سحر قسمت پنجم
، سریع آماده شدم وسیامک رو بیدار کردم تا منو به مدرسه ببره که اون هم با کلی غرولند ودادو بیداد منو به مدرسه رسوند
ظهر که برگشتمخونه دیدم عروس خانم ومادرش خونه ی ماهستن، سلام کردم ورفتم تو اتاقم تا لباس عوض کنم که دیدم کلی وسیله که همه تو کیسه هستن ومعلومه خریدهای عروس خانمه تو اتاق من هستن، داشتم لباس عوض میکردم که مامان اومد تو وگفت لباس آدمیزاد بپوش آبرومون رو نبری وبعد هم دست به این وسائل نزنی یه نگاه کردم وگفتممنچکار به این وسائل دارم. بعد ناهار سریع ظرفها رو شستم سرم هنوز میخواستم برم اتاقم بخوابم ولی وقتی وارد اتاقم شدم دیدممحبوبه ومادرش ومامان تو اتاق من هستن ودارن وسائل رو باز بینی میکنن، از اینکه تو اتاق من جمع شدن کلی ناراحت بودم ولی نمیتونستم به روم بیارم چون خودم رو تو دردسر مینداختم، بنابراین سکوت کردم مامان از بین خریدها یه جعبه کفش ویه پیراهن خیلی زیبا به رنگ سبز لجنی به طرفم گرفت وگفت بیا دخترم اینا رو هم برای تو خریدم میدونستموقت نمیکنی با ما بیایی خرید چون درس وامتحان داری دیگه به سلیقه خودم خرید کردم.
باز مامان چشمش به دونفر خورده بود وداشت خودشو مادر نمونه ودلسوز برای دخترش نشون میداد، من هم کفش ولباس رو گرفتم وتشکر کردم مامان گفت محبوبه توی اتاق تو استراحت کنه عمه یه ساعت دیگه میره خونش ولی محبوبه میمونه اینجا تا هر روز نخواد بره وبیاد. ای خدا این دیگه آخر مصیبت وبدبختی بود برای من تا الان تنها جای امن وبدونمزاحم که خودمو میتونستم با گریه کردن ویا درس خوندن سبک کنم اتاقم بود که با این کار مامان اون هم از من گرفته شد.
میدونستم نمیتونم زیاد به محبوبه که یه تازه وارده اعتماد کنم وحرف بزنم و یا اصلا زیاد باهاش صمیمی بشمچون برای برخورد با اون هنوز پدرو مادرم ومهمتر از همه سیامک برنامه ای بهم نداده بودن، به طرف کمدم رفتم ولباس وکفش رو تو کمد جا گیر کردم محبوبه داشت منو نگاه میکرد بهش گفتم میتونی رو تختم استراحت کنی اون هم سریع رفت روی تختم دراز کشید بعد از من پرسید چند سالته؟
من هم جوابشو دادم وکنجکاو بودم سطح سوادشو بدونم آخه محبوبه توی یک روستا نزدیک شهرمون زندگی میکرد گفت تا پنجم دبستان درس خونده ودوماه هم کلاس اول راهنمایی توی شهر باباش می آورده ومیبرده ولی چون اذیت شده وخودش هم علاقه ای به درس نداشته ترک تحصیل کرده.
رفتم تو هال واز انبار رختخوابها برای خودم یه پتو وبالش برداشتم واومدم تو اتاقم روی زمین دراز کشیدم وخوابیدم ساعت ۶ مامانماومد تو اتاق وبا لحن مهربونی گفت دخترا پاشید شب شده ، الان مهمونا میان نمیخواید آماده بشید؟ محبوبه بیدار شد ،کش وقوسی به خودش داد ومن هم سرجام نشستم وبا خودم گفتم انگار اومدن محبوبه به خونه ی ما و ازدواج سیامک برای من بد نشده چون مامان وبابا مجبور به احترام وملاحظه کردن در رفتارشون بامن شدن.
من لباسی که مامانم برام خریده بود رو تنم کردم وای که چقدر به رنگ پوستم واندامم میومد . با اینکه نظر من رو نپرسیده بودن تو خرید ولی کاملا از انتخابشون راضی بودم،محبوبه در زد و وارد اتاق شد پشت سرش هم مامانم اومد وگفت محبوبه رو کمک کن لباس بپوشه به محبوبه نگاه کردم وگفتم چه لباسی همراهته که گفت من لباس نیوردم گفتم صبر کن برم از مامان بپرسم رفتم به مامانگفتممحبوبه میگه لباس ندارم مامان گفت تو چقدر خنگی چقدر باید از دستت حرص بخورممعلومه دختره ی دهاتی لباس نداره اگر هم داشته باشه بعید میدونم لباس دندون گیر وشیکی داشته باشه صبح تو بازار آب شدم با اون لباسهای امل وبی ریخت هم قدمم راه میرفت ومن مجبور بودمبگم عروسمه خداروشکر کلی لباس شیک براش خریدم ،از فردا همراه خودم بخوام ببرمش آبروم نره، الان هم برو از همونایی که خربدم براش ، یکیشو بکن تنش ویه دستی هم به موهاش بکش بگو نیاز نیست روسری سر کنه تو همتو جمع زنا مثل دیشب امل بازی در نیاری شال وروسری بزنی، گفتم اما خودتون گفتید روسری بزنمگفت بامن بحث نکن سریع باش.
رفتم تو اتاقم وسریع یه لباس گلبه ای خوشرنگوشیک دادم محبوبه تنش کرد بعد نشوندمش تا موهای پر وبلند وخرمایی رنگش رو سشوار کنم وبعد با گیره آبشاری خودمموهاشو بستم تقریبا ساعت ۷ شده بود که کارم تموم شده بود
باز من یک ساعتی حدودی تو جشن بودموبعد رفتماتاقم برای درس آخر شب ، بعداز رفتن مهمونا، محبوبه اومد تو اتاق من برای خواب وای این دیگه ممکن نبود اگر اون میخواست بخوابه من چطور باید درس میخوندم مامان گفت نمیدونم مشکل خودته وبا یه شب بخیر رفت سمت اتاقش، من باید چکار میکردم !کمی فکر کردم وبعد به این نتیجه رسیدم برم تو آشپزخونه درس بخونم تا چراغ آشپزخونه رو روشن کردممامان داد زد خاموش کن اون بی صاحب رو نورش تو اتاق منه ونمیذاره بخوابم سریع از کشوی آشپزخونه فویل آلومنیومی که مامان همیشه رو اجاق میکشید رو درآوردم ویه چسب نواری از اتاقم آوردم وبا کمک چهار پایه اون فویل رو به شیسه سر در آشپزخونه چسبوندم تا نور برای مامانمزاحمت ایجاد نکنه بعد هم در وبستمومشغول درسم شدم
هر روز به از مدرسه میومدم میدیدممامان یه وسیله جدید خریده برای عروس واتاق سیامک رو هم دیواراش رو رنگ زده بودن وسرویس خواب جدید دونفره وکلی تغییرات انجام داده بودن تو اتاقش. شبا همچنان جشن برقرار بود ومامان ظاهرا تازه متوجه پاهای عروسش شده بود وبه فکر درمانشون افتاده بود ظاهرا حیاط خونه عروس خانم سبمانی بوده وعروس هم همیشه عادت داشته پابرهنه باشه مامان از داروخانه پماد مخصوص ترک پا وپاشنه پوش وجوراب ضخیم براش خریده بود وبه جز شبها تو جشن مجبورش کرده بود تمام وقت پاش باشن تا پاهاش برای عروسی اوکی بشن وبتونه اونکفش زیبای پاشنه میخی رو بپوشه، هر روز هم مجبورش میکرد کفش رو بپوشه وراه بره که یاد بگیره با کفش پاشنه دار راه بره اون روز ظهر وقتی سر ناهار نشسته بودیم بابا روکرد به مامان وگفت زهره زنگت نزده مامانگفت نه چطور مگه گفت رفتن خونه اون یکی داداشم خواستگاری دخترش برای امین
اون هم رضایت داده ظاهرا اونا یه هفته بعد ما قراره جشن پسرشون رو بگیرن
اون هم رضایت داده ،ظاهرا اونا یه هفته بعد ما قراره جشن پسرشون رو بگیرن ، مامانگفت خداروشکر حداقل اینجور کدورتا کمتر میشه من باخودم فکر میکردمترشیده ترین دختر فامیل در حال حاضر منم چون همه در سن پایین وقبل از۱۶ سالگی عروس شده بودن به جز دختر عمه ام که بنا به دلایلی خواستگار نداشت، تا مهران به خواستگاریش رفت .گفتمکه ۶ سال از مهران بزرگتر بود تقریبا ۲۳ ویا ۲۴ ساله بود که ازدواج کرده بود، من بدم نمیومد ازدواج کنم ولی تصورم از ازدواج فقط رهایی از زندان خونمون و رها شدن از کمبود محبت بود با خودم میگفتم من که الان دارم همه کارهای خونه رو انجام میدم ولی نه محبتی میبینم ونه حتی تشکری میشنوم، لااقل اگر شوهر کنم دلم نمیسوزه که دارم زحمتمیکشم، چون برای خونه خودمکه خودم خانمشم زحمت میکشم.
بابا یه دوو سیلو که تازه وارد ایران شده بود صفر وزیبا برای سیامک کادو عروسی گرفت و به سیامک سفارش کرد به گلفروشی بده تا براش گل بزنن روز سه شنبه مراسم عقد سیامک برگزار شد چنان جشن و بریز وبپاشی بابا راه انداخته بود که همه متعجب بودن اونموقع اسکناس۱۰۰ دلاری شاباش میکرد روسر عروس و داماد.
روز ۴ شنبه مراسم حنابندون وروز ۵شنبه عروسی، الحق دست وپنجه آرایشگر معروف شهرمون درد نکنه، چنان محبوبه رو زیبا آرایش کرده بود ولباس محبوبه بقدری زیبا بود دقیقا مثل پرنسس های والت دیزنی شده بود وهمه از زیبایی خیره کننده اش صحبت میکردن.
خلاصه مراسم تموم شد ومن از جمعه شب تونستم یکم درس بخونم وخودمو برای امتحان روز شنبه آماده کنم وبابا روز شنبه شخصا منو رسوند مدرسه وتو راه به من گوشزد کرد از روابط خانواده وانچه تو خانواده تا به امروز پیش اومده کلمه ای حرف به زبون نیارم جلوی محبوبه وسعی کنم زیاد باهاش دم خور نشم وگرنه بد میبینم . من چکار محبوبه داشتم من فقط به فکر درس خودم بودم ، ظهر به خونه برگشتم بعد از صرف ناهار میخواستم ظرفها رو بشورم که محبوبه گفت من میشورم مامانم گفت نه تو تازه عروسی نمیخواد بشوری ولی محبوبه گفت میخوام با کارهای خونه آشنا بشم پس کنار سحر میمونم، مامانم چشم ابرو اومد که من منظورش رو فهمیدم یعنی مواظب رفتارت باش،محبوبه شروع به حرف زدن کرد ومرتب از من سوال میکرد که من جواب سربالا میدادم و با نمیدونم از مامان بپرس جوابشو میدادم .
به خاطر خستگی شبانه درس خوندن
وشلوغی خونه احساس میکردم چندتا امتحانم رو نمره بالا نمیارم تقریبا از فردا شب خانواده و عروس خانم هر شب یه جا دعوت بودن، آخر هفته هم که عروسی امین دعوت بودیم برخلاف تصورم، بابام به مامان گفت یه لباس شیک ومناسب برای من تهیه کنه ومن هم به عروسی برم ولی حق در آوردن روسریم رو ندارم با خودم گفتم حتما به خاطر داریوش میخواد منو ببره تا داریوش منو ببینه.
روز ۵شنبه وقتی به عروسی امین رفتیم خاله همش دور من میچرخید وقربون صدقه ام میرفت ومیگفت عروس بعدی سحر جانه، سحر عروس خودمه ،من خجالت کشیده بودم سریع یه گوشه پیدا کردم ونشستم وتا پایان عروسی از جام تکون نخوردم.
تقریبا زندگی داشت به روال عادی برمیگشت بعداز این دوتا عروسی ومهمون بازیها ، یه شب من درحال شستن ظرفها بودم ومحبوبه هم کنار من تو آشپزخونه یباره سیامک وارد آشپزخونه شد ، روسریم رو ازسرم کشید وموهامو دور دستش تاب داد ومنو به مشت ولگد گرفت، بابا ومامان از سروصدای ما وارد آشپزخونه شدن و علت رو جویا شدن که محبوبه فقط جیغ میزد ومیگفت نمیدونم چی شده بابا سیامک رو از من جدا کرد وپرسید چی شده سیامک گفت این خانم مگه زنمن نیست بابا گفت برمنکرش لعنت گفت سحر هم دختر شما درسته بابا سری تکون داد بعد سیامک گفت من احساس میکنم سحر زیر زبون زنم میره تا حرفای زناشویی بشنوه واز رابطه ی من وزنم از محبوبه میپرسه.بابا یکباره برافروخته به من نگاه کرد وبه سمت من حمله برد وگفت دختره ی بی حیا گفته بودم خودت بالاخره بهانه میدی دستم حالا دیدی؟
من داد میزدم بخدا دروغه که سیامک از محبوبه پرسید تو بگو مگه دیشب به من نگفتی خواهرت از من در مورد روابط زن وشوهر میپرسه محبوبه گفت چی بگم؟ من گفتم محبوبه من کی با تو صحبت کردم که بخوام اینو بپرسم که گفت چرا مرتب میپرسی، الان میخوای منو جلو بابا ومامان دروغگو کنی؟ بابا دیگه امونم نداد منو از موهام کشید روی زمین ومنو برد سمت اتاقم وتا میخورد با مشت ولگد منو زد وبعد هم گفت فردا نمیری مدرسه تا ادبت کنم وتکلیفت رو روشن کنم، همونجور که از اتاق زد بیرون با تن خسته وزخمی بلند شدم در رو بستم وبه حال خودم زار زدم که صدای سیامک رو شنیدم که میگفت
فردا حدودا ساعت ۱۱صبح بود که مدیر مدرسه با خونه تماس گرفت واز مامانم علت غیبتم رو جویا شد که مامانم کسالت وسردرد منو بهانه کرد ولی از اونجایی که سابقه خانواده ام برای مدیرم روشن بود باور نکرد وشماره محل کار بابا رو خواسته بود که مامان گفته بود بابا کارش رو عوض کرده و دفتر کارش نیست، درحال حاضر داداشم تو دفتر هست وشماره تلفنی از بابا نیست که بشه باهاش تماس بگیرن، مدیرمون گفته بود من ساعت ۳ بعد از ظهر زنگ میزنم وبا پدر سحر صحبت میکنم حدود ساعت ۳ تلفن خونه زنگ خورد وبابا جواب داد، میدونستم که مدیرمونه ولی نمیدونستم چی دارن به هم میگن، من حتی برای غذا خوردن حق نداشتم دیگه از اتاقم بزنم بیرون ،فقط برای حمام واستفاده از سرویس. بابا دوباره قانون ممنوعیت غذا خوردن در کنار خانواده رو برای من وضع کرده بود.
اون روز بابا عصر سر کار نرفت وغروب منو صدا کرد تا برم تو هال ،سیامک هم اومده بود خونه میخواست با خانمش بره بیرون، بابا جلوی همه از من پرسید امتحاناتت تموم شده کارنامه نگرفتی؟ من هم گفتم نه فقط چند تا از نمره ها رو اعلام کردن جالب بود بابا هرگز نمره های من براش مهم نبود اون سال هم طبق حدسی که میزدم من ۴ درس رو نمره بالا نگرفته بودم مخصوصا درس فیزیک که نمره ام ۱۴ شده بود ومطمئن بودم معدلم کلی افت میکنه ولی اون ۳ درس رو بین ۱۷/۵تا ۱۹/۵ بود نمراتم وبقیه ۲۰ بابا پرسید فلان درس چندشدی بلند گفتم ۲۰ ولی وقتی فیزیک رو پرسید نمیدونم چرا جرات نکردم نمره رو بگم وگفتم نداده گفت چند میشی گفتم احتمالا ۱۹ چون مطمئن بودم دبیرمون نمرات رو روی نمودار میبره چون کل کلاس نمراتشون پایین بود حتی هلیا ۱۱شده بود ولی یباره بابا به سمتم حمله کرد وگفت مگه غیر درس خوندن تو کاره دیگه ای هم داری الان کارت به جایی رسیده که دروغ میگی ونمره ی ۱۴ رو از من پنهان میکنی
میدونستم نمره برای بابا مهم نیست وفقط یه بهانه برای کتک زدن من وممنوعیتهای جدید من هست ،محبوبه داشت با سیامک از خونه میزد بیرون که دیدم یه لبخند موزیانه ای به من زد واز بقیه خداحفظی کرد و رفت ،ای خدا فقط همینو کم داشتم که محبوبه هم به من نیشخند بزنه دختره ی دهاتی بی سواد
با رفتن اونا بابا گفت مدیرت زنگ زده وعلت افت نمراتت رو پرسیده وگفته به مددکارت توضیح میده تا بهت سر بزنه، فکر میکنه ما اذیتت کردیم وباعث افت درسیت شدیم، این مدد کاره هم شده قوز بالا قوز. فردا میری مدرسه وخودت یه دروغی به مدیرتون میگی من حوصله این زنیکه رو ندارم
از طرفی ذوق کردم که فردا میرم ولی از طرفی دلم بدجور شکست که اگر شوهر کنمچطور درسم رو ادامه بدم ولی با خودم گفتم اگر زن داریوش بشم راضیش میکنم که درسم رو ادامه بدم.
کج دار ومریز روزها میگذشتن واون سال تحصیلی هم تموم شد ومن با معدل ۱۹/۳۰ سال رو تموم کردم. دوروز بعداز آخرین امتحانم خاله ام به مامانم زنگ زدو گفت آخر هفته برای خواستگاری از سحر میایم ،مامان به بابا خبر داد بابا یه نگاه به من کرد وگفت بالاخره دارم از شر تو خلاص میشم من سریع رفتم تو اتاقم، از ترس اینکه بهم بگه گستاخی ونشستی ببینی چطور شوهرت میدم، راستش تو دلم قند آب میکردن که قراره شوهر کنم واز اون خونه برم ولی از طرفی هم نگران ادامه تحصیلاتم بودم میدونستم خاله ام زن مهربونیه ولی عموم فوق العاده خشن وبداخلاق بود، مثل پدر سالار، تمام عروس ونوه هاش با اون زندگی میکردن ومطمئن بودم من هم باید با اونا زندگی کنم وشنیده بودم عروساش از دست زبونش در اماننیستن.
آخر هفته رسید و خاله ،عمو ومهرداد پسر بزرگشون به خونه ی ما اومدن ولی داریوش که اصل کار بود نیومده بود وخاله فقط با یه جعبه شیرینی ساده اومده بود بابا به محبوبه گفته بود بیاد به من بگه از اتاقم اصلا بیرون نیام ،دلم گرفت اخه این چه مراسم خواستگاری بود، ظاهرا عمومگفته بود میدونی که ما برای چی اینجا اومدیم وبابا گفته بود من مرد بودم وحرف زدم و روی حرفم هستم، ولی یه سری حرف وشرط وشروط دارم که فقط باید با زهره وبعد تو درمیون بذارم با این حرف بابا مهرداد گفته بود یعنی من مزاحمم که بابا خندیده بود وگفته بود نه همه اینجا مزاحمن به جز بابا ومامانت واون شب فقط همین حرف زده شد وقرار شد بابا باهاشون هماهنگ بشه وصحبتهای قبل از خواستگاری نهایی رو جدا جدا باهاشون بکنه
شب تو اتاقم قدم میزدم وبا خودم کلنجار میرفتم اصلا داریوش منو دوست داره؟ اصلا داریوش به من فکر میکنه؟ خودم چی؟ داریوش رو دوست دارم؟ سرنوشت من چی میشه؟ با خودم گفتم هر چه بشه از اینجا بهتره ،من با محبت کردن حتی به عموی سنگدل وخسیسم دلشو به دست میارم ومیشم عروس سوگلی خانواده عموم، مخصوصا که با داریوش نسبت دوطرفه عمه وخاله داشتم با همین فکر خوابیدم.
اوسط هفته بود که با یه تلفن به خونمون مامان بابا صداشون بالا رفت وخدابیامرز وخدا رحمت کنه میگفتن، از اتاقم زدم بیرون گفتم چی شده گفتن هووی خاله که میشد زن عموی من براثر سکته مغزی فوت کرده ومامان اینا سریع آماده شدن ورفتن.
من برگشتم تو اتاقم و با خودم گفتم ای داد بی داد مراسم خواستگاری وعروسی من احتمالا عقب افتاد وای چکار کنم الان امسال بابا هم ۱۰۰درصد نمیذاره برم مدرسه وادامه تحصیل بدم تو خونه میپوسم.
دقیقا فکری که میکردم همون شد ومراسم خواستگاری از من افتاد برای بعد سال زن عموم، ولی خوب بابا برای اینکه تو فامیل کم نیاره وبگه دختر من تحصیل کرده است وبه خاطر تحصیلاتش تا الان ازدواج نکرده، اجازه درس خوندن منو صادر کرد و من تونستم اون سال بدون التماس وخواهش وتمنا درعین ناباوری برم سال چهارم وآماده بشم برای دیپلم. همچنان مشکلاتم تو خونه با محبوبه وخبر چینیهای دروغش پا برجا بود ،بابا ومامان وسیامک وسیاوش هم که آزار واذیتشون جای خود داشت، خلاصه اون سال درسم تموم شد وبا معدل ۱۹/۲۷تونستم از دبیرستان فارغ التحصیل بشم، ولی بابا اجازه شرکت در کنکور رو به من نداده بود، الان تنها دختر دیپلمه فامیل من بودم وخوشحال بودم که باهر سختی بود موفق شده بودم تحصیلاتم رو تموم کنم .سال زن عموم هم رسید ودقیقا دوشب بعد خاله به موبایل بابا زنگ زد، تازه دوماهی میشد که اون موبایلهای پاره آجری نوکیا رو مخابرات تحویل صاحبانشون داده بود وبابا، مامان وسیامک موبایل داشتن. خاله زنگ زده بود میخواست ببینه کی باید بیاد با بابا در رابطه با خواستگاری من صحبت کنه که بابا گفته بود فردا ظهر ساعت ۳ظهر.
خاله فردا ساعت ۳ اومد خونه ما ، بابا برده بودش تو اتاق خودش ودر حضور مامان بدون وجود هیچ یک از افراد خانواده صحبتهایی کرده بود ، موقع رفتن خاله من صدای خاله رو میشنیدم که میگفت چشم خیالت راحت باشه داداش ، خاله بابا رو داداش صدا میزد، باشه دیگه نیاز نیست حسین بیاد خودمهمه چیز رو بهش میگم وما آخر هفته میایم برای بله برون وخواستگاری.
تو دلم غوغایی بود ،نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، حتی از تصور اینکه بالاخره از این خونه رهامیشم ذوق مرگمیشدم چه برسه به رفتنم از اونخونه ،مامان اومد تو اتاق وگفت آخر هفته داریوش میاد خواستگاریت وشوهرت میدیم وخلاص میشیم وبعد رفت ، حالا منتظر بودم آخر هفته برسه ولی باخودم میگفتم چقدر راحت تمام عمرم بابا برام تصمیم گرفته ،حتی برای ازدواجم نظر منو نخواسته که آیا من داریوش رو میخوام یانه واز طرفی با خودم میگفتم همین که داریوش تحصیل کرده است وفرهنگش با خانواده اش فرق میکنه واجتماعی تر از همه هست همین کافیه بقیه رو خودم با محبت درست میکنم ومنتظر آخر هفته بودم که داریوش بیاد
۵ شنبه از راه رسید من یه لباس شیک ویه روسری سفید سر کردم، مامان گفت بالغ بر ۱۰۰نفر قراره امشب بیان ظاهرا یکی از شرطهای بابا برای خواستگاریم دعوت از تمام بزرگان فامیل وهمراهی همه ی اونا با خانواده داماد بود، بابا چون ادم سرشناسی تو جامعه وشهرمون بود وهمچنین تو فامیل خیلی روی حرفش حساب میکردن واحترام خاصی داشت به نوعی میخواست این متفاوت بودن رو تو مراسم خواستگاری من به رخ بکشه وبه همه نشون بده که برای دخترش چه هیئتی اومدن خواستگاری، از این حرکتش بدم نیومد بالاخره از الان من بین جاریهام تافته جدا بافته شده بودم، خانواده عموم همه رو جمع کرده بودن وشام داده بودن وهمگی باهم به منزل ما اومدن، خانمها در هال خونه نشستن وآقایون در سالن صحبتهای اولیه شد وهرکس حرفی میزد ،موقع تعیین مهریه بابا درخواست مهریه با عدد سال تولدم رو کرد ، یکی از تو جمع فامیل گفته بود چه خبره این کارتون بدعت میشه برای بقیه تو فامیل و جنبه بد آموزی داره شما دختر وپسرتون باهم نسبتشونخیلی نزدیکه که داییم در جواب اون شخص گفته بود دختر رضا دختری سوای دخترای ما هست دختر آفتاب ومهتاب ندیده است دختری بوده که تو برگ گل بزرگ شده ولایق چنین
مهریه ای هست وبابا گفته بود من فقط ضامن خوشبختی دخترم رو مهریه بالا میدونم ولی درعوض مهریه جهیزیه تمام وکمال میدم ، شهر ما رسم گرفتن شیربها هست وبابا گفت ما به هیچ عنوان درخواست شیر بها نداریم خیلی دوست داشتم صدای داریوش رو میشنیدم ولی هیچ صدایی از اون نبود
که تعیین کرده ومیزانمهریه که گفته شد، بدون هیچ اجبار واز ته دل به این وصلت رضایت داری؟ من ذهنمکاملا آشفته شده بود وچندین حس هم زمان به من هجوم آورده بودن، نمیتونستم تمرکز کنم ونمیدونستمچی باید بگم ،دوباره حرفش رو تکرار کرد وخاله ام خیره بهم نگاه کرد گفت وا سحر منتظر چی هستی؟ تو که قبل از به دنیا اومدنت به اسم داریوش بودی، فکر کردن نداره خاله جان جواب بده .من با ترس ولرز وصدایی که خودم به سختی میشنیدم گفتم نظر من نظر بابام وبزرگترامه، همون موقع بود که خاله یه انگشتر دستمکرد وشروع کرد به کل زدن ودختر عموم از زناولش که زنی تقریبا ۳۳ ساله بود داریه به دست بلند شد ضرب آهنگ گرفت، وخانومها وجاریام رو به رقص وادار کرد ،خالم نقل روی سرم میریخت، درونمآشوب بود نمیدونستمخوابم یا بیدار.
بعداز رفتن مهمونا مامان تمام دروپنجره خونه رو باز کرد وتا تونست جای جای خونه شمع روشن کرد که بوی سیگاری که تو خونه پیچیده شده بود بره ومن همچنان رو کاناپه تو هال نشسته بودم که بابا اومد طرفم وگفت خداروشکر مجلس آبرومندی بود برای یه عمر سرت بالاست تو کل فامیل، برو دعا به جون من بکن، جهازت هم ازشیر مرغ تا جون آدمیزاد با منه باعموت وخالت شرط کردم چون جهازت کامله، برخلاف عروسهای دیگه دوتا اتاق به تو بدن ودیوار وسط اتاق رو بردارن اتاقها تودرتو بشه، البته ظاهرا یکی از اتاقها درش روبه حیاط باز میشه شرط کردم هرگز اون در باز نشه وکلیدش رو به شما ندن، اون اتاق بشه انبار جهازت واون یکی هم اتاق خوابت، در ضمن شرط کردم با داریوش حق تنها بیرون رفتن وگشتن ندارید، نهایت خونه ی ما بیایید،
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید