سحر قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

سحر قسمت نهم

وبا دونستن تمام اینها پدرم وخانواده ام خودشون رو مسبب بدبختی من و دوتا دخترم میدونستن

 
 وتصمیم گرفته بودن جبران کنن. به محض خروج از محضر و اومدن به خونه، بابا زیر پام گوسفند قربونی کرد وپیشونیم رو بوسید وگفت قدرت رو ندونستم ولی قول شرف میدم گذشته رو برات جبران کنم. یکی از واحدهای خالی مجتمع رو که روبروی واحد خودش بود رو مبله به بهترین شکل مجهز کرد وتحویلم داد. برای دخترام پدری کرد نه مثل پدری کردنش برای من، از اونجایی که ماشینم رو به داریوش به خاطر حضانت دخترا بخشیده بودم ومیدونست چقدر به ماشین ورانندگی وابستگی دارم وآرامش میگیرم بلافاصله یه پرادو مشکی صفر زیر پام گذاشت که خانواده ی داریوش میگفتن داره حفظ ظاهر میکنه ومیخواد ماروحرص بده وگرنه ما میدونیم که الان خونه پدرش شکنجه گاهه وزندانش میکنن وحتی اجازه نداره از تو واحدش بیاد بیرون‌چه برسه به امورات بچه هاش ویا بره سر کار. ولی بابا عبرت گرفته بود ودیگه اصلا به من گیر نمیداد کجا برم وکجا بیام مخصوصا وقتی تا ۴ صبح پای دردودل من مینشست ومتوجه میشد تو اون زندگی کوفتی چه زجرها کشیدم‌چه کتکها خوردم وچه تهمتها بهم زده شده بود ومتوجه شده بود داریوش چه پیشنهادات بیشرمانه ای بهم داده بود برای همخوابی با دوست دختراش، گفت وقتی از برگ گل پاکتری وقتی با وجود این همه مشکلات خودتو حفظ کردی متوجه
شدم عمری راه رو اشتباه رفتم تو همه جوره خودتو ثابت کردی آزادی هر کاری دوست داری بکن حتی اگر میخوای ازدواج کنی من مانعت نمیشم وبا وجودی که داریوش گفته بود درصورت ازدواج ویا سفر خارج از کشور بچه ها رو ازت میگیرم‌وشرط طلاق قید شده بود بابا میگفت من خودم‌این مسئله رو حل میکنم اگر واقعا خواهان ازدواجی.من فقط گفتم روح وجسم من بقدری زخمی وخسته است که از هر چه ازدواج وپیشنهاد ازدواج ومرد هست درحال حاضر حالم بهم میخوره، بابا میخواست جبران مافات کنه وزیادی به من ودخترا محبت میکرد ولی چه سود قلب وروح من زخم خورده وشکسته شده بود وبهترین روزها وسالهای جوانیم رو از دست داده بودم ۳۵ بهار از عمرم میگذشت بدون لحظه ای آرامش وشادی تقریبا یکماه بعداز طلاق متوجه شدیم سیامک شبانه بچه هاش رو برده ورفته خونه پدر محبوبه وعنوان کرده محبوبه رودوست داره ونمیتونه بدون اون زندگی کنه وحاَضره گذشته رو فراموش کنه. به خاطر اینکه محبوبه مادر ۳ فرزندش هست وقتی بابا شنید تا مرز سکته رفت سیامک گفت نمیاد به خونه وبا پدر زنش برای مدتی زندگی میکنه تا یه جایی رو برای خودش بگیره. همه تو شوک‌این رفتار سیامک بودیم ویه ضربه ی دیگه این کار سیامک به من زد چون باعث شد
خانواده داریوش بگن مشکل من بودم ومن خیانت کردم وپدرم برای حفظ آبروش تهمت به عروس ودامادش زده که اگر غیراز این بود مگه میشه سیامک زنش۱۶ سال بهش  خیانت کرده باشه ولی بهش رجوع کنه.دوماه بعداز طلاق احضاریه از دادگاه به دستم پدرم رسید که من وپدرم رو دادگاه احضار کرده بود وقتی به دادگاه رفتیم متوجه شدیم داریوش حدود ۲ میلیارد از حساب بابا در مدت ۴ سال اختلاس کرده البته با همدستی رئیس شعبه وبا فوت ریئس شعبه همه چیز لو میره ظاهرا داریوش از حساب بابا برداشتهای کلان داشته ولی به اسم من حساب باز کرده ورقم برداشتیش رو به حساب من واریز میکرده واین حساب درسیستم‌ثبت نبوده فقط یه دفترچه پس انداز بوده که با شکایت بانک از داریوش واحضار ما برای پاره ای از توضیحات ما متوجه شدیم وشکایت خودمون رو اعلام‌کردیم. جالب بود داریوش گردن نمیگرفت ومیگفت کار دختر خودشون بوده که دستور داده شد امضاهایی که کاملا مشابه امضای من بودن به خط شناسی بفرستن تا مشخص بشه خط وامضای من هست یا داریوش . بعداز ۱۵ روز جواب اومد ودرهمه حالات گفته بودن مربوط به داریوش هست داریوش که الان خودش رو متهم میدید هر کاری برای تبرئه ونجات خودش میکرد ولی دادگاه دستور بازداشت موقت اونو داد وگفتن در صورت قرار وثیقه ۵۰۰میلیونی میتونه تا قطعیت وصدور حکم نهایی ازاد باشه که مادر  داریوش سند خونه ی خودش رو گرو گذاشت واونو بیرون آورد ولی با این اتفاق داریوش هار تر از سابق شد و هر روز برای من تو محل کارم آبرو ریزی میکرد یا جلوی راه سینا وسیروس که الان هردو دانشجو بودن سبز میشد وکتک کاری میکرد ویا با سیاوش دست به یقه میشد. تویکی از درگیریها به سینا چاقو میزنه ودوباره گرفتار میشه وپاش به بازداشتگاه باز میشه همون موقع باز باقرار ۳۰۰میلیونی آزاد میشه، البته یک شب تو بازداشت میمونه فردای اون روزی که آزاد میشه وکیلش بهش عنوان میکنه بابت جعل در اسناد دولتی واختلاس ویه سری شکایتهای دیگه دادگاه اونو به ۳۵ سال حبس محکوم کرده واگر همسر سابقش وپدر زنش که من وبابا باشیم هم شکایت کنیم حبس به ۶۰ سال میرسه، درصورت اعتراض وتجدید نظر دربهترین حالت ۳۵ سال تبدیل به ۳۰ سال میشه داریوش عصبی میشه وقسم میخوره تک تک مارو بکشه وانتقام زندان رفتنش رو بگیره به دلیل تعطیلی که ۴ روز در هفته بود قرار بود بعد از ایام‌تعطیل دادگاه بره وحکم اجرا بشه وقتی حکم رو به ما هم ابلاغ کردن وماتهدیدهای داریوش رو شنیدیم بابا پوزخندی زد وگفت باشه هر وقت رفتی زندان رو زیارت کردی بعد میفهمی تهدید کیلو چنده
 

عمه ام که دخترش زن مهران بود به ما خبر داد که داریوش اسلحه کمری تهیه کرده ودرپی کشتن ماست که بابا پوزخندی زدوگفت شتر درخواب بیند پنبه دانه ولی با این وجود همه ی ما رو تا زمان دادگاه رفتن داریوش از بیرون رفتن حتی برای یک دقیقه منع کرد. عصر روز قبل از دادگاه رفتن برای اجرای حکم، بابا از خونه به سمت ساختمونهای در حال ساختش به قصد سرکشی ورسیدگی وحساب کتاب با کارگرها از خونه زد بیرون دقیقا یه ربع بعد به ما خبر دادن که داریوش با ۹ گلوله بابا رو سر ساختمون کشته ویه گلوله هم به مغز خودش شلیک کرده و در جا مرده ،ظاهرا مادر وبرادراش بهش گفتن چنین کاری بکن ولی خودتو نکش وسریع فرار کن. با کسی هماهنگ کرده بودن که از مرز خارجش کنن به صورت قاچاقی وظاهر جو گیرشده ویا ترسیده خودشو رو هم کشته بعد از کالبد شکافی مشخص شده شیشه در کبد ومعده اش رسوب کرده ومصرف شیشه هم داشته داریوش هر وقت روی من دست بلند میکرد تو دلم نفرین میکردم الهی دست شکسته بمیری که زمات شلیک به مغزش و افتادن روی زمین به علت سنگینی وزنش هر دوتا دستش شکسته بود  با این اتفاق شیرازه ی زندگیم به هم ریخت سیامک زنش رو رها کرد هنوز مجدد عقدش نکرده بود، به دلیل ترس از محوم شدن از ارث به خونه برگشت واین وسط مامان اجازه نداد به سیامک دست بزنیم ومیگفت حرمت بزرگتر بودنش رو نگه دارید.  من هرگز نتونستم بابا رو با وجود تغییر رفتارش حلال کنم واز ته دل ببخشم چون  احساس میکردم تمام زندگی وعمر وجوانی وآینده منو دخترام رو تباه کرده بود فقط به خاطر کوته فکری وتعصبات واستبداد بی منطقش جلو همه حفظ ظاهر میکردم ولی از درون داغون بودم حدودا یکسال بعد مرگ بابا
 
 
از شهرمون با هزار بدبختی وتعصبی که الان سیاوش وسیامک نسبت به من پیدا کرده بودن وجای قدیم بابا رو داشتن پر میکردن رفتم ویه ویلا با سهم ارثم در کیش خریدم وبا دخترام به اونجا نقل مکان کردم سعی داشتم بهترین مادر برای دخترام باشم وهیچ کمبودی به هیچ لحاظ نه توی تربیت ونه مالی براشون‌کم‌نذارم که خداروشکر موفق بودم به طوری که ساحل دوسال جهش خوند ، بعداز نقل مکان به کیش دلم گیر هیچ جنس مخالفی نمی افتاد وترس شدیدی همراه با تنفر از جنس مرد داشتم ولی نمیدونم کی وچطور خودمو دلباخته ی یه مرد واقعی که هیچ گونه اطلاعی از گذشته وحال ووضعیت مالیم نداشت شدم، چون با وجود ارثیه ی کلانی که بهم رسیده بود گرگهای زیادی برام‌دندون‌ تیز کرده بودن من هم بخاطر اموالم‌وهم ترس از اینکه در آینده با مردی که ازدواج کنم به دخترام خصوصا ساحل نظر داشته باشه، مانع از فکر کردن به ارتباط ویا ازدواج با کسی میشد، ولی واقعا نمیدونم چطور دل رو باختم البته یکسال زیر روی طرفم رو کشیدم بیرون اون‌موقع صدف ۳ ساله بود که بله رو دادم البته کل خانواده ام مخالف بودن وبرخورد زشت و
ناشایستی به خواستگاری همسرم کردن ولی من دیگه اون سحر سابق نبودم واجازه نمیدادم تعصب های کور وبیجا وتصمیمات غلط زندگیم رو ازم بگیره تصمیم گرفته بودم از نو همه چیز رو بسازم وزندگی کنم بنابراین خودم وبدون اطلاع خانوادم به محضر رفتم وبا یه مهریه همسال عقدمون و با شرط حق طلاق و انتخاب محل سکونت و عدم دخالت در سرنوشت دخترهام وامور مالیم حق کار کردن بله رو گفتم. یکسال خانوادم از ازدواج من خبر نداشتن بعد یکسال از ازدواجم تصمیم به مهاجرت گرفتیم تمام کارها رو انجام دادیم وبی صدا از کشور خارج شدیم. بعداز مهاجرت خبر ازدواجم ومهاجرتم رو به خانواده دادم‌وعلت نگفتن رفتنم‌وازدواجم رو دخالت بیجا در زندگیم عنوان کردم الان که سرگذشتم رو میخونید ساحل سال اول پزشکی هست وصدف دوم دبستان صدف اصلا اطلاع نداره که همسرم‌پدرش نیست ساحل هم میگه از روز اول احساس میکنم پدرم بوده نه ناپدری. خداروشکر بعداز ۱۶ سال زجر با داریوش و۳۵ سال بدبختی با خانوادم خدا همسرم رو بهم به عنوان‌پاداش تمام تحمل کردنها وزجر کشیدن هام داد، خوشبختانه به دوراز هر هیاهویی وکاملا در آرامش وخوشبختی در حال سپری کردن روزهام با دخترانم وهمسرم هستم
وبدون هیچ کدومشون حتی نمیتونم‌نفس بکشم
 
مهران دوسال پیش دخترش ازدواج میکنه ولی داماد که تو دوران دوستی خودش باکرگی دختر رو ظاهرا گرفته بود، شب عروسی منکر میشه و یه بی آبرویی بزرگ به بار میاره، مهران هم پارسال آذر ماه تو جاده سبزوار به دلیل اینکه خیلی ذهنش مشغول بی آبرویی دخترش بوده تریلی رو چپ میکنه وبه طرز فجیعی میمیره چشمش از حدقه در اومده بود ودنده هاش شکسته بودن ودستش هم قطع شده بود ،
سیامک فقط تا چهلم بابا میرفت سر مزار، عمرا نمیره فاتحه هم نمیده وبا مامانم هم قهره ودرگیر فیزیکی وزد وخورد هم داشته، سرمایه اش رو داده دست یه کلاه بردار والان یکساله دنبال پولشه تمام سرمایه اش از بین رفت.
پدر محبوبه بعد از طلاق به خاطر بی آبرو نشدن، محبوبه رو تو خونه زندانیش کرده بود، چند روز پیش داداشش با خانمش اومده خونه پدر محبوبه، با زن داداشش که ۶ماهه حامله بوده درگیر میشه واونو هول میده، سر اون بنده خدا گرفته به لبه سنگ کنار باغچه وجا به جا تموم کرده ، محبوبه قاتل شناخته شده والان زندانه، من فقط دارم حکمت وبزرگی خدای مهربون رو شکر میکنم که تا زنده هستم خوار وذلیل شدن کسایی که منو آزار دادن رو داره بهم نشون میده، محبوبه میتونست مثل آدم زندگی کنه میتونست بالای سر ۳ پسرش باشه میتونست در حق من خواهری کنه نه اینکه از اول کمبوداش رو با عقده ای بازی در آوردن واینکه خودش رو عزیز کنه ومنو پیش چشم همه خوار کنه، خدا خودش انتقام دل شکسته ی منو ازشون گرفت.
سیاوش هم‌که هر روز زن و بچه هاش مریضن وخودش تو زندگی بد میاره.و هیچ وقت روی آرامش رو نمیبینه.مادرم در قید حیات هست و میشه گفت منو برای سنگ صبورش میخواد و وقتی از پسرای عزیزش دلگیر و نالان میشه به من زنگ میزنه و خودشو خالی میکنه ولی در هر صورت پسراش براش خیلی ارزش دارن.من هم الان این سر دنیا با همسرم و دوتا فرشته ام خوشبخت و پر از آرامشم.راستی یادم رفت بگم تحصیلاتمو تا دکترای علوم آرمایشگاهی ادامه دادم و الان برای خودم فرد مفیدی هستم.
 
پایان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.38/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.4   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    eli
    🫠❤️‍🩹🫶🏻
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه qwsnze چیست?