستم بود که از گوشه اتاق نگاهم میکرد.
نجمه رو بیهوش کردن و بدون اینکه بدونن چه مشکلی هست شکمش رو باز کرد.یه عمل جراحی سخت و طولانی شروع شد
۸ ساعت.
پر از ترس و التهاب و دلشوره.
روده های نجمه به هم پیچ خورده بود.دکتر از تعجب حیرون مونده بود.یه بچه ۴ ساله یک هفته با ۱۲ تا گره روی روده کوچک.عمل خیلی سختی بود.تمام شکم رو خالی کرده بودن روده ها باز شده بود و دوباره چیده شده بود داخل شکم.
بعد از ۸ ساعت عاقبت جراحی نجمه تموم شد.و به ریکاوری منتقل شد.سه ساعت طول کشید که نجمه رو آوردن ریکاوری.
دکتر بیرون اومد
تا به خاتون و سلمان خبر بده که نجمه حالش خوبه.
سلمان دوید جلود و پرسید بچه ام چی شد؟
-آقا خدا بهتون رحم کرد.بچه روده هاش بهم پیچیده بود حدود ۱۲ تا گره خورده بود روده ها.من تو سابقه پزشکیم ندیدم اینجور چیزی رو.
بعد از سه ساعت نجمه از ریکاوری بیرون اومد و به اتاق ایزوله منتقل شد.
یک هفته با مسکن خواب نگهش داشتن و ممنوع ملاقات چون تمام شکم باز شده بود و امکان عفونت خیلی زیاد بود.
بعد از یک هفته کم کم دوز داروها رو کم کردن تا نجمه عملا از بیهوشی بیرون بیاد.
(نجمه)
به هوش اومدن من پر از درد و رنج بود.زخم های بزرگی که باید جوش میخورد.بخیه ها و هزار درد
چهار سالی که فوق سخت برام گذشته بود باعث شد بعد از پایان بیماریم هم روحیه ام خیلی داغون بشه.عملا افسرده بودم.تنها دلخوشیم دیدن گاه و بی گاه دوستم بود و برادرم سعید.
از همون موقع یادم میاد که تنهایی رو با تمام وجود دوست داشتم.فقط درک شرایط سخت موجود برام ممکن نبود.
فقط میدونستم کسی اذیتم کنه بدجور پاش رو میخوره و کسی بهم محبت کنه بی حساب بهش خوبی میشه.
روزها یکی یکی گذشتن.صبح یکی از روزهایی که بیدارشدم تا به مهد برم توی آینه دیدم دندون شیریم افتاده.دقیقا دندون جلوی دهنم.خجالت میکشیدم اما با کلی ناز و نوازش رفتم مهد کودک.اونجا با بچه ها مشغول بازی شدم.که مربی کلاس بغلی من رو در حال خنده دید و متوجا دندون افتاده ام شد.بهم خندید و گفت بچه ها نگاه کنین نجمه بی دندون شده.گرسنه بوده و دندونش و خورده.بچه ها خیلی مسخره ام کردن.از خانم مربی دلم گرفت.اون صحنه رو هرگز یادم نمیره و اتفاق بعدش که واقعا برای خودم هم عجیب بود.خانم مربی داشت به سمت آشپزخونه مهد میرفت که انگار یکی هولش دادصورتش توی ستون چهارگوش آهنی خورد و دندونهای پایین وبالای جلوی دهنش شکست و با یه عالمه خون روی موکت کف مهد ریخت.
خاله کلاس ما سریع من رو بغل کرد و با خودش به حیاط برد تا با تاب و سرسره بازی کنم.
اما میشنیدم که میگفتن این دختره آهش میگیره.و این اولین سوال واقعی زندگی من بود که آه من چیه که میگیره؟؟؟؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : naji
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه dqmib چیست?