دختر کرد قسمت اول - اینفو
طالع بینی

دختر کرد قسمت اول

من دختر کردم زاده کردستان یه دختر روستایی ، اسمم بهاره و 28 سالمه یه دختر ساده و شاد که شلوغ کاریاش زبانزده همه بود اما.... 

 

.
پدر و مادرم با من تقریبا اختلاف سنی زیادی دارن و اخلاقیات و حرفاشون با من یکی نیست اونا از نسلی هستن که دختر تو سن کم ازدواج میکرد مثلا ۱۴ یا ۱۵ سال
از همون دسته آدمایی که زیاد با بچه درد دل نمیکنن ، حرف اونا رو نمیشنون و زیاد که چه عرض کنم اصلا با هم راحت نیستن که البته همین خصوصیات رو تمام زندگی ما بچه ها تاثیر میذاره و ما رو به جاهایی میکشونه که دیگه راه بازگشتی نداره و اگرم داشته باشه فایده ای نداره . زندگی منم ازهمون روزای اول و از منزل پدرم جوری رقم خورد که راهم رو همیشه اشتباه پیدا کردم و راحت تر بگم همیشه دنبال جلب محبت بقیه بودم اینم بگم که پدر و مادرم ما رو خیلی دوست داشتن ولی خب مثل خیلی از پدر و مادرای دیگه اونا هم بلد نبودن چطوری محبتشون رو ابراز کنن. من عاشق پدر و مادرمم و جونمم براشون میدم . من منزل پدرم کسی رو نداشتم که باهاش راحت باشم و درد دل کنم و خب طبیعتا انسان به کسی احتیاج داره تا حال خوب و بدش رو، احساسش رو باهاش بازگو کنه. تقریبا تا دوران راهنمایی زندگیم عالی وقشنگ بود ، آخرای دوره راهنمایی من بیشتر احساس تنهایی می کردم و حس می کردم چقدر نیاز دارم تا یک همدم داشته باشم یک نفر باشه که فقط برای خودم باشه همیشه و همه جا .
تو روستای ما دبیرستان نبود منم مثل بقیه بچه ها علیرغم اینکه به درس خوندن و مدرسه رفتن علاقه زیادی داشتم ناچارا بعد از راهنمایی ترک تحصیل کردم . روزها پشت سر هم سپری شد و زمان با همه اتفاق های خوب و بدش گذشت .
اوایل تابستون سال ۱۳۹۱ بود که خواهرم (نگار) تصادف کرد و من به اصرار نگار و شوهرش راهی همدان شدم تا از اون پرستاری کنم. تابستون بود وقت برداشت گندم شوهر خواهرم اومد دنبالم. اولش گفتم نمیرم چون قرار بود برام خواستگار بیاد ولی به خاطر نگار رفتم آخه ما دوتا خیلی همدیگه رو داست داشتیم . لگنش آسیب دیده بود و منم حدود یک هفته تو بیمارستان پیشش موندم. بعد یک هفته بردیمش خونه. منزل خواهرمم با مادر شوهرش تو یک حیاط بود .یک حیاط نسبتا بزرگ با چند تا اتاق دور تا دورش.خواهرم تو یکی از این اتاق ها با شوهرش زندگی مي کرد که البته بزرگترین اتاق خونه بود. دستشویی و آشپزخونه و حمام هم مشترک بود.مدتی خونه نگار موندم تا اینکه یک روز برادر زاده شوهر خواهرم (صبا ) یه روز اومد پیشم از قیافش معلوم بود که خیلی گریه کرده، چشاش پف کرده بود، گفت حالش خیلی بده
 
از دوست پسرش جدا شده بود یعنی اون ازش جدا شده بود منم تازه گوشی خریده بودم که البته کاش نخریده بودم این رو بگم که شوهر خواهرم خیلی به حرفم گوش نمیداد و فقط می گفت گوشی برای سن تو مناسب نیست. الان وقتی میگن گوشی برای بچه ها خوب نیست تازه دلیلش رو میفهمم، با اینکه سن منم کم نبود . یه روز صبا ازم خواست تا یه شماره رو براش بگیرم که شماره همون دوست پسرش بود گوشی رو دادم بهش باهاش حرف زد و از قرار معلوم پسره همه چی رو باهاش تموم کرده بود. این جریان گذشت تا چند روزبعد من و صبا و یکی دیگه از دوستاش که فامیلم بود و از این شماره ها زیاد داشت و همیشه با گوشی سرگرم بود جمع بودیم که حرف از شارژ گوشی شد آخه شارژ پولی گوشیم تموم شده بود. اون دختره که اسمش ملیحه بود گفت دوست پسرش که اسمش آرش هست برات میگیره و اصلا براش مهم نیست منم بهش پیام دادم و کاش نمی‌دادم که تمام داستان من از این یه پیام شروع شد. بعد چند تا پیام گفتم شارژ ندارم گفت برات میخرم و ما هم خوشحال از اینکه زدیم به هدف . صبح که از خواب بیدار شدم دیدم شارژ اومده و پیام داده که بزن شارژتو خوشگلم منم به ملیحه گفتم و اونم ناراحت شد. شارژ رو زدم ولی بهش گفتم بهت پس میدم. دیگه خبری نبود تا زمان برگشتن من به خونه بابام رسید. من حدود چهل روز خونه نگار بودم دیگه خوب شده بود. سرتون رو درد نیارم برگشتم بعد چند وقت دیدم همون شماره دوست ملیحه باهام تماس گرفت من اصلا انتظارش رو نداشتم، اون فکر میکرد من ساکن همدانم و میخواست هر جور شده منو بکشونه سر قرار و... که من زدم تو ذوقشو گفتم اهل کردستانم هستم. آخه اولش به دروغ بهش گفتم بچه همدانم خلاصه خورد تو ذوقش و چند وقت خبری ازش نشد ولی نمیدونم چرا یه حس کنجکاوی داشتم تو وجودم و دلم میخواست باهاش حرف بزنم. تا اینکه یه مدت بعد پیام داد همینجوری باهاش اس ام اس بازی می کردم

دراصل برای خودم سرگرمی بود و راستش رو بخواید حس میکردم آدم مهمیم، از این افکار پوچ و بچگانه. کمکم پیام تبدیل شد به تماس تلفنی، هر روز ساعت ها باهم صحبت می کردیم اونم بدش نمیومد انگاری اونم یه چیزی تو زندگیش کمه و با حرف زدن با من تکمیل میشد.همدم شده بودم براش، من زیاد در مورد خودم صحبت نمی کردم آخه همیشه یه ترسی تو وجودم بود که اجازه نمی‌داد زیاد باهاش صمیمی بشم ولی اون راحت بود دلش بیشتر از من از دنیا پر بود. هیچ چیزی از من نمی خواست فقط حرف بود و حرف . من اولای مهر برگشتم خونمون . این تماس‌های تلفنی و حرف زدن ها ادامه داشت تا اینکه کم کم بهم وابسته شدیم. دیگه اگه یه روز با هم صحبت نمی کردیم حس می کردم انگار یه چیزی کم دارم سر در گم بودم، حوصله هیچ کس رو هم نداشتم. این اوضاع ادامه داشت تا اینکه یه روز بعد از اینکه با هم صحبت کردیم از من عکس خواست و منم گوشیم طوری نبود که بتونم عکس بفرستم. بنابراین اون اول عکس خودش رو با ماشین های خطی برام فرستاد . من تا چند ماه با کسی حرف میزدم و وابسته کسی بودم که حتی ندیده بودمش اونم همین حس رو داشت. عکسش رو که دیدم بیشتر عاشقش شدم حالا نوبت من بود منم یه عکس فرستادم البته یه عکس با پوشش کامل، با این حال الان که بهش فکر میکنم میبینم چه اشتباهی کردم. عکسم رو که دید خیلی خوشش اومده بود، بعد از اون بیشتر باهم حرف میزدیم. روزها همینطور گذشت تا این که یه روز کاملا غیبش زد.من داشتم دیونه میشدم نمیتونستم قبول کنم نباشه آخه خیلی به بودنش عادت کرده بودم. از نبودنش هم ناراحت بودم هم عصبانی، به چه حقی بدون اینکه به من بگه رفته بود؟ کجا رفته بود؟با کی رفته بود؟ اصلا چرا رفته بود؟ تمام مدت نبودنش این سوالات مدام تو سرم می چرخید و داشت دیوونم می کرد. روزها همینطور پشت سر هم می‌گذشت و من خبری از اون نداشتم، هر روز برای حکم یک سال رو داشت، از خواب و خوراک افتاده بودم. تا اینکه بعد از حدود یک ماه خودش دوباره زنگ زد.انگاری تمام دنیا رو بهم دادن، حالم عالی شده بود تو آسمونا بودم عصبانیتم کاملا از بین رفته بود فقط میخواستم صداش رو بشنوم باهاش حرف زدم خودش همون اول در مورد غیبتش توضیح داد و دلیل ناگهانی رفتنش رو بهم گفت. با این وجود حس می کردم لحنش با روزهای دیگه فرق داره انگار یه چیزی بود که راحت نمی تونست در موردش صحبت کنه به سختی می تونستم صداش رو بشنوم. همش من و من کرد. منم جرئت سوال کردن نداشتم،نمی خواستم این حس خوشحالیم رو از بین ببرم. دست آخر بعد از یه مکث نسبتا طولانی گفت ببین
 بهار ما به درد هم نمیخوریم، پای تلفن خشکم زد.انگاری برق گرفته باشتم، نفس نمی کشیدم، اشک تو چشام جمع شد آرش داشت حرف می زد اما من دیگه چیزی نمی شنیدم فقط همین یه جمله تو گوشم تکرار میشد "بهار ما به درد هم نمی خوریم"، نمی دونم چقدر گذشت تا شنیدم آرش می گفت الو بهار هستی خوبی میشنوی چی میگم به خودم اومدم گفتم چرا ؟چرا بدرد هم نمی خوریم؟ گفت من که برات توضیح دادم گفتم یه بار دیگه بگو، گفت خداحافظ بهار و تلفن رو قطع کرد.افتادم رو تختم شروع کردم به گریه کردن دلیل کارش رو نمی دونستم چرا بدرد هم نمی خوریم ؟مگه چه مشکلی هست؟ما که همدیگه رو دوست داریم؟و کلی سوال دیگه که تا صبح نذاشت پلک رو هم بذارم. صبح از شدت خستگی خوابم برد تا ظهر خواب بودم . بیدار که شدم اولین کاری که کردم به آرش زنگ زدم ، جواب نداد چند بار زنگ زدم اما جواب نداد تا اینکه کاملا گوشیش رو خاموش کرد. حالم خوب نبود حوصله هیچ کس رو نداشتم تا شب چند بار دیگه هم به آرش زنگ زدم اما گوشیش هنوز خاموش بود.حدود ساعت ۱۰ شب گوشیم زنگ خورد آرش بود ،پریدم رو گوشی و زود جواب دادم خودش بود گفت ببین بهار منو فراموش کن من بدرد تو نمی خورم، راست می گفت چون خودش از مشکل خودش خبر داشت می دونست با این مشکلی که داره کمتر دختری حاضر میشه باهاش ازدواج کنه اما خوب من که نمی دونستم برای همين بهش اصرار می کردم سعی مي کردم تصمیمش رو عوض کنم. دست آخر گفت بهار من حشیش می کشم حشیش می فهمی.منم اصلا نمیدونستم حشیش چیه و بدون اطلاع در موردش فقط یه جمله بهش گفتم تو هر چی بکشی من دوست دارم(واقعا الان بهش فکر میکنم میبینم چقدر احمق بودم وچقدر نادان).گفت میفهمی چی میگی بهار گفتم آره برای من مهم نیست تو هرچی هم بکشی من دوست دارم اونم انگار تمام دنیا رو بهش دادن ذوق کرد شروع کرد بلند بلند خندیدن.من به هر طریقی میخواستم بهش ثابت کنم دوستش دارم.البته بگم من اولش فکر کردم داره امتحانم میکنه
 
 ولی خب اهمیتی هم برام نداشت واقعا دوستش داشتم. گذشت تا اینکه بعد از مدتی گفت میخوام بیام از نزدیک ببینمت منم قبول کردم. پاییز بود دقیق نمیدونم چه ماهی فکر کنم اولای آذر بود. اومد ، دیدمش اون چیزی که تو عکس دیدم و تو ذهنم بود نبود ولی چون دیگه حرف زده بودم و گفته بودم که میخوامت والبته واقعا دوستش داشتم با تیپ و قیافش که صد و هشتاد درجه با عکسش فرق داشت کنار اومدم . اولش اونم از من خوشش نیومده بود بخاطر چادرم، میگفت که انگاری قوز داری درصورتی که فقط خیالاتش بود. کاش همون موقع تمومش میکردیم و هرکی میرفت دنبال زندگی خودش ولی منه نادان دوباره اصرار کردم که با هم باشیم. اصلا نمیدونم چرا اینکارو میکردم آخه بدبخت مگه ازخونه بیرونت کردن. خلاصه گذشت و ما بازم باهم بودیم و از همه آرزوهامون ،خاطرات گذشتمون، کارای هر روزمون و خلاصه همه چی حرف میزدیم البته بیشتر اون می گفت. تا اینکه برای قبل عید گفتم اگه میخوای بیا خواستگاری گفت باشه اول باید بیاییم هم رو ببینیم و خانواده ها با هم آشنا بشن.شماره خواهرم نگار رو دادم بهش، مادرش با نگار صحبت کرده بود و قرار گذاشته بودن و همدیگه رو دیده بودن. حقیقتش خواهرم اصلا راضی نبود یعنی هیچکس راضی نبود. مادرم که داشت روانی میشد بیچاره هزار بار گفتنکن اینکارا رو ولی کو گوش شنوا، من هیچ اهمیتی نمی دادم تا اینکه یه روز مادر آرش تماس گرفت گفت اگه موافقید قبل از عید بیایم منزل برای آشنایی و صحبت های دیگه، پدر و مادرم هم ناچارا قبول کردن. آرش با مادرش و برادرش اومد.اونا خیلی از من خوششون اومده بود برعکس مامانم که همچنان از آرش خوشش نمی یومد و به داداش کوچیکم میثم گفته بود بره یکم راجع به آرش تحقیق کنه ولی من به زن داداشم گفتم نزار بره چون اگه بره همه چی خراب میشه.آخه طبق گفته خود آرش، اصلا سابقه خوبی نداشت نه تو محل نه تو در و همسایه ولی من نمیدونم چرا چشمام رو روی همه اینها بسته بودم. بهم گفته بود هم شرِّ هم معتاده و تو همون شهرک محل زندگیشون هم سابقه خوبی نداره، وایی بهش که فکر میکنم واقعا نمی دونم چرا من اینکارُ کردم. خلاصه برعکس خانواده پا که خیلی ساکت بودن مادر و برادر آرش خیلی صحبت کردن از خوبی های آرش ،اخلاق خوبش ،نجابتش،صداقتش و اینطور چیزا منم با اینکه می دونستم بیشتر حرفهاشون دروغه اما باز دلم می خواست باور کنم. بیچاره پدر و مادرم که فقط گهگاهی برای اینکه حرمت اونا حفظ بشه یه لبخند زورکی میزدن. خلاصه جلسه آشنایی هم انجام شد و قرار شد بعد سیزده بدر بیان خواستگاری
 اینکه تو این مدت تا روز خواستگاری چی گذشت بماند با همه تماسهای تلفنی و رویابافی های من و آرش و با نصیحتها و غصه خوردن پدر و مادرم و ... گذشت بالاخره روز خواستگاری رسید و آرش با خانواده اومدن .حرفهای اولیه رو که قبلا زده بودن فقط جلسه اون روز یکم جدی تر و رسمی تر برگذار شد و در آخر به هر شکلی بود پدر و مادرم موافقت کردن هر چند واقعا از ته دل راضی نبود هیچکس راضی نبود غیر از خود من به همین‌ خاطر تموم مدت خواستگاری فقط دعا میکردم زودتر تموم بشه تا همه چیز خراب نشده .قرار عقد رو گذاشتیم برای ۱۷ اردیبهشت یعنی حدودا یک ماه بعد، با این وجود تو این مدت یک ماه مونده به عقد مامانم بیچاره خیلی به من گفت خوب فکراتو بکن خیلی نصیحتم کرد ولی چون میگم از بچگی باهاش راحت نبودم درست و با زبان آروم بهم نمی‌گفت همیشه باجنگ و دعوا و طعنه و کنایه.مادرم خیلی مهربونه خیلی خوبه نمی دونم شاید چون من آرش رو خیلی دوست داشتم و دوست نداشتم کسی راجع به اون حرف بدی بزنه لحن مادرم که از آرش خوشش نمیومد برام تند و کنایه آمیز بود، همه این مشکلات بخاطر خود من بوددر مقابل همه حرف های اون من مثل بچه ها فقط لجبازی می کردم . به برادر بزرگم محسن که زیاد با هم ارتباط نداشتیم چیزی نگفتیم. بازم مامانم به میثم گفت یکم در مورد آرش تحقیق و پرس و جو کنه اما باز من دیوونه جلوش رو گرفتم و اجازه ندادم. کاش میرفت ،کاش جلومو میگرفتن حتی اگه شده با زور وکتک. به دلیل همین مسائل از آرش خواهش کردم تا تاریخ محضر و عقد رو جلو بندازه چون می ترسیدم بالاخره میثم کار دستم بده.اونم از خدا خواسته قبول کرد و یکی دو روز بعد آرش به پدرم پیام داد که تاریخ عقد با اجازه شما سوم اردیبهشت باشه پدرم هم موافقت کرد. چند روز بعد ما رفتیم همدان و قرار و مدار آزمایشگاه رو گذاشتیم.تک تک اون لحظات رو بیاد دارم کلی عقده تو دلم جمع شده اما کاری نمی تونم بکنم چون همش کار خودم بود. با وجود همه این مسائل یه عده هم دلم رو شکوندن داغونم کردن کاری کردن که هنوز شروع نکرده احساس می کردم اشتباه کردم
 بعد از اون مستقیم رفتیم خونه خواهرم نگار . کاملا مشخص بود نه خودش راضی بود و نه همسرش. همسرش چیزی نمیگفت ولی خواهرم غرغر میکرد و مامانمم که نگم اعصابش داغون بود. همون شب داداش کوچیکم میثم با زن و بچش از تهران اومدن همدان خونه نگار. اونم راضی نبود میگفت اینا کین خانواده خوبی نیستن و به ما نمی خورن و از این جور حرفا... ولی من خیلی خوشحال بودم و بیخیال در مورد نظر خانوادم تلفنی با آرش در مورد اتفاق های آینده صحبت می کردم.یه شب قبل از قرار آزمایشگاه مامان آرش تماس گرفت و گفت بریم خرید لباس برای عروس خانم، رسمشون بود. من و مامانم همراه آرش و مادر و برادرش رفتیم. من میدونستم که آرش اعتیاد داره ولی مادرم نه اما از قیافش فهمیده بود آخه کاملا مشخص بود، همش بهم میگفت این پسره معتاده به درد تو نمی خوره منم طبق معمول اصلا گوش نمیدادم و الان میبینم که چقدر نادان بودم. تو کل مدت خریدمون اون مرتب دماغش رو می کشید بالا و مامانم کارد بهش می زدی خونش در نمی اومد ، مادر شوهرمم میگفت طفلی بچم سرما خورده ولی مادر من تیز تر از این حرف ها بود. خریدمون رو زود انجام دادیم و بعدش ما رو رسوندن خونه خواهرم،آخه چند بار بابام تماس گرفت و به مامانم غر میزد که چرا زودتر خونه نمیاید. برگشتیم خونه ، من خوشحال بقیه ناراحت. من رفتم طبقه بالا و طبق معمول با آرش تلفنی صحبت کردم .هر دومون خوشحال بودیم و باور این اتفاق برامون سخت بود . اینکه می‌دیدیم همه چی داره به این سرعت پیش میره خوشحالمون می کرد . صبح باید برای آزمایش خون میرفتیم آزمایشگاه .همون شب نمی دونم از کجا مادر شوهرم یه آمپول برای آرش پیدا کرده بود که جواب آزمایش و تست اعتیاد فرداش رو منفی نشون بده. وقتی آرش آمپول رو زده بود دچار تشنج شده بود و با سختی برگشته بود خونه و تب و لرز کرده بود منم چند بار تماس گرفتم جواب نداد. بعد مادرش تماس گرفت و جریان رو برام گفت.
گفت فعلا نمیتونه حرف بزنه منم حالم بد شد و زدم زیر گریه. اون شب تا صبح حالم بد بود و نمی تونستم بخوابم. صبح ساعت هفت همه بیدار شدن و اومدن اتاق من. من و داداشم با مامانم رفتیم ، نزدیک آزمایشگاه با آرش و مامانش و داداشش برخورد کردیم.آرش و مادرش بهم گفتن یه کاری کن داداشت نیاد بالا آخه از جواب آزمایش می ترسیدن که از خدا خواسته کاری برای داداشم پیش اومد و رفت. من و مادرش رفتیم بالا تو سالن
 من و مادرش رفتیم بالا تو سالن نشستیم تا نوبتمون بشه. بعد از چند نفر بالاخره نوبت ما شد و آزمایش خون دادیم . بعد از اون رفتیم برای جلسه مشاوره اول نوبت من بود بعد آرش .کلاس ها که تموم شد برگه ها رو دادن بهمون ،هیچ مشکلی نبود و ما با خوشحالی زدیم بیرون. اینم بگم که همون موقع که من کلاس مشاوره بودم آرش سریع رفته بود بیرون و یه قرص متادون خریده بود و خورده بود ، بعد ها متوجه این موضوع شدم. سوار ماشین شدیم و خوشحال راه افتادیم ما رو رسوندن خونه.من پیش خودم فکر میکردم الان میریم خرید حلقه و گل و از این کارها مثل همه عروس دامادا. غافل از اینکه مادر آرش همون روز به سلیقه خودش یه انگشتر خریده و نشون آرش داده اونم ناراحت که چرا خریدی خلاصه بحثشون شده بود و آرش انگشتر رو کوبیده بود به دیوار و از خونه زده بود بیرون. آرزوی خرید انگشتر هم به دلم موند.وقتی آرش موضوع رو به من گفت من خیلی ناراحت شدم و گفتم لطفا خودمون بریم حلقه بخریم و مادرت هم اگه دوست داشت انگشتری که خریده رو سر عقد بهم کادو بده. آرش
عصبانی شد و گفت اصلا نمیخوام فراموشش کن .نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که حالش رو خراب کرده بود،منم دیگه چیزی نگفتم . روز عقد ناهار خونشون دعوت بودیم رفتیم اونجا یکی از عموهاشم اومده بود. بعد ناهار داداشم یه انگشتر آورد و اندازه انگشت آرش رو گرفت و رفت یه انگشتر مثل انگشتری که مادر آرش خریده بود خرید با این تفاوت که انگشتری که اونا خریده بودن برای من کوچیک بود. بعد ناهار با هم رفتیم کفش بخریم برادرش هم اومد. بعد از خرید کفش تصمیم گرفتیم بریم یه دسته گل بخریم که اونم باز برادرش تنها رفت. نمیدونم چرا من اون لحظات زیاد به این مسائل اهمیت نمی دادم ، شاید بخاطر دوست داشتن زیادم بود. یکی دوساعت تو بازار و پاساژهای مختلف چرخیدیم تا برادر آرش با یه دسته گل نسبتا بزرگ اومد و به اتفاق هم رفتیم سراغ خانواده ها که بریم محضر. پدربزرگ و مادربزرگ مادریش هم اومده بودن،رفتیم محضر و برای مراسم حاضر شدیم. خطبه عقد رو خوندنُ ما هم انگار تو آسمونا سیر می کردیم . بعدش با گوشی چند تا عکس گرفتیم . ای داد حتی یه عکاس نیاورده بودن فقط زن عموش یه دوربین آورده‌ بود چند تا عکس هم با اون گرفتن و تمام. مستقیم رفتیم خونشون یه نیم ساعت نشستیم. مادر شوهرم یه ربع سکه گرفته بود همونجا بهم داد به عنوان پاگشا که البته مامانم بازم اعصابش خورد شد. انگشتر آوردن که به زور و بدبختی رفت انگشتم یعنی من چقد ابله بودم که چشمام رو روی همه این اتفاقا بسته بودم.
 موقع رفتن گفتن که اگه میشه عروس خانم یه چند ساعت دیگه اینجا بمونه اما پدرم قبول نکرد .داداشمم گفت بعدا میاد ولی بازم به هر طریقی بود خامشون کردن و من موندم. پدرم گفت یکی دو ساعت دیگه برگرد. برادرش پدر و مادرم رو رسوند و اومد و ماشینش رو داد به ما. یه ون داشت زیاد نو نبود اما برای ما که تو اون لحظات دوست داشتیم از همه جدا باشیم و فقط و فقط خودمون دوتا باشیم و در مورد آرزوها و رویاهایمان با هم صحبت کنیم جای دنجی بود . منو آرش رفتیم بیرون و تا غروب تو شهر چرخیدیم. جاهایی رفتیم که من با اینکه زیاد به همدان رفت و آمد داشتم تا حالا نرفته بودم . شام هم اونجا بودم که داداشم زنگ زد و گفت برگرد منم با مادر شوهرم و آرش برگشتم خونه خواهرم. مادرش هر چی اصرار کرد که اجازه بدن من چند روز اونجا بمونم پدرم قبول نکرد آخه قرار بود فردا صبح زود برگردیم شهرمون.
برای ساعت هفت صبح بلیط داشتیم قبل از حرکت به آرش زنگ زدم که بیاد ببینمش ولی هنوز خواب بود ما هم حرکت کردیم. نزدیک های ظهر تماس گرفت و گفت از سرویس که برگشت میاد دیدنم آخه آرش و عموش یه ماشین سنگین بصورت شراکتی داشتن اما چون آرش هنوز گواهینامه نداشت فعلا با پدرش روی همون ماشین کار می کرد تا زمانی که بتونه گواهینامه بگیره این چیزها رو تازه بهم گفته بود و قبل از عقد در موردش صحبت نکرده بود ،اون موقع آرش بیست و چهار سال داشت و من نوزده. حدود یک هفته بعد که اومد شهر ما خونه مامانم .این یک هفته برای هر دومون مثل یک سال گذشته بود آی که چقدر دلتنگ هم بودیم و چقدر این وصل شیرین بود.مامانم هنوز دل خوشی از آرش نداشت اما خوب به هر حال دامادش بود و لااقل در ظاهر احترامش رو کامل نگه می داشت. آرش باید بر می گشت همدان از مادر و پدرم اجازه خواست که من رو هم ببره خونشون اما خب همونطور که انتظار داشتم اجازه ندادن آخه رسم ما این بود که دختر بعد از عقد باید حتما گواهی سلامت از پزشک می گرفت دلیل مخالفت مادرم هم همین بود. مادرم با خالم هماهنگ کرد که من برم اونجا و با هم بریم دکتر برای گرفتن گواهی . گواهی رو که گرفتیم با اجازه پدر و مادرم با آرش رفتم همدان ، یه ماشین دربست گرفت و سوار شدیم و سه ساعت بعد همدان بودیم. از این کارش خیلی خوشم اومد فکر می کردم روی من حساسه و بخاطر غیرتش اجاز نمیده با اتوبوس رفت و آمد کنم غافل از اینکه بسیار بد دل و شکاک بود. قرار بر این بود که من یک هفته همدان بمونم اما یک هفته کم کم شد حدود چهل روز.

روزهای اول خیلی خوب بود با ماشین برادرش جاهای مختلف شهر می چرخیدیم و بدور از هرگونه فکر و خیال زندگی می کردیم . همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه کم کم رفتار آرش تغییر کرد بخاطر کوچکترین چیزها صداش رو بالا می برد و سرم داد میزد .من اصلا توقع همچین رفتارهایی رو از آرش نداشتم خیلی می ترسیدم تا حالا آرش رو اینطوری ندیده بودم.اولیم بار که دعوامون شد صورتش کاملا قرمز شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود .حس می کردم اون لحظه اصلا منو نمیشناسه با دستام گوشهام رو محکم گرفته بودم و یه گوشه کز کرده بودم تو خودم و مثل بید می لرزیدم بعد از اینکه حسابی سرم داد زد محکم در اتاق رو به هم کوبید و رفت. منم فقط می لرزیدم ،آرش تا شب خونه برنگشت تو این مدت من فقط گریه می کردم.بعد از اون روز تقریبا هر دو سه روز یک بار دعوا داشتیم ، البته مادرش هم تا جایی که تونست اذیتم می کرد ،با رفتاراش ،کاراش و حرفاش. مثلا بجای خرید طلا برام چند تا لنگه النگوی بدلی گرفته بود و می گفت بپوش ولی به کسی نگو بدلی هست کسی پرسید بگو طلا هست.موضوع رو به آرش گفتم و گفتم من این النگوهای بدلی رو دستم نمی کنم که باز آرش عصبانی شد و شروع کرد به داد و فریاد ،دیگه هر چی از دهنش بیرون میومد بهم می گفت مهم نبود تنها باشیم یا نه. کم کم به این رفتارهای آرش عادت کردم.هفدهم اردیبهشت بود که برادر بزرگ آرش ازدواج کرد اونم با چه جشنی و چه بزن و بکوبی برعکس من که عقدم مثل جشن بیوه ها بود دریغ از یه دست زدن خشک و خالی. مثلا هر دو تازه عروس بودیم اما اون کجا و من کجا عزت و احترامی که به اون می‌گذاشتند کجا و من کجا. یادمه مادر شوهرم یه بار از بازار روز چند دست لباس کهنه خریده بود گذاشت جلوی من گفت هر کدام که بهتره انتخاب کن بپوش . بخدا الان که اینها رو می نویسم بغض گلوم رو گرفته من هنوز یک ماه نبود عروسشون شده بودم و این برخوردها برام خیلی دردناک بود.از طرفی جاریم با شوهرش مرتب در حال گشت و گذار و خرید از بازار ها و پاساژهای شیک و غذا خوردن تو رستوران و کافی شاپ و از اینجور کارها بودن. منم مثل بیوه ها گوشه خونه می نشستم و طعنه ها و زخم زبون مادر شوهر و فریاد های وقت و بی وقت شوهرم رو می شنیدم. تو این مدت چهل روز بابام چندین بار تماس گرفت و با ناراحتی و عصبانیت از آرش خواست من رو برگردونه خونه اما خبر نداشت که ته جیب شوهر من تار عنکبوت بسته، پنجاه تومن پول نداشت من رو برگردونه شهرمون.نمی دونم چطور دو دانگ ماشین سنگین بنامش بود که همیشه خدا دستش جلوی باباش دراز بود.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtare-kord
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.29/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه cawttp چیست?