سحر قسمت اول
من سحر چهل و یک سال سن دارم.مرداد امسال ۴۲ ساله میشم
دریک خانواده با وضعیت مالی ضعیف رو به متوسط بدنیا اومدم ولی درسن ۷ سالگی به لطف هوش و شم اقتصادی پدرم وزحمات بی پایانش که سبب پیشرفت در زندگی ما شد ،من در خانواده به شدت پولدار بزرگ شدم .فرزند دوم خانواده بودم و بعد از یک پسر به دنیا اومدم ودرحال حاضر ۴ برادر دارم
پدرم درسن ۲۰ سالگی با مادرم که اون موقع ۱۶ ساله بود، درسال ۵۴ ازدواج کردن ونسبت فامیلی باهم داشتند(خترعمو وپسر عمو) بودن. بین تمام خواستگارهایی که مامانم داشت پدرم رو پسندیده بود وبه اون دل بسته بود پدرم هم همینطور بعداز ازدواج پدر ومادر که بسختی انجام شده بود چون عموی بزرگم با خاله ی بزرگم ازدواج کرده بود وخاله ام زن دوم عموم شده بود چون عموم از زن اولش فقط صاحب یک دختر شده بود ودیگه هرگز بچه دار نشده بود وبه دلیل سختگیر وبداخلاق بودن ودست بزن اون هم به صورت وحشیانه که عموم داشت وبا خاله ام رفتار میکرد پدر بزرگ ومادربزرگم حاضر نبودن یبار دیگه دختر دیگه ی خودشون رو به برادر اون مرد(عمو) بدن میتزسیدن اون هم همینجور باشه درحالی که پدر من کاملا با برادرش متفاوت بود واین وسط پادرمیانی خاله وتضمین اون باعث شد مامانم جاری خاله ام بشه.سطح سواد پدرم دیپلم ریاضی بود .بعداز ازدواج هم با خاله وعموم در یک خانه ودریک اتاق کنار اونها زندگیشون رو آغاز کردن.مادرم عملا شده بود کلفت خواهر خودش وپدرم هم شاگرد راننده ماشین سنگین عموم.مادرم هر روز شاهد کتک خوردن خاله ام بوده که چند باری دخالت کرده و اون هم از عموم کتک خورده که پدرم بهش گوشزد میکنه هرگز بین دعواهای اونا دخالتی نکنه تا زندگیش پایدار باشه وخودش هم سلامت.
در زمان ازدواج پدر ومادرم ،خاله ام ۳ پسر داشت.
مادرم عاشق پسر کوچک خاله ام به اسم داریوش بود.پسری ۹ ماهه بود که تمام اموراتش رو مادرم انجام میداد. مادرم ۳ ماهه باردار بود و همیشه میگفت داریوش تو نامزد دختر من هستی.
در زمان بارداری مادرم ،بارها عموم روی پدرم که کمک راننده خودش بوده دست بلند میکرد وغرور پدرم رو جریحه دار میکرد ولی پدرم حرمت نگه میداشت، تا زمانی که مادرم۷ ماهه بوده ،عموم تو یکی از این دعواهها مادرم رو زیر مشت ولگد میگیره ومادرم غش میکنه ،مادرم تا ۹ ماهگی احساس میکنه بچه خیلی آرومه ویا اصلا تو شکمش تکون نمیخوره، واز اونجایی که پولی توسط عموم به پدرم پرداخت نمیشده نمیتونسته به دکتر بره ،عموم سالی ۲ بار فقط پول رخت ولباس میداد وحتی مامان تعریف میکرد که میوه نمیخوردن چون عموم به شدت خسیس بود وفقط برای خودش میوه میخرید، گوشت غذا رو هم اول خودش میخورد وبعد به پسرهاش میداد و هر زمان سیر میشدن ته مونده سفره برای مادر وخاله ام بود .
مامانم وقتی زایمان میکنه پسری بسیار ضعیف وریزه میزه به اسم سیامک دنیا میاره ، بقدری ریز که توان مک زدن وشیر خوردن نداشته وهمگی میگفتن میمیره ومادرم میگه احساس میکنم بعداز اون کتکی که در۷ ماهگی از عموم خورده بچه در شکمش رشد نکرده ,خلاصه با کمک مادربزرگم یعنی مامان مامانم بچه کم کم جون میگیره وبزرگ میشه ،خاله ام که اون هم بعد حاملگی مامانمحامله میشه و ۳ ماه بعد از زایمانمامانم یه پسر دیگه به اسم امین زایمان میکنه.
سیامک داداش من هم بازی امین میشه وباهم بزرگ میشن مامان دوباره به صورت ناخواسته منو باردار میشه که تفاوت سنی منو دادشم ۱۵ ماه بیشتر نیست این وسط همچنان دعوا وجنگ بین پدر وعموم ادامه داشت وهر از گاهی عموم به حالت قهر خونه رو ترک میکرده ومیرفته روستا خونه مادرش به مدت یه هفته تا به خاطر مخارج خونه خاله ام مجبور میشد بره ازش معذرت خواهی کنه و منت کشی تا برگرده خونه.
با به دنیا اومدن من به قول بابا رزق وروزی به خونه میاد، البته قبلش یه دعوای حسابی بین عموم وپدرم در میگیره که پدرم میگه من برای همیشه از کار کردن با تو دست میکشم .عموم هم یه پوزخند میزنه ومیگه بهتر، اون موقع با زن ودوتا بچه هات از گرسنگی میمیری.
پدرم با تلاش همکاراش موفق میشه یه وام خیلی فوری بگیره و یه خونه دوطبقه میخیره بافاصله دوخونه از عموم وما رو میبره اونجا.مامانم رفت خونه عمو که چند تیکه وسایلمون رو بیاره که عموم مادرمو از خونه انداخت بیرون و اجازه نداد هیچ کدوم از وسایلمون رو بیاریم.باز هم همکارای بابا که در جریان قرار میگیرن که ما هیچ وسیله ای نداریم هر کدوم به عنوان کادوی خونه یه تیکه از وسایل ضروری زندگیمون رو تامین میکنن.
عموم که نمیتونست شاهد مستقل شدن وسر پا ایستادن پدرم باشه وخودخوری میکرد، با یه نقشه تازه اومد سراغ پدرم که بیا از شرکت استعفا بده ،خونه رو بفروش وبا پول خونه با من شریک شو که نصف ماشین سنگین مال تو بشه
متاسفانه مامانم نمیتونه مانع این کار بشه واز اونجایی که پدرم عاشق ماشین سنگین بوده سریع اینکار رو انجام میده ولی روبروی خونه عموم یه خونه نیم پلاک خرید و ما به اون خونه نقل مکان کردیم وبقیه سرمایه رو با برادرش شریک شد.
اوائل همه چیز خوب بوده ودوباره دوخانواده باهم رفت آمد میکنن و مهمتر از همه اینکه من نور چشمی عموممیشم والبته همبازی ۴ تا پسرش وبرادر خودم. مامان ۴ چشمی مراقب من بود،مادر وپدر من فوق العاده متعصب بودن
ولی دوباره مشکلات بقدری شدت گرفت که شراکت بهم خورد وپدرم با شکایت از عموم موفق شد پولشو پس بگیره
بعداز اون پدرم با پول خودش یه ماشین سنگین به اسم بنز ایرانی که قیمت زیادی ننداشته میخره و کم کم تونستیم زمین بخریم و بسازیم و.کم کم وضع مالیمون خوب شد.به خونه جدید اسباب کشی کردیم و تمام وسایل خونه رو جدید و لوکس خریدیم. اولین کسی تو فامیل بچه هاش اتاق مستقل داشتن وتلویزیون رنگی و ویدئو وآتاری تو خونشون بود ما بودیم اون موقع من ۷ سالم شده بود.وعموم چون نمیتونست پیشرفت مارو ببینه مجددا طرح دوستی با پدرم ریخت
من کلاس اول بودم وسیامک وامین دوم و داریوش چهارم ودوتا برادر بزرگترش هم اول ودم راهنمایی بودن
مامان مجددا بعداز ۷ سال بار دارشد وداداشم سیاوش رو به دنیا آورد.
زندگی بر وفق مراد ما میچرخید تا اینکه یه روز پسر دوم خاله ام که کلاس دوم راهنمایی بود واسمش مهران بود به خونه ی ما اومد ،من تو خونه تنها بودم ، کلاس دوم بودم.
مهران گفت بیا باهم بازی کنیم اگر من باختم تو رو کول میگیرم ولی اگر تو باختی هر چی من گفتم.
من هم قبول کردم وبازی پر یا پوچ رو شروع کردیم ،اول مهران باخت و طبق شرط منو روی گردنش سوار کرد و یه تاب داد ،بار دوم من باختم اون گفت جریمه ات قلقک هست.
و یهو شروع کرد منو قلقلک دادن درحین قلقلک به تمام اعضای بدنم دست میزد ومن توان مقابله کردن با اون رو نداشتم.
بعد از چند دقیقه دست کشید ودوباره بازی رو ادامه دادیم ومن باختم اینبار یکباره بدون اینکه به من حرفی بزنه شلوار منو از پام کشید وخیره به من نگاه میکرد من خجالت کشیدم وبا دست خودمو پوشوندم ولی اون دست منو گاز گرفت وشروع به لمس بدنم کرد من جیغ زدم و گفتم دیگه نمیخوام بازی کنم ولی اون شروع کرد به بوسیدن لبهام ومنو آروم کردن
بعد از چند دقیقه انگار که من بیحس شده بودم ویه احساس خوشایند اومد سراغم و محمد رو توی بوسیدن همراهی کردم. متاسفانه اون موقع نمیدونستم ولی بعدها فهمیدم تجربه اول ارضا شدنم بوده.
بعداز اون مهران سریع شلوارم رو پام کرد وگفت من برم تا خاله نیومده واز من قول گرفت به خاله وهیچ کس در مورد اومدنش وبازیمون واتفاقات پیش اومده حرفی نزنم گفت حرفی بزنی خاله تورو میکشه. این کارها مال آدم بزرگاست بعدا میام کامل برات تعریف میکنم وسریع از خونه بیرون رفت.
بعد از رفتن مهران مامان اومد ومن اصلا وقت نکردم در مورد اتفاقات پیش اومده با خودم خلوت وفکر کنم
ولی شب موقع خواب تو تختم خیلی به اون حسی که واسم پیش اومده بود فکر کردم از طرفی دوست داشتم مجددا اون حس رو تجربه کنم واز طرف دیگه میترسیدم مامان بفهمه و به قول مهران منو بکشه، البته مامان من شدیدا پسر دوست بود و با اینکه من یکی یه دونه بودم زیاد بهم محبت وتوجه نمیکرد ولی درعوض تا دلتون بخواد منو کنترل میکرد ومراقب بود با کی همبازی میشم، حتی به من اجازه نمیداد تو کوچه با دوستام بازی کنم .
وحالا با اون اتفاقی که پیش اومده بود تو افکار بچگانه ام فکر میکردم بالاخره تونستم از مامان انتقام بگیرم وبرای خودم یه راز داشته باشم. بازی اون هم با یه پسر داشته باشم ومامان نفهمیده باشه
معمولا مامان وقتی میخواست جایی بره منو همراه خودش نمیبرد هرگز تو کل طول عمرم هم یاد ندارم مامانم حتی یک شب بیرون از خونه بوده باشه وخونه اقوام یا پدرش خوابیده باشه
هیچ وقت حتی منو با داداشم تنها نمیگذاشت وقتی عصرها ی زمستون از مدرسه برمیگشتم خونه وبا داداشم سیامک پای تلویزیون دراز میکشیدم ویه پتو رو هر دوتامون میکشیدیم مامان با تشر میگفت پاشو برو برای خودت پتو بیار واین ور دراز بکش طوری که چندین بار خاله ی کوچکم که مجرد بود به مامانم میگفت اینقدر حساسیت به خرج نده اینجوری باعث میشی سحر کودکی نکنه وذهنش منحرف تعصبات و محدودیت ها بشه، ولی مامانم گوشش بدهکار نبود وروز به روز سختگیرش شدید تر میشد پدرم که اکثر اوقات سر کار بود وما خیلی کم میدیدیمش.
سختگیریهای مامان به جایی رسیده بود که هر وقت بیرون میرفت به سیامک میگفت برو تو کوچه با دوستات بازی کن و منو تو حیاط خونه می آورد ودر ورودی خونه رو قفل میکرد ومیگفت توحیاط باشی خیالم راحت تره ، میترسم تو خونه به برق وگاز دست بزنی وفاجعه بار بیاری ، توی حیاط امن تره و در حیاط خونه رو هم از پشت قفل میکرد ومیرفت ومن تو حیاط منتظر میموندم تا اون برگرده
پسرهای عموم یعنی داریوش وامین هم بازیهای سیامک بودن وهمیشه تو کوچه ی ما با بچه های محله ما درحال فوتبال بازی کردن بودن. ماهمچنان با خونه عموم رفت وآمد داشتیم وعمو وخاله ام مرتب منو عروس خودشون خطاب میکردن، کلاس دوم بودمو اونا میگفتن تو عروس داریوش هستی از زمانی که اسم داریوش بیشتر آورده شد پدرم اجازه نداد من به خونه عموم برم وهر وقت اونا و یا پسرهای عموم به خونه ی ما می اومدن بابام میگفت از اتاقت نباید بیرون بیایی
کلا پدرو مادرم به من میگفتن هرگز نباید با پسر بچه ها حتی هم بازی بشی . یکبار یکی از دوستان پدرمبه همراه زن ودوتا پسرش به خونه ی ما اومده بودن
مامانبابا حتی تو اون سن کم به لباس پوشیدن من گیر میدادن مامان اصلا اجازه نمیداد من حتی جلو داداشهام دامن کوتاه یا بلوز وشلوار بپوشم هرگز نباید پاهام لخت میبود همیشه پیراهن ویا دامن رو با شلوار باید میپوشیدم و جلو غریبه ها وتمام اعضای فامیل باید روسری سرم باشه. به قدری از این تیپ مسخره و اجباری متنفر بودم که حاضر بودم بمیرم
یک هفته بعداز اولین بازی با مهران ،اون اومد خونمون وبرای مامانم از طرف مادرش پیامی آورده بود و وسیله ای میخواست، تا مامان رفت وسیله رو بیاره بهش بده سریع بهش گفتم مامان عصر میخواد بره خونه بابازرگم یه سر بزنه وبیاد با برادرات بیا تو کوچه بازی کن وقتی مامان رفت بیا تا باهم بازی کنیم اون هم یه سری تکون داد ومامان اومد دیگه حرفی بینمون زده نشد واون رفت.
بابا شب اومد خونه وبعد شام مشغول صحبت با مامانم بود و در مورد تعویض شغلش ورفتن به شغل معاملات اتومبیل ومغازه باز کردن وبه اصطلاح بنگاه بود که سیامک از بین بابا ومامان به حالت دو رد شد وچند تا کارت بازی از جیبش افتاد بابا خم شد بلندشون کنه وصدا زد سیامک کارتهای بازیت که یباره خشکش زد وبه مامانم گفت اینا چیه دست این بچه اینا رو از کجا آورده وشروع کرد به داد زدن و دعوا کردن ، مامان هم فقط جیغ میزد که سیامک ذلیل مرده اینا چیه دست تو؟ خیلی دوست داشتم بفهمم چی تو اون کارتای بازی هست آخه من فکر میکردم از اون کارتایی که روش تعداد اسب بخار وسیلندر وقدرت ماشینها رو مینویسه هست ولی ظاهرا نبود بابا رفت وسیامک رو حسابی زد وسیامک گفت که اونها رو از داریوش وامین گرفته . بابا همون موقع زنگ زد به عموم وگفت میخوام داریوش وامین رو بابت یه قضیه تربیتی گوشمالی کنم بفرستشون بیان خونمون عموم به پسرا میگه برید عمو اردشیر میخواد هدیه بهتون بده البته بابا منو از اتاق بیرون کرد وظاهرا قضیه کارتها رو برای عموم تعریف کرده بود ، وقتی اونا اومدن بابا سیامک وداریوش وامین رو با مامان برد تو آشپزخونه ودر رو قفل کرد
ومن هم با باز کردن لای پنجره کوچک چوبی که از پذیرایی به آشپزخونه باز میشد وبرای مهمانیها از اونجا ظروف پذیرایی ردوبدل میکردن داخل آشپزخونه رو بدون اینکه اونا بفهمن چونپشتشون به من بود دید میزدم و
بعداز اون مراقبت بابا ومامان از ما خیلی سخت تر شد ودیگه به هیچ عنوان اجازه نمیدادن امین وداریوش به خونه ی ما بیان وفقط تو مهمونیا سیامک وامین وداریوش همبازی هم میشدن.بابا شغلش تغییر کرده بود وضع مالی ما خیلی پیشرفت کرده بود والان تو فامیل از همه پولدارتر بودیم والبته تو فامیل پدر ومادر ما خیلی مورد احترام همه بودن وهمه دوستشون داشتن ومارو هم همینطور.
پدرم یه جورایی عقل کل فامیل بود وحرفش تو فامیل رد خور نداشت وهرکس هر مشورتی میخواست ویا سوالی یا مشکلی به پدرم مراجعه میکرد پدرم اهل خیر خواهی ودستگیری غریبه وآشنا بود وتو محل کار وزندگی وبین دوست و آشنا وفامیل آدم مقبول ومورد اطمینان ودوست داشتنی ومهمون نواز بود ولی توخونه برای من فوق العاده متعصب و دمدمی مزاج لود.
رابطه من تقریبا هفته ای یا ماهی یک بار با مهران تو انباری ادامه داشت حالا دیگه من کلاس چهارم دبستان بودم ومامان به دلیل اینکه برادر سومم رو تازه زایمان کرده بود سرش کمی شلوغ شده بود ومن راحت جیم میزدم و از این شلوغیا سواستفاده میکردم ، میرفتم تو انباری وبا مهران عشق بازی میکردم. تو اون مدت خیلی حرفا که توی اون سن برای من واقعا زود بود رو یاد گرفتم وبه اندازه ی یه دختر ۲۰ ساله از رابطه زن ومرد چیز میدونستم ولی از طرفی هم مهران وهم من میدونستیم که دخترونگیم رو باید حفظ کنم و رابطه ما فقط درحد عشق بازی بود.ومن گاهی از این رابطه زده میشدم واحساس گناه وپشیمونی میکردم ولی به محض اینکه پرخاش مادرم نسبت به خودم وتبغیض پدر بین من وبرادرام ویا تعصبش رو میدیدم دوباره خودمو راضی میکردم به محبت وعشق بازی از سمت مهران.
یه روز ظهر تابستون که تازه کلاس چهارم رو تموم کرده بودم وتازه تعطیلات شروع شده بود مشغول بازی تو اتاقم بودم ومامانم داداش کوچکم سینا رو تو بغلش خوابونده بود وخودش هم داشت تو اتاق کناریش چرت میزد وسیامک وسیاوش هم تو اتاق خودشون خواب بودن ، من از فرصت استفاده کردم ورفتم تلفن خونه رو برداشتم وزنگ زدم خونه عموم از شانسم مهران جواب داد اگر کسی غیر از اون جواب میداد قطع میکردم بعد به مهران گفتم همه خوابن وبابا هم نیست بیا تا عشق بازی کنیم مهران هم از خدا خواسته اومد ولی گفت انبار بالا گرمه بریم تو آشپزخونه ودر رو ببندیم من هم قبول کردم
رفتیم داخل آشپزخونه ومهران روی دوزانو نشست...
مامان حرف منو باور کرد ویا میخواست از ترس عکس العمل بابا دروغ های منو به خودش بقبولونه.
بعد از اینکه یه کتک مفصل خوردم به من گفت برو دست و صورتت رو بشور ودر مورد اینمسئله با هیچ کس حرفی نزن وگرنه خودم خفت میکنم ، بعد زنگ زد به خونه عموم وبه داریوش که گوشی رو برداشته بود گفت گوشی بده مامانت وبه خالم گفت فوری وبدون اتلاف وقت خودشو برسونه خونمون ،خاله هم سریع اومد مامانم بردش تو اتاق پذیرایی ومنو هم با خودش برد ودر اتاق رووقفل کرد وکل ماجرا رو اونطور که من براش تعریف کردم ، برای خاله گفت ولی گفت خودم دیدم خاله ام منو بغل کرد واز کتکی که مامان بهم زده بود ناراحت شد وبه مامانم گفت تو دیوانه ای چکار این بچه کردی خاله ام منو خیلی دوست داشت چون دختر نداشت ومنو عروس خودش میدونست مامانم بهش گفت نمیخوام براش دلسوزی کنی تا نکشتمش ولکه ننگ رو از رو دامنم پاک نکردم ، سریع معاینه اش کن ببین دختره یانه
من هاج واج نگاه میکردم خدایا این چه تقاضایی بود که مادرم از خاله ام داشت
خالم هم بی حرف گفت شلوارتو در بیار وپاتو باز کن خدا میدونه اون لحظه چقدر خجالت کشیدم ومردم وزنده شدم
خاله ام به مامانم گفت اوکی ومشکلی نداره مامانمگفت به پسرات بگو هرگز خونه ی ما دیگه پا نذارن وبه مهران هم بگو هرگز وهیچ کجا دیگه نبینمش ، خاله ام برای راضی کردنمامانم گفت چشم وگفت نگران نباش من مهران رو گوش مالی میکنمو درضمن از چی ناراحتی سحرعروس خودمه و به مهرانمیگم از این قضیه با کسی صحبت نکنه
مامان به دروغ به خانم دکتر گفت که من از روی دوچرخه افتادم وفرمون دوچرخه بین پام بوده واون الاننگرانه اتفاقی برای من افتاده باشه میخواد من معاینه بشم ، خانم دکتر منو معاینه کرد وگفت اصلا جای نگرانی نیست وهیچ مشکلی نداره وهیچ صدمه ای به جلو وعقب من وارد نشده ظاهرا خانم دکتر متوجه شده بود اتفاق دیگه ای افتاده ومامان داره پنهونکاری میکنه وبا این حرف خیال اونو بابت هرگونه تعرضی به من راحت کرد
تو مسیر برگشت به خونه مامان کمی مهربونتر با من برخورد کرد وگفت از کل ماجراهای امروز به هیچ کس حرفی نزنم واینماجرا رو به طور کامل از ذهنمپاک کنم وازمن پرسید چرا وقتی مهران دست جلوی دهنت گذاشته بود اونو گاز نگرفتی ومنو صدا نکردی که من گفتم اصلا به ذهنم نرسید چون ترسیده بودم
مامان از اون به بعد سختگیریهاش ۱۰۰برابر شده بود ومن همتو غار تنهایی خودم بیشتر از قبل فرو رفته بودم وهر روز احساس گناه بیشتری میکردم ولی پیش خودممیگفتم من زن مهرانم... مهران خودش گفته پس حتما میاد خواستگاریم وباهم ازدواج خواهیم کرد ،اصلا به داریوش هیچ علاقه ای نداشتم با اینکه همه میگفتن من زن داریوش خواهم شد به لحاظ چهره هم مهران زیباتر بود ولی به لحاظ درس داریوش بهتر بود وفامیل از داریوش همیشه بابت درسش وفوتبال خوبی که بازی میکرد تعریف میکردن ، ولی خیلی بداخلاق بود همیشه تو بچگی میدیدمکه چطور امین رو زیر مشت ولگد میگیره ومن ازش میترسیدم فامیل همیشه میگفتن مهران به لحاظ اخلاقی سبکه وسروگوشش تو اون سن بیش از اندازه میجنبه.
روزها میگذشت ، من حالا کلاس اول راهنمایی بودم ودرسم هم فوق العاده خوب بود وشاگرد ممتاز بودم. باخودمم عهد کرده بودم دیگه هرگز خلاف نکنم ولی گذشته ام مثل کابوس تو ذهنم بود همیشه یه روز ظهر وقتی از مدرسه اومدم خونه دیدم مهمان داریموپذیرایی خیلی شلوغه اومدم برم داخل که مامانم گفت برو تو اتاقت گفتم چه خبره گفت هیچ مهران رو آوردن با دختر عمه ام عقد کنن ودارن براشون صیغه عقد میخونن وچون عمه ام دوماهی بود شوهرش فوت شده بود صلاح نمی دیده خونه خودش مراسم باشه به خاطر فامیلای شوهرش از بابا خواسته بود تو خونه ما مراسم عقدانجام بشه
وقتی رفتم تو اتاق تمام گذشتم جلوی چشمم اومد وبا خودم گفتم مهران که میگفت من زنشم چرا با غزل ازدواج کرد؟
مراسم تموم شد وهمه رفتن اون شب تو هال من پای تلویزیون دراز کشیده بودم که دیدم بابا داره درمورد مهران وقضیه ازدواج با مامانم پچ پچ میکنه من سریع خودمو به خواب زدم که بلندتر صحبت کنن تا من متوجه بشم که نقشه ام هم گرفت ،
مامان میگفت خیلی کار عاقلانه ای کردن که به مهراد زن دادن با اینکه سنی داشت اما خیلی سر وگوشش میجنبید.نیاز جنسیش هم ظاهرا بالا بود.
بابا میگفت آره کلا برادرم از زمانی که مچ مهران رو با دختر همسایه تو انبار خونش گرفت ،چشمش ترسیده وپیش خودش گفته تا این پسر یه بی آبرویی بالا نیورده زنش بدم واینجوری شد که قبل از مهرداد پسر بزرگش بهش زنش داد.
وقتی اینو شنیدم تو دلم صدای شکستن وخرد شدن غرورم رو شنیدم وبا اون سن کمم فهمیدم یه بازیچه بودم برای مهران پس مهران با دخترای زیادی در ارتباط بوده
از اون شب اینقدر که بابت گذشتم نادم وناراحت بودم تب ولرز شدید گرفتم آخر هفته هم قرار بود عروسی مهران باشه ولی من شدیدا مریض شدم اونقدر که حتی یه روز ساعت ۱۰صبح درحالی که خونمون مملو از مهمانهایی بود که برای مرسم عروسی مهراد و خونه حسابی شلوغ بود جلوی چشم همه افتادم بیهوش شدم
مامانم زنگ زد دایی بزرگم که یه دختر هم سن من داشت اومد ومنو برد دکتر اینقدر حالم بد بود که اونشب مامان منو نبرد عروسی وفقط خودش رفت وبعد از ۲ ساعت برگشت که مواظب من باشه
من به خودم قول داده بودم که اگر از این مریضی نجات پیدا کنم دیگه هرگز به مهران فکر نکنم وهرگز پایبند پسری نشم وگول کسی رو نخورم تا زمانی که واقعا عروس بشم به هیچ پسری و رابطه زناشویی فکر نکنم
بعد از مدتی حال من بهتر شد ومن سعی میکردم با کتاب داستان خوندن وکتابهای درسیم فکرم رو مَشغول کنم وبه چیز دیگه ای فکر نکنم بابا مجددا خونه رو فروخت وتو بهترین منطقه شهرمون یه خونه ی خیلی بزرگ ،امروزی و نو خرید با کلی وسائل لوکس وجدید
بعداز اسباب کشی به اون خونه من دیگه هرگز مهران وبردارهاشو ندیدم بابا به بهانه ی اینکه من بزرگ شده ام اجازه نمیداد هر کسی چه فامیل وچه غریبه پسر یا مرد باشه محرم یا نامحرم حتی دایی وعمو وقتی میان خونه ما ، من از اتاقم حتی در حد یک سلام بیام بیرون ومن از قبل هم منزوی تر شده بودم. اگر مهمون زن میومد میتونستم درحد پذیرایی کردن و یا سلام بیام بیرون
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید