سحر قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

سحر قسمت سوم

صفایی اگر پدرش سختگیر ومتعصب بود درعوض مادر خیلی خوب ومهربونی  داشت  که خیلی باهاش رفیق بود ولی من هیچ کس رو تو خانواده ام‌نداشتم

 
.صفایی گفت مامانم‌گفته ما درقبال این دختر مسئولیم واینجوری بود که اومد مدرسه وهمه چیز رو تعریف کرد وباعث شد مدیر زنگ بزنه خونتون ، ازش بابت کاری که برام انجام داده تشکر کردم ولی گفتم اتفاق خاصی نیفتاده صفایی با تعجب گفت اتفاق خاصی نیفتاده پس این کبودی زیر چشمت چیه  سحر ؟پنهون نکن از چی میترسی تو که همیشه تموم حرفات رو به من میزدی گفتم چیزی نیست ،صفایی خواهش میکنم دور من نیا بابام گفته به چند نفر سپردم اگر تو رو با صفایی ببینن بهم خبر بدن ، میترسم، توروخدا از کنار من برو گفت بلوف زده تو رو بترسونه وگرنه کیو اینجا داره تا جاسوسی ما رو بکنه گفتم سحر درحال حاضر پدر من خیلی خطرناک شده،
وبرای من کلی خط ونشون کشیده پس خواهش میکنم برو ومنو به حال خودم بذار وخودم یکباره از صفایی فاصله گرفتم.

روزهای مدرسه پشت سرهم وتند تند میگذشتن ومن دیگه حتی در مدرسه جرات هم صحبت شدن با صفایی رو نداشتم فقط با چشمانی همیشه اشکی ومغموم بهم نگاه میکردیم،  هر روز بابا یا سیامک من رو برای مدرسه همراهی میکردن تو خونه هم عملا کلفت وزندانی بودم وفقط فرصت میکردم از ساعت ۸ شب درس بخونم معمولا شبا بیدار بودم ودرس میخوندم وظهر که برمیگشتم چون بابا قدغن کرده بود با اونا غذا بخورم  ویا درکنارشون باشم ،از این فرصت استفاده میکردم وتا ۵ عصر تو اتاقم میخوابیدم.
اون سال حتی برای لحظه سال تحویل پدرم اجازه نداد کنارشون دور سفره ۷سین بشینم وحتی لباس عید هم برخلاف هر سال برام تهیه نکرد واز یک تکه طلایی که هرسال عیدی میداد هم خبری نبود ومن همچنان تو اتاقم زندانی بودم، بعداز توپ تحویل سال با خودم گفتم برم به دست وپای بابا بیفتم تا منو ببخشه با این فکر از اتاقم اومدم بیرون وسریع خودمو به پدرم رسوندم وبه دست وپاش افتادم وبا اشک وناله والتماس ازش خواستم منو ببخشه وفقط اجازه بده صداش کنم بابا.
اولش بابا خیلی داد و بیداد وتوهین کرد وبه مامانم‌گفت این هرزه رو ازم دور کن وگرنه خونش رو میریزم بعد داداشم سینا به بابام گفت بابا مگه آجی چکار کرده چرا اونو نمیبخشی؟ که با تشر سیامک به سینا  وچشم غره سیاوش به اون مجبور به سکوتش کردن ولی سینا  وقتی اشک والتماس های منو دید یباره زد زیر گریه وبه پدرم گفت اگر آجی رو نبخشی من هم از اتاقم  نمیام بیرون ،اون هم برای بخشش من به پای پدرم افتاد واین شد که پدرم کمی کوتاه اومد وبه من گفت دنبالم به اتاقم بیا من خوشحال به دنبال بابا رفتم،  بابا گفت اینجور خوبه
 برای هرزگیت خوار وذلیل شدی جلو تمام اعضای خانواده، نمیخواستم  غرورت بیشتر از این خرد بشه جلو برادرات وکوتاه اومدم تو دلم به خودم میگفتم مگه شما برای من غروری گذاشتید یا اگر به خاطر درسم نبود به شما التماس میکردم که برای کار نکرده منو ببخشید، من با سیاست اومده بودم تا بابا منو ببخشه چون ۳ ماه دیگه مدارس تعطیل میشد ومن باید  برای همیشه با مدرسه خداحافظی میکردم، با حرف بابا از فکر اومدم بیرون بابا میگفت اجازه داری بیای سر میز با ما غذا بخوری ولی باید روسری سرت باشه  ولی مانتو نیاز نیست بپوشی.
درعوض (مثل سریالهای ایرانی) دامن بلند وپیراهن مردانه گشاد وآستین بلند که تا آخرین دکمه تو گردن بسته باشه بپوشی. وهمون موقع از کمدش ۳ الی ۴ تا از پیراهنهاشو بهم داد که بپوشم واینکه همچنان بقیه قوانین سر جاسه وکار خونه هم باید انجام بدم وتلویزیون ومجله وضبط ورادیو قدغنه. مدرسه هم فقط امسال با این حرفش آهی کشیدم واحساس کردم تمام نقشه هام نقش برآب شد ولی به خودم امیدواری میدادم‌که تا اون موقع راضیش میکنم بعد بهم اشاره کرد وگفت میتونی بری بیرون وبه خانواده سال نو رو تبریک بگی با اکراه از اتاق زدم بیرون وهمچنان با اکراه با سیامک وسیاوش روبوسی کردم وتبریک سال نو گفتم ولی سینا رو محکم‌ بغل کردم وازش تشکر کردم، بعد هم سیروس کوچولو رو بغل کردم اون کوچولو جون من بود خیلی دوستش داشتم بی آزارتر از همه بود بعد رفتم پیش مامان که تو آشپزخونه بود دست وصورتش رو با اکراه وحالت چندشی که بهم دست میداد بوسیدم وتبریک گفتم اون هم خیلی خشک ورسمی گفت ممنونم، از مامانم متنفرم بودم حتی بیشتر از پدرم چون بابا مرد بود وروحیه زمختی داشت و میشه گفت انتظار نرمش وانعطاف کمتری با دخترش باید ازش داشت، ولی مامانم که از جنس خودم بود
چطور دلش میومد با من چنین رفتاری بکنه وبرای نجات من از کتک خوردن خودش رو وسط نندازه وفدا نکنه .با خودم میگفتم من اگر بچه دار بشم دخترم رو غرق محبت میکنم وهرگز اجازه نمیدم این بلاها سرش بیاد از رفتار مامانم در تعجب بودم. خلاصه از اون به بعد یکم قوانین خونه برای من راحت تر شده بود، بعداز تعطیلات هم به مدرسه برگشتم ولی همچنان بابا یا سیامک منو به مدرسه میبردن.
با شروع امتحانات پایانی استرس ودلهره عجیبی به سراغم اومد از اینکه دیگه قرار نیست مدرسه رو ببینم ونمیدونستم‌ آیا پدرم رضایت میده من ادامه تحصیل بدم یا نه داشت روانیم میکرد، آخرین امتحان رو که دادم رفتم پیش مدیر مدرسه وازش خواهش کردم صحبتای من پیشش بمونه
 
 
 بهش گفتم که پدرم سر جریانی که با صفایی پیش اومده قسم خورده اجازه تحصیل سال آینده رو به من نده وهمچنین اگر تماس اون با پدرم نبود من امسال رو هم ناتمام میگذاشتم. ازش خواهش کردم مانع این امر بشه. خیلی ناراحت شد وگفت نمیتونه کاری بکنه چون ممکن بود بابام بگه
میخوام‌مدرسه اش رو عوض کنم وپرونده ی منو به این بهانه بگیره، ازش خواهش کردم هر کاری میتونه بکنه ومانع این مسئله بشه اون بهم قول داد تمام سعیش رو بکنه ومن با اندوه ازش خداحافظی کردم ویه بار دیگه با دل سر مدرسه رو نگاه کردم واز اونجا خارج شدم، دم در مدرسه سیامک منتظرم بود تا منو دید گفت چه عجب دوساعته منتظرتم خوبه قرار نیست دیگه ادامه تحصیل بدی واینقدر رو برگه چت کردی حالا ۲۰ یا ۲ چه فرقی برای تویی که قرار نیست دیگه بری مدرسه داره سکوت کردم وچیزی نگفتم تا به خونه رسیدیم
به محض رسیدنم به خونه مامانم دستوراتش شروع شد که سریع لباس عوض کن وبیا این کار بکن واون کار بکن.
روزای تابستون وتعطیلات برای من فوق العاده مزخرف وکسل کننده بود هرسال تابستون خانواده همگی ب مسافرت میرفتیم ویلای شمال وخونه ای که تو مشهد داشتیم ولی وقتی اونجا هم میرفتیم من قرار نبود از خونه بزنم بیرون فقط اونا بودن که به گشت وتفریح میرفتن چون من دختر بودم وممکن بود مورد توجه یه مرد ویا پسر قرار بگیرم وباعث بشم درگیری با برادرام بوجود بیاد، انگار دختر بودن جرم بود ویا تمام مردان عالم جمع شده بودن تا منو دیدبزنن ویا به من آسیب برسون

اونسال هم یکماه مسافرت بودیم و وقتی برگشتیم از بابا خواستم بره کارنامه ام رو بگیره گفت نیازی نیست چون قرار نیست منو دوباره ثبت نام کنه ، من شروع به التماس وخواهش کردم وبه دست وپاش افتادم بابام دوست داشت برای هر کاری ازش خواهش  والتماس کنی ودست وپاش رو ببوسی این چیزی بود که درمورد خودم از بابا فهمیده بودم ولی اون به هیچ عنوان این دفعه کوتاه نیومد ویه سیلی به من زد وگفت برو اتاقت فردا قبل از ظهر منو سینا وسیروس تو هال نشسته بودیم وسیاوش تو اتاق پای کامپیوترش بود که بابا تازه براش خریده بود مامان هم رفته بود دوش بگیره اینجور مواقع مامان به سینا ویا سیاوش میسپرد مواظب من باشن تلفن رو جواب ندم ویا به تلفن نزدیک نشم ولی من از سینا خواهش کردم که به مامانم‌حرفی نزنه تا من یه زنگ به مدرسه ام بزنم سینا قبول کرد وگفت من مراقبم سیاوش نیاد فقط سریع باش تا کسی ندیده من سریع رفتم وشماره مدرسه رو گرفتم ومدیرمون جواب داد سلام واحوالپرسی کردم واز کارنامه ام پرسیدم که گفت
 
 
 طبق معمول معدلت ۲۰ شده ونگران نباش گفت بابات نیومده گفتم میدونم لطفا شما بهش زنگ بزنید وبگید باید برای ثبت نام بیاد
وبیاد کارنامه رو بگیره واز تماس امروز من اصلا حرفی نزنه وبعد خداحافظی کردم وسریع گوشی رو گذاشتم به محض قطع کردن‌گوشی خونه زنگ خورد که سینا سریع اومد جواب داد بابا بود و میگفت چرا گوشی اشغال بود که سینا گفته بود کسی اشتباهی تماس گرفته واون‌جواب داده
فردا اول صبح قبل از خارج شدن بابا از منزل تلفن زنگ خورد حدس میزدم از مدرسه باشه دقیقا از مدرسه بود ومدیرمون که از بابا میخواست بیاد کارنامه رو بگیره وبابا با چشم خدمت میرسم گوشی رو قطع کرد من جرات نکردم‌چیزی بپرسم مبادا به من شک کنه ولی خودم میدونستم کی بود وچی گفت ظهر بابا وقتی اومد خونه کارنامه ی من هم دستش بود ولی پرونده ام نه یکم خوشحال شدم که موفق نشده پرونده رو بگیره ولی کارنامه رو پرت کرد طرفم وگفت مدیرتون‌کلی شعر تحویل من داده که تو نمونه ای وغیره واجازه نداده پرونده ات رو بگیرم ولی من بلدم چکار کنم سال دیگه که نرفتی میگم شوهر کردی تا دیگه پیگیر پرونده ات وثبت نامت نباشه
تمام امیدهام به یآس تبدیل شد با این حرف بابا به اتاقم رفتم ودوباره زدم زیر گریه داشتم افسردگی میگرفتم‌تو اون روزای طولانی ولعنتی تابستون واون خونه ای که برام حکم زندان داشت همچنان سرم فقط به کارهای خونه گرم بود وهنر مروارید بافی وشماره دوزی وشیرینی پزی که از روی کتابهای آموزشی که برام گرفته بودن گرم میکردم ولی اصلا نمیتونستم از فکر مدرسه بیام بیرون
برخلاف میلم از سیامک وسیاوش خواستم با بابا صحبت کنن واجازه ی ادامه تحصیل منو ازش بگیرن کارمن به جایی رسیده بود که باید التماس سیاوش که ۷ سال از من کوچکتر بود وکلی مغرور وحسود بود رو میکردم تا کارم پیش بره این چیزا برتم مهم نبود فقط هرفم که ادامه تحصیل بود مهم بود ولی اون دوتا خندیدم وگفتن چه غلطا امکان نداره وبعد شکایت منو به بابا کردن وگفتن که من
تهدیدشون کردم اگر با بابا صحبت نکنن از خونه فرار میکنم که همین دروغ اونا کافی بود تا پدرم با کمربند به جون من بیفته
 
بقدری محکم وسریع کمربند به سر وصورت وبدن من میخورد که فرصت دفاع و یا حتی حرف زدن نداشتم ونمیتونستم بگم دارن دروغ میگن هر چند که اگر میتونستم این حرف رو هم بزنم، باز هم باور نمیکردن.
با بدنی کوفته وکبود از کتک کاری به اتاقم رفتم ویه دل سیر گریه کردم واز خدا خواستم منو مرگ بده تا از دست خانوادم خلاص بشم ،آخه مگه خواسته ی من زیاد بود ویا من چکار کرده بودم که باید اینجوری بامن رفتار میشد. تا عصر تو اتاقم بودم وقتی بابا دوباره از خونه زد بیرون وبه محل کارش رفت  از اتاقم رفتم بیرون که با متلک های مادرم روبرو شدم واینکه مرتب نمک به زخمم میپاشید و میگفت حقته ،فکر مدرسه رو از سرت بیرون کن تا این بلاها سرت نیاد، وقتی پا به آشپزخونه گذاشتم ومشغول ظرف شستن شدم یه فکر سریع از ذهنم گذشت با خودم فکر کردم من چرا زنده ام وچه لذتی از زندگیم بردم حالا که خدا منو نجات نمیده ومرگ رو به سراغم نمیفرسته خودم به سراغ مرگ‌میرم، کارهامو سریع انجام دادم و در یخچال رو باز کردم وقرصهای دیازپام بابام‌که هر زمان بیخوابی به سرش میزد ،میخورد رو تو یخچال دیدم دیازپام ۵ و۱۰ ۲۵ و۱۰۰ از هر کدوم‌چندتا برداشتم وبا اکراه همراه مقداری آب دادم پایین وبعد به حالت یه فاتح از کنار مامانم رد شدم وبه اتاقم برگشتم وروی تختم‌دراز کشیدم.
با فکر اینکه چند ساعت دیگه متوجه میشن منو برای همیشه از دست دادن ودیگه کسی نیست کلفتی مامان رو بکنه ودست تنها خودش باید کارها رو انجام بده وتازه اون موقع قدر منو میدونه.و اینکه تو مدرسه همه در مورد مرگ من حرف خواهند زد و بابا مجبوره جلوی مردم مثل همیشه نقش بازی کنه وخودشو یه پدر فداکار در قبال من نشون بده قند تو دلم آب میشد، بعد یه فکر به سرم زد یه وصیت نامه بنویسم بنابراین سریع بلند شدم ویه برگه در آوردم وتمام حرفام وخواسته های به حقم رو که ازشون محرومم کرده بودن واینکه بین من وصفایی هیچ چیز نبوده رو نوشتم ودراخر هم عنوان‌کردم‌ دیدار به قیامت وهرگز حلالشون‌نمیکنم.  بعد از نوشتن به تختم برگشتم دیگه هیچ چیز متوجه نشدم فقط وقتی چشم باز کردم همه جا نور سفید مهتابی میدیدم و باز حس سنگینی روی دستم و یه ماسک که روی دهنم وبینیم رو گرفته بود با باز شدن چشمام یه پرستار وارد شد وگفت به به خوشکل خانم ما بالاخره از خواب سیر شدی وبیدار شدی
تازه اون وقت بود که فهمیدم چی شده وماسک رو از روی دهنم با اون دستم‌کشیدم‌وگفتم من میخوام بمیرم پرستار گفت عه ما این همه زحمت کشیدیم تو نمیری، اونوقت تو میخوای تو یک ثانیه کار ما رو خراب کنی ، اومد سمتم وتب سنج رو زیر بغلم قرار داد وگفت
 
 
 
 صبر کن تا دکتر رو خبر کنم،
من از اینکه نجات پیدا کرده بودم به شدت ناراحت بودم ،حسابی ترسیده بودم‌که الان با این نجات پیدا کردنم چه عواقبی منتظر من هست ومطمئن بودم بابام منو راحت نمیذاره وآزار های خانواده ام از قبل هم بیشتر میشه تو همین افکار بودم که آقای دکتر وارد شد وبا من خوش وبش مختصری کرد وشروع به معاینه ی من کرد ،در همین حین علت کار منو پرسید و من فقط اشک میریختم ،دکتر گفت دختر خوب الان با وجود شستشوی معده ات چون بخشی از قرصا جذب شده بودن ۶ روزه تو خواب هستی چرا با خودت اینکار رو کردی تو یه خانواده خوب وسرشناس داری ولی اگر کسی یا چیزی تو رو اذیت کرده به ما بگو تا ما نیروی انتظامی رو خبر کنیم وپیگیر ماجرا بشیم، من همچنان فقط گریه میکردم دلم میخواست همه چیز رو بگم ولی از عاقبت کار وتنبیه توسط خانواده ام میترسیدم ، بنابراین سکوت کردم دکتر وقتی سکوت منو دید به پرستار گفت  به خانم مددکار  بگو بیاد، بیمار میتونه صحبت کنه ولی هنوز عوارض خواب آلودگی وگیجی قرصها تو بدنشه زیاد خسته اش نکنه وبه خانواده اش هم اطلاع بدید که اوضاعش بهتره وبیدار شده ولی امروز اجازه ملاقات نداره تا بلکه بتونه راحت تر با مددکار صحبت کنه وعلت کارش رو بگه ممکنه  حضورخانواده اش باعث بشن حرفی نزنه.
نیم ساعت بعد خانم مددکار که بسیار زیبا ومهربون به نظر میومد وارد اتاق من شد ،کنار تخت من نشست وکمی حال واحوال منو پرسید  بعد ازم خواست هر چیزی که منو اذیت میکنه رو براش بگم واز چیزی نترسم ،اون به من گفت مثل اون وهمکارانش و بهزیستی وقانون‌ مثل کوه پشت من هستن ومن اصلا نگران هیچ چیز نباشم.
دوست داشتم حرف بزنم شاید مشکلم حل بشه  بنابراین آروم آروم تمام وقایع یک سال اخیر رو براش تعریف کردم با تموم شدن حرفام سری از روی تاسف تکون داد وگفت میخوای از پدرت شکایت کنی گفتم نه میترسم گفت نترس ما پشت تو هستیم گفتم نه چون واقعا میترسیدم بالاخره روزی اونا تلافیش رو سرم در بیارن، از خانم مدد کار خواستم‌فقط کاری کنه من بتونم به مدرسه برگردم ودرسم رو بخونم، اون قول داد که این کار رو انجام بده وگفت اصلا نگران این مسئله نباش اونا نمیتونن مانع تحصیلاتت بشن با این حرف مددکار دوباره نور امید تو قلبم زنده شد.
به خاطر مصرف قرصها مدام گیج خواب بودم و دوباره خوابم برد چند بار از خواب بیدار شدم ولی درحد چند دقیقه و مجددا میخوابیدم .
فردا قبل از ظهر  مامان ،بابا وسیامک اومدن عیادتم ،من خواب بودم تو خواب و بیداری میشنیدم که مددکار داره به مامانم میگه بغل کن دخترتو ونازش کن
 
 بهش توهین ویا حرف ناراحت کننده ای نزن تو همون لحظه پلکهام رو که خیلی سنگین بودن به سختی باز کردم ومامانم منو در آغوش گرفت وشروع کرد گریه کردن وگفتن دختر نازم چکار کردی باخودت نگفتی من بی تو یکی یه دونه ام چکار کنم حالم از این رفتار مامان داشت بهم میخورد ،چون میدونستم سراسر تصنعی ودروغ وبه اجبار هست سیامک هم یه سلامی گفت بابا هم اون سمت تختم دستی به سرم کشیدو گفت عزیز دل بابا چطوری؟ خوبی بابایی؟ ای خدا چی میشنیدم بابام چی میگفت؟؟ دوست داشتم این رفتارشون واقعی میبود وتصنعی وظاهر سازی به خاطر وجود مدد کار نباشه، همون لحظه مدد کار به بابا اشاره کرد شما میتونید برید کار ترخیص دخترتون رو انجام بدید وبا این حرفش بابا و سیامک از اتاق بیرون رفتن.
مددکار به مامانم هم اشاره کرد بیرون باشه تا صداش کنه مامان یه نگاه مشکوکی به من کرد وپشت چشمی نازک کرد ورفت، مددکار بهم گفت عزیزم اصلا نترس ونگران نباش من با خانوادت صحبت کردم وتضمین گرفتم که با شما کاری نداشته باشن واجازه ادامه تحصیلات شما رو بدن وگرنه درغیر اینصورت براشون بابت ضرب وجرح ومسبب خودکشی شما پرونده تشکیل میدم که بابات پذیرفت واصرار داشت تو پیاز داغ رو زیاد کردی واختلافی پیش پا افتاده ای بینتون بوده که بین تمام پدر وفرزندان بوده وعدم اجازه تحصیلات هم به عنوان تنبیه وتهدید بوده وگرنه اجرا نمیشده ،من در جواب مدد کار گفتم نه مطمئنم عملی بود واجرا میکرد، مددکار گفت در هر حال فعلا ترسیده واینجور گفته پس جای نگرانی نیست، ازت خواهش میکنم دست به کار بچگانه ی دیگه ای که به خودت آسیب بزنی، نزن. میدونی عوارض این قرصها سالها با تو خواهد بود یکم بیشتر مراقب خودت باش من تلفن منزلتون وآدرس رو از پدرت گرفتم وگفتم مرتب تماس میگیرم وسر میزنم‌اگر کوچکترین موردی باشه از اونا شکایت میکنم وسرپرستی شما رو ازش میگیرم وحکم رشد براتون صادر میکنم به خاطر ترس از آبروش هم که شده مطمئن باش کاری نمیکنه.
بعد تلفن محل کار و فامیلیش رو یادداشت کرد وبه من داد ،گفت هر وقت خطری تورو تهدید کرد ویا مشکلی بود به من زنگ بزن من خودم رو سریعا به تو میرسونم ،بعد هم از من خداحافظی کرد ورفت ومامان رو صدا کرد تا منو کمک کنه لباس بپوشم
از بیمارستان مرخص شدم وبه همراه مامان وسیامک رفتم که سوار ماشین بابا که دم بیمارستا بود وبابا پشت فرمون منتظرمون بود بشم تو مسیر همه ساکت بودن نزدیک خونه فقط سیامک گفت دختری بیشعور بابا باید شوهرت بده وخودشو از تو خلاص کنه که بابا برگشت گفت سیامک حرف نزن چیزی نگو تا بعد.
 
 گفتن بابا یکم منو ترسوند به خونه رسیدیم سینا با دیدن من اومد جلو دست داد ومنو بوسید وگفت آجی خدا رحم کرد اگر من اون روز نمیومدم صدات کنم که تو درس ریاضی کمکم کنی ،صدات نمیکردم ونمیدیدم بیدار نمیشی خدا میدونه چی پیش میومد. بوسیدمش وتشکر کردم ،سیروس هم دوید اومد سمتم ولی مامان گفت بچه رو بغل نکن برو یه دوش بگیر، سرتا پات بوی بیمارستان والکل ودتول میده ،من هم رفتم تو حمام ولباسام رو از تنم در آوردم وزیر دوش آب سرد خودمو رها کردم وای که چقدر دلم میخواست بخوابم ولی نه فعلا وقت خواب نبود من مبارزه رو برده بودم وتونسته بودم از سد بزرگی عبور کنم باید برای خودم تو دلم یه جشن میگرفتم.
یه هفته از مرخص شدنم میگذشت ولی هیچ حادثه واتفاق وحرف خاصی پیش نیومده ولی تو‌خونه هیچ کس هم بامن صحبت نمیکرد انگار نه انگار من وجود داشتم یک روز ساعت ۱۰صبح تلفن خونه زنگ خورد ومامانم بعداز جواب دادن صدام کرد وگفت مدد کار پشت تلفن‌ میخواد صحبت کنه حرف اضافه نرنی که حسابت رو میرسم ،همینکه من گوشی رو دست گرفتم مامانم روبروم ایستاد بعد از حال واحوال با خانم مددکار اون از من پرسید اوضاع روبه راهه یا اذیتت کردن وکسی آزارت میده یانه که من اعلام کردم همه چی روبه راهه ومشکلی ندارم. مددکار گفت میدونم که الان دورت ایستادن ونمیتونی صحبت کنی فقط بله یا خیر بگو جای نگرانی هست من قاطعانه گفتم نه چون واقعا هنوز هیچ اتفاق وتهدید خاصی برای من وجود نداشت بعد از خداحافظی به من اطمینان داد مرتب با من درتماس خواهد بود وقتی گوشی رو گذاشتم مامانم شروع کرد به غر زدن که تو حیا نداری با آبروی پدرت وخانواده بازی کردی اصلا به فکر آبروی پدرت نیستی با این کاری که کردی اگر میمردی پدرت وبرادرات هرگز دیگه نمیتونستن سر بلند کنن همه میگفتن حتما زیر سرت بلند شده وگندی بالا اوردی وگرنه زندگی ورفاه وخانواده ،همه چیز برات اوکی بود
پس مرگت چی میتونه بوده باشه که چنین گندی زدی؟ تو آبرو وشرف نداری ومیخوای پدرت رو سر شکسته کنی، میخوای ننگ گند کاریات تا ابد رو پیشونی پدرت وبرادرات باشه.
دلم از حرفای مامانم بدجور گرفت وشکست یعنی اون نمیدونه مشکل من چیه؟ یعنی اون نمیدونه باعث تمام این بدبختیها کیه ؟مامان یباره تشر زد اگر از فکر وخیال زدی بیرون برو یکم خونه روجمع وجور کن تا من ناهار آماده کنم، نکنه فکر کردی برای خودت محافظ استخدام کردی ودیگه کسی نباید بهت چیزی بگه ؟ در ضمن بابات برات داره، منتظر فرصت و وقت مناسبه تا بذاره تو کاسه ات، اینو گفتم که فکر نکنی همه چیز رو یادمون رفته واز این بی آبرویی میگذریم.

کمتر از ۱۰ روز دیگه مدارس باز میشد، بابا شب که اومد خونه کتابهای سال سوم تجربی وکمی لوازم‌التحریر برای من ومقدار زیادی برای سیاوش وسینا خرید بود ،سینا رو صدا کرد گفت برو اینا رو بهش بده بهش بگو صبح مدرسه بودم وثبت نامش کردم. سینا در زد اومد تو اتاقم وبا خوشحالی گفت آجی بالاخره موفق شدی میری مدرسه ،بیا اینا رو هم بابا داده بغلش کردم وبوسیدمش وتشکر کردم با رفتن سینا کتابهام رو با ولع نگاه کردم خواستم مشغول کتابها بشم ولی گفتم بذار برم اول از بابا تشکر کنم ودلشو به دست بیارم، با این فکر از اتاق زدم بیرون بابا روی کاناپه روبرو تلویزیون نشسته بود وسینا رو صدا زد بیا جوراب منو از پام بکش من به جای سینا سریع رفتم‌ودستم رو بردم سمت پای بابا که بابا با یه حرکت پا زد تو سینه ام ومنو از خودش دور کرد وگفت نیا جلو چشمم‌ودست به من نزن گفتم سلام بابا ممنونم ،من فقط میخواستم تشکر کنم، گفت تشکر رو که من باید از تو بکنم‌و ازت ممنون باشم که باعث شدی کلاهم رو بگیرم بالاتر دختریه بی چشم ورو وگستاخ ،برو از جلو چشمم دور شو تا کار ندادم دست خودم وتو، اگر تا الان هم حرفی نزدم‌ فکر نکنی ترسیدم از اون زنیکه ی حراف
مدد کار ،نه ترسم از اون وقانون نیست، ترسم از ذره ذره جمع کردن آبرومه که تو داری کیلو کیلو وخروار خروار ازبین میبریش، این بار رو جستی ملخک ولی مطمئنم امسال یه سوتی بهم میدی که مانع رفتنت به مدرسه بشم تا آخر اینجور نمیمونه سحر خانم خودت خواستی، بچرخ تا بچرخیم، به مامانم هم گفت این یارو مددکاره دفعه دیگه زنگ زد بهانه میاری میگی با پدرش یا برادرش بیرون بگو حمامه بگو رفته کلاس هزار بهانه هست مامان گفت میاد دم خونه گفت بیاد بگو نیست میخواد چه غلطی بکنه بعد هم رو به من کرد گفت گمشو نبینمت
من هم سریع با چشمانی پراز اشک به اتاقم پناه بردم اول یکم نشستم‌گریه کردم ولی بعد به خودم نهیب زدم چرا گریه میکنی الان وقت گریه نیست پاشو از موقعیتی که برات پیش اومده استفاده کن
رفتم‌پشت میز تحریر نشستم و دست بردم تو کیسه ی کتابها وبا باز کردن هر کتاب و ورق زدنش بوی خوش کاغذ نو تو مشامم میپیچید وهمه چیز رو از یاد من میبرد، تصمیم گرفتم قبل شروع مدرسه وتو این چند روز باقی مونده تا بازگشایی مدرسه کتابها رو کمی بخونم ویکم جلو بیفتم چون میدونستم مامان نمیذاره روزها درس بخونم ومن مجبورم شبها از خوابم بزنم ومیترسیدم این موضوع باعث بشه افت تحصیلی پیدا کنم واز هلیا رقیب درسیم عقب بیفتم با این تصمیم از همون شب کتاب زیستم رو برداشتم وتو تختم دراز کشیدم ومشغول خوندن شدم.

فردا صبح مامان آشپزی وکار خونه وسیروس رو به من سپرد و محافظت از من وتلفن رو به سیاوش ، بهش گفت حواست باشه سینا براش پنهانکاری نکنه، شخصا مواظب باش واگر میخوای تو اتاقت باشی گوشی رو ببر تو اتاق که سیاوش همون کار رو انجام داد ،بعد مامان از خونه خارج شد، قرار بود بره برای من فرم وکیف وکفش مدرسه تهیه کنه همیشه لباس مدرسه ومهمانی وخونه وکیف وکفش رو خودش انتخاب میکرد به سلیقه ی خودش وهرگز یاد ندارم من به بازار رفته باشم حتی نمیدونستم بازار شهرما دقیقا کجاست وچه شکلیه هیچ وقت همراه مادر برای خرید نرفته بودم ولی خوب با وجودی که الان هم همراهش نمیرفتم خوشحال بودم خیلی زیاد چون بهترین لباس برای من وبهترین هدیه تو اون موقعیت خرید فرم مدرسه ام میتونست باشه، پس با خوشحالی سیروس رو کنار سینا گذاشتم واسباب بازیهاش رو دادم دستش ومشغول کارها شدم
دم ظهر مامان از خرید برگشته بود، سریع با یه لیوان شربت رفتم استقبالش وسلام وخسته نباشید گفتم ،که جوابمو نداد وپشت چشمی نازک کرد وگفت خدا از باعث وبانیش نگذره که باعث شد تو بری مدرسه ومن تو این گرما برای خانم له له بزنم وبرم خرید ،بعد چیزایی رو که خریده بود پرت کرد یه طرف وگفت بگیر حیف نون الهی کفنت رو بخرم البته نه با خودکشی بلکه با یه مرگ آبرومند بمیری وکفنت رو خودم تنت کنم، بابت خرید یه تشکر کردم وسائل رو بردم و رفتم توی اتاقم سریع مانتو رو تن کردم سایزش خوب بود ولی پارچه اش کمی ضخیم بود واحساس میکردم برای پاییز شهر ما خیلی گرمم بشه با این فرم، بعد کفشم رو پرو کردم کمی پشت پام رو میزد باید شبها پام میکردم تو اتاقم تا وقت مدرسه مشکلی باهاش نداشته باشم نمیتونستم اعتراض کنم وبخوام که عوضش کنن چون‌مطمئن بودم‌این کار رو انجام نمیدن لباسهامو تو کمد آویزون کردم واز اتاقم رفتم بیرون تا میز ناهار رو بچینم‌چون دیگه کم‌کم‌سر وکله بابا وسیامک پیدا میشد.
کارم شده بود شبها کفشهام رو پام کنم وتو اتاقم قدم بزنم ودرس بخونم کفشها تمام‌پشت پام رو زخم‌کرده بودن وپشت پام تاول زده بود ولی کم‌کم داشت اوکی میشد راستی یادم رفت بگم‌که بابا یه نمایشگاه اتومبیل خیلی بزرگ ومعروف در بهترین‌منطقه ی شهر افتتاح کرده بود به اسم داداشم سیامک ولی جالبه این همه سال سیامک با بابا میرفت ومیومد هنوز بلد نبود درست وحسابی ، حساب و کتاب کنه ویا معامله جوش بده بیشتر ادعا داشت تا تجربه ی کار.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ycdr چیست?