آخرین مطالب ارسالی
سحر قسمت هشتم
اینقدر ازت آتو دارم که راحت بی آبروت کنم
پس فقط به حرفامگوش بده وعمل کنگفتم اول ازهمه بگو ببینمچند بار با شوهرم معاشقه داشتی ولاس زدی؟ قسم خورد هیچی فقط درحد صحبت ودرد دل کردن بوده وهیچ چیز بین ما نبوده گفتمخیلی دوست دارم واقعا همینجور باشه که تو میگی دوباره قسم خورد همینجوره بعد بهش گفتم اگر بفهمم از ماجرای امروز به داریوش حرفی بزنی مطمئن باش دودمانت رو به باد میدم ، اینو بهت بگم داریوش هر چیزی پیش بیاد به من میگه فکر نکن بتونی قسمش بدی وماجرا رو بهش بگی وبهم نگه بعد بلوف زدم وگفتمجریان اراجیفی که بهش گفتی در مورد من رو کامل بهم گفته که تو گفتی با این حرف یه دستی زدم ودو دستی تحویل گرفتم. محبوبه سرشو انداخت پایین گفت من نمیخواستمحرفی بزنم ولی اون دوست داشت دلیل رفتارهای پدرت رو بدونه من هم همه چیز رو گفتم با عصبانیت گفتم دروغ نگو بی حیا تو اون زمانکجا بودی که بدونی من چرا وچطور خودکشی کردم؟ یا خواستگارمکی بوده ؟ پس چرت وپرت گفتی که خودتو شیرین کنی من حرفام رو زدم محبوبه ، یبار دیگه تورو دور شوهرم ببینمموهای سرت رو دونه دونه با دستاممثل پر مرغ میکنم، اینو مطمئن باش وبعد با حالت عصبی زدم بیرون، خوشبختانه بعدها عکس العملی از داریوش ندیدمکه نشون بده محبوبه از بحث بینمون حرفی به داریوش زده باشه ولی داریوش راه پول گرفتن از بابا رو یاد گرفته بود. منو زیر مشت ولگد میگرفت و وقتی بابا علت رو جویا میشد میگفت بدهی دارم وخرج ودخلم با هم نمیخونه وخرج ومخارج سحر وساحل خیلی زیاده وسحر خیلی ولخرجی میکنه وبابا برای جلوگیری از هر گونه بحث وبی آبرویی در مورد زندگی ما تو فامیل سر کیسه رو شل میکرد وبه داریوش پول میداد ویا حقوقش رو اضافه میکرد. هر چه من قسم میخوردم من خرجی ندارم بابا با من برخورد میکرد که زن زندگی باش واینقدر ولخرجی نکن وروی دست شوهرت خرج نذار. تازگیا داریوش خیلی مشکوک رفتار میکرد وگوشیش زنگ خوریش بالا رفته بود مرتب smsمیومد وsmsمیداد به هیچ عنوان اجازه نمیداد گوشیش رو برای یه لحظه دست بگیرم با پیگیری کردنمتوجه شدم داریوش با یه خانم که صیغه ی مردا میشه و وضعش خیلی خرابه وبشدت هم چاق وبد تیپ وقیافه است از طریق امین آشنا شده وساپورت مالیش میکنه.
با دونستن این موضوع فهمیدم زندگیم از دستم رفته ،بدون اینکه من کوتاهی در زندگیم داشته باشم، وقتی درمورد این موضوع با داریوش صحبت کردم باز جواب مشت ولگد وتوهین بود وگفت به تو هیچ ربطی نداره ، نمیخوای هری برو خونه پدرت، اسیر زندان بابات بشو، من بد کردم تو رو از زندان بابات نجات دادم وکلی آزادی بهت دادم وباعث پیشرفتت شدم؟ از این به بعد بخوای پا پیچ من بشی بلایی به سرت میارم که تو گینس ثبت کنن، بتمرگ سر زندگیت بچه ات رو بزرگ کن ودرست رو بخون وگرنه یا میری خونه پدرت یا تو خونه زندانیت میکنم وحق دانشگاه رفتن هم نداری، فقط کافیه بفهمم از کارای من به کسی حرفی زدی روزگارت رو مثل شب سیاه میکنم. صدای خرد شدن غرورم رو با تمام وجودم شنیدم خدایا چرا باید پدرم برای من یه دیو باشه ومن نتونم بهش پناه ببرم ودردم رو بگم تا پشتم باشه؟ چرا من اینقدر مظلوم واسیر هستم ؟ تصمیم گرفتم سکوت کنم و بارفتارم ودلبریم دوباره دل داریوش رو صاحب بشم ولی هر کاری میکردم بی فایده بود داریوش خیلی تغییر کرده بود.
درواقع پول اونو عوض کرده بود واون که از همه نظر از من پایینتر بود فکر میکر درحق من لطف کرده ومیکنه . من همه ی اینا رو از چشم خانوادم مخصوصا پدرم میدیدم چون بابا بیش از اندازه به داریوش اهمیت میداد وزیر پروبالش رو میگرفت و یه داریوش میگفت ۱۰۰تا داریوش از دهنش خارج میشد . اینقدر به داریوش بها داده بود که تمامحساب وکتابش دست داریوش بود ، حتی دست چک بابا رو داریوش به جای بابا امضا میکرد درواقع امضای بابا رو جعل میکرد وهمه ی اینا رو بابا میدونست. هرسال قبل از تمدید بیمه ماشین ، بابا ماشینش روعوض میکرد وکافی بود به دروغ از من شکایتی پیش بابا ببره درواقع دست پیش رو بگیره پس نیفته، از من به دروغ گله کنه پیش پدرم تا اگر روزی من خواستم حرفی برنم اون آدم خوبه ی قصه بشه ومن آدم بدِ. هر چه پیش میرفتم زندگیم بیشتر در باتلاق فرو میرفت، تنها همدمم شده بود مربی مهد ساحل که درهمسایگیمون بود وسنگ صبور من. تمام بیرون رفتنام واوقات فراغت منو ساحل با اون میگذشت زن خوبی بود همسن من بود ولی بچه نداشت با وجودی که ۱۳ سال از ازدواجش میگذشت بچه دار نمیشد.یه روز از دانشگاه اومدم خونه کلاس آخرم تشکیل نشده بود وقتی وارد شدمچراغ هال
روشن بود وکیف پول وموبایل داریوش روی اوپن بود تقریبا یکماه بود ما از طبقه ی بالای خونه پدر داریوش جابه جا شده بودیم ودر یک مجتمع خوش ساخت بابا در یه واحد بزرگ نقل مکان کرده بودیم که اون واحد ویه مغاره از خود اونمجتمع رو
ودر یک مجتمع خوش ساخت بابا در یه واحد بزرگ نقل مکان کرده بودیم که اون واحد ویه مغاره از خود اونمجتمع رو پدرم به نام داریوش زده بود، بدون دریافت ریالی پول... تعجب کردم ،هیچ صدایی نمیومد به طرف اتاق خواب رفتم تا لباسم روعوض کنم وکمی استراحت کنم خدای من چی میدیدم ...داریوش با اعظم مربی اموزشگاه رانندگی وهمون راننده سرویس دانشگاهم رو تو بغل هم دیدم تا جیغ زدم داریوش به سمتم هجوم آورد ومنو زیر مشت ولگد گرفت و اعظم از این فرصت استفاده کرد وفرار کرد. داریوش بقدری منو زد که دست راستم از دوجا شکست وسرم به شدت به کف سرامیک خونه برخورد کرد. از شدت درد، سر گیجه وتهوع داشتم، خودمو از زیر دستش خلاص کردم به طرف سرویس بهداشتی رفتم وبالا آوردم موقع بیرون اومدن دم سرویس خوردم زمین. داریوش اصلا حاصر نبود کمکم کنه ویا منو ببره بیمارستان جرات نمیکردم به خانوادم زنگ بزنم زنگ زدم به مربی ساحل وقتی اومد منو تو اون وضعیت دید به داریوش گله کرد که چرا با من وزندگیم اینکار رو میکنه که داریوش گفت زیر سرش بلند شده،
از دانشگاه تعقیبش کردم با یکی دیدمش تامتوجه شد طرف رو پیاده کرد اومد سمت خونه، به من دروغ میگفت که تا ساعت ۶ کلاس داره درحالی که کلاس ۲ تموممیشده .پریا هاج و واج منو نگاه میکرد ومتعجب بود که گفتم از خدا بترس به ناموس خودت به چه قیمتی داری تهمت میزنی؟ چرا نمیگی چه گندی بالا آوردی ومن دیدم دوباره حمله کرد سمت من که پریا مانع شد داریوش رو از خونه فرستاد بیرون گفت شما برو ساحل رو از مهد بگیر برو تاب بخور تامن سحر رو ببرم دکتر وروبه راهش کنم. بعد رفتنش وتو مسیر دکتر همه چیز رو به پریا گفتم وزدم زیر گریه. پریا گفت این دیگه از دست رفته ونمیشه درستش کنی یا طلاق بگیر که شرایطش رو نداری یا بساز تو هم محل نده وکار خودت رو بکن من تصمیم گرفتم راه سوم رو انتخاب کنم وزندگیم رو نجات بدم.
روزها گذشت ومن فارغ التحصیل شدم رابطه ام با داریوش خیلی کم شده بود داریوش سمت من نمیومد مگر نتوسته باشه با دوست دختراش رابطه برقرار کنه من هم غرورم رو خورد نمیکردم برم سمتش. داشتم برای ارشد خودمو آماده میکردم نمیخواستم راکد بمونم، حالا که داریوش وخانوده کمر به نابود کردن من وزندگیم بستن حداقل من به یه چیز برای ارومکردنخودم باید پناه میبردم وچی بهتر از ادامه تحصیل. یکی دوبار درحین رابطه زناشویی داریوش اشتباها اسم دوست دخترش رو اورد وبه من گفت لنا، من میدونستم محبوبه ومریم که امین تو دامنش گذاشته.
با دونستن این موضوع فهمیدم زندگیم از دستم رفته ،بدون اینکه من کوتاهی در زندگیم داشته باشم، وقتی درمورد این موضوع با داریوش صحبت کردم باز جواب مشت ولگد وتوهین بود وگفت به تو هیچ ربطی نداره ، نمیخوای هری برو خونه پدرت، اسیر زندان بابات بشو، من بد کردم تو رو از زندان بابات نجات دادم وکلی آزادی بهت دادم وباعث پیشرفتت شدم؟ از این به بعد بخوای پا پیچ من بشی بلایی به سرت میارم که تو گینس ثبت کنن، بتمرگ سر زندگیت بچه ات رو بزرگ کن ودرست رو بخون وگرنه یا میری خونه پدرت یا تو خونه زندانیت میکنم وحق دانشگاه رفتن هم نداری، فقط کافیه بفهمم از کارای من به کسی حرفی زدی روزگارت رو مثل شب سیاه میکنم. صدای خرد شدن غرورم رو با تمام وجودم شنیدم خدایا چرا باید پدرم برای من یه دیو باشه ومن نتونم بهش پناه ببرم ودردم رو بگم تا پشتم باشه؟ چرا من اینقدر مظلوم واسیر هستم ؟ تصمیم گرفتم سکوت کنم و بارفتارم ودلبریم دوباره دل داریوش رو صاحب بشم ولی هر کاری میکردم بی فایده بود داریوش خیلی تغییر کرده بود.
درواقع پول اونو عوض کرده بود واون که از همه نظر از من پایینتر بود فکر میکر درحق من لطف کرده ومیکنه . من همه ی اینا رو از چشم خانوادم مخصوصا پدرم میدیدم چون بابا بیش از اندازه به داریوش اهمیت میداد وزیر پروبالش رو میگرفت و یه داریوش میگفت ۱۰۰تا داریوش از دهنش خارج میشد . اینقدر به داریوش بها داده بود که تمامحساب وکتابش دست داریوش بود ، حتی دست چک بابا رو داریوش به جای بابا امضا میکرد درواقع امضای بابا رو جعل میکرد وهمه ی اینا رو بابا میدونست. هرسال قبل از تمدید بیمه ماشین ، بابا ماشینش روعوض میکرد وکافی بود به دروغ از من شکایتی پیش بابا ببره درواقع دست پیش رو بگیره پس نیفته، از من به دروغ گله کنه پیش پدرم تا اگر روزی من خواستم حرفی برنم اون آدم خوبه ی قصه بشه ومن آدم بدِ. هر چه پیش میرفتم زندگیم بیشتر در باتلاق فرو میرفت، تنها همدمم شده بود مربی مهد ساحل که درهمسایگیمون بود وسنگ صبور من. تمام بیرون رفتنام واوقات فراغت منو ساحل با اون میگذشت زن خوبی بود همسن من بود ولی بچه نداشت با وجودی که ۱۳ سال از ازدواجش میگذشت بچه دار نمیشد.یه روز از دانشگاه اومدم خونه کلاس آخرم تشکیل نشده بود وقتی وارد شدمچراغ هال
روشن بود وکیف پول وموبایل داریوش روی اوپن بود تقریبا یکماه بود ما از طبقه ی بالای خونه پدر داریوش جابه جا شده بودیم ودر یک مجتمع خوش ساخت بابا در یه واحد بزرگ نقل مکان کرده بودیم که اون واحد ویه مغاره از خود اونمجتمع رو
ودر یک مجتمع خوش ساخت بابا در یه واحد بزرگ نقل مکان کرده بودیم که اون واحد ویه مغاره از خود اونمجتمع رو پدرم به نام داریوش زده بود، بدون دریافت ریالی پول... تعجب کردم ،هیچ صدایی نمیومد به طرف اتاق خواب رفتم تا لباسم روعوض کنم وکمی استراحت کنم خدای من چی میدیدم ...داریوش با اعظم مربی اموزشگاه رانندگی وهمون راننده سرویس دانشگاهم رو تو بغل هم دیدم تا جیغ زدم داریوش به سمتم هجوم آورد ومنو زیر مشت ولگد گرفت و اعظم از این فرصت استفاده کرد وفرار کرد. داریوش بقدری منو زد که دست راستم از دوجا شکست وسرم به شدت به کف سرامیک خونه برخورد کرد. از شدت درد، سر گیجه وتهوع داشتم، خودمو از زیر دستش خلاص کردم به طرف سرویس بهداشتی رفتم وبالا آوردم موقع بیرون اومدن دم سرویس خوردم زمین. داریوش اصلا حاصر نبود کمکم کنه ویا منو ببره بیمارستان جرات نمیکردم به خانوادم زنگ بزنم زنگ زدم به مربی ساحل وقتی اومد منو تو اون وضعیت دید به داریوش گله کرد که چرا با من وزندگیم اینکار رو میکنه که داریوش گفت زیر سرش بلند شده،
از دانشگاه تعقیبش کردم با یکی دیدمش تامتوجه شد طرف رو پیاده کرد اومد سمت خونه، به من دروغ میگفت که تا ساعت ۶ کلاس داره درحالی که کلاس ۲ تموممیشده .پریا هاج و واج منو نگاه میکرد ومتعجب بود که گفتم از خدا بترس به ناموس خودت به چه قیمتی داری تهمت میزنی؟ چرا نمیگی چه گندی بالا آوردی ومن دیدم دوباره حمله کرد سمت من که پریا مانع شد داریوش رو از خونه فرستاد بیرون گفت شما برو ساحل رو از مهد بگیر برو تاب بخور تامن سحر رو ببرم دکتر وروبه راهش کنم. بعد رفتنش وتو مسیر دکتر همه چیز رو به پریا گفتم وزدم زیر گریه. پریا گفت این دیگه از دست رفته ونمیشه درستش کنی یا طلاق بگیر که شرایطش رو نداری یا بساز تو هم محل نده وکار خودت رو بکن من تصمیم گرفتم راه سوم رو انتخاب کنم وزندگیم رو نجات بدم.
روزها گذشت ومن فارغ التحصیل شدم رابطه ام با داریوش خیلی کم شده بود داریوش سمت من نمیومد مگر نتوسته باشه با دوست دختراش رابطه برقرار کنه من هم غرورم رو خورد نمیکردم برم سمتش. داشتم برای ارشد خودمو آماده میکردم نمیخواستم راکد بمونم، حالا که داریوش وخانوده کمر به نابود کردن من وزندگیم بستن حداقل من به یه چیز برای ارومکردنخودم باید پناه میبردم وچی بهتر از ادامه تحصیل. یکی دوبار درحین رابطه زناشویی داریوش اشتباها اسم دوست دخترش رو اورد وبه من گفت لنا، من میدونستم محبوبه ومریم که امین تو دامنش گذاشته.
واعظم رو هم که داشت، خدای من لنا دیگه کی بود داریوش بقدری با دختر وزنای جورواجور دوست میشد وخرجشونمیکرد که من پیش خودمگفتم بازم خدا رو شکر عاقلی کرد و حداقل با محبوبه کات کرد. ارشد کرج قبول شدم اینبار پدرم بدون هیچ مخالفتی پذیرفت من ادامه بدم بلیط پرواز براممیگرفت دوروز درهفته کلاس داشتم امروز صبح میرفتم وفردا عصر با پرواز برمیگشتم یه شب هتل میموندم .این وسط متوجه شدم برای اینکه خونه برای داریوش خالی باشه داریوش بابابا صحبت کرده ونظر مساعدش رو جلب کرده، دیگه از داریوش وکارهاش نا امید شده بودم هر روز با یکی بود
برای ساحل یه پرستار جوون گرفته بودم که در نبود من خونه مامانم ساحل رو نگه داره درواقع خواست داریوش بود ومن نمیتونستم مخالفت کنم خوب میدونستم میخواست ساحل مزاحم کارهاش نباشه وخونه براش خلوت باشه. این چند سال بقدری من مستقل وخودکفا شده بودم به لحاظ کارهای بیرون از خونه که حتی داریوش تعمیر وکارواش ماشین خودش وبخشی از کارهای اداری که به عهده اش بود رو همگی رو میسپرد به من تا وقت آزاد بیشتر برای عیاشی ووقت گذروندن با دوست دختراش داشته باشه. تمام کارهای داریوش به دوش من بود بدون اینکه بابا خبر داشته باشه. ترم دوم ارشد بود وساحل کلاس اول که متوجه شدم داریوش با یه خانم شوهر دار که دخترش همسن ساحل بود دوست شده وتمام لوازم خونگی وماشین ۱۴۱ و رهن خونه وحتی کرایه خونه اش رو داریوش تقبل کرده وخریده در نبوده من اونو به خونه ی من میورد وروی تخت من میخوابوند. حتی یه شب به همراه همسرش به عنوان دوست خانوادگی به خونه ی ما برای شام دعوتشون کرده بود وجالب بود براممیخواستم بدونم چطور با شوهرش آشنا شده که فهمیدم با شوهرش به صورت کاملا اتفاقی به اصطلاح طرح دوستی ریخته وحتی برای اون سوپر مارکت باز کرده چون شوهره
راننده آژانس بود خود زنه هم راننده سرویس مدرسه ، جالب بود که هیچ کدوم از دوست دختراش نه تیپ وقیافه ونه زیبایی وکمالات داشتن. بعد رفتن اونا با داریوش بحثم شد یه بحث شدید که داریوش به من کلی فحش هرزه داد وگفت میتونی بری برای خودت دوست پسر بگیری من به تو کاری ندارم دیگه به تو دست نمیزنم.
من همچنان به دانشگاه رفتنمادامه میدادم که یه روز وقتی اومدم خونه یه دکمه تو خونه پیدا کردم که بعدها متوجه شدم مربوط به مانتوی الناز هست همون که باشوهرش دوست داریوش شده بودن. کاملا برام روشن بود همه دوست دختراش برای پول ودوشیدن اون باهاش رابطه دارن ولی داریوش بقدری احمق بود که اینو نمیفهمید. یه شب الناز ودخترش اومده بودن خونه ی ما
واعظم رو هم که داشت، خدای من لنا دیگه کی بود داریوش بقدری با دختر وزنای جورواجور دوست میشد وخرجشونمیکرد که من پیش خودمگفتم بازم خدا رو شکر عاقلی کرد و حداقل با محبوبه کات کرد. ارشد کرج قبول شدم اینبار پدرم بدون هیچ مخالفتی پذیرفت من ادامه بدم بلیط پرواز براممیگرفت دوروز درهفته کلاس داشتم امروز صبح میرفتم وفردا عصر با پرواز برمیگشتم یه شب هتل میموندم .این وسط متوجه شدم برای اینکه خونه برای داریوش خالی باشه داریوش بابابا صحبت کرده ونظر مساعدش رو جلب کرده، دیگه از داریوش وکارهاش نا امید شده بودم هر روز با یکی بود
برای ساحل یه پرستار جوون گرفته بودم که در نبود من خونه مامانم ساحل رو نگه داره درواقع خواست داریوش بود ومن نمیتونستم مخالفت کنم خوب میدونستم میخواست ساحل مزاحم کارهاش نباشه وخونه براش خلوت باشه. این چند سال بقدری من مستقل وخودکفا شده بودم به لحاظ کارهای بیرون از خونه که حتی داریوش تعمیر وکارواش ماشین خودش وبخشی از کارهای اداری که به عهده اش بود رو همگی رو میسپرد به من تا وقت آزاد بیشتر برای عیاشی ووقت گذروندن با دوست دختراش داشته باشه. تمام کارهای داریوش به دوش من بود بدون اینکه بابا خبر داشته باشه. ترم دوم ارشد بود وساحل کلاس اول که متوجه شدم داریوش با یه خانم شوهر دار که دخترش همسن ساحل بود دوست شده وتمام لوازم خونگی وماشین ۱۴۱ و رهن خونه وحتی کرایه خونه اش رو داریوش تقبل کرده وخریده در نبوده من اونو به خونه ی من میورد وروی تخت من میخوابوند. حتی یه شب به همراه همسرش به عنوان دوست خانوادگی به خونه ی ما برای شام دعوتشون کرده بود وجالب بود براممیخواستم بدونم چطور با شوهرش آشنا شده که فهمیدم با شوهرش به صورت کاملا اتفاقی به اصطلاح طرح دوستی ریخته وحتی برای اون سوپر مارکت باز کرده چون شوهره
راننده آژانس بود خود زنه هم راننده سرویس مدرسه ، جالب بود که هیچ کدوم از دوست دختراش نه تیپ وقیافه ونه زیبایی وکمالات داشتن. بعد رفتن اونا با داریوش بحثم شد یه بحث شدید که داریوش به من کلی فحش هرزه داد وگفت میتونی بری برای خودت دوست پسر بگیری من به تو کاری ندارم دیگه به تو دست نمیزنم.
من همچنان به دانشگاه رفتنمادامه میدادم که یه روز وقتی اومدم خونه یه دکمه تو خونه پیدا کردم که بعدها متوجه شدم مربوط به مانتوی الناز هست همون که باشوهرش دوست داریوش شده بودن. کاملا برام روشن بود همه دوست دختراش برای پول ودوشیدن اون باهاش رابطه دارن ولی داریوش بقدری احمق بود که اینو نمیفهمید. یه شب الناز ودخترش اومده بودن خونه ی ما
اون شب برخلاف گفته های داریوش که دیگر هرگز به من دست نمیزنه آخرشب به من نزدیک شد درحین لباس در آوردن من بود که الناز اومد تو اتاق، من وحشت زده لباسم رو مرتب کردم که دیدم داریوش میگه بیا تو عزیزم بعد به من میگه الناز دوست داره هم رابطه ۳ نفره وهم لز رو امتحان کنه ومن کسی مطمئن تر از تو پیدا نکردم، پس بی صدا بذار کارمون رو پیش ببریم . این دیگه بیشرفی کامل بود هرچه از دهنم در اومد به جفتشون گفتم واومدم برم بیرون که داریوش دستمو کشید ومنو رو تخت انداخت ودوتا سیلی تو گوشم زد، گفتم اگر تکه تکه ام بکنی به این کار تن نمیدم تا الان هر چه گفتی چشم گفتم ولی اینو نیستم خیلی اصرار کنی خودمو میکشم که دیدم الناز گفت داریوش در رو قفل کن بذار بسوزه بیا با من عشق بازی کن بذار فقط
تماشا کنه وبسوزه .خدایا این زن چقدر وقیح وبی چشم ورو بود وبی حیا، با این حرف داریوش سریع خواسته الناز رو اجرا کرد وجلوی چشمای من مشغول شدن من پشتم رو به اونا کردم صورتم رو به دراتاقم چسبوندم وگوشام رو گرفتم وفقط زار زدم ولی اونا بی حیاتر از این حرفا بودن با تموم شدن کارشون داریوش کلید رو طرفم پرت کرد وگفت گورتو گم کن بیرون میخوایم بخوابیم . من بهش گفتم داریوش از امشب منو تو برای همیشه به هم حرام شدیم من فقط برای تو یه هم خونه هستم نه بیشتر با خنده ی جفتشون که گفتن بهتر، از اتاق زدم بیرون درسم تموم شد ودر آزمایشگاه یکی از اساتید شهر خودمون مشغول کار شدم و در دانشگاه درس بیوشیمی رو به من دادن که تدریس کنم ، باز داریوش از خدا خواسته برای اینکه من از ش دور باشم مخ بابا رو زده بود وخودش هم مخالفتی نداشت ولی تا بحثمون میشد میومد محل کارم وآبرو ریزی میکرد. سرم با ساحل گرم بود به خاطر اتفاقاتی که برای خودم در کودکی پیش اومده بود با ساحل برخلاف مامان با خودم رفتار میکردم کاملا باهم دوست بودیم ودخترم رو تو پوشش وروابط آزاد گذاشته بودم ولی خطرات رو بهش گوشزد کرده بودم وبهش گفته بودم هیچ وقت نه به حریم
تماشا کنه وبسوزه .خدایا این زن چقدر وقیح وبی چشم ورو بود وبی حیا، با این حرف داریوش سریع خواسته الناز رو اجرا کرد وجلوی چشمای من مشغول شدن من پشتم رو به اونا کردم صورتم رو به دراتاقم چسبوندم وگوشام رو گرفتم وفقط زار زدم ولی اونا بی حیاتر از این حرفا بودن با تموم شدن کارشون داریوش کلید رو طرفم پرت کرد وگفت گورتو گم کن بیرون میخوایم بخوابیم . من بهش گفتم داریوش از امشب منو تو برای همیشه به هم حرام شدیم من فقط برای تو یه هم خونه هستم نه بیشتر با خنده ی جفتشون که گفتن بهتر، از اتاق زدم بیرون درسم تموم شد ودر آزمایشگاه یکی از اساتید شهر خودمون مشغول کار شدم و در دانشگاه درس بیوشیمی رو به من دادن که تدریس کنم ، باز داریوش از خدا خواسته برای اینکه من از ش دور باشم مخ بابا رو زده بود وخودش هم مخالفتی نداشت ولی تا بحثمون میشد میومد محل کارم وآبرو ریزی میکرد. سرم با ساحل گرم بود به خاطر اتفاقاتی که برای خودم در کودکی پیش اومده بود با ساحل برخلاف مامان با خودم رفتار میکردم کاملا باهم دوست بودیم ودخترم رو تو پوشش وروابط آزاد گذاشته بودم ولی خطرات رو بهش گوشزد کرده بودم وبهش گفته بودم هیچ وقت نه به حریم
خصوصیش تجاوز ونه کنجکاوی میکنم،چون کاملا ازش مطمئن بودم ومیدونستم هر اتفاقی بیفته به من میگه به دلیل اینکه از من ترسی یا خجالتی نداشت، ولی بهش اینو هم گفته بودم رفتار من تا زمانی اونجوری خواهد بود وبه حریمش احترام میذارم که چیز مشکوک نبینم ودروغ نشنوم که اگر هر کدوم از این مسائل رو ببینم اخلاقم ۱۸۰ درجه تغییر میکنه، گفته بودم هر اتفاقی، حتی از نوع بدترینش رو بدون ترس به من بگه ،من مثل یک دوست راز دارش خواهم بود ومشکلش رو بی منت وسرکوفت حل میکنم. خوشبختانه این روش خیلی خوب روی ساحل جواب داده بود وبدون اینکه من حرفی به ساحل بزنم، خودش مراقب خودش بود وحواسش به همه چیز بود وبه قولی جایگاه خودشو میدونست . معلماش میگفتن از سنش بیشتر میفهمه و دختری فوق العاده باهوش بود ،داریوش روز به روز در منجلاب بیشتر غرق میشد، تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش فرصت بدم وزندگیم رو به خاطر ساحل بسازم. رفتم پیش یه روانشناس خوب تمام زندگیم رو که شما عزیزان تا اینجا خوندید رو گفتم مشاور ازم خواست اونو هم بگم بیاد گفتم نمیاد، گفت بگو من مشکل روحی روانی دارم ومشاور گفته باید بیایی یه چیز مهم رو به خودت بگه بقیه اش رو بسپار به من. اون شب با اومدن داریوش چیزی رو که روان شناس گفته بود رو اجرا کردم اول مسخره ام کرد وگفت من که گفتم روانی هستی وتوهم داری، پدرت خوب شناخته بودت ولی بعد پذیرفت بیاد فقط برای اینکه از من آتو داشته باشه.
تقریبا ۳ روز بعد نوبت روانشناس داشتیم با هم همزمان رفتیم. بعداز معارفه داریوش با خانم مشاور ، مشاور رو به من کرد وگفت شما میتونی بیرون منتظر باشی، بعد از ۴۵ دقیقه داریوش اومد بیرون وبه من گفت بریم سوار ماشین شدیم دیدم داریوش به حالت ریلکس به من گفت از زندگیمون خوب رفتی بلبل زبونی کردی برای مشاور، این پنبه رو از گوشت در بیار که من الناز رو رها کنم و یا به کارهامادامه ندم، الان هم فقط برای اینکه این مشاور از خود راضی رو بهش ثابت کنم تو مشکل داری نه من قرار شده مدتی جلسات روانشناسی رو باهات بیام ، تقریبا از اون جلسه هفته ای دوجلسه مشاوره میشدیم. یک روز من و روز دیگه داریوش ، احساس کردم داریوش پرخاشگریش کمتر شده وتقریبا یه جورایی بیخیال گوشیش شده وکمتر تو خونه با گوشی ور میره ،خانم مشاور میگفت اینا نشونه ی خوبیه ، برخلاف تصور همسرت، من تقریبا تو این نبرد دارم باهاش پیروز میشم ورفتارهای اشتباهش رو ازش دور میکنم. تو یکی از جلسه ها خانم مشاور به من گفت همسرت گله داره که ۴ سال هست باهاش همبستر نشدی
خصوصیش تجاوز ونه کنجکاوی میکنم،چون کاملا ازش مطمئن بودم ومیدونستم هر اتفاقی بیفته به من میگه به دلیل اینکه از من ترسی یا خجالتی نداشت، ولی بهش اینو هم گفته بودم رفتار من تا زمانی اونجوری خواهد بود وبه حریمش احترام میذارم که چیز مشکوک نبینم ودروغ نشنوم که اگر هر کدوم از این مسائل رو ببینم اخلاقم ۱۸۰ درجه تغییر میکنه، گفته بودم هر اتفاقی، حتی از نوع بدترینش رو بدون ترس به من بگه ،من مثل یک دوست راز دارش خواهم بود ومشکلش رو بی منت وسرکوفت حل میکنم. خوشبختانه این روش خیلی خوب روی ساحل جواب داده بود وبدون اینکه من حرفی به ساحل بزنم، خودش مراقب خودش بود وحواسش به همه چیز بود وبه قولی جایگاه خودشو میدونست . معلماش میگفتن از سنش بیشتر میفهمه و دختری فوق العاده باهوش بود ،داریوش روز به روز در منجلاب بیشتر غرق میشد، تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش فرصت بدم وزندگیم رو به خاطر ساحل بسازم. رفتم پیش یه روانشناس خوب تمام زندگیم رو که شما عزیزان تا اینجا خوندید رو گفتم مشاور ازم خواست اونو هم بگم بیاد گفتم نمیاد، گفت بگو من مشکل روحی روانی دارم ومشاور گفته باید بیایی یه چیز مهم رو به خودت بگه بقیه اش رو بسپار به من. اون شب با اومدن داریوش چیزی رو که روان شناس گفته بود رو اجرا کردم اول مسخره ام کرد وگفت من که گفتم روانی هستی وتوهم داری، پدرت خوب شناخته بودت ولی بعد پذیرفت بیاد فقط برای اینکه از من آتو داشته باشه.
تقریبا ۳ روز بعد نوبت روانشناس داشتیم با هم همزمان رفتیم. بعداز معارفه داریوش با خانم مشاور ، مشاور رو به من کرد وگفت شما میتونی بیرون منتظر باشی، بعد از ۴۵ دقیقه داریوش اومد بیرون وبه من گفت بریم سوار ماشین شدیم دیدم داریوش به حالت ریلکس به من گفت از زندگیمون خوب رفتی بلبل زبونی کردی برای مشاور، این پنبه رو از گوشت در بیار که من الناز رو رها کنم و یا به کارهامادامه ندم، الان هم فقط برای اینکه این مشاور از خود راضی رو بهش ثابت کنم تو مشکل داری نه من قرار شده مدتی جلسات روانشناسی رو باهات بیام ، تقریبا از اون جلسه هفته ای دوجلسه مشاوره میشدیم. یک روز من و روز دیگه داریوش ، احساس کردم داریوش پرخاشگریش کمتر شده وتقریبا یه جورایی بیخیال گوشیش شده وکمتر تو خونه با گوشی ور میره ،خانم مشاور میگفت اینا نشونه ی خوبیه ، برخلاف تصور همسرت، من تقریبا تو این نبرد دارم باهاش پیروز میشم ورفتارهای اشتباهش رو ازش دور میکنم. تو یکی از جلسه ها خانم مشاور به من گفت همسرت گله داره که ۴ سال هست باهاش همبستر نشدی
الان که اون اخلاقش رو عوض کرده
بهش فرصت بده تا گذشته رو جبران کنه گفتم نمیتونم بهش اعتماد کنم میترسم رفتارش تظاهر باشه وبخواد از من آتو بگیره، مشاور بعد از کلی صحبت منو قانع کرد که اینجور نیست و داریوش تمام دوست دختراش مخصوصا الناز رو گذاشته کنار، من هم به حرفش اعتماد کردمواون شب بعد ۴ سال دوباره با داریوش ارتباط برقرار کردم ، فرداش حوالی ساعت ۱۰ صبح بود که داریوش رو تو مسیری که داشتم میرفتم دیدم که یه خانم همراهش تو ماشینه، به صورت نامحسوس
دنبالش کردمومتوجه شدم با یه زن بیوه که دانشجو بوده واز اصفهان میومده و از من دو سالی بزرگتر بوده ریخته رو هم، بلافاصله نوبت مشاوره گرفتم وعصر رفتم پیش مشاور وگفتممگه نگفتی تموم کرده با همه، الانمتوجه شدم نه تنها تموم نکرده بلکه علاوه برالناز با یکی دیگه هم هست و تا الان داشته من و شما رو دور میزد، مشاور متعجب بود از رفتار داریوش ، بهش گفتماگر شما نگفته بودی من هرگز با داریوش ارتباط برقرار نمیکردم، من از بیمار شدن بشدت میترسم وغرورم رو نمیخوام بیش از این خدشه دار بشه، مشاور گفت فعلا کج دار ومریز باهاش طی کن، فقط مراقب باش باردار نشی گفتم نمیدونم چرا دلم شور اون یه شب رابطه رو میزنه چون اصلا محافظت نکرد، گفت انشاءالله چیزی نیست با به روی آوردن کارهای داریوش از سمت من، داریوش لجام گسیخته شد وشروع به داد وفریاد کرد و گفت مشاور غلط کرده ومن الان میرم باهاش برخورد میکنم ودیگه هم نمیرم اونجا. یه مدتی بود که الناز ظاهرا زیر پای داریوش نشسته بود و بین بابا وداریوش رو خراب کرده بود وداریوش خیلی راحت به بابام بی احترامی میکرد وطلب پول بیشتر میکرد ، این میون داداشم سیامک صاحب پسر دوم شده بود وخانمش روزای
آخر بارداری پسر سومش رو میگذروند .سیامک با احمق بودن وندانم کاری دوبار ورشکشسته شده بود که بابا نجاتش داده بود وبه درخواست بابا برای جلوگیری از ضرر بیشتر سیامک خونه نشین شده بود.تو این مدت چند سال بابا یه مجتنع خیلی شیک خانوادگی ساخته بود وهر پسر رو در یک واحد ساکن کرده بود روز به روز پدرم داشت به مشکلات من با داریوش آشنا میشد به قولی چشم بصیرتش باز شده بود وجالب اینجا بود که هر چه چشم بابا بازتر میشد فاصله ی بین بابا وداریوش بیشتر میشد ومن کتک بیشتری از داریوش میخوردم ، بعد دوماه از رابطه ای که با داریوش داشتم متوجه شدم پریود نشدم با مراجعه به دکتر متوجه بارداری شدم تو اون شرایط راحت میتونستم سقط کنم با توجه به حرفه ام این کار برام مثل آب خوردن بود ولی از اونجا که من فوق العاده سریع با جنین توی شکمم اخت میگیرم.
بهش فرصت بده تا گذشته رو جبران کنه گفتم نمیتونم بهش اعتماد کنم میترسم رفتارش تظاهر باشه وبخواد از من آتو بگیره، مشاور بعد از کلی صحبت منو قانع کرد که اینجور نیست و داریوش تمام دوست دختراش مخصوصا الناز رو گذاشته کنار، من هم به حرفش اعتماد کردمواون شب بعد ۴ سال دوباره با داریوش ارتباط برقرار کردم ، فرداش حوالی ساعت ۱۰ صبح بود که داریوش رو تو مسیری که داشتم میرفتم دیدم که یه خانم همراهش تو ماشینه، به صورت نامحسوس
دنبالش کردمومتوجه شدم با یه زن بیوه که دانشجو بوده واز اصفهان میومده و از من دو سالی بزرگتر بوده ریخته رو هم، بلافاصله نوبت مشاوره گرفتم وعصر رفتم پیش مشاور وگفتممگه نگفتی تموم کرده با همه، الانمتوجه شدم نه تنها تموم نکرده بلکه علاوه برالناز با یکی دیگه هم هست و تا الان داشته من و شما رو دور میزد، مشاور متعجب بود از رفتار داریوش ، بهش گفتماگر شما نگفته بودی من هرگز با داریوش ارتباط برقرار نمیکردم، من از بیمار شدن بشدت میترسم وغرورم رو نمیخوام بیش از این خدشه دار بشه، مشاور گفت فعلا کج دار ومریز باهاش طی کن، فقط مراقب باش باردار نشی گفتم نمیدونم چرا دلم شور اون یه شب رابطه رو میزنه چون اصلا محافظت نکرد، گفت انشاءالله چیزی نیست با به روی آوردن کارهای داریوش از سمت من، داریوش لجام گسیخته شد وشروع به داد وفریاد کرد و گفت مشاور غلط کرده ومن الان میرم باهاش برخورد میکنم ودیگه هم نمیرم اونجا. یه مدتی بود که الناز ظاهرا زیر پای داریوش نشسته بود و بین بابا وداریوش رو خراب کرده بود وداریوش خیلی راحت به بابام بی احترامی میکرد وطلب پول بیشتر میکرد ، این میون داداشم سیامک صاحب پسر دوم شده بود وخانمش روزای
آخر بارداری پسر سومش رو میگذروند .سیامک با احمق بودن وندانم کاری دوبار ورشکشسته شده بود که بابا نجاتش داده بود وبه درخواست بابا برای جلوگیری از ضرر بیشتر سیامک خونه نشین شده بود.تو این مدت چند سال بابا یه مجتنع خیلی شیک خانوادگی ساخته بود وهر پسر رو در یک واحد ساکن کرده بود روز به روز پدرم داشت به مشکلات من با داریوش آشنا میشد به قولی چشم بصیرتش باز شده بود وجالب اینجا بود که هر چه چشم بابا بازتر میشد فاصله ی بین بابا وداریوش بیشتر میشد ومن کتک بیشتری از داریوش میخوردم ، بعد دوماه از رابطه ای که با داریوش داشتم متوجه شدم پریود نشدم با مراجعه به دکتر متوجه بارداری شدم تو اون شرایط راحت میتونستم سقط کنم با توجه به حرفه ام این کار برام مثل آب خوردن بود ولی از اونجا که من فوق العاده سریع با جنین توی شکمم اخت میگیرم.
دلم نیومد شاید باور نکنید تو دوره ی بارداریم چقدر از داریوش کتک خوردم جالبه بعد از اینکه داریوش فهمید بچه دختره به من میگفت میدونی قانون به من اجازه میده به جرم دختر
زا بودنت زن بگیرم، نمیدونستم این حرف رو جدی داره میگه یا منو احمق فرض کرده، ماه ۷ بارداریم بود که یه روز الناز اومد تو آزمایشگاه وهر چه از دهنش در اومد به من گفت، بین ما درگیری بوجود اومد جوری که حراست اومد دلیل درگیری هم این بود که فکر میکرد من با بردن داریوش به روان شناس باعث فاصله بین اونا شدم واون دیگه از لحاظ مالی به الناز رسیدگی نمیکنه که من با خنده بهش گفتم احمق تو مثل یه دستمال بودی براش، الان داره با یکی دیگه وقت میگذرونه وگرنه من ازش دست کشیدم، با خنده وتمسخر گفت دست کشیدی؟ از باد لحاف شکمت اومده بالا ؟ ولی یه چیز بهت بگم بسوزی شوهر تو بازن برادرت هنوز رابطه داره نشون به اون نشونی که زن سیاوش هم مچشون رو درحین رابطه گرفته. دیگه نفهمیدم چی شده چشم باز کردم دیدم سرم به من وصله
داریوش توسط همکارام باخبر شده بود ویه درگیری دیگه با اون وضعیتم با من پیدا کرد تا حدودی خانواده ام در جریان مشکلاتم قرار گرفته بودن ومیدونستن داریوش درحال خیانت هست ولی پدرم نمیخواست بپذیره. با اینکه مامان یه بار تو خیابون مچ داریوش رو گرفته بود ، یه شب مهران اومد خونه ی ما وگفت منتظر تا داریوش بیاد وداریوش گفته بیاد ومنتظر بشه، من درحال رفتن به سمت اتاقم بودم که مهران دستمو کشید وگفت میدونم داریوش داره اذیتت میکنه ولی من حاضرم تمام کاستی های داریوش رو برات جبران کنم ، تو لب تر کن گفتم حیا کن بیشرف من باردارم وناموست هستم چی فکر کردی؟ آخر شب جریانو به داریوش گفتم ولی داریوش گفت دوباره توهم زدی. فردا به دیدن خاله ام رفتم وگفتم گفت با مهران برخورد میکنه وغلط کرده اینکار رو کرده میخواد بی آبرویی کنه.به خالم ماجرای داریوش ومحبوبه رو گفتم که گفت خبر داره از طریق زن سیاوش که دختر خاله کوچکم موصوع رو متوجه شده واینکه از این مسئله دوساله خبر داره وداریوش کات کرده باهاش، خیلی سعی کردم باور کنم که کات نشده ولی خاله نمیپذیرفت و
میگفت حرفی نزن این قضیه بوی خون میده . روز زایمان رسیده بود به همراه مامانم برای زایمان رفته بودم. بعداز عمل سزارین ساحل اومد تو بخش تا خواهرش صدف رو ببینه و ناگهانی گفت بابا تولابی بیمارستان با یه خانم نشسته قراره بریم رستوران، گفته اگه حرفی به شما نزنم منو هم میبره.ولی مامان من میخوام بدونی، مامانم شوکه شد وبرای اولین بار گفت بمیرم برات مادر تو چی داری میکشی ؟ همونخبر باعث خشک شدن شیر من شد
نه اینکه برام تازگی داشته باشه کار داریوش ، بلکه از اینکه دخترم متوجه قرارش شده واز ترس اینکه بلوغ زودرسی که خودم دچارش شده بودم برای دخترم پیش بیاد این اتفاق برام افتاد.
تقریبا صدف دوماهه بود که یه دعوای سختی با داریوش کردم که چرا محبوبه با اون تماس گرفته؟ گفت تو مشکل داری من مدرک دارمکه تو روانی هستی. دوروز بعد داریوش اومد گفت بیا محضر مهریه ات رو ببخش تا من دست از کارام بکشم قسم خورد که ادم بشه. من هم آدم مادی نبودم پذیرفتم وبا اون به محضر رفتم که تمام کارهای اولیه رو انجام دادیم ولی محضر دار گفت دوتا شاهد درجه یک از خانواده دختر یا برادر وپدر ویا دوتا برادر نیازه امضا کنن وبعد اینکار انجام بشه. داریوش خیلی سعی کرد اینکار رو بدون حضور خانوادم پیش ببره ولی وقتی دید نمیشه بیخیال شد ولی محضر دار چون آشنای بابام بود به بابا اطلاع داده بود وبابا هردوی مارو احضار کرد وکلی بحث که چرا اینکار رو بدون اجازه ی من میخواستید انجام بدید وقضیه سر چی هست وکلی بحث که داریوش گفت هیچ دخترت خودش خواسته ببخشه ومن درعوضش مدل ماشینش رو عوض کنم، که بابا گفت برات متاسفم به خاطر تعوبض ماشین که من خودم هر سال انجام میدم میخوای مهریه ات رو ببخشی؟ هر چند رقمی نیست، روزی که روی حرف من حرف زدی واز سال تولدت به ۱۴ تا رضایت دادی من فهمیدم چقدر نادان هستی. درست فردای اون روز داریوش تو واحدی که بابا برای کارهاشون وبه حالت بایگانی مدارک کاری ساختمان سازی وخرید فروش اختصاص داد ه بود . در حالی که محبوبه وداریوش در واحد رو قفل نکرده بودن واصلا فکرش رو نمیکردن تو اون شرایط گرفتار بشن ودرحال رابطه توسط بابا دیده شدن . بالاخره چیزی که سالها منتظرش بودم برای من رخ داد وقضیه با بی آبرویی محبوبه وداریوش ختم به طلاق من و داریوش وسیامک ومحبوبه شد، ولی این وسط من از حقوقم گذشتم وبا بخشیدن حتی دوتا زمین که پدرم به نامم زده بود ویه واحد آپارتمان شیک ومجهز که قرار بود یک ماه دیگه بهش نقل مکان کنیم ومن تک تک وسائل ودیزاینش رو خودم نظر داده بودم وبه نام من بود وماشینم وکلیه طلاهام که تو گاوصندوق بود وتو اون فاصله داریوش به همراه لب تاپم برده بود خونه مادرش وکل جهیزیه وسائل خونه ام که هرسال توسط پدرم نو میشدن، تونستم حضانت دخترام رو تا آخر بگیرم. ساحل چون ۹ سالگی رو رد کرده بود توسط دادگاه خودش باید تصمیممیگرفت یکی رو انتخاب کنه که ساحل این اوخر شاهد کثافت کاریهای پدرش بود وبا اعتراض به پدرش توسط اون شدیدا کتک میخورد ،گفت به هیچ عنوان نمیخواد اونو ببینه ومنو انتخاب میکنه، ولی صدف روزای جمعه ۸ صبح تا ۲ بعدازظهر باید باباشو میدید وبابا تنها کار مفیدی که برای من انجام داد واین راه رو به تمام عزیزانی که این سرگذشت رو میخونن واگر خدایی نکرده دروضعیت جدایی هستن هم یاد بدم این بود که محل تحویل بچه رو بابا گفت کلانتری محل سکونت زوجه بزنن با این کار من به هر شهری میرفتم داریوش باید میومد همون شهر و بچه رو میدید. لبته ترکشای فراوانی از سمت داریوش وخاله ام بابت درخواست طلاق به من اصابت کرد، جالبه که بعداز ۱۶ سال زندگی به من گفتن شب ازدواجم باکره نبودم وقسم هم میخوردن.دقیقا یادمه شب تولد حضرت ابوالفضل بود که این انگ رو بهم زدن ومن سپردم به خود ابوالفضل که تا زنده هستم انتقام حرفشون رو بگیره ویه نکته دیگه که متوجه شدم داریوش دقیقا ۲۶ روز بعد از ازدواجم با محبوبه ریخته بود روی هم یعنی همون بار اولی که من برای رنگ کردن موهام رفته بودم آرایشگاه وبازهم از همه جالبتر علت خیانت هردو این بوده که داریوش ظاهرا اصلا به من علاقه نداشته وبه درخواست امین با من ازدواج کرده تا هم به نون و نوایی برسه وهم اینکه به قول خودشون با اون مغز نخودشون انتقام خواستگاری کردن ما از محبوبه رو گرفته باشن و محبوبه از چنگ خانواده ما در ببارن. محبوبه هم علت خیانتش رو برهم زدن آرامش وامنیت زندگیم عنوان کرد واین طور که مشخص شده بود چراغ سبز اولیه ازسمت محبوبه بوده وبلافاصله داریوش تو هوا زده
زا بودنت زن بگیرم، نمیدونستم این حرف رو جدی داره میگه یا منو احمق فرض کرده، ماه ۷ بارداریم بود که یه روز الناز اومد تو آزمایشگاه وهر چه از دهنش در اومد به من گفت، بین ما درگیری بوجود اومد جوری که حراست اومد دلیل درگیری هم این بود که فکر میکرد من با بردن داریوش به روان شناس باعث فاصله بین اونا شدم واون دیگه از لحاظ مالی به الناز رسیدگی نمیکنه که من با خنده بهش گفتم احمق تو مثل یه دستمال بودی براش، الان داره با یکی دیگه وقت میگذرونه وگرنه من ازش دست کشیدم، با خنده وتمسخر گفت دست کشیدی؟ از باد لحاف شکمت اومده بالا ؟ ولی یه چیز بهت بگم بسوزی شوهر تو بازن برادرت هنوز رابطه داره نشون به اون نشونی که زن سیاوش هم مچشون رو درحین رابطه گرفته. دیگه نفهمیدم چی شده چشم باز کردم دیدم سرم به من وصله
داریوش توسط همکارام باخبر شده بود ویه درگیری دیگه با اون وضعیتم با من پیدا کرد تا حدودی خانواده ام در جریان مشکلاتم قرار گرفته بودن ومیدونستن داریوش درحال خیانت هست ولی پدرم نمیخواست بپذیره. با اینکه مامان یه بار تو خیابون مچ داریوش رو گرفته بود ، یه شب مهران اومد خونه ی ما وگفت منتظر تا داریوش بیاد وداریوش گفته بیاد ومنتظر بشه، من درحال رفتن به سمت اتاقم بودم که مهران دستمو کشید وگفت میدونم داریوش داره اذیتت میکنه ولی من حاضرم تمام کاستی های داریوش رو برات جبران کنم ، تو لب تر کن گفتم حیا کن بیشرف من باردارم وناموست هستم چی فکر کردی؟ آخر شب جریانو به داریوش گفتم ولی داریوش گفت دوباره توهم زدی. فردا به دیدن خاله ام رفتم وگفتم گفت با مهران برخورد میکنه وغلط کرده اینکار رو کرده میخواد بی آبرویی کنه.به خالم ماجرای داریوش ومحبوبه رو گفتم که گفت خبر داره از طریق زن سیاوش که دختر خاله کوچکم موصوع رو متوجه شده واینکه از این مسئله دوساله خبر داره وداریوش کات کرده باهاش، خیلی سعی کردم باور کنم که کات نشده ولی خاله نمیپذیرفت و
میگفت حرفی نزن این قضیه بوی خون میده . روز زایمان رسیده بود به همراه مامانم برای زایمان رفته بودم. بعداز عمل سزارین ساحل اومد تو بخش تا خواهرش صدف رو ببینه و ناگهانی گفت بابا تولابی بیمارستان با یه خانم نشسته قراره بریم رستوران، گفته اگه حرفی به شما نزنم منو هم میبره.ولی مامان من میخوام بدونی، مامانم شوکه شد وبرای اولین بار گفت بمیرم برات مادر تو چی داری میکشی ؟ همونخبر باعث خشک شدن شیر من شد
نه اینکه برام تازگی داشته باشه کار داریوش ، بلکه از اینکه دخترم متوجه قرارش شده واز ترس اینکه بلوغ زودرسی که خودم دچارش شده بودم برای دخترم پیش بیاد این اتفاق برام افتاد.
تقریبا صدف دوماهه بود که یه دعوای سختی با داریوش کردم که چرا محبوبه با اون تماس گرفته؟ گفت تو مشکل داری من مدرک دارمکه تو روانی هستی. دوروز بعد داریوش اومد گفت بیا محضر مهریه ات رو ببخش تا من دست از کارام بکشم قسم خورد که ادم بشه. من هم آدم مادی نبودم پذیرفتم وبا اون به محضر رفتم که تمام کارهای اولیه رو انجام دادیم ولی محضر دار گفت دوتا شاهد درجه یک از خانواده دختر یا برادر وپدر ویا دوتا برادر نیازه امضا کنن وبعد اینکار انجام بشه. داریوش خیلی سعی کرد اینکار رو بدون حضور خانوادم پیش ببره ولی وقتی دید نمیشه بیخیال شد ولی محضر دار چون آشنای بابام بود به بابا اطلاع داده بود وبابا هردوی مارو احضار کرد وکلی بحث که چرا اینکار رو بدون اجازه ی من میخواستید انجام بدید وقضیه سر چی هست وکلی بحث که داریوش گفت هیچ دخترت خودش خواسته ببخشه ومن درعوضش مدل ماشینش رو عوض کنم، که بابا گفت برات متاسفم به خاطر تعوبض ماشین که من خودم هر سال انجام میدم میخوای مهریه ات رو ببخشی؟ هر چند رقمی نیست، روزی که روی حرف من حرف زدی واز سال تولدت به ۱۴ تا رضایت دادی من فهمیدم چقدر نادان هستی. درست فردای اون روز داریوش تو واحدی که بابا برای کارهاشون وبه حالت بایگانی مدارک کاری ساختمان سازی وخرید فروش اختصاص داد ه بود . در حالی که محبوبه وداریوش در واحد رو قفل نکرده بودن واصلا فکرش رو نمیکردن تو اون شرایط گرفتار بشن ودرحال رابطه توسط بابا دیده شدن . بالاخره چیزی که سالها منتظرش بودم برای من رخ داد وقضیه با بی آبرویی محبوبه وداریوش ختم به طلاق من و داریوش وسیامک ومحبوبه شد، ولی این وسط من از حقوقم گذشتم وبا بخشیدن حتی دوتا زمین که پدرم به نامم زده بود ویه واحد آپارتمان شیک ومجهز که قرار بود یک ماه دیگه بهش نقل مکان کنیم ومن تک تک وسائل ودیزاینش رو خودم نظر داده بودم وبه نام من بود وماشینم وکلیه طلاهام که تو گاوصندوق بود وتو اون فاصله داریوش به همراه لب تاپم برده بود خونه مادرش وکل جهیزیه وسائل خونه ام که هرسال توسط پدرم نو میشدن، تونستم حضانت دخترام رو تا آخر بگیرم. ساحل چون ۹ سالگی رو رد کرده بود توسط دادگاه خودش باید تصمیممیگرفت یکی رو انتخاب کنه که ساحل این اوخر شاهد کثافت کاریهای پدرش بود وبا اعتراض به پدرش توسط اون شدیدا کتک میخورد ،گفت به هیچ عنوان نمیخواد اونو ببینه ومنو انتخاب میکنه، ولی صدف روزای جمعه ۸ صبح تا ۲ بعدازظهر باید باباشو میدید وبابا تنها کار مفیدی که برای من انجام داد واین راه رو به تمام عزیزانی که این سرگذشت رو میخونن واگر خدایی نکرده دروضعیت جدایی هستن هم یاد بدم این بود که محل تحویل بچه رو بابا گفت کلانتری محل سکونت زوجه بزنن با این کار من به هر شهری میرفتم داریوش باید میومد همون شهر و بچه رو میدید. لبته ترکشای فراوانی از سمت داریوش وخاله ام بابت درخواست طلاق به من اصابت کرد، جالبه که بعداز ۱۶ سال زندگی به من گفتن شب ازدواجم باکره نبودم وقسم هم میخوردن.دقیقا یادمه شب تولد حضرت ابوالفضل بود که این انگ رو بهم زدن ومن سپردم به خود ابوالفضل که تا زنده هستم انتقام حرفشون رو بگیره ویه نکته دیگه که متوجه شدم داریوش دقیقا ۲۶ روز بعد از ازدواجم با محبوبه ریخته بود روی هم یعنی همون بار اولی که من برای رنگ کردن موهام رفته بودم آرایشگاه وبازهم از همه جالبتر علت خیانت هردو این بوده که داریوش ظاهرا اصلا به من علاقه نداشته وبه درخواست امین با من ازدواج کرده تا هم به نون و نوایی برسه وهم اینکه به قول خودشون با اون مغز نخودشون انتقام خواستگاری کردن ما از محبوبه رو گرفته باشن و محبوبه از چنگ خانواده ما در ببارن. محبوبه هم علت خیانتش رو برهم زدن آرامش وامنیت زندگیم عنوان کرد واین طور که مشخص شده بود چراغ سبز اولیه ازسمت محبوبه بوده وبلافاصله داریوش تو هوا زده
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید