دختر کرد قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

دختر کرد قسمت دوم

خلاصه به هر دردسری بود آرش من رو رسوند خونه خودمون که البته اونجا هم باز سهم من یه دعوای حسابی با پدر و مادرم بود.

 حدودا یک ماهی گذشت و باز من به اصرار آرش چند روز رفتم همدان ،یکی دو روز قبل از شروع ماه رمضان باید بر میگشتم خونه خودمون . یه روز مادر آرش نشست کنارم و دست کرد از توی جیبش یه بسته اسکناس که حدودا دویست هزار تومن بود در آورد و گفت اینم پیشاپیش عیدی ماه رمضان تو یه جعبه نخودی هم گذاشت کنارش.گفت ما دیگه ماه رمضان خونه شما نمیایم بنابراین عیدیت رو پیش میش بهت میدم. گفتم خودتون زحمت بکشید بعدا بیاریدش گفت نه دیگه خودت ببرش در صورتی که بعد ها فهمیدم عیدی جاریم رو خانوادگی برده بودن خونشون اونم با چه عزت و احترامی. اون لحظه دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو فرو ببره داشتم دیوونه میشدم نه بخاطر خودم بخاطر خانوادم ،چطور باید براشون این رفتار مادر شوهرم رو توضیح می دادم ،از عکس العمل اونها میترسیدم. راهی رو رفته بودم که بازگشتی نداشت انتخاب خودم بود و جرئت اقرار به اشتباهم رو در مقابل خانوادم نداشتم. جاریم خیلی پر توقع بود و اونطور که من به خانواده آرش احترام میگذاشتم اون نمیگذاشت نمی دونم شاید اشتباه من همین بود هرچی بیشتر احترام میگذاشتم بیشتر سرکوفت می شنیدم . وقتی با آرش برگشتم شهر خودمون موضوع عیدی رو با ترس و لرز به مادرم گفتم خیلی ناراحت شد کارد بهش میزدی خونش در نمیومد با این حال سعی کرد محترمانه موضوع رو به آرش توضیح بده و بهش بفهمونه کار مادرش اشتباه بوده که البته آرش هم در ظاهر پذیرفت. برای حفظ ظاهر در مقابل در و همسایه و فامیل و آشنا هم که بود تصمیم گرفتیم برای یه نگین که از قبل داشتم زنجیر بخریم و بندازم گردنم بعنوان عیدی مادر شوهرم.

با همون دویست تومن یه زنجیر صد و هفتاد تومنی خریدیم مابقی پول هم آرش برداشت برای خودش. البته اون گردنبند هم هیچوقت درست نشد که نشد.وقتی آرش برگشته بود همدان و حرف ها و گله های مادرم رو به مادرش گفته بود اونا هم علی رغم میل باطنیشون عید فطر یه مقدار میوه و خرت و پرت گرفتن و اومدن خونه ما که البته مادرم با میوه ها از خودشون پذیرایی کرد و باقی خرت و پرت ها رو هم داد به یه خانواده نیازمند. روزها همینطوری می گذشت و من کم کم در مورد آرش و خانوادش شناخت پیدا می کردم کاری که قبل از عقد باید انجام می دادم و مادرم بارها از داداشم میثم خواسته بود و من نادان اجازه نمی دادم ،حالا داشتم انجام می دادم. خانواده خوبی نبودن خیلی روابط سرد بود پدرش تا زمانی که خونه نبود هیچ ، اما وقتی خونه بود مرتب دعوا و کتک کاری با مادرش خیلی هم بد دهن بود و فحش های زشتی به مادرش میداد. اگه این چیزها رو قبلا می دونستم قطعا در تصمیمم تجدید نظر می کردم. شوهر خواهرم قبل از عقدم به من و مادرم گفته بود خانواده خوبی نیستن ،لات هستن و مشروب خور و معتاد و البته دست بزن دارن اما کو گوش شنوا هر چی از اونا اصرار از من انکار. مادر آرش هم خیلی زبان باز و رند بود و بیشتر دعواهای من و آرش به خاطر حرف های مادرش بود ،بیشتر وقتها با آرش قهر بودم و البته خانوادش هم همیشه ازش حمایت می کردن . یادم نمیاد تو چند ماه اول چند بار تنهایی با آرش برای خرید بیرون رفتم حتی یادم نمیاد یه جوراب ساده هم باهم خریده باشیم جالب اینجاست که وسایل مورد نیاز منم آرش با مادرش میرفتن و می خریدن و خب اساسا طبق سلیقه مادرش. هر وقت هم که به آرش اعتراض می کردم جوابش فقط داد و فریاد بود.
 نه سر از کارش در می آوردم و نه میدونستم چقدر درآمد داره تو کل مدت عقدمون محض رضای خدا یه هزار تومنی به من نداد. قرار بر این بود که اواخر شهریور برای برادر شوهرم عروسی بگیرن برعکس اونا من دلم پاک بود خوشحال بودم که داره سر و سامون می گیره ،به مادر شوهرم تو نظافت و گردگیری و خونه تکونی کمک میکردم .آرش اواسط شهریور با ماشین یه بار بردن برای تهران و منم با خودم گفتم وقتی برگشت با پولی که گرفته لااقل یه لباس مناسب یا یه تیکه طلا بگیرم بپوشم جلوی مردم آبروداری کنم اما پدرشوهر عزیزم تمام پول رو از صاحب بار گرفته بود و دو دستی تقدیم مادر شوهرم کرده بود . به مادر شوهرم گفتم یه مقدار از اون پول رو بده تا من یه تیکه طلا بخرم که آرش پرید وسط حرفم و گفت اگه طلا می خوای باید زن یه آدم پولدار میشدی نه من. دلم برای خودم سوخت منی که با همه چیزش ساخته بودم با نداریم، اعتیادش،اخلاق بدش و... اینم شد جواب آخرم. دیگه چیزی نگفتم عروسی به بهترین نحو برگذار شد همه خرید عروسی از پول کارکرد شوهر من بود اون وقت خود من یه لباس مناسب نداشتم ،یه آرایشگاه نرفتم فقط خودم جلوی آینه یکم صورتم رو مرتب کردم. خانواده آرش خوشحال بودن از اینکه میدیدن پسر رفیق بازشون سر و سامون گرفته و کمتر وقتش رو با رفیقاش میگذرونه اما در حق من جفا کردن.یه مدت همدان بودم یه مدت خونه بابام خانوادمم ناراحت که چرا یه بار نیومدن یه سر بهت بزنن ارزشی برات قائل نیستن حرف اینا یجور منو می سوزوند و حرف اونا هم یجور. نمیدونستم باید چیکار کنم خودم رو دادم دست سرنوشت و گفتم هرچی میخواد بشه...
 اواخر دی ماه بود خانواده آرش خونه ما بودن بابام به من و آرش گفت جشن عروسی چه تاریخی میخواید باشه شوهرم گفت جشن نمی گیریم بجاش ميريم مسافرت بابام مخالفت کرد و گفت حتما باید جشن بگیرید و مادرش گفت اول زندگی الکی خرج روی دست خودشون نگذارن بهتره یه مسافرت برن و بعد برن سر خونه و زندگیشون. مادرم مخالفت کرد خلاصه یکی این یکی اون تا بحث بالا گرفت بابام می گفت رسم ما اینه که حتما شیربها بگیریم اما آرش مخالف بود،حالا کل این دعوا سر یک میلیون تومن بود که آرش نداشت یعنی داشت اما اختیارش دست مادرش بود و خانوادش هم از خدا خواسته برای اینکه خرج جشن عروسی از روی دستشون برداشته بشه ازش حمایت می کردن. من برای اینکه بحثشون تمام بشه آروم به آرش گفتم قبول کن این یک میلیون رو خودم بهت میدم اما قبول نکرد مرغش یه پا داشت. کار به جایی رسید که بابام عصبانی شد و اونا رو از خونه بیرون کرد. اونا رفتن من موندم و سرزنش پدر و مادرم. راستش می دونستم اشتباه کردم دلم می خواست همه چی رو تموم کنم اما از سرزنش شدن می ترسیدیم و حس می کردم جایی برای برگشت ندارم. چند روز بعد آرش پیام داد چطور می تونی اونجا رو تحمل کنی با اتوبوس بیا همدان من کار دارم نمی تونم بیام دنبالت . فکرشو بکنید این حرف آدم رو تا مرز جنون میبره . منم شاید از روی اجبار چند روز بعد با اتوبوس رفتم همدان ،وقتی رسیدم خونشون مادرش گفت یه زنگ به بابات بزن بگو جشن عروسی رو اسفند برگذار می کنیم .اون لحظه نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت، می دونستم کارم اشتباه هست اما به خودم می گفتم شاید بعد از عروسی خانواده آرش کمتر تو زندگی ما دخالت کنن. یکی دو روز بعد با مادرش رفتیم بازار مثلا خرید عروسی،مادرش می گفت ما دستمون خالیه پول نداریم چیزهای ارزون بخر و البته کم ،در حال حاضر هم نمی تونیم برات طلا بخریم و من مجبور شدم چند لنگه میل و یه انگشتر بدلی بگیرم تا توی جشن بپوشم. خنده داره خرید عروسی با مادر شوهر اونم بدون حضور شوهر. منم حقیقتا دیگه دل و دماغ خرید نداشتم فقط سریع یکم خرت و پرت گرفتم و برگشتیم خونه.قرار شد عروسی رو خونه بابام برگذار کنیم مادر شوهرم به سلیقه خودش یه لباس عروس کهنه و خیلی ساده اجاره کرده بود پنجاه هزار تومن ، آخه دلشون نمیومد برای من مول خرج کنن دلیلش رو نمی دونم. مگه من چه فرقی با جاریم داشتم که انقدر عزت و احترام براش قائل بودن و جشن عروسی آنچنانی براش گرفتن اما برای من اینطوری، حتی مادر شوهرم گفت ما برای جشن نمیایم آرش خودش تنها میاد.
 
 بماند که من چقدر داغون بودم و چقدر غصه می خوردم ،نمی دونستم برای بدبختی خودم باید گریه کنم یا بی کسی آرش که حتی خانوادش حاضر نبودن تو جشن عروسیش شرکت کنن. کارامون رو که همدان انجام دادیم اومدیم شهر خودمون دنبال عکاس و فیلمبردار و خرید برای داماد ،خانواده منم در حد خودشون برای آرش یه مقدار خرت و پرت خریدن. بعدش رفتیم تا با فیلمبردار هماهنگ کنیم که آرش همونطور که قبلا گفتم بدلیل اینکه بد دل بود یه دعوای الکی راه انداخت و زد بیرون، فیلمبردار هم جور نشد.انقدر اعصاب خانوادم خورد شده بود که بابام گفت دیگه چیزی نمی خواد زودتر برگردیم خونه.جلوی در خونه که رسیدیم تلفن مادرم زنگ خورد و از پشت خط گفتن که پسرِ پسر عموم تصادف کرده و در حال حاضر تو کماست.فقط دو سه روز تا عروسی ما مونده بود که متاسفانه فوت کرد و جشن ما هم به هم خورد و آرش هم از خدا خواسته برگشت همدان . جهیزیه من تکمیل بود البته به سلیقه پدر و مادرم تهیه شده بود، اگر خونه شوهرم حق انتخاب نداشتم خونه بابام هم اوضاع همونطور بود . بعد از هفتم قرار شد بدون جشن گرفتن برم سر خونه و زندگیم اما میثم داداشم مخالف بود و می گفت بعد از چهلم باید جشن برگذار بشه اما واقعا دیگه توی اون شرایط امکان برگذاری جشن بود؟اصلا کسی از فامیل میومد؟
 چند روز بعد از مراسم هفت آرش با مادرش و مادربزرگش اومدن دنبالم دیگه جشنی در کار نبود باید همینطوری میرفتم سر خونه و زندگیم پدرش نیومده بود از جلوی خونه پسرعموم رد شدیم عکس پسرش رو بزرگ زده بودن جلوی در تو دلم گفتم برام دعا کن زندگی منم کمتر از مردن تو نیست، مردم ولی بیخودی نفس میکشم تا خوده مقصد گریه کردم و اشک ریختم. شب بود رسیدیم دم درخونه با خودم گفتم حتما پدر آرش با برادرش منتظر ما هستن حتما یه اسفندی دود کردن یکم خونه رو مرتب‌ کردن و چراغونی کردن ،اما نه همه جا سوت و کور بود کسی هم منتظر اومدن من نبود در صورتی که تا یک ماه بعد بدلی جاریم غذا درست می کردن و نی فرستادن خونشون .رفتیم داخل گرسنه و تشنه رفتم تو رختخواب وخوابیدم اما چه خوابی تا صبح چشمام خیس اشک بود دلم آتیش گرفته بود برای بی کسی خودم و دوری از خانوادم.
فردای اون شب با غصه زندگیم رو شروع کردم. همسرمم ماشین سنگین و فروخته بود و یه تاکسی خریده بود که مثلا دیگه شریک نداشته باشه. صبح به صبح بیدار میشدم و راهیش میکردم سر کار . یه مدت گذشت و دیدم کسی انگار در مورد آوردن جهیزیه من حرفی نمی زنه مثل اینکه نمی خواستن ما خونه‌ مستقل داشته باشیم و هر وقت بحثی میشد می گفتن اول وام ازدواجتون رو بگیرید بعد. در صورتی که برای برادر شوهرم سریع خودشون وام گرفتن یه خونه اجاره کردن. خانواده شوهرم یه خونه نیمه سازه داشتن که برای همون مدت که من تازه اومده بودم داشت تکمیل میشد. عید شد و من نتونستم سال تحویل برم خونه بابام ، آرش گفت نمیتونم ببرمت عید تموم شد و بازم منو نبرد خونه مامانم. خیلی دلم براشون تنگ شده بود دلم براشون پرپر میزد و آرش هم منو نمی برد و همیشه بهونه کار می آورد . ایام عید گذشت و گفتن خونه حاضر ما کم کم وسایلمون رو جمع کردیم و اوایل اردیبهشت رفتیم خونه ی جدیدشون. هر روز من میموندم و کلی کار و خانواده شوهرم هم میرفتن بیرون، شوهرم سر کار و مادرشم دنبال کارای خودش، پدرشم که برای مردم کار میکرد. من میموندم و تنهایی و غصه های تو دلم فقط دلم به این خوش بود که وام ازدواج رو بگیریم و یه خونه جدا بگیریم ، اما اونا دلشون راضی نبود آخه کی از یه نوکر بی جیره و مواجب بدش میاد که سه وعده براشون غذا حاضر کنه و کل کاراشون رو انجام بده. منم کم کم طاقتم طاق شد و یه روز به مادرش گفتم می خوام برم جهيزيم رو بیارم و یه خونه برای خودمون اجاره کنیم اما مادرش با کمال پر رویی گفت خبری از خونه جدا نیست شما فعلا تا چند سال باید با ما زندگی کنید
 
 داشتم‌ آتیش می گرفتم دلم می خواست دستام رو دور گردنش حلقه کنم و تا جایی که می تونم فشار بدم و خودم رو خلاص کنم. انقدر اعصابم خورد شد که داد زدم اصلا من میرم خونه بابام یعنی چی تا حالا هیچکاری برای من نکردید حالا هم شدم نوکر شما. مادر شوهرم هم یه چشم قره به من رفت که بند دلم پاره شد دیگه چیری نگفت و از اتاق رفت بیرون. شب به آرش جریان رو گفتم یه پوزخند زد و چیزی نگفت معلوم بود براش اهمیتی نداره همینطور که من جوش آورده بودم و پشت سر هم حرف می زدم یهو پرید وسط حرف منو آروم گفت نظرت در مورد بچه چیه من بچه می خوام. آخ که چقدر این آدم کم عقله، نمی فهمه تو این اتاق دوازده متری خودمون دوتا به زور داریم زندگی می کنیم اگه پاهامون رو دراز کنیم می خوره به دیوار. گفتم بچه می خوای باشه هر وقت خونه جدا گرفتیم بعد بچه ، دیگه چیزی نگفت و پتو رو کشید رو سرش و خوابید.داشتم دیوونه میشدم آخه چقدر بی خیاله این آدم. منم رفتم یه بالش گذاشتم زیر سرم و نفهمیدم کی خوابم برد. چند روز بعد وام ازدواج ما اومد خیلی خوشحال شدم گفتم درسته شش میلیون بیشتر نیست اما حتی اگه یه اتاق دوازده متری مثل همین اتاق هم بگیریم بهتر از اینجاست لااقل اختیار زندگیم دست خودمه. اما چی بگم سه میلیون آرش رو مادرش برداشت گفت آرش بهش بدهی داره ،ای خدا مگه نمیگی بهشت زیر پای مادر هست، این مادر آخه . ای روزگار حتی خونه هم به سلیقه خودم پیدا نکردم آرش و مادرش رفتن و یه پارکینگ اجاره کردن سه میلیون با ماهی صد و پنجاه. همین الان که بهش فکر می کنم دلم آتیش می گیره ،برای برادر شوهرم خونه دو خوابه یه جای خوب گرفته بودن و برای من پارکینگ. اما با این وجود راضی بودم لااقل فکر می کردم خونه خودمه اختیارش رو دارم دیگه لازم نیست نوکری چند نفر آدم قدر نشناس رو بکنم. داداشم میثم بیچاره جهیزیم رو آورد و من شروع کردم به چیدن وسایل . یه سری از وسایل رو باز نکردم آخه جایی نبود که بذارم، هم خوشحال بودم هم ناراحت اما ته دلم راضی بودم از این ماجرا. شوهرم یه سرویس داشت برای مشهد برای همین همون روز اول رفت ،همیشه تو لحظه هایی که بیشتر بهش احتیاج داشتم نبود و متاسفانه مادرش با پدرش مثلا اومدن کمک . مادرش از اول تا آخر غر می زد و می گفت فلان چیز رو نداری فلان چیزت جنسش خوب نیست و از این حرفها.حالا انگار خودشون برای ما چیکار کرده بودن یه تلویزیون قدیمی از خونه پدربزرگش آورده بودن که چند بار تا حالا تعمیر شده بود ،چند تا وسیله دیگه هم به زور خریده بودن .
 
 من وقتی این چیزها رو می دیدم دلیلی نداشت به بابام فشار بیارم برام جهیزیه کامل و خوب بخره بیچاره مگه چه گناهی داشت کمرش زیر بار قرض و بدهی خم میشد. به زور بعضی از وسایل رو جا دادیم و خلاصه به هر مصیبتی بود کار تموم شد اما تازه این اول ماجرا بود.از فردای اون روز صبح زنگ در خونه رو می زدن کیه مادر آرش هستم عصر زنگ می زدن کیه پدر آرش هستم هر روز خدا کارشون همین بود خونه خودشون چند تا خیابون اون طرف تر بود اما گاهی تا یکی دو هفته همونجا می موندن. چقدر من حرص می خوردم چقدر عذاب می کشیدم دلم خوش بود خونم جدا شده راحت میشم اما هیچ فرقی نکرد. اختیار هیچ کاری و هیچ حرفی رو نداشتم شاید باورتون نشه اما حموم رفتنم هم به دلخواه خودم نبود. آخه اون پارکینگ حموم و دستشویی سر راه هم بود اونم وسط اتاق یعنی اگه من نی رفتم حموم هر کس می خواست بده دستشویی باید از جلوی حموم رد میشد اینطوری منم راحت نبودم.زندگی من هر روز با دخالت ها و زخم زبون زدن های اونا میگذشت گاهی با شوهرم دعوا داشتم که چرا چیزی نمیگی چرا کاری نمیکنی اونم اصلا براش مهم نبود، انگار نه انگار که منم هستم برای خودشون خوش بودن من بدبخت هم عذاب می کشیدم. تابستون شد و دلش دوباره هوای بچه کرد چپ می رفت می گفت بچه راست میرفت میگفت بچه آخر من نادون هم بدون مشورت با خانوادم یا با یه دکتر به حرفش گوش دادم و قبول کردم. اوایل مهر بود عروسی خواهر زادم بود به شوهرم گفتم منم میرم عروسی، با خواهرم که خونشون نزدیک ما بود رفتم و قرار شد شوهرم بعد از تموم شدن مراسم بیاد دنبالم. اونجا کلی گریه کردم آخه همه خانوادم اومده بودن و منم حسابی دلم براشون تنگ شده بود، تو تموم اون چند روز از کنارشون تکون نخوردم . خیلی غصه تو دلم بود و یجورایی اون عروسی و اون تجدید دیدار با خانوادم برای چند روز هم که شده کاری کرد غصه هام رو فراموش کنم. روز پاتختی شوهرم اومد دنبالم ، خانوادم اگر چه دل خوشی از اون نداشتن اما به هر شکل احترامش رو نگه داشتن و کلی جلوی فامیل الکی از اون تعریف کردن. شبش راه افتادیم بیایم خونه با خانواده خداحافظی کردم و البته با گریه و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. تو راه حالم خیلی بد بود سرما خورده بودم و خودم خبر نداشتم که یک ماهه باردارم. چند روز حالم بد بود و تو رختخواب افتاده بودم و مادر شوهرم هم گاهی برام سوپ درست می کرد تا کم کم بهتر شدم. اواسط آبان‌ ماه بود که یه شب خونه مادر شوهرم بودیم که باز حالم بد شد و...
 
 احساس کردم دارم بالا میارم سریع دویدم رفتم تو دستشویی و گلاب به روتون بالا آوردم ،مادر شوهرم که این حال منو دید شک کرد و مثلا ادای آدم های خوشحال رو در آورد که مبارکه بسلامتی داری مادر میشی و قدمش مبارک باشه و از این حرفها، اما ته دلش اصلا خوشحال نبود چون قبلا چند بار با طعنه و کنایه به من فهمونده بود که فعلا نباید بچه دار بشیم. خودم باورم نمیشد نمی دونم شاید دلم نمی خواست باور کنم نه اینکه از بچه بدم بیاد اما آخه تو اون وضع بچه دار شدن هیچ لذتی نداشت فقط بدبختی بود. شوهرم هم خیلی ذوق کرده بود و مرتب از مادرش می پرسید مطمئنی بارداره مادرش هم با یه حالتی می گفت آره اما برای اینکه خیال همه راحت بشه فردا حتما یه آزمایش بده. فرداش رفتیم آزمایش دادیم و بله دو ماهه باردار بودم. طبق معمول همیشه کارهای تشکیل پرونده و معاینه اولیه هم بجای شوهرم با مادر شوهرم رفتم. می ترسیدم به مادرم در مورد بارداریم حرفی بزنم چون مطمئن بودم مخالف بچه دار شدن ما تو این شرایط بود اما دیدم اگه بعدا از کسی بفهمه بیشتر ناراحت میشه و البته مادرم بود و حق داشت بدونه بنابراین تلفنی موضوع رو بهش گفتم خوشحال شد اما گفت کاش بیشتر صبر می کردید تا یه خورده وضعتون بهتر میشد ،اما معلوم بود که خوشحال شده. روز ها همینطوری پشت سر هم سپری میشد ، من با اینکه باردار بودم از دست شوهرم و خانوادش مرتب حرص می خوردم و گریه می کردم . شوهرم خوشحال بود که داره بابا میشه اما نشد یک بار فقط یک بار من رو هم به عنوان زنش ،مادر بچش ببینه نشد یک بار از من در مقابل خانوادش دفاع کنه دفاع که هیچ حتی از عمد جلوی پدرش با من بد برخورد می کرد.انگاری دوست داشت باباش ببینه که رابطه خوبی با من نداره. همیشه تو هر کاری به تایید اونا نیاز داشت حالا چه کار درست چه غلط. چهار ماهه بودم که برای کارهای غربالگری رفتم بیمارستان، یه سونو انجام دادم نتیجه که اومد دکتر بهم گفت اولا مبارکت باشه بچه پسر هست و دوما اینکه نگران نباش اما چند تا کیست داری شاید خودبخود برطرف بشه اما اگه برطرف نشه مشکل ساز میشه.منم فقط گوش می کردم و الا متوجه حرفهای دکتر نمیشدم نمی دونستم کیست چیه اصلا و چه اهمیتی داره تو اون لحظه بیشتر برای این خوشحال بودم که بچم پسر هست ،چون شوهرم خیلی پسر دوست داشت.جواب سونو رو بردم پیش یه دکتر دیگه تو محل زندگی خودمون دکتر که نگاه کرد گفت چند تا کیست داری و اگه رفع نشه ممکنه بچه از لحاظ مغزی دچار مشکل بشه معمولا این نوع کیست بخاطر مصرف داروهای شیمیایی به وجود میاد ،
 دنیا رو سرم خراب شد چرا من باید مصیبت پشت مصیبت رو تجربه کنم ،چقدر غصه، چقدر درد ،چقدر بدبختی. دکتر گفت متاسفانه دیر اومدی یعنی اگه مشکلی هم پیش بیاد با توجه به‌ اینکه چهار ماهه هستی دیگه نمی تونی سقط کنی حالا تصمیم با خودته یا می تونی تا زایمان صبر کنی یا آزمایش انتی بدی البته یک میلیون پانصد هزینه داره و جواب هم چهارده روز بعد میاد ،من همینطور هاج و واج مونده بودم انگار روحم نیست ،دیگه نمی شنیدم دکتر چی میگفت یعنی چی این حرفا؟ باحال زار اومدم بیرون، مادر شوهرم تو سالن نشسته بود. حرفهای دکتر رو دست و پا شکسته براش گفتم و رفتیم بیرون نمیدونم چه مدت پیاده راه رفتیم تا رسیدیم خونه. به خواهرم زنگ زدم و موضوع رو بهش گفتم و قرار شد پرس و جو کنه تا اگه بشه برم آزمایش انتی بدم. به شوهرم جریان رو گفتم خیلی داغون شد کلی گریه کردیم دوتایی و غصه خوردیم ،خیلی عذاب وجدان داشت. من فکر می کردم شاید بخاطر تریاکی باشه که شوهرم می کشه ولی شوهرم یه چیزای دیگه ای تو مغزش بود و خودش رو مقصر میدونست. من تا اون روز فقط یکبار دکتر رفته بودم و حتی یه قرص سر درد هم نخورده بودم خیالم از خودم راحت بود. صبح قرار آزمایش داشتیم شوهرم نیومد چون از روز قبلش تصمیم به ترک گرفته بود با خواهرم رفتم. نوبتم رسید و رفتم رو تخت دراز کشیدم سونو رو انجام داد و بعدش یه سوزن بزرگ آورد. من فقط شنیده بودم از دور ناف با اون آب میکشن برای اینکه به بچم آسیب نرسه آروم خوابیدم و تکون نمیخوردم یه لحظه فقط سوزش سوزن رو حس کردم که رفت داخل بدنم و چند لحظه بعد کشیدش بیرون و گفت تکون نخور و آروم بمون. حالت تهوع و سرگیجه داشتم. به شوهرمم زنگ زده بودن برای آزمایش باید رضایت میداد چون ممکن بود هر اتفاقی حین آزمایش بیفته. شوهرم اومد رضایتنامه رو امضا کرد و زود رفت آخه چون می خواست ترک کنه زیاد حالش خوب نبود.
خواهرم و مادر شوهرم به چند تا اتاق سر زدن که هزینه رو کمتر کنن و اونا هم‌ موافقت کردن و پول کمتری گرفتن. حالا نوبت آزمایش خون بود . بعد از چند دقیقه بلند شدم و آروم آروم رفتم بیرون سوار ماشین شدم و رفتیم که آزمايش خون هم انجام بدیم و بریم. تمام صورتم شده بودم مثل گچ سفید، خون گرفتن و گفتن اگه مشکلی نباشه جواب رو زود اعلام می کنیم ولی اگه مشکلی باشه باید چهارده روز صبر کنید. بهم گفتن الان باید یک هفته کامل استراحت کنی و حرکت نکنی و کاری هم انجام ندی. رسیدیم خونه یک ساعتی دراز کشیدم و مادر شوهرم هم دیگه رفت خونه خودشون. شوهرمم خیلی حالش بد بود دلم براش می سوخت بلند شدم
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtare-kord
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه avov چیست?