سحر قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

سحر قسمت هفتم

داریوش گفت از مرد خیانتکار متنفرم اوج نامردیه این کار، با این حرف داریوش هم شوک بودم وهم خوشحال ،

 
شوک بابت کار سیامک‌و خوشحال از اینکه داریوش اینقدر پایبنده وهرگز فکر خیانت به سرش نخواهد زد . به محض رسیدن به خونه به بابا زنگ زدم وکامل جریان رو توضیح دادم ،برخلاف همیشه بابا خیلی ازم تشکر کرد وبه محبوبه گفت ببین چه خواهرشوهری داری به کمک شوهرش از زندگیت چطور محافظت کرده؟ بابا به سیامک زنگ زد واز سیامک توضیح خواست، سیامک انکار کرد بابا مجددا از من خواست برم وسرو گوش آب بدم، اینبار وقتی رفتم‌سیامک به قدری بامن خوش رفتاری ومحبت کرد که تا اون روز به یاد نداشتم اونجوری با من رفتار کرده باشه . غروب هم از من خواست که منو به همراه داریوش به خونه برسونه از اونجایی که سیامک فکر میکرد من خودم مسئله رو متوجه شدم اصلا به داریوش شک نکرده بود و به داریوش به طور خصوصی میگه نذار سحر دوسه روز اینورا بیاد بعد برات جبران میکنم ولی داریوش همه چیز رو به من گفت .من هم کل ماجرا رو برای بابا گفتم به این طریق بابا تصمیم میگیره سفر رو نیمه کاره رها کنه وبرگرده شهرمون ویه گوشمالی اساسی به سیامک بده.
اوائل پاییز ما به خونه ی جدید نقل مکان کردیم ولی اینبار با اینکه خونه ۶ خواب داشت عمو به من یک اتاق داد وگفت بقیه جهازت رو تو اتاق خالت ومحمد پخش کن، هر چه التماس کردم یه اتاق دیگه به من بده قبول نکرد وگفت الان نوبت منه اسبم رو بتازونم‌، زمان ازدواجت پدرت هر چی گفت من رقصیدم ولی الان خرم از پل گذشته دقیقا رفتاری که با مادرم درسالهای اول ازدواج داشت رو بامن تکرار میکرد .روزها پشت سر هم‌میگذشت، من مشغول خانه داری بودم ،خاله ام از تمام وظایف خانه داری استعفا داده بود ومرتب کلاس قران وتو جمع ها ومهمانیهای زنانه بود .انگار نه انگار من تازه عروس بودم کما کان داریوش دانشگاه میرفت ولی اینبار ۳ روز درهفته خونه نبود، بابا با تمام بدیهایی که داشت ولی به لحاظ مالی وخوراکی کامل منو تامین میکرد، چون عموم زده بود زیر قرارش وهیچگونه خرجی نمیداد ، بابا هم نظرش این بود اگر من به دختر جوانم نرسم ممکنه به خاطر پول ویا هر چیز دیگری توسط هر شخصی اغفال بشه وکارش به بیراهه بکشه البته داریوش از کمکهای پدرم بدش نمیومد بلکه استقبال هم میکرد من تمام پولی رو که بابا بهم میداد دودستی به داریوش میدادم فکر میکردم اینجور عزیزتر میشم واین احترام گذاشتن منو داریوش قدر میدونه. کما کان داریوش گه گداری بی دلیل بد اخلاقی میکرد وحتی روی من دست بلند میکرد ولی هر بار مثل روز اول من کوتاه میومدم واون اصلا به روی خودش نمی اورد.

داریوش بالاخره فارغ التحصیل شد، ولی باید میرفت خدمت که از شانس خوبش اون سال طرح خرید خدمت اجرا شد ولی پدرش حاضر نبود ۹۰۰هزار تومن بابت خرید خدمت بده که پدر من اینکار رو انجام داد. حالا داریوش دنبال کار بود ولی کار پیدا نمیکرد ،از طرفی بیکاری واز طرفی غر زدن وکنایه های خانواده اش برای بچه دار نشدنمون داشت منو از بین میبرد که بابا پیشنهاد کرد کارهای اداری ساختمان سازی رو داریوش انجام بده ودرواقع با پدر من همکاری کنه وحقوق بگیره. داریوش اول نمیپذیرفت ولی با اصرار من قبول کرد  کم کم وضع مالی مابهترشد ، تقریبا ۳ سال از ازدواج ما میگذشت وماهمچنان بچه نداشتیم که عموم هر بار منو میدید به من متلک نازا بودن رو میزد. عموم‌ تصمیم گرفته بود این پسرش رو هم در سن ۱۷ سالگی زن بده بهانه اش  هم کهولت سنش بود واینکه ممکنه عروسی پسرش رونبینه. با این تصمیمش داریوش به پدرش گفت من میخوام‌مستقل بشم تمام‌هزینه ها رو خودم پرداخت میکنم به شرط اینکه شما فقط بپذیرید من طبقه بالا رو برای خودم بسازم که پدرش پذیرفت وکارای ساختن طبقه بالا شروع شد من سراز پا نمیشناختم‌ تا ساخته شدن وتکمیل طبقه بالا. در این فاصله محمد مزدوج شد من کما کان خونه بابا میرفتم با همون قوانین سختگیرانه ی سابق ولی یاد گرفته بودم چطور قوانین بابا رو دور بزنم ،مثلا موهام رو رنگ ومش میکردم بعد با ریمل مشکی قسمت جلوی موهام رو وقتی میرفتم خونه بابا برای اینکه از زیر روسری مشخص بود مشکی میکردم ویا خونه بابا مانتو ساده تر میپوشیدم ولی هر جای دیگه میرفتم مدل به روز تن میکردم یا به تنهایی  میرفتم مرکز خرید ولی نمیگذاشتم بابا بفهمه . پدرم برای داریوش  همون روز اول همکاری  گوشی و خط تلفن خریده بود ولی الان داریوش برای من خریده بود، البته با پولی که بابا به عنوان تو جیبی به خودم جدا از حقوق داریوش میداد یه گوشی موبایل وخط خریده بود که هر وقت خونه بابا میرفتم  گوشیم کامل سایلنت بود  تا بابا متوجه نشه، رفت وآمد با دوستان داریوش رو تو خونه جدیدمون شروع کرده بودیم وگردشهامون هم شروع شده بود البته بدون اطلاع بابا ودور از چشمش.
 
 
سال چهارم ازدواج برای بچه دار شدنمون رفتیم دکتر که متوجه شدیم داریوش واریکوسل بیضه داره وباید عمل کنه وگرنه هرگز بچه دار نمیشه وقتی به خانواد ه اش اطلاع داد عموم در جواب گفته بود الان سحر ازت جدا میشه وقتی متوجه شدم‌ به داریوش گفتم این چه حرفیه تو مرد زندگیم هستی وبا تو به تمام‌کمبودهام در زندگی خاتمه دادم من تا ابد باهات هستم ،همیشه افتخارم پاکدامنی ومقید بودن داریوش به تاهلش بود خلاصه داریوش عمل کرد وتمام هزینه های بیمارستان رو پدرم داد ، تقریبا ۶ماه بعد از عمل من باردار شدم سراز پا نمیشناختیم،
رفت و آمد داریوش به خونه ی پدر من بیشتر از قبل شده بود، گاهی هر روز حتی بدون‌ من شام وناهار اونجا بود، البته از زمان‌همکاریش با بابا اوضاع اینجورشده بود بارداری خیلی بدی داشتم‌، جفت بچه پایین بود، ۶ ماهه بودم سونو نشون داده بود بچه دختره هم من وهم داریوش فوق العاده خوشحال بودیم چون من و داریوش خواهر نداشتیم‌، البته داریوش یه خواهر ناتنی داشت ولی به قول خودش خواهر حسابش نمیکرد. هزاران آرزو داشتم برای دختر گلم که اسمش رو ساحل انتخاب کرده بودیم ،سیامک هم یه پسر به اسم امیر حسین تقریبا ۳ ساله داشت. ۶ ماهه بودم که بابا گفت قبلا اسم منو حج عمره نوشته وبه همراه عمو وخاله وزن مهران ومامان وبابا وسینا وسیروس عازم این سفریم، اولین بار بود از داریوش اینقدر دور میشدم، سفر رو رفتم وبرگشتم در نبود من داریوش بالاخره همت کرده وگواهینامه گرفته بود ،رانندگی یاد گرفته بود. من همزمان با ازدواجم بدون اینکه امتحان بدم توسط پارتی بازی بابام وفقط با دادان مدارک گواهینانه گرفته بودم ولی رانندگی بلد نبودم صرفا این کار بابا هم فقط برای پز دادن تو فامیل بود و یه مدرک بلا استفاده تو کیف من،
وقتی از سفر اومدم از داریوش پرسیدم تو این مدت چکار میکرده که میون صحبتاش گفت امروز خونه پدرم دوش گرفته بود، من سراغ لباسهای کثیفش رو گرفتم‌ که گفت تا اومدم لباسهام رو از حمام دربیارم‌ دیدم‌ذمحبوبه شسته گفتم لباس زیرت رو چکار کردی گفت اونو هم شسته .خیلی جا خوردم وناراحت شدم از این حرکت داریوش ومحبوبه ،آخه داریوش خودش همیشه لباسش رو میشست و تو حمام‌آویزون‌میکرد تا من ببرم روی بند رخت بندازم ولی الان‌چرا نشسته و محبوبه چطور دلش گرفته اینکار رو انجام بده. یکم سر این مسئله بحث کردیم‌ ، داریوش اصلا مراعات بارداربودنم‌ و تازه رسیدنم رو نکرد وشروع به کتک زدن من کرد، خیلی احساس بی شخصیتی و درموندگی میکردم ، یک هفته برسر این موضوع با هم صحبت نمیکردیم
 
 
، یک هفته برسر این موضوع با هم صحبت نمیکردیم که من طبق معمول همیشه خودم‌کوتاه اومدم ولی بدجور از محبوبه کینه گرفته بودم واحساس میکردم‌ محبوبه با داریوش یه رابطه ای داره وسعی میکردم تیز باشم واز این موضوع سر دربیارم. از اون روز دیگه صبح ها با داریوش میرفتم خونه بابا وشب با اون برمیگشتم خونه ولی تو این فاصله ظهرها میرفتم تو یه اتاق میخوابیدم وداریوش هم میگفت همینجا رو کاناپه تو هال میخوابم هیچ کس هم
تو هال خونه نبود، هرکس اتاق خودش بود محبوبه وسیامک وپسرشون همچنان تو یه  اتاق خونه بابا زندگی میکردن. داریوش خیلیی به پسر سیامک توجه میکرد ومرتب با خودش بیرون میبرد ویا حتی به پارک میبردش، من بارها سر این مسئله باهش درگیر شده بودم‌ و میگفتم اگر اتفاقی براش بیفته سیامک روزگار همه رو سیاه میکنه ولی اصلا توجه نمیکرد وبدتر از همه میگفت چون بیش فعاله وپر انرژی ،‌ مادرش رو خیلی اذیت میکنه میبرمش تا مادرش بتونه کمی استراحت کنه .میگفتم پدر داره تو چرا دایه دلسوز تر از مادر شدی بارها به خاطر پسر سیامک تو دهنی خوردم احساس میکردم  محبوبه هم خیلی برای داریوش عشوه میریزه و داریوش با وجود من ومامان همیشه تقاضای آب وچای یا هر چیزی داشت از محبوبه میکرد، با خودم گفتم عوارض بارداریه من زیادی حساس شدم ولی از طرفی میدیدم من که تمام اهل خونه بهم محرم هستن باید روسری بزنم ورعایت پوششم رو بکنم درحالی که محبوبه فقط بابا وشوهرش محرمش بودن ولی جلو همه لباس وموهاش آزاد بود، بعد از این همه سال محبوبه هنوز پاهاش درمان نشده بود وبه طرز فجیعی ترکهای چندش آوری داشتن
هر چه دنبال میکردم میدیدم محبوبه هیچ چیزی نداره که از من سر تر باشه وداریوش بخواد اونو به من ترجیح بده پس خودم رو قانع میکردم که من دچار سوءظن وتوهم شدم چیزی به زایمانم نمونده بود که سیاوش که الان ترم اول دانشگاه بود عتشق وخاطر خواه تنها  دختر خاله ی  کوچترم  شد وقبل از زایمان من ازدواج کرد جالبه بابا هم شیوه ی عمو وپدر سالاری رو پیش گرفته بود با وجود اینکه بهترین برجها وآپارتمانها رو میساخت ولی پسراش رو در یک اتاق درخونه ی خودش ساکن میکرد بالاخره من زایمان کردم بعداز زایمان رابطه ی پدر ومادرم با من کمی بهتر شده بود سختگیریها بود ولی خیلی کمتر ، با به دنیا اومدن ساحل بابام حقوق داریوش رو اضافه کرد، البته  من نمیدونستم‌ داریوش با این حقوق چکار میکنه چون بابا براش ۲۰۶ خرید بود، فقط میدیدم پول بنزین میده وگرنه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد خونه ی ما رو بابا تامین میکرد، حتی رخت ولباس خودم وساحل وداریوش رو بابا جداگانه پول میداد.
 
 
اون سال هم بابا برای اولین بار برای ما بلیط هواپیما به اصفهان رو گرفته بود وما رو ایام عید یه سفر ۵ روزه به تنهایی به اصفهان فرستاد  این تغییرات مثبت رو من از پا قدم ساحل
روزها سپری میشد یه روز که ساحل ۵ماهه بود وبابا تازه از سفر حج برگشته بود دیدم داریوش با چشم ابرو منو از تو جمع خانواده ی خودش که اومده بودن زیارت بابا وخانواده ی من کشید بیرون  وگفت حواست باشه ممکنه سیامک الان بیاد ازت بپرسه تو با محبوبه تلفنی صحبت میکردی یانه گفتم من؟چرا باید سیامک این سوال رو بپرسه وتو از کجا مطلع هستی؟ گفت قضیه طولانیه بعد بهت میگم فقط اینو بدون که سیامک یه گوشی خاموش تو اتاقش به غیر گوشی خودش داره این هم شماره اش محبوبه از دست سیامک عصبانی بوده وباوخانم سیاوش هم به خاطر تو ومن که پشت سرمون حرف میزده درگیر شده تلفن رو روشن کرده وبه من زنگ زد از سیامک گله کرد وگفت نسترن زن سیاوش چیا گفته ۴۵ دقیقه داشت صحبت میکرد که سیامک سر میرسه ودعوا میشه خط من دیده رو گوشی الان برای جلوگیری از شر شدن تو بگو که با محبوبه با خط من درتماس بودی و۴۵ دقیقه صحبت کردی من از این حرف بقدری عصبی شدم که داد زدم بیخود کردید باهم حرف زدید نسترن غلط کرده پشت سر من حرف زده الان همه رو رسوا میکنم که یباره یه سیلی محکم تو صورتم خوابوند ودستم رو تا مرحله شکستن پیچ
وگفت یک کلمه حرف بزنی یا حرکتی ازت سر بزنه دروغایی درموردت به بابات میگم از راست راست تر مطمئن باش حرف من برای پدرت خیلیرباور کردنش راحت تر تا حرفای تو که توهمات ذهنیت هست وبرای خراب کردن من ومحبوبه انجام دادی حالا هر غلطی دوست داری بکن وبعد منو با افکارم‌تنها گذاشت ورفت تو جمع من مات ومبهوت این همه رذالت بودم دلم میخواست محبوبه ی موذی رو بگیرم زیر مشت ولگد دلم مزخواست خیانت ونقشه ی خبیثانه ی داریوش ومحبوبه رو فریاد بزنم با بغض در گلو درحالی که ساحل تو بغلم بود به جمع برگشتم چنددقیقه ای که نشسته بودم داریوش اشاره ای به من کرد وگفت اخماتو باز کن قیافه ات تابلو شده الان همه میپرسن چی شد وای خداز من این دیگه چه طرزش بود حتی به من اجازه نمزداد دردم رو تو دلم بریزم نیم ساعت بعد فکر میکنم از بابت سیامک خیالش راحت شده بود چون‌محبوبه از اتاقش با نیش باز اومد بیرون به من گفت پاشو برسونمت خونه ومن بی هیچ حرفی دنبالش راه افتادم توراه تا اومدم‌حرف بزنم بهم‌گفت خفه صدات در نیاد نمیخوام صداتو بشنوم آخه مگه من تو زندگی چی براش کم گذاشته بودم که چشمش دنبال محبوبه بود اون‌هم محبوبه ای که نه کمالات
وزیبایی ونه تحصیلات هیچی چیزش از من سرتر نبود.
 

کاش با یه بیگانه میریخت روهم دردش برای من  کمتر بود پیاده شدم به خونه اومدم اون هم با سرعت گاز داد واز دم‌خونه رفت وارد خونه شدم تصمیم گرفتم حالا که اجازه نمیده صحبت کنم براش نامه بنویسم یه نامه طولانی نوشتم از سختیهام از اینکه به اون وساحل وزندگیم علاقه دارم از اینکه نمیخوام تو قلبش جای عشق ورزیدن به یه زنه دیگه باشه از اینکه نمیخوام اونو با کسی شریک بشم ووو بعد هم با چشمانی پر از اشک درحالی که ساحل بغلم بود خوابیدمنیمه شر دیدم داریوش کنارم دراز کشیده ولی خواب نیست برگشتم سمتش منو بوسید وگفت عزیزم من غیر از تو به هیچ زنی نه فکر میکنم نه رابطه دارم ونه علاقه این فکرای مسموم رو از ذهنت بریز بیرون گفتم پس ۴۵ دقیقه با محبوبه چی میگفتید ؟گفت چیز خاصی نبود فکرت رو مشغول نکن و به روی محبوبه هم نیار که خبر داری ناراحت میشه وشرمنده . با خودم گفتم ناراحت میشه اون که ظاهرش اینو نشون نمیداد تا اومدم‌حرف دیگه ای بزنم گفت بس کن، همه چیز رو از ذهنت پاک کن وگرنه زندگیمون سر هیچ وپوچ خراب میشه بعد هم گفت راستی سحر دوست داری بری دانشگاه با راحتی که هنوز تو نگاهم وصدام‌بود گفتم الان فکرم بقدری مشِغوله که اصلا نمیتونم فکر کنم، عصبانی گفت تمومش کن جواب من هم یک کلمه است، همین الان بگو دیگه از این فرصتا بهت نمیدم یه آن به خودم اومدم ودیدم آرزویی که من به فراموشی سپردم الان داریوش داره ازش صحبت میکنه، گفتم از دوست داشتن که بله ولی امکانش با شرایطی که بابا برام‌گذاشته نیست، گفت تو اصلا کاری به بابات نداشته باش من خودم همه چیز رو اوکی میکنم تو فردا برو کتاب بخر وشروع کن ، تا به وقتش کنکور ثبت نام کنی و امتحان بدی خوشحال شدم ومثل بچه ها ذوق کردم ولی این باعث نمیشد محبوبه رو فراموش کنم از اون به بعد خیلی حرکات محبوبه وداریوش رو زیر نظر داشتم گاهی یه سوتی کوچک ازشون میگرفتم ولی باز داریوش میگفت فکرت مسموم شده واشتباه میکنی وتا میخواستم با محبوبه برخورد کنم اجازه نمیداد روزها میگذشت ومن برای کنکور آماده میشدم وبالاخره کنکور دادم یادمه روزی که نتایج اعلام شد از خوشحالی نمیدونستم چکار باید بکنم .علوم آزمایشگاهی دانشگاه دولتی شهر خودمون قبول شده بود م، چی از این بهتر دخترم تقریبا یه ساله شده بود باید میرفتم برای ثبت نام ولی از بابا وعکس العملش میترسیدیم
از اینکه بفهمه قبول شدم وبدون اینکه خبرش کنم امتحان دادم ولی داریوش گفت تو برو ثبت نام کن بقیه اش بامن. دوروزی میشد که کارای ثبت نام رو انجام داده بودم .
 
 ناهار خونه بابا بودیم که بی مقدمه داریوش گفت عمو سحر دانشگاه قبول شده علوم آزمایشگاهی بدون هیچ کلاس کنکوری رتبه اش هم خیلی عالی شده ،بابا با عصبانیت گفت چی کی به سحر اجازه داده چنین غلطی بکنه مگه من با شما شرط نکرده بودم درس ودانشگاه هرگز ولی داریوش جواب داد عمو من دوست دارم زنم تحصیلات بالا داشته باشه وفردا دخترم تو جمع دوستاش بابت تحصیلات مادرش شرمنده نباشه من خودم همه جوره حواسم به سحر هست وسعی میکنم تو انتخاب واحد کمکش کنم وتا جایی که ممکنه خودم میبرم ومیارمش اونجور که تو ذهن شماست که دختر وپسرا تو دانشگاه میتونن مزاحم هم بشن نیست ،حراست هست وکمیته انظباطی کسی نمیتونه نگاه چپ به کسی بکنه .با این حرفا سعی داشت بابا رو متقاعد کنه که تا حدودی هم بابا متقاعد شد ولی بابا گفت اینو بگم هر اتفاقی بیفته من از چشم تو میبینم داریوش.خیلی خوشحال شدم و از اینکه داریوش شده بود فرشته نجاتم خودم رو مدیونش میدیدم . فردا دخترم رو مهد کودک ثبت نام کردم که برای دانشگاه مشکلی نداشته باشم آخه مامانم حاضر نبود حتی یک ساعت بچه داری کنه میگفت من بچه داریام رو کردم‌حوصله نق ونوق بچه های شما رو دیگه ندارم. روزای اول داریوش منو به کلاسم میبرد ومی آورد ولی بعد گفت اینجور نمیشه من خسته میشم یه سرویس بگیر روبرو دانشگاه یه آژانس بانوان بود گفت یکی از اینا رو ماهانه بگیر گفتم هزینه رو چکار کنیم چون باوجود ساحل هزینه ها ی خونه بالا رفته بود البته بابا برای من از لحاظ مالی کم‌نمیگذاشت وعملا من زندگی ومخارج خودمو ساحل رو از پولی که بابا میداد میگردوندم و داریوش حقوقش رو من نمیدونستم صرف چی وکجا میکنه. هر وقت هم حرفی میزدم میگفت ماشین خرج داره نمیدونم به فلانی پول دادم بدهکارم هیچ وقت هم حرفی نمیزد به کی بدهکاره چنان با من رفتار میکرد که من‌جرات نکنم درمورد پول وحساب کتاب صحبتی کنم الان باید هزینه سرویس رو هم به هزینه های دیگه ام اضافه میکردم .داریوش گفت ما که به بابات نگفتیم دانشگاه دولتی قبول شدی میگیم آزاد هستی تا بابات شهریه ات روبده.

گفتم نه اینجوری دوست ندارم ، یه وقت میفهمه واون‌موقع هیچ چیز جلو دارش نیست، خودم ازش پول بیشتری تقاضا میکنم. روزها میگذشت ومن با ولع وصف ناپذیری درس میخوندم ولی درعین حال هیچ چیز از خونه وبچه و داریوش کم نمیگذاشتم. همیشه غذام گرم وآماده بود، ناهار ساحل رو میدادم مهد بهش بدن، داریوش هم خودش مکشید ومیخورد خونه ام همیشه تمیز ومرتب ومهمان داریم هم به راه بود، با خانمی که راننده سرویسم بوددوست شده بودم، یه دختر همسن وسال خودم بود که علاوه بر آژانس تو آموزشگاه تعلیم رانندگی هم کار میکرد.توی دانشگاه هم یه اکیپ ۴ نفره شده بودیم وخیلی صمیمی که ۲ تا مجرد و۲ تا متاهل بودیم، یه روز داشتم از اعظم راننده سرویسم برای داریوش صحبت میکردم وگفتم که آموزشگاه کار میکنه، یهو یه فکر به ذهنم رسید و رو کردم به داریوش وگفتم داریوش من گواهینامه دارم ولی رانندگی بلد نیستم ، میشه به اعظم بگم یادم بده وبعد طلاهام رو بفروشم ویه ماشین بخرم تا خودم برم وبیام ،داریوش از این فکر استقبال کرد، من هم سریع اقدام کردم.روزها از پس هم میگذشت باپایان دوره آموزشم بخشی از طلاهام رو فروختم وبه همراه اعظم رفتم نمایندگی، اون زمانی که پراید هاچ بک ۶ میلیون بود یه پراید آلبالویی خریدم، قرار بود داریوش به بابا بگه از پس اندازش برای من پراید خریده وبابا رو مجاب کنه من ماشین زیر پام باشه بهتره. نیاز به گفتن نیست که برای گذر از این خوان بابا هم کلی خون دل خوردم تا بابا با دیدن دست فرمون من که خیلی شبیه خودش بود آروم شد وحرفی نزد .سرم به درس وخونه داری وهمسر وبچه گرم بود ولی میدیدم روز به روز داریوش از من داره دور میشه دوباره تو روابطش با محبوبه تیز شدم خیلی چیزا دستگیرم شده بود متوجه شده بودم‌ که بینشون رابطه ای وجود داره فقط تعجب میکردم اینا چطور با هم ارتباط دارن با وجود تعصب بابا وسیامک وخونه ی شلوغ مامانم، خانم سیاوش هم یه پسر زاییده بود وخونه حسابی شلوغ بود. بین سینا ومحبوبه و داریوش هم همیشه بحث بود وسینا که عزیز من بود دشمنی به اسم داریوش داشت که حاضر نبود حتی یه لحظه چشمش بهش بخوره. داریوش همیشه خونه بابا مشغول بازی با ps۱بود که اون موقع خیلی تو بورس بود وجالب بود همیشه درانتهای بازی با دعوا وجنگ وقهر، بازی رو تموم میکرد چون هرگز باخت رو قبول نداشت ومیخواست برنده باشه، وحتی تو دعوا فحشای رکیک هم به سیاوش یا سینا میداد که بابا زیر سبیلی رد میکرد.یکبار متوجه شدم که داریوش دست محبوبه رو گرفته
و با وارد شدن من تو آشپزخونه خودشو خیلی تابلو کشید کنار، سریع گفتم داریوش بریم خونه. تو خونه دعوا وبحث وکتک کاری پیش اومد حتی داریوش تهدید کرد نمیذاره به دانشگاه برم ، درگیری اونقدر بالا گرفت که داریوش مثل وحشیا به جون من افتاد وفقط شدت گریه ساحل که ترسیده بود باعث شد منو رها کنه. داریوش شوهر ایده آلی نبود ومن گزینه ی دیگه ای برای ازدواج از سمت خانوادم نداشتم وگرنه هرگز با اون ازدواج نمیکردم، ولی با ازدواجم به خودم قول داده بودم همه جوره دوستش داشته باشم وبهش پایبند باشم، من به عهدم پایبند بودم حتی گاهی پول توجیبی خودمو به اون‌میدادم، ولی الان دیگه داشت از چشمم می افتاد وحس تنفر نسبت بهش پیدا کرده بودم. داریوش برای من همسر نبود ولی یه پدر خوب برای ساحل بود و اونو به معنای کلمه واقعا و کامل دوست داشت.  فردا کلاس نداشتم خونه بودم حوالی ساعت ۱۱صبح داریوش وارد خونه شد واز شدت خشم وعصبانیت صداش میلرزید، از من خواست کنارش بشینم وشروع کرد در مورد گذشته ی من سوال پرسیدن، اصلا درک نمیکردم بعد حدود ۷ سال زندگی این سوالا چیه و اصلا داریوش از کجا اینا رو آورده؟ از علت خودکشیم و وعلت مخالفت بابام با ادامه تحصیلاتم تو اون دوران وخواستگاری که داشتم سوال میپرسید ومن هر چه رو میدونستم عین واقعیت گفتم ولی داریوش فریاد میزد تو یه هرزه ای ، دروغ نگو من همه چیز رو میدونم، پدرت تو رو به من انداخته. ای خدا اینو دیگه کجای دلم باید میگذاشتم چرا وچطور داریوش به این نتیجه رسیده بود، دوباره کتک کاری ازسمت داریوش اعمال شد وبا عصبانیت از خونه خرج شد با یکی از هم دانشگاهی هام خیلی صمیمی بودم زنگ زدم وهمه چیز رو گفتم وفقط گریه میکردم وگفتم داریوش گفته دیگه حق دانشگاه رفتن ندارم ،دوستم خیلی باهام صحبت کرد ومنو آروم کرد ولی از درون داغون بودم هر چه فکر میکردم که داریوش این حرفا رو از کجا آورده به نتیجه نمیرسیدم تا زمانی که رفتم ساحل رو از مهد تحویل بگیرم دیدم داریوش با ماشین در مهد هست ولی از ماشین پیاده نشده من هم برای اینکه تو خیابون وجلوی مهد دخترم افتضاحی بار نیاد بی توجه وارد حیاط مهد شدم که محبوبه رو تو حیاط درحالی که امیر حسین رو تحویل گرفته بود دیدم سلام واحوالپرسی سنگینی باهاش کردم وگفت چشمات قرمزه گفتم دوش گرفتم وبا عجله اومدم گفت خدا کنه راست گفته باشی گفتم منظورت چیه گفت هیچی داریوش دم در منتظرمه بابا به داریوش گفت منو بیاره من برم ، تا اینو گفت کلی فکر اومد تو ذهنم
 
وکلی پازل چیده نشده که تو ذهنم بود داشت شکل منسجم به خودش میگرفت ساحل رو تحویل گرفتم و رفتم خونه، داریوش طبق معمول نیومد خونه ومن با افکارم داشتم خلوت میکردم وبه این نتیجه رسیده بودم از اونجا که سیامک دهن لق ترین آدمی بود که میشناختم احتمالا دلایل رفتار بابا با من رو به محبوبه گفته والان محبوبه برای خود شیرینی خودش وخراب کردن من این حرفا رو به داریوش زده ، تصمیم‌گرفتم بامحبوبه بجنگم واونو سر جاش برسونم بنابراین فکرمو متمرکز کردم، غروب
وقتی داریوش اومد خونه با نقشه ازش دلبری کردم داریوش دربرابر این مسئله خیلی ضعیف بود و زود کوتاه میومد ، من هم با دست گذاشتن رو نقطه ضعفش میخواستم به هدفم برسم چون واقعا فکر دیگه ای نداشتم ویا جور دیگه ای نمیتونستم راضیش کنم. خوشبختانه نقشه ام جواب داد داریوش بهم گفت شانس آوردی میخواستم فردا برم پیش بابات وهمه چیز رو بگم وبگم دخترت اززونی خودت وطلاقت بدم ولی خوب الان احساس میکنم زنمی ودوستت دارم ولی بابات متوجه شده بینمون درگیری بوده ازمن علت رو پرسید گفتم دخل وخرجم باهم نمیخونه پیشنهاد داد ماشین تو رو بفروشم وپولش رو به یه زخم بزنم وحقوقم رو دوبرابر کرد گفتم وای ماشینم رو بفروشی من چکار کنم گفت نگران نباش بابات گفته ماشین منو وتو رو باهم عوض میکنه قرار شده برای تو زانتیا بخره ولی من گفتم‌همون ۲۰۶ رو میخوام سریع گفتم‌چرا برای من زانتیا بخره گفت بابات رو نمیشناسی میخواد همه جا جار بزنه من هوای دخترم رو دارم ،دیگه حرفی نزدم. فردا ظهر که جمعه بود رفتم خونه بابا، داریوش همراهم نیومد وگفت تو برو من بعد میام . سختگیری بابا با رفتن من به دانشگاه تو رفت وآمد م وبیرون رفتنام خیلی کمتر شده بود سختگیری
رو بیشتر روی پوششم وآرایشم اعمال میکرد با ورودم به خونه بابا ، محبوبه رو دیدم که به آشپزخونه رفت سریع دنبالش رفتم‌ودر آشپزخونه رو بستم وگفتم محبوبه بیا کارت دارم با ناز وعشوه گفت من کار دارم وقت ندارم به سمتش هجوم بردم ویه کشیده ناغافل زدم تو صورتش وگفتم برای من ناز غمزه نیا عشوه هات رو بذار برای داریوش ، گفت گمشو روانی گفتم روانی ۷ جدته ، مدرک ازت دارم اساسی طوری به خاک سیاه میزنمت تا حالت جا بیاد ، به سیامک وبابا همه چیز رو میگم‌ومدارک رو رو میکنم‌. قید زندگیم رو میزنم‌، بذار بابا سر منو ببره بالاتر از سیاهی رنگی نیست ولی تو مار ۷ خط رو بی آبرو میکنم که یاد بگیری دلبری نکنی وبا اراجیفت شوهرم رو برعلیه من نشورونی. با این‌حرفا محبوبه شوک شد وترسید گفت چی از من میخوای گفتم اینقدر ازت آتو دارم که راحت بی آبروت کنم پس...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه vkmq چیست?